eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
#زندان‌الرشید 😍🍃 #عاقبت‌به‌خیری‌و‌عاقبت‌به‌شری ☺️ #قسمت‌چهارم🌈✨ این کمپ حدود پنحاه کانکس داشت که در
😍🍃 ☺🍁 🌈✨ _ چند روز پیش، با یکی از ساواکی ها حرفم شد و کارمان به مشاجره کشید. او به من فحش ناموسی داد، من هم تحمل نکردم، با چاقو به او حمله کردم و چند ضربه به او زدم. عده ای آمدند و ما را جدا کردند. نگهبان کانکس ها که از دور درگیری ما را نگاه می کرد، جلو نیامد. انگار بدش نمی آمد ما همدیگر را بکشیم. وقتی دعوا تمام شد و ما را از هم جدا کردند، نگهبان جلو آمد و گفت: "چرا مثل سگ به جان هم افتاده اید؟" گفتم: "چون به من فحش ناموسی داد. " گفت:"تو اگر ناموس دوست بودی، تنهایی فرار نمی کردی بیایی اینجا و زن و بچه ات را بسپاری دست آخوندها. " پس از آن مرا به اینجا آوردند و قرار است به زندان دیگری ببرند. _از کجا می دانی؟ _نگهبان این موضوع را گفت. چون پناهنده شده ام، مرا به ایران برنمی گردانند؛ ولی حتما برای حبس به محل دیگری می فرستند. _حالا عیبی ندارد. فعلا که خبری نیست. اگر دوست داری، از دوران ساواک و زندگی ات تعریف کن. _خجالت می کشم! _خجالت ندارد. هم تو از تنهایی درمی آیی، هم ما. اصلا وقتی آمدی عراق چطور شد؟ اول کجا رفتی؟شب و روز چه می کردی؟ _مطمئن هستم از شنیدن خاطراتم ناراحت می شوید. _از کجا معلوم است. تو تعریف کن و کاری به ناراحتی ما نداشته باش. حدود پنج دقیقه ای سکوت کرد. او را صدا زدم:" بابا حرف بزن! به خدا ما ناراحت نمی شویم. " _باشد می گویم ...
خشتـــ بهشتـــ
#داستان 📚 #قسمت‌چهارم🌈 #آغازیڪ‌تحول 🌟 پس از قربانی کردن نفسم با دلی آسوده سوار اتوبوس شدم. چقد دل
📚 🌈 🌟 اونجا فهمیدم عشق آسمانی لذت و حلاوتی دارد که یک عشق زمینی ندارد. با غم و اندوه با در و دیوار دوکوهه هم خداحافظی کردم. از عکس فرماندهانی که روی پل دوکوهه نصب بود تا سنگریزه های دوکوهه.😭 در مسیر دوکوهه به سمت خرم آباد مدام گریه می کردم و با درختان مسیر هم خداحافظی می کردم.😭 تا اینکه رسیدیم خرم آباد بعد از کمی استراحت و صرف غذا دوباره همه سوار اتوبوس ها شدیم. 🚌 حال من هم کمی بهتر شده بود، اون بغض و غم و اندوه جای خود رو به شادی و شعف عجیبی داده بود. من و دوستم قسمت جلوی اتوبوس نشسته بودیم و من در افکار خودم غوطه ور بودم. یه لحظه به یاد یکی از حرف هایی که اون آقا بهم زده بود افتادم و لبخندی روی لبم نمایان شد در همین لحظه اتفاق عجیبی افتاد. یه سواری شخصی پیچید جلوی اتوبوس ما و باعث شد اتوبوس ما ترمز بگیره و همه به سمت جلو خیز برداریم. نکته عجیب ماجرا اینجا بود که پشت اون سواری نوشته بود💞" در زمین عشقی نیست که زمینت نزند آسمان را دریاب"💞😳 با دیدن اون جمله، لبخند روی لبانم خشک شد و مات و مبهوت این جریان قشنگ و زیبا شدم. فهمیدم که هدایت های شهید هادی هنوز ادامه دارد و نباید حتی لحظه ای به گناه فکر کرد. ╭━━━⊰❀⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰❀⊱━━━╯
خشتـــ بهشتـــ
#قاب_دلتنگے ♥️‌|•° #تقدیم‌به‌مادران‌سرزمینم 💚 #قسمت‌چهارم 🌱 " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خان
♥️‌|•° 💚 🌱 نگران است! نکند پسرش در لحظه ی اول او را نشناسد؟ مجتبی برگشته، درست زمانی که گرد پیری بر چهره ی مادر نشسته و حالا ظاهرش پیرتر از چیزی است که باید باشد. ناراحتی فرزند برای مادر کم چیزی نیست، آن هم برای مادری که سالها چشم انتظار بوده. توجهی به اطراف... ندارد! توجهی به قطرات باران روی موزاییک های کرم رنگ حیاط... ندارد! توجهی به سیبی که از شاخه ی درخت رها می شود و تا کنار حوض قل می خورد... ندارد! توجهی به حالش... ندارد! و نمی‌داند چگونه خود را به درب می‌رساند! دستش به سمت قفل پشت درب کشیده می‌شود و زبانه رها... توجهی به لحن پر شوقِ بیانش... ندارد‌! و اشک هایی که با قطرات ریز باران آمیخته می‌شود، از کنترلش خارج است... +مجتبی؟؟! نگاهش در چشمان پسر رو به رو فرو می‌رود... چادر در مشتش فشرده می‌شود... و در یک آن تمام ذوقش بر سرش فرو می‌ریزد... قلبش؟! ... کند می‌زند! کوچه در چشمان بی فروغش چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد چرخ می‌خورد... و او جایی در کنار درب تکیه اش را به دیوار می دهد و تا زمین سر می‌خورد. مجتبی بود، اما مجتبی ی او...نه! پسر همسایه برایش کاسه ای آش آورده بود. مجتبی، مجتبی نبود! باید مادر باشی تا حالش را درک کنی..مادری منتظر.! 🌷" قطره ای از دریای دلتنگی های مادر شهید مجتبی کاویانی.🌹(بااندکی تغییر) شادی روح شهید و مادرش صلوات. "🌷 ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .