داستان تروما قسمت سوم: حتی از اینکه در نیمه های شب با سوزان تماس بگیرد و خودش را خالی کند، ابایی نداشت. با اینکه سوزان از این کار او ناراضی بود؛ اما طبق معمول لب به شکایت باز نمی کرد چون طبق الگوی رفتاری خود گمان می کرد که باید از دوستش مراقبت کند و از آنجایی که رد تماسهای تلفنی دوستش نتیجه ای جز احساس گناه و شرمندگی نداشت همیشه و در هر ساعتی به تلفن او پاسخ می داد.... و اجازه می داد که دوستش در صورت نیاز سفره دلش را برای او باز کند. سوزان همیشه دوست خوبی بود همان دوستی که می توانستید روی حضورش حساب کنید. این باور و اعتقاد او بود و به این اعتقاد پایبند بود. هر بار که با او تماس میگرفتند پاسخگو بود همیشه وقت و انرژی و احساسات عاطفی خود را در اختیار دیگران قرار می داد، اما وقتی نوبت به حمایت دوستانش از او می رسید، آنها چنین رفتاری را از خود نشان نمی دادند همیشه از نوع روابطش رنج می برد و احساس میکرد که این تعاملات یک طرفه عادلانه نیستند. آیا دوستانش چیزی در مورد او می دانستند؟ احساس میکرد که نامرئی است و هیچ کس او را نمی بیند. در طول جلسات مشاوره ما اغلب گریه میکرد و میپرسید یعنی ممکنه به روز یکی سر راهم قرار بگیره که بهم اهمیت بده؟ با گذشت زمان به این نتیجه رسید که مادرش دلیل اصلی احساس ناامنی اوست. او در بیان احساساتش آزاد نبود زیرا همیشه برای برآورده کردن خواسته های مادرش خواسته های خودش را زیر پا گذاشته بود دلش نمی خواست مدام به دیدن مادرش برود اما از سر احساس شرم گناه و ترس این کار را انجام می داد. او نمی خواست مدام به تماسهای تلفنی دوستانش پاسخ دهد، اما بازهم از سر همان احساسات تن به این کار میداد. هویت او به جلب رضایت دیگران وابسته شده بود و از آنجایی که هیچ حد و مرزی برای محافظت از خودش نداشت، چنان به خدمت دیگران درآمده و خود را نادیده گرفته بود که تمام ارتباطش را با خود واقعی اش از دست داده بود.