eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
723 دنبال‌کننده
519 عکس
203 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت اولین دیدار ما با رهبر جانباز عزیزمان 🌸🌿🌸🌿 (قسمت اول) وقتی برای اولین بار در زمستان ۱۳۹۰ محضرشان رسیدیم، با آقای نورالدین عافی و همسرش و من و همسرم بودیم.... روز قبلش آقای شیرازی از تهران زنگ زده بود که آقا، کتاب نورالدین پسر ایران را خوانده‌اند، و مطلبی ( تقریظ) نوشته‌اند بر کتاب شما و حالا آقای عافی و خانمش و شما دعوتید به دیدار آقا. ظهر فردا اینجا باشید. ما چند روز پیش با خانم و اقای عافی به اردوی جنوب رفته بودیم، و روز قبلش به خانه رسیده بودیم. در بازگشت، آقا عافی و خانمش در تهران مانده بودند و مهمان آقای شیرازی بودند، موضوع رفتن خدمت آقا را که به اقای عافی گفته بودند،ایشان گفته اگه سپهری نیاد که خیلی بد میشه و خواسته بودند به منم بگویند ( به روایت همسر محترم اقای عافی) صبح بمن زنگ زدند گفت ظهر فردا خدمت آقا می‌رویم و شما هم بیایید. من پرسیدم: تنها بیام؟ همسرم نه؟ گفتند: نه! شما تنها دعوتیم! گفتم همسرم با وجود شرایط سختشون، اینقدر پشت من بودند که توانستم این کارو بنویسم حالا چطور من تنها بیام به جایی که واقعا آرزومون هست و ایشان را اجازه نمیدهید بیان؟ ... گفتند طول میکشه برای ایشون هم اجازه بگیریم... گفتم من بدون ایشون من نمیام..اگه میتونید درست کنید با هم بیاییم... بهمن ۱۳۹۰ بود. شاید دقیقا همین روزا بود خدای من 😭😭چون ما روز ۲۲ بهمن در هویزه الله اکبر گفتیم با اردوی راهیان نور ( که به همت آقای حسین‌پور،مدیر مجله فکه رفته بودیم، و چقدر از اونجا هم حرف دارم... که همسرم برای اولین بار بعد از جانبازی داشت به جنوب می‌رفت و امیدوارم یک روزی بتونم بنویسم) من گوشی را قطع کردم... بی‌اختیار گریه کردم... بی‌اختیار... ساعتها...شاید ۳ ساعت... الکی در خانه چرخیدم و بهانه گرفتم و قایم شدم و اشکهایم را قایم کردم... گریه کردم... گاهی به دفتر هواپیمایی زنگ میزدم ببینم اصلا بلیط هست؟ ... فقط چند بلیط مانده بود از عصر تا شب ... صد بار از خودم سوال پرسیدم خدایا این چه ماجراییه؟ چرا آقای عافی و همسرشو بردن خونه‌شون و الحمدلله با احترام می‌برند خدمت آقا و من باید زجر بکشم و منتظر که اصلا همسرمو راه می‌دن یا نه؟؟ همسر جانباز نخاعی‌مو که برای نوشتن کتاب، بیش از هر آدم سالمی، مشوق و حامی من بود... اصلا سنت گریه کردن برای کتابهام از اون کتاب شروع شد... 😭😭 از کتاب ... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین دیدار ما با رهبر جانباز عزیزمان 🌿🌻🌿🌻🌿 ( قسمت دوم) حدود ساعت ۳ بعدازظهر آقای شیرازی زنگ زد و گفت همسرتون هم بیاد! ازینکه منت گذاشته و قبول کرده بودند خیلی تشکر کردم😭😓🤔 گرچه واقعا فکر می‌کردم غیر ازین نباید باشه و همین اذیتم می‌کرد که ... ظاهرا زور آقای عافی هم در همین حد رسیده بود... به هر حال من آرزو داشتم... از ته دلم آرزو داشتم با خانواده کوچکم به خدمت آقا بروم. پسرم آن روزها ۹ سال داشت اما اصلا طوری شد که دیگه نتوانستم بگویم ایشان را هم بیاوریم... همسرم گفت دیگه ولشون کن... به دو رفتم آژانس هواپیمایی . پرواز آخر شب جا داشت . ساعت ۱۱/۳۰ شب ... وقتی در هواپیما نشستیم... ( همین سوار شدن به هواپیما برای جانباز نخاعی یک فصل قصه تلخ و عجیب و غریب است) آنقدر خسته و واقعا له بودم که بیهوش شدم تا وقتی که همسرم صدام کرد. همه پیاده شده بودند و خدمات ویژه آمده بود و من به عنوان همسر یک نخاعی باید به اون آقایی که از طرف خدمات ویژه مامور جابجا کردن فرد معلول بود، کمک می‌کردم... متاسفانه و با کمال تاسف اغلب آنها کارشان را بلد نبودند و اکثرا تجهیزات آشغالی داشتند ( به عنوان یک ویلچر کوچک که جانباز بدبخت می‌ترسید از روش بیفته😓.... بگذریم... ) وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم، ساعت ۱ نیمه شب بود. قرار بود برویم منزل خواهر شوهرم... که چون ورودی‌شان ۵ پله داشت خیلی راحت نبودیم و باید حتما با کمک هم ویلچر را از پله بالا می‌کشیدیم ... صدیقه خانم و همسرش بیدار و منتظر ما بودند. من همیشه شرمنده مهربانی و بزرگواری این زوج نمونه هستم... چون هر دو استاد دانشگاه هستند و می‌دانستم صبح کلاس دارند و شب زود می‌خوابند... اما بخاطر ما بیدار بودند... و خوشحال ... من فکر بزرگ دیگری هم افتاده بود به جانم... آنها هر دو باید صبح به کلاسشان می‌رسیدند که وسط شهر بود . یعنی باید ۶/۵ راه می‌افتادند که برسند... و ما فقط بخاطر پله‌ها، مجبور بودیم صبح به کمک آنها بریم پایین... آخ پله‌ها... پله‌ها! ساعت ۳/۵ شب وقتی ایوب را جابجا کردم که بخوابد می‌دانستم حداقل یک ساعت طول می‌کشد که بخوابد... و مجبورم بعد دو ساعت بیدارشون کنم... و این یعنی تشدید دردشون... دردهایی نگفتنی! دردهایی که اگر نبودند خود مساله قطع نخاع بودن، هییییچ مساله خاصی نبود و نیست... اما این دردها از لحظه مجروحیت هستند تا امروز.... باور کردنی نیست؟! بله... بله.... جانباز شدن و جانباز ماندن و صبر کردن و خانواده را اذیت نکردن به خاطر درد و مسائل دیگر و پشیمان نشدن از راه طی شده و لبخند زدن به روی زندگی...... اینهاست که انسانی را جانباز می‌کند با تفاوت معنی دار از مجروحان جنگی... کشور ما مجروح جنگی فراوان دارد، اما من به فدای جانبازان صبور و بی‌ادعای وطنم که اندکند، و ذخایر عالم بقایند... و ان‌شاءالله سربلندان روز محشر🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/lashkarekhoban
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نبود از رو برویم!😅🤭 (قسمت سوم) خودم به سختی بیدار شدم. دیگر در زمانی نبودم که می‌توانستم ۴۸ ساعت بدون خواب هم بدوم و فعالیتم سر جایش باشد... خواهر شوهر عزیزم راهش دورتر بود و نمی‌توانست در کلاسش تاخیر کند و رفت. اما همسرشان ، آقای دکتر موسوی مانده بود تا بمن در پایین بردن همسرم از پله‌ها کمک کند بعد برود... البته در تلفن به ما گفته بودند ساعت ۹ آنجا باشیم. کلمه ظهر گفته نشده بود و ما یک ساعت برای راه در نظر گرفته بودیم و بنا داشتیم ۷/۵ راه بیفتیم.. این دومین دیدار نزدیک همسرم با آقا بود... اولین دیدارشان با جمعی از جانبازان (تحصیلکرده و مثلا نخبه!) بود و به سال ۷۸ برمی‌گشت که آقا تک تکشان را بوسیده و مورد تفقد قرار داده بود ، زمان ریاست جمهوری اقای خاتمی بود و ما تا سالها ازین که چنین برنامه‌ای برای همه جانبازان و بعد همه همسران جانبازان نخاعی برگزار نشد، ناراحت بودیم... آن دیدار، در نخستین سال ازدواج ما بود و پیامی که آقا به ما رسانده بودند تا مدتها هم اشک مرا درآورد و هم انرژی بخشید.... همسرم از آن دیدار می‌گفت: وقتی به آقا گفتم همسرم هم به شما سلام رساندند ایشان هم متقابلا همین را فرمودند و بعد در ابتدای سخنانشان به همه جمع جانبازان گفتند سلام مرا به همسرانتان برسانید ... و بعد فرمودند: "اگر ببینید کسی به خاطر دفاع از شما سیلی می‌خورد چه حالی و چه احساسی نسبت به او پیدا می‌کنید و چقدر او را دوست می‌دارید؟ حالا شما جانبازان عزیز به خاطر حضرت رسول الله و کمک به ایشان متحمل این صدمات شده‌اید.. ببینید ایشان چقدر شما را .... " چ😭😭😭🩵🩵🩵 آن روزها من در دوران بسیار سختی بودم و همین یک قیاس که آقا با نکته سنجی خاصی فرموده بودند ، خدا میداند چقدر امید و انرژی‌ام بخشید.... همسرم را با کمک دکتر موسوی پایین آوردیم و با تاکسی تلفنی راهی آدرس بیت رهبری شدیم.. دکتر موسوی هم که با بزرگواری بخاطر ما مانده بود، با تاکسی دوم رفت... ما همیشه به این عزیزانمان زحمت دادیم و از لطف خالصشان نیرو گرفته‌ایم... وقتی به خیابان شهید کشور دوست رسیدیم هنوز ۹ نشده بود. اسم‌مان را که دادیم گفتند آخه خیلی زود تشریف آوردید باید منتظر بمانید تا ... آن مامور ، تقصیری نداشت! ما هم انتظاری نداشتیم‌. به زحمت ویلچر را کشیدم به پیاده رو.. جایی که آفتاب بی‌رمق زمستانی می‌خواست گرمش کند و نمی‌توانست... ۲۵ بهمن بود و هوا بسیارسرد! طفلک همسرم ، پاهایش که همیشه سرد بود و هست، در آن یک ساعتی که بیرون ماندیم، یخ زد!😥 ما خودمان این دیدار را خواسته بودیم و چاره ای نداشتیم.... خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر دیر بما گفتند و زمان را درست نگفتند و ... . فقط دعا می‌کروم ایوب سرما نخورد و کارش به تب و ماجراهای دیگر نکشد... اصلا اینقدر ذهنم مشغول بی‌خوابی و درد‌های شدت گرفته ایشان و سرمای آن انتظار شد که نمی‌دانستم قرارست آقا را چطور ببینیم و چه بگوییم!🥺 https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نب
ادامه روایت نخستین دیدار با رهبر عزیزمان... (قسمت چهارم) هم یخ زده بودم هم راستش کمی ناراحت بودم ازین ناهماهنگی ( که گفته بودند اینقدر زود بیاییم) و هم به شدت به فکر نامه نیمه تمامی بودم که در کیفم داشتم! از وقتی موضوع دیدار مطرح شد به فکر افتادم نامه‌ای بنویسم که مسائل مهمی که در مسیر نگارش کتاب‌هایم با آنها روبرو بودم و مشکلات و وقفه‌های جدی کار بودند، به محضر آقا برسانم، بلکه گشایشی شود... با دو سه نفر صحبت کردم، وقت گذاشتم و در عین اضطراب و فکر و خیال که اصلا دیدار ممکن می‌شود یا نه، آن نامه را هم آغاز کرده بودم ولی خستگی و ماجراها آنقدر زیاد بود که تمامش نکرده بودم...! نزدیک یک ساعت آنجا بودیم که مردی از دکه نگهبانی بیرون آمد و اشاره کرد بفرمایید. شاید دلش به حالمان سوخته بود... راه را نشان‌مان داد و راه افتادیم... همیشه در جاهای ناآشنا نگران چرخهای جلوی ویلچر بوده و هستم. به محض افتادن در شیار کوچک یک کاشی، یا گیر کردن به سنگی کوچک ، اگر نفهمم و باز از پشت هل بدهم، حتما ویلچر از جلو، متوقف شده و سپس با نیروی زیادی از عقب جانباز را روی زمین خواهد انداخت! به قول همسرم، درست مثل خالی کردن بار یک فرغون 🙄😅 این بلا را سال ۸۹ یک بار تجربه کرده بودیم، البته کس دیگری ویلچر ایشان را می‌راند، هنگام رفتن به سالن ورزشی، چرخ جلو به سنگفرش حیاط مجتمع فرهنگی ورزشی زیبای بنیاد شهید و جانبازان تبریز (مجتمع صدرا) گیر کرده بود و ایشان محکم پرت شده بودند و پایشان شکست و چندین ماه ماجراها داشتیم!!! ( هنوز نفهمیدم چرا باید حیاط مجتمع بنیاد جانبازان، سنگفرش ‌های نامنظم ریز و درشتی باشد که کاملا برای ویلچر و عصا، مخل حرکت راحت است!😬) ماجرا وقتی بدتر می‌شد که به پله یا دری بر بخوریم که برای عبور ویلچر کوچک باشد🤐 -توکل بر خدا به جایی رسیدیم که باید از هم جدا می‌شدیم! -خانم! شما نگران نباشید بفرمایید ما حاج آقا را می‌آوریم! واقعا؟! چطور همسر یک جانباز نخاعی می‌تواند نگران نباشد؟!🤔😶 ایشان این بار مطمئن‌تر از من بودند. محکم گفتند: برو! منم میام! جدا شدم. وسایلم را تحویل دادم. فقط نامه را برداشتم بدون خودکار! هم هیجان داشتم از نزدیکی دیدار... هم به فکر اتمام نامه بودم، هم نگران همسرجان! کمی هم فکرم پیش آقای عافی و همسرش رفت که کجا هستند و چطور امده‌اند؟ ! https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین دیدار با آقا (قسمت پنجم) با کمال احترام از چند قسمت گذشتیم. از خیابانی با درختان بلند که برگ و بارشان ریخته بود در زمستان. به پله‌هایی رسیدیم... پله! و فکر و درد قدیمی! از آن طرف همسرم سوار بر ویلچری ناآشنا که خیلی بزرگ هم بود برایش، آمد. مردها خودشان بالا بردند.. آنجا همان اتاق معروفی بود که در تلویزیون دیده بودیم.. صدای اذان بلند بود و چند صف درست شده بود.. خانم و آقای عافی هم بودند. الحمدلله راحت آمده بودند... چند خانم دیگر هم بودند... که یک نفرشان خیلی شرمنده ام کرد و هنوز فراموشش نکرده ام..( همسرش خبرنگار اهل باکو بود که بخاطر نوشتن مطالبی از حجاب و اسلام به ۱۴ سال زندان محکوم بود و سالها در زندان بود) آقا برای ادای نماز تشریف آوردند. هرگز ایشان را آنطور تجسم نکرده بودم؛ با آن قامت و ابهت و نورانیت... من نامه را با خودکار دیگری تمام کرده بودم.. شاید مهمترین نامه عمرم به بلندپایه‌ترین مسئول ، دو رنگ اما خیلی مهم و حاوی مشکلات کلی خاطره نگاران و اهالی قلم در مستندنگاری جنگ بود... نامه را کنار مهرم گذاشتم و نمازمان را خواندیم، شکسته اما با حالی خوش... بعد از نماز همه دورادور اتاق ایستادیم تا آقا تفقد کنند و معرفی شویم.. وقتی به آقای عافی رسیدند نیازی به معرفی نبود انگار؛ آغوش گشودند : " آقای سید نورالدین..." و بعد به همسرشان خیلی بامحبت فرمودند من کتاب را خوانده‌ام و چیزی هم نوشته‌ام راجع به شما. به شما داده‌اند؟ خیلی تشکر کردند و بعد متوجه من شدند که بی‌اختیار اشکم می‌بارید... من، کسی که به عنوان یک نویسنده کوچک دفاع مقدس، از تردیدها و برزخها گذشته ، از راههای نرفته و تجربه های شگفت، انتخابها و رنجها و اشکها و لبخندها و... اینجا رسیده! ...... نامه را با شرمندگی تقدیم کردم ... محبتی گرم و اطمینان بخش احاطه‌ام کرده بود... همسرم سمت راست من بود و او تنها ویلچری در اتاق بود... آقا بعد از من به طرف او متوجه شد. کسی گفت همسر خانم سپهری، آقای.... اما آقا انگار نیازی به این معرفی نداشت. خم شد، سر ایوب را به سينه فشرد و بوسید و بوسید و بوسید.... بسیااار بیش از توجهی که به همه مردان آن اتاق کرده بود... اشک چشمهای من گویی درشت‌تر، بی‌خیالتر، گرمتر، و عاشق‌تر از همیشه می‌چکید... ازینکه آقا آنقدر به همسر جانبازم لطف کردند غرق غرور و شرور و نوایی بودم که همه خستگی‌های ۱۳ سال زندگی مشترک با همه سختی‌هایش به آنها می‌ارزید.... من جرات پیدا کردم گفتم به همسرم که عکس پسرمان و قرآن را به آقا بدهند... وقتی برای همراهی پسرم اجازه ندادند فکر کردیم یک عکس از او ببریم، عکس دو سه سالگی اش کنار حرم امام رضا، با لبخندی شیرین و چشمانی پر انرژی، با شال سیاه عزای حضرت سیدالشهدا و عبارت متوسلین مهدی موعود ع را برداشته بودم و قرآن جیبی که قرار بود همراهمان باشد ، سریع خدمت آقا دادیم. آقا عکس پسرمان را که دیدند فرمودند همین یک فرزند را دارید؟ چرا با خودتون نیاوردید؟ همانجا نگاهی به اطراف کردم که آن آقا را ببینم که اجازه نداد ( بعد از رفت آقا بمن گفت فکر می‌کرده پسرم ۱۸-۱۹ ساله است😖!!!) .... آقا برای پسرم دعا کردند . فرمودند اینها را حتما امضا می‌کنند... دوباره ایوب را بوسیدند.... ایوب، همه وجودش پر از انرژی شده بود... آقا رفت و دقایقی بعد کتاب، عکس و قرآن امضا شده را به ما دادند ... با یک چفیه... دیدار تمام شد! همه آن زحمتهای و گریه های اخیر، .... همه یک طرف، و تفقد ویژه‌ای که آقا به جانباز خانه ما کردند یک طرف... در راه برگشت از خدا میخواستم در ادامه راه قدرت بدهد و عاقبت بخیرمان کند... و آرزوهای بزرگتر.. خیلی بزرگتر😭😭 امیدوارم لایق نگاه و تایید و توجه امام زمانمان باشیم... امیدوارم خودمان را ضایع نکنیم... الحمدلله رب العالمین 🌻 https://eitaa.com/lashkarekhoban