eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول: دختری از یه خانواده مذهبی بودم. در گذر ایام عاشق یه نفر شدم. ماه ها می گذشت و من در شعله عشق او می سوختم تا اینکه بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن، فریب شیطان و هوای نفس رو خورده و تصمیم گرفتم بهشون ابراز علاقه کنم.😭 در کمال ناباوری شروع کردم به فرستادن اس ام اس های عاشقانه و یه رابطه صرفا پیامکی با ایشون برقرار کردم اما عذاب وجدان لحظه ای منو رها نمی کرد. صبح ها پیام میدادم و شب ها پشیمون می شدم. حدود دو ماهی بود که وضعیتم به همین منوال می گذشت تا اینکه ایام نوروز یه سفر راهیان نور دعوت شدم. برام خیلی عجیب بود که منِ سراپا گناه به چنین مکان مقدسی دعوت بشم.😳 ذهنم درگیر سؤالات گوناگونی شده بود. خدایا این چه سفری است که برای من گنهکار مقدر کردی؟ مگه اونجا خون هزاران جوان پاک و مؤمن ریخته نشده؟ من اینجا چه کاره ام؟🤔 با تمام آشوب هایی که در دلم برپا بود سرانجام روز حرکت فرا رسید. همه سوار اتوبوس ها شدیم. در تمام مسیر اون افکار ذهنم رو درگیر خود کرده بود و از طرف دیگه حرفهایی که تو این مدت با اون آقا زده بودم هم برام خودنمایی می کردند... 🖊علمدار کمیل ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#داستان #آغاز_یک_تحول قسمت اول: دختری از یه خانواده مذهبی بودم. در گذر ایام عاشق ی
🌈 💥 قسمت ٢ بالاخره به این نتیجه رسیدم که تو این سفر حداقل دیگه باهاشون ارتباطی نداشته باشم لذا یه موضوعی رو بهونه کردم، با ایشون قهر کردم و سیم کارتم رو خاموش کردم. کاروان به حرکت خود به سمت استان خوزستان ادامه داد. 🚌 غروب آفتاب به شهر اندیمشک رسیدیم، بعد از توقفی کوتاه در دوکوهه عازم اهواز شدیم. شب را در اهواز سپری کردیم.🌘 فردای آن روز عازم منطقه فکه شدیم. در منطقه فکه، کانال کمیل و حنظله رو زیارت کردیم. وقتی روحانی کاروان، ماجرای کانال کمیل و حنظله را برامون تعریف کرد، از شهید شاخص این کانال، شهید ابراهیم هادی و مرام و اخلاقش برامون گفت خیلی حالم عوض شد و بیشتر از کاری که کرده بودم خجالت می کشیدم.😔 شهید هادی تحول عجیبی رو در روحم پدید آورد. اونجا یه دفترچه یادداشتی بود که دلنوشته ها رو توش یادداشت می کردند. منم یه یادداشت گذاشتم که" شهید هادی عزیر دستم رو بگیر تا بتونم از این گناه نجات پیدا کنم." دوباره سوار اتوبوس ها شدیم که به سمت قتلگاه فکه برویم.🚌 مسیر کانال تا قتلگاه فکه حدود 10کیلومتر شاید هم کمتر یا بیشتر بود. بالاخره به قرارگاه فکه رسیدیم. کاروان با سینه زنی و مداحی روی رمل های فکه حرکت خودش رو به سمت گودال قتلگاه آغاز کرد. ادامه دارد.... 🖊 ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#داستان🌈 #آغاز_یک_تحول✨ #قسمت_دوم💥 قسمت ٢ بالاخره به این نتیجه رسیدم که تو ای
📚 🌈 🌟 حال عجیبی داشتم، از دوستانم کمی فاصله گرفتم و مدام بین عشقم و شهید ابراهیم هادی در تکاپو بودم.🤔 قدم زدن روی رمل های داغ فکه و جای پای شهیدانی که ندای حق را عاشقانه لبیک گفته بودند حس عجیبی به من می داد. لذت و حلاوتی که اون لحظه ها برایم داشت رو تا اون لحظه تجربه نکرده بودم. اونجا ذره ای از اوج عرفان رو لمس کردم. دلم می خواست همون جا مینی منفجر می شد و من هم به سوی بالا پر می کشیدم. هر قدم که بر میداشتم ابراهیم هادی برایم پررنگ تر می شد و اون آقا بی فروغ تر. ❤️ تقریبا ده دقیقه پیاده روی کرده بودیم و من در تمام این مدت چشم بر رمل ها دوخته بودم. در همین حین یه لحظه سرم را بالا گرفتم که پهنای دشت فکه رو از پشت سیم خاردارها نظاره کنم اما به جای دشت، تابلویی جلو چشمانم خودنمایی کرد که برای همیشه مسیر زندگیم رو تغییر داد. روی تابلو نوشته بود " در زمین عشقی نیست که زمینت نزند، آسمان را دریاب."😭 دیدن این تابلو تیر نهایی رو بر قلب من شلیک کرد و همونجا تصمیم گرفتم که سیم کارتم رو بشکنم و کلا رابطه ام رو با اون آقا قطع کنم.😔 با این حال شوریده سرانجام به گودال قتلگاه رسیدیم و من هر لحظه وجود ابراهیم هادی رو که هادی من شده بود در کنار خودم احساس می کردم.😔 مراسم با شکوه و عظمت خاصی برگزار شد. بعد از مراسم طبق قولی که به شهید هادی داده بودم سیم کارتم رو کنار اتوبوس شکستم و در خاک فکه دفن کردم.🌹 ✅ ✍ ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#داستان 📚 #قسمت‌سوم 🌈 #آغازیڪ‌تحول 🌟 حال عجیبی داشتم، از دوستانم کمی فاصله گرفتم و مدام بین
📚 🌈 🌟 پس از قربانی کردن نفسم با دلی آسوده سوار اتوبوس شدم. چقد دل کندن از فکه برایم سخت شده بود. من معنای عشق واقعی رو اونجا فهمیدم. مدام با شهید هادی حرف می زدم.😭 شهید هادی‼️تو با دل بیمار من چه کردی که اینگونه واله و شیدای تو شده⁉️ سرم رو روی شیشه اتوبوس گذاشته بودم و با ذره ذره خاک فکه خداحافظی می کردم و اشک می ریختم. 😭 مناطق دیگه رو هم زیارت کردیم و من همه جا وجود هادی زندگیم رو حس می کردم.😭 سرانجام روز آخر سفر فرا رسید و برای بار دوم عازم دوکوهه شدیم مراسم قشنگی در دوکوهه برپا بود و من حال خوبی داشتم اما لحظه خداحافظی با دوکوهه دوباره زانوی غم بغل گرفتم.😔 حقیقتا احساس می کردم سینه ام دیگر وسعتی برای قلبم ندارد و همه وجودم اشک و ماتم شده بود...😭 ✍ ✅ ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#داستان 📚 #قسمت‌چهارم🌈 #آغازیڪ‌تحول 🌟 پس از قربانی کردن نفسم با دلی آسوده سوار اتوبوس شدم. چقد دل
📚 🌈 🌟 اونجا فهمیدم عشق آسمانی لذت و حلاوتی دارد که یک عشق زمینی ندارد. با غم و اندوه با در و دیوار دوکوهه هم خداحافظی کردم. از عکس فرماندهانی که روی پل دوکوهه نصب بود تا سنگریزه های دوکوهه.😭 در مسیر دوکوهه به سمت خرم آباد مدام گریه می کردم و با درختان مسیر هم خداحافظی می کردم.😭 تا اینکه رسیدیم خرم آباد بعد از کمی استراحت و صرف غذا دوباره همه سوار اتوبوس ها شدیم. 🚌 حال من هم کمی بهتر شده بود، اون بغض و غم و اندوه جای خود رو به شادی و شعف عجیبی داده بود. من و دوستم قسمت جلوی اتوبوس نشسته بودیم و من در افکار خودم غوطه ور بودم. یه لحظه به یاد یکی از حرف هایی که اون آقا بهم زده بود افتادم و لبخندی روی لبم نمایان شد در همین لحظه اتفاق عجیبی افتاد. یه سواری شخصی پیچید جلوی اتوبوس ما و باعث شد اتوبوس ما ترمز بگیره و همه به سمت جلو خیز برداریم. نکته عجیب ماجرا اینجا بود که پشت اون سواری نوشته بود💞" در زمین عشقی نیست که زمینت نزند آسمان را دریاب"💞😳 با دیدن اون جمله، لبخند روی لبانم خشک شد و مات و مبهوت این جریان قشنگ و زیبا شدم. فهمیدم که هدایت های شهید هادی هنوز ادامه دارد و نباید حتی لحظه ای به گناه فکر کرد. ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
💫 👹 در تفاسیر مختلف داستان برصیصای عابد اینگونه نقل شده که شیطان از کثرت عبادت او بسیار ناراحت بود و هر چه تلاش می کرد تا او را منحرف کند، موفق نمی شد. سرانجام "شیطان اعور" را که موکل بر زناکاران است بر وی گماشت. در همین ایام دختر پادشاه وقت به بیماری فلج مبتلا می شود. از برصیصا خواستند که به قصر سلطان رفته و برای دختر پادشاه دعا کند، اما او نپذیرفت. برادران دختر، وی را روی تختی گذاشته و به صومعه برصیصا آوردند. برصیصا گفت: او را همین جا بگذارید تا وقت سحر برایش دعا کنم. برادران، خواهر خود را آنجا گذاشتند و برگشتند. هنگام سحر برصیصا برای آن دختر دعا نمود و او شفا یافت. شیطان اعور فرصت را غنیمت شمرده و به وسوسه عابد پرهیزکار پرداخت و آن دختر را در نظرش چنان زیبا جلوه داد تا عابد فریفته او شد و مشغول گناه گردید... ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#داستان💫 #برصیصای‌عابد‌و‌شیطان👹 #قسمت‌اول در تفاسیر مختلف داستان برصیصای عابد اینگونه نقل شده که ش
💫 👹 بعد از فراغت از گناه، به شدت پشیمان گردید و از ترس اینکه آن دختر ماجرا را به برادرانش خبر بدهد به وسوسه شیطان، دختر را خفه می کند و همانجا دفن می نماید. صبح، برادران دختر آمدند. برصیصا به آنها گفت: من دعا کردم، او خوب شد و از صومعه بیرون رفت. شاهزادگان مدتها به دنبال خواهر خود گشتند تا اینکه به فکرشان خطور کرد که حتما برصیصا خواهرمان را کشته. آنها به دقت همه جا را جست و جو کردند و سرانجام محل دفن او را پیدا کردند و جسد را بیرون آوردند. پادشاه دستور داد ریسمانی به گردن برصیصا انداخته و او را به شهر آورند و مردم را نیز خبر کردند. اجتماع عظیمی تشکیل شد و رسوایی بزرگی برای عابد به بار آمد. چون طناب دار را به گردنش انداختند همان شیطان در مقابلش مجسم شد و به او گفت: تمام این گرفتاری ها را من برای تو پیش آوردم، اکنون اگر مرا سجده کنی و با اشاره سر مرا معبود خود گردانی، تو را از این وضع نجات خواهم داد. عابد با سر به او اشاره کرد، شیطان خنده ای سر داد و از نزد او دور شد. 📚 کیفر گناه و آثار و عواقب خطرناک آن، آیت الله رسولی محلاتی، ص 140 ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
✅ آثار و برکات دعا در حق امام✅ 🔴🔵 داستانی زیبا از اثر دعا در حق امام زمان : 🌺 در اصفهان مردي شيعه به نام عبدالرحمان بود، از او سئوال کردند: علت اينکه امامت امام علي النقي (عليه السلام) را پذيرفتي و دنبال فرد ديگري نرفتي چيست؟ گفت: جرياني از آن حضرت ديدم که قبول امامت آن حضرت را بر من لازم نمود. من مردي فقير اما زباندار وپر جرأت بودم به همين جهت در سالي از سالها اهل اصفهان من را برگزيدند تا با گروهي ديگر براي دادخواهي به دربار متوکل برويم. ما رفتيم تا به بغداد رسيديم هنگامي که در بيرون دربار بودم خبر به ما رسيد که دستور داده شده امام علي النّقي را احضار کنند،بعد حضرتش را آوردند. ♦️من به يکي از حاضرين گفتم: اين شخص که او را احضار کردند کيست؟ گفت: او مردي علوي وامام رافضي ها ست سپس گفت: به نظرم مي رسد که متوکل مي خواهد او را بکشد، گفتم: از جاي خود تکان نمي خورم تا اين مرد را بنگرم که چگونه شخصي است؟ 🔷 او گفت: حضرت در حالي که سوار بر اسب بودند تشريف آوردند ومردم در دو طرف او صف کشيدند واو را نظاره مي کردند. چون چشمانم به جمالش افتاد محبت او در دلم جاي گرفت و در دل شروع کردم به دعا کردن براي او که خداوند شرّ متوکل را از حضرتش دور گرداند. حضرت در ميان مردم حرکت مي کرد و به يال اسب خود مي نگريست نه به راست نگاه مي کرد ونه به چپ، من نيز دعا براي حضرتش را در دلم تکرار مي کردم. چون در برابرم رسيد رو به من کرد وفرمود: 🔴 استجاب الله دعاک، وطوّل عمرک وکثّر مالک وولدک. 🔵يعني: خداي دعاى تو را مستجاب کند. وعمر تو را طولاني ومال وفرزند تو را زياد گرداند. از هيبت و وقار او بدنم لرزيد ودر ميان دوستانم به زمين افتادم. دوستانم از من پرسيدند، چه شد؟ گفتم خير است وجريان را به کسي نگفتم. 🌹 پس از آن به اصفهان بازگشتيم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت درهايي از مال وثروت را براي من باز کرد تا جايي که اگر همين امروز درب خانه ام را ببندم قيمت اموالي که در آن دارم معادل هزاران هزار درهم است واين غير از اموالي است که در خارج خانه دارم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت ده فرزند به من عنايت فرمود. 🔴ببينيد که چگونه مولاي ما امام علي نقي (عليه السلام) دعاى آن شخص را به خاطر نيکي او جبران وتلافي نمود. براي او دعا فرمود با اينکه از مؤمنان نبود. 🔴🔵 آيا گمان مي کنيد که اگر در حق مولاي ما صاحب الزمان ارواحنا فداه دعا کنيد شما را با دعاى خير ياد نمي کند با اينکه شما از مومنان هستید؟ 📚 منبع : مکیال المکارم جلد 1 صفحه 333 🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺 🌱 ╭━━━⊰🌹⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🌹⊱━━━╯
📜 🌈 _سلام برادر! ببخشید اینجا کدام پادگان است؟ _ سلام علیکم، اینجا عراق. _عراق!؟ وای خدا! اینجا چه خبر است؟!! اصلا من اینجا چکار می کنم؟! چه اتفاقی برای من افتاده!؟ خیلی عجیب است!! اصلا چرا اینها این تیپی هستند؟ چرا همه لباس عربی پوشیده اند؟ چرا با این همه تجهیزات پیشرفته جنگی، همه شمشیر به دست گرفته اند؟ ببخشید برادر عراقی!! فرمانده این لشکر عظیم کیست؟ _(با عطوفت پاسخ داد:) فرمانده دلاور این لشکر است. _عبیدالله بن عباس!؟ از شدت تعجب، هاج و واج به اطراف نگاه می کردم که نوای دل انگیز اذان صبحگاهی فضای ذهنم را عوض کرد. وضو گرفته، گوشه ای ایستاده و نظاره گر لشکری شدم که اینک برایم مسجل شده؛ لشکر (ع) است. شور و شوق عجیبی بین لشکریان برپا بود. گویا همه وضوی عشق می ساختند تا به فرمانده لشکرشان اقتدا کنند. کم کم صفوف جماعت برپا شد... 💠 ❌ ╭━━━⊰🏴⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🏴⊱━━━╯