ادامه روایت نخستین دیدار با رهبر عزیزمان...
(قسمت چهارم)
هم یخ زده بودم هم راستش کمی ناراحت بودم ازین ناهماهنگی ( که گفته بودند اینقدر زود بیاییم) و هم به شدت به فکر نامه نیمه تمامی بودم که در کیفم داشتم!
از وقتی موضوع دیدار مطرح شد به فکر افتادم نامهای بنویسم که مسائل مهمی که در مسیر نگارش کتابهایم با آنها روبرو بودم و مشکلات و وقفههای جدی کار بودند، به محضر آقا برسانم، بلکه گشایشی شود... با دو سه نفر صحبت کردم، وقت گذاشتم و در عین اضطراب و فکر و خیال که اصلا دیدار ممکن میشود یا نه، آن نامه را هم آغاز کرده بودم ولی خستگی و ماجراها آنقدر زیاد بود که تمامش نکرده بودم...!
نزدیک یک ساعت آنجا بودیم که مردی از دکه نگهبانی بیرون آمد و اشاره کرد بفرمایید. شاید دلش به حالمان سوخته بود... راه را نشانمان داد و راه افتادیم... همیشه در جاهای ناآشنا نگران چرخهای جلوی ویلچر بوده و هستم. به محض افتادن در شیار کوچک یک کاشی، یا گیر کردن به سنگی کوچک ، اگر نفهمم و باز از پشت هل بدهم، حتما ویلچر از جلو، متوقف شده و سپس با نیروی زیادی از عقب جانباز را روی زمین خواهد انداخت! به قول همسرم، درست مثل خالی کردن بار یک فرغون 🙄😅
این بلا را سال ۸۹ یک بار تجربه کرده بودیم، البته کس دیگری ویلچر ایشان را میراند، هنگام رفتن به سالن ورزشی، چرخ جلو به سنگفرش حیاط مجتمع فرهنگی ورزشی زیبای بنیاد شهید و جانبازان تبریز (مجتمع صدرا) گیر کرده بود و ایشان محکم پرت شده بودند و پایشان شکست و چندین ماه ماجراها داشتیم!!!
( هنوز نفهمیدم چرا باید حیاط مجتمع بنیاد جانبازان، سنگفرش های نامنظم ریز و درشتی باشد که کاملا برای ویلچر و عصا، مخل حرکت راحت است!😬)
ماجرا وقتی بدتر میشد که به پله یا دری بر بخوریم که برای عبور ویلچر کوچک باشد🤐
-توکل بر خدا
به جایی رسیدیم که باید از هم جدا میشدیم!
-خانم! شما نگران نباشید بفرمایید ما حاج آقا را میآوریم!
واقعا؟! چطور همسر یک جانباز نخاعی میتواند نگران نباشد؟!🤔😶
ایشان این بار مطمئنتر از من بودند. محکم گفتند: برو! منم میام!
جدا شدم. وسایلم را تحویل دادم. فقط نامه را برداشتم بدون خودکار!
هم هیجان داشتم از نزدیکی دیدار... هم به فکر اتمام نامه بودم، هم نگران همسرجان!
کمی هم فکرم پیش آقای عافی و همسرش رفت که کجا هستند و چطور امدهاند؟
#دیدار_آقا_با_جانباران
#همسر_جانبازم
#ماجراهای_ما_و_ویلچر!
https://eitaa.com/lashkarekhoban