eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
17 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«کرمان، روز واقعه...» (مامان ۱۷، علی ، محمد #۸، ۶ ساله، ۲۰ ماهه و ۵ ماهه) بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساک‌ها و شستن لباس‌های کثیف... نوبت رسید به لباس‌های همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اون‌ها خاص بودن به خاطر قطره‌های خون روی لباس‌ها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکه‌های خون و همین‌طور با خودم مرور می‌کردم اون لحظه‌ها رو... لحظه‌ای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه می‌کرد، داشتم آرومش می‌کردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابه‌لای تخت‌های دو طبقهٔ اردوگاه بازی می‌کرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم می‌پرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا می‌کردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدن‌ها شروع شد، یک بار دو بار ولی... دلم شور علی رو می‌زد که نمی‌دونستم کجاست.😓 بچه‌ها رو سپردم به یکی از خانم‌ها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عده‌ای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه می‌کردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیاده‌روی خدمت می‌کردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه‌. می‌گفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود! بغلشون کردم و گفتم چی می‌گی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟ گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانم‌های هم کاروانی‌مون هم اونجا بودن. خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه می‌شد نگران نبود.😞 بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور می‌رفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢 کم‌کم تماس‌ها از سمت خانواده‌ها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور می‌زد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجی‌پوشی بین جمعیت می‌بینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اون‌ها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه می‌کردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان» گوشی‌م پشت سر هم زنگ می‌خورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر می‌کردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰 یک ساعت طول کشید و تماس‌های بی‌جواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش ان‌شاالله که اتفاقی نمی‌افته برمی‌گردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمی‌دونستم نگران باشم ناراحت باشم یا... دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمی‌گذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓 تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچه‌ایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم... بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دل‌هایی غم‌بار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم. از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانم‌ها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرف‌تر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوش‌سیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت‌ عمامه‌ش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچه‌ای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازه‌ها و زخمی‌ها رو با هر وسیله‌ای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانم‌ها و علی شدم. برگشتم و اون‌ها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...» و من موقع چنگ زدن لباس‌ها به این فکر می‌کردم که این قطره‌های خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif