eitaa logo
کانال ایتا شعر عاشقانه مولانا برای همسر یار و معشوق ضرب المثل کوتاه کودکانه ساده بامعنی
79 دنبال‌کننده
1 عکس
1 ویدیو
0 فایل
شعر عاشقانه برای عشقم شعر عاشقانه خاص کوتاه اشعار عاشقانه مولانا در وصف یار اشعار عاشقانه حافظ اشعار عاشقانه سعدی اشعار عاشقانه عراقی
مشاهده در ایتا
دانلود
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست وین جان من سوخته را جز سر زلفت اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست یک بوسه ربودم ز لبت، دگری خواست فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست هستند تو را جهان واله و شیدا لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست لیکن چو شکرخای دگر نیست ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/918 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟ کی آخر از فراموشی کنی یاد؟ که از وصل تو شود شاد چنین دانم که حسنت کم نگردد اگر کمتر کند ناز تو بیداد که از بیداد هجر آمد به فریاد بیخشای از کرم بر خاکساری که در روی تو عمرش رفت بر باد نظر کن بر امیدواری که بر درگاه تو نومید افتاد عراقی را ازان در هیچ نگشاد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/909 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت :_عراقی_را_بده_کامی که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/910 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوتهٔ سودا نهاد جستجویی در درون ما نهاد داستان آغاز کرد آرزویی در شیدا نهاد راز مستان بر صحرا نهاد قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد جان وامق در لب عذرا نهاد دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد چون نبود او را معین خانه‌ای هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد منتی بر عاشق شیدا نهاد هم به چشم خود خود بدید تهمتی بر چشم نابینا نهاد یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد کام فرهاد و مراد ما همه در لب شیرین شکرخا نهاد بهر آشوب سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد وز پی برک و نوای بلبلان رنگ و بویی در گل رعنا نهاد تا تماشای وصال خود کند نور خود در دیدهٔ بینا نهاد تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد چون در آن غوغا را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/906 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
با عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟ با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟ ؟ با تاب بند مویت دیوانه‌ای چه سنجد؟ با وصل جان‌فزایت جان را چه آشنایی؟ در کوی آشنایی بیگانه‌ای چه سنجد؟ دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟ گرچه خوش است و کاشانه‌ای است جنت در جنت حسن رویت کاشانه‌ای چه سنجد؟ با من اگر نشینی برخیزم از سر جان پیش رویت غم خانه‌ای چه سنجد ،_شکرانه،_جان_فشاند در پیش آن چنان رو، شکرانه‌ای چه سنجد؟ ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/898 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد رمزی ز راز در صد بیان نگنجد خلوتگه در جسم و جان نگنجد سودای زلف و خالت جز در خیال ناید اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد ،_سودای_جان_نماند در جان چو مهرت افتد، روان نگنجد دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟ کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد بخشای بر غریبی کز تو بمیرد وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد جان داد که روزی کوی تو جای یابد نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد آن دم که با خیالت راز گوید گر جان شود ، اندر میان نگنجد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/895 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟ می‌افتدت این یک دم کیی براین پر غم شادم کنی و خرم، هان یات نمی‌افتد؟ وندر من الا سودات نمی‌افتد با تو می‌بازم شطرنج وفا، لیکن از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد از غمزهٔ خونریزت هرجای شبیخون است شب نیست که این بازی صد جات نمی‌افتد این جور و جفا با من تنهات نمی‌افتد بیچاره ، هان! دم درکش و خون می‌خور چون هیچ دمی با او گیرات نمی‌افتد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/900 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
بر من، ای ، بند جان نتوان نهاد شور در دیوانگان نتوان نهاد شر و شوری در جهان نتوان نهاد چون پریشانی سر زلفت کند سلسله بر پای جان نتوان نهاد جرم بر دور زمان نتوان نهاد عشق تو مهمان و ما را هیچ نه هیچ پیش میهمان نتوان نهاد نیم جانی پیش او نتوان کشید پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد غمزهٔ تو، بر آن نتوان نهاد گویمت: بوسی به جانی، گوییم: بر لبم لب رایگان نتوان نهاد بر سر خوان لبت، خود بی‌جگر لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد بر بار غمت چندین منه برکهی کوه گران نتوان نهاد شب در می‌زدم، مهر تو گفت: زود پابر آسمان نتوان نهاد تا تو را در هوای جان بود پای بر آب روان نتوان نهاد تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد ور محرم این حرف نیست راز با او در میان نتوان نهاد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/904 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
با قرار در نگنجد جز نالهٔ زار در نگنجد با باده خمار در نگنجد من با تو سزد که در نگنجم با دیده غبار در نگنجد با قلب عیار در نگنجد در دیده خیال تو نیاید با آب نگار در نگنجد بوسی ندهی به طنز و گویی: با بوسه کنار در نگنجد با جام خمار در نگنجد آنجا که منم تو هم نگنجی با لیل نهار در نگنجد شد عار همه جهان با فخر تو عار در نگنجد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/897 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
با پرتو برهان چه کار دارد؟ با زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟ ؟ با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟ در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟ با جلوه‌گاه وصلت هجران چه کار دارد؟ ؟ با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟ گرنه گریخت جانم از پرتو در سایهٔ دو زلفت پنهان چه کار دارد؟ چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی: هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟ ،_شاید،_که_بر_سماطت پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟ آری عجب نباشد گر در نیابی در کلبهٔ گدایان سلطان چه کار دارد؟ من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟ در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟ گویند نیکوان را نظارگی نباید کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟ آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟ جایی که در میانه معشوق هم نگنجد مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟ هان! خسته ، با درد یار خو کن کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟ ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/890 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
امروز مرا در جز یار نمی‌گنجد وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد این لحظه از آن شادم کاندر تنگ من غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد رو بر در او سرمست، از رخش، زیراک: در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد شیدای او در خلد نیرامد مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک: با دوست مرا در آزار نمی‌گنجد جانم در می‌زد، گفتا که: برو این دم با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد خواهی که درون آیی بگذار را کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/894 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈