eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
725 دنبال‌کننده
524 عکس
206 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت اولین دیدار ما با رهبر جانباز عزیزمان 🌸🌿🌸🌿 (قسمت اول) وقتی برای اولین بار در زمستان ۱۳۹۰ محضرشان رسیدیم، با آقای نورالدین عافی و همسرش و من و همسرم بودیم.... روز قبلش آقای شیرازی از تهران زنگ زده بود که آقا، کتاب نورالدین پسر ایران را خوانده‌اند، و مطلبی ( تقریظ) نوشته‌اند بر کتاب شما و حالا آقای عافی و خانمش و شما دعوتید به دیدار آقا. ظهر فردا اینجا باشید. ما چند روز پیش با خانم و اقای عافی به اردوی جنوب رفته بودیم، و روز قبلش به خانه رسیده بودیم. در بازگشت، آقا عافی و خانمش در تهران مانده بودند و مهمان آقای شیرازی بودند، موضوع رفتن خدمت آقا را که به اقای عافی گفته بودند،ایشان گفته اگه سپهری نیاد که خیلی بد میشه و خواسته بودند به منم بگویند ( به روایت همسر محترم اقای عافی) صبح بمن زنگ زدند گفت ظهر فردا خدمت آقا می‌رویم و شما هم بیایید. من پرسیدم: تنها بیام؟ همسرم نه؟ گفتند: نه! شما تنها دعوتیم! گفتم همسرم با وجود شرایط سختشون، اینقدر پشت من بودند که توانستم این کارو بنویسم حالا چطور من تنها بیام به جایی که واقعا آرزومون هست و ایشان را اجازه نمیدهید بیان؟ ... گفتند طول میکشه برای ایشون هم اجازه بگیریم... گفتم من بدون ایشون من نمیام..اگه میتونید درست کنید با هم بیاییم... بهمن ۱۳۹۰ بود. شاید دقیقا همین روزا بود خدای من 😭😭چون ما روز ۲۲ بهمن در هویزه الله اکبر گفتیم با اردوی راهیان نور ( که به همت آقای حسین‌پور،مدیر مجله فکه رفته بودیم، و چقدر از اونجا هم حرف دارم... که همسرم برای اولین بار بعد از جانبازی داشت به جنوب می‌رفت و امیدوارم یک روزی بتونم بنویسم) من گوشی را قطع کردم... بی‌اختیار گریه کردم... بی‌اختیار... ساعتها...شاید ۳ ساعت... الکی در خانه چرخیدم و بهانه گرفتم و قایم شدم و اشکهایم را قایم کردم... گریه کردم... گاهی به دفتر هواپیمایی زنگ میزدم ببینم اصلا بلیط هست؟ ... فقط چند بلیط مانده بود از عصر تا شب ... صد بار از خودم سوال پرسیدم خدایا این چه ماجراییه؟ چرا آقای عافی و همسرشو بردن خونه‌شون و الحمدلله با احترام می‌برند خدمت آقا و من باید زجر بکشم و منتظر که اصلا همسرمو راه می‌دن یا نه؟؟ همسر جانباز نخاعی‌مو که برای نوشتن کتاب، بیش از هر آدم سالمی، مشوق و حامی من بود... اصلا سنت گریه کردن برای کتابهام از اون کتاب شروع شد... 😭😭 از کتاب ... https://eitaa.com/lashkarekhoban