eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
829 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی #رابطه #قسمت_بیست_وششم که چه جوری دختر دسته گلش پر پر شده و با یه گوشی زندگیش زیر
به خاطر رفتار مریم فکرم حسابی مشوش بود در همین حین ثریا بلند شد و شروع کرد و بی مقدمه گفت: همون اول کار بگم ما هم طبق قواعد و خطوط قرمز اصلی، پیج و کانال رو انتخاب کردیم نه ایجاد کردن گروه که خدای نکرده بساط گناه فراهم نشه... من و مریم تصمیم گرفتیم بحث داغ عشق رو انتخاب کنیم که واقعا بازخوردهای خوبی هم در طول این دوهفته گرفتیم ... وقتی ثریا موضوع رو گفت: تنم بیشتر لرزید! بیشتر ترسیدم! نکنه مریم درگیر شده! این سکوت مریم! این نگاه خیره اش به میز! این رنگ پریده! به خودم نهیب زدم آخه رایحه این چه فکر بیخودیه تو میکنی! تازه اون هم مریم! توجهم رو متمرکز ثریا کردم داشت می گفت: من میخوام یه تجربه ی متفاوت رو براتون بگم که یکی از همین افرادی که تازه جذب شده بود تعریف کرد! که برای ما خیلی جالب بود نوشته بود: من پسرم و بیست و سه سالمه، تابستون ۹۶ میخواستم کنکور شرکت کنم و خودم رو آماده کردم واقعا بخونم. کانون ثبت نام کردم، کتاب گرفتم، کلاس میرفتم، بعد یهو مشکل سربازی برام پیش اومد که متاسفانه نتونستم بخونم و اجبارا رفتم خدمت، در خدمت هر ترفندی زدم تا محل خدمتم راحت باشه و به اونی که میخواستم رسیدم و آتش نشانی نصیبم شد... یه اتاق تنها داشتم بیکار و نه نگهبانی نه هیچی، انگار نه انگار سربازم و این اتفاق خوبی بود که منتظرش بودم کلی کتاب گرفتم واسه کنکور و شروع کردم خوندن، یه ماه اول گوشی نبردم و خوب خوندم ولی بعد اشتباه محض کردم گوشیم رو همراهم بردم و اتفاقی توی فضای مجازی با یکی آشنا شدم، بعد یه مدت خیلی وابسته ام کرد، میگفت دکترم رتبم ۱۸ شد، منم گفتم هم کمکم میکنه و هم موقعیتش عالیه برای زندگی (اشتباه اول (طمع)). بعد از کلی حرف زدن گفت: من مریضم، باید پیوند قلب کنم دو روز دیگه... منم دلم براش میسوخت، کلی دل خوشی و امید بهش دادم و گفتم: هیچ وقت تنهات نمیذارم، نگران نباش... گفت: موقع عمل گوشیم رو میدم به دختر خاله ام، اون حالم رو بهت میگه، روز عمل یکی بهم پیام داد، من دختر خاله فلانی هستم، الان بردنش اتاق عمل، من کلی ناراحتی و استرس داشتم که عشقم توی اتاق عمله، عصرش گفت: رفته کما، حالش وخیمه... داشتم دیونه میشدم از بس که ناراحت بودم! بعد از سه و چهار ساعت گفت: از کما در اومده حالش بهتره، و من خوشحال... مدتی از این موضوع گذشت.... بعد گفت: پدرم میگه باید با پسر دائیت ازدواج کنی، منم نمیتونم رو حرفش حرف بزنم، نمیدونم چیکار کنم و من نمی خوامش و ...  خلاصه گفت: مجبورم ازدواج کنم... گفتم: باش برو پی زندگیت(پذیرش منطقی) گفت: نه تنهام بذاری خودم رو میکشم و فلان بهمان! منم دلم نیومد ولش کنم(تحریک حس دلسوزی) گفت: خیلی کم با هم در ارتباط میمونیم، منم نمیتونستم فراموشش کنم دوستش داشتم خیلی..(وابستگی کاذب) ازدواج کرد...! بعد با شوهرش رفت خارج!(دروغ های واضح) هی میگفت ازش طلاق میگیرم! بمون با هم ازدواج میکنیم!(وعده های کاذب )  منم که کنکور میخوندم از وقتی قاطی این مسائل شدم دیگه کلا تمرکزم ریخت بهم! مدتی گذشت که گفت: سرطان دارم، مریضم برگشتم پیش خانوادم ... مدام گریه میکرد، هی اون دختر خاله ش میگفت بردنش بیمارستان حالش بد شده، منم همیشه ناراحت میشدم با این حرف ها، نه آرامشی داشتم نه هیچی، مثل دیونه ها شده بودم، سه _چهار ماهی این وضع بود... تا اینکه دختر خاله اش بهم گفت: که حالش خیلی وخیمه، دکترها جوابش کردن و گه گاهی باهاش چت میکردم، میگف حالم بده نمیتونم بیشتر صحبت کنم با دختر خاله ام باهام حرف بزن! تا اینکه یه روز دختر خاله اش گفت: که عشقت شب از دنیا رفت... یه روز کامل گریه گردم، دیونه شده بودم... گفتم: فردا میام سر خاکش، از پادگان شده فرارم کنم میام، اون ها یه شهر دیگه بودن. هی دختر خاله اش نمیگذاشت میگفت نه نیا، خودت رو زحمت نده، بعدا بیا سر خاکش... بعد از دو روز گفت: عشقت یه نامه نوشته بهت بدم، برام عکس گرفت تو وات ساپ برام فرستاد،  نوشته بود اینو که الان میخونی من زنده نیستم و کلی حرفای عاشقانه و غیره، من دیوانه هم زار میزدم... گریه می کردم...داشتم دیونه میشدم.... ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #سم_مهلک #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وششم دیدن اون آقا پسری که شبیه شهید مرت
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 گفت: دچار به قول سهراب یعنی عاشق! از شنیدن اين کلمه، واقعا بهم برخورد یعنی نمیخواستم حرفش رو قبول کنم و زیر بار این کلمات دم دستی بیفتم! بخاطر همین خیلی ناگهانی مهسا با واکنش شدید من مواجه شد! واکنشی که فکرش رو هم نمیکردم در این حد شدت داشته باشه! خودم رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا حواست به حرفهات باشه که توی تله نیفتیم! (ولی واقعیت این بود من توی تله افتاده بودم!) بعد هم بدون خداحافظی ازش جدا شدم و راه افتاد سمت خونه.... توی مسیر برگشت در حالی که عذاب وجدان شدیدی داشتم اما ذهنم مدام تصویری که سر مزار شهید مرتضی اتفاق افتاده بود رو با جمله ی مهسا تلفیق میزد و مرور میکرد! به خودم می گفتم: مهسا باید حساب کار دستش می اومد که دیگه با این کلمات روحم رو بهم نریزه! بعد سوالی روی مغز راه می رفت، راه که نه! میدوید! اینکه واقعا مهسا باعث این وضعیت روحی الان منه یا خودم!!! شاید مهسا بهترین توجیه باشه برای فرار خودم از خودم! سعی کردم خودم رو مشغول کنم که فکرم مجال فکر کردن پیدا نکنه! باید کتاب فروشی می رفتم و چند تا کتاب می خریدم مسیرم رو از سمت خونه به سمت کتابفروشی کج کردم... اما مگه میشد به این راحتی بهش فکر نکنم!!! توی کتابفروشی هر چی بین قفسه کتابها چرخیدم نتونستم کتاب های مورد نظرم رو پیدا کنم! چاره ای نداشتم نمی تونستم تمرکز کنم، نهایتا بی خیالش شدم! از این وضعیت کلافه بودم ولی انگار یه حس خفته درونم بیدار شده بود! یه احساس وابستگی! با دیدن دوباره ی اون آقا وضعیتم فرق کرده بود! شاید مهسا راست می گفت... با همین افکار چند روزی از این اتفاق گذشت اما من نه تنها مثل دفعه ی قبل یادم نرفته بود بلکه زندگیم از وضعیت عادی خارج شده بود و بدبختی اینجا بود که تازه شروع ماجرا بود... متاسفانه این رو میشد بعد از گذشت چند ماه با وضعیت نمرات دانشگاهم به خوبی فهمید! دیگه تقریبا درس برام مهم نبود! اما توی هر شرایطی حتی با وجود کرونا، بدون هیچ غیبتی هر هفته حاضریم رو توی بهشت زهرا میزدم! اگر مهسا یا دوستام همراهم می اومدن که بهتر، اما اگر نبودن هم باز خودم می رفتم.... این تکرار دیدارها داشت کار دستم میداد! بهتر بگم کار دستم داده بود! ولی من فکر میکردم چون خیلی سنگین رفتار می کنم، نه تنها با اون آقا که با هیچ نامحرمی حرف نمی زنم و کار اشتباهی نمی کنم پس مرتکب خطایی هم نمیشم! ولی من سخت در اشتباه بودم سخت.‌‌... ادامه دارد.... نویسنده: Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وششم گفتم:صاف و صادق بگ
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم... لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست! برای همینه دیگه دختر! بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه! ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه! یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم! اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!! آخه قضیه خیلی جدی شد! من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه! دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد! بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همه‌چیز زندگی من خبر داری... چرا چنین کتابی! یعنی من می تونم! یه لحظه مکث کردن ... سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن... یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت..‌.نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام... کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام... لیلا متعجب نگاهم کرد!!!! نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم! لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!! ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت! نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی! نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی! نههههه نگفتی!!!!! مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت! بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟! حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال! به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟! غیر از این بود که تو خودت خواستی! اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست! با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه! ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا.... حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه! به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی! که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد! کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس! فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه! اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان! گرفتی مطلب رو! الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم! ادامه دارد..... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan