eitaa logo
بصیرت خوشاب
475 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
پایگاه خبری بصیرت خوشاب با شماره ثبت ۹۳۶۶۷ وزارت ارشاد Basiratkhoshab.ir اخرین‌اخبار دیار سربداران(سبزوار، جوین، جغتای، خوشاب، ششتمد، داورزن) و تحلیل های روز کشور مدیر مسول: علی اکبر ملکی @malekpor
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کرمعلی سی سال قبل ازدواج کرده بود و از زندگیش خیلی خوشحال و از همسرش خیلی خیلی راضی بود روزی از روزها سگی زنشو گاز گرفت و براثر گازگرفتگی زنش مریض شد و بعد از مدتی فوت کرد کرمعلی خیلی مغموم و دلشکسته شد و هیچوقت از منزلش خارج نمیشد و کلا در انزوا فرو رفت بچه های کرمعلی به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مجدد دادند اما پیرمرد قبول نکرد و به عشق اولش پایبند بود ازطرف بچه ها اصرار و از طرف کرمعلی انکار بعد از مدتی اصرار فرزندان نتیجه داد و پیرمرد قبول کرد که ازدواج کند بچه ها هم گشتند و یه دختر بیست ساله و خوشگل برای پدرشان انتخاب کردند جشن مفصلی هم گرفتند و عروس خانوم رو به خونه پیرمرد قصه ما بردند عروس خانوم از،همه لحاظ خیلی به کرمعلی میرسید و تلاش میکرد پیرمرد را خوشحال کند چند روز که گذشت پیرمرد  خوشحال و سرمست از ازدواجش  بچه هاشو  صدا زد و گفت به شکرانه ازدواجش پنج گوسفند را قربانی کنند و دو گوسفند را بین فقرا ..  یک گوسفند را بین خواهر و برادراش و یک گوسفند را برای شام خودش و همسرجوانش بیاورند بچه ها گفتند پدرجان گوسفند پنجم را چیکار کنیم؟ کرمعلی گفت گوسفند پنجم را برای سگی که مادرتان را گاز گرفته ببرید خدا خیرش بدهد انگار اون مصلحت من و بهتر از خودم میدونست😄😂 @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
مردی که زنش را هنگام دیدن ببر بزرگ رها کرد!! یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
🌷🌷🌷 کوتاه مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها  می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را  می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می‌کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید  باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است. این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند  بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!! صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛ ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. اگر دنبال افکار منفی بروی همان نصیبت می شود. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد. @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: (( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم . در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است . این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد. آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: ((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.)) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
💟 💧درماندگی آموخته شده ‌💎تقریبا هیچ روانشناسی تودنیا نیست که مارتین سلیگمن نشناسه. برنده جایزه نوبل و مبدع یک آزمایش خیلی خیلی جالب! سلیگمن 20 تا سگ رو از نوزادی داخل یک قفس انداخت و اون قفس پدالی داشت که وقتی سگها فشارش میدادن، در قفس باز میشد و اونها برای دستشویی کردن، از قفس خارج میشدن‌ یک روز سلیگمن10تا از این20تا سگ از این قفس خارج کرد و وارد قفس دومی کرد، که اون قفس هم پدال داشت، اما در قفس رو قفل کرد. سلیگمن روزی3بار به قفس شوک میداد سگها وقتی شوک رو میدیدن پاشونو رو پدال فشار میدادن اما در قفس باز نمی شد.‌‎ اونها خودشون و به درو دیوار میزدن اما خیلی زود فهمیدن که پدال کار نمیکنه و باید وسط قفس بمونن و به جای اینکه خودشون و به درو دیوار بزنن، شوک رو تحمل کنن. بعد از یکماه سلیگمن، این10تا سگ رو پیش10تا سگ اول برگردوند. و حالا به قفسی که20تا سگ داخلش بود شوک وارد کرد‌‎ فکر میکنید چی شد؟ به محض اینکه شوک به قفس وارد شد10تا سگ اولی بلافاصله پدال رو فشار دادن و از قفس اومدن بیرون. اما10تا سگ دومی، با اینکه میدیدن این بار پدال داره درست کار میکنه، از قفس خارج نمیشدن و شوک رو تحمل میکردن!‌‎ اینجا بود که سلیگمن یکی از بزرگترین نظریه روانشناسی خودش را ارایه کرد. بنام "درماندگی آموخته شده". یعنی چی؟ یعنی وقتی یک نفر تو زندگیش یک مدت رنج بکشه و کاری از دستش برنیاد، از یه جایی به بعد باور میکنه کاری از دستش برنمیاد حتی اگه کاری از دستش بر بیاد‌‎. خودمونیش اینکه: باور میکنه بدبخته و این بدبختی حقشه هر کدام از ما تو زندگی درماندگی های آموخته شده ی خودمون رو تو یه سری زمینه ها داریم. -درماندگی آموخته شده ی اجتماعی -درماندگی آموخته شده ی فردی. برای مثال درمورد سایپا و ایران خودرو: یک زمانی ماشین های بی کیفیت خودشونو به قیمت زیاد به ما میفروختن چون ورود خودروهای خارجی ممنوع بود! یک مدت گذشت گفتن همین بی کیفیته هم با قرعه کشی بهتون میدیم! یک مدت دیگه گذشت گفتن صد میلیون تو حساب بخوابونید بعد یکماه قرعه کشی میکنیم!‌‎ از تو صندوق قرعه کشی چی در میومد؟ یه تاریخ به ما میفروختن. زمستان 1403 !!! میگفتیم چه ماشینی بهمون میدن اون موقع؟ میگفتن بیا اون موقع هرچی بود ببر!!! میگفتیم به چه قیمتی؟ میگفتن بیا اون روز در موردش صحبت میکنیم!!!‌ @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
سه زیبای سه ثانیه ای ۱) روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزي كه براى دعا جمع  شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت. 👈 این یعنی ایمان ... ۲) كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت. 👈اين يعنى اعتماد... ۳) هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم , با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم. 👈 اين يعنى اميد... @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
تربیتی واقعی معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر  آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است. 📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
این یک واقعی است یک انگلیسی تصمیم گرفت که برای کشف معدن الماس به آفریقا برود. تمام دارایی خود را فروخت و رفت. زمینی خرید که کلبه ای در آن بود و فقط به جستجوی الماس پرداخت. درنهایت نتوانست چیزی پیدا کند، زمین و کلبه خود را برای فروش گذاشت. شخصی براي خرید آن ها آمد. اسم او کیمبرلی بود. آن ها بر روی سنگی در حیاط خانه نشستند و قرارداد را امضا کردند و صاحب قبلی رفت. وقتی او رفت، کیمبرلی کاملا اتفاقی آن سنگ را تکان داد و زیرش الماسی دید؛ و این گونه بود که معادن الماس کیمبرلی کشف شدند. الماس ها همان جایی بودند که آن مرد قبلی زندگی می کرد. او دنبال الماس همه جا را گشت به غیراز خانه خودش را ! هر چه که به دنبالش هستی در درون خود توست از درون خودت غافل نشو ‎‌‌   @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: (( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم . در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است . این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد. آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: ((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.)) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. @khoshab1 Basiratkhoshab.ir
🔴چنگیزخان مغول و شاهین یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست» و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.» پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
در غربت؛ قسمت اول ✍سید حسن کیخسروی صدای زوزه‌ی باد یکدم قطع نمی‌شد. انگار دسته‌ای گرگ گرسنه، پوزه بر آسمان بلند کرده و از ته گلو فریاد برآورده باشند. گاهی صدای بر هم ساییده شدن چند تکه آهن زنگ زده‌ی قراضه، باقی‌مانده از لاشه‌ی کامیون تصادفی رها در کنار جاده برمی‌خاست. کلبه در هجوم باد نیمه‌شب بیابان بی‌تاب می‌نمود و بیم آوار شدنش می‌رفت. کلبه‌ای در حاشیه‌ی شهر تهران نزدیک یک دهکده‌ی اربابی قجری در جنوب. کنار راه.  راضیه از شدت درد استخوان دادش به آسمان می‌رفت. چراغ فانوس انگلیسی با تمام توان و نورش، کلبه‌ی کوچک بیابانی را رنگ می‌زد. چندان که در تاریک روشن نور آن بشود اشباح ویرانه نشین را تشخیص داد. راضیه هرشب فانوس روشن را در طاقچه‌ای که ضلع بیرونی‌اش را با یک قطعه شیشه‌ی نامنظم و شکسته‌ی کامیون در گل گرفته و جدا می‌شد، می‌گذاشت، تا وقتی که جاسم در تاریکی شب از سر جاده از وانت زباله روبی دهیاری پیاده می‌شود، چشم در روشنای اندک فانوس راهش را گم نکند.  جاسم خودش را به هر در و دیواری زده بود تا عشقش را راضیه‌اش را درمان کند. اما هیهات شیمیایی شدن و سرطان راضیه را نمی‌شد درمان کرد. آن‌هم بادست خالی جاسم.  پیت حلبی زنگ زده‌ی روغن نباتی که اطرافش را ضربدری سوراخ سوراخ کرده بودند، به عنوان وسیله‌ی گرما و خوراک‌پزی از آن استفاده می‌شد، جلو در یک لت حلبی کلبه دیده می‌شد و ته مانده‌ی تکه چوب آغشته به روغن سوخته‌ی ماشین در آن دود می‌کرد و زل می‌زد.  راضیه پشت سر هم خمیازه می‌کشید و با تکه پارچه‌ی سبز چرکین که بیشتر با آن کتری سیاه آب جوش را از روی قوطی حلبی بر می‌داشت، اشک چشم‌ها و آب دماغش را می‌گرفت.  از چند روز پیش جای بخیه‌های شکمش بد جوری می‌سوخت. امشب علاوه بر آن درد خماری هم بر جانش افتاده بود. آمدن جاسم به درازا کشیده بود. ‌وقتش می‌گذشت. «جایی نداره که بره، مگه همو شیره‌کش خونه‌ی اون لکاته‌ی بی‌شرف، دده بلقیس.» مکثی کرد و گفت: «حالا چه فرقی می‌کنه، کجا هس. باید این موقع می‌آمد.» با نگرانی کتری سیاه را از دبه‌ی پلاستیکی پر کرد و شیشه‌ی کوچک نفت را از پشت در برداشت. این روزها قوز پشتش آشکارا دیده می‌شد و از او در اوج جوانی زنی فرتوت نشان می‌داد. سرش را بلند کرد و در تاریکی شب نگاهی به بیرون انداخت. سرعت حرکت ماشین‌ها را از کشیده شدن نور چراغ‌های‌شان که به تندی می‌گذشتند، می‌شد فهمید.  از آخرین باری که راضیه خودش را در آیینه دیده بود، خیلی می‌گذشت. یادش نبود از کی چشمان سیاه و درشت و ابروهای پیوسته‌اش را ندیده است. گاهی که در شعله‌ی سرکش قوطی حلبی شراره‌ی آتش کرک و مو‌های زائد صورتش را می‌سوزاند. گونه‌های تکیده‌اش گل می‌انداخت، جاسم می‌خندید و دندان‌های یکی در میان کرم خورده‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت: «عجب بزک شدی بره هکوم. خو پاری وختا ‌ای کارو بکو. اصلاً بیو فردا ببرومت آرایشگاه.» و راضیه گره روسری‌اش را زیر گلویش محکم‌تر کرده بود، تا جای خالی زلف‌های خال خال ریخته‌اش را جاسم نبیند و اشک‌های گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک می‌کرد.  ایستاد و به جاده خیره شد خبری از جاسم نبود، سرما به جانش افتاد. برگشت در را بست و تکه سنگ سیاه را پشت در سرآند. چکه‌ای نفت روی شاخه‌ی کوچک ریخت و در قوطی حلبی انداخت. از سوراخ قوطی در نیم‌سوز داخل آن دمید، آتش شعله کشید.  دود سفید نفت نیم خام بخار شده و دود چوب در هوا پیچید، سرفه کرد. پشت سر هم آن‌قدر که نفسش گرفت. هرم شعله‌ی آتش صورتش را سوزاند. دست‌هایش را در کنار آتش گرم کرد و کنار کشید. خیلی طول نکشید که کتری سیاه با آهنگ ملایم و غلغلی آرام به جوش آمد. آتش فروکش کرده بود. راضیه با دستمال سبز کتری را برداشت و چنگالی چای داخل قوری ریخت و آب بست و به دیواره‌ی قوطی حلبی چسباند تا دم بکشد. دست‌هایش را بهم مالید. روی پاهایش چمباتمه زد. دوباره خمیازه به جانش افتاد. خمیازه‌های کشدار خماری. یادش آمد نصفه سیگاری در طاقچه دیده است. برخاست و سیگار را برخلاف حرف دکترش گیراند و پکی عمیق زد و پشت‌بند آن سرفه‌های پی درپی، چندان‌که نفسش گرفت و پس افتاد. سیگار را نکشیده در پیت حلبی انداخت و با خود نالید. «مرگ، مرگ.»  لیوانی چای برای خودش ریخت و شیشه‌ی مربای جاسم را پرکرد و با نگرانی حرکت کرد و از شیشه به بیرون چشم انداخت. از جاسم خبری نبود. در آیینه‌ی شکسته‌ای که روی دیوار نزدیک طاقچه به گل گرفته شده بود، نگاهی به خود انداخت. خودش را نشناخت. سرش را پیش آورد و در آیینه خیره شد. گره روسری‌اش را باز کرد. چیزی از موهای شبق گونش نمانده بود. ادامه دارد....   پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1