eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
146 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) بعد از اومدن پسرم، روابط من و همسرم بهتر از قبل شد.😍 وقتی تنها بودیم، به خاطر روحیاتمون، روابطمون رسمی‌تر بود. ولی بعد که پسرم اومد با شیرین‌کاری‌هاش باعث خنده و شادی شد. روابطمون رو گرم‌تر کرد و زندگی‌مون رو از روزمرگی درآورد.😄 از طرفی روابطم با خانواده همسرم هم بهتر از قبل شد. چون دیگه درک می‌کردم یه مادر چقدر برای بچه‌ش زحمت کشیده و براش دلسوزی داره، راحت‌تر می‌تونستم کنار بیام و حساسیت‌هام کمتر شد. البته قطعا گذشت زمان و کسب تجربه توی روابط هم مؤثر بود.👌🏻 پسرم بزرگ شده بود و از شیر و پوشک گرفته بودمش. اون موقع فعالیت کاری یا درسی خاصی هم نداشتم، چون به خودم مدتی استراحت داده بودم. پسرم دو سال و نیمه‌ش بود که باردار شدم. دوست داشتم اختلاف سنی‌شون کم باشه تا بیشتر هم‌بازی بشن.👦🏻👶🏻 بارداری دومم خیلی سخت‌تر از اولی بود. ویار شدیدی داشتم و چهار ماه اولش، وزنم کم می‌شد.😢 پسر دومم فروردین ۹۴ به دنیا اومد. به فاصله‌ی ۳ سال و ۳ ماه از پسر اولم. عمل سزارینم خدا رو شکر راحت‌تر از قبلی بود. هر چند بعدش دوباره مشکل عفونت بخیه‌ها و خوب شیر نخوردن پسرم رو داشتم.🤦🏻‍♀ این دفعه چون تجربه‌م بیشتر بود و یه بار همه این مراحل و مشکلات رو پشت سر گذاشته بودم، خونسردی و اعتماد به نفسم بیشتر بود و شرایط رو بهتر مدیریت می‌کردم.💪🏻 قبل از به دنیا اومدنش برای پسر اولم قصه می‌گفتم و بهش گفته بودم که داداشت توی راهه و داره میاد. وقتی به دنیا اومد خیلی ذوق داشت و کنجکاو بود. منم سعی می‌کردم حساسش نکنم و سخت نگیرم. همسرم هم سعی می‌کردن بیشتر بهش توجه کنن و باهاش بازی کنن. البته به هرحال شیطنت‌های بچگانه‌ش بود 🤪 و می‌دونستم نوازش‌های محکم و ور رفتنش با نوزاد طبیعیه و همه‌ی بچه‌های اول، همین دوران کشف نوزاد رو دارن. خداروشکر حسادت و حساسیت خاصی نداشت و بعد از چند ماه روابطشون عادی و مسالمت‌آمیز شد. پسر دومم هفت ماهه بود که پدر عزیزم به رحمت خدا رفتند.😞 خیلی ناراحت بودم و چند ماهی زمان برد تا بتونم به خودم مسلط بشم و به زندگی عادی برگردم. بعدش دیگه دنبال کار مرتبط با رشته‌م می‌گشتم. چند جایی هم برای مصاحبه رفتم ولی همه‌ی کارها تمام‌وقت بود و من هم دوست نداشتم بچه‌ها رو هر روز از صبح تا عصر مهد بذارم. برای همین منصرف شدم. تا اینکه با یه مجموعه‌ی پژوهشی آشنا شدم که کارش پاره‌وقت بود و می‌تونستم اکثرش رو توی خونه انجام بدم.🤩 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۵ سال و ۸ ماهه، ۳ سال و ۹ ماهه و ۱۱ ماهه) هیچ‌کدوم از دوستام باورشون نمی‌شد که دو تا کوچولو دارم و سومی رو باردارم⁦⁦🤰🏻⁩. این وسط دو واحد هم حضوری داشتم که بچه‌ها رو یک ساعتی مهد حوزه می‌ذاشتم. یک‌بار کلاس جابه‌جا شده‌بود و شرایط جوری نبود که بچه‌ها رو مهد بزارم… و مجبور شدم با خودم ببرمشون سر کلاسی که تو کتابخونه برگزار می‌شد. با شرایط سکوت مطلق😄 بچه‌ها دلشون می‌خواست صحبت کنن اما ...خلاصه اون کلاس چالشی هم گذشت... خیلی از اوقات قبل از این‌که استاد بیان سر کلاس بقیه‌ی طلبه‌ها من رو سوال پیچ می‌کردن که چطور می‌تونی با بچه‌ها انقدر درس بخونی و به کارات برسی؟ آخر ترم‌ها هم که باید درس رو ارائه می‌دادم، مثل همیشه، شب بعد از خوابیدن بچه‌ها، تدریسم رو آماده می‌کردم. وقتی سر کلاس، تدریس رو به‌عنوان اولین نفر ارائه دادم، مورد تشویق استاد و بقیه قرار گرفتم. خدا همیشه بخاطر حضور این فرشته‌ها تو زندگی‌م  به درس و کارهای من برکت می‌داد😍… نوشتن پایان‌نامه هم با وجود بچه‌ها، لطف بخصوصی داشت… دلم می‌خواست چند ساعت بشینم پاش و تمومش کنم… اما فقط شب فرصت داشتم و ذهن اون موقع یاری نمی‌کرد…  سعی می‌کردم بیش‌تر از نرم افزارها استفاده کنم تا نیازی به حضور در کتابخونه نداشته‌باشم… من عاشق تحقیق و پژوهش بودم… درسته که بعد از یک روز سروکله‌زدن با دو تا وروجک و شرایط بارداری، ذهنم پویایی لازم برای پایان‌نامه رو نداشت...  اما من با کارهای علمی، انگیزه می‌گرفتم...❤️ انگار با این کارها من زنده بودم و حیات می‌بخشیدم😍 تونستم پایان‌نامه‌ام رو با نمره‌ی‌ خوب دفاع کنم ... سطح دوی حوزه به پایان رسید و نی‌نی ما در اوایل دوران کرونا به دنیا اومد⁦👼🏻⁩   تابستون همون سال برای سطح ۳ یا همون ارشد شرکت کردم...تنها رشته‌ای که می‌تونستم غیرحضوری بخونم، یه رشته‌ی خیلی سخت بود...  فقه و اصول... شرایطم ایجاب می‌کرد غیرحضوری رو انتخاب کنم چون من فکر می‌کنم کسی از پس سه تا بچه‌ی قدونیم‌قد من برنمیاد. جز مامانشون😅 به خاطر معدل بالا، دیگه امتحان ورودی نداشتم و فقط یه مصاحبه بود‌. اما وقت کمی داشتم و درس‌های زیادی رو باید برای مصاحبه می‌خوندم. بالاخره روز مصاحبه رسید… بازم رفتم بالای منبر😆… برای مصاحبه‌گیرنده‌ها که دو خانم و یک آقای روحانی بودند، از اولویت بچه‌داری و لزوم تحصیل کنار بچه‌داری گفتم… یکی از خانم‌های مصاحبه‌گیرنده، ۸ تا بچه داشت و حسابی تشویقم کرد😍. سوالات علمی خیلی سخت بود و استرس مصاحبه زیاد... فکر نمی‌کردم قبول بشم اما قبول شدم...⁦⁦💪🏻⁩ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه دختر) گذشت و من دانشجوی پزشکی شهید بهشتی شدم. دلیل انتخابم این نبود که تو خانواده اکثراً پزشک بودن. من دنبال وظیفه خودم بودم. جامعه اسلامی به پزشک زن نیاز داره و این رو در راستای تحقق ظهور می‌دونستم.😊 سال دوم دانشگاه یکی از خواستگارها مقبول افتادند. ایشون هم دانشجوی پزشکی بودن و دو سال از من جلوتر.❤️ دو سال نامزد بودیم. هر دو مشغول درس و بیمارستان و فعالیت فرهنگی و تشکیلاتی. اون مرحله از زندگی هم سخت بود! مثل همه مراحل دیگه زندگی! هر اتفاق مفیدی تو دنیا سخته! فاصله بین عقد و عروسی برای این بود که هر‌ دو‌ی ما آماده پذیرش مسئولیت زندگی بشیم. مراسم عقد تو خونه برگزار شد، سفره عقد رو خودم چیدم.🙂 برای عروسی کلی گشتیم تا تالاری پیدا کنیم که راضی بشه فقط یک مدل غذا سرو کنه! همه می‌گفتن ما کمتر از دو مدل غذا نمی‌دیم!🙄 از لحاظ مالی محدودیتی نداشتیم. ولی می‌خواستیم ساده برگزار کنیم و به همه می‌گفتیم که چطور هزینه‌ها رو کم کردیم.😍 لباس عروسی رو از دوستم قرض گرفتم. تو آرایشگاه هم نگفتم که خودم عروس هستم. پکیج مخصوص عروس چهارمیلیون بود ولی من با سیصد هزار تومن عروس شدم!😎 و اما جهیزیه... استاد اخلاقی به مادرم گفته بودن که اگر کسی طوری به دخترش جهیزیه بده که بتونه همزمان به چهارده دختر دیگه هم جهیزیه بده، من سعادت اون دختر رو ضمانت می‌کنم. مادرم من رو مختار گذاشتن. برای من چه چیزی بالاتر از سعادت و عاقبت‌بخیری بود؟❤️ برای اجرای این شرط من باید سال ۹۳ با دو میلیون و چهارصد هزار تومان وسایل زندگی رو تهیه می‌کردم!!! غیرممکن می‌نمود! ولی من سرسخت تر از این حرفا بودم.💪🏻 اول یه لیست از وسایل ضروری تهیه کردم. بعد گشتم یه جا رو پیدا کردم که زیر پونز نقشه بود و اجناس فوق‌العاده ارزان بود. حداقل قیمت هر کالا رو هم پیدا کردم. این لیست رو در اختیار اقوام درجه یک و دو قرار دادم. گفتم من اینها رو نیاز دارم. هر کسی هر چقدر که می‌خواد به ما هدیه عروسی بده، بگه و هزینه رو بده به من تا برم وسیله مورد نیازمو بخرم!😄 این شد که با مبلغ هدیه‌های عروسی و همون دو میلیون و چهارصد هزار تومانی که مادرم دادن، وسایل اولیه شروع زندگی رو خریدیم و ، همزمان با چهارده عروس دیگه، زندگی رو به امید سعادت و عاقبت بخیری شروع کردیم.🤵🏻👰🏻 هنوز هم نداشتن مبل و ظرف چینی و... خللی تو خوشبختی‌مون ایجاد نکرده الحمدلله. تلویزیون هم نگرفتیم. به همسرم گفتم بهتره اندک زمانی که برای با هم بودن داریم رو خودمون براش برنامه داشته باشیم، نه تلویزیون. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) من یه جدول هفتگی لازم داشتم برای یک ترم تحصیلیم. پس همه کارهای درسی و غیردرسی اون ترم که در طول هفته باید بهشون وقتی اختصاص می‌دادم رو لیست کردم؛ تمرین فلان درس، کلاس آنلاین، جلسه مجازی، پروژه، مطالعه آزاد کتاب و... تا جایی که میشد کامل و دقیق. مرحله بعد زمان‌دهی به هر کار بود. اول کارهایی که حتما باید در زمان خواب بچه انجام بشه. از بین اون‌ها با کارهای زمان‌دار شروع کردم. مثلاً مباحثه فلان درس ۱ ساعت، فلان جلسه ۱.۵ ساعت. حتی برای مقرری هفتگی دوره مطالعاتیم هم سرعت مطالعه‌م رو اندازه گرفتم و تخمین زدم که چقدر زمان در هفته باید براش بذارم. اما بعضی کارها مثل پروژه یا یادگیری یه کار هنری ته ندارن و هرچی زمان بیشتر باشه بهتره. برای همین دیگه هر چی زمان از ۲۰ ساعتم باقی موند رو بین این‌ها تقسیم کردم. مرحله بعد چیدن این کارها در جدول هفتگی‌ای بود که عکسشو می‌بینید، ساده و کار راه‌انداز! این جدول اجازه نمیده کاری جای کار دیگه رو بگیره و کاری روی زمین بمونه و به زمان‌های خالی نظم میده و ذهن رو از استرس این‌که حالا چی کار باید بکنم رها میکنه و... خلاصه خیلی به درد من می‌خوره. جدول من همون‌طور که گفتم بر اساس زمان خواب بچه‌هاست. اینجا هم باز اول، کارهای زمان‌دار رو می‌ذارم تو جدول. مثلاً دوشنبه ساعت خواب بچه‌ها جلسه دارم یا شنبه مباحثه دارم. تو این مرحله شاید مجبور بشم یک روز در هفته ساعت خواب بچه‌ها رو تغییر بدم چون خواب بچه کمی منعطف‌تر از ساعت مثلاً جلسه کاری هست. اما معمولاً از دوستان و همکاران خواهش می‌کنم اونا اگه مشکلی ندارن برنامه‌شون رو با ساعت خواب بچه‌های من هماهنگ کنن. اگه هیچ‌کدوم نشد هم با روش‌هایی جلسه رو تو بیداری‌شون برگزار می‌کنم! حالا نوبت کارهاییه که زمان ثابت ندارن ولی باید جای خاصی از جدول گذاشته بشن‌. مثلاً تحویل تمرین درسی موعد مشخص داره و باید حلش رو جایی از جدول بذارم که به موعدش برسه. این‌طوری میشه حتی با وجود تأهل و بچه داشتن نفر برتر دوره تحصیلی هم بشیم!😎 (جایزه‌م رو تو عکس دوم گذاشتم، خیلی کتاب ارزشمندیه) حالا بقیه جاهای خالی جدول رو با کارهایی که موندن پر میکنم. مثلا یادگیری یه کار هنری برای من در طول هفته محدودیت زمانی نداره و هر جایی از روزای هفته می‌تونم بذارمش. این‌ها نکاتیه که هرکس متناسب با کارهای خودش باید برنامه‌ش رو بالا و پایین کنه تا به حالت بهینه برسه. نکات ظریف و ساده ای هست که عدم رعایتشون برنامه‌ریزی رو ناکارآمد می‌کنه و ما رو دلسرد. اما نباید ناامید شد و باید هم‌زمان با اجرای برنامه، اون رو ارزیابی و اصلاح کرد. البته به شرطی که مشکل از برنامه‌ریزی باشه. چون شکست برنامه علل مختلفی می‌تونه داشته باشه که یکی از اون علل ایرادات برنامه‌ریزیه! ممکنه مشکل، ضعف اراده و کم بودن انگیزه‌مون توی اجرای برنامه باشه. یا اصلاً کارهایی که تعریف کردیم متناسب با روحیات یا شرایطمون نباشن‌. بنابراین اگر شکستی هست باید به دقت بررسی بشه. مثلاً در مورد همین یه جدول ناقابل که من کارم رو باهاش شروع کردم کلی نکات اصلاحی وجود داشت: ✅ ۱.۵ ساعت پشت سر هم برای یک کار گذاشته بودم و خسته می‌شدم و برای استراحت گوشی دست می‌گرفتم! پس اون زمان رو به دو تا کار اختصاص دادم که وقتی از اولی خسته شدم برم سراغ دومی. ✅یا اینکه عصر ها تمرکزم بیشتر بود و لازم بود کارهایی که نیاز به تمرکز بیشتر داشت رو عصر بذارم. ✅یا من برای ۱.۵ ساعت پر برنامه می‌ذاشتم و خب زمانم تموم می‌شد درحالی‌که کارهام انجام نشده بود. پس لازم بود زمانی رو برای حواشی احتساب کنم و کارها رو بیشتر پخش کنم. خلاصه نباید انتظار داشت که ابتدای کار با یه برنامه بی نقص مواجه بشیم. برنامه‌ریزی اولیه می‌کنیم، انجامش می‌دیم و هم‌زمان ارزیابی و اصلاحش می‌کنیم. در مورد ارزیابی تو قسمت‌های بعد توضیح میدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) اون موقع، خونه‌ی یکی از دوستان صمیمیم نزدیک ما بود. بچه‌ی اون هم، دوماه از بچه‌ی من کوچک‌تر بود و ما زیاد خونه هم می‌رفتیم؛ هم درسای حوزه رو مباحثه می‌کردیم هم بچه‌هامون با هم بازی می‌کردن.😃 همون روزها یه سری تفاوت‌ها بین بچه‌ها توجهم رو جلب کرد. مثلاً بچه‌ی دوستم معنای دستورات ساده‌ای مثل برو، بیا و بده، رو می‌فهمید، ولی پسر من اصلا متوجه نبود.🤔 تو جمع‌های دیگه‌ای هم به رفتارهای بچه‌های هم‌سنش دقت می‌کردم و اونا رو با پسر خودم مقایسه می‌کردم یا توی اینترنت جستجو می‌کردم.👩🏻‍💻 ولی هر وقت با کسی این دغدغه رو مطرح می‌کردم، می‌گفتند نه طوریش نیست. چون گل‌پسر، بچه‌ی سفید و تپل و خوش خنده‌ای بود، همه دوستش داشتند.🥰 از لحاظ جسمی، هیچ مشکلی نداشت. رشد و حرکاتش خوب بود. اردیبهشت۹۳ ، هنوز گل‌پسر دو سالش تمام نشده بود که پسر دوممون به دنیا اومد. نوزاد جدید ما اون اوایل خیلی گریه می‌کرد. از طرفی گل‌پسر هم کوچیک بود و‌ من باید به هردوشونو می‌رسیدم. هر کاری که می‌خواستم بکنم، دومی یا تو بغلم بود، یا مجبور می‌شدم بذارم گریه کنه تا به اون یکی برسم. از طرفی پسر اولمم، خیلی بغلی بود و خیلی وقتا، این دو تا با هم تو بغل من بودن. البته خودمم توانایی‌هام بیشتر شده بود و هم‌زمان کارهام رو هم می‌کردم. مثلاً یکی رو می‌ذاشتم رو زمین، غذا رو‌ هم می‌زدم و دوباره بغلش می‌کردم.🥴 گل‌پسر همچنان نسبت به هم‌سالانش تفاوت‌های کمی از نظر انجام دادن دستورات بقیه نشون می‌داد؛ اما بقیه این رو به پای داداش‌دار شدنش می‌ذاشتن و می‌گفتن طبیعیه. برای همین تا وقتی به سن حرف زدن برسه و به حرف نیفته، کسی تفاوتش با بقیه رو باور نکرد. حتی اون موقع هم باور نکردن. ما تو فامیل کسانی رو داشتیم که دیر حرف زدن، حتی در حد ۵ سال، و امیدوار بودیم بچه‌ی ما هم به اونا رفته باشه. حتی دکترم که می‌بردیم، می‌گفتن: چیزی نیست. تاخیر رشد کلامی داره. خوب می‌شه. به توصیه‌ی پزشکان و اطرافیان، بردیمش گفتار درمانی. جلسات گفتار درمانی طولانی مدت بود و ما مجبور بودیم ماه‌ها، هفته‌ای سه روز بریم کلینیک و با کوچولوی نوپا منتظر بشینیم که کارمون انجام بشه. خیلی روزهای سختی بود. مخصوصا که دوباره ضربانی در وجودم شکل گرفته بود...💕 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) بعد از زایمان اولم کمردرد شدیدی گرفتم. جوری که تا یک سالگی‌ش دو سه دقیقه‌ بیشتر نمی‌تونستم رو پام بذارمش.🥺 آنقدر دکتر و ارتوپد رفتم و این در و اون در زدم تا کمردردم خوب شد.😊 بعد، دوباره مراجعه کردم متخصص زنان برای چکاپ و دکترم خیلی تشویق می‌کرد که دوباره باردار بشم. میگفت نسل شماها باید زیاد بشه!😬 من تعجب می‌کردم که خب چه عجله‌ایه؟ میاریم حالا! منم سزارینم!⁦🤷🏻‍♀️⁩ ولی می‌گفتن من تا ۶ تا هم برات سزارین می‌کنم! ( اون‌موقع طبیعی بعد سزارین خیلی رایج نبود و دکترا توصیه نمی‌کردن) همسرمم که می‌گفتن بچه شش ماهش می‌شه دیگه بزرگ شده.😂 البته بسیار اهل کمک بودن و هستن... از شب‌بیداری گرفته تا تعویض پوشک⁦👌🏻⁩ خلاصه که پسر اولم ۱۹ ماهش بود دومی رو باردار شدم😃 بارداری دومم خیلی بهتر بود. سر اولی استراحت مطلق بودم، ولی دومی رو خیلی راحت‌تر گذروندم.⁦🙏🏻⁩ خیلیا هستن بارداری و زایمان اولو که تجربه می‌کنن، پشت دستشونو داغ می‌کنن که دیگه باردار نشن!😑 ولی حقیقت اینه که هم بارداری‌ها متفاوته، هم مادر به اون سختی‌ها از نظر روحی و جسمی عادت کرده و روی ریل افتاده، سعه‌ی صدر و حتی توان جسمی بیشتری پیدا کرده. ⁦💪🏻⁩😉 هادی، پسر اولم‌ دو سال و ۵ ماهش بود که حسن آقا به دنیا اومد. رفلاکس و کولیک داشت و به این خاطر خیلی مشغول‌ش بودم😢 یادمه وقتی می‌خواستم نماز بخونم، نوزادمو می‌ذاشتم تو اتاق درو قفل می‌کردم که بزرگتره نره سراغش چون واقعا نمی‌فهمید نباید اذیت نکنه🤨 زمان تولد حسن، خونه‌مون جایی بود که از خونه‌ی اقوام و دوستان و مامانم دور بود.😔 حتی خونه‌ی مامان رفتنم هم محدود می‌شد به همون آخرهفته که با همسر می‌رفتم. همسایه‌هامونم هم سن ما نبودن که بتونم باهاشون رفت‌وآمد کنم . اون دوران به نظرم سخت‌ترین دوران زندگی‌م بود. وقتایی هم که همسرم شب دیر می‌اومدن که دیگه هیچی.😩 هرچی حسن بزرگ‌تر می‌شد، روابطشون بهتر می‌شد. دوساله که شد قشنگ هم‌بازی شدن.😊 برای اولی خیلی وقت بازی و آموزش در قالب بازی می‌ذاشتم اگه پیشش نبودم خیلی نمی‌تونست بازی کنه.😶 اما دومی (و همین‌طور بچه‌های بعدی) حتی وقتی می‌نشستم وسط بازیش مثلا چندتا رنگ یادش بدم می‌دیدم خودش بلده! حتی رنگ‌های غیرمعمول رو از داداشش یاد گرفته⁦👌🏻⁩ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ ساله، ۷ ساله، ۵ ساله، ۳ ساله) درس خوندنم، خیلی کم و منقطع بود و گاهی ناامید می‌شدم. یه بار با یکی از دوستام تماس گرفتم که فلان درس رو چطور و چقدر خوندی؟ گفت من دو دور خوندم و الان دور سوممه؛ در حالی‌که من اون درس رو هنوز یه دور هم نخونده بودم.🤭 پیش خودم می‌گفتم من با این وضع قبول نمی‌شم دیگه.😞 ولی مادرم همش می‌گفتن نگران نباش. تو بچه داری. درس خوندن تو، با بقیه فرق داره. کار تو برکت داره.👌🏻 تو هر چقدر که بچه‌ت اجازه بده، درستو بخون، کاریم به این حرفا نداشته باش. این حرفاشون خیلی بهم انرژی می‌داد. و امیدوار بودم خدا خودش برکت بده. دو سال برای ارشد درس خوندم و تونستم رتبه‌ی ۱۳ رو به دست بیارم. باورم نمی‌شد.😃 من آدمی نبودم که بتونم این رتبه رو به دست بیارم.🤩 در نهایت رشته‌ی فیزیولوژی گیاهی دانشگاه تهران قبول شدم. اون موقع، محمدحسن، دو سالش تموم شده بود. وارد دانشگاه تهران شدم. دوباره یک مسیر جدید برای زندگیم باز شد.😃 فضای علمی اونجا، برام بسیار جذاب بود.🤩 چون حال و هوای درونی خودم، به خاطر مادر شدن، عوض شده بود، کاملا قدر حضور تو اون فضای علمی رو درک می‌کردم. با بچه دار شدن احساس می‌کردم باید از تک‌تک لحظه‌ها و آدم‌هایی که می‌شه ازشون استفاده کرد، استفاده کنم.😃✨ می‌گفتم من وقت اضافه ندارم که هدر بدم،⏱️ باید از هرچیزی که می‌بینم، استفاده کنم. به خاطر همین، اون فضا، خیلی برام دل‌چسب بود. الحمدلله دوستان بسیار خوبی هم تو این مقطع قسمتم شد که خیلی همراه بودن و کمکم می‌کردن. تو اون یه سالی که ۲ روز‌ در هفته می‌رفتم دانشگاه، یه روز پسرم رو پیش مامانم و یه روز پیش مادر همسرم می‌ذاشتم. سال ۹۳ وقتی می‌خواستم پروپوزال‌نویسی پایان‌نامه‌م رو شروع کنم، متوجه شدم آقا محمدعلی رو باردار هستم. هم خوشحال شدم، چون خیلی بچه دوست داشتم،😍 هم خیلی نگران. جدا شدن از فضای دانشگاه برام سخت بود ولی حضور تو دانشگاه، برای نوشتن پایان‌نامه، با یه کودک و یه نوزاد در توانم نبود. رفتم پیش یکی از اساتید گفتم معادل این درس‌هایی که خوندم به من مدرکی می‌دین؟ چون من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم و باردارم. بچه‌ی دومم هم هست و من آدمی نیستم که نوزادم رو بذارم مهد. ایشون خیلی اصرار داشتن که مهد هست و بچه‌ها رو نگه می‌داره و... ولی من گفتم دلم نمی‌خواد به خاطر درس بچه رو مهد بذارم. اولویت اولم بچه‌هان... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. ( مامان ۹ساله ، و ۵ساله و ۱ساله) دوره‌ی کارشناسی گرافیکم رو تموم کردم و حسنا تقریبا ۳ سال و نیمه بود که دو قلوها رو باردار شدم. دوران بارداری خاص و سختی داشتم. به خاطر شرایط دوقلویی نمی‌تونستم خیلی از کارها رو انجام بدم یا حتی بیرون برم. آخرا هم دیگه استراحت مطلقِ مطلق بودم و چاره‌ای نداشتم جز اینکه برم خونه‌ی مامانم اینا. همسرم شب‌ها می‌اومدن به من و دخترم سر می‌زدن و بعدش می‌رفتن خونه‌ی خودمون. البته می‌تونستن همونجا بمونن شب‌ها ولی خونه‌ی خودمون راحت‌تر بودن. اون چند ماه برای هر دومون خیلی سخت و دیر گذشت. پسرها قرار بود هشتم مهرماه به دنیا بیان. ولی با نظر دکترم مجبور شدیم ۲۷ شهریور عمل سزارین رو انجام بدیم. جالب اینجا بود که دقیقا آخر شهریور بیمه تکمیلی مون تموم می‌شد و هزینه‌ش بدون بیمه زیاد می‌شد. اما نهایتاً خدا خواست و زودتر به دنیا اومدن و تونستیم از بیمه استفاده کنیم.😇 اینم از الطاف ویژه‌ی خدا بود که توی زندگی‌مون حسش کردیم. پسرها خداروشکر سالم بودن ولی یه مقدار کوچیکتر و ضعیف‌تر از بچه‌های معمولی. به همین خاطر باید هفت روز بیمارستان و توی دستگاه می‌موندن. روزهای اول خونه‌ی مامانم بودم و بالاخره بعد از مدت‌ها برگشتیم خونه‌ی خودمون.😍 انگار تازه با سختی‌های دوقلوداری مواجه شدم. رسیدگی به دوقلوها در طول روز که تنها بودم و همسرم سر کار بودن خیلی سخت بود.🤪 گاهی فقط می‌رسیدم ناهار حسنا رو بدم و خودم اینقدر مشغول دوقلوها بودم که حتی نمی‌تونستم ناهار بخورم!! همه‌ش می‌گفتم خدایا کی می‌شه این دوران و سختی‌هاش تموم بشه.😥 همسرم هم البته وقتایی که خونه بودن خوب پدری می‌کردن.😉👌🏻 نسبت به زمانی که حسنا تازه به دنیا اومده بود، تجربه و هم‌دلی شون خیلی بیشتر شده بود و خصوصا چون بچه‌ها دوقلو بودن، می‌دونستن باید همکاری کنن.😆 گاهی توی روز که تنها بودم، باید دوتاشون رو با یه دست بغل می‌کردم و با دست دیگه شیر خشک درست می‌کردم. سختی‌های اون مدت و بغل کردن‌های زیاد کار دستم دادم. پسرا هشت ماهه بودن که کمردرد شدیدی گرفتم‌‌. رفتم دکتر و گفت دیسک کمرت جابه‌جا شده‌. باید بیشتر استراحت کنی. یه هفته استراحت مطلق بودم و خداروشکر کارم به عمل نکشید. بعد از اون ماجرا همسرم گفتن: دیگه نمی‌شه اینطور ادامه داد! حتما باید یه پرستار پیدا کنیم بیاد کمکت وقتایی که من سرکارم.👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۷ساله، ۱۲ساله، ۸ساله و ۵ساله) قبل از به دنیا اومدن فاطمه سادات، من و همسرم دوست داشتیم فرزندان زیادی داشته باشیم. اما چه کنم که به خاطر مشکلات فاطمه سادات چشمم ترسیده بود و حتی راحت نمی‌تونستم به بچه‌ی دوم فکر کنم.😔 تا حدودای سال ۸۷ بود که بحث فرزند دوم مطرح شد. همسرم برای آرامشم، من رو چند جا برای مشاوره ژنتیکی برد. که مطمئن بشیم واسه دومی احتمال اینکه مشکل ژنتیکی پیش بیاد خیلی بعیده و با اینکه پزشک‌ها تأیید کردند که خطر خیلی کمه، بازم مضطرب بودم. اما چون با فعالیت‌های فرهنگی‌م هم‌زمان بود، به این موضوع کمتر فکر می‌کردم. الحمدالله گذشت و بچه‌ی دوم به دلایلی با جراحی سزارین به دنیا اومد و شکرخدا سالم بود.😊 خیلی روزهای خوبی بود.😍 یه فاطمه خانومِ کلاس اولی داشتم یه ساره خانومِ نوزاد. اونم نه یه کلاس اولی معمولی❗️ فاطمه مدرسه‌ی عادی می‌رفت اما چون کم‌بینا بود به معلم رابط نیاز داشت. سال اول خودم معلم رابط بودم واسه‌ش! سه روز در هفته یا بیشتر ساره رو می‌ذاشتم محل کار پدرش، می‌رفتم مدرسه کمک فاطمه و دوباره می‌رفتم ساره رو برمی‌داشتم و می‌رفتم خونه تا فاطمه برسه. سال دوم، حضورم در مدرسه کمتر شد و معلم کمکش می‌کرد. کلاس سوم خیلی کمتر. اون روزا ساره رو هم همراه خودم می‌بردم مدرسه. اما کلاس چهارم دیگه باهاش نمی‌رفتم و معلم رابط داشت و البته از کلاس هفتم کاملا مسقل شد.👌🏻 سخت بودن شرایط رو الان که فکر می‌کنم حسش می‌کنم ولی اون زمان نه، احساس سختی خاصی نداشتم و این از عنایت خدا بود. به دنیا اومدن ساره برای فاطمه هم خیلی جذاب بود! خیلی ذوق داشت و تلاش می‌کرد خواهرش رو بخوابونه و باهاش بازی کنه.😍 ساره مثل فاطمه آروم نبود! برعکس خواهرش خیلی پر جنب و جوش بود و من انگار که تازه مادر شدم.😅 کلاً شرایط جدیدی رو تجربه می‌کردم. با تیپ شخصیتی و نیازهای متفاوتی مواجه بودم🤪 هم‌زمان کارام رو هم بیشتر به صورت دورکاری و تلفنی انجام می‌دادم. اما برای اینکه فاطمه سادات در مدرسه خیلی به من نیاز داشت، فعالیت‌های اجراییم رو کم کردم و سمتم از مسئول واحد خواهران به مشاور تغییر کرد. دوباره وقتی به کارهای اجرایی برگشتم که فاطمه کلاس سوم بود و ساره حدودا ۳ ساله. رفت و آمدمون دوباره به گیلان زیاد شد. همون زمان به فرزند سوم هم فکر می‌کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۳، ۱۱/۵ ، ۱۰، ۷/۵، ۳/۵ ساله) گرچه بعد از عروسی‌مون زندگی خوب و عاشقانه‌ای داشتیم، اما رفتن خانواده‌م توی روحیه‌م اثر گذاشته بود و در نبود همسرم (موقعی که سر کار بودن) دلتنگ می‌شدم و گاهی گریه می‌کردم.😥 همسرم پیشنهاد دادن بچه‌دار بشیم تا من از تنهایی دربیام و سرگرم بشم. احساس می‌کردم هنوز زوده و عاشقانه‌هامون با اومدن فرزند کم‌رنگ می‌شه. ولی از اونجایی که خودم هم بچه دوست داشتم و از طرفی یک عده می‌گفتن تا باردار شدن راه زیاده و طول می‌کشه، قبول کردم. ولی برعکس حرف اون یک عده زود باردار شدم. (الهی همه‌تون زود باردار بشید😅) بعد از یک بارداری سخت با ویار شدید تا شش ماه، بالاخره شازده‌مون به دنیا تشریف فرما شدن و زندگیمون از این رو👉🏻 به اون رو👈🏻 شد. اون روزی که ما پدر و مادر شدیم (تقریبا یک‌سال و نیم پس از عروسی‌مون، یعنی بهمن ۸۷)، وقتی همسرم بچه رو دیدن خوشحال شدن، اما نه اون‌جوری که من انتظارشو داشتم! آخه تصورشون از نی‌نی تازه به دنیا اومده یه چیز دیگه بود در حد پوسترها و عکس‌های ژورنالی مجلات (چهار پنج ماهه)😁 با خودشون فکر کرده بودن چقدر بچه‌مون زشته! حق داشتن خب! تا حالا نی‌نی تازه به دنیا اومده ندیده بودن. ولی وقتی زیر چشمی، نی‌نی‌های دیگه‌ی اتاق رو ورانداز کرده بودن، خیالشون راحت شده بود که همه‌ی نینی‌ها زشتن.😅 آقا پسرمون کولیک شدیدی داشت و داغ سیر خوابیدن رو به دل من و باباش گذاشت. شب و نصفه شب توی ماشین خیابون گردی می‌کردیم تا نی‌نی‌مون بخوابه ولی دریغ! هفت صبح! هشت صبح! نه صبح! گاهی بچه به بغل توی راه رفتن چرت می‌زدم😁 و همسرم صبح با چشمانی قرمز و پر از خواب راهی کار می‌شدن.(در واقع محمد احسان پوستمونو کند 😂) اما با وجود تمام این سختی‌ها برکت رو در زندگی‌مون احساس می‌کردیم. ماشین‌دار شدیم و سه تایی عمره مشرف شدیم.😊 هم‌چنین ورود محمد احسان با تمام گریه‌هاش نه تنها روابط من و همسرم رو کم‌رنگ نکرد، بلکه مستحکم‌تر کرد و چون کودک درونم همیشه فعال و سرحال و پرانرژی بوده و هست، خیلی باهاش وقت می‌گذروندم و بازی می‌کردم. و البته بد قلقی فسقلی‌مون باعث نشد که به فرزند بیشتر فکر نکنیم. چون می‌دونستیم این بدقلقی‌ها گذراست. گریه‌های محمد احسان تا ماه‌ها ادامه داشت. تا اینکه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۲.۵، ۹، ۷.۵، ۴.۵ساله) تو همین اوضاع، دوباره حضور یه مهمون رو تو وجودم حس کردم.😍 بازم بارداری خیلی سختی داشتم. ریحانه خانم به جمع ما اضافه شد و ۲۰ روزه بود که به قم مهاجرت کردیم.☺️ درست روز آخر ثبت‌نام حوزه بود. خونه‌ی مناسبی پیدا نکردیم و مجبور شدیم یه جای خیلی بزرگ و داغون رو با قیمت زیادی اجاره کنیم.🤭 تازه اسباب کشی با بچه‌ها هم که سختی خاص خودشو داره. از طرفی همسرم دیگه شغلی نداشتن و فقط کارهای محدود پروژه‌ای و شهریه طلبگی کل درآمد ما بود، که تقریبا همه‌ش صرف اجاره خونه می‌شد. از همه چیز کنده شده بودم. فقط افسردگی پس از زایمان کم داشتیم که اونم از خجالتمون درومد و تشریف آورد! روزهای سختی بود.🙃 بچه‌هام دو جنس مخالف بودن و اغلب نمی‌شد لباس‌های علی‌آقا رو تن ریحانه‌خانم بکنم. دوست نداشتم خانواده‌هامون متوجه نداری‌ و سختی‌های زندگی ما بشن. به خاطر همین اگر می‌تونستم لباسی بخرم، حتما لباس بیرونی برای بچه می‌خریدم که جلوی بقیه بپوشه و اون‌ها نفهمن اوضاع ما خرابه.😅 الحمدلله خدا به من روحیه‌ای داد که با وجود اون فشار‌های زیاد روانی و مالی، حس نمی‌کردم الان دیگه من بیچاره‌ام. همه‌ش به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم این موقعیت سخت رو تبدیل به فرصت بکنم و شرایطم رو بهتر کنم. این شد که به خیاطی رو آوردم.😃 خیاطی تنها کاری بود که از بچگی خیلی ازش بدم می‌اومد! حتی اون زمانی که مامانم جورابم رو می‌داد که بدوزم همه‌ش می‌گفتم هرکار می‌خوای به من بده ولی این نه! به بیشتر کارهای هنری علاقه داشتم اما از دوخت و دوز فراری بودم.😝 ولی دست تقدیر منو با خیاطی آشتی داد. اوایل به لباس‌های علی‌آقا یه روبانی، توری می‌دوختم و تن دخترم می‌کردم. بعدش هم رفتم کلاس خیاطی مسجد محله‌مون تا پارچه‌هایی که داشتم رو تبدیل به لباس کنم. البته تنها چیزی که اون‌جا یاد گرفتم متر زدن پارچه بود!😂 ولی از رو نرفتم! لباس بچه‌ها رو به عنوان رو بُر می‌ذاشتم رو پارچه و می‌بریدم و می‌دوختم. خیلی هم بد می‌دوختم! اما با کمال اعتماد به نفس تن بچه‌ها می‌کردم و کلی هم پز می‌دادم!🤩 بچه‌ها هم واقعا با لباس‌هاشون کیف می‌کردن و معمولا دوست داشتن اون‌هایی رو بپوشن که من براشون می‌دوزم. اینطوری حس می‌کردن مامان همیشه همراهشونه. الان هم با وجود اینکه مشکل مالی ندارم دوست دارم برای بچه‌ها و حتی همسرم لباس بدوزم و یادگاری بذارم. همه‌ش رو هم با نگاه کردن و تلاش و گاهی هم کمک گرفتن از اینترنت یاد گرفتم.😊 اون دوران با همه‌ی سختی‌ش خیلی چیز‌ها به من یاد داد و خیلی بزرگ شدم. مثلاً باعث شد توی خیاطی تا حد زیادی خودکفا بشم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله) خب داشتم می‌گفتم! تو اون ایام که دخترمو پیش مادرشوهرم می‌ذاشتم، توی رفتارش دوگانگی‌هایی حس کردم. چون از من و ایشون رفتارهای متفاوتی می‌دید. از طرفی مادربزرگش رو خیلی دوست داشت و حتی اگه خونه بودم، بازم دوست داشت وقت غذا بره خونه‌شون. کم‌کم دچار لکنت زبان شد و همه‌ی اطرافیان این مسئله رو تقصیر من می‌دونستن که کنار بچه نیستم. عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم.😭 دست دست نکردم و بردمش دکتر. ایشون گفتن بعضی بچه‌ها سرعت فکر کردنشون از سرعت تکلمشون بیشتره و این باعث می‌شه که دچار لکنت زبان بشن! یه سری تمرین‌ها هم بهمون یاد داد تا با دخترمون انجام بدیم. به لطف خدا بعد از ۵ ۶ ماه مشکل لکنت به طور کامل برطرف شد.☺️ اون زمان در آزمایشگاه دانشگاه مشغول پژوهش بودم، اما گه‌گاهی دچار گلودردهای خیلی شدید می‌شدم! که متوجه شدم به خاطر موادیه که توی آزمایشگاه باهاشون کار می‌کنم.🥲 واسه همین این ذهنیت کم‌کم در من شکل گرفت که شاید این رشته مناسب من نباشه.🤨 پایان‌نامه‌ی ارشدم رو که می‌خواستم دفاع کنم، دچار درد شدید دست و پا شدم. درد موقتی بود. یک روز، دو روز می‌اومد و بعد قطع می‌شد و دوباره چند روز بعد می‌اومد. انقدر درد زیاد بود که نمی‌تونستم دست و پام رو تکون بدم. در همون حین متوجه شدم که فرزند دومم رو باردارم. پیش دکترهای طب جدید که رفتم هیچ کدوم نتوستن درمانی برای این درد پیدا کنن. در نهایت به چند طبیب طب سنتی مراجعه کردم. اون‌ها گفتن این درد ها به خاطر بارداریه. طبع جنین به شدت سرده و این باعث درد دست و پای مادر می‌شه.❗ برای همین خوردن سردی‌جات رو برای خودم ممنوع کردم. چون می‌دیدم با خوردن کوچیک‌ترین سردی، درد به سراغم میاد.🤪 مریم شهریور ۹۴ به دنیا اومد.😍 شب‌ها خیلی گریه می‌کرد.😢 یه شب اتفاقی کمی بهش آب دادم و دیدم آروم شد.👌🏻 از اون به بعد لِمش دستم اومد و زنگ صداش که در می‌اومد و شیر نمی‌خورد، با آب به دادش می‌رسیدم! هنوزم که هنوزه شب‌ها تشنه‌ش می‌شه.😁 بعد از اون، شب‌ها راحت تر می‌خوابید و خیلی خدا رو شکر می‌کردم که مریم نسبت به زهرا آروم‌تره. به قدم مبارک مریم خانوم، همسرم تو یه شرکت معتبر استخدام شد.🤩 همون روزا تصمیم گرفتم تو خونه کلاس حفظ قرآن برپا کنم.😃 البته قبلا حافظ ۱۰ جزء بودم اما مدت‌ها بود که فراموش شده بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۷ساله، ۴.۵ساله و ۲ساله) فاطمه حدودا ۱.۵ ساله بود که رسیدم به فاز پایان‌نامه! روزای پایان‌نامه روزای سختی بود. باید چند ساعت پای لپتاپ می‌نشستم؛ ولی تا می‌خواستم روشن کنم، دخترم سر می‌رسید.😁 اینجا هم باز مامانم به کمکم اومدن.😘 مثلاً چند ساعت بچه رو می‌بردن بیرون تا من بتونم به کارم برسم. گاهی هم من می‌ذاشتمش خونه‌ی اون‌ها و چند ساعت می‌رفتم کتابخونه. گاهی شب‌ها هم ناچار می‌شدم بیدار بمونم. خیلی هم برام سخت بود! آخه خواب سرآمد نیازهامه؛😅 ولی واقعا باید این کارو می‌کردم و موفق شدم. یه روز که برای کارهای پایان‌نامه‌م رفته بودم پیش استاد راهنمام، ایشون گفتن چرا دکتری شرکت نمی‌کنی؟ خیلیا از تو سطحشون پایین‌تره، میان و قبول می‌شن و حیفه تو ادامه ندی. با خودم فکر کردم. راستش خودم از وقتی یادم میاد همیشه هدفم این بوده که تا دکترا ادامه بدم. حتی همیشه می‌گفتم من اگه سر کار هم بخوام برم، می‌خوام با دکترا برم. اما بعد بچه‌دار شدن کمی امیدم رو از دست داده بودم... هر چند مادرم هم همیشه مشوق من برای ادامه تحصیل و دکترا خوندن بودن و می‌گفتن هر کمکی از دستشون بیاد انجام می‌دن.😍 با این حرف استادم، انگیزه‌م بیشتر شد و تصمیم گرفتم برای محک زدن خودم هم که شده، کنکور رو بدم. با اینکه هنوز پایان‌نامه‌م رو دفاع نکرده بودم. اون سال در کمال تعجب، تونستم هم آزمون و هم مصاحبه رو قبول بشم؛ درحالیکه چندان هم درس نخونده بودم. بعد قبولی به فکر افتادم که زودتر پایان نامه‌ی ارشدم رو تموم کنم و دفاع کنم؛ ولی نتونستم تا قبل از شروع سال تحصیلی برسونم و در نتیجه نتونستم دکتری ثبت نام کنم.😞 اون روزا خیلی غصه خوردم و گریه می‌کردم.😭 برام ضربه‌ی خیلی سنگینی بود که به چه راحتی شرکت کردم و قبول شدم و به چه راحتی از دستش دادم.😢 اما بعد، گفتم خب دیگه اتفاقیه که افتاده. حتماً خیر و مصلحتی توش بوده من خبر ندارم. به هر حال باید بپذیرم.👌🏻 و البته چون قبول شده بودم و نرفته بودم، تا دو سال محروم بودم از آزمون سراسری.😐 گذشت و اون سال از پایان‌نامه‌م دفاع کردم. همون روزا دخترم رو که ۲ ساله شده بود، از شیر گرفتم. از اونجایی که همیشه دوست داشتم فاصله سنی بچه‌ها کم باشه، دومی رو به لطف خدا باردار شدم.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
( مادر ۶ فرزند) بچه‌ها بعد از تولد خواهر برادر جدیدشون مسئولیت پذیرتر می‌شدن.😎 فکر می‌کردن دیگه بزرگ شدن و اونی که کوچیکه نی نی تازه وارده👶! به‌خاطر همین خیلی به من کمک می‌کردند و انگار افتخار می‌کردند به این بزرگتر بودن و کمک کار بودن. همین موضوع ما رو از کمک گرفتن از دیگران بی‌نیاز می‌کرد. مادر و مادرشوهرم معمولا مخالف بچه دار شدن ما بودند،‌ البته از سر دل‌سوزی برای من بود. به همین خاطر من سعی می‌کردم کمتر ازشون کمک بگیرم و تا جایی‌که می‌تونم مستقل باشم. طبق تجربه ام به این نتیجه رسیدم که با برنامه ریزی می‌تونم به همه کارهام برسم. البته ناگفته نماند که سرعت عملم هم بالاست و اصطلاحا تند و فرز هستم ژنتیکی. من طاقت ندارم کار رو زمین بمونه.🤦 هر کاری به محض ایجاد باید به سرانجام برسه. مادرم هم همین‌طور بودن و ما هم مثل ایشون شدیم. "کار بمونه برای بعد" نداریم تو خونه! غذا می‌خوریم ظرفا همون موقع شسته می‌شه. اگه لازمه جارو دستی هم می‌کشیم و همه چی مثل اولش می‌شه. لباسا شسته می‌شه، خشک می‌شه و فوری می‌ره سرجاش! بی نظمی خونه منو خیلی اذیت می‌کنه. از وقتی بچه ها کوچیک بودن همین‌طور بودم، و بچه‌ها هم به مرور که بزرگ‌تر شدن با دیدن من همین‌جوری شدن. بعضی از این موارد روتین خونه‌مون شده. حتی وقتی من نیستم می‌بینم که بچه ها خودشون رعایت می‌کنن و اغلب خونه به هم ریخته نمی‌شه.😊 البته گاهی پیش میاد که به دلایل مختلف کار از دست در می‌ره و اوضاع بحرانی می‌شه.🤪 این‌جور مواقع عملیات نجات با فرماندهی من و همسرم به سرعت شروع می‌شه و بچه‌ها هم نیروهای کف میدان می‌شن و برمی‌گردیم به حالت ایمنی! تو بازه‌هایی بچه ها همراهی‌شون کمتر می‌شه. منم فشار نمیارم بهشون. این نظم رو بچه ها بیشتر از دیدن رفتار من یاد گرفتن،نه از تکرار مداوم گزاره های دستوری. همراهی همسرم بیشتر از نظر روانی بوده و هست. مشغله شون خیلی زیاده و کمتر تو خونه هستند. ولی واقعا هوامونو دارن. وقتی می‌بینن که من همه تلاشمو می‌کنم تا کاری زمین نمونه، قدردان هستن و البته آخر هفته ها و هر زمانی که خونه باشن از کمک دریغ نمی‌کنن. این همراهی روانی همسر خیلی مهمه!👌 شاید حتی مهمتر از کمک های فیزیکی!‌ وقتی ایشون تلاش و زحمت های من توی خونه داری و بچه داری رو میبینن و تشکر میکنن،انگیزه من هم بیشتر می‌شه ، خستگی از تنم بیرون میره.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله) از همون دوان ابتدایی شخصیتم خوداتکا بود. یعنی نتيجهٔ توصیه‌ها و تربیت مادرم اینطوری بود. مادرم تو مدرسهٔ ما دفتردار بودن و همیشه همکارای مادرم می‌گفتن ما ندیدیم یه بار دخترت بیاد دم دفتر.😎 دبیرستان رو به دلایل زیادی مدرسهٔ شاهد نخوندم. تصمیم مادرم این شد که منو غیر انتفاعی بنویسه. تو کلاس ما اکثراً خانواده‌هایی با سطح مالی نسبتاً بالا بودن و خیلی از بچه‌ها هم دوست پسر داشتن و تو راه مدرسه قرار می‌ذاشتن.🤦🏻‍♀️ البته بچه‌های مثبت هم بودن ولی تعدادشون کم بود. اما خدا من رو یه جوری نگه داشت و کمکم کرد که تأثیر نگیرم و مطمئنم عنایت و مراقبت پدرم هم بود. برادرهام هم هر کدوم بعد از قبولی تو دانشگاه رفتن شهر دیگه و من و مادرم تنها شده بودیم. تو دورهٔ نوجونی‌م فراز و نشیب زیادی رو طی کردم. از بودن و نبودن پدرم! از ندیدنش! گاهی که کم می‌آوردم می‌رفتم سر خاکش و کلی طلبکارانه (کاش منو ببخشه😭) می‌گفتم: بابا اصلاً هستی؟ کجایی؟ پس چرا هوامو نداری؟ مگه خدا نگفته شماها زنده اید؟ پس کجای زندگی منید؟ و این کار من بارها و بارها تکرار می‌شد.😔 تیر ماه سال ۸۳ حضرت آقا تشریف اوردن استان همدان. ما هم برای دیدار آقا با خانواده‌های شهدا دعوت شدیم. خیلی خیلی جمعیت زیاد بود و از دیدارشون اشک شوقم سرازیر بود. یه نامهٔ مفصل و کاملاً احساسی براشون نوشته بودم که «شما جای پدر ندیدهٔ من باشید، دوست دارم شما رو پدرم حساب کنم» و اون روز دادم به دست‌اندرکاران تا به دستشون برسونن. چند ماه بعد روز تولدم بود! روز قبلش از همون روزایی که از نبود پدرم حالم خوب نبود و رفته بودم سر خاک بابا! بعد از کلی گلایه گفتم: فردا تولد منه مگه من‌ دختر تو نیستم؟ مگه تو زنده نیستی و پیش خدا روزی نمی‌خوری؟ من کادوی تولد می‌خوام! اصلاً باید بیایی به خواب من... همون شب برای اولین بار پدرم رو خواب دیدم با همون هیبتی که تعریفش رو از مادرم شنیده بودم. هیچی نگفت. فقط اومد جلوم و یه نگاهی بهم کرد و رفت. من‌ توی خواب بهت زده فقط نگاهش کردم. پیش خودم می‌گفتم یعنی این بابای منه؟ صبح همون روز تلفن خونه‌مون زنگ زد و گفتن که از دفتر مقام معظم رهبری براتون هدیه اومده. بیایید بنیاد تحویل بگیرید. و من باور کردم که شهدا زنده و عند ربهم یرزقون اند. چون که هدیهٔ تولدم از طرف بابای خودم و رهبری که بابا خونده بودمش دقیقا توی روز تولدم رسید.😭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان چهار پسر ۳، ۸، ۱۵ ساله و ۷ ماهه) سال اول رزیدنتی (دور تخصص) نصف جمعه‌ها رو هم باید بیمارستان می‌بودم. کشیک‌هاش هم اینجوریه که؛ سال اول حدود ۱۲ تا ۱۵ کشیک در ماه (یعنی تقریبا یک روز در میان) سال دوم حدود ۸ تا ۱۰ تا در ماه و سال سوم حدود ۶ تا ۸ کشیک در ماه. صبح می‌رفتم و فردا عصر مثل جنازه برمی‌گشتم خونه و تازه مواجه می‌شدم با بچهٔ کوچیک و انبوهی از کارهای عقب مونده و غذایی که نداشتیم! و در اوج خستگی باید به خونه و بچه و زندگی رسیدگی می‌کردم. آخر شب بیهوش می‌شدم و فردا صبح دوباره بیمارستان و دوباره تا پس فرداش ۲ بعد از ظهر که برگردم خونه. واقعاً شرایطش در توان یک انسان نبود! خیلی بهم سخت گذشت. این‌قدر سخت بود که جرئت نکردم توی دوران رزیدنتی برای بچهٔ بعدی اقدام کنم و فاصله بین فرزند اول و دومم زیاد شد. اما پایان دورهٔ تخصص مجدد باردار شدم.😍 و این بار برای طرح تخصص رفتیم شهرستان خودمون. از اینجا به بعد قسمتِ راحت کار شروع شد.☺️ چون هم کار نسبت به رزیدنتی خیلی سبک‌تر بود، هم حمایت خانواده‌م رو داشتم و هم زندگی توی شهرستان هزینه‌های کمتری داشت. (دیگه دانشجو هم نبودیم و فشار مالی اول زندگی رو نداشتیم.) بعد از چند ماه از شروع طرحم گل پسر دوممون به دنیا اومد. اما این‌بار کشیک‌ها رو با خیال راحت‌تری می‌رفتم. پسر بزرگه‌م مدرسه‌ای شده بود و نوزادم رو هم بیشتر به مادرم می‌سپردم. در مجموع فشار روحی و جسمی‌ای که بهم وارد می‌شد خیلی کمتر شده بود. توی این دوران برای پیدا کردن پرستار هم تلاش کردم اما نتونستم پرستار دل‌خواهم رو پیدا کنم. یه پرستار می‌اومد پیش دو تا بچه‌ها اما از نظر شخصیتی خودم باهاش راحت نبودم. بعد از پایان طرح تخصص و استخدام توی بیمارستان و هیئت علمی شدن مدت زمانی طول کشید تا خدا مارو لایق فرزند سوم دونست. درحالی‌که ما دوست داشتیم فاصلهٔ دومی و سومی کمتر باشه و حدود ۱.۵ سال نگران بودیم بابت اینکه احتمال بارداری به خاطر بالا رفتن سنم کم شده باشه.😔 فرزند سومم که به دنیا اومد، الحمدلله یک پرستار خیلی خوب بهم معرفی کردند که تا چند وقت پیش، از کمکشون بهره می‌بردیم ولی متأسفانه ایشون هم مدتیه دیگه نمی‌تونن بیان. بعد از اینکه فرزند سومم رو از شیر گرفتم، خدا به ما برای چهارمین بار لطف کرد و فرزند دیگری رو باردار شدم که اون هم پسر بود. چهارمین پسر هم به اندازهٔ همون اولی و بلکه بیشتر دوست داشتنی، خواستنی و عزیز هست و از وقتی وارد زندگی‌مون شده برکت و شادی و آرامش رو بیشتر از قبل با خودش آورده...😍 فعلاً که توی مرخصی زایمان هستم و هنوز کارم رو شروع نکردم و نمی‌دونم که چی پیش میاد، از خدا می‌خوام که شرایط رو جوری رقم بزنه که بهترین‌ها برای همهٔ بنده‌هاش فراهم بشه!🙏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اول کارمون بود و همه پر از انرژی و انگیزهٔ کار. ۶ صبح از منزل حرکت می‌کردم. دخترم که کلاس اول بود می‌رفت مدرسه و من با پسرم راهی کارگاه می‌شدم. اوایل قانعش می‌کردم که بره پیش پدر و مادر همسرم اما بعد از چند هفته دیگه حاضر نشد اونجا بره. حوصله‌ش سر می‌رفت و می‌خواست کنار من باشه. به فکر مهد کودک افتادم. اون‌ موقع پسرم کمتر از دو سالش بود و هنوز پوشکی بود. جای مناسبی که بچهٔ پوشکی رو بپذیره پیدا نکردم. کمی که گذشت و از پوشک گرفتمش، تو مهدی که نزدیک کارگاه بود و تازه باز شده بود، ثبت نام کردم. وقتی صبح‌ها تحویل مهد می‌دادمش، بعد بیرون اومدنم شروع به گریه می‌کرد.😭 و وقتی کم‌کم دور می‌شدم، هنوز صدای گریه‌ش رو می‌شنیدم. و این چیزیه که هنوز هم من رو اذیت می‌کنه و هرگز خودم رو به خاطرش نمی‌بخشم که چطور دلم می‌اومد با این وضع باز هم مهد بذارمش. من نگران می‌شدم به خاطر گریه‌هاش و می‌خواستم برگردم. ولی مربی مهد می‌گفت نگران نباش! بچه‌ها عادت می‌کنن و من می‌پذیرفتم. رو حساب اینکه ایشون کارشناسن و حتماً می‌دونن ولی اشتباه کردم. سنش طوری بود که دوست داشت کنار من باشه و من اونو از خودم دور می‌کردم.😭 چقدر می‌تونست کاری برای آدم مهم باشه که بچه رو از مهر و آغوش مادرش محروم کنه؟ اونقدر مشغول کار می‌شدم که فراموشش می‌کردم.😞 راستش اون موقع بچه و خانواده برام اولویت اول نبود.😔 جوون پرشوری بودم که فقط به دنبال اهداف خودشه... دخترم هم که کلاس اول بود، ساعت ۷ خودش می‌رفت مدرسه و ظهر برمی‌گشت. نهار می‌خورد و بعدم می‌رفت کلاس زبان. تلاشمو می‌کردم مخصوصاً آخرهفته‌ها برای بچه‌ها وقت زیادی بذارم: گردش بریم، کلاس شنا بریم، سینما بریم و خوش بگذرونیم، ولی اون آرامشی رو که مادر باید داشته باشه و به خانواده تزریق کنه، نداشتم...🤦🏻‍♀️😔 بعضی مواقع (مثل شب یلدا، عید یا ماه رمضون) کارها خیلی فشرده‌تر بود و تا دیر وقت می‌موندیم و کار می‌کردیم. و گاهی در این مواقع اوج کار، اون‌قدر درگیر کار می‌شدم که یادم می‌رفت به موقع برم پسرم رو از مهد بیارم و مربی زنگ می‌زد که همه رفتن، فقط پسر شما مونده.😬🤦🏻‍♀️ در اوج کار، گاهی لازم بود تا فردا صبح، مثلاً ۱۰۰۰ بسته آماده کنیم و پیش می‌اومد خودمون بعد رفتن کارگرها هم کار کنیم. حتی همسرم هم می‌اومدن و کمک می‌کردن. مخصوصاً که جو کارگاهمون، جو دوستانه و خانوادگی بود و الحق هم جمع خوبی بود. ولی خب در کنارش آسیب‌هایی هم داشت. گاهی تا دیروقت می‌موندیم و بچه‌ها موقع برگشت، تو ماشین می‌خوابیدن و دیگه عملاً همدیگه رو نمی‌دیدیم. به هر حال اون روزها می‌گذشت و من تنها چیزی که برام مهم بود کارم بود و به بار نشستنش. تعطیل و غیر تعطیل برام فرقی نداشت. فقط به رشد و بالندگی کارم فکر می‌کردم و نه زمان می‌فهمیدم و نه خستگی... در این مدت حتی با وجود پیگیری‌های زیاد دوستان سیاسی، حاضر به همکاری سیاسی هم نشدم و از همهٔ اون فعالیت‌ها کنار کشیدم و فقط و فقط به کارآفرینی و تولید فکر می‌کردم. این رو هم بگم که در یک سالگی پسرم که دیگه پروندهٔ بچه‌دار شدن رو بسته شده می‌دونستم، رفتم و با عمل، چربی‌های اضافی دور شکم رو برداشتم و طبق فرهنگ حاکم در ذهن همه، دیگه به بچه فکر نمی‌کردم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۳ دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ساله، و ۲ پسر ۱۰ساله و ۷ساله ) دخترم داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد.😃 بیشتر ساعات روز را با همدیگر و مادر و دختری سپری می‌کردیم. با هم بازی می‌کردیم. برایش کتاب می‌خواندم. مسجد می‌رفتیم. و قرآن می‌خواندیم.😌 در کنارش سعی می‌کردم کارهای خیلی پیچیدهٔ پایان‌نامه را هم پیش ببرم.🤕 ولی موفقیت چندانی کسب نمی‌کردم. نیاز به وقت و تمرکز زیادی داشتم که پیدا نمی‌کردم. نزدیکی‌های دوسالگی دخترم بود که مجددا باردار شدم و در دوسال و هفت ماهگی‌اش، دختر دومم هم به دنیا آمد. خوشحال بودم از اینکه دوباره توفیق مادر شدن پیدا کردم.😍 ولی دیگر از اتمام دکتری ناامید شدم.🤷🏻‍♀️ با خودم می‌گفتم وقتی با یک بچه نتوانستم رساله‌ام را تمام کنم، با دو بچه که قطعا نمی‌شود! اما از آن‌جایی که گمانش را هم نمی‌کردم، رزق خدا سر راهم قرار گرفت.❤️✨ یکی از دوستانم پیشنهاد داد پرستار بگیرم تا با تمرکز بتوانم روی رسالهٔ دکتری کار کنم.👌🏻 و قرار شد هزینهٔ پرستار را ایشان فعلا به ما قرض بدهد. دختر دومم ۵ ماهه بود که پرستار مطمئنی پیدا کردیم و کار رساله به سرعت پیش رفت و یک سال و نیم بعدش از پایان نامه دفاع کردم و فارغ‌التحصیل شدم.😃🤲🏻 هر چند بعد از به دنیا آمدن دختر دومم، کارهای مادرانه‌ام تا مدتی بیشتر شده بودند، اما دختر کوچولوهای من، خیلی زود هم‌بازی شدند و نیازشان به من کمتر شد. و من وقت کمتری را با بچه‌ها می‌گذراندم.😊 این روند با آمدن بچه‌های بعدی هم ادامه پیدا کرد. هرچه تعدادشان بیشتر می‌شد نیازشان به من هم کمتر می‌شد.😁 هم‌بازی شدن با خواهرها و برادرهایشان را بیشتر دوست داشتند😄 دخترها بزرگ می‌شدند و به برکت حضور آن‌ها کارهای من، اگرچه کند، ولی پیش می‌رفت.😌 می‌توانستم برای پست داک (پسادکتری) دانشگاه شریف اقدام کنم. ولی با توجه به شرایط خانوادگی‌ام تصمیم دیگری گرفتم.👇🏻 قبلاً سابقهٔ تدریس در دانشگاه قم را داشتم. آنجا مورد پسندم بود.🙂 دخترها و پسرها جدا از هم بودند و لازم نبود من دانشجوی پسر داشته باشم. به همین خاطر بعد از فارغ‌التحصیلی درخواست دادم که هیئت علمی همان جا شوم.👌🏻 دوسالی طول کشید تا رسماً هیئت علمی شوم و در این مدت در کنار دخترها چند واحد حق‌التدریسی در دانشگاه قم رفتم. بازهٔ کوتاهی دختر دومم را مهد گذاشتم. اما تجربهٔ خوبی نبود.😕 در سرما و گرما، صبح زود باید بیدارش می‌کردم، صبحانه و ناهار و میان وعده می‌گذاشتم، و می‌بردم و تحویل مهد می‌دادم. شرایط تربیتی آنجا هم با استانداردهایی که در ذهن داشتم خیلی فاصله داشت و باعث شد دیگر هیچ‌وقت به مهدکودک فکر نکنم.🙁 تصمیم گرفتم باز هم از پرستار کمک بگیرم. زمان‌هایی که تدریس داشتم از پرستار می‌خواستم کنار بچه‌ها در خانه باشند. برای انتخاب پرستار، ملاک مهمی که داشتم این بود که بچه‌ها بتوانند رابطه عاطفی با او برقرار کنند.👌🏻 پرستار هم بتواند در نبود من نیاز بچه‌ها به توجه و محبت را تامین کند. پیدا کردن این پرستار هم رزق بچه‌ها بود و سال‌هاست که ایشان در نبود من، برای بچه‌ها مادری می‌کنند.❤️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«و ناگهان همهٔ این‌ برنامه‌ها قطع شده بود.» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله) در ایام خواستگاری نشانه‌هایی بود که کار نه گفتن را برای من سخت می‌کرد. 🧩 پیش استاد اخلاقِ خانوادهٔ‌ خودمان رفتیم که نظر بدهند ما به هم می‌خوریم یا نه. به من که گفتند: "تو لیاقت این پسر را نداری."😳 اما به ایشان گفتند: "این دختر، یک دختر بچه است. باید تاتی‌تاتی او را جلو ببری."😂 از همه مهم‌تر اینکه شخصِ همسرم، از نظر فکری و عقیدتی نزدیک ۸۰-۹۰ درصد با ملاک‌های منِ آرمان‌خواه مطابقت داشت و می‌دانستم چنین خواستگاری دیگر خیلی سخت پیدا می‌شود.☝️🏻🤐 من عادت نداشتم احساساتی تصمیم بگیرم. کتاب‌خواندن، فکر و عقل مرا طوری تنظیم کرده بود که غیر از موافقت راه دیگری نداشتم.🤒😬 بله را گفتم. ولی انگار زورکی بود!🙄 هنوز به لحاظ عاطفی آماده نشده بودم و مجموع اتفاقات به شدت اذیتم کرده بود.😪 از آن طرف هم مثل دخترهای عادی فکر نمی‌کردم و همه چیز را خیلی دقیق موشکافی می‌کردم؛ ولی از عهدهٔ تحلیلشان برنمی‌آمدم و نمی‌توانستم مشکلاتم را حل کنم.🤯 آخرِ تابستان ۹۱ بود که عقد کردیم. همسرم همهٔ تلاشش را می‌کرد که گره‌های روح و روانم را باز، و کمبود‌هایم را جبران کند.❤️‍ من هم از قیدوبند نظارت پدر و مادر رها شده بودم و از این قضیه خوشم می‌آمد.😝 مثلاً اگر می‌خواستم با دخترخاله‌ام (که خواهر رضایی‌ام بود و هم‌سن هم) بروم کوه، اجازه می‌دادند چون دیگر متأهل شده بودم.🤭 پدر و مادرم به خاطر به هم نخوردن زیّ طلبگیِ همسرم، جهیزیه‌ام را بی‌نهایت ساده و مختصر دادند. طوری که بعداً هرکس می‌دید، تعجب می‌کرد.😯 خودم هم بدم نمی‌آمد از زوائد بزنم. از همان زمان برای دوران فرزنددار شدن دوراندیشی می‌کردم.😌 تخت و بوفه و مبل نخریدیم. فقط وسایل معمول و سادهٔ برقیِ آشپزخانه و خانه، یک کاناپه و چند تا کمد برایِ منی که کلی لباس و خرت و پرت داشتم و چرخ خیاطی که بلد بودم و پدرم به من هدیه داد. همین.😉 حتی تلویزیون و تلفن نداشتیم. فقط قفسه‌های کتابخانه‌مان زیاد و زیادتر می‌شد.📚 ۹ ماه دوران عقدمان طول کشید. تاریخ عروسی افتاده بود بین روزهای امتحان پایان ترمم. یادم هست که صبح روز ۲۴ خرداد رفتیم برای انتخابات ریاست جمهوری رأی دادیم.🗳 فردای آن روز درحالی‌که نامزد ریاست‌ جمهوری مورد نظرمان رای نیاورده بود، مشغول شادی عروسی بودیم.😁 و دو روز بعد از عروسی هم امتحان یک درس سخت را داشتم که در جلسهٔ امتحان حاضر شدم و نمرهٔ نسبتاً خوبی گرفتم.😌 برخلاف جهیزیه، عروسیِ ما البته ساده نبود. همسرم برای دلخوش کردن و پایبند کردن من به زندگی و بستن دهانِ منتقدان و خوش گذشتن به فامیل و ... خودشان را در قرض انداختند و همه کار برایم کردند. اما بعد از عروسی تازه مرا در جریان بدهی‌هایش گذاشتند 🤦🏻‍♀ و من هم همهٔ سکه‌های هدیهٔ اقوام پدری و النگوهای هدیهٔ اقوام مادری را به‌خاطر هزینه‌های عروسی برای فروش به ایشان دادم تا زودتر از بار قرض‌ها رها شویم. متأسفانه ما آن زمان، سواد مالی درست و حسابی نداشتیم که از قبل، تبعات کارهای خودمان و آن عروسی پرخرج را پیش‌بینی کنیم.😖 چیزی که زوج‌های جوان معمولاً توجه نمی‌کنند و به‌خاطر یک شب و یک حرف و یک دلخوشی زودگذر، سختی‌های جبران‌ناپذیری را به جان می‌خرند.😓 از همان ابتدایِ زندگی برای درس همسرم به قم رفتیم.👩‍❤️‍👨 و من هم به حوزهٔ معصومیه انتقالی گرفتم. البته بعداً متوجه شدم کار انتقالی‌ام با مرخصی تحصیلی‌ام تلاقی کرده و برای همین انتقالی‌ام را قبول نکرده‌اند. بهتر هم شد.🙃 سال بعدش انتقالی گرفتم به جامعه‌الزهرا که شرایط درس خواندن برای متاهل‌ها و بچه‌دارها در آن‌جا فراهم‌تر بود.🥳 سال اول زندگی آنقدر تحت فشار اقتصادی بودیم که عملاً هیچ خریدی نمی‌کردیم.😩 من به شوهرم فشار نمی‌آوردم که برایم حتی یک روسری یا جوراب بخرد.😔 وسیلهٔ نقلیه هم نداشتیم و منی که در تمام عمرم به تعداد انگشتان دست هم سوار اتوبوس نشده بودم، فشار زیادی را تحمل می‌کردم.😥 چون اصلاً سختی‌کشیده نبودم. دور شدن از خانواده‌ام و زندگی در یک شهر غریب هم مسئلهٔ دیگر بود. مثلاً وقتی من تهران بودم، برای تفریح به استخر و کوه می‌رفتم،🏔 نقاشی می‌کردم،🎨 خیاطی می‌کردم،👚🧥 کلاس‌های فکری و فرهنگی می رفتم...🎒 و ناگهان همهٔ این‌ برنامه‌ها قطع شده بود.😪 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تا دو سال نگران چالش ورود فرزند دوم بودم.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) توی دوران نوزادی ریحانه و تا سال‌ها بعدش، خوندن دروس جامعه‌الزهراء (سلام‌الله‌علیها) به صورت غیر حضوری، خیلی برام خوب بود.👌🏻 علاوه بر اینکه حس روزمرگی‌م رو کم می‌کرد، احساس خوبی هم بهم می‌داد. من مادر شده بودم و مادری خیلی لطیفه؛ جنس دروس حوزوی خیلی بیشتر از درس‌های علوم سیاسی، به حس و حال مادری‌م می‌خورد. از جنس نور و آشنایی با مفاهیم اسلامی و قرآنی بود. به علاوه، مطالعه این دروس، در تقابل با بچه‌داری و همسرداری‌م نبود. به مرور فهمیدم که با کمی برنامه‌ریزی، استفاده از زمان‌های خواب دخترکم و کم کردن خواب خودم، شرایط درس خوندن رو می‌تونم فراهم کنم.😊 سه سال بعد، زهرا خانوم به دنیا اومد. زهراجان ۱۲ روزه که بود، از شدت فشار روانی گریه می‌کردم و می‌گفتم یعنی من می‌تونم از پس مسئولیت این دو تا بچه بربیام؟!😥 چالشم اون زمان، روابط بین خواهرها بود. تا دو سالگیِ دومی، حواسم بود که حساسیتی برای اولی ایجاد نشه. البته اگه با تجربهٔ الانم به اون زمان برمی‌گشتم، این مسئله رو راحت‌تر می‌گرفتم. این من بودم که روی این موضوع حساس شده بودم، شاید اگر کمی حساسیتم رو کم می‌کردم و اصل تغافل رو پیش می‌گرفتم، به من و دخترا راحت‌تر می‌گذشت.🤷🏻‍♀️ زمانی که منتظر تولد فرزند دوم بودیم، نگران واکنش دخترم بودم. تا اون روز، تمام توجه من و همسرم، به تنها فرزندمون بود و با تولد فرزند جدید، شرایط تغییر می‌کرد. پذیرش شرایط جدید برای دختر سه ساله‌م، به نظرم سخت بود و من براش خیلی فکر و مطالعه کردم. سعی کردیم اولین مواجههٔ دخترم با خواهر کوچولوش، حساسیت برانگیز نباشه. مثلاً نوزاد در آغوش من یا نزدیک به من نباشه، توی یک اتاق دیگه باشه و فرزند بزرگتر بره اونجا؛ چند روز قبل از تولد نوزاد، از طرف نینی کوچولو برای دخترم هدیه خریدیم.😍 برای دختر بزرگه‌م، کتاب‌هایی با مضمون ورود نوزاد جدید می‌خوندم. روزهای اول که اقوام برای دیدن نوزاد می‌اومدن منزل‌مون، برگه‌ای به در اتاق چسبونده بودم با این متن :«من بیشتر از خواهر کوچولوم احتیاج به توجه شما دارم؛ ریحانه».😉 شیر خوردن نوزاد، نزدیک‌ترین رابطهٔ مادر و فرزندیه و من سعی می‌کردم دختر بزرگه‌م کمتر این لحظات رو ببینه، که سعی‌م البته خیلی به نتیجه نمی‌رسید.😅 گاهی هم از تغییر رفتارهای دخترم، متوجه می‌شدم که باید بهش بیشتر توجه کنم و براش وقت بذارم.🤚🏻 توجه به این ظرافت‌های رفتاری رو تقریباً تا دوسالگی دختر دومم ادامه دادم، ولی اگه الان به دوران تولد فرزند دومم برگردم، اینقدر سخت نمی‌گیرم. فکر می‌کنم بخشی از اون سختگیری‌ها، نشأت گرفته از ذهن خودم بوده؛ شاید فرزند اولم اینقدر که من رعایت می‌کردم، نیاز به توجه و رعایت نداشته.🤷🏻‍♀️ ضمن اینکه توجه زیاد به فرزند اولم، من رو کمی از فرزند دومم غافل کرد. در اون دوران سعی می‌کردم قربون صدقه‌های عمیق مادری به نوزادم رو، جلو دختر اولم نداشته باشم. و همین فرصت‌های ارتباطی‌م با نوزادم رو‌ کم می‌کرد. البته بعدتر، به این اشتباهم واقف شدم و زمان و انرژی گذاشتم و سعی کردم برای دختر دومم، جبران کنم.🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. چالش‌های مامان اولی» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) زمستان سال ۸۲ عروسی ساده‌ای گرفتیم. آرایشگاه خیلی ارزونی رفتم و لباس عروسم رو هم از دوستانم گرفتم. راستش خیلی باب میلم نبود و حتی سایزش کاملاً اندازه نبود برام، ولی خب با رضایت این راه رو انتخاب کردم.😊 سال بعد، یعنی تابستان ۸۳ اولین فرزندم در‌حالی‌که من ۲۱ ساله بودم به دنیا اومد. بارداری‌م خیلی سخت بود. حالت تهوع شدیدی داشتم و تا چندین ماه مرتب جلوی دستشویی بودم. هیچی نمی‌تونستم بخورم و افت فشار شدیدی داشتم و تقریباً از همه چیز افتاده بودم. شاید فقط یک ماه اول یه ذره قابل تحمل‌تر بود. بعد دیگه به این وضعیت افتادم و ترم چهارم کارشناسی رو مرخصی گرفتم از دانشگاه.🤷🏻‍♀️ زایمان اولم هم بسیار سخت بود. ژنتیکی ما این وضعیت رو داریم. با اینکه تحرکم خیلی خوب بود و تا روز آخر فعالیت‌های خیلی زیادی داشتم، تو مدرسه با بچه‌ها وسطی و بدمینتون بازی می‌کردم و دو سه روز قبلش کوه رفته بودم و پیاده‌روی‌های زیاد داشتم، اما به دلایل ژنتیکی زایمان راحتی نداشتم.😥 ولی الحمدالله از شدت ذوق و شوق پسرم، افسردگی بعد از زایمان هم نداشتم. برام تجربهٔ جذابی بود و دوران بارداری بارها به دنیا اومدنش رو توی ذهنم مرور می‌کردم و با فکر لحظهٔ شیرین دیدن فرزندم، شب‌ها به خواب می‌رفتم. ما قبلاً توی خانواده و فامیل بچهٔ دیگه‌ای نداشتیم که حتی چندساله باشه.😁 من دختر اول خانواده بودم که ازدواج کرده و یه جورایی بی‌تجربه بودم. منابع زیادی هم برای مطالعه نبود، اون موقع اینترنت خیلی کاربردی نبود و از جزوه‌ای دست‌نویس که از یکی دوستان مادرم گرفته بودم، به جای کتاب ریحانه بهشتی استفاده می‌کردم.😉 دو سه تا کتاب خارجی هم بود که نحوهٔ تر و خشک کردن بچه، بیماری‌ها، و مراحل رشد نوزاد رو شامل می‌شد. من خیلی دقیق دستورات کتاب رو اجرا می‌کردم و بچه‌ها رو کتابی رشد می‌دادم! متن‌هایی رو که طریقهٔ خوابوندن و غذا دادن و نگه‌داری از بچه رو آموزش می‌دادن، موبه‌مو پیاده می‌کردم و خیلی حساس بودم. یادمه پسرم ۸ روزه بود که لازم شد دو سه ساعت فرزندم رو پیش مادرم بذارم. وقتی برگشتم دیدم پستونک خریدن و بهش دادن، نشستم همون‌جا و کلی گریه کردم!😂 تو کتاب‌ها می‌نوشت ساعت خواب نوزاد انقدر هست؛ اما پسر من از همون روزهای اول خیلی کم می‌خوابید. بعدش هم که بزرگتر شد کلا ساعت خوابش از ۲۴ ساعت شاید به ۱ ساعت هم نمی‌رسید.🤦🏻‍♀️ مثلاً ۶ تا یک ربع ۱۰ دقیقه! تا حدود ۱ سالگی اینطوری بود و این مسئله خیلی منو اذیت می‌کرد. به مرور دچار سردردهای میگرنی خیلی شدیدی شدم.😥 همسرم هم خیلی همراهی ویژه‌ای نداشتن و تمام بار فرزند اول رو دوش من بود. در واقع بی‌تجربگی من بود که احساس می‌کردم همهٔ کارها وظیفهٔ منه و بلد نبودم ایشون رو درگیر و همراه کنم. با تولد فرزندان بعدی این رو یاد گرفتم و همسرم تازه سر فرزند سوم پدر شدن!😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۴-ریاضی، انسانی یا حوزه علمیه؟! (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) دوران راهنمایی من با دوران اصلاحات و شعارهای آزادی و گفت‌وگوی تمدن‌ها و... هم‌زمان بود. من که مدام دنبال خواندن و شنیدن حرف‌های نو بودم، بیشتر کتاب‌های کتابخانهٔ پدرم را خواندم. کتاب‌های اعتقادی دههٔ شصت، کتاب‌های دکتر شریعتی‌، شهید مطهری و نهج‌البلاغه و اصول کافی بود. چند تا دبیر خوب و دلسوز داشتیم که کم‌کم تحت تاثیر آن‌ها مسیر فکری و مطالعاتی‌ام شکل درستی پیدا کرد، البته همچنان خورهٔ مطالعه بودم و اگر یک کتاب یا مجلهٔ جدید به دستم می‌رسید، تا تهش را درنمی‌آوردم رهایش نمی‌کردم. پدرم تمام مجلاتی که برای کودکان و نوجوانان منتشر می‌شد برای ما می‌خریدند. در دوران امتحانات، مطالعهٔ غیردرسی ممنوع بود. مجله و کتاب می‌خریدند، اما ضبط می‌شد تا پایان امتحانات. هر چند من کتاب‌های تازه را در سرویس بهداشتی و حمام و گوشهٔ کمدِ تنها اتاق خواب خانه جاساز می‌کردم و قاچاقی بخشی از آن‌ها را می‌خواندم.😅 در تمام تشکل‌ها و فعالیت‌های مدرسه حضور فعال و پرشوری داشتم؛ از گروه سرود و فرزانگان تا بسیج و انجمن اسلامی و برنامه‌های صبحگاه و مناسبت‌ها. آن روزها در یک محفل مذهبی با خانم طلبهٔ جوانی آشنا شده بودم که خیلی خوش برخورد بودند. تا آن زمان نمی‌دانستم که خانم‌ها هم می‌توانند به حوزه بروند و مبلغ بشوند. جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد.👌🏻 آن زمان انتخاب رشته در پایان سال اول دبیرستان انجام می‌شد. تمایلم به ادامهٔ تحصیل در حوزه را مطرح کردم. ولی پدرم اجازه ندادند و گفتند اول دیپلم بگیر، بعد راجع‌به به اینکه حوزه بروی یا دانشگاه تصمیم بگیر. من هم که بعد از حوزه علمیه عاشق فلسفه و ادبیات بودم، انتخابم رشتهٔ انسانی بود. اما نتیجهٔ آزمون هدایت تحصیلی برای من رشتهٔ ریاضی بود!🤦🏻‍♀️ مدیر، مشاور، پدر و مادرم و به خصوص پدرم اصرار داشتند که من باید ریاضی بخوانم. از طرفی مدرسهٔ ما که یکی از بهترین دبیرستان‌های شهر بود، رشتهٔ انسانی نداشت😏 و اساساً این تصور اشتباه وجود داشت که رشتهٔ انسانی مخصوص بچه‌هایی است که ضعف درسی دارند و از پس ریاضی و فیزیک و شیمی و... برنمی‌آیند. بعد از اصرارهای زیاد من، پدرم تسلیم شدند و اجازه دادند که من بروم انسانی.😍 این یعنی مدرسه‌ام را باید عوض می‌کردم. مدرسهٔ جدید فضای جالبی نداشت، چادری‌ها انگشت‌شمار بودند و سطح درسی بچه‌ها هم ضعیف بود.🥴 هر چند اکثر دبیرها مهربان و مذهبی بودند و از نظر علمی توانمند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. این آرزوی بزرگ من» (مامان ۸ساله، ۵ساله و ۷ماهه) هم‌زمان با پیش‌دبستانی نارگل، به فکر فرزند سوم هم بودم. دوست داشتم دختر باشه که برای نارگلی خواهر بشه.😍 نیکان عمو و دایی داشت، ولی نارگلی خاله و عمه نداشت.🥲 در همین حین دوز اول واکسن کرونا رو هم زدم و ایمنی نسبی پیدا کردم😇 و حس کردم آمادگی برای بارداری رو دارم. خودم و همسرم توی خانواده‌ای کم‌جمعیت بودیم و دوست داشتیم بچه‌ها زیاد باشن.🤓🤓😎 باردار شدم، اما این فرزند سوم ما شش هفته بیشتر مهمان‌مون نبود و سقط شد.😢 راستش خیلی توی این مدت استرس داشتم که حتماً باید دختر باشه... شب‌ها همیشه گریه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که اگه غیر از این باشه چه کنم؟😥 به‌هرحال بعد از این اتفاق، حداقل از اینکه از اون همه استرس و شب نگرانی خلاص شده بودم، احساس راحتی کردم و به ادامهٔ زندگی پرداختم...😕 بعد از اون شرایط، دوز دوم واکسنم رو زدم و با مشورت متخصص استراحت داشتم تا بدن بازیابی بشه... نارگلی کلاس اول🥰 رفته بود و من هنوز مصمم بودم فرزند سوم داشته باشم.👌🏻 با توکل به خدا، نتیجهٔ آزمایشم مثبت شد. هر چند بازم مضطرب و نگران بودم. اطرافیان و همکاران واکنششون چی خواهد بود؟ آیا می‌تونم نیازهای سه فرزند رو پاسخگو باشم؟ خداروشکر اطرافیان حامی‌ام بودند. هر چند اگه منو نهی هم می‌کردن، من باز این کار رو انجام می‌دادم؛ هدف ما داشتن خانواده‌ای بزرگ بود👌🏻 چیزی که خودمون نداشتیم.😢 با وجود تدابیر سنتی‌ای که برای فرزند دختر انجام دادم، نوزادم پسر👶🏻 شد. ولی دل به سرنوشت سپردم و تسلیم رضای خداوند شدم. این بارداری هم غیر از تهوع و سردردهای معمول🤯 مشکل خاصی نداشتم. ولی بر خلاف دوره‌های قبل، خیلی مبتلا به سرماخوردگی می‌شدم🤧 و به علت سیستم ایمنی ضعیف🤒 دیر خوب می‌شدم. چون دکترام تموم شده بود، درس و پایان‌نامه و رفت‌وآمدی به تهران نداشتم و این خیلی کارمو راحت می‌کرد. از این شرایط خیلی راضی بودم.😁 آقا نویان اسفند ۱۴۰۱ به دنیا اومد.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. اصل پذیرش شرایط موجود» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) از همون اول عادت داشتم موقع کار خونه حتماً یه کار دیگه هم‌زمان انجام بدم.😉 مثلاً صوت‌های همسرداری و تربیت فرزند رو اون موقع گوش می‌کردم. یا تلفن‌هایی که می‌خواستم بزنم رو انجام می‌دادم. وقتی هم که زمان کلاس‌های مجازی دانشگاه می‌شد، با لپ‌تاپ وارد کلاس می‌شدم. بعد در عین حال که توجهم به کلاس بود، کارای خونه رو هم که یدی بود و نیاز به فکر و تمرکز نداشت، انجام می‌دادم. موقع جواب به سوال‌های استاد هم می‌اومدم سر لپ‌تاپ.😊 یه چیز دیگه‌ای هم که خیلیییی تو برنامه‌ریزی برای هدف‌هام کمکم کرد این بود که یاد گرفتم قدم‌های کوچولو خیلی بهتر از قدم‌های بزرگیه که هیچ‌وقت نمی‌رسی برداری.🥰❤ مثلاً من همیشه دلم می‌خواست وقت بذارم کتاب بخونم اما به خاطر بچه‌ها هیچ وقت بزرگی پیدا نمی‌کردم. تا این که از روزی پنج صفحه شروع کردم و خداروشکر الان روزی نیست که کتاب نخونم.😉 یکی از نکته‌هایی که تو کلاس‌های برنامه‌ریزی یادگرفتم پذیرش شرایط بود.🌱 اینکه بدونی چه شرایطی داری و تو اون شرایط چه توانایی‌هایی داری خیلی بهت فرصت می‌ده تا رشد کنی. که تو همهٔ ابعاد به درد می‌خوره؛ چه همسری، چه مادری، و چه اهداف شخصی. مثلاً من اگه می‌خواستم بشینم غصه بخورم که با تیزهوشان رفتن می‌تونستم برم پزشکی و الان نمی‌تونم، به هیچ جا نمی‌رسیدم.🥲 ولی وقتی شرایط رو قبول کردم، تازه تونستم به توانایی‌های خودم نگاه کنم و ازش بهره بگیرم. یا تو تربیت وقتی مدام بخوام خونه تمیز باشه و اینو نپذیرم که زیر هفت سال نامرتب بودن نسبی خونه طبیعیه، هم به خودم و بچه‌ها فشار میارم هم اعصابمون خورد می‌شه.😩 ولی الان می‌پذیرم که باید تو تربیت آزادی بدم، محیط رو امن می‌کنم و چشمم رو تا هفت سال رو این بی‌نظمی نسبی می‌بندم.😉 مثلاً وقتی مهدی چهاردست‌وپا رفتن رو شروع کرد دیگه نمی‌شد وسایل کار هنری بیارم جلوش. با پذیرش این شرایط، کار هنری رو از دوخت و دوز به پخت و پز تغییر دادم. تو این کار تا جایی هم که می‌شد علی رو هم همراه می‌کردم و اجازه می‌دادم تو پخت شیرینی کمکم کنه.😉 که این خیلی برای اعتماد به نفسش خوب بود.👌🏻 کلا سعی می‌کردم تو کارای خونه، بچه‌ها رو مشارکت بدم. مثلاً اگه می‌خواستن بیان تو پختن غذا یا جارو یا ظرف شستن کمکم کنن استقبال می‌کردم.😃 هر چند واقعاً تحمل خرابکاری‌هاشون برای یه آدم کمال‌گرا سخته.🥴 ولی الان که می‌بینم الحمدلله چقدر خوب از پس کارا بر میان، می‌گم ارزش داشت.👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. اولین تجربهٔ مامان شدن من» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) ۲.۵ سال از زندگی مشترکمون گذشته بود و فقط چند واحد از کارشناسی‌م باقی مونده بود که خدا حسین رو به ما داد.🥰 واحدای باقی مونده‌م رو هم معرفی به استاد گرفتم و درسمو تموم کردم. به لحاظ جسمی بارداری راحتی رو سپری کردم ولی به لحاظ روحی نه...😢 از خانواده م دور بودم و این تنهایی خیلی اذیتم می‌کرد. حتی گاهی فکر می‌کردم اگه تو تنهایی درد زایمان بیاد سراغم😥 چیکار کنم... که فقط به ذهنم می‌رسید از همسایه‌ها کمک بگیرم. اواخر بارداری‌م محل کار همسرم هم منتقل شده بود به تهران و شب‌ها دیروقت می‌رسیدن خونه. تصمیم گرفتیم بعد از زایمانم، ما هم خونه‌مونو منتقل کنیم شهر ری تا هم نزدیک پدر و مادرم باشیم و هم نزدیک محل کار همسرم.😍 ۲۵ روز از زایمانم گذشته بود که ما خونه پیدا کردیم و با یک بچهٔ ۲۵ روزه، و با وضعیتی که هنوز کامل سرپا نشده بودم، شروع کردم به جمع کردن اسباب. پدر و مادرم هم به کمکمون اومدن و خلاصه با هر سختی بود اثاث‌کشی کردیم. بعد زایمان یه مقدار هم افسردگی اومد سراغم. چون ۲.۵ سال زندگی بدون بچه و خونه‌ای که همه چیزش سرجاشه، یک دفعه تبدیل شده بود به خونه زندگی‌ای که همه چیزش با بچه تنظیم می‌شه.😱 مخصوصاً که خونه‌مون هم جابه‌جا شده بود و احساس می‌کردم کانون زندگی‌م کلا از هم پاشیده! بیشتر اوقات خونهٔ پدر و مادرم بودم و گاهی تو خونهٔ خودمون مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌ها و همین دوری از خونه باعث می‌شد بیشتر احساس بی‌سر و سامونی بکنم.😓 تا ۴۰ روزگی که کامل تونستیم تو خونهٔ خودمون مستقر بشیم،‌ همین اوضاع رو داشتم ولی بعدش، زندگی برام شیرین و دلچسب شد.🥰 حسین بچهٔ اولم بود و من بی‌تجربه. الان خنده‌م می‌‌گیره به کارهایی که کردیم و بلاهایی که سر این بچه آوردیم.😅 یه نمونه‌ش وقتی بود که حسین ۴ ۵ روزش بود. من و همسرم تو اتاق کنار بچه بودیم و مامانم بیرون اتاق. یه لحظه احساس کردیم بچه که داره روبه‌رو رو نگاه می‌کنه، هیچ حرکتی نمی‌کنه!😨 چند ثانیه نگاه کردیم و حس کردیم این بچه نفس نمی‌کشه! شروع کردیم با داد و بیداد که مامان بیا! این بچه نفس نمی‌کشه؛ حرکت نمی‌کنه؛ خشک شده😱 مامانم بدو اومدن تو اتاق، که یک دفعه بچه سرشو چرخوند!😂 نشستیم و کلی خندیدیم.😂 تا ۱.۵ سالگی حسین، دوران نسبتاً پایداری رو گذروندیم. تو این دوران فقط یه مقدار مضیقهٔ مالی اذیتمون می‌کرد. چون اجاره خونه تهران خیلی سنگین بود برامون. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif