وام ۵۰۰۰ هزار دلاری
مسافری شیک پوش داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت . وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داده .
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد .
خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد . کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت : " از این که بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم . " و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟
مسافر یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت : " تو فقط به من بگو کجای نیویورک می توانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم!؟!
#حکایت
پایگاه خبری بصیرت خوشاب
@khoshab1
پایان شب سیه سپید است...
تنهـا بازمانـده یک کشتی شکسته، توسط جـریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده برده شـد، او با بیقـراری به درگاه خداونـد دعـا میکرد تا او را نجات بخشد، اوساعتها به اقیـانوس چشم میدوخت، تـا شایـد نشانی از کمک بیابـد امـا هیـچ چیز به چشم نمیآمـد.
سـرانجام ناامیـد شد و تصمیم گرفت که کلبـه ای کوچک خـارج از کلک و در کنـار ساحـل بسازد تا از خود و وسایل انـدکش بهتـر محافظت نمایـد.
روزی پس از آنکه از جستجوی غـذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، اندک لـوازمش دود شـده و به آسمان رفتـه بـود، بدترین چیـز ممکن رخ داده بـود...
او عصبانی و اندوهگین فریـاد زد: «خـدایـا چگونـه تـوانستی بـا مـن چنیـن کنی؟»
صبح روز بعـد او بـا صدای یک کشتی که به جزیـره نزدیک میشـد از خواب برخاست، آن کشتی میآمد تـا او را نجات دهـد...!
مـرد از نجات دهنـدگانش پرسیـد: «چطـور متوجه شدیـد که مـن اینجـا هستم؟»
آنها در جواب گفتنـد: «مـا علامت دودی را که فرستادی، دیدیـم...!»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بنظر میرسد کارها به خوبی پیش نمیروند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج ما...!
اگر کلبه شما در حال سوختن بود به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند و نجات شما...
#حکایت
پایگاه خبری بصیرت خوشاب
@khoshab1
🔴گریه ستارخان!
ستارخان در خاطراتش میگوید:
من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.
اما یک بار گریستم و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و باضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد
گفتم الان مادر کودک مرا ناسزا میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.
#حکایت
@khoshab1
در غربت؛ قسمت اول
✍سید حسن کیخسروی
صدای زوزهی باد یکدم قطع نمیشد. انگار دستهای گرگ گرسنه، پوزه بر آسمان بلند کرده و از ته گلو فریاد برآورده باشند. گاهی صدای بر هم ساییده شدن چند تکه آهن زنگ زدهی قراضه، باقیمانده از لاشهی کامیون تصادفی رها در کنار جاده برمیخاست.
کلبه در هجوم باد نیمهشب بیابان بیتاب مینمود و بیم آوار شدنش میرفت.
کلبهای در حاشیهی شهر تهران نزدیک یک دهکدهی اربابی قجری در جنوب. کنار راه.
راضیه از شدت درد استخوان دادش به آسمان میرفت.
چراغ فانوس انگلیسی با تمام توان و نورش، کلبهی کوچک بیابانی را رنگ میزد. چندان که در تاریک روشن نور آن بشود اشباح ویرانه نشین را تشخیص داد. راضیه هرشب فانوس روشن را در طاقچهای که ضلع بیرونیاش را با یک قطعه شیشهی نامنظم و شکستهی کامیون در گل گرفته و جدا میشد، میگذاشت، تا وقتی که جاسم در تاریکی شب از سر جاده از وانت زباله روبی دهیاری پیاده میشود، چشم در روشنای اندک فانوس راهش را گم نکند.
جاسم خودش را به هر در و دیواری زده بود تا عشقش را راضیهاش را درمان کند. اما هیهات شیمیایی شدن و سرطان راضیه را نمیشد درمان کرد. آنهم بادست خالی جاسم.
پیت حلبی زنگ زدهی روغن نباتی که اطرافش را ضربدری سوراخ سوراخ کرده بودند، به عنوان وسیلهی گرما و خوراکپزی از آن استفاده میشد، جلو در یک لت حلبی کلبه دیده میشد و ته ماندهی تکه چوب آغشته به روغن سوختهی ماشین در آن دود میکرد و زل میزد.
راضیه پشت سر هم خمیازه میکشید و با تکه پارچهی سبز چرکین که بیشتر با آن کتری سیاه آب جوش را از روی قوطی حلبی بر میداشت، اشک چشمها و آب دماغش را میگرفت.
از چند روز پیش جای بخیههای شکمش بد جوری میسوخت.
امشب علاوه بر آن درد خماری هم بر جانش افتاده بود.
آمدن جاسم به درازا کشیده بود. وقتش میگذشت. «جایی نداره که بره، مگه همو شیرهکش خونهی اون لکاتهی بیشرف، دده بلقیس.»
مکثی کرد و گفت: «حالا چه فرقی میکنه، کجا هس. باید این موقع میآمد.» با نگرانی کتری سیاه را از دبهی پلاستیکی پر کرد و شیشهی کوچک نفت را از پشت در برداشت. این روزها قوز پشتش آشکارا دیده میشد و از او در اوج جوانی زنی فرتوت نشان میداد. سرش را بلند کرد و در تاریکی شب نگاهی به بیرون انداخت. سرعت حرکت ماشینها را از کشیده شدن نور چراغهایشان که به تندی میگذشتند، میشد فهمید.
از آخرین باری که راضیه خودش را در آیینه دیده بود، خیلی میگذشت. یادش نبود از کی چشمان سیاه و درشت و ابروهای پیوستهاش را ندیده است. گاهی که در شعلهی سرکش قوطی حلبی شرارهی آتش کرک و موهای زائد صورتش را میسوزاند. گونههای تکیدهاش گل میانداخت، جاسم میخندید و دندانهای یکی در میان کرم خوردهاش را نشان میداد و میگفت:
«عجب بزک شدی بره هکوم. خو پاری وختا ای کارو بکو. اصلاً بیو فردا ببرومت آرایشگاه.» و راضیه گره روسریاش را زیر گلویش محکمتر کرده بود، تا جای خالی زلفهای خال خال ریختهاش را جاسم نبیند و اشکهای گوشهی چشمهایش را پاک میکرد.
ایستاد و به جاده خیره شد خبری از جاسم نبود، سرما به جانش افتاد. برگشت در را بست و تکه سنگ سیاه را پشت در سرآند.
چکهای نفت روی شاخهی کوچک ریخت و در قوطی حلبی انداخت. از سوراخ قوطی در نیمسوز داخل آن دمید، آتش شعله کشید.
دود سفید نفت نیم خام بخار شده و دود چوب در هوا پیچید، سرفه کرد. پشت سر هم آنقدر که نفسش گرفت.
هرم شعلهی آتش صورتش را سوزاند. دستهایش را در کنار آتش گرم کرد و کنار کشید. خیلی طول نکشید که کتری سیاه با آهنگ ملایم و غلغلی آرام به جوش آمد.
آتش فروکش کرده بود. راضیه با دستمال سبز کتری را برداشت و چنگالی چای داخل قوری ریخت و آب بست و به دیوارهی قوطی حلبی چسباند تا دم بکشد.
دستهایش را بهم مالید. روی پاهایش چمباتمه زد. دوباره خمیازه به جانش افتاد. خمیازههای کشدار خماری. یادش آمد نصفه سیگاری در طاقچه دیده است.
برخاست و سیگار را برخلاف حرف دکترش گیراند و پکی عمیق زد و پشتبند آن سرفههای پی درپی، چندانکه نفسش گرفت و پس افتاد. سیگار را نکشیده در پیت حلبی انداخت و با خود نالید. «مرگ، مرگ.»
لیوانی چای برای خودش ریخت و شیشهی مربای جاسم را پرکرد و با نگرانی حرکت کرد و از شیشه به بیرون چشم انداخت. از جاسم خبری نبود. در آیینهی شکستهای که روی دیوار نزدیک طاقچه به گل گرفته شده بود، نگاهی به خود انداخت. خودش را نشناخت. سرش را پیش آورد و در آیینه خیره شد. گره روسریاش را باز کرد. چیزی از موهای شبق گونش نمانده بود.
ادامه دارد....
#داستان #حکایت
پایگاه خبری بصیرت خوشاب
@khoshab1
برخی بیان کرده اند این داستان و #حکایت واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است.
پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت.
پس از پرواز، یکس از موتورهای هواپیمای حامل پزشک، به علت صاعقه در آسمان از کار افتاد. خلبان اعلام کرد که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
دکتر پس از فرود بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت. آنها به او گفتند که تاخیر پرواز ممکن است تا شانزده ساعت طول بکشد.
او خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص و مشهور جهانی هستم و هر دقیقه تاخیر پرواز هواپیما برای من، ممکن است برابر با جان خیلی از انسانها باشد و شما می خواهید من شانزده ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم!؟
یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید، با اتومبیل تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده است. خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه می داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید.
-بفرما داخل هر که هستی، در باز است.
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگى به در کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد.
درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود، دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت:
به خدا من شرمنده این همه لطف و کرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. دعاهایم هم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر گفت: چه دعایی!؟
گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح مشهوری بنام دکتر (د) هست که فقط او قادر به معالجه اش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل است و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند!
دکتر در حالی که گریه می کرد گفت:
به والله که دعای تو، هواپیمای حامل مرا را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت، تا اینکه منِ دکتر را به سوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که خداوند عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا کرده و به سوی آنها روانه می کند.
وقتی که دست ها ازهمه اسباب کوتاه می شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان می تواند اسباب مهیا کند.
#حکایت
@khoshab1
🔵خر برفت و خر برفت و خر برفت...
نوشته اند روزی بود و روزگاری در زمانهای قدیم مردی سوار بر خرش به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند.
پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکبها بود و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست او همانطور که با صوفیان دیگر به پایکوبی مشغول بود مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت:
خر برفت و خر برفت و خر برفت.
آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند :
خر برفت و خر برفت و خر برفت
و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود.
از مردی که مواظب مرکبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟
گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟
پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند.
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم.
#حکایت
پایگاه خبری بصیرت خوشاب
@khoshab1
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت:
اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمتهاي سفر و حضر كشيدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
عبیدزاکانی
کتاب " رساله دلگشا "
#حکایت
پایگاه خبری بصیرت خوشاب
@khoshab1
#حکایت
کفشِ پاشنه خوابونده نباش!!
یه شب مهمون داشتیم، کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟ چون پاشنه هاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست کی از ما سواری می گیره.
یادت باشه که اگر همیشه سر خم کنید، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمی گذارد.
🌱خلاصه که کفشِ پاشنه خوابونده نباش.🌱
@khoshab1
#حکایت کوف
کوف (جغد) میگوید: « من عاشق ویرانه و گنجم.
در خرابه منزل میگیرم به امید اینکه گنجی بیابم.
عشق سیمرغ چیزی جز افسانه نیست که هیچ عاقلی خودش را برای آن به زحمت نمیاندازد. »
کوف آمد پیش چون دیوانهای
گفت من بگزیدهام ویرانهای
در خرابی جای میسازم به رنج
زانک باشد در خرابی جای گنج
عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانک عشقش کار هر مردانه نیست
من نیم در عشق او مردانهای
عشق گنجم باید و ویرانهای
هدهد نیز میگوید: « گیرم که گنج را هم بهدست آوردی؛ گنج که عمرت را برای آن تلف میکنی به چه دردت میخورد.
گنجپرستی و پولدوستی حاصلی جز کفر ندارد. »
هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست
من گرفتم کامدت گنجی به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر
عشق گنج و عشق زر از کافریست
هرکه از زر بت کند او آزریست
زر پرستیدن بود از کافری
نیستی آخر ز قوم سامری
هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بدل
کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری
@khoshab1
دور باش از وی که دوری زو خوش است
#حکایت باز
باز (پرندهی شکاری) جلو میآید و سینه سپر کرده و میگوید: « جایگاه من دست پادشاه است.
تربیت میشوم تا در خدمت سلطان باشم و به همراه او به شکار بروم. من به غذائی که از دست شاه میخورم راضیم و احتیاجی به پیمودن راه سخت و دشوار رسیدن به سیمرغ را ندارم.»
باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه میکرد از سپهداری خویش
لاف میزد از کلهداری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفتهام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقهای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود
من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بیپایان شوم
هدهد او را سرزنش میکند که: « این شاهان، سلطان واقعی نیستند.
پادشاه حقیقی کسی است که بیهمتا باشد و کاری خلاف وفاداری و مدارا از او سرنزند.
این شاهان دروغین در هر کشوری باشند؛ نزدیکی به آنان بیش از سود و منفعت مایهی خطر و مصیبت است.
اگر میخواهی در محضر فرمانروای حقیقی باشی باید به آستان سیمرغ بیایی. »
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیکتر
کار او بیشک بود تاریکتر
شاه دنیا فیالمثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است/منطق الطیر
#بصیرتخوشاب
@khoshab1
#حکایت گِل و قند
فردی عادت داشت که گِل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل میافتاد، ارادهاش سست میشد و شروع به خوردن آن میکرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده میکرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده میکنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: «من قند میخواهم و برایم فرق نمیکند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.» در همین هنگام مرد در دل خود میگفت: «چه بهتر از این! سنگ به چه دردی میخورد برای من گِل از طلا با ارزشتر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن میگذاری باعث خوشحالی من است.»
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفهی ترازو بود کرد. او تند تند میخورد و میترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجهی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل میکرد. در همین عطار هم در دل خودش میگفت: «ای بیچاره! تا میتوانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن میدزدی در واقع از خودت میدزدی! تو بخاطر حماقتت میترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این میترسم که تو کمتر گل بخوری! تا میتوانی گل بخور. تو فکر میکنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!»
#مولانا
کتاب " مثنوی_معنوی "
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
#حکایت
مردی که دماغ بزرگی داشت ، قصد داشت ازدواج کند . مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت : "تو از ویژگی های شایسته ی من خبر نداری . من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم."
زن گفت:" من در بردباری تو در سختی ها شک ندارم زیرا چهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی !!"
عبید_زاکانی
اکتاب "رساله دلگشا "
#بصیرتخوشاب
@khoshab1