خشتـــ بهشتـــ
#داستان 📚 #قسمت‌سوم 🌈 #آغازیڪ‌تحول 🌟 حال عجیبی داشتم، از دوستانم کمی فاصله گرفتم و مدام بین
📚 🌈 🌟 پس از قربانی کردن نفسم با دلی آسوده سوار اتوبوس شدم. چقد دل کندن از فکه برایم سخت شده بود. من معنای عشق واقعی رو اونجا فهمیدم. مدام با شهید هادی حرف می زدم.😭 شهید هادی‼️تو با دل بیمار من چه کردی که اینگونه واله و شیدای تو شده⁉️ سرم رو روی شیشه اتوبوس گذاشته بودم و با ذره ذره خاک فکه خداحافظی می کردم و اشک می ریختم. 😭 مناطق دیگه رو هم زیارت کردیم و من همه جا وجود هادی زندگیم رو حس می کردم.😭 سرانجام روز آخر سفر فرا رسید و برای بار دوم عازم دوکوهه شدیم مراسم قشنگی در دوکوهه برپا بود و من حال خوبی داشتم اما لحظه خداحافظی با دوکوهه دوباره زانوی غم بغل گرفتم.😔 حقیقتا احساس می کردم سینه ام دیگر وسعتی برای قلبم ندارد و همه وجودم اشک و ماتم شده بود...😭 ✍ ✅ ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯