eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجم بنیامین بی
🌊رمان . نویسنده: نگاهی به جمع انداخت و پایین کت بنیامین را گرفت و با خودش توی راهرو، جایی که کسی نبود کشاند. نفس نفس می‌زد. توی صورت بنیامین دقیق شد. _بگو ببینم چرا خبری از حمید نیست؟! بنیامین با چشم‌های باز شانه بالا انداخت. _ من از کجا بدونم؟ وقتی از من جدا شد. دیگه خبری ازش ندارم. حنیفا پوزخند زد. _ تا سه ماه پیش با تو زندگی می‌کرد. چی شد که هیچ خبری ازش نیست. _من از کجا بدونم اون تو اون خراب شده چه گهی... تا خواست ادامه‌ی حرفش را بزند، سکوت کرد. حنیفا پوزخند زد. _متانت از کلمات گهر بارتون می باره. ببین پسرعمو! اگه مامان بیچاره من حرفی نمیزنه و تو خودش میریزه. به خاطر اینه که بهش گفتین حمید به خاطر کار تشکیلات داره شبانه روز فعالیت میکنه. با کنایه گفت:« یعنی مجاهد فی سبیل الله شده» حالا نزدیک بنیامین ایستاده بود. فاصله ای به اندازه یک وجب. چند نفری که در حرکت بودند آن دو را با هم دیدند یکی دو نفر با پچ پچ و درگوشی لبخندزنان از کنارشان گذشتند. یکی از ناظم های ضیافت که زنی تپل بود با موهای کوتاه قرمز و بلوز آستین کوتاه پلنگی، نزدیک‌شان شد و گفت:« وای که چقدر شما دوتا بهم میاید. پس ناصر بی راه نمی‌گفت که شما دوتا رو واسه هم انتخاب کردن» چشم‌های حنیفا از تعجب مثل یک توپ گرد شده بود. نمی فهمید زن مو قرمز چه می گوید. نگاهی از سر شگفتی به بنیامین کرد. او هم به لبخندی تصنعی اکتفا کرد. زن که هوا را پس دید، عقب گرد کرد و با لبخند نصفه ای از آنجا دور شد. حنیفا رو به بنیامین کرد. همین که خواست حرف بزند، بنیامین فوری گفت:« تصمیم محفل ملیه.» ناگهان گره ابروهایش درهم رفت. با گیجی و صدای آهسته و پر از اضطراب گفت:«چ... چی؟» بنیامین نفس عمیقی کشید و دستش را توی جیب شلوارش فرو داد و گفت:« همین که شنیدی، تو می‌دونی که ازدواج اعضا رو تشکیلات تعیین می‌کنه و اونا به این نتیجه رسیدن که من و تو باید با هم ازدواج کنیم.» با صدایی معترض گفت:« تو هم قبول کردی؟!» بنیامین دو دستش را به حالت تسلیم بالا آورد:«مشخصه که نه! تو مثل خواهرمی. ولی قبول کردن و نکردن ما ملاک نیست اونا امیدوارن ما با هم کنار بیایم.» بنیامین که حرف می زد انگار نقاشی پشت سرش در چشم‌های حنیفا روی دیوار پیچ می‌خورد. تودرتو! طرح چهره کودکی و نوجوانی اش را در صدای خنده های حمید و پنجره باغ و ضیافت ها می دید. لاس زدن های بنیامین با دختران محفل، خبر خلوت هایش با خواهرزاده‌اش در زیرزمین عمارت پدری‌اش، خنده‌های کریه و قول و قرارهایی که برای تحریک حمید به ترکیه و بعد کانادا داده بود. از دید حنیفا او یک منافق به تمام معنا بود. با یاد آوری منجی اش بغضش را فرو داد. احساس می کرد اگر حمید اینجا بود می توانست کاری کند. یحتمل مخالفت می کرد. هیچ کس به اندازه حمید، بنیامین را نمی شناخت. مراسم با قرائت مناجات پایان گرفته بود. همان موقع پدرش و چند نفری از اعضای محفل ملی از جا برخاستند. یکی از آنها که مسعود شجاعی نام داشت گفت:« در ضیافت بعدی، خبر مسرت بخش و مورد خشنودی حضرت بهاء الله را به سمع انورتان خواهیم رساند.» حنیفا ابتدا با استیصال و سپس عصبی کیفش را برداشت. شالش را سر کرد و جلوتر از بقیه از ضیافت بیرون زد. آن شب تا وقتی پدر و مادرش برسند به ماشین، اینقدر این طرف و آن طرف رفت که پاهایش خسته شدند. هوا سرد بود. تاکسی زرد رنگی وارد خیابان شد. انعکاس گنبد برج شکوه مثل الماسی روی شیشه تاکسی افتاده بود. دیگر نه علاقه‌ای به برج داشت و نه الماس! نه حوصله ضیافت داشت و نه رغبتی به فعالیت های تشکیلات. خودش می دانست زندگی با کسی مثل بنیامین یعنی مرگ تدریجی. شاید هم خودکشی! یاد حرکت مردی افتاد که عاشق زن مسلمان شد و علیرغم مخالفت تشکیلات بالاخره با او ازدواج کرد. پس او هم می توانست پا روی تصمیم تشکیلات بگذارد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
سلام به همگی عزاداری هاتون قبول باشه ان شاء الله از امشب ادامه‌ی رمان بارگذاری خواهد شد. لطفا دیگران را برای خواندن این رمان به کانال دعوت کنید.
سلام و مهر به همه عزیزانِ ندیده! ❤️ قابل توجه بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوستند. رمانی که در حال نگارشه همانطور که از اسمش مشخصه. در حال نگارشه! قدیمی ها با این روند آشنا هستند. اینجوری نیست که نویسنده راحت بتونه هر روز یه قسمت رمان ارسال کنه. اون برای زمانی است که رمان به طور کامل تمام شده باشه. و تشخیص اینکه چرا تمومش نکردم و اینا هم به عهده شخص منه. و ترجیحم این بوده☺️ چون پروسه نوشتن یه پروسه طولانی و مهم هست. قرار نیست رمان آبدوغ خیاری تحویل بدیم که هر روز با فشار زیاد بزور نوشته بشه. مطمئنا هر کسی که دستی به نوشتن داره میدونه صحنه پردازی و پردازش موقعیت و شخصیت ها زمان بره. لذا اگر کسی صبر و شکیبایی نداره و نمی‌تونه کانال بدون تبلیغ رو تحمل کنه، میتونه جمع ما رو ترک کنه و وقتش رو برای رمان های تموم شده ی زرد بذاره و تمام زحمات ما رو به باد بده. من هیچ زمان مشخصی برای ارسال رمان ندارم گاهی یک روز درمیان میشه و گاهی بیشتر. چون تلاطم های زندگیم کاملا غیرقابل پیش بینیه. بستگی به ذهن و روح و فکرم داره. معمولا شب ها رمان رو ارسال میکنم. ما همه دوست دار همیم، پس برای هم آرزوی موفقیت و وسعت وقت کنیم. از صبر و شکیبایی تون سپاسگزارم. 🙏❤️
لطفا دیگران را هم برای خواندن این رمان به کانال دعوت کنید. 👇 «همیشه در هر نفوذ و خرابکاری پای صهیونیست ها در میان است.» http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4