ساعت حدودا سه نصف شب بود که ماشین ون ایستاد و گفت ما تا همین جا بیشتر نمی تونیم بریم مسیر رو بخاطر پیاده روی زائرها بستن و بقیه ی مسیر رو باید پیاده برید و با دستش به انتهای یه خیابون اشاره کرد و آدرس رو گفت تا به حرم برسیم! عملا چاره‌ای نبود دیگه! همه پیاده شدن ... بچه ها رو بیدار کردیم و وسایل رو برداشتیم و راه افتادیم ما فکر میکردیم با این آدرسی این راننده عراقی داد ده دقیقه بعد جلوی حرمیم ولی یک ساعت و نیم راه رفتیم تازه رسیدیم به قبرستان وادی السلام ! بچه ها و همسرم که از صبح روز قبل هفت و هشت ساعت رانندگی کرده بود دیگه خسته نبودن به معنی واقعی کلمه توان نداشتن! یکم من محمد حسین رو بغل میکردم ، همسرم چمدون رو می آورد، یه کم ایشون پسر رو بغل می کرد من چمدون رو می کشیدم گاهی همسرم محمد حسین رو میگذاشت روی ساک با هم می آورد، عارفه زهرا که دیگه چاره ای جز راه رفتن نداشت ، البته بگم بچه ها وقتی سر حال باشن به تنهایی می تونن یه مسیر نجف تا کربلا رو یه نفس بدون! ولی خوب خستگی راه و کمی جا داخل ماشین ون و پیاده روی های بدون استراحت نفسشون رو بند آورده بود! ولی نمیدونم چی مانع من میشد که نه برو! حرکت کنیم متوقف نشیم تا برسیم! می خواستم زودتر برسم و فکر میکردم عشقه که داره من رو هل میده ! از قبرستان وادی السلام تا خود حرم هم نیم ساعتی راه بود، کنار قبرستان وادی السلام چند تا موکب بود و خیلی ها خوابیده بودن! همسرم گفت بیا ده دقیقه استراحت کنیم! واقعا دیگه بچه ها نمی کشن! خوب یادمه با یه حالت خاص شبیه غر زدن نشستم! نیرویی خیلی عجیبی که با تمام این خستگی در من بود که فکر میکردم از شدت شوق و حب اهل بیته... درست بعد از ده دقیقه بلند شدم و گفتم: یاعلی ... یاعلی... که دیگه نزدیکیم! همسرم هم در مقابل این کشش و شوق من واکنش نشون نداد و بلند شد محمد حسین گفت: مامان چقدر این حرم دوره ! کی می رسیم ! گفتم نزدیکیم مامان نزدیکیم... و بالاخره ساعت پنج و نیمی بود فکر کنم رسیدیم جلوی حرم آقام امام علی... ولی من از صحنه ای که دیدم شوکه شدم! باورم نمیشد این حجم جمعیت وجود داشته باشه ! چون دو_سه روز مونده بود به اربعین و خیلی ها از نجف راه می افتادن به سمت کربلا کثرت جمعیت در نجف واویلا بود از شلوغی... برای استراحت فندق و سوئیت و منزل که محال بود پیدا بشه بین اون جمعیت، اگر به اندازه ی یه فرش هم پیدا می‌شد غنیمت بود! بالاخره به سختی یه گوشه ای پتو مسافرتی کوچکی که داشتیم رو پهن کردیم و بچه ها از شدت خستگی نقش زمین شدن ! ولی من و همسرم میخواستیم نماز صبح بخونیم قرار شد اول من برم وضو بگیرم و بعد ایشون... بعد از گذشتن از شلوغی بازرسی رفتم داخل صحن، سلامی به آقا دادم، دوست داشتم زودتر برم جلو، جلوی ضریح ... ولی اول باید نمازم رو میخوندم از بین جمعیت که رد میشدم به سختی خودم رو به وضوخونه رسوندم ، موقع برگشتن سرعتم رو بیشتر کردم اما اینقدر جمعیت زیاد بود و خیلی ها خواب بودن باید با احتیاط راه می رفتم که پام رو، روی سر و دست کسی نذارم بالاخره اومدم و تا من نمازم رو خوندم همسرم هم وضو گرفته بودن و اومدن نمازشون رو خوندن... بعد از نماز همسرم نگاهی به گنبد کرد و دستش رو برد بالا و گفت: آقا با اجازه... بعد طوری که پاش به سمت گنبد نباشه ، دراز کشید و رو به من گفت: خانم ما که رفتیم بیهوش بشیم این شما اینم آقا امام علی... هر سه تاشون از شدت خستگی بیهوش شدن... اما من دلم می خواست رو به روی گنبد بشینم و نشستم ولی یه اتفاق عجیب افتاد.... ادامه دارد.... Join @khorshidebineshan