eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
16 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«عالمی از نو...» پور (آقا ۵ساله و آقا ۵ماهه) چند ساعتی مانده به تحویل سال و من انگار دوی ماراتن شرکت کرده باشم... بدو بدو کنان مشغول انجام کارهای خانه‌ام که منزل را هر چه ترتمیز تر به سال نو تحویل بدهم، باشد که تا سال دگر همچنان از تمیزی برق بزند.😉 هم پای من، تلوزیون، یار غار همیشگی هم ساعت به ساعت برنامه عوض می‌کند. همه چیز بوی بهار و عیدی می‌دهد. نماهنگ‌های شاد پخش می‌شود. ویژه برنامه‌های نوروزی. اخبار و مصاحبه با مردمی که در بازار مشغول خرید عید هستند، تنگ‌های ماهی، سبزه، آدمک حاجی فیروز و در بین این همه حس شاد و مسرت‌بار ناگهان، تصویر کودک غزه‌ای که روی تخت بیمارستان از شدت گرسنگی سوءتغذیه گرفته و در حال ضجه زدن است.😢 گمان نمی‌کنم تا پایان عمر از جلوی چشمانم پاک شود. پسرک سه یا چهار ساله، باموی طلایی، تیشرت سبز زیتونی و شلوار جین آبی پر رنگ. روی شکم خوابیده بود و با شدت تمام از ته حنجره گریه می‌کرد برای غذا.😭 لباسش بالا رفته بود و دنده‌هایش که به پوستش چسبیده بودند، نمایان شده و دست‌های کوچکش باد کرده بود. هنوز این صحنهٔ دلخراش به پایان نرسیده، که خبر مرگ کودکی دیگر در اثر گرسنگی و تصویر نوزاد دیگری که در اثر حمله ی موشکی کشته شده بود، را پخش کردند. تاب نیاوردم. دستکش‌هایم را درآوردم و درون سینک انداختم. به سمت فرزندم رفتم. در آغوش کشیدمش و بغضم را قورت دادم. اول شاکی شدم. «بی‌عقلا‌، شب عیدی این چیه می‌ذارن مردم رو ناراحت می‌کنن؟😏😢» کمی بعد خودم را ملامت می‌کنم. «تو مسلمونی؟ ادعات هم می‌شه زیادی! فرض کن خودت بودی، بچهٔ خودت بود. اصلاً، تو انسانی؟» دل‌شکسته‌ام‌. بهار می‌آید و هستند کسانی که نه تنها غم نان، بلکه غم جان دارند.😞 امشب از دست ناتوان من هیچ برنمی‌آید. نمی‌توانم جوانه‌ای از امید در دل دردمند کودکی درغزه بکارم. نمی‌توانم نوروز و بهار را مهمان قلب زمستانی‌شان کنم. امشب من مستأصل مانده‌ام که اگر این اتفاق برای ایران‌جان من بیفتد و دوربین، کودک من را نشان خانواده‌ای در غزه بدهد که دارد از گرسنگی می‌میرد، آیا آنان هم سرخوش و خنده‌کنان در تکاپوی خانه تکانی گم می شوند؟! دستانم ناتوان است از کمک دادن، اما بارالها،‌ دعایم را بپذیر. بهار حقیقی ما را برسان، تا زیر پرچمش همه برای دمی هم که شده معانی امنیت و آرامش را بفهمیم. ظهور موعود ما را نزدیک بگردان و دل مومنانت را به برکت حضورش شاد بگردان.🤲🏻 ای امام زمانم، برگرد، نه بخاطر من و امثال من، به خاطر کودکان مظلومی که در آتش شیاطین انسان‌نما، بی‌گناه و بی‌دفاع جان می‌دهند. «بیا و عالمی از نو بساز و آدمی از نو.» اللهم عجل لولیک الفرج. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. احتمالاً سندروم داونه...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) ظهر عاشورا و در اوج عزاداری، مداح شروع کرد به روضه‌خونی، داشتم به دختر کوچک یک ساله‌م شیر می‌دادم که با روضهٔ حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) یک‌دفعه انگار یکی بهم گفت الان وقتشه! همون جا آقا رو به خون به آسمون رفتهٔ حضرت علی اصغر قسم دادم که نیتم رو قبول کنن و بهم توان بدن تا بتونم باز هم برای امام سرباز به دنیا بیارم.😊 توی بارداری سوم و بعدش، این‌قدر درد و سختی کشیده بودم که اون موقع گفتم من اصلاً در توانم نمی‌بینم که بازم بچه بیارم.😞 نذر کردم و گفتم آقا من یه حسین و یه زینب هم می‌خوام، ولی دلم می‌خواد حسینم مثل خودت بشه و در راه دین خدا شهید بشه و زینبم مثل خواهرت، زبان تبلیغ دین باشه. ۵ ماه بعد اولین نشانه‌های استجابت دعا مشخص شد. شرایط راحت نبود، مدت زیادی از بارداری به خاطر همسایهٔ بی ملاحظه و سر و صداهای نصف شبانه‌اش از ساعت ۲ تا ۴ نصفه‌شب خدیجه خانم به بغل، تو خونه راه می‌رفتم بلکه دختر بدخواب شده‌م بخوابه‌. 🤷🏻‍♀️ به خاطر بارداری کمردرد گرفته بودم و حتی عید ۱۴۰۰ درگیر بیماری کرونا هم شدم.😥 ۱۳ هفته بودم که مامای پرتلاش درمانگاه برام سونوگرافی ان‌تی نوشتن، در حالی‌که نه از من اجازه گرفته بودن، نه بهم اطلاع دادن.😶 نهایتاً رفتم سونوگرافی و بهم گفتن ضریب خطر ۱.۵ و احتمالاً سندروم داونه! خلاصه که این سونوگرافی باعث ترس و نگرانی‌م شد ولی به هیچ‌کس چیزی نمی‌گفتم. بین خودم و خدای خودم شروع کردم به چلهٔ زیارت عاشورا و حدیث کسا و...  تا کم می‌آوردم سراغ اهل بیت می‌رفتم.😓 ماه هشتم دیگه بریده بودم. خیلی نگران بودم و مدام به همسرم می‌گفتم از بیمارستان رفتن می‌ترسم. ترس و نگرانی‌هام به خاطر حرف‌ها و واکنش‌های دکترها و کادر بیمارستان بود.😥 این بار هم امام رضای عزیزم (علیه‌السلام) به دادم رسیدن. هر سال یک بار من رو دعوت می‌کردن، اما امسال قبل از به دنیا آمدن دخترم هم، منو به زیارت خودشون پذیرفتن و آرامم کردن.🥹 چقدر نگاه کردن به گنبد و بارگاهشون آرامش‌بخش بود. به امام رضا (علیه‌السلام) می‌گفتم به حق جوادت، به حق خواهرت کمکم کنید و بهم توان بدید، من فقط به شما اعتماد دارم و تکیه‌گاهی جز شما ندارم خودتون کمکم کنید.😭 دیگه وقتش رسیده بود. زینب خانم با کمک مامای سیدی که با وجود تموم شدن شیفتشون، به خاطر کمک به من داخل بیمارستان مونده بودن، دنیا اومد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. انگار نور به قلبم ریختن...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر می‌گفتم، زینب آروم می‌گرفت و البته روند زایمان هم سست می‌شد، اما وقتی باهاش حرف می‌زدم و بهش می‌گفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته می‌شه، یک‌دفعه شروع به حرکت و تکاپو می‌کرد🤩 و الحمدلله‌‌رب‌العالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰 اما امان از لحظه‌ای که به دنیا اومد! همون‌طور که فکر می‌کردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢 می‌دونستی بچه‌ات سندروم دان داره؟! چرا سقط نکردی؟!😏 حالا چطوری می‌خوای مواظبش باشی؟ با همهٔ توانم گفتم آره می‌دونستم.😳🤯 انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 می‌خواستن صدام کنن، می‌گفتن همون که بچه‌ش سندروم دان داره.😡😤 زینب من زیبا و آروم کنارم بود! مگه یه کروموزوم اضافه چیکار می‌کنه که این‌قدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡 ۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود! ان‌قدر این‌طوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانه‌های مختلف، آشکار و پنهان می‌اومدن نگاه می‌کردن و می‌رفتن.🥺🤕 کم‌کم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار می‌آورد. اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰 براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتی‌هام و واکنش‌هایی که منتظرشون بودم گفتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊 همسرم می‌گفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچه‌ها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچه‌ها به زینب محبت می‌کردن... محبتی که باعث رشد زینب می‌شد.🥰 پیش متخصص اطفال که می‌بردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه می‌کردن. براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندروم‌داون‌ها بود. اون هم به گفتهٔ اون‌ها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچه‌ها تپل‌تر بود.😊 تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه می‌خوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همه‌ش نگران آینده بودم. نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥 یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد می‌شن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد می‌کنن؟! فکرهای این‌چنینی زیاد به ذهنم می‌اومد.😞 اما هر بار به خودم می‌گفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیه‌السلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره..‌.🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آینده‌ش هستم؟ تو همین نگرانی‌ها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) شدیم. چقدر آرامش‌بخش بود... همهٔ دغدغه‌هام رو اونجا به خانم گفتم، حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم.😭 بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد. همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاه‌دونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغن‌مالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر. به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغن‌مالی سیاه‌دونه خیلی زود سفت شد. زینب برعکس همهٔ بچه‌ها که وقتی واکسن می‌زنن یا بیمار می‌شن، تب می‌کنن، هرگز تب نمی‌کرد و من از ترس اینکه مبادا سیاه‌دونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغن‌مالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده. یک‌دفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغن‌مالی با سیاه‌دونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر می‌کردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. ما چنین اهل‌بیتی داریم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) تا مدت‌ها فکر می‌کردم فقط خودم می‌دونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمی‌گم.😥 یک بار خاله‌م اومدن خونه‌مون. بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزی‌ت هست! خاله مثل مادره بهم بگو..‌. منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم. ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم. از اون به بعد خاله‌م اگر نمی‌تونستن سر بزنن، حتماً زنگ می‌زدن و سعی می‌کردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹 هر کاری از دستم برمی‌اومد، انجام می‌دادم. کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کننده‌های اصلی امور بود. یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن. یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) شده بود. هر بار که این کارو انجام می‌دادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق می‌افتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍 یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمی‌تونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجی‌هاش و داداشش نگاه می‌کرد که دنبال توپ می‌دون، با گریه و التماس سعی می‌کرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلم‌الله‌علیها) راه افتاد. بار سوم که انجام دادم، زینب راه‌پله رو می‌گرفت می‌رفت بالا. الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهل‌بیتی داریم.🤲🏻 همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرف‌ها و خاطرات مامان‌ها برام خیلی لذت‌بخش و امیدبخش بود. اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیت‌های مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچه‌ها یه دختر چینی ۵ ساله با سندروم‌داون بود. وقتی اون‌ها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اون‌ها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن... من چقدر عقب بودم.‌..😞 تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال می‌کرد چه چیزی توی خواهرت (که سندروم‌داون داره) برات خوشاینده؟ با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خنده‌هاش!» تا اون لحظه به خنده‌های زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. بچه‌م خیلی سوخته بود.» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچه‌های شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهل‌بیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم می‌گفتم زینب می‌تونست وضعی بدتر از این‌ها داشته باشه.😞 بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰 هم‌چنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیه‌ای برای تولد زینب می‌دیدیم. وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود. هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچه‌ها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍 قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونه‌دار شدیم. بعد از تولدش ماشین‌دار شدیم. بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزی‌مون شد. و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍 «الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه» هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉 مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم می‌گرفت، به خاطر همین بچه‌ها بی‌قراری می‌کردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچه‌ها بازی کنن.🥰🤩 امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچه‌های اوتیسم، سندروم‌داون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن. ایشون انگار به عنایت اهل‌بیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماری‌های خاص رو بهبود می‌دادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا می‌رفت، توی راه رفتن‌ها تعادلش بیشتر می‌شد، بدون تکلم می‌توانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍 زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود! این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش می‌آوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود. انگار فقط حس‌های پاهاش کم و بیش کار می‌کرد.😢 بچه‌م خیلی سوخته بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حس‌های دخترم رو می‌فهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹 تازگی‌ها زینب دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش می‌کردی فقط پرتش می‌کرد. فکر می‌کردم از بازی‌ش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگه‌ای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید. وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کم‌کم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی می‌کنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره. همهٔ این‌ها این توانمندی‌ها انقدر شیرین هستن که وقتی قرص‌های سفت و سخت رو داخل دهانش می‌ذارم، حاضرم ذره‌ذره سلول‌های انگشتام زیر دندون‌های تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭 حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آن‌به‌آن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تک‌تک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حس‌ها را داده بود و من بی‌توجه به اون‌ها بودم و حالا داره بهم نشان می‌ده.☺️ «الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه الحمدلله کما هو اهله  الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی‌ابن‌ابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روزه‌مون باطل می‌شه...» (مامان ۱۴.۵، ۹.۵، ۷، ۵) بچه که بودم بدن ضعیفی داشتم، جوری که دوروز پشت هم روزه می‌گرفتم کارم به سرم می‌کشید!😥 برای همین از مدت‌ها قبل استرس روزه گرفتنِ نرگسِ روزه اولی‌م رو داشتم، چون اونم جثهٔ ریزی داره. هزار جور فکر و خیال مادرانه که خدایا چیکار کنم؟! بذارم روزه بگیره؟ نذارم؟ اصلاً مگه لاغر بودن مجوز روزه خوردنه؟ نکنه ضعف کنه؟ نکنه حالش بد بشه؟ با حرف و حدیث اطرافیان چیکار کنم؟ اگه جلوش بگن چرا می‌ذاری روزه بگیره، چی بگم؟ نکنه این حرفا باعث بشه فکر کنه من دارم مجبورش می‌کنم به گشنگی کشیدن!🤐 نکنه اصلاً زده بشه و بدش بیاد از ماه رمضون و روزه؟ مخصوصاً اگه دو تا خواهر کوچیکه‌ش چیزی بخورن جلوش؟ هزار تا فکر و خیال و ترس داشتم که نباید منتقلش می‌کردم به دخترکم. از مدتی قبل از مامان‌های دیگه پرس‌وجو کردم و شروع کردم راهکارهای مختلف برای تقویت بدنش رو انجام دادم و از قبل ماه رمضون تمهیدات لازم رو مهیا کردم.☺️ اما این‌ها همه برای جسمش بودن. بعد عاطفی و فکری دخترم هم بود که باید واکسینه می‌شد در مقابل حرف و حدیث‌ها.😉 فکری به سرم زد! گفتم باید اولین روز ماه رمضون براش خاص و به یاد موندنی بشه. روز اول ماه رمضون امیرعلی و نرگس هر دو اولین روزهٔ واجبشون رو گرفتن. با وجود مشغله‌های فراوانی که داشتم،😌 به همسرم گفتم قبل از شروع ترقه بازی‌های چهارشنبه‌سوری بریم کیک بگیریم. وقتی رسیدیم خونه با خوشحالی گفتم بچه‌ها؟ بدویین ببینین بابا چی براتون خریده... به خاطر اولین روزهٔ امیرعلی و نرگس کیک خریدیم.🥰 شب دور هم کیک خوردیم و بهشون تبریک گفتیم. نتیجهٔ خوبی داشت. هم برای امیرعلی و نرگس، و هم کوچکترا. طوری که سارا و حدیثه که روز اول همه‌ش می‌گفتن ما می‌تونیم هر چی دلمون خواست بخوریم، ولی نرگس و داداش نمی‌تونن، اون‌قدر ذوق کردن که روز دوم با اصرار برای سحری بیدار شدن و تا ظهر چیزی نخوردن. ظهر نهار خوردن و تا شب دوباره ادامه دادن. با این که می‌گفتن گرسنه ایم ولی هر چی می‌گفتم اشکالی نداره شما بخورید، بچه‌ها گفتن نه روزه‌مون باطل می‌شه و حالا همه‌شون احساس خوبی دارن از این که می‌تونن روزه بگیرن.🥰💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«به امید ملاقات ما» (مامان ۱۵، ۱۳، ۱۱، ۷، ۶، ۲ ساله) عمری خوابیده‌ام. می‌ترسم زمانی بیدار شوم که تو آمده باشی و سهم من از آمدنت تنها خمیازهٔ غفلتی باشد... یا مهدی می‌دانم کاری که برای آمدنت نکرده‌ام هیچ... همهٔ عمر را در غفلت و ندیدنت گذراندم...😞 و تنها دارایی‌ام قلمی‌ست که از توجه بی‌شائبهٔ شما تراوش می‌کند... مولای من دنیا با همهٔ زخرف و زیبایی اش این روزها تنگ شده است، با همهٔ دلبستگی‌ها و لذت هایش... نمی‌دانم و می‌دانی که چرا جای ماندن نیست. آقای من مهدی فاطمه! آری می‌دانم اعمال من جز اندوه قلبت، حاصل دیگری نداشته و در مقامی نیستم که بخواهم با شما هم کلام شوم، اما هر چه به دور و برم نگاه کردم غیر تو هیچ کس را حاضر نیافتم... دلم نیامد نامه‌ای هر چند کوتاه برایت ننویسم شاید کمی از غم دلم بکاهد و این غروب دلگیر مرا طلوع تو روشن سازد...🥺 سال‌هاست که مسلمین جهان زیر یوغ شکنجه‌ها و آزارهای مشرکین و کفار عالم قرار دارند. چه خون‌هایی که ریخته شد... چه کودکانی که مظلومانه پرواز کردند و چه زنان بارداری که به جرم مسلمانی شهید شدند و چه مردان و زنان مقاومی که طعم اسارت را چشیدند و سال‌های هجران و تنهایی را پشت میله‌های زنگ‌زدهٔ ستم متحمل شدند...😢 مهدی جان و امروز قدس این قبلهٔ اول مسلمین جهان امروز تو را صدا می‌زند و ندای «لبیک یا مهدی» از ملک سلیمان به گوش می‌رسد... می‌آیی ؟ بیا که دیگر کاسه‌های صبر لبریز شده و قلب‌های تشنهٔ حقیقت طاقتشان تمام شده‌است... بیا و دست پدرانه‌ات را بر سرهای ما بکش و عقل‌های ما را تکامل ببخش... بیا و انتقام آه‌ها و حسرت‌های مظلوم را از ظالم بستان... بیا و گوش شنوای مادرانی باش که جگرگوشه‌هایشان را عاشقانه تقدیم آسمان کردند... بیا مرهم زخم دل‌های مادرانی باش که تنها دلخوشی ایشان نام توست... بیا ای غیرت فاطمی... ای عشق علوی... ای یادگار محمد... ای حُسن حسن... ای قدیم‌الاحسان حسین بیا دورت بگردم... بیا و شب تار ما را سحر کن...😢 و اما تو ای مادر صبور فلسطینی هم می‌دانم و هم نمی‌دانم چه بر دوش کشیده‌ای از جور زمانه و از این قوم یهود سنگ‌دل که قرآن محمدی هم به ایشان چنین گفت... «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجارة او اشد قسوة» می‌بینی خود آسمان هم از دست ایشان به تنگ آمده و زمانه این‌چنین خروشان شده‌است. عزیزم تو مادری و من مادرم، باورم کن که هرگاه به لبخند کودکانم می‌نگرم اشک چشمان و آه دلم امان نمی‌دهند مرا می‌برند به غروبی سرخ فام... و تنها یک غروب مقدس است در این عالم و آن غروب خورشید عاشوراست...🥺 و امروز دریافته‌ام که «کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا» یعنی چه. آیا تو نمی‌توانی جانشین رباب باشی؟! و طفل رضیعی که لحب‌الحسین بخشیدش؟! و رمله صبوری که قاسمش را... و زینب آن آیهٔ صبر خداوندی... و ام‌البنین ام‌الاقمار... و تو ای مادر فلسطینی ناامید نشو و بمان تا بماند تاریخ و بنگارد مقاومت تو را تا ابدالدهر و خون فرزندانت که به آسمان‌ها امانت بخشیدی. راستی چیزی بگویم... مادر عزیزم راستش گاهی به تو حسودی‌لم می‌شود می‌دانی چرا؟! معلوم است چون در این زمانهٔ سخت با این هجمه‌های فرهنگی که من سختی تربیت کودکانم را به دوش می‌کشم، تو چه زیبا ایشان را به دست صاحبشان سپردی و شهد شهادت را به آن‌ها نوشانیدی... و چه خوب مدرسه‌ای‌ست آغوش خداوند و چه خوب مأمنی‌ست مقام قرب الهی و خوش به سعادت تو که خوشبخت‌ترین مادر زمینی... به امید ملاقات ما در قدس شریف... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ما مانده‌ایم زیر آوار...» (مامان ۱۰، ۴ ساله) از این پهلو به آن پهلو؛ راحت نیستم. بلند می‌شوم. بالش و پتو را برمی‌دارم. روی شزلون ولو می‌شوم. این‌طوری که به پشت می‌خوابم، بچه آسیبی نمی‌بیند؟ ساعت نزدیک دو ظهر است. دیشب قرآن به سر بود و جوشن‌کبیر. بقیه خوابند. هنوز بوی غذا می‌آید. قابلمهٔ نشستهٔ قورمه‌سبزی توی ظرفشویی مانده. عوق می‌زنم. راه می‌روم. به طرف بچه‌ها. توی اتاق خوابیده‌اند. یک آن تصور می‌کنم آن یکی مرده و این یکی که پتو تمام سرش را گرفته، زیر آوار مانده.😭 پتو را کنار می‌زنم. نکند زیادی گرمش بشود؛ یا نفسش تنگ بشود. این یکی که هنوز اسمی نتوانسته‌ایم برایش انتخاب کنیم، لگد می‌زند. قدش حتماً از کف دست کمی بیشتر است و قطر پاهایش لابد اندازهٔ آن ماژیک علامت‌زنی شده که روی پیشخوان آشپزخانه مانده. پنج ماهه‌ش تازه تمام شده. آن زن بارداری هم که می‌گویند در بیمارستان شفا به او تجـ.... تمام بازدم‌هایم «آه» شده‌اند. آرام می‌گویم: «تلک قضیه... و تلک قضیه» تصویرها بدون اجازه، بدون نوبت، بدون اینکه فرصتی پیدا کنم برای هضمشان، در ذهن می‌آیند و می‌روند. می‌روند؟! نه! می‌گویند هیچ تصویری، هیچ خاطره‌ای از وجود آدم پاک نمی‌شود. فقط آن‌هایی که سختند و هولناک، ته‌نشین می‌شوند یک‌جایی که جلوی چشم نباشند و از پا درت نیاورند.😓 مثلاً تصویر آن چهار پنج تا بچهٔ بی‌جان که دراز به دراز روی زمین گذاشته بودند. تصویر آن پدر بزرگی که چشمان نوه‌اش را، که قرار نبود دیگر هیچ‌وقت باز شود، می‌بوسید. تصویر آن زنی که فریاد می‌زد: «دنیا بماند برای اهلش! دنیای شما به درد ما نمی‌خورد.» طعنه‌اش را حس می‌کنم. انگار به من می‌گفت. به خود خودم.😢 گوشی را برمی‌دارم. صدا را کم می‌کنم و می‌چسبانمش به گوشم. مداح می‌خواند: عاشورا شد ما موندیم یه کنار تماشاچی شدیم آخر کار خواب می‌دیدم بچه‌ها بازی می‌کنند و تانک به طرفشان می‌آید. من اما زیر آوار مانده‌ام. داد می‌زنم و نمی‌شنوند. دست دراز می‌کنم و به جایی نمی‌رسد. تانک نزدیک می‌شود و من فقط تماشا می‌کنم. تماشا!😭 گرسنگی امانم را بریده. قدم می‌زنم. خانه به هم ریخته‌شده. نمی‌توانم خم شوم و سر و سامانی به اوضاع بدهم. خیال می‌کنم آن روفرشی نیمی از سقف است که فرود آمده و این چادر نمازی که روی زمین افتاده، جسم بی‌جان کسی. این کسی را توی خیال هم نمی‌توانم انتخاب کنم. خودم را در آینه می‌بینم. بینی‌ام قرمز شده و چشمانم تنگ. سفیدی رد اشک تمام گونه‌هایم را گرفته. روی شکمم دست می‌کشم. این گریه‌ها ضرر نداشته باشد برایت؟ استاد می‌گفت گریهٔ غم لازم است و رشد می‌دهد. گریهٔ استیصال اما تو را خرد می‌کند. این گریه، گریهٔ غم است یا استیصال و بی چارگی؟😟 دهانم خشک شده و تلخ. دکتر می‌گوید روزه برایت حرام است. لیوان آب را به جای سه جرعه، در چهار جرعه سر می‌کشم: «السلام علی‌الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی غزه» خانه آرام است. بچه‌ها خوابیده‌اند. سایهٔ پدرشان روی سرشان. من اما گرسنگی امانم را بریده. دستی انگار معده‌ام را چنگ می‌زند. بدجور هوس مرگ کرده‌ام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما» (مامان ۲سال و ۴ماهه) «پرده اول» همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادی‌شان به حرم خانم حضرت معصومه (سلا‌الله‌علیها) رفته بودند که آقای رئیسی را می‌بینند و هم‌صحبت می‌شوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال می‌کنند. چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بر می‌گشتیم. کنار آب‌خوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آب‌خوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوش‌جان کنند‌. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان می‌بارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سال‌ها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپرده‌اند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را می‌شناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓 «پرده دوم» دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص می‌داد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان می‌داد، دخترم به ایشان اشاره می‌کرد و اسمشان را می‌گفت. «پرده سوم» یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماهه‌ام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریه‌ها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد می‌شوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭 دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و هم‌چنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو ساله‌ام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانه‌ها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانه‌اش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا‌. دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت می‌مردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ می‌شه.» حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آن‌ها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif