ز ، جانا، غم رها کردن توان؟ نتوان ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان !_رفت_عمر_من،_ندیدم_یک_نفس_رویت کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان در خود را به روی او فرا کردن توان؟ نتوان ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/1024 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈