«و ناگهان همهٔ این برنامهها قطع شده بود.»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله)
#قسمت_چهارم
در ایام خواستگاری نشانههایی بود که کار نه گفتن را برای من سخت میکرد. 🧩
پیش استاد اخلاقِ خانوادهٔ خودمان رفتیم که نظر بدهند ما به هم میخوریم یا نه.
به من که گفتند: "تو لیاقت این پسر را نداری."😳
اما به ایشان گفتند: "این دختر، یک دختر بچه است. باید تاتیتاتی او را جلو ببری."😂
از همه مهمتر اینکه شخصِ همسرم، از نظر فکری و عقیدتی نزدیک ۸۰-۹۰ درصد با ملاکهای منِ آرمانخواه مطابقت داشت و میدانستم چنین خواستگاری دیگر خیلی سخت پیدا میشود.☝️🏻🤐
من عادت نداشتم احساساتی تصمیم بگیرم. کتابخواندن، فکر و عقل مرا طوری تنظیم کرده بود که غیر از موافقت راه دیگری نداشتم.🤒😬
بله را گفتم.
ولی انگار زورکی بود!🙄
هنوز به لحاظ عاطفی آماده نشده بودم و مجموع اتفاقات به شدت اذیتم کرده بود.😪
از آن طرف هم مثل دخترهای عادی فکر نمیکردم و همه چیز را خیلی دقیق موشکافی میکردم؛ ولی از عهدهٔ تحلیلشان برنمیآمدم و نمیتوانستم مشکلاتم را حل کنم.🤯
آخرِ تابستان ۹۱ بود که عقد کردیم.
همسرم همهٔ تلاشش را میکرد که گرههای روح و روانم را باز، و کمبودهایم را جبران کند.❤️
من هم از قیدوبند نظارت پدر و مادر رها شده بودم و از این قضیه خوشم میآمد.😝
مثلاً اگر میخواستم با دخترخالهام (که خواهر رضاییام بود و همسن هم) بروم کوه، اجازه میدادند چون دیگر متأهل شده بودم.🤭
پدر و مادرم به خاطر به هم نخوردن زیّ طلبگیِ همسرم، جهیزیهام را بینهایت ساده و مختصر دادند.
طوری که بعداً هرکس میدید، تعجب میکرد.😯
خودم هم بدم نمیآمد از زوائد بزنم. از همان زمان برای دوران فرزنددار شدن دوراندیشی میکردم.😌
تخت و بوفه و مبل نخریدیم.
فقط وسایل معمول و سادهٔ برقیِ آشپزخانه و خانه، یک کاناپه و چند تا کمد برایِ منی که کلی لباس و خرت و پرت داشتم و چرخ خیاطی که بلد بودم و پدرم به من هدیه داد. همین.😉
حتی تلویزیون و تلفن نداشتیم.
فقط قفسههای کتابخانهمان زیاد و زیادتر میشد.📚
۹ ماه دوران عقدمان طول کشید.
تاریخ عروسی افتاده بود بین روزهای امتحان پایان ترمم.
یادم هست که صبح روز ۲۴ خرداد رفتیم برای انتخابات ریاست جمهوری رأی دادیم.🗳
فردای آن روز درحالیکه نامزد ریاست جمهوری مورد نظرمان رای نیاورده بود، مشغول شادی عروسی بودیم.😁
و دو روز بعد از عروسی هم امتحان یک درس سخت را داشتم که در جلسهٔ امتحان حاضر شدم و نمرهٔ نسبتاً خوبی گرفتم.😌
برخلاف جهیزیه، عروسیِ ما البته ساده نبود.
همسرم برای دلخوش کردن و پایبند کردن من به زندگی و بستن دهانِ منتقدان و خوش گذشتن به فامیل و ... خودشان را در قرض انداختند و همه کار برایم کردند.
اما بعد از عروسی تازه مرا در جریان بدهیهایش گذاشتند 🤦🏻♀ و من هم همهٔ سکههای هدیهٔ اقوام پدری و النگوهای هدیهٔ اقوام مادری را بهخاطر هزینههای عروسی برای فروش به ایشان دادم تا زودتر از بار قرضها رها شویم.
متأسفانه ما آن زمان، سواد مالی درست و حسابی نداشتیم که از قبل، تبعات کارهای خودمان و آن عروسی پرخرج را پیشبینی کنیم.😖
چیزی که زوجهای جوان معمولاً توجه نمیکنند و بهخاطر یک شب و یک حرف و یک دلخوشی زودگذر، سختیهای جبرانناپذیری را به جان میخرند.😓
از همان ابتدایِ زندگی برای درس همسرم به قم رفتیم.👩❤️👨
و من هم به حوزهٔ معصومیه انتقالی گرفتم.
البته بعداً متوجه شدم کار انتقالیام با مرخصی تحصیلیام تلاقی کرده و برای همین انتقالیام را قبول نکردهاند.
بهتر هم شد.🙃
سال بعدش انتقالی گرفتم به جامعهالزهرا که شرایط درس خواندن برای متاهلها و بچهدارها در آنجا فراهمتر بود.🥳
سال اول زندگی آنقدر تحت فشار اقتصادی بودیم که عملاً هیچ خریدی نمیکردیم.😩
من به شوهرم فشار نمیآوردم که برایم حتی یک روسری یا جوراب بخرد.😔
وسیلهٔ نقلیه هم نداشتیم و منی که در تمام عمرم به تعداد انگشتان دست هم سوار اتوبوس نشده بودم، فشار زیادی را تحمل میکردم.😥
چون اصلاً سختیکشیده نبودم.
دور شدن از خانوادهام و زندگی در یک شهر غریب هم مسئلهٔ دیگر بود.
مثلاً وقتی من تهران بودم، برای تفریح به استخر و کوه میرفتم،🏔
نقاشی میکردم،🎨
خیاطی میکردم،👚🧥
کلاسهای فکری و فرهنگی می رفتم...🎒
و ناگهان همهٔ این برنامهها قطع شده بود.😪
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif