مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت ششم گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم،
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 هفتم قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ، مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداختم ، در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است، شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است؛رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه... تک و تنها بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم، روز اول کسی بهم کاری نداشت فکر می کردن خسته میشم خودم میرم اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم، گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه... این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ، کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن،داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ... در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ، تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ،دومی از کنار به سمتم حمله کرد یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد،نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ، اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ... همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد؛ از شدت درد، نفسم بند اومده بود هم گلوم به شدت تحت فشار بود هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود، دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم، درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون،هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد،اونها به اون دست نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن ... از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود دیگه هیچی نمی فهمیدم ، تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد، صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت،من رو پرت کردن توی ماشین و این آخرین تصویر من بود از شدت درد، از حال رفتم ... چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ، حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود، قدرتی برای حرکت کردن نداشتم،دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم به زحمت اونها رو حس می کردم با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم،هیچ فریادرسی نبود،هیچ کسی که به داد من برسه یا حتی دست من رو باز کنه ... یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم و لحظه بعد می گفتم:نه کوین ! تو باید زنده بمونی ، تو یه جنگجو و مبارزی ، نباید تسلیم بشی هدفت رو فراموش نکن،هدفت رو ... دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ... سرم یه شکستگی ساده بود اما وضع دستم فرق می کرد ، اصلا اوضاع خوبی نبود ، آسیبش خیلی شدید بود ، باید دستم عمل می شد اما با کدوم پول؟ با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ... از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن،این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... از بیمارستان که مرخص شدم ، جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ، بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ... آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ، همه ما انسانیم و حق برابر داریم مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ؛ پدرم گریه می کرد ، می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ، با اون وضع دستم در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... ✍🏻 نویسنده: ♻️ .... https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁