چون خراباتی نباشد زاهدی کش به شب از در درآید شاهدی محتسب گو تا ببیند روی دوست همچو محرابی و من چون عابدی چون من آب زندگانی یافتم غم نباشد گر بمیرد حاسدی آنچه ما را در است از سوز می‌نشاید گفت با هر باردی دوستان گیرند و ولیک مهربان نشناسد الا واحدی از تو روحانی‌ترم در پیش نگذرد شب‌های خلوت واردی خانه‌ای در کوی درویشان بگیر تا نماند در محلت زاهدی گر داری و نیست پس چه فرق از تا جامدی گر به خدمت قائمی منم ور نمی‌خواهی به حسرت قاعدی گر روزگارت می‌کشد گو بکش بر دست سیمین ساعدی ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/s/love_island/163 ‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈