خشتـــ بهشتـــ
#زندانالرشید 😍🍃 #عاقبتبهخیریوعاقبتبهشری ☺️ #قسمتسوم🌈✨ _چطور؟ _آخر به اندازه ای که از شما می
#زندانالرشید 😍🍃
#عاقبتبهخیریوعاقبتبهشری ☺️
#قسمتچهارم🌈✨
این کمپ حدود پنحاه کانکس داشت که در هر یک دو سه نفر زندگی می کردند. من هم به یکی از کانکس ها معرفی شدم. به ما لباس ،پتو، غذا ، پول و هر چه لازم بود دادند. بیشتر کانکس های کمپ پر از آدم بود. معلوم بود خیلی ها مثل من پناهنده شده اند. دو سه سال اول جنگ، احترام ویژه ای به ما می گذاشتند و هر کاری داشتیم برایمان انجام می دادند. هر روز گروه جدیدی از ایران به ما ملحق شده و در کانکس های خالی ساکن می شدند. هیچ کاری نداشتیم؛ غذا می خوردیم و استراحت می کردیم. از سال سوم جنگ، کم کم رفتار عراقی ها با ما عوض شد. مثل سابق به ما احترام نمی گذاشتند. گاهی نگهبان ها با ما درگیر می شدند، ما را می زدند و حتی فحش های رکیک به ما می دادند. از آن موقع تا الان که سال 1368 است ، هر روزِ من در به دری و خفت است. می دانم این فلاکت و ذلت به دلیل ظلم هایی است که در زمان شاه به انقلابی ها کرده ام. این جزای آن رفتارهای من است.
_خب الان چرا تو را اینجا آورده اند؟
⏳ #ادامهدارد...
خشتـــ بهشتـــ
#داستان 📚 #قسمتسوم 🌈 #آغازیڪتحول 🌟 حال عجیبی داشتم، از دوستانم کمی فاصله گرفتم و مدام بین
#داستان 📚
#قسمتچهارم🌈
#آغازیڪتحول 🌟
پس از قربانی کردن نفسم با دلی آسوده سوار اتوبوس شدم. چقد دل کندن از فکه برایم سخت شده بود. من معنای عشق واقعی رو اونجا فهمیدم. مدام با شهید هادی حرف می زدم.😭
شهید هادی‼️تو با دل بیمار من چه کردی که اینگونه واله و شیدای تو شده⁉️
سرم رو روی شیشه اتوبوس گذاشته بودم و با ذره ذره خاک فکه خداحافظی می کردم و اشک می ریختم. 😭
مناطق دیگه رو هم زیارت کردیم و من همه جا وجود هادی زندگیم رو حس می کردم.😭
سرانجام روز آخر سفر فرا رسید و برای بار دوم عازم دوکوهه شدیم مراسم قشنگی در دوکوهه برپا بود و من حال خوبی داشتم اما لحظه خداحافظی با دوکوهه دوباره زانوی غم بغل گرفتم.😔
حقیقتا احساس می کردم سینه ام دیگر وسعتی برای قلبم ندارد و همه وجودم اشک و ماتم شده بود...😭
✍ #علمدارڪمیل
#ادامهدارد ✅
╭━━━⊰❀⊱━━━╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#قاب_دلتنگے ♥️|•° #تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚 #قسمت_سوم 🌱 چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردم
#قاب_دلتنگے ♥️|•°
#تقدیمبهمادرانسرزمینم 💚
#قسمتچهارم 🌱
" بیـ...ـب!!! "
صدای اِف اِف قدیمی خانه رشتهی کلامش را از هم میدَرَد.
یک دست به کمر دارد و با دستی دیگر گوشی آیفون را از دیوار قرض میگیرد...
+کیه؟
صدایی مردانه از پشت گوشی به گوش میرسد...
_منم!.. مجتبی!
گوشی از مشتش رها می شود ورنگ از رخش می پرد...
دستش روی سینه چنگ می شود، درست همانجایی که قلبش در حال تپیدن ...
در این لحظه حالِ قلبش چگونه است؟
لحظه ای ترس بر اندامش چیرهمیشود... نکند زبانم لال قلبش یاری نکند و او مجتبی ندیده چشم بر جهان ببندد؟!
با هر زحمتی که پیش رو دارد، چادرش را محکم می گیرد و با همان قلب ضعیف و پای دردناکش، به طرف حیاط...میدود!
پله را...نمیبیند!
اگر نرده نبود... قطعاً بر زمین میخورد!
چند جایی هم سکندری میخورد!
یک بارهم چادرش زیر پایش میماند و او به زور تعادلش را حفظ میکند...
مادر است!
می فهمی یعنی چه؟
بعد از چهارده سال، دیدار میفهمی یعنی چه؟
#ادامهدارد ✅
نویسنده: #دریایسرخ ✍ #هیثم
#رسانهشهداییمعرفت 💠
#ڪپیفقطباذڪرنامنویسنده❌
||•🏴 @marefat_ir
.