مادران شریف ایران زمین
«ما اهل کوفه نیستیم»
#ب_ستوده
(مامان #فاطمه۸، #ریحانه۴ و #زینب۱ ساله)
راستش را بخواهی بعداز توقف جنگ، گریهام گرفت، مثل شیری که میگذاری تا بجوشد و با یک غفلت کوتاه سر میرود و کل گاز را به باد میدهد، اشکهایم سرریز شدند و بیاختیار فرو میریختند😭
حوصلهٔ هیچکس و هیچچیز را نداشتم، میدانستم بدون دلیل بچهها را دعوا میکنم اما نمیتوانستم آرام شوم. اگر همسرم دعوت به صبرم نمیکرد چه بسا قالب تهی کرده بودم!😢
شب به سختی خوابیدم. صبح ولی کمی آرامتر بودم و فرصت شد قبل از بیدار شدن بچهها کمی به درونم رجوع کنم. خوب که جستوجو کردم فهمیدم احساسم غم نبود، نگرانی بود، نگرانی عمیقی برای ولی امرمان، برای آقا، برای این که مبادا آقا راضی نبوده باشد، مبادا خطری، زبانم لال، آقا را تهدید کند...😔
ما که سالها «یا لیتنا کنا معک» میگفتیم و ضجه میزدیم برای غربت اباعبدالله (علیهالسلام)، ما که سالها با شعار «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد» و «ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند» بزرگ شدهایم، برایمان سخت بود بپذیریم چیزی را که نمیدانیم اماممان به آن راضیست یا خیر؟
صبر کردیم تا چهرهٔ دلربایش را ببینیم و کلام حیدریاش را بشنویم...
دیدیم و شنیدیم و آرام شدیم چون آبی که بر آتشی ریخته باشند، سکینه یافتیم...
هرآنچه شما بخواهید یاابن الحسین، و بدانید آقا جان! که ما زنان این انقلاب نه تنها راضی به جنگ با صهیون نیستیم، بلکه برای آن مشتاقیم و برای فرزندانمان این رجز را به جای لالایی میخوانیم و نه تنها همسر و فرزندانمان را مهیای جنگ با یزیدیان زمانه میکنیم، بلکه خود نیز آمادهایم به جنگ با آنها برآییم، روزی با تبیین، روزی با فرزندآوری، روزی با تربیت نسل علوی و فاطمی و روزی با بستن پوتینهای رزم همسر و فرزندانمان...
جان و اهل و عیال چه قابل است؟ والله ماترکناک یاابن الحسین...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
نماز جمعهٔ یادگاری
#ش_حسینی
(مامان محمدحسن ۵ ، فاطمه ۳ و امیرعلی ۱ ساله)
ساکن قم
کالسکه را باز میکنم و امیرعلی را داخل کالسکه مینشانم. لپهایش سرخ سرخ شده مثل آهنی که تازه از کوره بیرون آمده باشد.
کفشش را به چادرم میزند.
ابرو در هم میکشم و پفی سر میدهم.
دستم را روی گردِخاک کمرنگ چادرم میکشم.
پشت سرِ صفی از مردان و زنان میایستم. جمعیت ذرهای تکان نمیخورد.
قطرات عرق از لابهلای ریشهی موهای سرم میجوشد، زیر روسری ام سُر میخورد و روی پیشانیام را خیس میکند.
صورتم میسوزد، چشمانم در حدقه دور میزند.
به هر طرفِ چهارراه که نگاه میکنم مرد و زن و بچه میبینم. مشتها گره کرده و ابروها در هم، یک صدا می گویند: «الله اکبر».
ظرفیت مصلی تکمیل است؛ حتی ظرفیت حیاط و خیابانهای اطرافش.
دست بچهها را میگیرم و کالسکه را هل میدهم به طرف سایهی چند درخت.
اذان مؤذن زادهی اردبیلی دلم را میکند و با خود میبرد به صفهای نماز در مصلی.
پیرزنی روسری سفید سر کرده و پرچم ایران به گردنش انداخته است. لبخند میزند و میگوید: «ما پیروزیم إن شاءالله».
جانمازی روی زمین پهن میکند و با همان لبخندی که توی صورتش پهن شده است ، میگوید:« نمازتون شهید نشه خواهرا»!
همه کف خیابان مینشینند .
خطبههای نماز جمعه را گوش میدهیم.
بچههایم با خاک باغچه وسط میدان بازی میکنند.
من ایستادهام و گوشهی چادرم را در مشتم جمع کردهام.
خطبهها تمام میشود؛ وقت نماز است.
جانمازم را از کیفم بیرون میکشم و کنار بقیه روی زمین به نماز میایستم.
این صلاة ظهر بماند به یادگار... برای بعد از پیروزی.
هرم گرمای آسفالت مرا یاد پیشانی زینب کبری (سلام الله علیها) انداخت. وقتی که برای نماز پشت سر امام زمانش، سر بر رملهای داغ و تفتیده کربلا گذاشت.
مردی با آبپاش روی سرمان آب میریزد.
از چادرم بوی خاک باران خورده بلند می شود، مست میشوم.
بوی خاک وطنم ، بوی اصالت ...🇮🇷
نماز جمعه
۳۰ خرداد۱۴۰۴
#سبک_مادری
#از_روایت_های_دفاع_مقدس
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
#ر_خزلی (مامان فاطمه ۱ ساله) روز هفتم محرم که میشود آدم نمیداند ماجرا را از کدام سمتش نقل کند. بر
#پیام_شما
از روز هفتم نوشتید و دلم خواست حالم رو بنویسم.
من حال حضرت رباب رو به یه شکل دیگه درک کردم.
اون روزی که دخترم، تازه به دنیا اومده بود و من نمیتونستم بهش شیر بدم، جیغ میزد و طلب شیر از من داشت، آخ اون روزها برای دل رباب چقدر گریه کردم.
با اشک دخترم من گریه میکردم و با اشک من مادرها و هم تختیهای بیمارستان. ورد زبونم شده بود چی کشیدی خانم جان. بچهات شیر بخواد و نداشته باشی.😭
گذشت و تا دیشب، دخترکم به دلیلی نمیتونست شیر بخوره و سینههای من از شدت شیر درد میکرد. دیشب وسط روضه حضرت علی اصغر، مداح از اون زمانی خوند که خانوم رباب آب خورد و شیر داشت و ولی دیگه علیش رو نداشت. 😢😢
آخ سوختم پای این روضه.
دخترکم وسط روضه گریه میکرد و آروم نمیشد و من میدیدیم خانوما با روضه روضه خوان و گریه دختر من، حالشون چقدر بد شد. بردم بیرون مجلس و دادمش به باباش.
برگشتم خانوما از دخترم پرسیدن، گفتم سپردم باباش آرومش کنه.
یه خانومی گفت علی اصغر رو هم دادن باباش آروم کنه. 😢
مادر شیرخوار باشی روضه علی اصغر، خیلی جگر سوزه خیلی.
#روز_هفتم_محرم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«فرزندانم فدای امام حسین(ع)...»
#ام_البنین
امسال دهه محرم سنگینی را تجربه میکنم.
- پسر هفت ماههای دارم به فدای علیاصغر که باعث شده تک تک جملات روضهها جگرم را بسوزاند.
- پسر سه سالهای دارم بهانهگیر که وقتی روضهخوان میگفت رقیهٔ سه ساله نیمهشب بهانهٔ بابا را میگرفت و هر کاری کردند آرام نگرفت، از عمق وجود درک کردم و سوختم😭.
- پسر یازده سالهای دارم که وقتی روضهٔ عبدالله را خواندند، غیرت پسرم و نازکی دستهایش را تصور کردم و آتش گرفتم.
- پسر سیزده سالهٔ اوتیسمیام این روزها هم قد من شده. ولی هنوز جا دارد برای اینکه زره مردانه اندازهاش شود. کاش حضرت قاسم یاریاش کند تا او هم بتواند عاشق اباعبدالله شود و شهادت در نظرش احلی من العسل گردد🥺.
این شبها روضهها برایم پررنگتر شدهاند و آمدهاند تا مرا بیشتر درگیر کنند.
گویی امسال هر شب یکی از فرزندانم را فدای امام حسین (علیهالسلام) کردهام...
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«فرصتهایی که نقد از دست دادم...»
#س_ف_میرعلینقی
(مامان #علی ۸، #زینب ۶، #حاج_قاسم ۳ساله و #مهدیه ۳ ماهه)
«برداشت اول»
روزهای زندگی را پشت سر میذاشتم... روزمرگیهای مادر چهار فرزند همراه با حوادث و بالا پایینها و سروکلهزدنها...
جنگ... مبارزه...
توی عقیده و باورم بود... که بله باید ایستاد... جنگید...💪🏻
کتابهای دهه شصت از خاطرات خود رزمندهها بگیر تا حال و هوای خانمهای اون دوران خونده بودم. فیلم و سریال دیده بودم و گاهی نقل قول و خاطرهای شنیده بودم.
توی دلم تحسین میکردم و انگار زمینهٔ ذهنم این بود که منم بودم این طور میکردم🥹. خونهمو میکردم پایگاه... و گاهی هم فاصلهای بین خودم و مردم اون زمان میدیدم که گویی لازم نبود بیشتر درک کردن و تصویر سازی و... حتی میشد از خودم بپرسم چطور اون موقع زندگی میکردن...؟!
«برداشت از بعد دوم»
مادرم اوایل کرونا بود که بعد از تقریباً دو سال مبارزه با بیماری به رحمت خدا رفتن. تو سن ۲۵ سالگی با دو فرزند کوچیک به عنوان دختری که بسیار به مادرش دلبسته که بهتره بگم حتی وابسته بود، شاهد نفسهای آخر و ترک دنیای مادرم بودم و خودم غسلشون دادم و درست همون لحظهها بود که دنیا به نظرم چقدر حقیر و بیارزش جلوه کرد😟. از اون روز به بعد مرگ شد پانوشت فکرها و تصمیمها و... از مرگ میخوندم و میگفتم و...
اما...
شب جمعهای که صداهای مهیب انفجار شروع شد، شبی که میشنیدم دیوار صوتی از جنگنده شکسته میشد، گفتم ای فاطمه... تو کجا و آمادگی رفتن کجا...؟!😢 شبهایی که ممکن بود یکی از موشکها یا پهبادها بیاد و پایان زندگیم رو رسماً اعلام کنه و مدام با خودم حقالناسهایی که ممکن و قطعی بود، مرور میکردم... توبه میکردم... استغفار میگفتم تو ذهنم فرصتهای ازدسترفته رو مرور میکردم.
فرصتهایی که نقد از دست دادم...
فرصتهایی که میتونست از من همسری بهتر، مادری بهتر، شیعهای بهتر و در نهایت بندهای بهتر بسازه. حس بندهای داشتم که اون دنیا داشت میگفت باز هم فرصت بدید... فرصت... واژهای سخت خواستنی... عجیب... فرار...
از میان تمام افکار مبهم صدقه میدادم... زیارت عاشورا میخوندم و نفس عمیق میکشیدم...😔
آیتالکرسی و دعا حوالهٔ خانواده میکردم... کار به تنگنا میرسید، تربت در دهانم میذاشتم و از ذهنم عبور میکرد که کسی نمیدونه، شاید وقت رفتن باشه و تو دهنم تربت باشه...
و وای از زمانی که ذهن میرفت به سمت رفتن...
داستان اینجا ترسناکتر و مهیبتر از صدای انفجار و لرزش شیشه و... میشد. میگفتم آمادهای؟ جواب میدادم: نه...نه...
هول شب اول قبر جلوی چشمانم میاومد و با صدای انفجارها و تشدید ترسهام خودمو اصلاً آمادهٔ مواجه شدن با شب اول قبر نمیدیدم... ترسیدم، خیلی ترسیدم... گفتم پس چطور با موجوداتی که با اعمال خودت ساختی میخوای مواجه بشی؟ و اینجا وحشتم اوج میگرفت🥺.
«برداشت سوم»
تو این چندین روز با خودم صحبت میکردم... که باید ببری از زندگیای که تا الان داشتی... الان دیگه زندگیت هم باید حالت جنگی بگیره... باید آماده بشی و آماده کنی بچههاتو برای روزهای آینده... دیگه آماده باش همیشگی... حالا واقعا آمادهای؟ و من دیدم انقدر در زندگی معمول دنیا و دغدغههاش غرق شدم که انگار خیلی چیزها در گسترهٔ باورها و عقاید حبس شدهان... و جز اندکی؛ به زندگی من سر ریز نشدهان...
اصلاً حال قشنگ و دیدنی سالهای جنگ رزمندهها و بسیاری از بانوان سرزمینم برای همین بود... برای اینکه خیلی از عقاید و باورها در زندگیشون سرریز شده بود و جونشونو سیراب میکرد... انقدر که محکم میایستادن و عزیزانشونو راهی میکردن... شهادتشون رو به آغوش میکشیدن... و رزمندههایی که جون دادن ولی ذرهای خاک... نه...😇
در این بین، فیلمی از سردار عزیزمون حاج قاسم میبینم که بمبهایی در نزدیکیشون منفجر میشه و براشون انگار نسیمی وزید... و بیشتر خجالتزده میشم از خودم...😞
و حالا این منم....منی که این بار انگار جنس خواستنهام از خدا هم فرق کرده... وجودمو مثل زمینی میبینم که اتفاقات اخیر شخمی به اون زده و از قضا چیزهایی که نمیدیدم، بالا اومدن و حالا با خجالت بیشتری به محضر خدا وارد میشم... حالا با خجالت بیشتری در خونهٔ آقا امام حسین (علیهالسلام) میرم...😢
باشد که میان حرهای درگاهشان سیاهرویی چون من را هم بپذیرند😢
سرداران عزیزمون توی ذهنم میان (حاج قاسم... سردار حاجی زاده ...سردار سلامی... و...)
و این بار با التماس و عمیق میخونم:
«اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«هفده شب دلتنگی...»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳ ساله، #شهابالدین ۱۰ ساله، #نورا ۲ سال و نیم)
هفده روز، زمان کمی نیست برای دختری که هنوز قلبش اندازهٔ یک مشت کوچک است.
هفده شب، خوابهای نورا پر بود از چهرهٔ گمشدهٔ پدرش که نمیدانست چرا نیست🥺.
هر شب، قبل از خواب، دستش را میگذاشت روی سینهم و میگفت:
«مامان، بابا نیمیا؟ بابا کو؟»
و من، نمیدانستم چه بگویم... میگفتم بابا خیلی زود میاد، اما غافل از اینکه خیلی زود من با خیلی زود او زمین تا آسمان فرق داشت و درست بعد از نیم ساعت دوباره این سوالها تکرار میشد.
روز سوم جنگ آمدیم همدان، آرامتر از تهران بود. اما آرامش، برای دلِ دلتنگ، مثل آب برای ماهیایست که اسیر تنگ شده است...😢
نورا بیتاب نبود، جیغ نمیزد، گریه نمیکرد... اما هر بار که در باز میشد، چشمهایش برق میزد. هر بار که گوشی زنگ میخورد، سرش را بالا میگرفت و گوشهایش تیز میشد.
و هر بار که میفهمید نه در، نه زنگ، نه صدا… مال بابایش نیست، آرام سرش را پایین میانداخت و میرفت سراغ بازی با عروسکش.
دیشب، وقتی صدای ماشین توی حیاط آمد، نورا باز هم بیصدا دوید تا پشت پرده، ایستاد، نگاه کرد...
و این بار، یک لحظه، فقط یک لحظه کافی بود تا برق چشمش واقعی باشد.
«ماماااااااااااااااااان… باباااااااا…»
قبل از اینکه در کامل باز شود، نورا خودش را پرت کرده بود توی حیاط.
پاهای کوچکش را با آن دمپاییهای صورتی، تقتق روی موزاییک میکشید و صدای نفسش با اشک و خنده قاطی شده بود.
پدرش هنوز کیفش را پایین نیاورده بود که نورا خودش را چسباند به پاهایش.
انگار نه دختری سهساله، که زنی سالخوردهست با عمری پر از فراق…🙁
پدرش نشست، بغلش کرد، نورا صورتش را به گردن او فشار داد.
نه حرفی، نه صدایی… فقط یک آغوش که انگار برای هر دو، دنیای از دسترفته را پس داد.
اشک توی چشمهای همسرم میچرخید. دستی به موهای نورا کشید و گفت:
«ببخش که دیر اومدم بابا… منو میبخشی؟!»
و نورا، در جواب فقط سرش را تکان داد.
نه یعنی "اشکالی نداره"، نه یعنی "قهرم"، نه حتی یعنی "دلتنگت بودم"...
فقط یعنی "ای کاش هیچوقت منو تنها نذاری..."
...و من، از پشتِ پنجره، آن دو قابِ آغوشگرم را نگاه میکردم، و یکباره، دلم لرزید.
نورا، دختر سهسالهٔ من، فقط هفده شب پدرش را ندیده بود و قلب کوچکش تاب نیاورده بود.
و ناگهان، تمام آن بغضهایی که این روزها با دلتنگی قورت داده بودم، یکجا برگشتند...
یاد حضرت رقیه افتادم، دختر کوچکی که دیگر هیچ وقت صدای پای بابایش را پشت در نشنید😭.
یاد دختربچههایی افتادم که بابایشان نه با صدای ماشین، که با تابوتی بیصدا برگشتند...
یاد فرزند شهیدی که آرزویش فقط یک بار «بغل بابا» بود، نه اسباببازی تازه، نه مسافرت، نه لباس نو...
نورا خوششانس بود که بغضش به وصال رسید، اما هزاران نورا، هزاران رقیهٔ زمانه، هنوز پشتِ در ایستادهاند، با عروسک در بغل، با چشمهایی منتظر، و دلهایی که برای همیشه، نصفه ماندهاند.
پدر که نورا را در آغوش میفشرد، چشمش به من افتاد.
لبخند زد، اشکش را پاک کرد.
و من، از پشت آن لبخند، زخمی را دیدم که شاید سالها بعد، از دلِ همین نورا بیرون بزند...خدایی نکرده اگر صلحی نباشد، اگر جنگها پایان نپذیرند.
نورا هنوز در آغوش پدرش بود.
اما من، در دلم، تمام بچههایی را بغل میکردم که هنوز پدرشان نیامده…
و شاید، هرگز نیاید.
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادر، مادر است و درد، درد است...»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳ ساله، #شهابالدین ۱۰ ساله، #نورا ۲ سال و نیمه)
با نورا رفتیم همایش شیرخوارگان، حسینیهٔ امام همدان. همانجا که مادرم هر مراسمی میشد، دست من را میگرفت، چادرم را سرم میکرد و من را به آنجا میبرد.
چادر کوچکش که خودم دوختم را سرش کردم. قدری بلند بود و با هر قدمش روی زمین کشیده میشد.
کنارم ایستاده بود، خانمی شده بود برای خودش. آنقدر جدی و موقر که انگار خودش میداند امروز روز دیگریست.
روز حضرت علیاصغر…
روز نوزادان، روز اشک مادرها.
دستش را سفت گرفته بودم.
میترسیدم از لحظهای که چشمانم پر شود و صدایم بلرزد و دیگر نتوانم خودم را نگه دارم.
ما دیر رسیدیم، جای نشستن نبود، بهسختی خودمان را میان جمعیت جا دادیم.
نور قرمز چراغها روی چادرها افتاده بود و صدای روضه مثل نسیمی غمزده، در فضا میچرخید.
کنارم مادری نشسته بود؛ با چهرهای زرد، چشمهایی گودافتاده و نوزاد دختری در آغوش که بیحال بود.
نورا نگاهی به کودک انداخت و آرام گفت: «مامان، نینی خوشگله. خوابیده؟»
مادر لبخند تلخی زد.
نگاهمان قفل شد.انگار سینهای میخواست برای درد دل، در اوج سر و صدای بلندگوها بیمقدمه گفت:
«دخترم فاطمه، سرطان خون داره😢… شش ماهشه… تازه فهمیدیم. قسمت میدم براش دعا کن. خودت مادری میدونی چقدر سخته جگرگوشهت مریض بشه😭»
صدایش لرزید.
سنی نداشت، اما صورتش طوری بود انگار چند شب نخوابیده باشد، انگار بار غمِ تمام دنیا را یکتنه کشیده باشد. انگار دنیا برایش تمام شده باشد.
نورا هنوز نگاهم میکرد.
من اما فرو رفته بودم در حجم آن جملهٔ کوتاه اما سنگین.
سرطان خون…
شش ماه…
نوزاد…
نفس کشیدن برایم سخت شد.
جوری گلویم گرفت که نه نفس آمد، نه اشک.
بیاختیار فقط دست نورا را محکمتر گرفتم.
مادر ادامه داد:
«فکر کن… فقط شش ماه وقت داشتم عاشقش بشم… حالا باید هر روز برای زنده موندنش دعا کنم.»
بچهاش همانطور بیصدا روی سینهاش بود.
چشمانش بسته، اما دست کوچکش تکان میخورد، انگار دارد چیزی را در خواب میقاپد…
شاید زندگی را.
شاید رحمتی را از دست خدا.
من خم شدم، دست کودک را گرفتم، بوسهای بر دست کوچکش زدم.
نورا حسادت بچهگانهاش گل کرد و گفت مامان منم بوس کن...
نورا را بغل کردم.
لپش را بوسیدم و اشکهایم ریخت😭. قلبم به مدت چند ثانیه مچاله شد، چقدر برای یک مادر سخت است ناتوانی و مریضی بچهاش راببیند...
به مادرش گفتم:
«خواهر امروز اگر قابل باشم فقط برای دخترت دعا میکنم… برای شفاش… برای طاقت تو… برای اینکه خدا تو رو رها نکنه. برای اینکه دستهای کوچک علی اصغر دست دخترتو بگیره.»
مادر با حالتی که از خود بیخود شده بود، گفت:
«امروز روز علیاصغره… اگه بخواد، میتونه…دخترم نذر آقاست، جانم فدای علی اصغر حسین»
بغضم شکست.
نه برای علیاصغر (علیهالسلام)،
برای همهٔ نوزادهایی که هستند که حالا "رو دست" گرفته بشوند، نه برای آب…
برای زندگی کردن، برای زنده ماندن...
نورا آرام سرش را روی شانهام گذاشت.
چادرش روی صورتم افتاد.
بوی عطر کودکانهاش پیچید توی بینیام.
در همان لحظه، انگار دنیا ایستاد.
از کربلا تا حسینیهٔ امام…
از گودال قتلگاه تا تختهای بیمارستان…
مادر، مادر است.
درد، درد است.
و عشق، همین اشکهاییست که آن روز، در سکوت، سرازیر میشد.
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دردهای دلچسب»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
تا حالا از خدا خواستین بهتون درد شیرین بده؟!🧐🤔
فکر کنم اولین چیزی که به ذهن همهمون میاد، فصل مشترکمون تو این جمع هست، درد شیرین بارداری و زایمان و بچهداری😍
یا درد پای زائر اربعین حسینی که تو عمودهای آخر نمیتونه قدم از قدم برداره 🥹😭.
هر جای دنیا باشی و این دعا رو بکنی، به عقلت شک میکنن🤪، ولی زیر سایهٔ این مکتب و پرچم با همه دنیا فرق میکنه🥰.
دیروز مراسمی تو پارک برای ایران عاشورایی عزیزمون داشتیم🤩🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دختر ده سالهم که مسئول میز اوریگامی بود و باید به بچهها آموزش ساخت موشک و جنگنده میداد، بعد مراسم با لبخند شیرینی☺️ گفت:
مامان انقدر برای بچهها موشک و جنگنده درست کردم دستم زخمی شده🥹😍😁
بهش گفتم تو جانباز راه رهبرت شدی عزیزم☺️، به قدر خودت🥰🥹
خدا جون میشه از این دردهای دلچسب که وقتی میگیم آااااااخ😫 منظورمون آاااااخ نیست منظورمون آاااااااخخخییییشششششششه☺️ بهمون زیاد بدی؟!🥹🥰
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«منِ بعد از جنگ»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳، #شهابالدین ۱۰، نورا ۲.۵ ساله)
پس از دوازده روز جنگ... من دیگر آن زن پیش از جنگ نیستم.
پیش از جنگ، شبها به خواب میرفتم؛ خوابی آرام، بیتشویش، بیصدا.
اکنون اما تنها پلکهایم را میبندم، بیآنکه به خوابی عمیق فرو روم. انگار ذهنم، شب را نمیپذیرد مگر با هراس انفجار، با انتظار آژیر🥺.
آن روزها، قبل از جنگ اگر صدای بوقی در خیابان بلند میشد، عصبی میشدم، لب بر اعتراض باز میکردم. امروز، دیگر آن بوقهای پرتکرار و آن آلودگی صوتی که نشانی از جریان زندگیست، من را اذیت نمیکند. بوق یعنی ماشینی در خیابان، آدمی در حرکت، شهری هنوز بیدار.
خانه، پیشتر برایم تنها سقفی بود بر سر، با دیوارهایی روشن و پنجرهای که رو به حیاط باز میشد و گلدانهایی پر از گل زیبا. حالا خانهام بدل شده به پناهگاهی خاموش؛ جایی که اگر خدایی نکرده باز آژیر به صدا درآید، باید بچهها را در آغوش بگیرم، به ته راهرو ببرم، دورتر از پنجرهها، نزدیکتر به دیوارهای ضخیم.
وقتی نورا لباسش را کثیف میکرد، خسته از جمع کردن و شستن، لب به گلایه میگشودم و زیر لب غر غر میکردم... اما اکنون، وقتی لباسهایش را پر از خاک میبینم، لبخندی در دلم میدود؛ یعنی فرصتی یافته برای بازی کردن، برای زندگی کردن، و خوشحال از اینکه هنوز زندگی جاری است🥹🥰.
بچهها که خوابشان نمیبُرد، دلآزرده میشدم. امشبها اما، اگر از بیخوابی هم اذیتم کنند، نه تنها ناراحت نمیشوم بلکه خدا را برای اینکه کنار هم هستیم و فرصت زندگی دوباره داریم هزاران بار شکر میکنم🤲🏻.
پیش از جنگ، موهایم را که چند دستهٔ سفید داخلش نمایان شده را در اینه میدیدم و بیتفاوت شانه میزدم، فکر میکردم خیلی فرصت دارم برای رنگ و زیبا کردنش... اما بعد از جنگ رفتم و موهایم را رنگی که دوست داشتم زدم. از کنار مغازهٔ لوازم آرایش فروشی بیتفاوت میگذشتم، اما بعد از جنگ رفتم و بهترین مارک لوازم آرایش را خریدم، تا رژ لبی سرخ بر لب بنشانم، برای دل خودم؛ و جنگ به من یاد داد از هر لحظه برای زندگی کردن استفاده کن و از نعمتهای خدا لذت ببر و شاد باش☺️.
سکوت، روزی دشمنم بود، و از آن میترسیدم. موسیقی پخش میکردم تا خانه گرم شود، زنده شود. اما اکنون… سکوت را دوست دارم. سکوت یعنی خبری از آژیر نیست. خبری از انفجار نیست. سکوت، نشانهایست از اینکه ایران، تهران… هنوز پابرجاست.
بعد از جنگ، آموختم که چگونه باید دلم را پیش همسرم بگذارم، آنجا که صدای گلولهها نزدیکتر است، و خودم را با سه فرزند و ترسی بیوقفه، حفظ کنم. آموختم چگونه بغض را فرو برم، بیآنکه شکسته شوم، وقتی شهاب با چشمانی نگران میپرسد:
«مامان… بابا کی برمیگرده؟»
یا وقتی نورا، عروسکش را در آغوش میگیرد و آرام میگوید:
«بیا مامانی… بریم قایم شیم از صدای بومبوما.»
حالا دیگر حتی پرواز هواپیما در آسمان هم برایم معنی دیگری دارد، به بالا نگاه میکنم و خدا را شکر میکنم از اینکه آنقدر امنیت داریم که هواپیما بدون ترسی مسافرانش را به مقصد میرساند.
از این جنگ، آموختم زن بودن، یعنی ستونی بیصدا در میان ویرانهها.
مادری، یعنی هزار بار شکست خوردن در دل، و باز ایستادن، بیآنکه کودکانت از تَرَکهای درونت باخبر شوند.
خلاصه اگر بخواهم بگویم…
پیش از جنگ، من زنی معمولی بودم، زنی شبیه هزاران زن دیگر.
امروز اما…
من قهرمانی خستهام🥲، با چشمانی همیشه بیدار، و قلبی پر از دعا…❤️
که هر شب، آرام و بیصدا، برای همیشه ماندن نور در خانه، برای آرامش، برای پایان ستمها، نجوا میکند.
#دوازده_روز_جنگ
#مادری_در_جنگ
#روایت_زنانه_ی_جنگ
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«یک مادر خسته، غمگین و پر از خشم»
#الف_میم
(مادر #علی ۸، #محمد ۵، #محسن ۱ ساله)
با گریه از خواب پرید، بیقرار بود، نگران شدم، چک کردم تب نداشته باشد، نداشت، بغلش کردم، بوسیدمش. کوچولوی دوستداشتنی من، یک سال پیش این موقع منتظر به دنیا آمدنت بودم!🥹 آرام شد، در تاریکی به چشمهایم نگاه کرد، کمی شیر خورد، متوجه شدم اشکهایم لباسش را خیس کردهاند. کوچولوی من! دوستانت در غزه گرسنه هستند! این شیشهٔ شیر نیمهپر آرزومند لبهای خشک آنهاست!
احساس بیکفایتی و سرخوردگی وجودم را پر میکند، بغلش میکنم و راه میروم، آرام تابش میدهم. چشمهایش را میبندد و باز اشکهایم سر میخورند😭، چگونه من اینجا نشستهام و تو را در آغوش میگیرم و مادران غزه اندوه نوزادان خود را فرو میخورند...
چرا از غصه دق نمیکنم؟!😢
هرگز تصور نمیکردم تا این حد بیرحم و سنگدل باشم. عجب دنیای بیرحمی، نه! عجب منهای بی رحمی، گاهی شک میکنم که انسان هستم! همه جا پر از فیلم ها و عکسهای کودکان زخمی و گرسنه شده، همه طرفدار غزه هستند، همه از جنایات اسرائیل مینویسند، همه مدام میگویند وای بر سران عرب، وای بر قدرتمندان دنیا! بعد هم میروند و ناهار و شامشان را میخورند! ولی... پس ما چه؟! کجای این معادله ایستادهایم؟ همه میگویند افسوس که از ما هیچ کاری جز دعا و گریه و شاید کمی پول، کمکی ساخته نیست، آیا واقعاً ساخته نیست؟!
چرا باید بنشینیم و تماشا کنیم تا شاید دولتها کاری بکنند، شاید نکنند و ما باز هم کاری جز گریه بلد نیستیم! کاش یمنی بودم، چرا ما نمیتوانیم مثل یمنیها باشیم؟ حساب و کتاب چه چیز را میکنیم؟ دو روز زندگی بیشتر؟ یک تکه غذای بیشتر؟ یا کمی بیشتر خوابیدن؟ بعد از غزه هر غذایی درد است😞 و هر خوابی کابوس، و سید نصرالله ما گفت هر انسانی در هر جای دنیا که امروز غزه را میبیند، روز قیامت باید در برابر پرودگار پاسخگو باشد. شاید اگر حتی فقط با پای پیاده به سمت غزه راه میافتادیم، اسرائیل زیر قدمهایمان له میشد😔
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#سبک_مادری
#غزه_مظلوم_مقاوم
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«خونهٔ همیشه مرتب، فانتزی من!»
#مامان_نفیسه
(مامان #حنانه ۹، #فاطمه ۷، #حدیثه ۴ساله، #علیوزهرا ۶ ماهه)
همیشه تصورم از مادری کردن یه چیزی بود شبیه چیزی که تو فیلما نشون میدن!😄
دختر بچهها با موهای بافته و گلسر زدهٔ مرتب.
پسرها با تیشرت رنگی یقه مردانهٔ شیک با شلوار ست
آروم و منضبط
خونهٔ مرتب و تمیز🥲
بچهها اتاق خودشون در حال بازی کردن با یکی از بازی فکریهاشون!
اون یکی هم مشغول نقاشی🎨
سر ساعت ۱۰ شب هم با داستانی که مامان و بابا براشون میخونن، بخوابن!
آخ چه سناریوی زیبایی!🙂
همین دیگه فقط توی فیلمها میشه دید😄.
اونچه من از مادری فهمیدم، خونهایه که بارها و بارها در حال جارو و دستمال کشیدنه و باز هم خدا نکنه غریبهای در خونه رو بزنه🤓
دخترکی که هیچ جوره زیر باز شونه زدن نمیره و هرگز قائل به گلسر و کش و گیره نیست!🤨
بازی فکری و نقاشی هم که ... همون بهتر که وسط خانه نیاد😂
تا سر بچرخونی تیکه کاغذها و خرده تراشها رو باید از دهن خزندگان کوچیک خونه دربیاری...😞😂
ساعت خواب هم که قربان شوم هنوز به تصویب اهالی خونه نرسیده😅
۱۰ شب به اون ور که میشه، تازه بازیهای جالب و مهیج رو شروع میکنن.
رفتن به رختخواب هم که خب نه، ولی شارژشون که به زیر ۱ درصد میرسه، از گوشه کنار خونه باید پیکر خسته و بیرمقشان رو برداری و به اتاق ببری😴
بچههایی که حتی قائل به دراز شدن نیستن!!🧐😂
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
همانجا نشسته بودم، روبهروی سفرهای که رنگ داشت، غذا داشت، اما میلی برای خوردنش نبود. فقط فکر میکردم. به اینکه پسرم دیگر پسر کوچکم نیست و مردی شده برای خودش. به اینکه آدمی شده که درد دیگران را میفهمد.
و کاش... کاش کسانی که دنیا را در مشت گرفتهاند، ذرهای از فهم این بچه را داشتند. شاید آنوقت، این همه فاجعه رقم نمیخورد😢. شاید آنوقت، سفرهٔ دنیا خالی نمیماند برای کودکی در غزه.
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif