.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_نهم
با وجود بچهها من معمولاً نمیتونم برنامهریزی دقیق بکنم.😕
اون روزایی که برنامه میریزم صبح زود پاشم یا شب دیرتر بخوابم و فلان کارو کنم، اینها هم دقیقاً سحرخیز میشن!
یا شنگولتر از همیشه تا دیروقت نمیخوابن!
خلاصه هر لحظه برای من، میدون تصمیمات لحظهایه!
و هر فرصتی که پیدا بشه، باید بچسبم و استفاده کنم.
قبل بچهدار شدن افتخار من این بود که شاگرد اول میشدم، بدون اینکه یه شب بیدار بمونم.
اما الان لازمه من آدمِ خوابالو، شبهایی رو بیدار بمونم
و خب برام سخته!
اما لذتی توش نهفتهست که باعث میشه این سختیها رو با تمام وجود بپذیرم.😊
چون من این «هیچ کار نداشتن» رو هم گذروندم.
اون سالی که ارشدم تموم شد و دکترا از دستم رفت، هنوز یه بچه داشتم و هیچ کار دیگهای هم نداشتم.
خیلی کلافه بودم و میگفتم چه زندگی بیمعنیای شده.😏
برای هیچی استرس ندارم!
هیچ کاری نیست که بگم امروز باید تمومش کنم!🤨
و اگه زود بخوابم و دیر پاشم هیچ مشکلی پیش نمیاد!😅
اون سال خیلی از دست خودم ناراضی بودم.😞
برای همین، الان از این سرشلوغی راضیام.😍
تا وقتی سختیها نباشه، اون تفریحهای بینش هم لذت نداره!
وقتی هر روزت همینطور باشه، لذت خاصی هم نداره.🤷🏻♀️
و البته که من آدمی نیستم به خودم مشقت بدم.🤪
هرکاری رو خیلی آروم و با خیال راحت پیش میبرم. ولی همونقدر سختی هم که داشته راضی بودم.😊
موقع خستگیها، بزرگترین شاه تفریح من کتابه.😃
از وقتی مجرد بودم، بزرگترین لذتم این بود که برم کتابخونهی دانشگاه و لابهلای قفسهها بچرخم و کتابهای مختلف رو بردارم، تورق کنم و بشینم بخونم.
همیشه موقع برگشتن، یه عالمه کتاب همرام بود.
الان هم هر چند ماه یه بار موقعیت پیش میاد همسرم خونه با بچهها باشن و من برم استخر کتاب (ببخشید منظورم کتابخونهی دانشگاهه😄) و یه دل سیر تفریح کنم.🤩
حالم با خرید کتاب هم خوب میشه؛ مخصوصاً الان که بچه هم داریم، از کتاب کودکانه هم خیلی لذت میبرم.
گاهی اوقات به خاطر مریضی بچهها، حال روحیم بد میشه. االانم که مریضیها دومینو واره تا یکی میاد خوب بشه، بعدی و بعدی...😞
اینجور وقتها برای خوب شدن حالم، به همسرم میگم این قضیه که به خیر گذشت انشاءالله، میرم یه انتقام اساسی از زندگی میگیرم.😜
با یه کتابخونه رفتن،
یا خرید یه کتاب،
یا یه وسیلهای برای خودم.😁
و اینجوری به لطف خدا روحیهم بازیابی میشه برای ادامهی راه...🤗
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_دهم
دختر بزرگم امسال کلاس اولیه.😍
یه مدرسهی دولتی میره.
به نظرم نیازی نبود مدرسهی غیرانتفاعی بره؛
با اینکه ممکنه خدماتشون بیشتر باشه یا لوکستر و متنوعتر باشن!
مدارس هم که مجازی بود، به نظرم نیازی نبود برای آموزش از راه دور خیلی هزینه کنم.
شاید توی مقاطع بالاتر، مثلاً تو سن بلوغ حساسیتهای دیگهای باشه و نظرم عوض بشه.🤔
ولی الان نیازی حس نکردم.
البته خودمون میتونیم براش آموزشهای فوقبرنامه فراهم کنیم و نیازی نیست متکی به مدرسه باشیم.😊
مثلاً تابستون گذشته برای بچهها یه معلم خصوصی گرفتیم که میاومد و هفتهای دو بار بهشون قرآن یاد میداد.
خانوادهی ما از جهت اقتصادی متوسطه.
یه حقوق کارمندی داریم با سه تا بچه.
ولی شکر خدا هیچ وقت احساس کمبود نکردیم.😊
هیچ وقت اهل بریز و بپاش نبودم!
خدا رو هم بابت داشتههاشون شاکر بودم و هستم.
گاهی وقتا که احساس میکنم خیلی دیگه ول خرجی کردم، بازم نسبت به معمول خیلی از خانوادهها، کمتر هزینه کردم!😉
البته نه اینکه فشار میاریم به خودمون.
کلا مدلمون اینطوریه.😊
توقعات بچهها رو هم میشه مدیریت کرد.
مخصوصاً وقتی که چند تا هستن خیلی بهتر اینو درک میکنن.😃
منابع محدوده
هم باید درست استفاده بشه،
و هم باید تقسیم بشه بین همه!
حالا چه منابع اقتصادی و چه منابع عاطفی مثل توجه والدین!
مثلاً یه بسته خوراکی میخرین میذارین جلوشون و میگین این مال همه تون.😚
یه مقدار هم پس انداز کنین واسه فردا.
سهم فقرا هم فراموش نشه.👌🏻
اسباببازیها همینطور.
و یاد میگیرن شریک شدن رو، تقسیم کردن رو.
هم توقعاتشون تنظیم میشه هم ارزش داشتههاشون رو بهتر میفهمن.
بچههام الحمدالله به راحتی، لباسهای همدیگه رو میپوشن.
لباسایی هست که بچهی اول من داشته، دومی هم پوشیده، الان سومی داره میپوشه. بدون ناراحتی برای خودشون حتی!
وقتی که به دختر دومم لباس خواهرشو میدم چقدر خوشحال میشه😃 که دیگه بزرگ شده و به جایی رسیده که میتونه لباس خواهرشو بپوشه.😍
خواهری که همیشه ازش بزرگتر بود!
مدتی هم شد که من به جای پوشک، مجبور شدم از کهنه استفاده کنم.
اونم تجربهی خوبی بود و به همسرمم گفتم هر وقت احساس کردی قیمت پوشک خیلی فشار میاره، من حاضرم بازم برگردم به همون سیستم.
خوشبختانه تا حالا مشکل مالی جدی نداشتیم.
پیش اومده که یه وقتایی بخوام کتاب یا یه وسیلهای برای بچهها بخرم و همسرم بگن این ماهو صبر کن.
ولی به لطف خدای روزی رسون، مشکل خاصی نداشتیم.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_یازدهم
به لطف خدا بچهها در کل با همدیگه خوبن. هوای همو دارن.
مخصوصاً دختر بزرگترم که دیگه عاقل و فهمیده شده
گاهی از دستشون اینطوری🤪 میشه!
ولی حس مسئولیت و بزرگی رو دوست داره و خوشحاله.👌🏻
البته بازم تعارضهایی پیش میادا.❗️
خصوصاً الان که سومی داره بزرگ میشه و برای خودش شاخی میان شاخها خواهد شد.😄
تصور نشه هیچ بچهی بزرگتری چغلی کوچیکتر از خودش رو نمیکنه،
سر هیچ اسباب بازی و وسیلهای دعوا نمیشه،
عروسک بینوایی دست و پاشو وسط دعوای خواهرها از دست نمیده،
به خاطر یه مدادرنگی فریاد و فغان برنمیخیزه...
خیر!!
مخصوصاً بین اولی و دومی که دیگه بزرگ شدن و باید گیس و گیس کشی کنن وگرنه سنت شکنی کردن.😂
حس و حال کلی باید خوب باشه،
عشق و هواخواهی باید برقرار باشه،
که الحمدالله هست.😊
هر بار میان پیشم شکایت کنن میگم من تو دعوای خونوادگی شما دخالت نمیکنم.😁🤷🏻♀️
از زمان بارداریم هم رو این قضیه کوچیکتر بودن، ضعیف و نیازمند حمایت بودن آبجی کوچولو مانور میدادم که اونو رقیب نبینن.❗️
چون رقابت وقتی پیش میاد که کسی رو همسطح ببینی.
ولی اینطوری اون بچه رو نیازمند به خودشون میدیدن و احساس دلسوزی و مسئولیت در برابرش میکردن.😚
مثلاً تو بارداری سوم، زیارت عاشورا میخوندیم و موقع سلامها میگفتم از طرف کوچولو هم سلام بدید.😍
چون خودش بلد نیست.
یا یه صلواتم از طرف اون بفرستید چون خودش نمیتونه.
دیگه دختر دومم احساس تکلیف میکرد هر کاری به نیابت از نینی انجام بده.😚
یا به دختر بزرگم میگفتم باید حواسمون باشه قرآن و دعا و... زیاد پخش کنیم، چون روی بچه تأثیر خوبی میذاره.
دیگه از اون به بعد هر گونه دعا، اذان و کلیپهای انقلابی تلویزیون که پخش میشد میرفت صداشو بلند میکرد تا نینی نهایت حظ و بهره رو ببره!😆
شنیدم میگن تو دعواهای بچهها سعی کنید دخالت نکنید تا خودشون حل کنن. مگه اینکه آسیبی بچهها رو تهدید کنه.
ولی گاهی نمیتونم کامل اجراش کنم و یه وقت رفتم وسط دعواشون از بزرگتره خواستم کوتاه بیاد...
هرچند واقعیت اینه که اونم بچهست.
و سعی میکنم بعداً از دلش در بیارم؛ میگم دستت درد نکنه گذشت کردی.😉
یا باهاش شوخی میکنم میگم وای خدایاااا ما خواهر بزرگترا همهش باید کوتاه بیایم!!
عجب گیری افتادیما!!😜
بیا اصلاً بغلِ هم، گریه کنیم.😂
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله)
#قسمت_دوازدهم
الحمدالله مسجد عشق بچههامونه.
چون مسجد جاییه که هر وقت برن چند تا رفیق اونجا میبینن،
بازی میکنن،
و گاهی جایزههای کوچولو میگیرن.😁
مسجدمون برنامههای مختلفی داره که بچهها با شوق اونا رو شرکت میکنن.
از کلاس قرآن و حلقهی صالحین گرفته، تا روضه و مولودی.
این خوش بودن، تو تربیت دینی شاید حرف اولو بزنه!😉
مثلاً معلم قرآنی که پارسال میاومدن خونهمون، خیلی با مهربونی با بچهها برخورد میکردن و به عناوین مختلف جایزههای کوچیک براشون میآوردن.😚
جوری که الان دلشون براشون تنگ میشه و دوست دارن بازم باهاشون کلاس داشته باشن.❤️
یه بار یکی بهم گفت با شوهرت نماز جماعت بخون. خیلی اثرات خوبی داره.
منم از همون موقع شروع کردم.
و الان دختر بزرگهم هم مرتب با ما نماز میخونه.😍
وقتایی هم که خونه مامانم هستیم،
میره با پدر من نماز میخونه و این جماعت خوندنه براش مهم شده.👌🏻
حفظ قرآنم هم که خیلی برکت داره.😍 هم در جهت تعالی خودمه، و هم برای بچهها خوبه که من رو در حال چنین فعالیتی میبینن و با نوای دلنشین قرآن زندگی میکنن.😚
(خصوصاً تو بارداریها)
سعی دارم علت برنامههای معنویمون رو برای دختر بزرگهم، فاطمه توضیح بدم.
و اون اتفاقا پیگیرتر از ما میشه.😃
یادمه وقتی معصومه زهرا رو باردار بودم، به فاطمه گفته بودم اگه ما هر روز زیارت عاشورا بخونیم برای خواهر کوچیکهت خیلی خوبه!
و این شد که دیگه مراقب بود فراموش نکنم.😅
یه کار خوبی که مسجد ما انجام میده، ایام محرم و صفر یه حسینیهی کودک تشکیل میده👌🏻 و یه حاج آقای خوب و باحال که متخصص کار با کودک هستن، میان و با بچهها بازی میکنن و شعر میخونن و در کنارش معارف دینی رو آموزش میدن.
از وقتی ما با این حاج آقا آشنا شدیم، ایشون رو برای تولد بچهها دعوت میکنیم.🤩
البته چون تولد دو تا از دخترام نزدیک تولد حضرت زهرا و میلاد پیامبره، من تولد اینها رو تو همون روز عید میگرفتم؛
همه رو دعوت میکردیم و یه غذای مختصری هم میدادیم و این حاجآقا رو برای سخنرانی و مولودی دعوت میکردیم.
بچهها خیلی بهشون خوش میگذشت. سخنرانیشون کلا با شعر و قصه و مسابقه و کلیپهای جالب برای بچهها بود.
اینجوری دوست داشتم بچهها متوجه بشن اون مناسبتی که ارزش بزرگداشت و جشن گرفتن داره تولد بزرگان دینه، وگرنه تولدهای ما اونقدر اتفاق خاصی نیست🙂
و البته در تولد هدیه و پذیرایی هم داشتیم واسهشون.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ ساله و #رقیه ۲ ساله)
#قسمت_سیزدهم
گاهی چندان فرصت نمیکنم با بچه ها بازی کنم
ولی همیشه یه زمانی رو براشون میذارم.😚
هرچند نظمی نداره.
هر وقت فرصت کنم کتاب میخونیم، بازی میکنیم...
قبل خواب حتماً براشون قصه میخونم.
هر کدوم یه کتاب قصه انتخاب میکنن و من میخونم.😍
هیچ وقت براشون کتاب صوتی و برنامه های داستان گویی نگرفتم که نقش قصه گویی ام حفظ بشه.👌
بچهها عضو کتابخونه هستن
گاهی میبرمشون و از اونجا کتاب و بازی فکری امانت میگیرن.
فضا برای بازی هم داره.
حتی گاهی که برای پایاننامه میرم کتابخونه دانشکده، وقتی برمیگردم دوتایی با سر میرن تو کیسه کتابای من.😅
چون یکی از حوزههای پژوهشی ادبیات، ادبیات کودکه
بخشی از کتابخونه دانشکده ما هم به این بخش اختصاص داره که دخترام حسابی مشتریش هستن.😉
بعضی وقتا پیش میاد، به خاطر کارهای دیگه، برای بچهها کم وقت بذارم و عذاب وجدان بگیرم.
مثلاً یه روزی که همهش سرم تو کتاب و گوشی باشه برای نوشتن مطالب،
اینجور مواقع سعی میکنم با توجه بیشتر جبرانش کنم؛😚
صداشون می کنم بچه ها بیاین بغلم😍
بیایین قصه!
بیایین با هم کیک درست کنیم...
در مورد کارهای خونه هم بگم؟😏
فعلا که راهی پیدا نکردم هم بچه ها رو تحت فشار نذارم و هم خونه همیشه مرتب باشه.
و دیگه عادت کردم به اینکه همین الان جارو زده باشم و بلافاصله خونه پر بشه از خرد و ریز🤷🏻♀️
معمولا همیشه خرمنی عروسک و انواع و اقسام کتاب قصه رو زمین وجود داره
و میگم طبیعیه دیگه جزء دکوراسیون خونهس😅
البته یه وقتایی به دختر بزرگترم میگم تا فلان وقت فرصت دارین وسایل تون رو جمع کنین یا تا وقتی جمع نکردین اجازه ندارین تلویزیون ببینین...
ولی خب راستش اینم خیلی تاثیر خاصی نداره😅
چون میبینم همون اولین عروسکو که برداشتن بذارن قفسه، رفتن تو یه عالم دیگه!
یه بازی ای شروع شده و دیگه کلا یادشون رفته قرار بوده جمع کنن😭😂
خودم وقت تمیزکاری روزانه خیلی عمیق بهش نمیپردازم.
در یه حدی که ظاهر امر درست بشه و این خیلی هم زمان نمیبره.
و اینکه نگاه آدما به تمیزی خونه متفاوته.
مثلا گاهی خونه از نظر من مرتب و ایدئاله
و همون موقع مثلاً مامانم میان و میگن اینجا چقدر ریخت و پاشه!!
و این بخاطر اینه که مثلاً نیم ساعت قبلشو ندیده بودن که چه وضعی بوده😅
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ ساله و #رقیه ۲ ساله)
#قسمت_چهاردهم
گاهی دو فنجان چای و چند حبه حرف دل،
گاهی سپردن بچهها به کسی و یه بیرون رفتن کوتاه دو نفره،
و گاهی حتی «بیا بشینیم؛ میخوام یکم درد دل کنم!!😢» و بعد یه عالمه حرف زدن و «آخیش! خالی شدم...😅»،
میتونه تر و تازگی روابط همسرانه رو حفظ کنه و نذاره صمیمیت همسرانه بین کارهای زندگی و بچهها، فدا بشه.
شده حتی وقتایی که میخواستم برم دکتر، یا کار دانشگاه داشتم، بچهها رو میذاشتم پیش مامانم و موقع برگشتن همسرم میومدن دنبالم و اگه خیالمون از بچه ها راحت بود، مسیر رو کمی طول بدیم و تو شهر یه دوری بزنیم و چیزی بخوریم و بعد برگردیم.
و گاهی هم اصلا خود مامانم بچه ها رو میگرفتن که برید بگردید.☺️
و احساس میکنم از وقتی بچههامون بیشتر شدن، از اینجور زمانها باید بیشتر برای خودمون ایجاد کنیم.👌
با وجود بچهها زمانهایی که برای هم میذاریم، محدود میشه؛
ولی اتفاقاً من فکر میکنم شاید این خیلیم خوب باشه!!
اون کسایی که بچه ندارن
و بدون مشغله میتونن همیشه همصحبت و درکنار هم باشن
شاید ارزش اون زمانها رو خیلی درک نکنن!
و نفهمن اشتیاق امثال ما رو برای دیدن و وقت گذروندن با همدیگه.😃
شبیه نامزدهایی که مشتاقانه منتظر رسیدن وقت قرارن😍
اون وقتی که بچه ها استراحت کنن و ما بتونیم بشینیم و با همدیگه حرف بزنیم.☺️
و این بنظر من نعمت شیرینیه.
همسرم هم خدا رو شکر، موافق خانواده باشکوه پرفرزند هستن.🤩
درواقع اول ازدواجمون در این مورد صحبت کرده بودیم.
یادمه بهشون گفته بودم که در زمان حاضر، این رسالتیه که به دوش ما گذاشته شده...
و البته خودم که خونوادهم کم جمعیت بوده کاملا میفهمم که داشتن خواهر و برادر چقدر خوبه و چه تاثیرات خوب تربیتی میتونه داشته باشه.👌
هرچند اون اوایل، گاهی پیش میومد که همسرم، شاید به خاطر جوی که تو جامعه هست میگفتن بذار یکی دو سال صبر کنیم...
و من میگفتم آخه نیازی نیست که!
و ایشون هم البته واسه تعویق اصراری نداشتن.
الانم خدا رو شکر همراهند.😊
خوشبختانه رابطه بچهها هم با پدرشون خوبه.
خودم که آدم خجالتی هستم و کم ارتباط میگیرم!
ولی بچه های من اجتماعی هستن.
به پدرشون رفتن.😄
اون زمان کمی که خونه هستن میگن بچهها! بیاین بریم بیرون،
مسجد،
هیئت...
اینم بگم که ایشون رو من هم تاثیر گذاشتن و من هم کم کم با خانم های محل ارتباط گرفتم.😉
البته اول دخترای من با بچهها ارتباط گرفتن، و بعد من با مادر بچهها آشنا شدم😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۷ ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ ساله و #رقیه ۲ ساله)
#قسمت_پایانی
درسته که با بیشتر شدن بچهها، وقت آدم هم بیشتر گرفته میشه ولی اونقدری که بچه داشتن و نداشتن فرق میکنه، دو تا و سه تا و چهار تا فرق نمیکنن؛
وقتی که از آب و گل دربیان، حتی راحتتر هم میشه!
یادمه یه جلسه ای میخواستم برم.
از خانومی که اونجا میرفت پرسیدم جلسه چقدر طول میکشه؟
امکان داره بچه بیارم؟ دوتا بچه دارم و کارم خیلی سخته.
و ایشون گفتن من ۴ تا بچه دارم! میذارم و میام.☺️
اون زمان فکر میکردم کار ایشون خیلی سختتره،
ولی الان میگم بهتره!
چون اینجوری میشه گاهی کوچیکترا رو به بزرگترا سپرد.
از اول میدونستم که بچه زیاد با فاصله سنی کم می خوام
و آمادگی داشتم محدود بشم و موقعیت های درسی و کاریم آسیب ببینه
میدونستم اینا رو باید با کمال میل بپذیرم.😌
برای همین حسرت نمیخورم چرا نتونستم برای کارهای دیگه وقت بیشتری بذارم...
الان با سرعت کم و انشاالله بعد از بزرگتر شدن بچهها، با سرعت بیشتری اهدافم رو پی میگیرم.💪
انشاءالله بعد از دفاع دکتری میخوام یکی دو سال در قالب دوره پسادکتری توی دانشگاه کار پژوهشی کنم.
و بعد از اون، هیئت علمی شدن و تدریس توی برنامم هست.
کار طنز هم برام اونقدر لذتبخش هست که به عنوان شغل بهش نگاه کنم.😃
البته باید دید با اومدن بچههای چهارم و پنجم و... چقدر از این برنامهها محقق خواهند شد.😄
تعداد بچهها هم برام واقعا سقف نداره!
به همه میگم تا هر جا بار بخوره ما میریم😂.
مثلا الان اگه بگم فقط ۶ تا ۷تا یا بیست تا! مطمئنم تو بارداری بیستمی با هر حالت تهوع، سوزش معده، لگد بچه و... بغض میکنم و میگم: "خوب مزه مزهاش کن که این آخرین باره، دیگه هرگز این حسو تجربه نخواهی کرد."😢💔
واسه همین واقعا نمیخوام آخرین بار داشته باشم.
کسی رو تصور کنید که داره میره جبهه.
گرما و سرمای شدید هست
بی غذایی و بی آبی
بیماری
جراحت،
دوری از خانواده،
ترس و اسارت...
خیلی چیزا در انتظارشه!
ناسلامتی جهاده!
البته اجر بزرگی هم داره.👌
ولی پیش پای ما خدا یه جهاد دیگه گذاشته که خوشمزهتره.☺️
شما وقتی باردار بشی، با همهی سختیاش، هستن کسایی که تا جایی که میتونن حواسشون بهت هست، مواظبن استرس نداشته باشی، خسته نشی، خبر بد نشنوی، تنها نمونی، تو اتوبوس و مترو سر پا نایستی،
نگرانن نکنه هوس چیزی بکنی و در دسترست نباشه!
کدوم یکی از رزمندهها این همه تو دوران جنگ بهش خوش گذشته؟🙂
ارزششو نداره آدم سختیاشو تحمل کنه؟
حتی هرچقدر این امکانات کمتر، تو نگاه خدا عزیزتر!😚
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
پیامبر گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
وقتی یتیم گریه میكند عرش خدای رحمن به لرزه درمیآید.
«اِنّ الیَتیمَ اِذا بَكی اِهتَزَّ لِبُكائِهِ عَرشُ الرَّحمنِ.»
(لئالی الأخبار، جلد ٣، صفحه ١٨١)
قدش خمیده...زینب کبری، رقیه است
صورت کبود... حضرت زهرا، رقیه است
چون روز روشن است، به مقتل نیاز نیست
زخمیترین سه سالهٔ دنیا، #رقیه است
🏴شهادت غریبانهٔ دخترک سه سالهٔ امام حسین (علیهالسلام) بر تمامی شیعیان تسلیت باد.🏴
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آرزویی که محقق شد»
#ف_صنیعی
(مامان #فاطمه ۹، #معصومه زهرا ۶، #رقیه ۳.۵ ساله و #محمدعباس ۹ ماهه)
فرزند یه خانوادهٔ ۴ نفره هستم. فقط یه برادر دارم که الان شهر دیگه زندگی میکنه و یه جورایی تکفرزند شدم!🥲
من و داداشم همیشه دلمون میخواست خواهر و برادرای دیگهای میداشتیم. وقتی کوچیک بودیم دائم برای این مسئله دست به دعا بودیم!🥹 ولی مامانم شاغل بودن و اصلاً به بچههای بیشتر فکر نمیکردن.🙃
این خواسته همیشه همراه من موند. مثلاً وقتی ما بزرگتر شدیم، من ۱۸ ۱۹ ساله و داداشم ۱۵ ۱۶ ساله، گاهی ماشین بابامونو برمیداشتیم میرفتیم دور میزدیم و بستنی میخوردیم. قشنگ یادمه که بهشون میگفتم فکر کن یه خواهر کوچیک داشتیم که بهمون اصرار میکرد با خودمون ببریمش!😁🥰
ایشونم میگفتن یا یه داداش کوچولو که الان عقب نشسته بود و داشت خوراکیای که براش خریده بودیم رو میخورد!😂
خلاصه من همیشه به دوستام که چند تا خواهر و برادر بودن حسودیم میشد.
عید ما وقتی بود که خالهای، داییای، کسی، به دلیلی ناچار میشد بچهش رو پیش ما بذاره.😍 مثلاً خالهم تو سفر کربلا بچههاشون رو پیش ما گذاشتن و ما یه هفته دارای خواهر برادر کوچکتر شدیم.
واااااااای که چه حالی کردیم!
تو بارداری آخر خودم، سه تا دخترام از صحبتهایی که با دوستام داشتم، فهمیده بودن که قصد دارم به چند تا خرما سوره مریم بخونم و برای زایمانم کنار بذارم. نشستن با هم مشورت کردن و برنامه ریختن و بعد به من گفتن شما سوره رو بخون خرماها رو ما آماده میکنیم.☺️ دیدم نشستن جعبهٔ خرما رو گذاشتن وسط، یکی میشمرد، یکی هستهشو درمیآورد، یکی مغز گردو توش میذاشت!🥹🥰
یه وقتایی که دخترها با هم دعواشون میشه، میگم وای نکنه اون رویای اتحاد خواهرونهای که واسهشون داشتم هیچ وقت به وقوع نپیونده...😫
ولی بعدش مثلاً وقتی یکیشون مریض بشه، چنان صحنههای رمانتیکی رو شاهدیم که شخصاً حسودیم میشه!😅 وقتی یه خواهر مریض باشه، دو خواهر دیگه از اول صبح تا آخر شب همهٔ کارهای روزمره از غذا خوردن تا بازی کردن و کتاب خوندن رو تو حلق خواهر بیمار انجام میدن که اون دلش نگیره.😄😍
برای نقاشیها و کاردستیهای پیشدبستانی دختر دومم اصلاً لازم نیست من وقت بذارم، سهتایی میشینن با تفریح فراوان انجامش میدن.
با همدیگه تو خونه تئاتر مناسبتی اجرا میکنن! خواهر بزرگتر اون دوتای دیگه رو گریم میکنه، خودش میشه حضرت زینب، اون دو تا میشن حضرت رقیه و حضرت سکینه، از داداششونم به عنوان حضرت علیاصغر استفاده میکنن و ساعتها مشغولن.
نوجوان که بودم، یکی از دوستام که چند تا خواهر داشتن، میگفتن آخر شبها تو رختخواب با خواهرام شروع میکنیم به صحبت، کلی میخندیم و خوش میگذره... این تصویر برای من که فقط یه برادر داشتم و با بزرگتر شدن، عوالممون متفاوتتر هم میشد، خیلی رویایی بود.🙃😥 و حالا شبها که بعد از اعلام خاموشی تو خونه، تا مدتها از توی اتاق دخترام صدای پچپچ و صحبت میاد خیلی براشون خوشحالم.
اخیراً یه بار دو تا دختر بزرگم با هم رفتن مدرسه، دختر سومی موند با پسرم. دخترم با بغض گفت مامان هیچکی نیست آبجی من باشه!😥
خدا رو شکر کردم که بچهم این نعمت خواهر و برادر رو داره.
بهش گفتم بچهجان این چیزی که تو تحمل سه چهار ساعتشم نداری، من یه عمر زندگیش کردم.😉😂
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کرمان، روز واقعه...»
#م_بهروزبیاتی
(مامان #رضا ۱۷، علی #۱۰، محمد #۸، #فاطمه ۶ ساله، #زینب ۲۰ ماهه و #رقیه ۵ ماهه)
بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساکها و شستن لباسهای کثیف... نوبت رسید به لباسهای همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اونها خاص بودن به خاطر قطرههای خون روی لباسها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکههای خون و همینطور با خودم مرور میکردم اون لحظهها رو...
لحظهای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه میکرد، داشتم آرومش میکردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابهلای تختهای دو طبقهٔ اردوگاه بازی میکرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم میپرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا میکردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدنها شروع شد، یک بار دو بار ولی...
دلم شور علی رو میزد که نمیدونستم کجاست.😓 بچهها رو سپردم به یکی از خانمها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عدهای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه میکردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیادهروی خدمت میکردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه. میگفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود!
بغلشون کردم و گفتم چی میگی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟
گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانمهای هم کاروانیمون هم اونجا بودن.
خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه میشد نگران نبود.😞
بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور میرفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢
کمکم تماسها از سمت خانوادهها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور میزد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجیپوشی بین جمعیت میبینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اونها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه میکردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان»
گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر میکردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰
یک ساعت طول کشید و تماسهای بیجواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش انشاالله که اتفاقی نمیافته برمیگردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمیدونستم نگران باشم ناراحت باشم یا...
دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمیگذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓
تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچهایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم...
بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دلهایی غمبار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم.
از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانمها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرفتر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوشسیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت عمامهش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچهای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازهها و زخمیها رو با هر وسیلهای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانمها و علی شدم. برگشتم و اونها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...»
و من موقع چنگ زدن لباسها به این فکر میکردم که این قطرههای خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی!
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«گفتن این معجزهست...»
#س_ یشتی
(مامان #ابوالفضل ۶سال و ۱۱ماه، #فاطمه ۴سال و ۲ماه، #رقیه ۱سال و ۲ماه)
فرزند اولم رو باردار بودم و هنوز نمیدونستیم مسافرمون دختره یا پسر، که غربالگری حکم داد به سقط جنین با تشخیص سندروم داون.😥
شب تاسوعا بود. نذر یَلِ خانوم امالنبین (سلاماللهعلیها) کردیم. گفتیم اگر پسر بود، اسمش رو میذاریم ابوالفضل و اگه دختر بود...
جواب آمنیوسنتز اومد و ابوالفضل ما به لطف اهل بیت (علیهمالسلام) سالم بود. حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) دستمونو گرفت.😭
از اون سال نذر کردیم هر سال مراسم وفات خانوم امالنبین (سلاماللهعلیها) رو به نیابت از پسرشون بگیریم و انشاءالله این توفیق و سعادت رو از ما نگیرن.
ابوالفضل دو سال و یک ماهه بود که متوجه شدم دوباره باردارم. (من و همسرم عاشق بچه ایم😍) این بار از همون آغاز بارداری برکت و نعمت بیشتری سمت زندگیمون سرازیر شد. به احترام تنها پدربزرگ خونواده (پدر شوهرم)، طبق نظرشون اسم دخترکمون شد فاطمه و زندگیمون رونق بیشتری گرفت.
فاطمه جان هم ۲ ماه زردی شدید داشت ک با توسل به اهل بیت (علیهمالسلام) و دوباره برپا شدن روضهٔ خانوم امالنبین و توسل ب حضرت زینب (سلامالله علیهما) شفاش رو گرفت و خوب شد.
فاطمه جان ۲سال و ۴ماهه بود که برای بار سوم متوجه شدم باردارم.😍 با همهٔ سختیهای بارداری و نه ماه ویار سخت تا لحظهٔ زایمان، ولی خیلی خوشحال بودم و خداروشکر میکردم.
اون ایام علاوه بر ویار، زخم زبون دکتر و دوست و آشنا هم اذیتم میکرد که میگفتن چرا سومی؟! هم دختر داشتی هم پسر. بس نبود؟!!😏
از همون کودکی عاشق خانوم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) بودم. همیشه دوست داشتم اگ روزی مادر شدم، اسم دخترم رو به عشق بیبی سه ساله، رقیه بذارم. تا اینکه موعد زایمان رسید و به احترام مادرم که ایشون هم نام رقیه مد نظرشون بود، اسم رقیه رو انتخاب کردیم و دخترم قبل از متولد شدن رقیه نامیده شد.😍❤️
بعد تولد رقیه جان، من غرق در به جا آوردن شکر این رحمات و نعمات بودم.🙏🏻
تا اینکه بهم خبر جانکاهی دادن...😥
دکتر نوزادان توی بیمارستان تشخیص داده بود رقیه جان مبتلا به سندروم داونه. نمیدونستم باور کنم یا نه. رقیه جان یک روزهٔ من سالم سالم بود. هوشیار بود و هیچ فرقی با بچههای سالم نداشت... فقط اشک میریختم. بیمارستان برام قفس شده بود و میخواستم به دامن مادر یا آغوش همسرم پناه ببرم و دردم رو تقسیم کنم.😭
اکوی قلب، سونوگرافی لگن و...
هر کدوم رو که میخواستیم بریم میمردم و زنده میشدم. اما همسرم و قوت قلب دادنهاش و توکل به خدا و توسل به اهل بیت (علیهمالسلام) و شهدا
کمکم میکرد تا دوباره جون بگیرم و به آینده امید داشته باشم. الحمدلله نتیجهٔ تمام اکوها و سونوگرافیها خوب بود و قدم به قدم سلامتی رقیه جان معادلات پزشکی رو بر هم میزد.😇
دخترکمون چهل روزه بود که به اندازهٔ یه بچهٔ دو سه ماهه جنب و جوش داشت. سه ماهه بود که تلاش میکرد برای سینهخیز رفتن و همهٔ اینها من و همسرم رو که تمام وجودمون پر از تشویش بود، آرام و امیدوار میکرد و خدا رو شکر میکردیم که دوباره اهل بیت (علیهمالسلام) دستمون رو گرفتن.🥹
رقیه جان هشت ماهه که شد، طبق نظر پزشک آزمایش کاریوتراپی (کشت خون برای تشخیص سندروم داون) داد. بعد از یک ماه پر اضطراب جواب آزمایش اومد
و سندروم داون تایید شد اما...
به لطف صاحب نامش اثری از سندروم داون در وجود رقیه جان نبود و نیست...
دکترها گفتن این معجزهست و حال فعلی بچه خوبه و سالمه.🥰😍
شاید در آینده علائمی نمود پیدا کنه...
اما آینده!
همهش به خودم میگم چرا ناراحتی؟
الان دخترم سالمه.
یا مبتلا بوده و شفا گرفته یا اصلاً آزمایش اشتباه بوده یا...
الان رقیه جان سالمه و توی این ۱سال و ۲ماه، ما و اطرافیان روزی نبوده که خدا رو شکر نکرده باشیم به خاطر نعمت وجودش. برای آیندهٔ نیومد هم غصه نمیخوریم و الان شادیم.☺️
رقیه جان دوباره نذر اهل بیت (علیهمالسلام) شد. شهدا برامون برادری کردن و سفرهها و مراسمها به نامش بر پا شد و با اومدنش و حضورش، نه تنها برای ما که برای دوست و آشنا، روزی فراوان و معجزهها آورد.🥰
به شکرانهٔ سلامتی رقیه جانم با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) عهد بستم به نیت سربازیشون، فرزندان بیشتری داشته باشم و تلاشم رو برای تربیتشون بکنم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif