eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
829 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هشتم میدونم خسته ای... کلافه
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 گفتم: محمد قرار نشد دیگه ساز مخالف بزنی! چشمکی زد و گفت: چشم سبزی های بسته بندی شده را جمع و جور کرد و رفت .... از موقعی که در رو بست تا ظهر منتظرش بودم ببینم چی میشه! با اومدن محمد انتظار هر چیزی رو داشتم الا چیزی که گفت!!! چهر هاش بهم ریخته بود! گفتم: چه خبر؟ چی شد؟ همه رو فروختی؟ سری تکون داد و گفت: خانم من نگفتم هر کاری تخصص خودش رو میخواد ! تا رسیدم در مغازه ی اولی گفت: که نمیخوایم! گفتم: چرا آخه ما قیمت مناسب میدیم! گفت حرف از قیمت نیست! اولا یه شرکت هست با بسته بندی شیک برامون میاره! بعد هم چرا سبزی ها روشستین زود خراب میشن! سوما هم تره ها رو چرا قاطی بقیه ی سبزی ها گذاشتین اینا تا ظهر آب میندازن ! منم گفتم: آقا بر دارید شاید تا ظهر فروختیدشون! بالاخره با کلی چک و چونه گفت: باشه پس فروش نرفتن و خراب شدن من مسئولیتش رو قبول نمی کنمااا! و این اتفاق در هر مغازه ای رفتم تکرار شد! بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت: نرگس سرم خیلی درد میکنه من میرم دراز بکشم... معلوم بود خیلی بهش فشار اومده! منم تنها کاری که کردم سکوت بود.... خیلی حس بدی داشتم هر جا که اومدم کمک شوهرم کنم خراب شد! واقعا نمیدونستم چرا این اتفاقها می افتاد! چرا ما باید این همه ضربه بخوریم! احساس میکردم تا جایی بیشتر از توانم با شوهرم همراهی کردم ! با انبوهی از فکرها توی دلم کلی از محمد دلخور شدم که حتی عرضه ی یه سبزی فروختن رو نداره! ته این همراهی ها و همکاری ها نابود شدن توان من بود و ریز ریز شدن اعصابم! ترجیح دادم دیگه پیشنهاد کاری ندم! روزگارمون سخت بود خیلی... ولی اعصاب خراب شده ی من که تحت فشار این وضعیت از کنترل خارج شده بود، و همین زندگی رو سخت تر می کرد! مدت ها با همین روال گذشت... توی این مدت گاهی از شدت فشارها حرمت ها بین ما می شکست! یادمه چند باری وسط بحث و دعواهامون حرفی زدم که محمد انتظار رو نداشت! اینکه تو یه آدم بی عرضه ای که توان جمع کردن زندگیت رو نداری! آخه من چقدر باید تحمل کنم؟! چقدر باید صبر کنم؟! چقدر.... وسط این گیر و دار جمع دونفره ی ما شد چهار نفر... خدا دوقلوی به ما لطف کرد... دو تا پسر که هر چی بگم از شیطنت کم نگفتم! دیگه نه من نرگس قبلی بودم! نه محمد، محمد قبل! بیشتر وقتا سر شیر خشک و پوشک بحثمون میشد! بعضی وقتها، شدت فشار نداری و خستگی و مراقبت از بچه ها جرقه ای میشد تا از کوره در برم! اما عجیبش اینجا بود که حرفهایی میزدم که خودم باورم نمیشد این منم! جالبتر اینکه محمد هم دیگه بی واکنش شده بود! مثل یه سیب زمینی بی رگ! انگار اصلا من و بچه ها براش مهم نبودیم! احساس میکردم وضعیتمون طوری شده که بدبختی روی بدبختی زندگیمون رو تصرف کرده بود! و بی خیال ما نمیشد! بچه ها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدن و نیازهاشون بیشتر... تا خودم بودم میتونستم دست از خواسته های خودم بردارم و با همین زندگی بسازم، ولی دیگه طاقت دیدن سختی کشیدن بچه ها رو نداشتم و همین باعث شد یه کاری کنم که کسی باورش نمیشد حتی خودم.... ادامه دارد.... نویسنده: که 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_نهم گفتم: محمد قرار نشد دیگه
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 در کمال تعجب همه ی اطرافیان رفتم سرکار! آره من نرگس، تصمیم گرفتم برای کمک به این وضع زندگیم برم سرکار! خیلی ها باورشون نمیشد، همینطور که بعد ها خیلی چیزها رو باور نکردن! اون موقع خودم هم باور نمیکردم با مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد، توی یه شرکت بسته بندی شروع به کار کنم! از عجائب زندگی دیگه، حتما شما هم تجربه کردید! ولی این اتفاق برای من، یه اتفاق عادی نبود شروع ماجرای فوق العاده ای بود که، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز بهش برسم! یه تغییر بزرگ توی زندگی! البته همه چی به این سادگی و راحتی شروع نشد! چیا کشیدم تا به چی رسیدم حکایت ها داره... روز اول همه چی برام سخت و وحشتناک بود! جدا شدن از بچه ها یه طرف! محیط کار و زمان زیادش یه طرف! روح متلاشی شدم یه طرف... توی دلم فقط می گفتم: بابا کجایی که ببینی، نتیجه تحقیقات میدانیت رو که بعد از چند سال زندگی الان دخترت توی چه وضعیه!!!! احساس یه انسان ورشکسته رو داشتم که برای ته مونده ی زندگیش داره دست و پا میزنه... نگاهی که به خانم هایی اونجا کار میکردن انداختم، دیدم چقدر حالشون شبیه حال من بود! همون هفته ی اول سوالاتی توی ذهنم رژه می رفت و این فشار کار رو برام بیشتر میکرد! اینکه اصلا چرا باید خانم ها به این شکل اینجا مشغول کار بشن! ساعت کار زیاد با حقوق کم! به علاوه ی فشار روحی بالای جدایی، از محیط خونه و حجم بالای کار، توی محیط شرکت! اینکه از خانوادت بزنی، تا برای خانوادت کار کنی! چه پارادوکس وحشتناکی...چرا آخه... واقعا چرا.... این همه ظلم.... یعنی کی باعثش... چی باعثشه..؟! سوالهای بی جوابی که آخرش می رسیدم به نداری و فشار اقتصادی و از اینجور حرفها... ولی واقعا آیا همین علتش بود! لیلا دختر جوانی که حالا یک هفته ای هست با هم دوست شدیم بهم میگه: جوابش واضحه نرگس خانم خیلی خودت رو اذیت نکن! چه بخوایم چه نخوایم باید قبول کنیم خانم ها نیروی کار ارزونن! کفری بهش نگاه می کنم و میگم آخه کی این پروژه ی مسخره رو شروع کرد؟ لیلا نیمچه لبخند تلخی میزنه و ادامه میده: شروعش جنگ جهانی دوم بود، که اکثر مردها توی جنگ کشته شدن و زن ها مجبور شدن توی کارخونه ها مشغول کار بشن و چون شرایط سختی داشتن به حقوق کم و کار زیاد تن میدادن! از اطلاعاتش تعجب می کنم! میگم چقدر خوب حرف میزنی لیلا... فقط اینکه میگی، جنگ جهانی دوم، لامصب الان ما توی قرن بیست و یکمیم با همین وضعیت!!! چند نفر از خانم ها ی دیگه که کمی اونطرف تر بودن خندشون گرفت و انگار شنونده یه طنز بودن ولی از نوع تلخش! انگار پذیرفته بودن که باید کار کنن و به این حرفها بخندن البته چاره ای نداشتن درست مثل من!!! این روال سخت ادامه داشت و من تحمل میکردم چون راه دیگه ای نمی دیدم ... محمد که دیگه حالا کمتر کار به تورش می خورد و بیشتر توی خونه بود اوایل مخالف نبود، و حداقل بچه ها رو نگه میداشت ولی کم کم با شروع یکسری مسائل خاص ساز مخالفتش توی گوشم مدام صدا میداد تا اینکه... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دهم در کمال تعجب همه ی اطرافیان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 متاسفانه کار از بحث و دعوا های روز مره گذشت و حرمت شکنی ها بیشتر میشد! دیگه اعلام انزجار من صراحت داشت... خوب طبیعتا حق هم داشتم! این همه توی زندگی زحمت می کشیدم! داشتم بیشتر از توانم میگذاشتم! یه تنه توی این میدون جنگ نفس گیر این من بودم که داشتم می جنگیدم! هم خونه رو می چرخوندم، هم سرکار می رفتم! بعد تازه آقا حس غر زدن و ساز مخالف کوک کردنش اومده بود! زندگیم دیگه گرمایی که نداشت هیچ! سرد ، بی روح شده بود... محمد هم نه تنها ازم تشکر نمی کردو قدر دان کارهام نبود حتی توجهش هم ازم گرفت! اینقدر محبت بینمون کم رنگ شده بود که داشت خودش رو به تنفر و تحمل همدیگه میداد! منم تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که خودم رو دلخوش به همون چند ساعتی که تو خونه نیستم بکنم که حداقل یه نفس راحتی بکشم.... هنوز با همون وضعیت حقوق کم و ساعت زیاد کار، درست و حسابی سرکارم جا نگرفته بودم که شرکت تعطیل شد! با این شرايط واقعا نمیدونستم باید چکار کنم‌! حضور من و محمد دو تایی توی خونه با شیطنت های پسرها ، حسابی جرقه میزد که هر آن ممکن بود یکیمون منفجر بشیم و بساط جر و بحث راه بیفته! ولی خداروشکر خیلی طولی نکشید که به پیشنهاد لیلا جایی دیگه مشغول شدم! جای خاصی بود! با یه شرایط خاص! با اینکه تولیدی لباس بود، ولی خیلی سخت نیرو میگرفتن ! یعنی امثال من رو خیلی سخت می پذیرفتن! خیلی خدا کمک کرد که منم قبول کردن، چون خیلی شرایط داشت... وضعیت ساعت کاری اینجا بهتر از جای قبلی بود، کارمون هم همینطور... شاید یکی از بهترین لطفهای خدا حضور لیلا بود، که اینجا هم همراهم شده بود تا بالاخره من رو به جایی که باید برسم، کمک کنه... اگه لیلا نبود شاید هیچ وقت هم نمی فهمیدم باید چکار کنم و چطوری از پس خودم و زندگیم بر بیام.... یه روز سرکار از حال و روز قیافه ام قشنگ معلوم بود یه چیزم شده، لیلا خیلی با احتیاط ازم پرسید: نرگس چیه؟ چرا سرحال نیستی ؟ منم که با محمد حسابی دعوام شده بود و از اون طرفم بچه هام مدام میگفتن مامان نرو سرکار، شروع کردم با لیلا درد و دل کردن و از خونه و زندگیم گفتن، صحبت هایی که قبلا اصلا راجعبشون حرف نزده بودم... اینکه شوهرم قدرم رو نمیدونه، تو خونه خرج زندگیمون در نمیاد، به جای اینکه تشکری بکنه مدام غر میزنه، محبت کردنم که دیگه شاید از یه سنگ بر بیاد، از شوهر من بعیده و از اینجور حرفها... متعجب نگاهم کرد و گفت: نرگس تو شوهر داری؟!!! متعجب تر از اون من نگاهش کردم و گفتم: خوب آره... چراااا برات اینقدر عجیبه؟! البته بگم از شوهر من فقط اسمش رو تو شناسنامه دارم ما بقیش برا من یُخ!!! گفت: عجیبش اینجاست که چطور خانم صادق زاده قبول کرده اینجا کار کنی؟! گفتم: وا لیلا خوب شرایط فاجعه بار من رو هر کسی بدونه بهم کار میده! البته بگما اون روز خانم جوادی بود که من رو قبول کرد... بعد هم یکدفعه دلهره گرفتم و با حالت التماس گفتم: تو رو خدا اگر میدونی که بفهمن بیرونم می کنن، چیزی نگی لیلا من به این کار نیاز دارم... یه جور خاصی بهم گفت که احساس نا امنی... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_یازدهم متاسفانه کار از بحث و دعو
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 از وجودم کلا پر کشید و با اطمینان گفت: از بابت من خیالت راحت ولی اگر بدونن خیلی بعیده بذارن ادامه بدی؟! اما یه سوال نرگس؟! تو که شوهر داری برای چی کار میکنی؟ زن که خرج زندگی نباید در بیاره! گفتم: اولا معلوم نفست از جای گرمی بلند میشه! دوما: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره لیلا خانم! خودت اینجا چکار می کنی! سوما: مگه چی میشه آدم شوهر داشته باشه و کار کنه؟! لیلا در جوابم خیلی آروم و با با ناراحتی گفت: سوال اول و دومت اینکه من اگه شوهرم زنده بود عمرا مشغول کار میشدم... واقعا فکر نمیکردم لیلا همسرش رو از دست داده باشه! لبم رو گزیدم و گفتم: وای ببخش لیلا جان من نمیدونستم خدا رحمتش کنه... نفس عمیقی کشید و گفت: خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه و بعد فضا رو خودش با جواب سوال سومم عوض کرد و گفت:اما سوال سومت خانم خانما! به شرط اینکه به همسر داریش و بچه هاش لطمه وارد نشه هیچ اشکالی نداره! چشمهام رو ریز کردم و با خنده‌ی کنایه آمیزی گفتم: لطمه وارد نشه!!! دارم اینجا جون میکَنم که حداقل زندگیم از بین نره، لطمه پیش کش! لبخندی زد و گفت: المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة... اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: برای چی ما قهرمان نیستم دیگه واقعا چکار باید بکنیم که نکردیم!!! گفت: نه اشتباه نکن! معنی قهرمان توی عربی با فارسی فرق می کنه نرگسی خانم! اینجا به معنی قهرمان نیست اینجا پیامبر میگن : زن گل هست، کار فرماااا نیست! یعنی زن تاج سر، واسه چی خودش رو بندازه تو کارهایی که خارج از توانشه که پر پر بشه! تا لیلا گفت: زن کارفرما نیست، یکدفعه یاد چند سال پیش افتادم همون صبحونه ی دلچسب! اولین باری که محمد بهم گفت خانم کارفرماااا! اشتباهم از همونجا بود و من چقدر از این حرفش ذوق کردم! سری با تاسف برای خودم تکون دادم و با حسرت گفتم: پیامبر(ص)الحق که چقدر درست گفته! ولی چه فایده کیه که، اینجوری که ایشون گفتن زندگی ما رو بسازه! این حدیث رو باید برم بذارم کف دست شوهر بی انصافم!!!! لیلا که دید من اینجوری میگم حرفش رو ادامه داد و گفت: میدونی نرگس: خانم ها تو زندگی زحمت زیادی میکشن، ولی محصولش رو برداشت نمیکنن و این موضوع خیلی اذیتشون می‌کنه درسته؟ مثل حال و روز این روزای خودت... تا حالا بهش فکر کردی چرا اینجوری میشه؟ بعد خودش منتظر جوابم نموند و گفت: این مسئله برمیگرده به اینکه زنها از مرداشون شناخت روشن و درستی ندارن.. تعجب من رو با اخم بیشتر ابرهام که دید، لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: یه مثال بزنم برات نرگس خانم ، شما وقتی میخواید داخل خونه ای بشید، درب خونه، دستگیره داره؛ حالا دستگیره ها یکیش با کشیدن باز میشه، یکیش با چرخوندن، یه دستگیره هم باید کلید بندازید روش... اما درهای امروزی رو اصلا نمیخواد زحمتی بکشید، فقط کافیه که در آستانه‌ی_تأثیرش قرار بگیرید خودش اتوماتیک باز میشه! من که همینطور متحیر حرفهای لیلا رو بادقت گوش میدادم با هیجان بیشتری ادامه داد: چرا این مثال رو زدم، میخوام از این مثال استفاده کنم بگم اگر زن ها هم آستانه تأثیر بر مرد رو میشناختن، مسلما نتیجه چیز دیگه ای بود؛ اونچه که رنجش، فشار، زحمت و خدمات زن رو زیاد ولی برداشت زن رو کم میکنه، نشناختن این کلید یا دستگیره، تاثیر_بر_مرد هست!! حرفش به اینجا که رسید با حرص گفتم: خوب لیلا خانم حالا این دستگیره،چمیدونم کلید! چیه؟ کو؟ کجاست؟! تا این قفل زندگی متلاشی من رو باز کنه هر چند که بعید میدونم؟! ادامه دارد.... نویسنده: Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوازدهم از وجودم کلا پر کشید و
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 لیلا لبخند معنی داری زد و گفت: ببین خدا طوری مرد رو خلق کرده که اگه بهش اقتدار و شوکت درست و صحیح بدی، هر کاری بتونه واسه خانمش انجام میده ... چه جوری بگم کلمه اش جا بیفته واست... آهان ببین نرگس شکوه مرد در تامین کردن زنه...!! خدا اینجوری مرد رو خلق کرده... البته اگه ما خانما نزنیم داغونش نکنیم! با کنایه گفتم: هه! خدا خیلی چیزها رو برای خیلی چیزها خلق کرده ولی کو کارایی!! بعد هم تو طرف خانمایی یا که آقایون!! خیلی جدی گفت: همینه میگم که باید راهش رو بلد باشی دیگه، معلومه طرف خانم هام! بابا جان، عزیز من، این اقتدار دادن دقیقا خوبیش و نفعش برای خود خانمه! مطلب رو گرفتی نرگس! اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: برای شعار دادن جملات قشنگی میگی و بعد هم ساکت شدم... لیلا کمی از تندی و تیزی حرفم ناراحت شد و اخم هاش رو کشید تو هم و ادامه داد: بیا هنوز هیچ کار نکردی، فقط شنیدی قیافه ات اینجوری شده‌... بعد کمی مهربونتر گفت: ببین نرگسی منم یه خانمم! خوب می فهممت! مشکل بعضی از ما خانم ها، نفهمیدن اصل مطلبه، بخاطر همین راه رو اشتباه میریم... واقعیت اینه متاسفانه خانم ها صاف پا گذاشتن روی همین شکوهه. تبدیلش کردن به وظیفته...! منظورم تو نیستیاااا، ولی مثلا زنه به مردش میگه: برو شوهر فلانی رو ببین خجالت بکش... پول یه لقمه نون نداری زن گرفتنت چی بود... میخواد که این مرد راه بیفته با این حرفا؟!!!! خانم چون نمی‌دونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی می‌کوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، مدام این ریموت باز شدن در رو می کوبه روی زمین! یکی نیست بگه خاااانم!!! گیرم این در شکست، داخل اومدی، آخه دیگه این در نمیشه که... اینجا زندگی نمیشه... این خانم اینقدر می ایسته و فشار میده تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیره... بعیده بگیره و به خواسته اش با این روش برسه ولی گیرم گرفت ، اون امتیازه رو گرفت، اما نمیدونه مرده از دست رفت... شاید اون لحظه، اون خانم تامینی رو پیدا کرد و بهش رسید، اما تامین_کننده دور شد... اصلیه رفت.... آدم عاقل وقتی پای یک رفتاریش هزینه می‌پردازه ، باید میزان بهره‌شم محاسبه کنه نرگس جان! مثلا من بیام شادی کنم بگم این خودکار رو گرفتم، میگن لیلا چقدر براش دادی؟ میگم دو میلیون! خود تو بهم میگی، خب این خودکار که دو هزار تومن بیشتر نمی ارزه تو دو میلیوووووون پای این هزینه دادی؟ حکایت همین خانم که برات مثال زدم همینه، درسته که حساب کرده چی بدست آورده اما حساب نکرده چقدر براش داده!!! آخ که طرز زندگی غلط خانما اینه، چون مرد رو نمیشناسن هم خودشون رو بیچاره می کنن هم زندگیشون رو... بعد دستش رو با حرص تکون داد گفت: در صورتی که خیلی راحت و شیک و مجلسی با حفظ حرمت و اقتدار بخشی می تونست به خواسته اش برسه به همین سادگی! ولی متاسفانه نمیدونم چرا اکثر مواقع، ما دنبال راه حل ساده نمیریم و می خوایم لقمه رو دور سر خودمون بپیچونیم نمیدونم واقعا چرااااا؟! هنوز حرفهای لیلا تموم نشده بود که، احساس کردم سرم عجیب درد گرفت شاید بخاطر..... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سیزدهم لیلا لبخند معنی داری ز
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 شاید بخاطر این بود که درِ، ورودی زندگی خودم رو له که چه عرض کنم! بلکه داغون کرده بود! لیلا هنوز متوجه حالم نشده بود و ادامه داد: نرگس، راست و حسینی بگو واقعا اول زندگیت هم اینطوری بود؟! یاد آوری اوایل زندگی درد رو از سرم به تمام اعضای بدنم انتقال داد، طوری که دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم... من خوب می دونستم اول زندگیم شاید شرایطم سخت بود، ولی حداقل خانم خونه بودم ... حرف حرف من بود... عزت و احترامم سر جاش بود... ولی الان چی... اینقدر سرعت انتقال این افکار به رگها و مویرگهای بدنم سریع اتفاق افتاد که اگر لیلا به موقع نگرفته بودم کمتر از آنی به زمین می افتادم... با همون حال خراب یه نگاه ملتمسانه بهش کردم و مستاصل بهش گفتم: من تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم لیلا... الان چکار می تونم بکنم...؟! اصلا میشه کاری کرد...؟! خیلی جدی و پر انگیزه گفت: آره دختر حتما میشه... حتما میشه اگه بخوای... ولی اینطوری و با این حال نمیشه بگم! حالا بیا یه کم دراز بکش برم یه لیوان آب قند برات بیارم... نمیدونم رفت و برگشت لیلا چقدر طول کشید، ولی برای من عین شش سال زندگیم جلوی چشم هام مرور شد، که چطوری ذره ذره این خودم بودم که زندگیم رو نابود کردم نه هیچ کس دیگه! لیوان آب قند رو که خوردم، حالم کمی جا اومد منتظر بودم لیلا بهم راه حل بگه... کمکم کنه... ولی حال جسمیم یاری نمی کرد و این طبیعی بود حجم فشار کار بیرون با توی خونه حال و روزم رو اینطوری کرده بود... نهایتا قرار شد دو روز برم مرخصی... موقع رفتن لیلا اومد پیشم و گفت: نرگس از همین امروز شروع کن سخت هست، ولی ممکنه... با همون حالم پرسیدم چکار کنم؟ گفت: ببین کاری نداره از ربع کیلو گوشتی که داری استفاده کن! هنوز حرفش تموم نشده بود که متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی غذای خوشمزه درست کنم!!! ولی آخه گوشت نداریم!!!! زد زیر خنده گفت: نه! منظورم اینه از این زبانی که میشه باهاش هم حال رو خوب کرد، هم خراب، درست استفاده کن! منظورم رو خلاصه کنم یعنی حرف بزن... گردنم رو کج کردم و گفتم: حرف بزنم لیلا!!! گرفتی منو.... می بینی حال داغونم رو سرکارم گذاشتی؟! دستش رو زد به شونم و گفت: نه اتفاقا، چون حالت رو می بینم راحترین کار، ولی موثرترین روش رو دارم بهت یاد میدم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه ولی مثلا چی بگم؟ اصلا فرض کن من بچه اول دبستانیم واقعا نمیدونم باید چی گفت... لبخند شیرینی زد و گفت: یه جمله ی ساده بخوام بهت بگم، می تونی بگی: امروز سرکار حالم خیلی بد شد... خداروشکر گیر این چند ساعت کار کردن من نیستیم آقا... چقدر خوبه، تو هستی من خیالم راحته.... همینطور که دستم رو از شدت سر درد روی سرم گرفته بودم، چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیللللللا ! این حرفها برام خیلی خنده دار! چطور حرفی رو بزنم که اصلا واقعیت نداره! با اون چشم های نافذش نگاه خاصی بهم کرد و گفت:... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_چهاردهم شاید بخاطر این بود که
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 ببین نرگس، اولا که کلمه ها قدرت عجیبی دارن! اینقدری که خدا معجزه ی آخرین پیامبرش رو کتاب گذاشت! معجزه هم میدونی یعنی چی که! کلام خدا که کلا نور و راهگشاست... اما هر کلمه ی ما آدما هم می تونه یه انسان رو به زندگی برگردونه یا از زندگی نا امید کنه! نباید دست کمش گرفت ! این ویژگی و قدرتی که خود خدا برای ما قرار داده تا ازش درست استفاده کنیم مثل همه ی نعمت هایی که داده! حالا نوع استفاده کردنش دیگه بستگی به ما داره این از این... دوما اینکه: اگر فکر می کنی حرفهات غیر واقعیه! که بعیده ! و معمولا این خودمونیم که با کارهامون غیر واقعیش می کنيم، ولی با این حال حتی اگر اینجوریم باشه که تو می گی، آقامون علی (علیه السلام) جوابت رو اساسی دادن و به امثال ما میگن اگر صبر نداری، خودت رو به صبوری بزن! میدونی یعنی چی؟ جوابش رو خودشون در جای دیگه دادن که گفتن: کمتر فردی هست که خودش را شبیه گروهی کند و از آنها نشود! گرفتی مطلب رو... حالا نرگس جان، تو خودت رو راضی نشون بده، مردت رو قوی نشون بده، اقتدارش رو تامین بکن، بعد اگه چیزی می خواستی نشد بیا طلبکار من شو...! بعد هم با تاکید گفت: ولی دو تا نکته رو حواست باشه اولا که: ممکنه و خیلی طبیعیه بعد از چند وقت اینطوری صحبت کنی، بعضی آقایون تعجب کنن و بگن چی شدددده! آفتاب از کدوم ور در اومده! که البته باید بهشون حق داد دیگه، چون احتمالا اینقدر حرفی نزدیم یا حتی بد حرف زدیم که براشون این رفتار عجیب باشه! فقط دقت کن اگر این اتفاق افتاد ناراحت نشی پیش خودت بگی بیا خوبی کن پرو میشن! اصلا نباید واکنش منفی نشون بدی که هیچ، حتی همراهیش هم باید بکنی حالا یا به شوخی یا دوباره اقتدار دادن و از این مدل حرفها که بععععله آقا دیگه از این به بعد اینجوریاست... البته تناسب کلام با شخصیت هر فرد خیلی مهمه ها! یعنی از جملاتی استفاده کنی که اون طرف خوشش میاد نه اینکه بیشتر حالت مصنوعی داشته باشه! یا متناسب با روحیه اون فرد نباشه! به همون اندازه تناسب حرف با حالت چهره هم اهمیت داره! مثلا چهره ی اخمو و ترش رو حالا هرچی اقتدار هم بده اوضاع بدتر میشه، بهتر نمیشه! دقیق بگم هر کسی باید با شوهرش به سبک خودش حرف بزنه که اون تامین دهی اقتدار رو بهش برسونه... و نکته ی آخر که خیلی خیلی مهمه!!!! حرف دقیق و عمیقیه که باید با آب طلا نوشتش، اونم اینکه: هرکه نهایت تلاش خودش را برای رسیدن به هدف به کار گیرد، به تمام خواسته هایش می رسد. یعنی تو انجامش بده اثرش رو مطمئن باش می بینی... شاید نه فوری و سریع ولی قطعا و حتما می بینی... حرفهاش منطقی بود مثل یه کلاس درس یا یه مادر دلسوز که می خواست از هیچ کمکی دریغ نکنه، ولی... ولی... یه حس بی منطقی توی وجود من باهاش مقابله می کرد شاید باید می جنگیدم اون هم با خودم.... بعد از خداحافظی از لیلا خیلی زودتر از همیشه به خونه رسیدم محمد هم خونه بود و نپرسید چرا زودتر اومدم، احتمالا منتظر متلک ها و طعنه های من بود! ولی من چیزی نگفتم ذهنم حسابی درگیر حرفهای لیلا بود... با همون حال خرابم کارهای خونه رو به سختی انجام دادم و بعدش کمی استراحت کردم منتظر یه موقعیت بودم که بتونم کاری که لیلا گفت رو انجام بدم، ولی به قول یکی از دوستام، اگه منتظر موقعیت بشینی تا چیزی میخوای پیش بیاد هیچ وقت سراغت نمیاد بلکه، باید موقعیتش رو بوجود بیاری... شاید گفتن چند تا جمله ی ساده بیشتر نبود ولی اینقدر برام سنگین و سخت به نظرم می رسید که انگار میخواستم کوه جا به جا کنم...! ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_پانزدهم ببین نرگس، اولا که کلمه
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 اما چاره ای نبود باید انجامش میدادم... در واقع می خواستم که انجامش بدم ... می خواستم که زندگیم تغییر کنه و از این وضعیت بیاد بیرون ... میدونستم تنها راه حلش همون حرفی بود که لیلا بهم گفت... پس برای رسیدن به خواستم باید تلاش میکردم و انجامش میدادم هر چقدر هم که برام سخت باشه... زیر لب به خودم غر میزنم: اَه که چقدر بدم میاد از گفتن کلمات کلیشه ای ! اَه... اَه.. اَه..! ولی چاره ای نیست! محمد مشغول گوشیش بود... شروع کردم به حرف زدن... که امروز سر کار حالم بد شد و .... تا رسیدم به اینکه، تو هستی خیالم راحته خداروشکر... از حالت چهره ی محمد معلوم بود حسابی جا خورده و بیچاره انگار اصلا انتظار نداشت من چنین حرفی بزنم! برق خاصی توی چشماش درخشید ولی خیلی به روی خودش نیاورد...! توی دلم میگم: آدم غُد، مغرور! اما یکدفعه یاد اولین باری که بهش گفتم بی عرضه افتادم... همین قدر جا خورد و انتظار نداشت و بی توقع شد! اینبار به خودم گفتم: نرگس ببین چکار کردی که با یه جمله ساده شوهرت اینقدر تعجب کرده ! ولی من فکر میکردم این فقط یه جمله ساده اس در صورتی توش کلی حرف داشت و انرژی و انگیزه! عجیبتر از تعجب محمد، برام این بود که خیلی ریلکس بهم گفت: خوب دو_سه روز استراحت کن نگرانم نباش یه کم به فکر خودت باش...! شاید شدت تعجب من بیشتر از محمد بود! آخه نزدیگ چهار_ پنج سال بود که اینجوری محمد باهام حرف نزده بوده... از اون وقتی که من باهاش اینجوری حرف نزده بودم متاسفانه! یاد حرف لیلا افتادم کلمه ها قدرت عجیبی دارن اگه اینطور نبود، خدا معجزه ی آخرین پیامبرش رو کتاب نمی گذاشت! حقیقتا هنوز باورم نمیشد و خیلی امیدی نداشتم این مسیر، شروع تازه ای به زندگی از پا افتاده ی، من بده ! ولی خودم رو دلخوش به همین چند تا جمله کردم و نا امید نشدم... توی این دو _ سه روز رفتار محمد خیلی بهتر شده بود مثلا وقتی خونه می رسید احوالم رو می پرسید البته شاید اینجور مثالها برای شما خنده دار باشه ولی برای من که زندگیم شبیه یه جسم مرده ی بی روح بود طبیعتا نه! جالب این بود توی همین مدت که به جز همین چند کلام محبت آمیز، شاید بهتر بگم اقتدار آمیز بیشتر بینمون رد و بدل نشد، ولی بحثی هم نکردیم! جالبتر اینکه یه کوچلو نتیجه این رفتارم رو دیده بودم و حس خوبی بهم داده بود، اما نمیدونم چرا یه چیزی توی وجودم مانع میشد اینکار رو ادامه بدم! واقعا برام سوال بود آخه ادم عاقل! چرا، چی باعث این مقاومت میشه؟! این سوال گوشه ی ذهنم بود تا دوباره لیلا رو دیدم ... قبل از اینکه جواب سوالم رو بپرسم اتوماتیک خودش بین حرفهاش جواب رو بهم داد! وقتی ماجرای این دو _ سه روز رو براش تعریف کردم، نیمچه لبخندی زد و گفت: یه خاطره دارم همیشه آویزه ی گوشمه مثل یه گوشواره! البته از اونایی که گرم سنگینن لاله ی گوش رو پاره می کنن ولی خانما بی خیالش نمی شن، این از اون مدل خاطره های گرم سنگینه! خندیدم و گفتم: گرم سنگین دوست دارم بگو برام... گفت: یه بار بابام که دقیقا قبلش با مامانم سر یه مسئله ای بحثشون شده بود، اومد نشست کنارم و شروع کرد نصحیت کردن من! عملا داشت حرف دلش رو به من میزد که از دست مادرم ناراحت شده بود گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_شانزدهم اما چاره ای نبود باید
گفت: بابا جون، مردها خیلی ساده ان باور کن! خیلی راحت میشه دلشون رو بدست آورد! من که یه مَردَم بهت می گم دخترم این رو آویزه ی گوشت کن، فقط با چهار تا کلمه حرف درست و عزت دادن مطیع میشن! بابا حواست به شوهرت باشه یه وقتیم از یه جیزی خوشت نیومد صاف نرو تو سینه اش! نگو تو همیشه اینجوری میکنی! نگو همیشه اینجوری میخری! حالا گیرم یه مشکلی هم داشت، یه اخلاق بدیم داشت اما تو کل زندگیت رو با همون یه مشکل جمع نبند! نرم نرم که بگی، چهار تا خوبیش رو هم اولش بگی بعد آروم و بی جنگ و جدل توضیح بدی که چی باب دلته قبول میکنه! من این جنس رو میشناسم و میدونم راهش چیه! حسرت خاصی اومد توی صدای لیلا و گفت: منم چشمکی به بابام زدم و گفتم: آخ که چقدر شما هوای مسعود رو دارید، خدا رحمت کنه همسرم رو میگم.... بابا هم زد به شونم و گفت: بابا من دقیقا هوای تورو دارم که میگم ! تازه قبول می کنه که هیچ! کار رو حتی اون طوری که زنش دل میخواد انجام میده... من خیره به نرگس بودم و همینجور که داشتم به حرفهاش با خودم فکر میکردم، لیلا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نرگس من خوب درک میکردم حرفهای بابام چی میخواد بهم برسونه! میدونستم بابام چی میگفت و با زبون بی زبونی چه نکته ی مهم و کلیدی رو بهم یاد آوری میکرد... لیلا به اینجا که رسید یه دفعه مردمک چشمهاش گشاد شد و ادامه داد: البته منم که خانم ها رو میشناختم ، در کمال احترام زدم به پرو بازی و با شیطنت به بابام گفتم: بابا منم یه جیزی بگم! باور کن ما خانم ها هم با چهار تا کلمه حرف مطیع میشیم! حتی زودتر از شما... خوب می شناسید مارو... خرجش رو هم پیامبر گفته محبته دیگه! اونوقت همه چی حله! بابام خندید و سری تکون داد به من هیچی نگفت، ولی ده دقیقه ی بعد با مامانم داشتن گل می گفتن و می شنفتن! لیلا لحظه ای مکث کرد و بعد نگاهش متمرکز چشمهام شد و گفت:نرگس! من یه چیزی رو خوب فهمیدم و جای جای زندگیم دیدم اینکه:حرف خیلی اثر داره! ولی... ولی...مهم اینه درست بکار بره! مثلا برای مرد تامین اقتدار بده! برای زن تامین عاطفه! باور کن اینجوری نود درصد مشکلات حله! به ما از بچگی گفتن ازدواج یعنی عشق و عاشقی! بعد اخم هاش رو کشید توی هم و با شدت و لحن غلیظ ادامه داد: در صورتی که اشتباه گفتن! غلط گفتن! دیدم خیلی جدی شده گفتم: نزنیمون لیلا!!! باشه غلط کردن، اصلا شکر خوردن! زد زیر خنده و گفت: آخه ببین ازدواج یه جاده ی دو طرفه است! منطقی باشیم حداقل... آقا محبت بده ، اقتدار می گیره! خانم اقتدار بده، محبت می گیره! یعنی همه چی بستگی به خودمون داره گرفتی مطلب رو! به جز موارد استثنا که فعلا کاری باهاشون نداریم. لپ هام رو باد کردم و با شدت خالی و گفتم: اخه لیلا من خوشم نمیاد از کلمات کلیشه ای استفاده کنم یه جوریه! گفتم خوب از کلیشه بیارشون بیرون! به زبون خودت بگو اینکه چقدر میوه های خوبی خریدی دست درد نکنه این سخته!!! اینکه همیشه به فکر ما هستی تو هر شرایطی خدا حفظت کنه این سخته!!!! تازه یه وقتایی مخاطبت اون نباشه اما جلوی خودش باشه و یا جلوی مادرش یا مادرت یا بچه هات این حرفها رو بزن اینکه باباتون به فکر ماست، سخت کار می کنه تا ما توی سختی نباشیم باید قدرش رو بدونیم این کلیشه ایه!!!! بعد هم با تاکید گفت: حالا صرف چهار بار اینجوری حرف زدن هم توقع نداشته باشی که دیگه همه چی یکدفعه گلستان بشه! آدم ها متفاوتند! مثل غذا ها بعضی ها زود پزن بعضیا دیر پزند ولی مهم اینه یه آشپز بتونه با صبر و ادویه های کاریش خوشمزه اش کنه... این یه مسیره که اگر خوب بلد باشی به گلستان می رسی و اگه هم نه که ...! پریدم وسط حرفش و گفتم لیلا: آره حرفهات قبول! ولی من فکر می کنم که.... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هفدهم گفت: بابا جون، مردها خیلی ساده ان باور ک
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد ، مرد رو جسور و پرو میکنه! نمیدونم شاید، مثلا باعث میشه زن تو سری خور بشه، مرد بهش مسلط بشه، دست زن بسته شه... شاید بخاطر همینه این مقاومت توی وجودمه! لیلا ابرو هاشو داد بالا و سری تکون داد و گفت: حق داری اینجوری فکر کنی... متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی درست میگم! دستش رو برد بالا و گفت: من نگفتم درست می گی! نچ درست نمی گی! اما این طرز فکر خیلی عادی و طبیعیه، آخه از بچگی تا الان یا به ما یاد ندادن یا ندیدیم یا خیلی خیلی کم دیدیم معنی اقتدار دادن درست یعنی چی... اصل قضیه دقیقا بر عکس چیزیه که گفتی، یعنی وقتی درست اقتدار بدی اتفاقا همه چی میشه گل و بلبل... مرد میشه تکیه گاه قوی... میشه همونی که زن بهش نیاز داره ... این چیزیه که خدا تو وجود مردها قرار داده که دوست دارن مقتدر_باشن. حالا نکته اش کجاس نرگس خانم اونجا که آقا_امیرالمؤمنین(علیه السلام) به آقایون میگن:《اگه زن، تو را صاحب اقتدار ببینه بهتر از اونه که تو رو در حال شکستگی و ضعف ببینه》 این نکته رو البته آقایون باید بدونن، اما چیزی که باعث میشه مثل یه خوره، تو رو وادار کنه به مقاومت در مقابل این اقتدار دادن میدونی چیه؟ و بعد از یه مکث کوتاه، چشمهاش رو ریز کرد و گفت: اینه که کتاب نمیخونی!!!! چشمام چهار تا شد گفتم: آخه چه ربطی داره لیلا خانم! ضمنا من یه زمانی برا خودم یه اهل کتابی بودم که نپرس... اما الان وقت نمی کنم، حتی نفس بکشم از بس تمام بار زندگی رو دوشمه! بعد می گی مشکل اینه کتاب نمی خونم عجبا!!! لیلا دستم رو گرفت و گفت: خوووووب حالا نگفتم آه و ناله کنی! ان شاءالله کم کم فرصتش رو پیدا می کنی ... میخواستم این رو بهت بگم که توی یه کتاب کاربردی و جالب خوندم شاید علت مقاومت کردنت اینه که، ما (منظورم چه خانم ها چه آقایونه) نمیدونیم اقتدار دو تا معنی داره یکی صحیح و یکی غلط ! اول معنی غلطش رو بگم: مرد یا یا هر کسی بخواد حرفش به کرسی بنشینه؛ حالا با داد زدن؛ با ایجاد ترس، بقیه رو مطیع خودش کردن؛ زور بازو و صدای بلند به رخ دیگران کشیدن و از این مدل کارای اینجوری... سر تاکیدی و تاییدی تکون دادم و گفتم: آفرین اره دقیقا همینه ! اصلا بذار من ساده تر بگم... بعضی مردا فکر میکنن اگه زن و بچه شون از اونا حساب ببرن و بترسن و سریع دستوراتشون رو اجرا کنن، اون وقته که به اقتدار رسیدن! لیلا لبخندی زد و گفت: خوب این از تفکر اشتباه! اما حالا بر اساس معنی صحیح که منظور من هم همینه، مردی مقتدره که برای خونواده ش یه سایبون و تکیه گاه باشه، خودش آفتاب بخوره و نذاره آفتاب رو خونواده ش بیفته. یعنی پرقدرت، باجرأت و مستقل باشه. حضورش به خونواده ش آرامش بده و اونا با وجود اون هیچ ترس و اضطرابی به خودش راه ندن. گرفتی مطلب رو؟! و... و... و...زن این توانایی رو داره بتونه این کار رو انجام بده، یعنی تو می تونی این کار رو انجام بدی...با حرص گفتم: ای خواهررررر ما که آفتاب سوخته ایم! والا دیگه کاری نمونده که توی این زندگی برای محمد نکرده باشم! تا جایی که خودم هم همراهش شدم... قدم به قدم... حتی با درد جسمی... شبها که دراز می کشیدم می مُردم و زنده میشدم از دست درد و گردن درد و هزار تا درد که هر چی بود دردش از سختی ها و فشارهای زندگیم بیشتر اگر نبود کمتر هم نبود! اینقدر پیچ و مهره بستم ... ولش کن لیلا جان نگم برات که درد گفتن نداره! اگر هدف مقدسم نبود شاید خیلی وقت پیش قید این زندگی رو زده بودم... خیر سرم میخواستم یه سرباز توی این میدون جنگ اقتصادی باشم ولی نابود شدم که هیچ ... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هجدهم لیلا من فکر می کنم که
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 اینم از وضع الانم!!! لیلا مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و با کمی اینور، اونور کردنشون گفت: خوب اینکه الان اینه وضعیتت، در واقع چه جوری بگم.... چه جوری بگم بهت برخورد نخورده.... آهان.‌... راحت می گم! بعد با یه خنده ی با مزه ای ادامه داد: این وضعیت دقیقا تقصیر خودِخودته! اشتباهت هم، از اونجایی بود که اسم کار اشتباهت رو گذاشتی همراهی کردن! بعد نگاهش رو مستقیم چشم های من که، واقعا ناراحت و متعجب شده بودم، هدف قرار داد و با یه نمه لحن مهربون گفت: خوب دختر خوب، ما باید بدونیم کجا باید چکار کنیم تا اشتباهاً، اشتباهی که، فکر می کنیم درسته رو انجام ندیم! که چنین نشود که خودت بهتر می بینی؟! گردنم رو کج کردم و کمی اخم هام رو هم کشیدم توی هم و گفتم: خدا رحمت کنه بنده خدا آقا مسعود رو! یعنی تو،توی زندگی هیچ کجا همراهیش نکردی؟! لیلا که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت، به چند کلمه ساده اکتفا کرد و گفت: نچ! به این شکل که تو منظورته نه! منم نامردی نکردم و گفتم: ببین این همه چیز، میز ، به من گفتی ناراحت نشی، میدونم با جنبه ای، ولی شوهرت احتمالا از دست تو خودکشی نکرده اسطوره زندگی!!!!! یه کم لبش رو گزید و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دستش رو زد به شونم و در حالی که، به قیچی دستش بود اشاره می کرد دوباره گفت: نچ! ولی تو با من می پلکی ، مواظب خودت باشا... دو تایی خندمون گرفت... یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم: بالاخره احتیاط شرط عقله.... لیلا چند لحظه بعد سکوت کرد و مشغول کار شد ... احساس کردم کار خوبی نکردم و حرف خوبی نزدم... دستش رو گرفتم و گفتم: ناراحت شدی لیلا.... ببخش...واقعا نمی خواستم اذیتت کنم... لبخندی زد و گفت: بالاخره نبود همسرم خیلی روی زندگی من اثر گذاشت خیلی... ولی خوب الان داشتم به تو فکر می کردم... اینکه توی مسئله ی مهمی مثل مسائل اقتصادی به جای همراهی باید حمایت می کردی! اینطوری نه خودت ضربه میخوردی، نه همسرت! حتی اگه همسرت ضربه هم میخورد، تو با حمایت کردن ازش، می تونستی سر پاش کنی.... ولی.... ولی.... از اونجایی که تو همراهش شدی، وقتی ضربه خوردین، دو تایی با هم ضربه فنی شدین! وقتی شکست خوردین، دو تایی شکست خوردین! و هیج کس نبود که سر پاتون کنه، و انگیزه و نیرو بهتون بده تا بلند شین و ادامه بدین! آخه این کار تو بود، ولی تو، توی این میدون به جای اینکه سر پست خودت وایستی، رفتی وسط! جایی که حداقل وظیفه ات نبود! شاید می خواستی بیشتر کمک کنی! نمیدونم... شایدم فکر کردی این کارت موثرتره! ولی آدم همیشه از جایی بد ضربه میخوره که وظیفه اش رو رها می کنه حالا به هر دلیلی! لزوما همیشه هم ترک وظیفه، دلیلش تنبلی و بی حوصلگی نیست، گاهی شاید مثل تو یه دلیلش هم کمک بیشتر باشه که متاسفانه چی بگم! بعد با حالت دلسوزی خاصی ادامه داد: نرگس من نمی گم همراهی نکن! ولی بدون کجا باید همراهی کنی! کجا حمایت! این خیلی مهمه! فرق بین همراهی و حمایت توی هر کاری جدا، جدا ،معنی میشه! یه مرد و زن خوب همیشه سر پست خودشون می مونن، چون تکلیف عمل به وظیفه است! نباید فکر کنیم ما بیشتر می فهمیم یا می خوایم بیشتر کمک کنیم و بریم جایی که فکر می کنیم مهم تره! گرفتی مطلب رو؟! درست می گفت‌.. یعنی کاملا درست می گفت... تلخی خاطرات مشترکمون با محمد اونم فقط بخاطر اشتباه من دوباره برای لحظاتی توی ذهنم زنده شد! نابه جا حمایت کردم خصوصا برای حذف مجید آقا... نا به جا همراهی کردم توی کارهایی که اصلا جای من نبود.... ! و من که ادعا داشتم وخودم رو سرباز میدون این جنگ می دیدم این تاکتیک و نکته ی مهم رو تازه فهمیدم اما.... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_نوزدهم اینم از وضع الانم!!!
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوجود اومد یکی از مهم ترین هاش این بود که پس این همه خانم که الان دارن کار می کنن چی؟! یعنی کارشون اشتباه! تا خواستم مطرحش کنم یکدفعه سرو کله ی خانم صادق زاده پیدا شد و با یه لحن خاصی رو به من و لیلا گفت: خانم ها خیلی مشغول حرف زدن هستید از کارتون عقب نمونیدااا! لیلا چشمی گفت و با یه لبخند از من کمی بیشتر فاصله گرفت که خیال خانم صادق زاده راحت بشه. من هم مشغول کار شدم و ذهنم مشغول تحلیل حرفهای لیلا و زندگی خودم و سوالهای بی جواب ! میدونستم لیلا برای سوالم جواب داره، منتظر فرصتی شدم تا بتونیم دوباره با هم صحبت کنیم ولی اون روز اینقدر درگیر کار شدیم که از حجم کار به حرف زدن که هیچ، حتی نتونستیم از هم خداحافظی کنیم... وقتی رسیدم خونه، محمد توی خونه پیش بچه ها بود و داشت بهشون غذا میداد با دیدن این صحنه یاد حرف لیلا افتادم که تو سر پستت نموندی.... چه تلخه که راست می گفت! جای من و محمد عوض شده بود! من یادم رفته بود باید مادر می بودم باید الان محمد از سرکار بر می گشت و من رو توی این صحنه می دید.... نفس عمیقی کشیدم... دردی از نوک پام تا کتف شونه هام تیر کشید... نمیدونم از درد دیدن این صحنه بود.... یا از شدت کار... شایدم از فشار روحی اشتباهات خودم با زندگیم ... ولی خوب الان که فهمیدم چی؟ نباید می گذاشتم این وضع ادامه پیدا کنه! باید الان برام چیزی اولویت و اهمیت داشته باشه که وضع زندگیم رو درست کنم غصه خوردن که دردم رو دوا نمیکرد... باید یه کاری میکردم... یه کاری که هر کسی سر جای خودش باشه! و راه حلشم تنها دست خودم بود، من باید از محمد یه مرد مقتدر می ساختم تا زندگیم درست بشه! کار سختی بود... اینکه بخوای از چیزی که کوبیدی و قشنگ تخریبش کردی یه تکیه گاه محکم بسازی! میدونستم این کار یه شبه و یه هفته ای نمیشه! هر چند اثرش رو من همون لحظه های اول با معجزه ی کلام دیده بودم، اما برای درست شدن زندگیم باید این سختی رو می‌پذیرفتم، هر چی که باشه، سختیش از دعوا و بحث و جنگ و جدل قابل تحمل تر بود! مطمئن بودم بعد از چند ماه نتیجه اش رو می بینم... هر چند سخت بود ولی به قول یکی از دوستام: هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛ جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه‌ است! باید بهانه ها رو کنار میگذاشتم... کم کم شروع کردم.... از حرف زدنم... نه یکدفعه! آجر به آجر که خراب کرده بودم تلاش کردم درستش کنم.... با همراهی لیلا که البته بعد از اینکه اصل مطلب رو بهم گفت و راهنماییم کرد، بیشتر کار رو واگذار به خودم کرد، چون معتقد بود همیشه کنار من نیست تا راه حل آماده بهم بده، بلکه این خودمم که باید دنبالش باشم و یاد بگیرم در هر شرایطی چکار کنم، می گفت: اینجوری که خودت تلاش کنی دیگه هیچ وقت یادت نمیره، تازه لذتش هم بیشتره! چند ماهی گذشت! نه به همون شکل قدیمی! به یه سبک جدیدی که بوی تغییر رو میشد ازش حس کرد! با تغییر رفتار من و هویت درستی که محمد براش بوجود اومده بود، موقعیت خونه طوری شده بود که دیگه قاطع تصمیم گرفتم سر کار نرم! مطمئن بودم یه عده خیلی تعجب می کنن درست مثل وقتی که رفتم سرکار! یه عده هم شاید سرکوفت و سرزنشم کنن... ولی من برام مهم زندگیم بود... اما هنوز... ادامه دارد..... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیستم خیلی سوال و ابهام های ز
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 اما هنوز جواب سوالهام رو نگرفته بودم بایدبا لیلا صحبت می کردم با تصمیمی که من گرفته بودم فکر میکردم این روزها آخرین روزهایی که لیلا رو می بینم... نشستم کنارش احساس کردم خیلی بهش مدیونم.خیلی بیشتر از چیزی که شاید خودش فکر کنه... کمی باهم حرف زدیم از تصمیمم که با خبرشد لبخند روی لبش و گشادی مردمک چشمهاش حسش رو قشنگ بهم منتقل کرد... نمیدونم حکمتش چی بود اما تا اومدم دوباره ازش سوالم رو بپرسم خانم صادق‌زاده صداش زد! تا بلند شد که بره، دستش رو کشیدم و گفتم: لیلا یه دقیقه فقط یه دقیقه! من تصمیم خودم رو گرفتم و میدونم بهترین تصمیم و درسترین راه رو انتخاب کردم اما این سوال مغزم رو خورده، و هر چی دو دو تا چهار تا می کنم نمی تونم با خودم حلش کنم ! آخه این همه خانم ها سر کار هستن یعنی کار اشتباهی می کنن؟! عجله ی رفتش پیش خانم صادق زاده ، با این سوال من انگار توی زمان متوقف شد! نگاه عمیق و معنی داری بهم کرد و گفت: برای جواب سوالت، یه بزرگی حرف خیلی خوبی میزنه، که البته قبلش بگم منظوم شما نیستیاااا که بهت بر بخوره و بعدش، تن شوهرم رو تو قبر بلرزونی!اصل مطلبش مهمه که می گن: ‌ یه "عده‌‏ای بد و یا کج‏ فهمیدند؛ یک عده‌ا‏ی مغرض هم از این کج ‏فهمی استفاده کردن؛ کأنّه یا باید زن، مادر خوب و همسر خوبی باشد یا باید در تلاش‏‌ها و فعالیت‏‌های اجتماعی شرکت کنه؛ قضیه این‏طوری نیست؛ هم باید مادرِ خوب و همسر خوبی باشد، هم در فعالیت اجتماعی شرکت کنه. فاطمه‌ی زهرا (سلام‏‌الله‏‌علیها) نماد چنین جمعیه؛ جمع بین شئون مختلف. زینب کبری نمونه‌ی دیگه ایشه ." پس نرگس خانم منظور من از تمام حرفهایی که زدم این نبوده و نیست که، خانم کار یا فعالیت اجتماعی نکنه، اتفاقا باید حضور داشته باشن...! اما... اما... نکته اش که خیلی مهمه و همین عزیز بزرگوار، در ادامه می گن اینکه: دو شرط برای این فعالیت ها و اشتغال وجود داره؛ یکی تضمین فرد که وقتی شما شاغل شدی خانواده را فراموش نکنی! دوم این که جامعه باید این شرایط را فراهم کنه که، امثال من و شما نشیم نیروی کار تحت هر شرایطی! یه نکته ی مهم خانوادگی هم این وسط کامل محسوسه اون هم اینکه، این کار اقتصادی که خانم انجام میده جنبه ی حمایتی داشته باشه، نه پول خودمه...حق خودمه... خودم جون کندم... اصلا کی منت تو رو میکشه....خوبه دستم تو جیب خودمه و از این حرفها که اقتدار همسر رو پودر میکنه میره و دوباره قصه از اول...! که اگه اینجوری باشه خودش و خانوادش از بین میره و نابود میشه اما در غیر این صورت نتیجه ی عکس داره حتی باعث دلگرمی و محبت بیشترم میشه! ولی‌ فعلا اولویت تو خانواده و همسر و بچه هات هستن که ضربه نخورن ..... بعد هم زد به شونم و گفت: نرگس دیگه خودت بهتر از من میدونی که شناخت اولویت ها خیلی مهمه! و هر اولویتی به تناسب افراد فرق میکنه! بعد هم با یه حالت تهاجمی شیرینی ادامه داد: الان هم اولویت من ، خانم صادق زاده است که اگه نرم با اجازه فردا تو با پای خودت و من با پای خانم صادق زاده از اینجا بیرون میریم! همینطور که داشت می رفت گفتم: چه نکته سنج و دقیق و کار بلدی بوده این بنده خدا! ولی به نظرم برو... برو... که از کار بیکار نشی خواهر، همچین کاری با چنین شرایطی که روی کره ی زمین پیدا نمیشه به قول گفتنی، گشتم نبود ، نگرد نیست....! ادامه دارد... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ویکم اما هنوز جواب سواله
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله هست خوبم هست! به قول نویسنده ی یه کتاب، حالا چون شما چیزی می خواستی و فکر میکردی رو پیدا نکردی، که دلیل نمیشه چنین چیزی کلا نباشه! تو توی مسیر باش ان شاءالله سر وقتش پیداش می کنی! و بعد با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد... برای خودم ابروهامو دادم بالا و توی دلم گفتم: چم... شاید..‌.. اما مهم این بود که جواب دستم اومد و گره ذهنیم رو باز کرد، شاید به قول لیلا باید توی مسیر می بودم تا پیدا می کردم کار یا فعالیتی که نه به خودم ضربه بزنه، نه به خانوادم!!! البته این موضوع توی شرایط فعلیم برای من اولویت نداشت و من دیگه خوب یاد گرفته بودم و می دونستم اولویت ها رو باید بشناسم! برام مثل روز روشن بود که الان اولویتم به جمع و جور کردن زندگیمه، که از هم پاشیده بود و تازه داشت یه سر و شکل درست به خودش می گرفت.... اولویت با به آرامش روحی که مدتها نداشتمش بود... اولویت به خانم خونه بودن... اولویت با، مادر بودن برای بچه هام که این فرصت فقط تا یه زمانی خیلی کاربردیه و نباید ته مونده این فرصت رو هم از دست میدادم. اینها اولویت هایی بود که مجال فکر کردن به چیزهای دیگه رو بهم نمیداد! اما... اما.. طبق معمول همه چی اونجوری که فکر می‌کنیم راحت و ساده نیست... بعد از اینکه از سرکار اومدم بیرون باور نمیکردم قراره چه جوری بهم بگذره! اوایلش کمی برام سخت بود... البته یه کم بیشتر از یه کم سخت بود...! بالاخره نوع مسئولیت سرکار با توی خونه فرق میکرد! فرقی که همه ی خانم های شاغل خوب می فهمنن و برای هر کسی ممکنه یکدومش سخت تر باشه ! عادتها و سبک زندگی خودم و تغییرات محسوسی که توی این چند سال داشتم و سختی درست کردنش یه طرف! از طرف دیگه هم، امان از حرفهای نیش دار دیگران که تا دیروز میگفتن چطور میتونی سرکار بری و بچه هات رو رها کنی! و امروز به سبک دیگه ای که چطور دلت اومد کارت رو ول کنی و بچسبی به خونه! شرایطم شرایط آسونی نبود... خیلی روی خودم کار کردم، میدونستم برای بهتر شدن اطراف و اطرافیانم اول این خودمم که باید تغییر کنم، باید خوب باشم، صبور باشم و متمرکز روی اهدافم... می دونستم این منم که تعیین می کنه دور و برم چه خبر باشه! گفتنش برای خودمم قشنگ بود، اما عملش زمان می خواست و تمرین .... حسابی درگیر بچه ها و کارهای خونه شده بودم... گاهی برای اینکه از شدت فشار اطرافم کم کنم و سختی کارها رو نبینم سعی میکردم خودم لحظات رو شیرین کنم ... هر دفعه توی خونه با کمک بچه ها یه تنوعی میدادم گاهی با درست کردن کیک و شیرینی که شدیدا بهش علاقه داشتم گاهی با ترشی ریختن، گاهی با تزئین و سفره آرایی حتی با همون ساده ترین امکانات خونمون... محمد و بچه ها هم ذوق میکردن و این حس خیلی خوبی بود‌... حدودا یک سالی از این ماجراها گذشت و آقا محمدم با تغییر جهت رفتار من و تلاش خودش حالا دیگه به جای اون یه نفر مجید آقا ، سه_ چهار نفر کمکش بودن و شاگرد داشت و تا غروب مشغول کار بود که..... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ودوم لیلا همینطور که به
. 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 که گذشته رو جبران کنه، درست مثل من... منم دیگه غر نمیزدم و بهانه نمی گرفتم سعی میکردم اقتدارش رو بیشتر از قبل حفظ کنم و اون هم تا جایی می تونست از هیچ تلاش و محبتی دریغ نمیکرد. البته خوب یه وقتایی بحث و این حرفها هم بود، نه اینکه همیشه همه چی گل و بلبل باشه ، ولی خوب به قول گفتنی این بالا و پایین های زندگی نبض زنده موندنشه! بالاخره ما دو تا آدم با روحیات و توانایی های متفاوت بودیم که قرار بود کنار هم به تکامل برسیم نه تفاهم! و چه راز ساده ای بود که درست شدن قطار زندگیم که من فکر میکردم بخاطر ریل های داغون این مسیره که مدام با تکون های شدید داشت نابود میشد، فقط و فقط بستگی به درست شدن رفتار خودم داشت! نه تلاش برای درست کردن رفتار محمد و یا حتی درست کردن شرایط بیرونی! نه اینکه بگم شرایط بیرونی بی تاثیر بود نه! اما واقعا اینقدر هم موثر نبود که من فکر میکردم!!! باورم نمیشد که این *من* چقدر خدا بهش توانایی داده و می تونه چه کارها کنه! یکی از اون کارهایی که خودم هیچ وقت فکرش رو نمیکردم، اما آرزوش رو داشتم با تغییر شرایط جدید اتفاق افتاد! اما نه یکدفعه که تدریجا.... ماجرا هم از این قرار بود که، کم کم دیگه بچه ها بزرگتر شدن و حجم کارهای توی خونه ی من کمتر شده بود. کل کارهای روزانه خونه رو که انجام میدادم، چند ساعتی وقت اضافه میاوردم که کلافه ام میکرد! محمد هم که تا غروب سرکار بود. دیگه بچه ها به سنی رسیده بودن که خودشون با خودشون، بازی می کردن و عملا جز رتق و فتق کارهای روزانشون من خیلی درگیر نبودم، اما مشغولیت ذهنیم برای برنامه ریزی آیندشون همچنان دغدغه ام بود. یه حس وحشتناک بیکاری و تنهایی مثل اون اوایل ازدواجم سراغم می اومد! دوباره این حالت روی حالم داشت اثر می گذاشت. احساس میکردم انگار اتفاقات و چالش های زندگی برای من تموم شدنی نیست! هر چی هم سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم تا مفید باشم ولی انگار نمیشد ! نمیدونم این مفید بودن، توی هر برهه ای از زندگی، چقدر به شکل های متفاوتی بروز میکرد که من ازش بی خبر بودم! بی خبری که باعث میشد این بیکاری و تنهایی و کلافگی من رو زمین بزنه! با اینکه خیلی وقتها خودم رو مشغول کیک و شکلات درست کردن میکردم،چون محمد و بچه هام عاشقش بودن ولی یه خلائی، درون من وجود داشت...! هر چند این کار برام خیلی لذت بخش بود و خیلی وقتها از خودم ایده میدادم و همین برای بچه هام و همسرم هم جذابیت داشت تا جایی که از بس محمد تعریفم رو میکرد دیگه توی فامیل واقوام هم شهره به کیک و شیرینی درست کردن حرفه ای شده بودم. اما نمیدونم چرا اینها برام قانع کننده نبود! البته ناگفته نماند که خوشحال بودم ، تلاشم رو دارم می کنم و نبودنهام رو ، غر زدنهام رو کم کم داشتم جبران میکردم و تلخی خاطرات اون روزها رو با شیرینی این لحظات پاک میکردم ولی... ولی... این حس چی بود که جدیدا سراغم می اومد! یه بار وسط همین حال و احوالاتم تصمیم گرفتم با لیلا یه قراری بذارم و همدیگه رو دوباره ببینیم... یادمه آخرین باری که بعد از بیرون اومدن از سرکار دیدمش و کلا همون یه بار بود که لیلا خونمون اومد و من از شدت خوشحالی براش هر چی هنر و مهارت داشتم خرج کردم... چقدر هم ابراز لطف کرد، خصوصا وقتی اولین برش کیکم رو خورد و حسابی ازم تعریف کرد و گفت: آدم وقتی توی کاری تمرین و استمرار داشته باشه، حتما یه فرد ماهر و قوی توی اون کار میشه، دقیقا مثل کیک درست کردنه تو! تعریفش برام خیلی فلسفی بود! و کلی ذوق کردم... بهم وعده داد دفعه ی بعد غافلگیرم می کنه و من منتظر وعده ی لیلا... ادامه دارد..... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
. 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وسوم که گذشته رو جبران
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 و من هم حسابی منتظر که یعنی لیلا چطوری میخواد من رو سورپرایز وغافلگیر کنه! دیدن دوبارمون خیلی طول کشید... هر بار که هماهنگ میکردیم و قرار میگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم نمیشد! شرایط و اتفاقاتی می افتاد که حکایتمون شده بود مثل جن و بسم الله...! با حسی که جدیدا سراغم می اومد اینقدری تشنه ی این دیدار بودم که حد نداشت، شاید بخاطر این بود می خواستم لیلا راهنماییم کنه... ولی خوب نمیشد که نمیشد! یه روز از شدت همین کلافگی، بی هوا تصمیم گرفتم و بلند شدم، به محل کار قبلیمون رفتم. مطمئن بودم اونجا می تونم لیلا رو ببینم و همینطور هم شد. دیدن بچه ها و دوستان و همکارهای قدیمی برام خیلی لذت بخش بود، ولی خوب خاطرات تلخ زندگی و اون ایام هم برام تداعی شد. توی ذهنم شیرینی و تلخی عجیبی با هم در آمیخت!!!! لیلا که من رو اونجا دید، هم خوشحال شد هم شوکه! فکر نمیکرد بلند شم بیام اونجا.... بعد از حال و احوال پرسی، خیلی آروم، آروم براش از اوضاع و احوالم گفتم... از حس وحشتناکی که این چند وقت دوباره اومده بود سراغم! احساس پوچی و بیکاری که داشتم! منتظر بودم لیلا جا بخوره یا یه چیزی بهم بگه که این چه وضعشه! هر دوره ای تو یه حالی داری و یه وضعی! ولی حرفهای عجیبی بهم زد که به جای اون، خودم جا خودم! این دختر انگار خوب درد منو و امثال من رو، میدونست! شاید سختی های زندگی آب دیده اش کرده بود و شایدم به قول خودش من باید بیشتر کتاب می خوندم تا مثل خودش آب دیده بشم ! خیلی با تامل لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: ببین نرگس مفید بودن توی هر سنی شکل متفاوتی داره و این حال تو، توی این مرحله کاملا طبیعیه! اینجوری نیست بگی من میخوام مفید باشم از اول تا آخر زندگیت یه کار رو انجام بدی و تمام! نه! هدف یکیه ولی مسیر رسیدن بهش تو هر مرحله ای متفاوته! این رو نه تنها خودت باید بدونی، به بچه هات هم باید یاد بدی، کهَ هر دوره ای از زندگی اولویت های مفید بودن با هم فرق می کنه! که اگر بهشون توجه نکنیم بعد از چند وقت متوجه میشیم کار مفیدمون، مفید نبوده که هیچ! امیدواریم که حداقل ضرری هم نزده باشیم! مثلا خودمون دوره نوجوونی و جوونیمون که پر از شور و شعف بودیم و مسئولیتمون فردی بود و عملا وقت بیشتری برای کارهایی مثل درس خوندن و کارهای فرهنگی و اجتماعی داشتیم و سرمون به نسبت، خلوت تر بود و دستمون باز تر و وقتمون بیشتر، برای رسيدن به هدف توی اون زمان یکسری کارها اولویت ها بود. یه مدته بعد که از ازدواج کردیم و تشکیل خانواده دادیم اولویت هامون دیگه مدلش عوض میشه (دقت کن نرگس هدفمون نههههه! بلکه مدل اولویت هامون) و مسئولیتهامون از فرد به جمع تبدیل میشه و مفید بودن میشه توجه به همسر و بعد بچه ها و در کل خانواده که بتونیم لحظات مفید بیشتری داشته باشیم و چند پله ارتقا پیدا می کنیم و عملا نزدیکتر میشیم به هدف. ولی بعضی ها اینجا گیر می کنن متاسفانه! چون دچار تحیر و یا دچار مقایسه اشتباه میشن، بین این دوران با اون دوران قبلیشون! و نهایتا یا سردرگم و بی خیال میشن یا افسردگی سراغشون میاد! اما اگه بدونن بابا راه رسیدن به هدف همینه! فقط پیچ و خم جاده هاست که عوض شده، دیگه مشکلشون حله! همین طور که داشتم دقیق گوش میدادم و به اینجا حرفها که رسید نفس عمیقی کشیدم اما هنوز نفسم بین ریه و لپ هام در حال چرخش بود که لیلا با تاکید گفت: حالا اگه خدای نکرده .... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وچهارم و من هم حسابی منت
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟ بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی! اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش! اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر... سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟! خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن! حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا... من فهمیدم چی میگه... ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من! بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم! یه یاعلی بگو و بلند شو.... انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود! احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه! نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید... بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا! چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد ! من اون موقع بهش هیچی نگفتم! یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه! لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟! تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ... همین شد که من سر حرف رو باز کردم.... البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره... محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه! به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن! من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی! همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان! تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی ! لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم! اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش! دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود! چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن! ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ... از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....! ادامه دارد..... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وپنجم خدای نکرده.... خدا
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم! لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟ گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره! گفت فقط، همین... ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!! دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه! ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه! فرقش هم خیلی مهمه! وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست! باید سر یه ساعت مشخص بری! سر یه ساعت مشخص بیای! یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی ! یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه! خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات! خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده! نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست) اما حرف من چیه نرگس؟! من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری ! بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است! نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری... البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی! دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا! گیرم حرفات همه درست و قبول! ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم... لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!! بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟! گفتم: ولی من بازم می ترسم.... لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم! گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم .... نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار! یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم... میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ! هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه .... با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم! استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار... تو که بهتر وضع منو میدونی ... هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم.... من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه! ادامه دارد.... نویسنده: Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وششم گفتم:صاف و صادق بگ
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم... لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست! برای همینه دیگه دختر! بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه! ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه! یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم! اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!! آخه قضیه خیلی جدی شد! من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه! دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد! بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همه‌چیز زندگی من خبر داری... چرا چنین کتابی! یعنی من می تونم! یه لحظه مکث کردن ... سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن... یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت..‌.نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام... کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام... لیلا متعجب نگاهم کرد!!!! نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم! لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!! ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت! نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی! نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی! نههههه نگفتی!!!!! مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت! بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟! حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال! به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟! غیر از این بود که تو خودت خواستی! اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست! با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه! ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا.... حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه! به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی! که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد! کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس! فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه! اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان! گرفتی مطلب رو! الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم! ادامه دارد..... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وهفتم با هم به سمت اتاقی
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 دیگه حرفت چیه؟! ببین نرگس! به قول شهید باقری ما هممون بریم یا ما هممون بمونیم، هیج فرقی به حال اسلام نمی کنه! مهم اینه ما وظیفمون رو انجام بدیم! حالا بیا این گوی و این میدون! دیگه جا بزنی خودت میدونی و خودت! ضمنا بعدش نمی تونی بگی مسولیت همسری و مادریم زیر سوال می رفت، چون خودت گفتی کاملا برای اونها وقت میذاری وبا این شرایط وقت اضافی هم داری! نگاهم به لیلا هنوز مردد بود... ولی احساس میکردم ترسم کمرنگ شده! انگار هنوز باید چیزی می گفت تا من یه دل میشدم و این تردید هم تموم میشد و دقیقا زد توی خال، وسط سیبل اعتقاداتم! دستم رو گرفت و با اعتماد به نفس خاصی ادامه داد:جالبه حتی بدونی که بزرگ ما میگه: ما با کار کردن خانم ها مخالف نیستیم که هیچ! ولی می گیم کاری رو انجام بدن که به وظیفه ی مادری و همسریشون ضربه نخوره! به ریحانه بودن زن آسیب نرسه! مطلب حله برات؟! خیالم نسبتا راحت شد، ولی هنوز ترس همراهم بود... با این حال کتاب رو محکم گرفتم توی دستم و گفتم: لیلا... خدا کنه بتونم.... لیلا با یه لبخند، چشمهاش رو دوباره محکم باز و بسته کرد و گفت: میدونم که می تونی.... ولی بازم به قول شهید حسن آقای باقری که میگه: اگه میخوایم کار کنیم، کار خون دل داره ... دردسر داره... ولی چیزی که آدم رو خسته می کنه، گیجی و بی برنامگیه، نه کار زیاد! بخاطر همین با تاکید بهت میگم : کتاب رو حتما با دقت بخون! یادت باشه علت شکست خوردن توی هر کاری به خاطر بلد نبودن و یاد نگرفتن اون کاره، این یه نکته، که تجربش رو هم داشتی! نکته دوم هم، اینکه طبیعتا از کی یاد گرفتن هم مهمه! یکی ممکن آدم رو بندازه توی چاه تا مثلا برسه به آب، اما اینطوری حتی اگه برسه، داغون میشه! یکی هم هست راه حفر کردن چاه رو یاد میده تا برسیم به آب بدون اینکه آسیب ببینیم! شاید توی دنیا روش های زيادي وجود داشته باشه تا یه کسب و کار به درآمد برسه و رشد اقتصادی کنه ، اما مهم اینه توی ایران ما، با چه روش هایی میشه این کار رو انجام داد! نرگس خودت توی همین کشور زندگی می کنی، دیگه حتما خوب میدونی، با توجه به اینکه چندین سال کشورمون درگیر مسائل اقتصادی هست و هر سال به این نام، نامگذاری میشه! یعنی این مسئله، مسئله ی مهمیه ! یعنی زندگی مردم بهش گره خورده ! یعنی باید مجاهدانه براش کار کنیم ! یعنی باید پا بذاریم روی ترس هامون! یعنی باید توی این جنگ ضد گلوله بشیم! باور کن هر کسی به اندازه توان خودش تلاش کنه درست میشه! اما... اما... نکته اش همون بود که شهید باقری گفت! بدون برنامه ریزی و همینجور روی هوا کار کردن نه تنها به نتیجه نمی رسونتمون بلکه، ممکنه نا امیدمون هم بکنه که یه خط قرمز اساسیه! البته بازم تاااااااکید می کنم حواست باشه اولویت ها نباید جا به جا بشه نرگس جان! ولی وقتی اولویتِ زمانت و کاری که باید انجام بدی رو فهمیدی، از تمام سلولهای بدنت کمک بگیر تا به بهترین شکل انجامش بدی! با شنیدن حرفهاش نفس عمیقی می کشم، اما اینار به جای اکسیژن، یه عالمه انرژی وارد بدنم میشه... دوباره نگاهی به جلد کتاب انداختم ایندفعه اسم کتاب برام جالب تر دیده شد. با خودم گفتم چه اسم پر مفهومی...! ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وهشتم دیگه حرفت چیه؟! بب
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه! بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن! درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش... بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون... توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم... ولی از تو فکرم رد شد آخه...‌کدوم کار... از چی شروع کنم؟! همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن! حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...! اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره! خوب پس چه بهتر! همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم! برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم! حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره! رسیدم خونه... کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم... فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم. کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟! برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه! همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن! آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی! از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟! میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن! از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ... حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل... بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم... بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ... حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود... با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم... اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب! و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد.... الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد! ولی مهم شروع کردن بود... صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد.... ادامه دارد..... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ونهم همینطور که داشتم حرف
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم. محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم.... بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم! مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر! محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام ! جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود! محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری! چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی! و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب! واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک! اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی! چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه... میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد! بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم.... راست می گفت آسون نبود این مسیر .‌..! اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم! ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد! حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم! همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان! من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم! در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ... هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم.... چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضی‌ها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بی‌بصیرتی است.  وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بى‌بصیرت و بدون روشن‌بینى که دوست را نمى‌شناسد، دشمن را نمى‌شناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند. پایان والعاقبه للمتقین نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 رمان داستانی مانده در غبار بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن! از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد! جمع پنج نفرمون جمع بود... سفره ی آقا هم براه... شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن! برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟! خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود! منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن. حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید! اولا که چشمهات رو درویش کن! دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی! بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین! سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه! راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه! اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!! ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد! سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی! این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد! چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه! بععععله حدسمون درست بود! دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه! سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو! اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود! و جواب خانم های مقابل هم ‌واضحتر ! داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ... بر عکس قبلی‌ها صداشون که نمی‌اومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن. ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم.. هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن! حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید! چرا چرت و پرت می گی! اصلا صبر کن ببینم! تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان! اسمت بچه هیئتی مثلاااااا! سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن! اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن! علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟! من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت! سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش! این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره! حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد! سعید دیگه حسابی کفری شده بود... ادامه دارد... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 رمان داستانی مانده در غبار #قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار #بر_اساس_واقعیت بعد
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 با همون حال گفت: باشه بابا! اره من بیشعور! چشم هرزه! کافر! بی دین ...! شما هم خوب! دیدم اوضاع خیلی بد شد. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نگووو سعید این چه حرفیه داری میزنی! عصبی دستم رو از روی شونه اش کشید و گفت: داداش من نمیگم که! شما دارین میگین! دستم رو گذاشتم رو سینه ام و به خودم اشاره کردم و گفتم: سعید جان اصلا من حرفی زدم ! محمد رضا هم که تا اون لحظه فقط گوش بود زبونش باز شد و برا تایید حرف من، کمی از اون طرف تر گفت: منم کلام که نکردم! با یه چوب همه رو نزن رفیق! سعید چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: چه فرقی می‌کنه حالا، مثلا شما دو نفر هم ساکت باشین اصلش که همتون باهمید! یه لحظه به فکر فرو رفتم و بعد با حالت تامل گفتم: چه نکته ای اشاره کردی سعید! بعد رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: می بینین بچه ها قانونش همینه، اگه یه نفرمون هم حرف اشتباه بزنه یا حرف حق رو درست نگه یا هر کار اشتباهی بکنه پای هممون می نویسن! حسین سریع به خودش گرفت و از اونور گفت: الان منظورت منم صالح؟! با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم: خوبه دیگه توام حسین! تو دیگه شروع نکن! بعد هم رو به سعید گفتم : اخوی بچه ها که منظور بدی نداشتن خودتم خوب میدونی! لپ کلام هم بی کنایه و دعوا اینه که، ما باید زمان شناس باشیم! بدونیم توی چه موقعیتی چکار کنیم! الان این بندگان خدا اومده بودن هیئت، اولا که مهمون و دعوت خود آقا بودن، دوما که خود این جلسات قدرت تاثیری داره که بیان ما نداره، سوما اینکه من نمیگم تذکر ندیم بله بدیم ولی متین و درست نه با تشر و دادو بیداد ! حسین آهی از عمق وجودش کشید و گفت: خدا پدرت رو بیامرز صالح منم همین رو میگم! سعید یه چشم غره ای به حسین رفت و گفت: آرررره تو همینو گفتی! بعد هم برای من سری تکون داد و گفت: اوکی صالح حله! اوکیه سعید، توی این مواقع یعنی باشه دیگه دهنت رو ببند! منم دیگه حرفی نزدم... چند قدمی رو همه توی سکوت به مسیرمون ادامه دادیم فضا خیلی سنگین شده بود... محمد رضا به حساب خودش اومد به سبک همیشه جو رو عوض کنه، بعد مثل فرمون یه ماشین بحث رو چرخوند (ولی متاسفانه درست گند زد و با همون فرمون مستقیم کوبیدمون تو دیوار!) یکدفعه گفت: بچه ها به نظرتون امام حسین برای چی روز عاشورا شهید شد! سعید هم انگار که از خدا خواسته بود گفت: ای قربون دهنت! والا تا یادمون میاد و به ما گفتن امام حسین برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد غیر از اینه!!! محمد رضا که انتظار چنین جوابی رو نداشت و به مقصودش نرسید یه کم جا خورد بعد گفت: نه! منظورم اینکه یعنی ... سعید با اخم گفت: نه!!!!! محمد رضا دید توی این موقعیت نمی تونه با سعید کل کل کنه از یه راه دیگه وارد شد و گفت: اصلا باشه آره درست میگی ولی .... دیدم ادامه دادن این صحبت با این موقعیت هر چی مسئله رو وارونه تر کنه، بخاطر همین پریدم وسط حرفش و گفتم: ولیش بماند برای بعد، راستی بچه ها برنامه ی اردوی دانشگاهی چی شد؟! علی گفت: آقایون که چند نفری هنوز جا داریم ولی خانم ها رو فکر کنم به حد نصاب رسیدن! گفتم : آره خانم ها رو که میدونم ظرفیتشون کامل شده ولی آقایون رو ... هنوز حرفم تموم نشده بود سعیدبا خنده ی کنایه آمیزی رو به بچه ها به من اشاره کرد و گفت: بفرما رفقا میگم ساده هستین!!! این آدرس ازش بپرسی بلد نیست؟!! در همین حین متلک بارون سعید یکدفعه یه ماشین پژو پارس کنارمون بوق زد و رفت کمی جلوتر ایستاد.... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #مانده_در_غبار #قسمت_دوم با همون حال گفت: باشه بابا! اره من بیشعور! چشم هرزه!
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم... میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل! حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی! تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره! سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده! این همه بار من کردین، این به اون در! بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن... منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه! اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی! از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم! الان تو باادب، هیئتی! ما همه بی تربیت و ... دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده... این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما! وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن! اصلا یه وضعی شد... تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن! و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...! فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن... داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه! علی می گفت: اینکارا فایده نداره! این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه! ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده! با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی! این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن. چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ... ادامه دارد... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan