#لعل
گوهرِجانم فدای صحن گوهرشاد تو :)
هیچگاه اشک پدرم را ندیدم،ندیدم،ندیدم تا وقتی که به گوهرشاد رسیدیم.
آمد در تیر رس گنبدت ایستاد و بغضش ترکید.
من در عالم بچگی گوشه ای از صحن منتظر بودم تا پایان این تراژدی را تماشا کنم.
انگار کوهی که تا به امروز میشناختم سنگ ریزه ای شده بود اما به کوهی تکیه زده بود.
یا شبیه جنگ زده ها که به وقت صدا در آمدن آژیر قرمز با تمام نفس خودشان را به پناهگاه میرسانند و نفس راحتی میکشند.
نفس راحتی کشید.
من هم نفسی کشیدم و بلند شدم
بلند شدم و دستش را گرفتم،
لبخندی زد و همانطور که انگشت کوچکش را با آن فیروزه ی نیشابورش در مشتم گرفته بودم رفتیم تا کبوترهای حرم را ببینیم.
آقا جان!
دمت گرم است،
حقیقتش نمیدانم چه بگویم که نمی توانم وسعت بزرگواریت را در واژه ها حقیر کنم.
ولی شما پناه پدرم هستید و
پناه اول و آخر من :)
در پناهگاه را نبندید روی جنگ زده ها
دلم تنگ شده
بطلب ...
@laal_del