#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
دکتر بهش اشاره زد بره بیرون که اوضاع بدجور قمر در عقربه. بعد از اینکه منشی رفت، یقه دکتر و ول کردم... بهم گفت:
_آقای عزیز، من وضعیت بد روحی شمارو درک میکنم. کاملا حق دارید. چون مثل شما دیگران هم بودن که همین حال بهشون دست داد. اما لطفا آروم باشید..
برگشتم نشستم روی صندلی... گفت:
_الآن بهترید؟
+ببخشید.. یه لحظه حرفتون منو به هم ریخت ! من خیلی روی همسرم حساسم. حتی به کسی اجازه نمیدم بهش بگه تو. شنیدن این موضوع که مطرح کردید برای من خیلی تلخ و دردناکه.
_عیبی نداره.. میفهمم. کاملا بهتون حق میدم.. من مثل دیگر پزشکان بلد نیستم فلسفه بچینم..همون اول حرف اصلی رو میگم
سکوت کردم چیزی نگفتم.. فقط به این فکر میکردم!! «مریضی فاطمه و مرگش؟»
باورم نمیشد!!! دکتر گفت:
_من برای اطمینان خاطر شما که شاید حرفای من و نپذیرید یه نامه میزنم به بیمارستان تریتا که مرکز فوق تخصصی مغز و اعصابه. همون جایی که برای پروفسور سمیعی هست. همسرتون و ببرید اونجا تا اینکه از وضعیت مغزش «ام ار آی و اسکن» انجام بشه. اگر قدرت این و دارید که پروفسور سمیعی رو هم ببینید، واقعا عالی میشه..
نمیفهمیدم چی داره میگه.. فقط سعی میکردم بشنوم.. نامه رو گرفتم، بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم، از اتاق دکتر اومدم بیرون رفتم داخل راهرو پیش فاطمه.. تا من و دید گفت:
_محسن کجا بودی؟
نگاش کردم دلم ریخت.. خودم و کنترل کردم. به زور خندیدم، گفتم:
+همینجا بودم دورت بگردم. رفته بودم یه لیوان آب بخورم، که یه بنده خدایی رو دیدم چند دقیقه صحبت کردیم !
_بریم خونه؟
+آره تصدق چشمات.. میریم خونه.. امشبم پیشت می مونم تا حالت خوب بشه.. باشه؟
_ممنونم.
فاطمه رو با ویلچر بردم تا دم ماشینم که بیرون از حیاط بیمارستان پارک کرده بودم. کمکش کردم از روی ویلچر بلند بشه بره داخل ماشین بشینه.. بعدش ویلچر و آوردم داخل حیاط بیمارستان گذاشتم و رفتم یه سر داروهایی که دکتر براش نوشته بود و بگیرم. داروها رو از داروخانه تهیه کردم برگشتم سمت ماشین.
نزدیک ماشین که شدم دیدم خانومم درو باز کرده سرش و آورده بیرون داره خون بالا میاره. فورا رفتم به سمتش از ماشین آوردمش بیرون.. تکیه داد به لاستیک ماشین روی زمین نشست. بلافاصله یه بطری آب آوردم تا دست و صورت فاطمه رو بشورم. بی حال و بی رمق شده بود. بهش گفتم:
+فاطمه زهرا! باز چت شده یه هویی؟
_نمیدونم محسن. حالم اصلا خوب نیست. سر درد دارم. از طرفی معده دردهای شدید دارم.
نمیدونستم چی بگم!! وقتی یه کم حالش بهتر شد کمکش کردم تا بلند بشه از روی زمین و بشینه داخل ماشین. رفتم نشستم پشت فرمون و رفتم سمت خونه. وقتی رسیدیم خونه داروهای خانومم و بهش دادم، بعد بردمش داخل اتاق خواب تا استراحت کنه. اومدم نشستم داخل هال پذیرایی..فکر از دست دادن همسرم داشت من و دیوانه میکرد. زنگ زدم به خواهرخانومم مهدیس. جواب نداد:
چند دقیقه بعد خودش زنگ زد. بخاطر اینکه صدا نره داخل اتاق، خیلی آروم شروع کردم به صحبت کردن:
+سلام مهدیس خوبی؟
_به به آقای داماد. چه عجب!! جدیدا زیاد تحویلمون میگیری. جسارتا با خودت فکر نکردی این وقت صبح شاید خواب باشم.
نگاه به ساعت کردم دیدم بنده خدا راست میگه. ساعت 1 و نیم صبح شده بود. گفتم:
+حوصله شوخی ندارم. گوش کن چی میگم.
_باز چیشده !
+میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
جدی شد گفت:
_بله. چیزی شده آقا محسن؟
+مهدیس ازت میخوام برای چندساعت دیگه که آفتاب طلوع کرد، فورا بیای خونمون. فاطمه حالش یه خرده ناجوره !!
_نکنه بارداره آبجیم ! الهییی ..ای خدا یعنی دارم خاله میشم !؟
+مهدیس داری این وقت صبح دهن من و باز میکنیااا. چرا میری روی اعصابم! خواهرت خوابیده نمیخوام صدام بلند بشه بعد تو هم بشین هی جک تحویل من بده !
_ببخشید.. چرا عصبی میشی حالا. چشم صبح میام.
+خانوادتم چیزی نفهمه.. باشه؟
_چشم.
+آفرین..شب بخیر.
قطع کردم.. از بس کلافه بودم نمیدونستم باید چیکار کنم! رفتم روی بالکن خونه ایستادم به شهر پر از برقای روشن و خاموش خونه ها نگاه کردم..کسی از دل من خبر نداشت. چهره ی دکتر با حرفاش عین یک پرده سینما می اومد جلوی چشمام میرفت.
«لخته خون در مغز ... ممکنه تا چندماه دیگه بیشتر زنده نباشه.. لخته خون داره بیشتر میشه. داره میزنه همه جای مغز و پر میکنه. کارکرد مغز و با چالش مواجه کرده!»
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک
#کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر
#عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅
http://eitaa.com/kheymegahevelayat