eitaa logo
کانال ایتا شعر عاشقانه مولانا برای همسر یار و معشوق ضرب المثل کوتاه کودکانه ساده بامعنی
79 دنبال‌کننده
1 عکس
1 ویدیو
0 فایل
شعر عاشقانه برای عشقم شعر عاشقانه خاص کوتاه اشعار عاشقانه مولانا در وصف یار اشعار عاشقانه حافظ اشعار عاشقانه سعدی اشعار عاشقانه عراقی
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوتهٔ سودا نهاد جستجویی در درون ما نهاد داستان آغاز کرد آرزویی در شیدا نهاد راز مستان بر صحرا نهاد قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد جان وامق در لب عذرا نهاد دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد چون نبود او را معین خانه‌ای هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد منتی بر عاشق شیدا نهاد هم به چشم خود خود بدید تهمتی بر چشم نابینا نهاد یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد کام فرهاد و مراد ما همه در لب شیرین شکرخا نهاد بهر آشوب سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد وز پی برک و نوای بلبلان رنگ و بویی در گل رعنا نهاد تا تماشای وصال خود کند نور خود در دیدهٔ بینا نهاد تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد چون در آن غوغا را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/906 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
صبا وقت سحر، گویی، ز کوی یار می‌آید که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید که آواز خوش بلبل ز هر سو زار می‌آید مگر از زلف صبا بویی به باغ آورد که از باغ و گل و گلزار بوی یار می‌آید که از گلزار در چشمم رخ می‌آید گر آید در نظر کس را به جز رخسار او رویی مرا باری نظر دایم بر آن رخسار می‌آید مرا از هرچه در عالم به چشم اندر نیامد هیچ مگر آبی که در چشمم دمی صد بار می‌آید از آنروز آب در چشمم مگر بسیار می‌آید جهان آب است و من در وی یار می‌بینم ازینجا خواب در چشمم مگر بسیار می‌آید عراقی در چنین خوابی همی بیند چنان رویی از آن در خاطرش هر دم هزاران کار می‌آید ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/1133 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
سر کس تواند گفت؟ نی در وصفت کس تواند سفت؟ نی خاک درگاهت تواند رفت؟ نی از گلستان هیچ بی‌دل را گلی بشکفت؟ نی ،_در_هوایت_ذره‌ام آفتاب از ذره رخ بنهفت؟ نی حلقه بر در می‌زدم، گفتی: درآی اندر آن بودم که غیرت گفت: نی آخر این بخت مرا بیداریی هیچ کس را بخت چندین خفت؟ نی از همه خوبان و با تو جفت نی ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/949 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
زهی! تو رشک بتان یغمایی وصال تو هوس عاشقان شیدایی به گاه جلوه‌گری دیدهٔ تماشایی بدین صفت که تویی بر خود عاشق به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی ،_هر_دم جمال خود به لباس دگر بیارایی تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟ که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی عراقی از پی تو دربه در همی گردد تو خود مقیم میان هویدایی ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/934 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
مرا از هر چه می‌بینم رخ اولی‌تر نظر چون می‌کنم باری بدان رخسار اولی‌تر ،_آری،_ولی_ما_را تماشای رخ از آن بسیار اولی‌تر بیا، ای چشم من، جان و روی جانان بین چو عاشق می‌شوم باری، بدان رخسار اولی‌تر ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولی‌تر کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولی‌تر فریب غمزهٔ ساقی چو بستاند مرا از من لبش با جان من در کار و من بی‌کار اولی‌تر ،_جهان_را_جرعه‌ای_بخشم جهان از جرعهٔ من مست و من هشیار اولی‌تر به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را چو ساغر می‌کشم، باری، قلندروار اولی‌تر خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟ ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولی‌تر نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور که عاشق در همه حالی چو من می‌خوار اولی‌تر عراقی را به خود بگذار و بی‌خود در خرابات آی که این جا یک خراباتی ز صد دین‌دار اولی‌تر ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/1123 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
کردم گذری به میکده دوش سبحه به کف و سجاده بر دوش کین جا نخرند زرق، مفروش تسبیح بده، پیاله بستان خرقه بنه و پلاس درپوش ؟ در میکده رو، می‌نوش گر یاد کنی ساقی جان و و دین کنی فراموش ور بینی عکس روش در جام بی‌باده شوی خراب و مدهوش در ترک مراد خویشتن کوش چون ترک مراد خویش گیری گیری همه آرزو در آغوش گر ساقی خم درد دردی دهدت، مخواه سر جوش تو کار بدو گذار و خوش باش گر زهر تو را دهد بکن نوش چون راست نمی‌شود، ، این کار به گفت و گوی، خاموش! ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/1102 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست ،_که_جز_رخ_او_در_نظر_نمی‌آید دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟ چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟ چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟ نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست به نور طلعت تو یافتم وجود تو را به آفتاب توان دید کآفتاب کجاست؟ ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن که آفتاب رخت در همه جهان پیداست لباس حسن تو دیدم به قد هریک راست شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد ازین سپس کشش من همه سوی بالاست شگفت نیست که در بند زلف توست که هرکجا که هست اندر آن سوداست به غمزه گر نربودی همه عالم ز تو جهان چرا شیداست؟ وگر تو با عاشقان کرشمه نکرد ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟ ور از جهان سخن سر تو برون افتاد سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست ندید چشم تو را، چنان که تویی از آن که در نظرش کاینات هباست ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/1095 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
حبذا و حبذا حبذا ذکر دوست را بیخود از سر کنند با نبرند از وفا طمع هرگز نگریزند از جفا دل و جان را درین بلا آفتاب او دیدند نور دادند از آن ضیا داده‌اند اندرین هوس جان‌ها چون سکندر در آن هوا دری از عالم صفا ای ، چو تو نمی‌دانند این چنین درد را دوا ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/1100 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی ،_که_جان_مرا_بی‌تو_نیست_برگ_حیات بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی بیا، که بی‌تو راحتی نمی‌یابد بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی حجاب روی تو هم روی توست در همه حال نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد به گاه جلوه، مگر دیدهٔ تماشایی بسوخت بر من مسکین تماشایی ندیده روی تو، از عالمی مرده یکی نماند، اگر خود بنمایی ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی روان فشاند بر روی تو ز شیدایی به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی به پرسش بیچاره‌ای برون آیی! نظر کنی به خستهٔ شکسته مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی دل بیچاره آرزومند است امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟ ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/942 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوتهٔ سودا نهاد جستجویی در درون ما نهاد داستان آغاز کرد آرزویی در شیدا نهاد راز مستان بر صحرا نهاد قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد جان وامق در لب عذرا نهاد دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد چون نبود او را معین خانه‌ای هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد منتی بر عاشق شیدا نهاد هم به چشم خود خود بدید تهمتی بر چشم نابینا نهاد یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد کام فرهاد و مراد ما همه در لب شیرین شکرخا نهاد بهر آشوب سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد وز پی برک و نوای بلبلان رنگ و بویی در گل رعنا نهاد تا تماشای وصال خود کند نور خود در دیدهٔ بینا نهاد تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد چون در آن غوغا را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/906 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
امروز مرا در جز یار نمی‌گنجد وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد این لحظه از آن شادم کاندر تنگ من غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد رو بر در او سرمست، از رخش، زیراک: در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد شیدای او در خلد نیرامد مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک: با دوست مرا در آزار نمی‌گنجد جانم در می‌زد، گفتا که: برو این دم با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد خواهی که درون آیی بگذار را کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/894 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈