ا ﷽ ا ۶ مهمانها همه رفتند. چفت در را انداختم . توی دلم خدا خدا می‌کردم زینب گریه نکند یا سراغ کشوی لباسهایش نرود. و الا باید با همه خستگی‌ام یک دلیل بچه‌پسند جور می‌کردم که قانع شود و دست از سر دنبال بابا و آبجیا گشتن بردارد. خدا را شکر انقدر خسته بود که زود خوابید. نمی‌دانم بقیه مادرها هم همین طوری‌اند یا فقط من اینجوری‌ام. تا نخوابیده بود همش می‌گفتم کی می شود بخوابد و آرام بگیرد تا لااقل کمی به کارهایم برسم حالا که خوابیده یادم نمی‌آید چه کار داشتم. خیاطی که الان وقتش نیست، دست و دلم به نوشتن مقاله و پایان نامه نمی رود، ظرف نشسته هم که ندارم، حوصله خورده کاری‌های آشپزخانه‌ را هم ندارم. دلم پیش بچه هاست. از بعدازظهر که ریحانه پیام داده بود که چندتا ازین خانمهای عراقی شیطنت کرده‌اند و با ایرانی ایرانی گفتن همراه با تمسخرشان حالم را گرفته‌اند، کمی نگرانم. یاد پارسال افتادم. ( بعد از نماز ظهر و عصر با بچه‌ها در انتهای سرداب حرم باب الحوائج خوابیده بودیم. تازه پشت چشمم گرم شده بود که از مجوس مجوس گفتن زن میانسال عربی که انگار با کسی دعوا داشت از خواب بیدار شدم. سرم سنگین بود و حوصله نداشتم چشمهایم را باز کنم. اما صدایش را دیگر واضح می‌شنیدم که بلندبلند می‌گفت " ایرانی مجوس .." معلوم بود دارد فحش‌کِشمان می‌کند. لای چشمم را به قاعده‌ی یک دریچه‌ی نازک افقی بزحمت باز کردم درحالیکه هنوز دستم روی پیشانی‌ام بود. نمی‌خواستم نور به چشمهایم بزند و خواب از سرم بپرد. دیدم زنی با عبای عربی و قامتی نسبتا درشت، درست روبروی من روی یک صندلی نماز نشسته و می‌خواهد نماز بخواند. دستهایش را تا کنار گوشش بالا آورده‌بود اما بجای اینکه الله‌اکبر نمازش را بگوید داشت پشت هم دُرّ و گوهر نثار ایرانیها می‌کرد. یکی دو دقیقه صدایش نیامد اما دوباره شروع کرد ... فلان بن فلان ایرانی مجوس ، نجس .. شنیده بودم که داعشی‌های زخم خورده از ایرانیها قصد برهم زدن رابطه ایران و عراق را دارند، مقابلشان فقط صبوری کنید. ولی دیگر جای کظم غیظ نبود. لاکردار از فحش دادن خسته نمی‌شد. رویم را برگرداندم ببینم کدام ایرانی پا روی دمش گذاشته. سمت راستم دو نفر نشسته بودند و داشتند با ناراحتی و تعجب نگاهش می‌کردند. نیم خیز نشستم و ازشان پرسیدم:" چه خبره ؟" یکی از آنها که جوان‌تر بود با لهجه‌ی اصفهانی گفت : " هیچی بخدا مادرم نشست رو صندلی که نماز بخونه اومد پرتش کرد پایین ازونوقت تابحالم داره یکسره سروصدا میکنه و مجوس مجوس میگه" سمت چپم چند خانم ایرانی دیگر حلقه زده بودند و می‌گفتند "ولش کنید انگار دیوونه ست " ولی به دیوانه‌ها نمی‌خورد. کم کم از اطراف خانمها توجه‌شان داشت جلب میشد . یکی می‌گفت : "قربون امام حسین برم. حیف این حرمها که اینجا بین عرباست." آن یکی گفت : " لیاقتتون همین عراق خراب شده‌ست" دیگری با غیظ می‌گفت : " اونقدری هم که دور و بر حرم آباده صدقه سر ایرانیاست." خواب دیگر از سرم پریده بود باید کاری می‌کردم ممکن بود دعوا بالا بگیرد. خادمی هم اطرافمان نبود. رو به زن عرب کردم و با هیجان و کمی لبخند گفتم : "نحن زائر الحسین حسین امامکم و امامنا حب الحسین یجمعنا" صدایش را بلندتر کرد و با خشم می‌گفت انت المجوس ایرانی مجوس مجوس ، نجس " گفتم:" الاعراب یعبد لات و العزی من قبل ظهور الاسلام ایضا. لکن الان نحن و انتم مسلم" صورتش سرخ شده بود ، داد می‌زد: " رسول الله و اهل البیت من الاعراب انتم مجوس هذا بلادنا.... " تهش هم یک چیزی گفت تو مایه های گمشید از کشور ما برید بیرون ... صورتم داغ شده بود نیمچه لبخندم را خوردم. همه ی ذهنم را جمع کردم تا جمله‌ام را درست به عربی بگویم : " حسین علیه السلام من الاعراب و الذین یقتلونه من الاعراب ایضا. نحن شیعه الحسین نحن محب الحسین " اشک در چشمهایم حلقه زده بود و صدایم می لرزید. دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. خودمانی