eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
#زندان_الرشید😍🍁 #عاقبت_به_خیری_و_عاقبت_به_شری😉🍀 #قسمت_اول😌🌈 ساعت 4 عصر بود. منتظر بودم نگهبان بیای
😍🍃 ☺️ 🌈✨ هنگام غروب نگهبان غذای ما و شخص تازه وارد را داد و از زندان خارج شد. اکبر گفت:" علی آقا!! اول نماز و شام، بعد بازجویی، قبول است؟" گفتم:" موافقم." نماز خواندیم و مشغول خوردن شام شدیم. نمیدانم چرا عجله داشتم زود بازجویی ام را، که در واقع فضولی نام داشت، شروع کنم. مثل همیشه، از بالای در صدا زدم:" سلام آقا، شما چه کسی هستید؟ چرا شما را به اینجا آورده اند؟" _سلام، من ایرانی ام، شما که هستید؟ _ما هم ایرانی هستیم و اسیر شده ایم. _سپاهی هستید یا ارتشی؟ _سپاهی. _اینجا چه می کنید؟ _گفتم که اسیر شده ایم. _جای اسیر که در اردوگاه است؟! _به هر حال سهم ما محجر است نه اردوگاه. _جرمتان چیست؟ _ شرکت در جنگ و دفاع از اسلام و ملت. _گفتید پاسدارید؟ _بله ما عضو سپاه هستیم. رک و پوست کنده بگویم؛ از پاسدارها بدم می آید، ولی به حق که شما پدر و مادر عراقی ها را به عزایشان نشاندید... ⏳ .... ╭━━━⊰💎⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰💎⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌دوم🌈✨ هنگام غروب نگهبان غذای ما و شخص تازه
😍🍃 ☺️ 🌈✨ _چطور؟ _آخر به اندازه ای که از شما می ترسند از هیچ کس نمی ترسند. _چرا تیپ و سر و وضع شما به اسرا نمی خورد؟ _آخر من اسیر نیستم. _جدی می گویی؟ _چرا باید دروغ بگویم! _پس اینحا چه می کنی؟ _قصه اش مفصل است. _خوب بگو. _راستش، من در جبهه ها نبودم و خبری از عملیات و ایران ندارم. _حالا هر چه هست بگو تا ما هم بدانیم. _از شما چه پنهان، قبل از انقلاب عضو ساواک بودم. هر کاری از دستم برمی آمد می کردم. بعد از پیروزی انقلاب با عده ای از نیروهای ساواک از ایران فرار کردیم. چون فکر می کردیم اگر بمانیم ، حتما اعدام می شویم. بهترین کشوری که به راحتی می شد به آنجا فرار کرد عراق بود. از مرز خسروی گذشتیم و بعد از دو سه روز به عراق رسیدیم و پناهنده شدیم. آن موقع صدام بدش نمی آمد، طرفداران شاه را در کشورش پناه بدهد. به هر حال وقتی عراقی ها ما را حسابی بازجویی کردند و فهمیدند ساواکی هستیم ما را در یک کمپ در اطراف شهر بغداد اسکان دادند. ⏳ ... ╭━━━⊰💠⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰💠⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌سوم🌈✨ _چطور؟ _آخر به اندازه ای که از شما می
😍🍃 ☺️ 🌈✨ این کمپ حدود پنحاه کانکس داشت که در هر یک دو سه نفر زندگی می کردند. من هم به یکی از کانکس ها معرفی شدم. به ما لباس ،پتو، غذا ، پول و هر چه لازم بود دادند. بیشتر کانکس های کمپ پر از آدم بود. معلوم بود خیلی ها مثل من پناهنده شده اند. دو سه سال اول جنگ، احترام ویژه ای به ما می گذاشتند و هر کاری داشتیم برایمان انجام می دادند. هر روز گروه جدیدی از ایران به ما ملحق شده و در کانکس های خالی ساکن می شدند. هیچ کاری نداشتیم؛ غذا می خوردیم و استراحت می کردیم. از سال سوم جنگ، کم کم رفتار عراقی ها با ما عوض شد. مثل سابق به ما احترام نمی گذاشتند. گاهی نگهبان ها با ما درگیر می شدند، ما را می زدند و حتی فحش های رکیک به ما می دادند. از آن موقع تا الان که سال 1368 است ، هر روزِ من در به دری و خفت است. می دانم این فلاکت و ذلت به دلیل ظلم هایی است که در زمان شاه به انقلابی ها کرده ام. این جزای آن رفتارهای من است. _خب الان چرا تو را اینجا آورده اند؟ ⏳ ...
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌چهارم🌈✨ این کمپ حدود پنحاه کانکس داشت که در
😍🍃 ☺🍁 🌈✨ _ چند روز پیش، با یکی از ساواکی ها حرفم شد و کارمان به مشاجره کشید. او به من فحش ناموسی داد، من هم تحمل نکردم، با چاقو به او حمله کردم و چند ضربه به او زدم. عده ای آمدند و ما را جدا کردند. نگهبان کانکس ها که از دور درگیری ما را نگاه می کرد، جلو نیامد. انگار بدش نمی آمد ما همدیگر را بکشیم. وقتی دعوا تمام شد و ما را از هم جدا کردند، نگهبان جلو آمد و گفت: "چرا مثل سگ به جان هم افتاده اید؟" گفتم: "چون به من فحش ناموسی داد. " گفت:"تو اگر ناموس دوست بودی، تنهایی فرار نمی کردی بیایی اینجا و زن و بچه ات را بسپاری دست آخوندها. " پس از آن مرا به اینجا آوردند و قرار است به زندان دیگری ببرند. _از کجا می دانی؟ _نگهبان این موضوع را گفت. چون پناهنده شده ام، مرا به ایران برنمی گردانند؛ ولی حتما برای حبس به محل دیگری می فرستند. _حالا عیبی ندارد. فعلا که خبری نیست. اگر دوست داری، از دوران ساواک و زندگی ات تعریف کن. _خجالت می کشم! _خجالت ندارد. هم تو از تنهایی درمی آیی، هم ما. اصلا وقتی آمدی عراق چطور شد؟ اول کجا رفتی؟شب و روز چه می کردی؟ _مطمئن هستم از شنیدن خاطراتم ناراحت می شوید. _از کجا معلوم است. تو تعریف کن و کاری به ناراحتی ما نداشته باش. حدود پنج دقیقه ای سکوت کرد. او را صدا زدم:" بابا حرف بزن! به خدا ما ناراحت نمی شویم. " _باشد می گویم ...
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری☺🍁 #قسمت‌پنجم🌈✨ _ چند روز پیش، با یکی از ساواکی ها حر
😍🍃 ☺️ 🌈✨ و شروع به تعریف کرد: وقتی وارد خاک عراق شدم، هیچ چیز برایم روشن نبود. اولین باری بود که به کشوری فرار می کردم. دیدن عرب ها، بازجویی، بغداد و کمپ برای من که کلی فیس و افاده داشتم راحت نبود. تنها بودم؛ نه همسری نه پدر و مادری، نه فرزندی، یکه و تنها فرار کرده بودم. ترس از زندان و اعدام کاری با من کرد که فقط گفتم جان خودم را نجات بدهم و بس. وقتی به بغداد رسیدم، مرا به کمپ ایرانی هایی فرستادند، که اطراف بغداد بود. هوا به شدت گرم بود و عرق از سر و صورت آدم می ریخت. ساکنان این کمپ ویژگی مشترکی داشتند؛ همه ضد انقلاب بودند. هیچ کس از رژیم جدید ایران دل خوشی نداشت. خوبی کمپ این بود که کمبودی احساس نمی کردیم، هر چه اراده می کردیم در اختیارمان قرار داده می شد. حتی مقرری ماهانه هم به ما می دادند. ⏳ ...
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌ششم🌈✨ و شروع به تعریف کرد: وقتی وارد خاک ع
😍🍃 ☺️ 🌈✨ با خودم می گفتم: "کجا بهتر از اینجا؟ کمبودی نیست. اگر ایران می ماندم، بدبخت می شدم." خدا را شکر می کردم که به راحتی توانسته بودم از دست ایران فرار کنم و راحت و آرام زندگی کنم. فکر می کردم به زودی این رژیم جدید در ایران سقوط می کند و ما به ایران برمی گردیم. تا سال سوم، ما در کمال خوشی بودیم؛ ولی وقتی وارد سال 1364 شدیم و ایران بندر فاو را گرفت، یک مرتبه برخورد عراقی ها با ما صد و هشتاد درجه عوض شد. خودمان هم باورمان نمی شد که آنها به این شکل نظرشان درباره ما عوض شود. اوایل فروردین ماه 1364 بود که برای گرفتن حقوق ماهیانه ام به محل مخصوصی مراجعه کردم. مسئول آن قسمت با بی ادبی تمام گفت:"چکار دارید خائن های وطن فروش؟!" گفتم:"این چه طرز حرف زدن است؟" گفت:"همین است که هست." گفتم:"آمده ام حقوق ماهیانه ام را بگیرم." گفت:"از امروز خبری از پول نیست. شما ایرانی ها به پول مفت گرفتن عادت کرده اید. برو گم شو!" ⏳ ...
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌‌هفتم🌈✨ با خودم می گفتم: "کجا بهتر از اینجا
😍🍃 ☺️ 🌈✨ خیلی جا خوردم ولی خودم را کنترل کردم. باز به آرامی گفتم:"یعنی چه پول نمی دهید؟" گفت:"یعنی از امروز باید خودتان بروید کار کنید و پول دربیاورید." حرف های او مثل پتک بر سرم فرود آمد و اعصابم به هم ریخت. رفتم سنگی بردارم و به شیشه های پنجره بزنم، که دیدم اگر این کار را بکنم، مرا بدبخت می کنند. با شرمندگی و حقارت از آنجا برگشتم و در گوشه ای از کمپ روی خاک ها نشستم و گفتم:"چه زود زندگی شاهانه تمام شد. این نامردها مگر همان آدم هایی نبودند که روزهای اول به ما احترام می گذاشتند؟" یک ساعتی همین طور در حال خودم بودم و سیگار می کشیدم. باور کردنش غیر ممکن بود. به عمرم این قدر خواری ندیده بودم. باقی افراد کمپ هم وقتی از آن مکان برگشتند، حال و روز مرا داشتند. همه دور هم جمع شدیم و هر کس نظری می داد، ولی بی فایده بود. کجا کار گیرمان می آمد؟ چه کسی به ما کار می داد؟ هر روز زندگی مان سیاه تر می شد و ما تسلیم محض بودیم. هر چه ایران عملیات های نظامی بیشتری انجام می داد، عراقی ها از ما بیشتر عصبانی می شدند و از روز قبل سختگیرتر. ما راهی نداشتیم جز اینکه بگوییم پیروزی ایرانی ها ربطی به ما ندارد... ⏳ ...
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌‌‌هشتم🌈✨ خیلی جا خوردم ولی خودم را کنترل کر
😍🍃 ☺️ 🌈✨ بعد از پایان جنگ و آتش بس بین ایران و عراق، آنقدر وضع ما خراب شده بود که تصور ناپذیر بود. من در ایران برای خودم کسی بودم، شخصیتی داشتم. حقوق داشتم. ولی آن موقع یک آدم بی سواد عراقی اینطور مرا ذلیل و حقیر می کرد. نه پولی داشتم که غذا یا میوه ای بخرم و نه کسی به ما کاری می داد. هر روز اوضاع بدتر می شد. کار به جایی رسيد که دیگر پول یک نخ سیگار هم نداشتم. مدتی بعد آنقدر گرسنگی به ما فشار آورد که شب ها همراه عده ای دیگر از افراد کمپ به بیرون شهر می رفتیم و ولگرد را می گرفتیم و می کشتیم و از گوشت آنها می خوردیم. وقتی او ماجرا را تعریف می کرد، یک مرتبه عباس حالش به هم خورد. سطل آب را آوردم تا سلول را کثیف نکند. عباس استفراغ می کرد و آرام می گفت:"نامردها، حق شما همین است. " مهمان تازه وارد ادامه داد: کاش کار به همین جا ختم می شد و ما فقط گوشت می خوردیم. پول دکتر رفتن هم نداشتیم. با درد و مرض می ساختیم و آرزو می کردیم هر چه زودتر مرگ ما فرا برسد و راحت شویم. عراقی ها ما را فراموش کرده بودند و با ما کاری نداشتند. مدتی بعد، عده ای از افراد، برای امرار معاش، شبها، به عراق می رفتند و می کردند. ⏳ ...
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌‌‌نهم🌈✨ بعد از پایان جنگ و آتش بس بین ایران
😍🍃 ☺️ 🌈✨ این سرنوشت ما شده بود؛ نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. واقعا آدم در وطن خودش باشد هیچ وقت به این حد از رذالت تن نمی دهد. هر روز دلم می خواست خودکشی کنم، ولی توانایی این کار را نداشتم. آرزو می کردم کسی با گلوله، چاقو، یا ماشین مرا بکشد و راحت شوم، ولی انگار خدا داشت از من تقاص می گرفت. یک شب، همراه عده ای از دوستانم به رفتیم. عربها مشغول عیاشی بودند. میزها پر از شیشه های مشروب بود. ترانه می خواند و عده ای کنار او می رقصیدند. آرام، در گوشه ای پشت میز نشستم و به جلو نگاه کردم. یادم آمد در چقدر به رفته بودم و حالا با چه ذلتی داشتم نگاه می کردم. یکی از بچه ها دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت:"داریوش اگر اینجا پرسیدند کجایی هستی؛ نگو ایرانی ام، بگو عربم. " پرسیدم:"چرا باید اینطور بگویم؟" گفت:"بدبخت ما که داریم خودفروشی می کنیم، لااقل نگوییم ایرانی هستیم." او چون می دانست زبان عربی را خوب بلدم این پیشنهاد را به من داد. گفتم:"ما که آب از سرمان گذشته؛ حالا چه یک نی، چه صد نی." از میزهای کناری اگر ته مانده غذایی، کیکی، مشروبی، یا میوه ای بود برمی داشتم و می خوردم. عراقی ها مست مست بودند و عربده می کشیدند. بوی سیگار و مشروب تمام کاباره را فرا گرفته بود. باغ وحش بود. گاهی عده ای مست روی میزمان می افتادند و دعوایمان می شد.... ⏳ ...🇮🇷
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌‌‌دهم🌈✨ این سرنوشت ما شده بود؛ نه راه پس دا
🙃🌿 😍🍂 😇☘ مهمان تازه وارد، همین طور که از زندگی ننگینش می گفت، یک مرتبه بلندبلند گریست. مثل مادر بچه مرده فریاد می زد:"، شما مرد هستید. شما افتخار ایران هستید. ولی من چه؟ من و امثال من از سال 1357 زندگی سگی داشته ایم. مزدور عراقی ها بوده ایم. به کشور و مملکتمان پشت کردیم و حاضر شدیم به هر کاری تن بدهيم. شما کی شنیدید برای زنده ماندن کند! ببین ما تا کجا در باتلاق فرو رفتیم. آیا زندگی که در آن گوشت خوردن و باشد زندگی است؟ ما بمیریم بهتر است تا اینطور زندگی کنیم. ما آینده ای نداریم. مثل همان سگهای ولگرد در گوشه ای می میریم و بدنمان طعمه همان سگ ها می شود." تازه وارد حدود ده دقیقه گریه کرد. وقتی آرام شد به او گفتم:"خوب داریوش، الان نظرت راجع به سپاه پاسداران و انقلاب اسلامی چیست؟" _چه بگویم؟ _نظرت را بگو. _حال و حوصله ندارم. _نظرت را بگو کسی با تو کاری ندارد. _من از اسم و بدم می آید. متنفرم و حالم به هم می خورد. هنوز بعد از ده سال که از سقوط رژیم پهلوی می گذرد اعلی حضرت شاهنشاه آریامهر را دوست دارم و به او وفادارم. اگر او الان هم برگردد، باز هم در خدمتش خواهم بود. ای کاش الان بود و ما بر این کثافت و مفت خور حاکم می شدیم! حیف شد رفت! اگر او بود این ها اینقدر قلدری نمی کردند. چرا زمان شاه جرأت حمله به ایران را نداشتند؟ با تمام این حرفها، حقیقتی را باید اعتراف کنم و آن اینکه در عراق هر وقت اسم شما پاسدارها به هر دلیل به میان کشیده می شد، به طرز عجیبی عراقی ها به هم می ریختند و وحشت می کردند. فکر کنم عراقی ها به اندازه ای که از شما سپاهی ها متنفرند و می ترسند از هیچ موجود دیگری ترس نداشته باشند. ⌛️ دارد... @marefat_ir Ⅱ✿
سلام رفقا♥️☘🍃 برای دسترسے راحت وآسوݩ به قسمت هاے داستان زندان الرشید هم میتونید ریپلاے شده پیدا ڪنید هم با هشتگ هاے زیر👇 ❀✿.
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید🙃🌿 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری😍🍂 #قسمت11 😇☘ مهمان تازه وارد، همین طور که از زندگی ن
😍🍃 ☺️ 🌈✨ همیشه با خودم فکر می کردم چه چیزی سبب شده که آن ها اینقدر از پاسدارها بدشان بیاید. بعدها فهمیدم قدرت شما در حدی است که آنها را زمین گیر کرده، به همین دلیل از خودشان واکنش نشان می دهند. مردم عادی مثل نظامی ها و اطلاعاتی ها نیستند، ولی وقتی در عراق نام پاسدار به میان می آید، وضع به هم می ریزد. معلوم است که شما دمار از روزگارشان درآورده اید. در عراق اسم شما و قدرت جنگی شما بیش از ارتش بر سر زبان هاست. شما در عراق معروف به هستید. به همین دلیل با همه اعتقاداتی که دارم و شما هم حتما آنها را قبول ندارید، افتخار می کنم که هموطن شما هستم. باور کنید از این زندگی نکبت بار احساس ننگ می کنم. از طرفی، همه ی پلهای پشت سرم را خراب کرده ام. علی، اسم ایرانی لایق آدم های بزرگی مثل شما پاسدارها است، نه آدم های ذلیل و خودفروشی مثل ما. شما هستید که اسم ایران را در جهان پرآوازه می کنید. من که هر روز برای رهایی از این منجلاب آرزوی مرگ می کنم. تازه وارد حدود نیم ساعت یک نفس حرف زد؛ انگار مصاحبه ی رادیویی بود. وقتی حرفهایش تمام شد، گفتم :"داریوش، حالا باور کردی که دولت عراق باطل بوده و شما از اول اشتباه کردید که به اینجا آمدید؟" _بله، به خدا با تمام وجود باور کرده ام. _شما از اول باید به این نتیجه می رسیدید نه حالا که به شما اینقدر بی حرمتی کرده اند. _چه کنم، دیگر کاری از دستم برنمی آید. سه روز داریوش را در زندان نگه داشتند. هر روز صبح و عصر که برای توالت رفتن بیرون می رفتیم، نگهبان در سلول او را هم باز می کرد و او هم می آمد و در راهرو با هم حرف می زدیم. واقعا دلم برایش می سوخت. در عین حال یقین داشتم این بلای خدا برای او و امثال اوست. هر روز مقداری نان و خرما و کمی غذا از سهم خودم و بچه ها جمع می کردم و به داریوش می دادم. با شرمندگی، در حالی که چهره اش سرخ می شد، می گفت:" واقعا شما مَردید. عراق باید از شما بترسد، باور نمی کردم شما اینقدر مهربان باشید." _چطور مگر؟ مگر چیزی شنیده بودی؟ _بله. _چه چیزی؟ ⌛️ ... .