eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
😍🍃 ☺️ 🌈✨ _چطور؟ _آخر به اندازه ای که از شما می ترسند از هیچ کس نمی ترسند. _چرا تیپ و سر و وضع شما به اسرا نمی خورد؟ _آخر من اسیر نیستم. _جدی می گویی؟ _چرا باید دروغ بگویم! _پس اینحا چه می کنی؟ _قصه اش مفصل است. _خوب بگو. _راستش، من در جبهه ها نبودم و خبری از عملیات و ایران ندارم. _حالا هر چه هست بگو تا ما هم بدانیم. _از شما چه پنهان، قبل از انقلاب عضو ساواک بودم. هر کاری از دستم برمی آمد می کردم. بعد از پیروزی انقلاب با عده ای از نیروهای ساواک از ایران فرار کردیم. چون فکر می کردیم اگر بمانیم ، حتما اعدام می شویم. بهترین کشوری که به راحتی می شد به آنجا فرار کرد عراق بود. از مرز خسروی گذشتیم و بعد از دو سه روز به عراق رسیدیم و پناهنده شدیم. آن موقع صدام بدش نمی آمد، طرفداران شاه را در کشورش پناه بدهد. به هر حال وقتی عراقی ها ما را حسابی بازجویی کردند و فهمیدند ساواکی هستیم ما را در یک کمپ در اطراف شهر بغداد اسکان دادند. ⏳ ... ╭━━━⊰💠⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰💠⊱━━━╯
📚 🌈 🌟 حال عجیبی داشتم، از دوستانم کمی فاصله گرفتم و مدام بین عشقم و شهید ابراهیم هادی در تکاپو بودم.🤔 قدم زدن روی رمل های داغ فکه و جای پای شهیدانی که ندای حق را عاشقانه لبیک گفته بودند حس عجیبی به من می داد. لذت و حلاوتی که اون لحظه ها برایم داشت رو تا اون لحظه تجربه نکرده بودم. اونجا ذره ای از اوج عرفان رو لمس کردم. دلم می خواست همون جا مینی منفجر می شد و من هم به سوی بالا پر می کشیدم. هر قدم که بر میداشتم ابراهیم هادی برایم پررنگ تر می شد و اون آقا بی فروغ تر. ❤️ تقریبا ده دقیقه پیاده روی کرده بودیم و من در تمام این مدت چشم بر رمل ها دوخته بودم. در همین حین یه لحظه سرم را بالا گرفتم که پهنای دشت فکه رو از پشت سیم خاردارها نظاره کنم اما به جای دشت، تابلویی جلو چشمانم خودنمایی کرد که برای همیشه مسیر زندگیم رو تغییر داد. روی تابلو نوشته بود " در زمین عشقی نیست که زمینت نزند، آسمان را دریاب."😭 دیدن این تابلو تیر نهایی رو بر قلب من شلیک کرد و همونجا تصمیم گرفتم که سیم کارتم رو بشکنم و کلا رابطه ام رو با اون آقا قطع کنم.😔 با این حال شوریده سرانجام به گودال قتلگاه رسیدیم و من هر لحظه وجود ابراهیم هادی رو که هادی من شده بود در کنار خودم احساس می کردم.😔 مراسم با شکوه و عظمت خاصی برگزار شد. بعد از مراسم طبق قولی که به شهید هادی داده بودم سیم کارتم رو کنار اتوبوس شکستم و در خاک فکه دفن کردم.🌹 ✅ ✍ ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
_یکی می گفت؛ چطور ممکن است؟ فرمانده به شدت از معاویه متنفر بود. _دیگری می گفت؛ مگر بُسربن ارطاة به دستور معاویه سر دو فرزندش را نبریده، حال چگونه از خون آنها گذشته؟ _یکی از میان جمعیت فریاد زد:" بله می شود، وقتی صحبت از میلیون ها درهم و دینار باشد، وقتی اراده انسان قوی نباشد، همه چیز ممکن است. سیاست کثیف معاویه بالاخره کارساز شد." _ذهن من هم به شدت درگیر شد؛ به امام معصوم!؟ چگونه ممکن است!؟ پس دینش چه می شود!؟ فردای قیامت چه پاسخی دارد!؟ وای خدای من!! خیانت، خیانت!!چه واژه ی آشنايی است؟! بله یادم آمد؛ خائنین به کشورم، به انقلاب، به امام و شهدا. ، ، و... روی لایه های ذهنم رژه می رفتند. غم سراسر وجودم را فرا گرفت، به گوشه ای پناه برده، منتظر بودم که ببینم سرانجام این لشکر عظیم چه می شود؟😔 با کمال تأسف طولی نکشید که دو سوم لشکر هم به تبعیت از فرمانده به لشکر شام پیوست.😔 فریادهای نائب فرمانده جناب بن سعید هم کارساز نبود... 💠 ❌ ╭━━━⊰🏴⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🏴⊱━━━╯