*ارباب بخیل* روزی بخیلی خروسی را کشت و به غلام خود گفت:اگر بتوانی این خروس را خوشمزه بپزی،تو را آزاد خواهم کرد. غلام تمام تلاش خود را کرد تا شاید با عمل به سخنان ارباب،از بندگی رهایی پیدا کند. وقتی غذا آماده شد آن را به محضر ارباب برد،ارباب با حرص آب غذا را خورد اما لب به خروس نزد،دوباره خروس را به غلام داد و گفت:اگر آشی با همین خروس درست کنی آزادت میکنم. این بار هم ارباب آب غذا را خورد و خروس را به غلام پس دادو از اوخواست اگر حلیمی با آن درست کند امید است آزاد شود و با همین روش پیوسته غذاهای رنگارنگ با یک خروس سفارش می داد اما خروس را سالم نگه می داشت و نمی خورد. بالاخره غلام به تنگ آمد و گفت:مولای من دیگر مرا میلی به آزاد شدن نیست،شما را به خدا قسم این خروس را آزاد کنید و بخورید تا از دست شما راحت شود. @khoshab1