#حکایت معلم حکیم
پیرمرد داخل سالن یه گوشه ای تنها نشسته بود. داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد ، من رو یادتون هست؟ معلم گفت خیر عزیزم فقط می دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد خودش رو معرفی کرد و گفت: مگه میشه من رو از یاد برده باشید؟ یادتان هست ساعت گرانقیمت یکی از بچه ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش آموزان کلاس را بگردید. گفتید همه ما باید سمت دیوار بایستیم ومن هم که ساعت را از روی بچگی دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم ، که آبرویم را میبرید ،
ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانش آموزان را تا آخر انجام دادید. تا پایان آن سال و سال های بعد هم در آن مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
معلم گفت: من باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش آموزان چشم هایم را بسته بودم.
👌 تربیت و حکمت معلمان، دانش آموز را بزرگ می نماید.
#حکایتهای_شنیدنی
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
🔵 #حکایت چهار مرد و يک معجزه
نقل مىکنند که زمانى چهار نفر با هم به سفر رفتند.
يک نجار، يک خياط، يک جواهرساز و يک دانشمند.
شب هنگام به بيشهزارى از درختان گز رسيدند و تصميم گرفتند در همانجا اتراق کنند.
اما آنان شنيده بودند که شيرى در آن حوالى زندگى مىکند. لذا تصميم گرفتند شب را به چهار پاس تقسيم کنند و هر يک از آنان سه ساعت کشيک بدهد و ديگران بخوابند.
پاس اول بهنام نجار افتاد. او براى گذران وقت، يک تکه چوب را بهدست گرفت و آن را صاف کرد و تراشيد. پس از گذشت پاس اول، نوبت به خياط رسيد. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تنديس يک دختر را درست کرده است. خياط اين کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که اين دختر نياز به لباس دارد.
از اينرو مقدارى گِل از زمين برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند. آنگاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که اين تنديس نياز به زيورآلات دارد.
لذا با سنگريزههائى چند، براى آن، گوشواره و گردنبند ساخت.
سرانجام دانشمند براى آخرين کشيک، پيش از طلوع آفتاب از خواب برخاست.
او به تنديس چوبى با لباسهاى گلين و زيورآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفهاى نمىدانم.“
وقت نماز صبح فرا رسيده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد.
او پس از نماز، دعا کرد و گفت: ”خدايا من نمىتوانم نجارى کنم و نه مىتوانم خياطى کنم و نه جواهرسازي. اما از تو مىخواهم اين مجسمه چوبى را به يک دختر واقعى تبديل کني.“ تنديس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به يک دختر زنده بدل گرديد.
وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بيدار شدند و ديدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبديل شده است.
لباس گِلىاش به جامهاى از مخمل سبز و سنگريزههاى دور گردنش به گردنبند طلا تغيير يافته بود. آنها در مورد اين دختر، با هم به نزاع پرداختند.
و هريک از آنان فرياد مىزد که دختر از آن اوست. کار آنها - تقريباً - به دعوا کشيد اما در نهايت تصميم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعريف کردند، رو به آنان کرد و گفت: ”گرچه توِ نجار، اين دختر را از ساقهاى تراشيدى و توِ خياط لباسهايش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگريزههاى بىمصرف جان دادى و زينتآلاتش را ساختى اما با اينهمه، اگر اين دانشمند به درگاه آفريدگار خود دعا نمىکرد تا آن را زنده سازد، اين دختر هيچگاه زنده نمىشد. از اينرو، دختر از آن دانشمند است و شما هيچ سهمى در آن نداريد.“
و اینگونه بود که دانشمند و دختر با همدیگر ازدواج کردند و به دنبال خوشبختی خودشان رفتند.
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
🌸🍃🌸🍃
#هدف
✍می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد.
سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند.
تیمور گفت:
🔸همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند،
اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج.
🔹تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید.
به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟
ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟
🔸در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود،
تیمور در پاسخ میگوید:
هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را.
✍تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است.
#بصیرت_خوشاب #حکایت
@khoshab1
#حکایت پروانه طلایی!
زنی نوشته بود:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم.
✅ #بصیرت_خوشاب
@khoshab1
#حکایت یادگیری زبان گربه ها
نوشته اند:
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان(ع) ، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر خدا میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد بدهید.
سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید، کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا" زبان گربه ها را آموخت
مرد بعد از یادگیری روزی دید دو گربه با هم سخن می گویند
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم.
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش فروختش،
اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟
گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت
و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت: گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکنید!
پیامبر خدا پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت
و کفن و دفن آماده کن!
.
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی زیادی دارد،
اما ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
خدا بلا را از ما دور میکند،
و ما با نادانی خود گاهی آن را باز پس میخوانیم !!!
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
#حکایت
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و خيابانهای شهر دنبال چيزی می گشت. كسی از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه مي گردی, چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته ای؟راهب گفت: دنبال آدم می گردم.
گفت می جوین به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله, ولي من دنبال كسی می گردم كه از روح خدايی زنده باشد. انسانی كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنين آدمی می گردم. مرد گفت: دنبال چيزی می گردی كه يافت نمی شود.
ناظر فرعی ز اصلی بی خبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
گفت حق ایوب را در مکرمت
من بهر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
#مثنوی_معنوی
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir
#حکایت یک داستان و یک پند
✍جوانی به سن ازدواج رسید. او به خاطر تنگی معیشت و روزی از ازدواج میترسید. هاتفی از غیب او را ندا داد که ای جوان! چرا به خدای خود برای روزیرسانی اعتماد و توکل نداری؟! جوان گفت: ترس دارم پس از ازدواج مرا شغل و کسب و کارم سست شود و مدیون خانوادهام گردم. هاتف از او پرسید: آیا به یاد داری که در شکم مادر تو را به رایگان روزی داد و چون متولد شدی با شیر مادر تو را رایگان و بیرنج روزی بخشید؛ و این روزی رایگان خدای تو تا سن بلوغ ادامه داشت و چنان مهر تو را در قلب والدینات انداخت که به تو رایگان روزی میبخشیدند، آن گاه که به سن بلوغ رسیدی روزی تو را از رایگان به دسترنج تو تبدیل کرد و تو را در میان تلاش و کار آزمود تا روزی خود را با معصیت و نافرمانی او کسب نکنی. پس بدان خدای تو، تو را رایگان روزی داده است و اکنون نیز که به سن بلوغ و رشد رسیدهای اگر معصیت و نافرمانی او را نکنی مانند همان روز نخستِ خلقتت تو را و اهلبیت تو را روزی رایگان و بیمنت خواهد بخشید.
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir
✍️ همه مقصرند به جز آقای دزد!
🔹خر یک نفر را رو شبانه دزدیدند!
🔸صبح، صدای صاحبش بالا رفت و اهالی روستا جمع شدند!
🔹یکی گفت:
تقصیر معماره که دیوار را کوتاه ساخته تا دزد بهراحتی بدزد!
🔸 یکی دیگر گفت:
مقصر نجار است که در طویله را محکم نساخته!
🔹یکی دیگر گفت:
تقصیر قفلساز است که قفل ضعیفی ساخته است!
🔸نفر بعدی گفت:
مقصر خود الاغ است که سروصدا نکرده تا صاحبش بفهمه!
🔹یکی از آن طرف گفت:
مقصر صاحبشه، باید روزها میخوابیده، شبها میرفته پیش الاغش!
💢خلاصه این که همه مقصر بودن به جز آقای دزد!
#حکایت #بصیرت_خوشاب
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir
🔹#حکایت
نوشته اند یک عرب، یک چینی، یک امریکایی و یک آبادانی در کافی شاپ داشتند با هم گپ می زدند و از آرزوهای خودشان می گفتند که مرد عرب گفت :
من یک موقعیت بسیار عالی دارم، می خوام بانک جهانی پول رو همین روزها بخرم !
مرد چینی در جواب گفت : من خیلی ثروتمندم و می خوام کمپانی بی او دبلیو رو بخرم !
مرد امریکایی برگشت و گفت : من یک شاهزاده ثروتمند هستم و میخوام شرکت گوگل و اپل رو بخرم !
سپس همگی با نگاهی طنز آمیز منتظر بودند تا آبادانی صحبت کنه
.
.
.
.
آبادانی قهوه اش رو با متانت خاصی به هم زد! خیلی با حوصله قاشق کوچک رو روی میز گذاشت، کمی قهوه نوشید، یک نگاهی به بقیه انداخت و با آرامی گفت:
نه،نمیفروشم….!!!
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir
#حکایت
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
#بصیرت_خوشاب
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
•✾📚 @khoshab1 📚✾•
Basiratkhoshab.ir
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
#حکایت
از خودم بدم مياد
ديروز توي ايستگاه تاكسي داشتم ميرفتم ته صف به ايستم كه مردي طرفم آمد و گفت: «سلام،اقای سردبیر چه خوب شد كه اومدين.»
گفتم: «ببخشيد به جا نياوردم.»
مرد گفت: «شما منو نميشناسيد ولي من چون چند بار شما رو اينجا ديده بودم، يه نيمساعتي هست منتظرتون وايستادم. البته يواشيواش داشتم نااميد ميشدم.»
گفتم: «درخدمتم.»
مرد گفت: «من يه نامه براي نامزدم نوشتم، ميخواستم اين نامه رو به شما که سردبیر روزنامه هستین بدم تا فردا در ستون پیغام سردبیر چاپ كنيد.»
گفتم: «چرا به خود نامزدتون نميديد؟»
گفت: «با من به هم زده، ديگه جواب تلفنمرو هم نميده.»
گفتم: «نامهتون به ستون پیغام سردبیر ربط داره؟»
مرد گفت: «نه به عشق ربط داره.»
گفتم: «آخه ستون من هميشه درباره ماجراهای اجتماعی ميگذره.»
مرد گفت: «ببينيد نامزد من هر هفته پیغام سردبیر در روزنامه شما ميخونه، شايد اگه اين نامه رو بخونه دوباره جواب منو بده.»
گفتم: «شرمندهام، ماجراي شما، يه ماجراي شخصيه،و اين يه ستون عموميه.»
مرد گفت: «خواهش ميكنم.»
گفتم: «ببخشيد واقعا نميتونم» و چون نوبتم شده بود سوار تاكسي شدم.
تاكسي كه راه افتاد برگشتم و از شيشه عقب نگاه كردم. مرد نامه به دست ايستاده بود. تاكسي داشت دور ميشد.
ناگهان به خودم اومدم و با خودم فكر كردم: «چه احمقي هستم. مردهشور من و نوشتههايم و اين ستون را ببره.حتي اگر اميدي براي نجات عشق اين مرد باشه از تمام نوشتههاي من مهمتره
به راننده گفتم نگه دارد و بدو بدو برگشتم ولي مرد رفته بود...
دیگه از خودم و همه نوشتههايم و اين ستون بدم مياد...
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir