ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجم بنیامین بی
🌊رمان . نویسنده: نگاهی به جمع انداخت و پایین کت بنیامین را گرفت و با خودش توی راهرو، جایی که کسی نبود کشاند. نفس نفس می‌زد. توی صورت بنیامین دقیق شد. _بگو ببینم چرا خبری از حمید نیست؟! بنیامین با چشم‌های باز شانه بالا انداخت. _ من از کجا بدونم؟ وقتی از من جدا شد. دیگه خبری ازش ندارم. حنیفا پوزخند زد. _ تا سه ماه پیش با تو زندگی می‌کرد. چی شد که هیچ خبری ازش نیست. _من از کجا بدونم اون تو اون خراب شده چه گهی... تا خواست ادامه‌ی حرفش را بزند، سکوت کرد. حنیفا پوزخند زد. _متانت از کلمات گهر بارتون می باره. ببین پسرعمو! اگه مامان بیچاره من حرفی نمیزنه و تو خودش میریزه. به خاطر اینه که بهش گفتین حمید به خاطر کار تشکیلات داره شبانه روز فعالیت میکنه. با کنایه گفت:« یعنی مجاهد فی سبیل الله شده» حالا نزدیک بنیامین ایستاده بود. فاصله ای به اندازه یک وجب. چند نفری که در حرکت بودند آن دو را با هم دیدند یکی دو نفر با پچ پچ و درگوشی لبخندزنان از کنارشان گذشتند. یکی از ناظم های ضیافت که زنی تپل بود با موهای کوتاه قرمز و بلوز آستین کوتاه پلنگی، نزدیک‌شان شد و گفت:« وای که چقدر شما دوتا بهم میاید. پس ناصر بی راه نمی‌گفت که شما دوتا رو واسه هم انتخاب کردن» چشم‌های حنیفا از تعجب مثل یک توپ گرد شده بود. نمی فهمید زن مو قرمز چه می گوید. نگاهی از سر شگفتی به بنیامین کرد. او هم به لبخندی تصنعی اکتفا کرد. زن که هوا را پس دید، عقب گرد کرد و با لبخند نصفه ای از آنجا دور شد. حنیفا رو به بنیامین کرد. همین که خواست حرف بزند، بنیامین فوری گفت:« تصمیم محفل ملیه.» ناگهان گره ابروهایش درهم رفت. با گیجی و صدای آهسته و پر از اضطراب گفت:«چ... چی؟» بنیامین نفس عمیقی کشید و دستش را توی جیب شلوارش فرو داد و گفت:« همین که شنیدی، تو می‌دونی که ازدواج اعضا رو تشکیلات تعیین می‌کنه و اونا به این نتیجه رسیدن که من و تو باید با هم ازدواج کنیم.» با صدایی معترض گفت:« تو هم قبول کردی؟!» بنیامین دو دستش را به حالت تسلیم بالا آورد:«مشخصه که نه! تو مثل خواهرمی. ولی قبول کردن و نکردن ما ملاک نیست اونا امیدوارن ما با هم کنار بیایم.» بنیامین که حرف می زد انگار نقاشی پشت سرش در چشم‌های حنیفا روی دیوار پیچ می‌خورد. تودرتو! طرح چهره کودکی و نوجوانی اش را در صدای خنده های حمید و پنجره باغ و ضیافت ها می دید. لاس زدن های بنیامین با دختران محفل، خبر خلوت هایش با خواهرزاده‌اش در زیرزمین عمارت پدری‌اش، خنده‌های کریه و قول و قرارهایی که برای تحریک حمید به ترکیه و بعد کانادا داده بود. از دید حنیفا او یک منافق به تمام معنا بود. با یاد آوری منجی اش بغضش را فرو داد. احساس می کرد اگر حمید اینجا بود می توانست کاری کند. یحتمل مخالفت می کرد. هیچ کس به اندازه حمید، بنیامین را نمی شناخت. مراسم با قرائت مناجات پایان گرفته بود. همان موقع پدرش و چند نفری از اعضای محفل ملی از جا برخاستند. یکی از آنها که مسعود شجاعی نام داشت گفت:« در ضیافت بعدی، خبر مسرت بخش و مورد خشنودی حضرت بهاء الله را به سمع انورتان خواهیم رساند.» حنیفا ابتدا با استیصال و سپس عصبی کیفش را برداشت. شالش را سر کرد و جلوتر از بقیه از ضیافت بیرون زد. آن شب تا وقتی پدر و مادرش برسند به ماشین، اینقدر این طرف و آن طرف رفت که پاهایش خسته شدند. هوا سرد بود. تاکسی زرد رنگی وارد خیابان شد. انعکاس گنبد برج شکوه مثل الماسی روی شیشه تاکسی افتاده بود. دیگر نه علاقه‌ای به برج داشت و نه الماس! نه حوصله ضیافت داشت و نه رغبتی به فعالیت های تشکیلات. خودش می دانست زندگی با کسی مثل بنیامین یعنی مرگ تدریجی. شاید هم خودکشی! یاد حرکت مردی افتاد که عاشق زن مسلمان شد و علیرغم مخالفت تشکیلات بالاخره با او ازدواج کرد. پس او هم می توانست پا روی تصمیم تشکیلات بگذارد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9