eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
829 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻 📝 در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... . کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از ۳ ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . اون صبح جمعه از راه رسید ... ↩️ ... 💟 @khorshidbineshan
_اون سالی که پدر و مادرم رفتند،دختر خاله مادرم زیاد می اومد پیشمون. یه دختر هم داست هم سن ما که خب...نگار... مکث های آرش را دیگر دوست نداشتم تحلیل کنم. خودم میدانستم که پسر در سن بلوغ یعنی چه؟ _ماها اصلا برامون این خط قرمزایی که خیلیا دارند تعریف نشده،یعنی مسخره است. حد و حدودی نداریم. خیلی از زندگیمون اون طرفه. خیلی از مسائل رو همون بچگی فهمیدیم. چیزایی که نباید،میفهمیدیم و پرستیژ خانوادمون این بوده که بگیم بچه ما همه چیز رو دیده و میدونه. چشم و گوش بسته نیست. بعد از چند ماه متوجه شدم که آریا زیر آبی میره. دعوامون شد. نگار متوجه نبود و احساسی بود،آریا که نباید...ولی خب...نشد دیگه...نتونستم. زمان و مکان را گم میکنم. خودم را میگذارم جای آرش. سخت میشوم. پس چرا همیشه اینقدر آرام بود؟بی ربط پرسیدم:نگار چی شد؟ این سوالم عین حماقتم بود. کنجکاوی نبود فقط میل به فهمیدن بازی سرنوشت بود. نفس عمیقی که بیرون داد مطمئنم کرد که نباید سوال میکردم. _داره زندگیشو میکنه. فقط قید آریا رو زده و منو داره دیوونه میکنه. تلفنش زنگ خورد و نتوانست بیشتر بگوید. هرچند که من تا ته ماجرا را فهمیدم‌. نگار هم دنبال یک انسان کامل است. کسی که وجودش هنوز لطافت داشته باشد و بوی مرداب نگرفته باشد. همه میدانند که برای یک زندگی خوب باید با یک خوب همراه شد. ماشین را کناری پارک کرد و با همراهش پیاده شد. در را باز کردم. آب میخواستم. اما نه معدنی و بطری آب. چشم گرداندم به امید آب سرد کن. از هر چیز بسته بندی شده هم دلزده شده ام. اصلا چرا مردم آب را هم فروشی کرده اند؟قبلا که هر کس یک آب سردکن میگذاشت به نیتی. چشمم پیدا کرد. همان آب سردکن های استیل که رویش نوشته بنوش به یاد حسین علیه السلام. این نوش رفع نیش میکند. فکر میکنی وقتی مردم تشنه میشدند آب میخوردند؟نه،نوششان برای رفع اثر نیش هایی بود که بد ذاتی ها و زشتی ها به جانشان می زد. لیوان را برداشتم و دو بار پر کردم و لاجرعه سر کشیدم. چه خوب که یکبار مصرف نیست. همین لیوان غل و زنجیر شده استیل را دوست دارم که یادم می آورد آزادی بی حد و حصر ندارم. _میثم،میثم. سر برگرداندم سمت آرش. _چرا پیاده شدی؟ _آب نمیخوای؟تشنه م بود. صدای برخورد زنجیر به لیوان یعنی آرش هم بنده بودن را بیشتر از آزادی ها میخواست. برای فرار از دست خاطرات و لحظه ها میخواستم بلند شوم اما انگار کسی تمام رمق را از دست و پایم کشیده بود. سر برمیگردانم و اطراف را نگاه میکنم و امید دارم تا آرش بیاید. شهاب بازویم را میگیرد. صدایم می زند. بازویش را میگیرم و لب میزنم:ما اینجا چه کار میکنیم؟بیا برگردیم شهاب! چشمهایش پر از ترس و انکارند. رو برمیگرداند. بازویم را از دست شهاب خلاص میکنم. بغضم را قورت میدهم. یاد آخرین مکالمه ام با آرش می افتم. دارم دیوانه میشوم. چرا از وسط خیابان تماس گرفت؟قبلش چه شده بود؟بعدش چه شد؟صدای گریه ای که بیشتر شبیه ناله و ضجه است دلم را به هم می زند. سر میچرخانم سمت صدا. از در ساختمان چند نفر بیرون می آیند. چشم میبندم. چشم می بندم به روی دنیایی که به من خبر تمام شدن میدهد و نبودن! پا عقب میکشم و سر جایم می ایستم نمی خواهم به داخل بروم. شهاب دستم را می کشد و با خودش میبرد داخل فضایی که سیاه و تاریک و تنگ است مثل قبر. بی روح و سرد. نشانم می دهند‌. اول که نمیبینم. بس که چشمانم را روی هم فشار داده ام تار شده است. نمیبینم کسی را و دلم آرام میشود که آرش نیست. اما وقتی صدای یا خدای شهاب را میشنوم،دوباره سر میچرخانم سمت کسی که آرام خوابیده است. آرش است و صورت سفید و موهای لختش. میگفت سالهاست نتوانسته راحت بخوابد. باید خوشحال باشم بالاخره توانسته بخوابد. خوب است که خوابیده. زمان غصه خوردن برایش تمام شد. حالا مادرش راحت با دوستانش قرار مسافرت های دوره ای بگذارند. پدرش هم برای پول بیشتر ماه ها اروپا را دور بزند،یک ساعت هم افکار و احوال آرش و آریا را دوره نکند. دور دور تاریکی هاست و سردخانه تاریک آخر همه خوشی ها. دست میبرم بین موهایش. این جا سرد است. چرا آرش اینجا خوابیده!ابروهایش را مرتب میکنم و بی اختیار صدایش میزنم:آرش...آرش جان... سکوت کرده است. من برایش چه کار کنم؟سخت ترین کار عالم،بدترین درد عالم،زشت ترین صحنه عالم،ساعت های بدون آرش. بیرون می آییم. همه جا تار است. نمیتوانم ببینم و قدم بردارم. مینشینم کنار جدول باغچه. صدای هق هق و زمزمه شهاب چشمانم را پر آب میکند. رفت و آمد مردم را درک نمیکنم. موبایل را مقابلم میگیرد و اسم دکتر را میبینم. دکتر علوی تماس گرفته...برای چه؟!وقتی یاد محبت های دکتر به آرش می افتم،بغضم میشکند. انگار پدرش بود. پدر بی پسر. خبر را به دکتر میدهم و بیرون میزنم. --💌 💌 -- @khorshidebineshan ❤️
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود . در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد . البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم . 🍃🍃🍃🍃🍃 غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی . گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی . اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد . گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم . خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 @khorshidebineshan
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ارمیا نگاهش را به آیه داد: _شرمنده، باید بهتر برنامه‌ریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی ازدستم در رفت. آیه: غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیرمنه که باعث این اتفاقات شدم. ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت. خواست قاشق را در دهان بگذارد که گردن زینب شل شد نگاهش به زینب افتاد که خوابیده بود: _ببرمش تو تخت؟خوابش برده. آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیامانع شد: _برای شما سنگینه؛وقتی من هستم لطفابلندش نکنید! ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت: _بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه! ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه را بارهادیده بود که از آن خارج شده بود. وارداتاق که شد، زینب را روی تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش رابوسید. وقتی صاف ایستاد نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سیدمهدی روی دیوار بود. چیزی در دلش درد گرفت که باعث شدسرش را پایین بیندازد و از اتاق خارج بشه. ارمیا که خارج شدآیه دِم دراتاق گفت بفرمایید غذاتون سردشد! _ممنون دیگه سیر شدم! آیه: لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سید مهدی که از ماموریت برمیگشت اندازه‌ی سه نفر غذامیخورد! آهی کشید و ادامه داد: _شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول میکشه! آیه به سمت سفره رفت و نشست... ⏪ ... 📝 @khorshidebineshan 📗 📙📗 📗📙📗
‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت.دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچه ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا به داخل یک اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد .فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد.زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم.بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر قشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت: -بی ادب سلامت کو؟!قصد داری دستم رو هم تو بشکنی؟ ! چرا اینقدر فشارش میدهی؟!فکر میکردم دیگه نمیبینمت.گفتم عجب بی معرفتی بود این دختره!!رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت! چشمم به دستانش بود.صدام در نمی آمد: -خبر نداشتم! من اصلن فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه. خنده ای کرد و گفت: -عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟! سرم را با تاسف تکان دادم! چه فکرها که درباره ی او نکردم! چه قدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم. گره ای به پیشانی اش انداخت و پرسید: -چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد. فاطمه دوباره خندید:چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟ جواب دادم:-از خودم ناراحتم.من به تو یک عذرخواهی بدهکارم. با تعجب صدایش را کمی بالاتر برد: -از من؟!!!!! آه کشیدم. پرسید: -مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟ خندیدم! یک خنده ی تلخ!!! چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم. -فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع به چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی! او با تعحب گفت: -من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ ! وبعد زد زیر خنده!!! وقتی جدیت من را دید گفت: -چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.ولی از دست خودم.ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت. آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد: -میدونی عسل؟!!!چادر خیلی حرمت داره.چون لباس حضرت زهراست.دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه.من نباید به تویی که درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمی چی میگم؟! من خوب میفهمیدم چه میگوید ولی تنها جمله ای را که مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست...میراث اون بزرگواره بازهم حضرت زهراا.چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم. ادامه دارد... @khorshidebineshan ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋💝🦋💐💚💐🦋
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_چهارم #قسمـت_نوزدهم به دلت گذاشتم؛ روز آمد و کار و فعالیت آغ
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ دیروز روی میز گوشیشو گذاشته بود که زنگ خورد، دیدم محمدصادق! نمیدونم با این دختر چکار داره که دست بردار نیست. رها گفت: دلش گیره! کم کم باور میکنه! درسته اخلاق و رفتارش مورد پسند ما نیست، اما پسر بدی هم نیست. خودم با زینب صحبت میکنم. حالا هم اشکهاتو پاک کن که بچه ها و صدرا برسن و ببینن مامان زهرامون گریه کرده، ناراحت میشن. زهرا خانم اشک روی صورتش را با کف دستش پاک کرد و رها صورت مادر را بوسید. زینب سادات از پشت تلفن به سیدمحمد گفت: بالاخره نامه رو داد. قبول کردن به صورت موقت مهمانم کنند برای تهران. امتحانات رو همینجا میدم. ممنون عمو. سیدمحمد گفت: نیاز به تشکر نیست عمو جون! وظیفه منه! میدونی خیلی برام عزیزی! زینب سادات گفت: عمو! سید محمد: جان عمو! زینب سادات: چرا صدات خسته است؟ سیدمحمد: دیشب بیمارستان بودم، خواب بودم زنگ زدی. زبنب سادات شرمنده شد: ببخشید. آخه دکتر فروزش میخواست با خودتون صحبت کنه. سیدمحمد: دشمنت شرمنده عزیزم! اون فروزش شارلاتان هم میخواست من بدونم یکی طلبش هست! تو نگران این چیز ها نباش. داری حرکت میکنی برگردی تهران؟ زینب سادات: نه عمو: باید برم سر خاک بابا مهدی و پدربزرگ، بعدش هم مامان و بابا و باباحاجی! یک سری هم به مامان فخری بزنم. بعدش میام. راستی عمو، اگه وقت کردی، یک وقتی برای ایلیا میذاری؟ سیدمحمد: چی شده مگه؟ ⏪ ... 📝 🍒 @khorshidebineshan ⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 📗 📙📗 📗📙📗
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲۰💢 💠آنان با "طی الارض" و در شب قبل از ظهور به مکه 🕋 آمده اند. آنها در واقع، فرماندهان لشکر امام هستند و در آینده ای نزدیک⌛️ هر کدام از طرف امام، حاکم قسمتی از دنیا خواهند شد.🔜 ولی این ده هزار نفری که در راه مکه هستند سربازان لشکر امام می باشند، آنها می آیند تا قائم آل محمد (علیهم السلام) را یاری کنند.💯 🔹شیران بیشه ایمان می آیند کم کم لشکر ده هزار نفری کامل می شود. آنها با یکدیگر بسیار مهربان هستند گویی که همه با هم برادرند.🤝 همسفرم❗️آیا اجازه می دهی من در مورد ویژگی افراد این لشکر سخن بگویم؟ 👌آنان در مقابل دستور امام تسلیم هستند و سخنان امام را با گوش جان می پذیرند. افرادی شجاع ودلیری که ذرّه ای ترس در دل ندارند. آری، امام یارانی شجاع وبا یقین کامل می خواهد، افراد ترسو و سست عقیده چه کمکی به این حرکت عظیم می توانند بکنند؟ لشکریان امام چنان در عقیده وایمان خود استوارند که شیطان 👹 هرگز نمی تواند آنها را وسوسه کند. اینان شیران بیشه ایمان و یاوران راستین حق وحقیقت هستند. اگر شب ها به کنارشان بروی، می بینی که مشغول عبادت هستند وصدای گریه😢 و مناجات آنها شنیده می شود و در روز چون شیران دلیر به میدان می آیند واز هیچ چیز واهمه و ترس ندارند. برای شهادت دعا می کنند 🤲 آرزویشان این است که در رکاب امام به فیض شهادت برسند. به راستی که چه سعادتی بالاتر از اینکه انسان جان خویش را فدای مولای خود کند🤗 آیا در این دنیای فانی، آرزویی زیباتر از این سراغ داری؟ خوشا به حال کسانی که چنین آرزوی زیبایی دارند❗️ و واقعاً که زندگی انسان با داشتن این چنین آرمانی، چقدر لذت بخش می شود. به هر حال، یاران امام همواره دور امام ❤️ حلقه زده و در شرایط سخت، یار و یاور او هستند. کافی است امام به آنان دستوری بدهد، آن وقت می بینی که چگونه برای انجام آن دستور سر از پا نمی شناسند.😊 خداوند نیروی جسمی💪 بسیار زیادی به آنها داده است تا بتوانند به خوبی از امام دفاع کنند. وقتی که آنها از زمینی عبور می کنند آن زمین به سرزمین های دیگر فخر می فروشد و از اینکه یکی از یاران امام زمان از روی او گذشته است به خود مباهات می کند☺️ همه از یاران امام فرمانبرداری می کنند حتّی پرندگان 🦅 وحیوانات وحشی🦁 🔚...... ☘ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج☘ ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ✅مارا در ایتا دنبال نمایید👇: @khorshidebineshan
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 ❤ بسم رب الشهدا ❤ قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم. 🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» 🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» 🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم. ✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده. 🍃بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم. 🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. 🔹بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» 🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟» 🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...» شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. 🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.  چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم... ✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.... 👇👇👇 @khorshidebineshan
! روز چهاردهم شعبان است آرامش دوباره به شهر سامرا بازگشته و مردم به زندگی عادی خود مشغول اند . امروز حکیمه ( عمه امام حسن عسکری علیه السلام ) روزه است روی تخت وسط حیاط نشسته است اهی می کشد و با خود می گوید (سن زیادی ازم گذشته است خدایا نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امم حسن عسکری را ببینم یا نه؟) در این هنگام صدای در به گوش می رسد . حکیمه از جای خود بلند می شود و به سمت در می رود . بعد از لحظاتی بر میگردد. حکیمه لبخند میزند و خوشحال است . امام حسن عسکری علیه السلام ایشان برای افطار به خانه خویش دعوت کرده است . شب جمعه است ، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است . شاید امشب امام حسن عسکری علیه السلام دلتنگ عمه اش حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است . هیچ آشنای دیگری ندارد . شیعیان هم نمی توانند به خانه آن حضرت بروند .| حکیمه برای رفتن آماده میشود . بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران.... ✨🌙✨🌙✨🌙 ! بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران.... حکیمه امشب در در حضور امام مهربانی هاست و با امام حسن عسکری علیه السلام افطار می کند . او هنگام افطار همان دعای همشگی اش را می کند :( خدایا اهل خانه را با تولد فرزندی خوشحال کن )). همه آروزی حکیمه این است که مهدی علیه السلام را ببیند ،این آرزو کی برآورده خواهد شد؟ ساعتی می گذرد حکیمه میخواهد به خانه خود برگردد . او به نزد بانو نرجس می رود و با او خداحافظی می کند و به نزد امام می آید و می گوید: _سرورم !اجازه میدهی زحمت را کم کنم و به خانه ام بروم؟ _عمه جان ! دلم میخواهد امشب را پیش من بمانی . امشب شبی است که تو سالهاست در انتظار آن هستی ؟ _منظور شما چیست؟ _امشب وقت سحر ،فرزندم مهدی علیه السلام به دنیا می آید .آیا تو نمی خواهی او را ببینی؟ اشک شوق از چشمان حکیمه جاری می شود . او چگونه باور کند که امشب به بزرگترین آرزوی خود می رسد . حکیمه بی اختیار به سجده می رود و می گوید :)خدایا! چگونه تو را شکر کنم که امشب آخرین حجت تو را میبینم .)) اکنون حکیمه بر میخیزد و به سوی بانو نرجس می رود تا به او تبریک بگوید . شاید هم می خواهد به او گلایه کند که چرا قبلا در این مورد به او چیزی نگفته است . حکیمه می آید و نگاهی به نرجس می کند می خواهد سخن بگوبد که نگهان مات و مبهوت می ماند ! مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانی از حاملگی ذاشته باشد اما در نرجس هیچ نشانی از حاملگی نیست !! یعنی چه ؟؟ او به نزد امام عسکری برگشته و میگوید: _سرورم! به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می کند اما در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست . _امشب فرزندم به دنیا می آید . _آخر چگونه چنین چیزی ممکن است . _عمه جان ولادت پسرم مهدی مانند ولادت موسی خواهد بود . این جواب امام حسن عسکری برای حکیمه همه چیز را بیان کرد از این سخن امام خیلی چیزهارا می شود فهمید . قصه نرجس همان قصه ((یوکابد ))است . او مادری است که هزاران سال پیش موسی را به دنیا آورد .آیا دوست دارید تا راز تولد موسی را برایتان بگویم ؟؟
مجله تربیتی خورشید بی نشان
#رمان_داستانی_رابطه #قسمت_نوزدهم نگاهش کردم و گفتم: اتفاقا فاطمه جان برای اینکه به مشکل نخوریم با
گفتم: مهدیه جان حرف شما درسته اما ناقصه! شما فقط داری یه طرف قضیه رو می بینی! خوب وقتی تمام این رابطه ها روی آدم تاثیر میگذاره طبیعتا هر کلیکی یا لایک یا اینتری که برای حمایت از یه کار خوب باشه به همون اندازه تاثیرش هم خوب و موثره! ببینید بچه ها یه حقیقت وحشتناک اینه که اسلام هیچ ضربه ای بالاتر از بی‌خیالی و بهانه تراشی امتش نخورده! رفقا گوشه نشستن و کار نکردن و کنار رفتن به بهونه ی های مختلف راحت ترین و بدترین کار! به همون اندازه بدون علم و فکر کردن هم کار کردن وحشتناکه و چه بسا حتی ضربه ی بیشتری هم بزنه! اینکه من این موضوع رو مطرح کردم که بگم با راه حل ساده ی مدیریت کردن میشه توی این فضا هم فعالیت کرد اما یادمون نره برای مدیریت کردنه چه خودمون، چه زندگیمون، چه فضای مجازی باید یه سری قوانین باشه یا اگر نیست براش بگذاریم تا کار درست جلو بره! مثلا یکی از قوانین اینکه پاسخ سوالهای غیر مرتبط با کانال یا پیج یا گروهتون رو ندید! یا با نامحرم وارد چت و صحبت نشید! یا مسائل خصوصی و درد ودل کردن توی فضای مجازی رو کلا کنار بذارید! شاید باورتون نشه بچه ها ولی یکی از مراجع کنندهام می گفت: طرف پرسیده حال شما خوبه؟ و من جوابش رو دادم و همین جواب دادن باعث شروع یک ماجرای پر دردسر از همین جمله ی به ظاهر ساده شده! بعد پرسیدم خوب چه لزومی داشت پاسخ بدید؟! میگفت: احساس کردم بی ادبیه! جالب اینجاست نمیگفت فکر کردم بی ادبیه! چون طبیعتا عقل انسان میگه اگر کسی رو شما نمی شناختین و شروع کرد باهاتون احوال پرسی کردن لزوما نباید جوابش رو داد! ثریا از اونور گفت: جواب هیچ کس رو ندیم که اینجوری نمیشه کار کرد! گفتم: ثریا خانم دقت کنید نگفتم کلا جواب ندید! گفتم بی ارتباط به موضوع کانال یا پیج یا گروهمون جواب ندیم! یا متوجه شدیم نامحرمه وارد حاشیه نشیم! اینا خط قرمز هایی که با توجه به هر تیپ شخصیتی هم که داریم اگه رعایت نکنیم نا کجا آباد منزلگه ما میشود خدای نکرده! دقت کنید یه خط قرمز دیگه یا یه قانون دیگه هم که اینجا جاشه بگم تا فاطمه یه سری قوانین مهم رو میچینه برامون اینه که دقت کنیم و حواسمون باشه به محتوای کلام و محتوای بیان! داخل هر رسانه ای میخوایم کار کنیم! مهدیه گفت: نخیررررر این خانم دکتررررر هر چی هم بگیم باز نمی تونه زیر دکترا حرف بزنه!!!! نگاهش کردم گفتم: مهدیه جون من، الان حرف من نامفهوم بود!!! یلدا همونطور خودکار به دست نگاهی کرد و جدی گفت:نه خیلی هم شفاف بود! یعنی چی می خوایم بگیم و در چه قالبی و با چه بیانی ارائه اش میدیم مهمه! مثلا محتوای خوب و جذاب و بروز داشته باشیم با قالب خوب و متین و موجه و طبیعتا نباید در قالب کلماتی که عشوه و ناز داره مثل عزیزم! عشقم! گلم! نفسم! خواهرم! برادرم! بیان کنیم!!! ثریا نگاهی به مهدیه کرد و گفت: یاد بگیر مهدیه خانم! یلدانصف ما سن داره به توان n فهم و درک و شعور! مهدیه گفت: نچ مثل اینکه امروز روز من نیست... هنوز حرفش تموم نشده بود که گوشی مریم زنگ خورد! مهدیه گفت: بیا!!!! بفرما!!!! حالا اگه گوشی من زنگ میخورد می گفتین چرا وسط جلسه گوشیت رو سایلنت نکردی! روی پرواز نذاشتی! خاموش نکردی و از این حرفها... مریم لبخندی زد و سری تکون داد و جواب گوشی رو داد: سلام آقای معروفی... بله... بله..‌. ممنون چشم.... الان یکی از بچه ها رو می فرستم جلوی در تحویل بگیرن... خدانگهدار.... نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به مهدیه کرد و با لبخند ریزی گفت: مهدیه خانم اگه الان گوشی من روی سایلنت بود هم شما از پذیرایی محروم بودی هم یه سری هدیه و شاید یه سری چیزهای دیگه! حالا هم سریع برو جلوی در آقای اشرف نیا منتظر ایستادن وسیله ها رو تحویل بدن... مهدیه غر غر کنان گفت: کلا امروز مظلوم گیر آوردینا... یلدا گفت: میخواید من برم! مریم با لبخند گفت: نه کار مهدیه است عزیز شما باش... ثریا دوباره اومد یه چیزی بگه که با اشاره ی چشم فاطمه ساکت شد! مهدیه چادرش رو سر کرد و در حالی که همچنان غر میزد رفت... اما نمیدونست این انتخاب مریم اتفاقی نیست.... ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_نوزدهم ↩️ 🍃🍃🍃🍃🍃 فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ 🍃🍃🍃🍃🍃 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود . در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد . البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم . 🍃🍃🍃🍃🍃 غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی . گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی . اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد . گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم . خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ... 🍃🍃🍃🍃🍃 ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 Join @khorshidebineshan 📜 📖📜 📜📖📜
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #سم_مهلک #بر_اساس_واقعیت #قسمت_نوزدهم گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم! ولی ب
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 گفت: من همه چیزم رو از دست دادم هدی! همه چیز! بلند شدم و شروع کردم قدم زدن... نفس عمیقم رها شد توی فضا... لحظه ای ایستادم و نگاهی به سمت مسیری که اومدیم کردم و گفتم: مهسا میدونم بهم ریخته ای! باور کن حال منم بهتر از تو نیست! اما والا تا جایی من شنیدم و دارم می بینم با ارزشترین دارایی انسان عمرشه که علی الظاهر با نفس کشیدنت نشون میده تو هنوز داریش! پس بی خودی شلوغش نکن! ( من میدونستم الان مهسا توی موقعیتیه که میشد باهاش مستقیم حرف زد ) بخاطر همین بی مقدمه و بدون حاشیه ادامه دادم: میخوام رک و مستقیم بهت پیشنهاد بدم و بگم تا وقتی اصل کاری رو داری بیا تا فرصت هست از همین جا مسیرت رو عوض کن و به مسیر قبلی برنگرد! تا تو نخوای من نمی تونم کاری برات بکنم! نه من ! که هیچکس نمی تونه کاری برات بکنه! متوجهی چی میگم مهسا! خیره نگاهم کرد!!! نشستم کنارش، دستش رو گرفتم بین دو تا دستم، و گفتم این قانون دنیاست ،چه بخوایم چه نخوایم ،این خودمونیم که انتخاب می کنیم که چه جوری ادامه بدیم! هر دو تاش هم یه نوع انتخابه! و هر انتخابی آخرش مشخصه! مسیر من این سمتیه! و بعد با دستم به سمت مزار شهدا اشاره کردم... نمیدونستم با این همه صراحتم واکنشش چیه؟! خصوصا توی این موقعیت اما بالاخره که چی! باید یه جا این حرف رو میزدم! با نگرانی منتظر بودم جواب بده! باید امروز تکلیف رفاقتمون مشخص میشد! یا رومی روم یا زنگی زنگ! نمیشه که هم اونوری بود، هم اینوری! مکثش طولانی شد! ترجیح دادم کمی تنهاش بذارم... دوباره از روی نیمکت بلند شدم و تا انتهای ردیف مزار شهدا رو رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم. به آخرین شهید نرسیده بودم که دستی چادرم رو کشید! به سرعت برگشتم سمت عقب... مهسا بود! کنار همون شهید نشست و سرش رو انداخت پایین! با مِن مِن گفت: من میخوام بیام توی این مسیر... ولی می ترسم، خیلی هم می ترسم... حقیقتا از خودم نا امیدم هما!!! یعنی آیندم و زندگیم چی میخواد بشه؟! از اینکه هما صدام کرد لبخندی نشست روی صورتم... حالا منم کنارش نشسته بودم... محکم و قاطع بهش گفتم: این مسیر آخرش خوشبختیه ولی باید حواست باشه توی هر مسیری شیطون دست از حمله بر نمیداره! این یه واقعیته که اون یه دشمن آشکاره! اولین راه شکارش هم حمله از جلو! متعجب نگاهم کرد و گفت: حمله از جلو !!! یعنی چی؟! گفتم: یعنی همین که گفتی! ایجاد ناامیدی و دلشوره نسبت به آینده! اتفاقا خیلی ها هم از همین جا میفتن توی دامش! باورت میشه از ناامیدی! از اینکه فکر می کنن دیگه بخشیده نمی شن، نهایتا بی خیال جبران کردن میشن و آخرشم که نگفته پیداست خواهر! با حالت تامل خاصی تکرار کرد: خواهر! چه واژه ی غریبیه برای من....! تا این جمله رو گفت اومدم به شوخی حرفی بزنم که.... ادامه دارد.... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_نوزدهم اینم از وضع الانم!!!
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوجود اومد یکی از مهم ترین هاش این بود که پس این همه خانم که الان دارن کار می کنن چی؟! یعنی کارشون اشتباه! تا خواستم مطرحش کنم یکدفعه سرو کله ی خانم صادق زاده پیدا شد و با یه لحن خاصی رو به من و لیلا گفت: خانم ها خیلی مشغول حرف زدن هستید از کارتون عقب نمونیدااا! لیلا چشمی گفت و با یه لبخند از من کمی بیشتر فاصله گرفت که خیال خانم صادق زاده راحت بشه. من هم مشغول کار شدم و ذهنم مشغول تحلیل حرفهای لیلا و زندگی خودم و سوالهای بی جواب ! میدونستم لیلا برای سوالم جواب داره، منتظر فرصتی شدم تا بتونیم دوباره با هم صحبت کنیم ولی اون روز اینقدر درگیر کار شدیم که از حجم کار به حرف زدن که هیچ، حتی نتونستیم از هم خداحافظی کنیم... وقتی رسیدم خونه، محمد توی خونه پیش بچه ها بود و داشت بهشون غذا میداد با دیدن این صحنه یاد حرف لیلا افتادم که تو سر پستت نموندی.... چه تلخه که راست می گفت! جای من و محمد عوض شده بود! من یادم رفته بود باید مادر می بودم باید الان محمد از سرکار بر می گشت و من رو توی این صحنه می دید.... نفس عمیقی کشیدم... دردی از نوک پام تا کتف شونه هام تیر کشید... نمیدونم از درد دیدن این صحنه بود.... یا از شدت کار... شایدم از فشار روحی اشتباهات خودم با زندگیم ... ولی خوب الان که فهمیدم چی؟ نباید می گذاشتم این وضع ادامه پیدا کنه! باید الان برام چیزی اولویت و اهمیت داشته باشه که وضع زندگیم رو درست کنم غصه خوردن که دردم رو دوا نمیکرد... باید یه کاری میکردم... یه کاری که هر کسی سر جای خودش باشه! و راه حلشم تنها دست خودم بود، من باید از محمد یه مرد مقتدر می ساختم تا زندگیم درست بشه! کار سختی بود... اینکه بخوای از چیزی که کوبیدی و قشنگ تخریبش کردی یه تکیه گاه محکم بسازی! میدونستم این کار یه شبه و یه هفته ای نمیشه! هر چند اثرش رو من همون لحظه های اول با معجزه ی کلام دیده بودم، اما برای درست شدن زندگیم باید این سختی رو می‌پذیرفتم، هر چی که باشه، سختیش از دعوا و بحث و جنگ و جدل قابل تحمل تر بود! مطمئن بودم بعد از چند ماه نتیجه اش رو می بینم... هر چند سخت بود ولی به قول یکی از دوستام: هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛ جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه‌ است! باید بهانه ها رو کنار میگذاشتم... کم کم شروع کردم.... از حرف زدنم... نه یکدفعه! آجر به آجر که خراب کرده بودم تلاش کردم درستش کنم.... با همراهی لیلا که البته بعد از اینکه اصل مطلب رو بهم گفت و راهنماییم کرد، بیشتر کار رو واگذار به خودم کرد، چون معتقد بود همیشه کنار من نیست تا راه حل آماده بهم بده، بلکه این خودمم که باید دنبالش باشم و یاد بگیرم در هر شرایطی چکار کنم، می گفت: اینجوری که خودت تلاش کنی دیگه هیچ وقت یادت نمیره، تازه لذتش هم بیشتره! چند ماهی گذشت! نه به همون شکل قدیمی! به یه سبک جدیدی که بوی تغییر رو میشد ازش حس کرد! با تغییر رفتار من و هویت درستی که محمد براش بوجود اومده بود، موقعیت خونه طوری شده بود که دیگه قاطع تصمیم گرفتم سر کار نرم! مطمئن بودم یه عده خیلی تعجب می کنن درست مثل وقتی که رفتم سرکار! یه عده هم شاید سرکوفت و سرزنشم کنن... ولی من برام مهم زندگیم بود... اما هنوز... ادامه دارد..... نویسنده: 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نــوزدهــم ✍باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه ر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند  شد:صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب صوفی پوزخند زد :اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد دانیال برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور یه جوشنده ست اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون همیشه ام جواب میداد یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه بخور حالتو بهتر میکنه عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت، معده ام کمی آرام شد و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟ و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:صوفی ادامه بده صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:اجازه هست آقای عثمان؟؟  نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و  به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِمن اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که :خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:هه برادرت بدجور اهل نماز بود اونم چه نمازی اول وقت طولانی پر اخلاص تهوع آور احمقانه ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد بریک میگم بهت اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن چی داشت میگفت؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود... ⏪ ... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_نوزدهم . . یه صبحونه سبک خوردم و سریع برگش
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 حلما_یه مدتیه که باخودم درگیرم میدونی انگار راهمو گم کردم هیچی خوش حالم نمیکنه الانم که موضوع خواستگار عصبیم کرده هیچی آرومم نمیکنه؟ حتی دیگه با دوستامم بهم خوش نمیگذره میدونی فقط وقتایی که به حسن زبان یاد میدم حالم خوبه... وقتی حرف ازدواج میاد وسط یهو جوش میارم بهش که فکر میکنم میبینم معیاری ندارم برای همسر آینده نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم😢😢😢 زینب_ عزیز دلم . میفهممت همه آدما گاهی خسته میشن از زندگیشون ولی هر کی یه هدفی داره که بخاطرش نا امید نشه _حلما جونم تو باید خودت رو پیدا کنی بعد مسیر زندگیت رو انتخاب کنی اونوقت میدونی از زندگیت چی میخوای باورات که پیدا شه میتونی انتخاب درست داشته باشی هم تو هدف هم عشق و ادمایی که باید تو زندگیت باشن حلما_نمیدونم شاید همینطوره که میگی😕😕😕 گوشیم زنگ میخوره نگینه.. _سلام نگین نگین_سلام رفیق بامعرفت خوبی _خوبم تو چطوریی از سپیده چخبر نگین_منم خوبم سلامتیی سپیده هم خوبه میگفت قرار بود خبر بدی یه روز بریم بیرون😂هنوز هم قراره خبر بدی حسااابیییی از دستت شاکیه ها ببینتت کچلت میکنه😂😂😂 حلما_ اخ اخ به کل یادم رفت اصلا حواسم نبود🙁🙁 خو حالا که چیزی نشده فردا بریم من قبلش کلاس دارم زودترتعطیل میکنم میام میبینمتون نگین_کلاس چیییی؟ حلما_زبان درس میدم😊 نگین_اوهووو کجا حلما_حالا مفصله میگم برات نگین جون من مهمون دارم ساعتشو جاشو برات اس ام اس میکنم نگین_باشه عزیزم فلا حلما_خدافظ گوشی رو قط کردم دیدم زینب داره نگاهم میکنه چیشده؟؟ زینب_چرا قیافت شبیه اینایی که به اجبار میخوان جایی برن حلما_هان نه😑 به اجبار نیست فقط یکم از دستشون ناراحتم مهم نیست حالا ... حلما پاشم برم میوه بیارم بخوریم و ادامه حرفامون😝😉😉 تا غروب با زینب بودم کلی باهام حرف زد بعد هم علی اومد دنبالش و رفتن حرفای زینب عجیب فکرمو درگیر کرد کلی بهم کتاب معرفی کرد بگیرم بخونم.. اوه یاد فردا افتادم قرار شد به نگین خبر بدم باز باید دروغ بگم به خونواده😐😐😐 فردا که قراره بریم خونه حسن اینا یکم زودتر از اونجا میرم به مامام میگم میخوام کتاب بگیرم که حسینم نفهمه😒😒 تازه داره فراموش میکنه Join @khorshidebineshan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 🦋 ✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود.. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما! اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. ⇦نویسنده:الهام تیموری.... Join @khorshidebineshan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼