eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
146 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«من و خواهرم هم‌زمان بارداری چهارم رو گذروندیم.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) بارداری چهارمم سخت بود. از همون ابتدا خستگی‌های شدید، بی‌حالی و مسائل مربوط به خورد و خوراک و ضعف شدید 🤯 آزارم می‌داد. یادم نمی‌ره وقتی رو‌ که داشتم به آسمون پرستارهٔ توی مسیر سفرمون نگاه می‌کردم در حالی‌که سه ماهه باردار بودم و با خودم می‌گفتم :«اگر من باردار نبودم، چقدر از این طبیعت و آسمون و ستاره‌ها لذت می‌بردم».🤷🏻‍♀️ انگار گَرد بی‌حالی، خستگی و بی‌حوصلگی ریخته باشن روی تک تک لحظاتِ شب و روزِ بارداری‌م. */علاوه کنید/* معضلات خواب و دردهای گاه و بیگاه و در کنارش رسیدگی به سه تا فرشته کوچولوی دیگه.🤦🏻‍♀️ فرصت برای استراحت که نبود، جمع و جور و رفت و روب خونه هم کارم رو سخت‌تر می‌کرد. بچه‌ها هم هنوز اونقدر بزرگ‌ نبودن که بتونم کمک‌های جدی ازشون بگیرم. هفت ماهه بودم که پهلو درد شدیدی گرفتم.😓 دو روزی کارها رو به همسرجان سپردم و کامل استراحت کردم تا درد رفع شد. تا چند روز بعد از اون، حال و هوام خیلی خوب بود و اونجا بود که فهمیدم در صورت داشتن فرصتی برای استراحت، خیلی از علائمم کاهش پیدا می‌کنه.😃 دوران سختی بود اما گذشت. شاید یکی دو باری برای کارهای منزل از کسی کمک گرفتم، همین. چیزی که بیشتر از کمک‌های مادی و جسمی بهم قوت قلب می‌داد، داشتن خواهری بود که شرایطش مشابه من بود. ایشون هم فرزند چهارمشون رو باردار بودن.😍 اون روزها، هر هفته حتماً همدیگه رو می‌دیدیم. یا ایشون می‌اومد منزل ما یا من می‌رفتم منزلشون.😁 جمع کردن شلوغی‌های شش تا بچه برای دو تا مامان باردار سخت بود اما این دیدارها، برای دوتامون پر از روحیه و انرژی بود. وقتی با هم صحبت می‌کردیم و می‌دیدیم احساساتمون، شرایطمون، سختی‌ها و شیرینی‌ها، دغدغه‌ها و آرزوهامون یکیه، عمیقاً همدیگه رو درک می‌کردیم. اگه من مثلاً دغدغهٔ دکتر و بیمارستان و زایمان و... داشتم، خواهرم هم مثل من بود. اگر من خسته از جمع بین انجام کارهای خونه و بارداری بودم، ایشون هم مثل من و گاهی خسته‌تر از من بود، چون فاصله سنی بچه‌های خواهرم، کمتر بود. اگر من از هم‌بازی شدن بچه‌ها با هم با ذوق می‌گفتم، اون هم این حس رو می‌فهمید.🩵 خلاصه داشتن یه همراه که شرایطی مشابه من داشت، عبور از لحظات سخت رو راحت‌تر کرد و حتی اون شرایط سخت رو برام آسون‌تر جلوه می‌داد. دیگه خیلی چیزا رو سخت نمی‌بینی بلکه طبیعی زندگی می‌دونی. یادمه اون دوران، یه بار با هم از دردهای بارداری‌مون می‌گفتیم و از عجیب و غریب بودنش، خنده‌مون گرفته بود. بعد با هم به این نتیجه رسیدیم که هر دردی توی بارداری، طبیعیه (و تا طولانی مدت نشده یا علامت جدی دیگه‌ای نداره،) جدی‌ش نگیریم و تحملش کنیم.😅 شاید کسی از بیرون به شرایط ما نگاه می‌کرد، می‌ترسید! اما حس الان خودم نسبت به اون روزا خوبه. وقتی آدم از پس یه کار بزرگ برمیاد چه حسی داره؟ حس خوب و شیرین موفقیت. ممکنه برای رسیدن بهش خیلی زحمت و سختی بکشه اما در نهایت اینقدر ثمرات داره که اصلاً حس می‌کنم بزرگ کردن اون سختی‌ها در مقابل این نتیجه، یه نوع ناسپاسیه‌. خلاصه هر چی بود گذشت و آقا محمدهادی با فاصلهٔ دو سال و ده ماه از برادرش به دنیا اومد. دیگه من مثل سابق دست تنها نبودم. هم همسرم خیلی کمک بودند هم دخترا بزرگتر و مستقل‌تر شده بودند و توی کارهای کوچیک تا حدی کمک می‌کردن.👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«امروز وظیفه‌ی اصلی‌م پرورش نهال‌های زندگی‌مونه.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) بارداری پنجمم جزء سخت‌ترین روزهای مادری‌م بود. توی اون دوران سعی کردم تعریف جدیدی از مرتب و تمیز بودن خونه داشته باشم.😁👌🏻 مرتب بودن خونه با وجود چند تا بچه و شرایط بارداری، کار سخت و طاقت فرساییه.🤦🏻‍♀️ به‌علاوه بچه‌های کوچیک‌تر نیاز دارن دور و برشون یه سری وسایل ریخته باشه تا باهاش سرگرم بشن و اگه خونه خیلی مرتب باشه، حوصله‌شون سر می‌ره.🤷🏻‍♀️ بنابراین تصمیم گرفتم نظم و ترتیب خونه رو با توجه به شرایط خودم و بچه‌ها تعریف کنم. بچه‌ها از صبح تا کمی قبل از اومدن پدرشون، آزادانه بازی‌ها و ریخت و پاششون رو داشتن. بعد همگی بسیج می‌شدیم و با همکاری هم نیم‌ساعته خونه رو مرتب می‌کردیم.😍 یک بار هم، شب قبل از خواب تمیز کاری سریع داشتیم. هدی خانوم فرزند پنجمم، با فاصلهٔ دو سال و نه ماه، به دنیا اومد و همه‌مون رو غرق شادی کرد. به لطف خدا همهٔ بچه‌هام طبیعی به دنیا اومدن و به طور واضحی، زایمان پنجم راحت‌تر از قبلی‌ها بود. با حضور فرزند پنجم، به مرور حس کردم که خانوادهٔ خودم، بچه‌هام و محیط زندگی‌مون بهم احساس آرامش و اقناع می‌ده. البته تلاش کردم در کنار نقش‌های خانوادگی‌م، مطالعه و امور مورد علاقه‌م رو پیش ببرم و در صورت احساس وظیفه، فعالیت‌های اجتماعی لازم رو انجام بدم (مثل فعالیت در فضای مجازی). من الان دختری دارم که توی سن نوجوانیه و پر از سوالات مختلف و جدید؛ دختر دیگه‌ای که کلاس سومه و تازه به سن تکلیف رسیده؛ پسر کلاس اولی‌ای که نیاز به رسیدگی درسی جدی‌تری داره؛ پسر چهارساله‌ای که نیاز به سازگاریِ مادرانه داره برای رد کردن سن لجبازی؛ کودک نوپایی که به شهادت اطرافیان دائماً در حال وول خوردنه و نیازمندِ مراقبت لحظه به لحظه.😀 حالا بیشتر از گذشته قدر این نعمت‌های الهی رو می‌دونم، نعمت‌هایی که قابل مقایسه با هیچ چیز نیستن و وظیفهٔ اصلی خودم رو پرورش و رسیدگی به این نهال های زیبای زندگی‌مون می‌دونم.👌🏻 هر چند در کنارش مشغول انجام کارهای مورد علاقهٔ خودم هم هستم اما بیشتر از گذشته این حرف حضرت آقا رو درک می‌کنم که: «رشته‌های به شدّت نازک اعصاب کودک را فقط سرْانگشت ظریف و لطیف مادر می‌تواند از هم جدا کند که عقده و گره به‌وجود نیاید.» (۱۳۹۲/۲/۲۱) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«توی جامعهٔ کوچیکمون، استعدادهای طبیعی بچه‌ها شکوفا می‌شه.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) حضور فرزند پنجم، جمعمون رو جمع‌تر کرد و دیگه ما یه جامعهٔ کوچیک تو خونه‌مون داشتیم. جامعه‌ای متشکل از افرادی با روحیات و استعدادهای مختلف. به خاطر تنوع روابطی که توی محیط خانواده هست، زمینه برای بروز استعداد بچه‌ها، بیشتر فراهم می‌شه.👌🏻😉 مثلاً یکی از بچه‌ها استعداد مربی‌گری داره و کلاس درس میذاره برای کوچیک‌ترا؛ یکی به اعداد علاقه داره و دائم از همه دربارهٔ جمع و تفریق و ضرب و شمارش صفرهای یک عدد می‌پرسه؛ یکی به فعالیت‌های هنری مثل گلدوزی علاقه‌منده؛ یکی روابط اجتماعی و عاطفی‌ش قویه و خلاصه، استعداد بچه‌ها، نه اونطور که من و همسرم دوست داریم باشن، بلکه همونطور که واقعاً خودشون هستن، شناسایی و شکوفا می‌شه. تعداد زیاد بچه‌ها، طبیعتاً هر کدومشون رو با روحیات متنوعی مواجه می‌کنه. یکی درون‌گراست، یکی برون‌گرا، یکی تیز و فرزه، یکی آروم و خونسرد، یکی پیش‌قدم در ارتباطه یکی خود داره، یکی حریص‌تره یکی قانع‌تر و...☺️ وجود این روحیات متفاوت در محیط خانواده، که گاهی هم باعث چالش و دعوا می‌شه، دو تا اثر خیلی خوب داره: یکی اینکه بستری هست برای معرفی روحیات متفاوت و گاهی متضاد به همه‌مون؛ هم تفاوت آدم‌ها رو می‌پذیریم، هم می‌فهمیم می‌شه خودمون رو تغییر بدیم و جور دیگه‌ای باشیم، و دیگه اینکه تمرینیه برای بالا رفتن قدرت انعطاف و سازگاری و وفق دادن خودمون با محیط، هم دربارهٔ ما و هم بچه‌ها.👌🏻 حالا و با حضور پنج فرزند شرایط رقابت سالم، توی جمع خانوادگی‌مون فراهم شده. گاهی کارهایی رو که می‌خوایم در بچه‌ها نهادینه بشه، براش امتیاز می‌ذاریم. مثلاً مسواک زدن امتیاز داره. وقتی یکی از بچه‌ها این کار رو جدی می‌گیره، بقیه هم برای اینکه عقب نمونن، انجام می‌دن. یه جور حس مسابقه داره براشون.😁 برای رفع کارهای زشت هم تا جایی که بشه تغافل می‌کنیم اما اگه ببینیم داره تبدیل به عادت می‌شه، براش جریمه می‌ذاریم تا بچه‌ها، هم بفهمند این کار بده و هم کم‌کم رفعش کنن. مثلاً وقتی پسرها بزرگتر شدن، زد و خورد بینشون شروع شد.🤦🏻‍♀️ مدتی گذشت و دیدیم داره جدی‌تر و خشن‌تر می‌شه، به همین خاطر براش جریمه گذاشتیم، در حد حذف امتیاز یا منع بازی رایانه‌ای.😉 امتیاز دادن، به نظرم برای تفهیم کار خوب و بد برای بچه‌ها خوبه، اما برای شرطی نشدن، باید دوره‌ای باشه. بعد از اینکه کار مورد نظرمون برای امتیاز دادن، تبدیل به عادت شد، باید به مرور امتیاز حذف بشه یا جایگزینش کنیم با مورد دیگه‌ای. مثلاً امتیاز برای مسواک، بعد از تبدیلش به عادت، تغییر پیدا کنه به امتیاز جمع کردن پتو. این جامعهٔ کوچیک ما، شرایط همراه و هم‌بازی داشتن رو برای بچه‌هامون فراهم کرده. ریحانه خانم و زهرا جان که با هم می‌رن مدرسه و فضای آموزشی یکسان باعث شده حرف‌های خواهرانهٔ مشترکی داشته باشن.😍 محمدامین و محمدهادی هم گاهی دو ساعت با هم سرگرم بازی‌های پسرونه هستن. هدی کوچولو هم برای بازی و سرگرمی شدن بین خواهر برادراش و من و پدرش، قدرت انتخاب داره. و اینطوریه که من مادر، الآن بیشتر از قبل می‌تونم برای کارهای خودم وقت بذارم.👌🏻 تا وقتی سه بچه داشتیم، خیلی پیش می‌اومد که مستأصل بشم. مثلاً داشتم نوزادم رو شیر می‌دادم و هم‌زمان باید برنج روی گاز رو دم می‌کردم. یا همراه دختر کلاس اولی‌م بودم، سر کلاس آنلاینش درحالی‌که داشت جواب معلم رو می‌داد و یک فرشتهٔ تازه از خواب پاشده، گریه می‌کرد و صبحانه می‌خواست…🤭 اما الان سه تا نیروی کمکی دارم که خیلی کارم رو راه می‌اندازن و تا حدی مستقل شدن توی کارهاشون.😍👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«این روزها هر چقدر بتونم برای رشد خودم وقت می‌ذارم.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) بعد از تولد فرزند پنجمم، هر وقت شرایطم اجازه می‌داد، فعالیت‌هایی برای خودم داشتم.😊 یک مدت به صورت جدی و در حجم زیاد، کتاب‌های مورد علاقه‌م رو مطالعه کردم. یکی دو ماهی، مشغول نوشتن مقاله‌ای برای جامعه‌الزهرا (سلام‌الله‌علیها) بودم. سعی کردم از فضای مجازی دور نباشم. حتماً اخبار رو دنبال می‌کنم. از فضای رسانه‌ و شبهاتی که مطرح می‌شه، غافل نیستم. مدتی وقت گذاشتم و صفحه اینستاگرامم رو با هدف به اشتراک گذاشتن تجربیات و سبک زندگی‌ چند فرزندی به‌روز می‌کردم.👌🏻 موقع انجام کارهای خونه، سخنرانی‌های مورد علاقه‌م رو به صورت صوتی، گوش می‌دم. کیفیت درک مطلبم توی این شرایط شاید خیلی بالا نباشه اما خالی از لطف هم نیست. به‌علاوه چون ذهنم درگیر دریافت و فهم مطالب می‌شه، از انجام کارهای خونه خسته نمی‌شم. یه کار دیگه هم که چند ماهیه انجام می‌دم اینه که در جهت اصلاح سبک زندگی، زباله‌ها رو خشک می‌کنم. قبلاً هر شب یک نایلون زباله بیرون می‌ذاشتیم🤦🏻‍♀️ اما بعد از تهیهٔ خشکاله، هفته‌ای یک یا دو دفعه زباله بیرون می‌ذاریم.😃👌🏻 اخیر‌اً شرایطی برام پیش اومده برای کار قرآنی و تمرکز اصلی‌م روی تثبیت تخصصی قرآن با کمک استاد، و به  صورت تحویل هفتگی تلفنی هست. دلیل مقطعی شدن کارهام شرایطیه که توی زندگی‌مون پیش میاد. مثلاً دوره‌ای مشغول اثاث‌کشی بودیم و خیلی زمان آزاد نداشتم. یا دختر کوچولومون مدتی خیلی به من نیاز داشت و بهم وابسته بود، به همین خاطر فرصت زیادی برام نمی‌موند.🤷🏻‍♀️ اما هر وقت انگیزه و شرایطی برای انجام کاری پیش می‌اومد، سعی کردم استفاده کنم. به قول حضرت رسول (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله): إِنَّ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ أَلاَ فَتَعَرَّضُوا لَهَا؛ در طول عمر شما نسيم‌های لطف و رحمت الهى می‌وزد، شما فرصت را از دست ندهيد و خود را در معرض اين الطاف قرار دهيد. توی این مرحله از زندگی‌مون چون می‌تونم کوچیکترها رو بسپارم به بزرگترها، عملاً فرصتم برای تمرکز روی کارهای خودم بیشتره؛ منتها از این شرایط سوء استفاده نمی‌کنم و باتوجه به بازخوردی که از بچه‌ها می‌گیرم سعی می‌کنم زمان مختص خودم رو، محدود کنم؛ چون اولویتم رسیدگی و توجه به اعضای خانواده‌مه.👌🏻 البته تا قبل از شش سالگی بچه‌ها، انتظار جدی‌ انجام کارها رو ازشون نداریم. تفننی و با علاقهٔ خودشون همکاری می‌کنن. از شروع هفت سالگی، هرکدوم از بچه‌ها متناسب با سن، جنسیت و توانایی‌هاشون، مسئولیت‌هایی توی خونه دارن. الان دخترها برای انجام کارهای شخصی‌شون مستقل هستن و توی کارهایی مثل پهن و جمع کردن سفره، تا زدن لباس‌ها، گاهی جارو و آشپزی و نگه‌داری از کوچیکترها مشارکت دارن. پسر هفت ساله‌م توی خرید، بازی و نگه‌داری از برادر و خواهر کوچیکترش همکاری می‌کنه. و یه سری کارها مثل مرتب کردن خونه هم، با مشارکت همه انجام می‌شه. هر چند کار یاد دادن به بچه‌ها، خودش یه فرآیند سخت و نیازمند به صبوریه اما ثمرات خیلی ارزشمندی داره. درسته که وقتی بلد می‌شن کاری رو انجام بدن، کمک حال من هستن اما بزرگترین ثمره‌ش، توانمند شدن خود بچه‌هاست.👌🏻 اونها رو برای زندگی واقعی‌ای که در پیش دارن، آماده می‌کنه؛ باعث می‌شه سختی‌های کم و ظاهری، چشمشون رو نترسونه و پای اراده‌شون رو برای انجام کارهای بزرگ، سست نکنه. کسی که اراده کنه و بخواد قله‌ها رو فتح کنه، لذت‌هایی رو تجربه می‌کنه که قابل وصف نیست.😊 چشم‌انداز من برای آیندههٔ خانواده‌مون، خانوادهٔ پدرم و پدربزرگم هستن که با تعداد زیاد فرزند و تربیت‌های درست و موفق، جمع‌های فامیلی پرجمعیت با روابط عاطفی عمیقی رو ایجاد کردن؛ که خودم هم توی این جمع فامیلی احساس هویت و پشت گرمی می‌کنم. احساسی که ارادهٔ آدم رو برای انجام کارها‌ی بزرگ، محکم می‌کنه. اگر خانواده پدری‌م کم جمعیت بود، قدم گذاشتن توی راه فرزندآوری برام خیلی سخت می‌شد. و حالا من هم دوست دارم فرزندانم رو از داشتن چنین نعمتی محروم نکنم.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«امسال به خاطر تغییر شرایط زندگی، بچه‌ها مدرسهٔ دولتی رفتن» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) برای انتخاب مدرسهٔ بچه‌ها دنبال این بودیم که فضای آموزشی بچه‌ها سالم باشه. از طرفی مدارس گرون قیمت رو هم نمی‌پسندیدیم، چون فقط عدهٔ خاصی از افراد جامعه با سطح رفاهی بالا توان ورود بهش رو دارن و معتقد بودیم ارتباط بچه‌هامون با این طیف خاص طبیعتاً آثار مخرب خودش رو داره.🤷🏻‍♀️ از طرفی می‌دونستیم در آینده چند تا بچه مدرسه‌ای خواهیم داشت و هزینهٔ مدرسه‌شون زیاد می‌شه. به همین خاطر انتخابمون مدرسهٔ غیر انتفاعیِ اسلامیِ ارزون قیمت بود. برای کلاس اول دخترم چند تا مدرسه رفتیم مصاحبه که شهریه‌هاش ۷ و ۵ و ۳ میلیون بود. ما شهریهٔ ۳ میلیونی رو انتخاب کردیم و هزینهٔ سرویس هم کمی کمتر از شهریه شد. بعدتر که دختر دومم و پسرم هم مدرسه‌ای شدن، هزینه‌ها خیلی بیشتر شد. مدتی به خاطر کرونا مجازی بود و هزینه سرویس نداشتیم. اما بعدش پسر پیش دبستانی‌م یک روز درمیون، و دخترها هم یه روزایی باید می‌رفتند مدرسه، و مدرسه هم مسئولیت سرویس رو قبول نکرده بود؛ کارمون سخت شد و من هم بارداری پنجمم رو میگذروندم....🫣 همون موقع دختر بزرگه‌م رو مستقل کردیم و خودش با مترو می‌اومد و می‌رفت. اگر امسال هم می‌خواستیم بچه‌ها رو همون مدرسهٔ قبلی بذاریم، برای مدرسهٔ پسرم ۱۴ میلیون تومن و برای دخترها هر کدوم ۱۲ میلیون باید می‌دادیم، تازه با وجود تخفیفی که به خاطر تعداد بچه‌هامون داشتن و خب این هزینه خیلی زیاد بود.😕 اول سال تحصیلی جاری اثاث‌کشی کردیم و بچه‌ها رو توی مدرسهٔ دولتی نزدیک خونه ثبت‌نام کردیم. خداروشکر مدرسه از نظر آموزشی قویه و هر سه تای بچه‌ها معلم‌های خیلی خوبی دارن.😍 مخصوصاً معلم پسرم که آقا هم بودن، خیلی خوب و پرتلاش و دلسوز بودن و ایده‌های جذاب و عالی برای آموزش الفبا به بچه‌ها داشتن و پسرم هم خاطرات خیلی خوبی از امسال و از جشن الفباش به دست آورد. رفتن بچه‌ها به مدرسهٔ دولتی برامون ثمراتی داشت: اولاً، بار مالی بزرگی از روی دوشمون برداشته شد. نزدیک بودن مدرسه و حذف دغدغه و هزینهٔ رفت و آمد، خیلی بیشتر از تصورم، به زندگی روزانه‌مون آرامش داد. الان حتی پسر کلاس اولی‌م خودش می‌ره مدرسه و میاد.😊 ثانیاً؛ چون مدت زمان حضور بچه‌ها توی مدرسه دولتی کوتاهه، بیشتر توی خونه هستن و بخش اصلی تربیتشون توی محیط خونه رقم می‌خوره نه مدرسه.👌🏻 به‌علاوه فرصت پیدا می‌کنن تا از فضای سالم و معنوی مسجد بهره ببرن. حالا اگر مسجد به دنبال جذبشون هم باشه که نورٌ علی نور می‌شه. ثالثاً؛ بچه‌ها توی مدرسه دولتی با آدم‌های معمولی جامعه ارتباط می‌گیرن که این ارتباط از طرفی می‌تونه تهدید باشه و از طرفی فرصت.😉 تعداد زیاد بچه‌ها توی خانواده و البته ارتباطشون با مسجد، تهدیدهاش رو کم می‌کنه و فرصت‌ها رو افزایش می‌ده. باعث می‌شه بچه‌ها درکی از فضای واقعی جامعه داشته باشن و کمکشون می‌کنه که فرصت مواجهه با نظرات مختلف و ارائههٔ نظر خودشون رو پیدا کنن. وقتی هم که توی گفتگوها سوالی براشون پیش میاد،‌ از من و پدرشون می‌پرسن و این فرصت باعث عمیق‌تر شدن عقایدشون می‌شه ان‌شاءالله.🙏🏻 رابعاً؛ درسته که ما وظیفه داریم شرایط مناسبی برای رشد و تربیت بچه‌هامون فراهم کنیم ولی گاهی فراهم کردن این شرایط، ما رو از «دعا» و اینکه «ربّ و مربی اصلی خداست»، غافل می‌کنه. امسال بیشتر از قبل برای بچه‌ها دعا می‌کنم و از خدا می‌خوام مراقبشون باشه.😊 البته اینها تجربهٔ شخصی ماست و نمی‌شه یه نسخهٔ واحد برای انتخاب نوع مدرسهٔ بچه‌ها پیچید. شرایط هر خانواده متفاوته و به نظرم اون چیزی که برای همه لازمه، نکتهٔ چهارم و همون دعا برای بچه‌ها و سپردنشون به خداست.👌🏻 این روزها غیر از پسر کلاس اولی‌مون که کمک مستقیم نیاز داره، برای دخترا که پایه سوم و ششم دبستانن، نظارت کلی روی کارهای درسی‌شون داریم. پرسشی اگر لازم باشه انجام می‌دیم و پیگیر امتحانات و نمراتشون هستیم؛ اما بار اصلی درس خوندن روی دوش خودشونه و البته اونا هم پشت گوش نمی‌ندازن و جزو شاگردهای خوب کلاس هستن. ضمن اینکه خیلی از کارهای پسر کلاس اولی‌م با همراهی خواهرهای بزرگترش انجام می‌شه. درس خوندن چند نفر با هم، به همه‌‌شون انگیزه مضاعف می‌ده و خداروشکر بچه‌ها تو خونه از این جهت، با همدیگه همراهن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«همسرم خودشون رو نسبت به رشد من و بچه‌ها مسئول می‌دونن.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) مادری کردن بدون دریافت محبت از طرف همسر، خیلی سخت و طاقت فرساست. به نظرم این یکی از مهمترین نقش‌هایی هست که پدر برای تربیت فرزندش داره. مادری که از نظر روابط با همسرش غنی باشه، می‌تونه بهتر محبت بی‌دریغش رو نثار بچه‌هاش کنه.👌🏻 دقتی که همسرم روی کسب روزی حلال دارن، خیال من رو راحت می‌کنه و خوشحال می‌شم از اینکه فطرت پاک بچه‌هام تحت تاثیر روزی ناپاک قرار نمی‌گیره. به علاوه همسرم خودشون رو نسبت به ایجاد بستر برای رشد من و فرزندانمون، مسئول می‌دونن. یادمه اوایل ازدواج که جلسات تفسیر قرآن حاج آقا قاسمیان رو می‌رفتیم، این حرف رو ازشون شنیدم که «در مسیر زندگی حواستون باشه اگر شما آقایون، جلسه شرکت می‌کنید و هیئت می‌رید، یک بار هم شما بچه‌ها رو نگه دارید تا همسرتون هم از این جلسات استفاده کنه و فرصت رشد داشته باشه.»😊 ایشون از همون ابتدا برای رشد من، همراهی کامل داشتند و من دورهٔ هفت سالهٔ سطح دو جامعه‌الزهراء (سلام‌الله‌علیها) رو با کمک ایشون به پایان رسوندم.🙏🏻 با اینکه برای یک مرد شاید سخت باشه که خانواده‌ش رو در کارها و سفرهای سخت همراه کنه، اما نگاه ایشون این بود که کارها و سفرهای جهادی رو، همراه با هم بریم. اگر برنامهٔ فرهنگی‌ای در ذهنشون بود، من رو هم شریک می‌کردن تا با هم کار رو جلو ببریم.☺️ بعدتر که بچه‌ها بزرگتر شدند، برنامه‌های جدی تربیتی‌شون با ایشون بود. نزدیک سن تکلیف دختر اولمون، برنامه‌ریزی برای نماز و حجاب و... همه با ایشون بود. بچه‌ها هم حرف پدر رو بیشتر می‌خرن.😉 پسر اولم که بزرگتر شد، تازه فهمیدم که چقدر مدیریت و رفتار پدرانه برای کنترل پسرها لازمه. همسرم توی رفتار با بچه‌ها صبورن و مهم‌تر از اون، کرامت بچه‌ها رو حفظ می‌کنن. طراحی سیاست‌های کلی تربیتی بچه‌ها، با ایشونه و فکر می‌کنن و ایده می‌دن، البته من هم هم‌فکر و همراهم و نکات ریز تربیتی رو متذکر می‌شم. مثلاً با شیوع کرونا و باز شدن پای بچه‌ها به فضای مجازی، ایشون نسبت به ارتباط زیاد بچه‌ها با فضای مجازی دغدغه داشتن و نگاهشون این بود که نباید بچه‌ها رو از این فضا دور و محروم کرد چون دنیای آیندهٔ بچه‌ها همینه. و بلکه باید روش صحیح استفاده ازش و بعد، تولید محتوا رو بهشون آموزش داد.👌🏻 همون اوایل گروهی به اسم «دخترای گل بابایی» زدن و محتواهای مناسب رو برای دخترها می‌فرستادن و ازشون بازخورد می‌گرفتن. محدودیت‌های استفاده از این فضا رو هم، ایشون معین می‌کردن و برای بچه‌ها توضیح می‌دادن. برای امتیاز دادن به بچه‌ها، روش و ایجاد ساز و کارش، با همسرم بود و اینکه به ازای چه کارهایی امتیاز داده بشه، خب طبیعتاً من انجام دادم چون صاحب نظرتر بودم.😎 روشمون اینطوریه که واسه هر کدوم از بچه‌ها یه گروه زدیم توی پیام‌رسان بله و هر شب براشون فرم امتیازهاشون رو پر می‌کنیم. مثلاً برای دختر بزرگم به ازای انجام این کارها، با شکلک‌های😍🙂😐😔 امتیاز می‌دیم: گوش دادن به حرف پدر و مادر (قاعدهٔ ۳۰ ثانیه، یعنی تا ۳۰ ثانیه فرصت دارن نسبت به حرف والدین واکنش نشون بدن)، مشق، قرآن، نماز در اولین فرصت، مراقبت از هدی و محمدهادی، مرتب کردن وسایل خودش، جمع کردن سفره و لباس‌ها، مسواک، نرمش، مطالعه و بیرون بردن هدی. برای هر کدوم از بچه‌ها کارهای امتیازی‌شون تفاوت جزئی داره. ولی حدود ۱۲ مورد معرفی شده که می‌تونن با انجامش امتیاز کسب کنن. هرکس می‌تونه در ازای امتیازهاش، جایزه یا مبلغی پول (برای آموزش‌های اقتصادی) بگیره. ما آخر هرماه، می‌ریم فروشگاه و بچه‌ها با توجه به امتیاز کسب شده شون می‌تونن خرید کنن. البته این روش امتیازدهی رو، عملاً برای سه تا بزرگترها انجام می‌دیم و برای دادن امتیاز سختگیری نمی‌کنیم و تا می‌شه امتیاز منفی نمی‌دیم، چون به تجربه دیدیم، بچه‌ها رو بی‌انگیزه می‌کنه. توی یه برحه‌ای، من نیاز به نیروی کمکی داشتم. نه اینطوری که یه نفر یه روز بیاد و کارهای خونه رو انجام بده، بلکه نیاز داشتم توی کارهای روزانه کمک داشته باشم. با این روش امتیازدهی، عملاً بچه‌هام شدن کمک حالم. گاهی محمدامین هفت ساله، هدی کوچولو رو سه ربع نگه می‌داره و برای من فرصت مغتنمیه. بچه‌ها حساس شدن به اینکه سریع به حرفم گوش بدن و خلاصه این روش برکات زیادی داشته برامون.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«واسه هر کدوم از بچه‌ها یه دفتر مخصوص دارم و گاهی براشون می‌نویسم.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) وقتی مادر فقط بچهٔ اول رو داره، وقت بیشتری می‌تونه براش بذاره. منتها فرزند اول محدودهٔ روابط کمتری داره. رابطه‌ش توی خانواده محدود می‌شه به رابطه با پدر و مادر.👨‍👩‍👧 ممکنه وقتی که من برای بچهٔ پنجمم می‌ذارم، کمتر از وقتی باشه که قبلاً برای اولی می‌ذاشتم، اما بچهٔ پنجمم از نظر ارتباطی در مجموع غنی‌تره؛ چون علاوه بر پدر و مادر، چهار تا خواهر و برادر دیگه داره که هر کدوم متناسب با سن و جنسیتشون یه ارتباط جدید و منحصر به فرد باهاش دارن.☺️ البته گاهی منِ مادر با توجه به شناختی که از بچه‌هام دارم، متوجه می‌شم یکی‌شون توی یه بازهٔ زمانی، نیاز به توجه بیشتری داره. به همین خاطر تا وقتی لازم باشه (ممکنه ماه‌ها طول بکشه)، سعی می‌کنم هم خودم و هم همسرم بهش توجه ویژه داشته باشیم و نیازی که داره رو رفع کنیم. البته این توجه ویژه باید طوری باشه که برای بقیهٔ بچه‌ها حساسیت برانگیز نباشه و احساس تبعیض نکنن. مثلاً بچهٔ کلاس اولی یا نوجوان نیازهای مختص خودش رو داره و توجه ویژه می‌خواد.😉 ما تا قبل از هفت سال، آموزش رسمی خاصی برای بچه‌ها نداشتیم. بیشتر تلاش کردیم که به بچه‌ها آزادی عمل بدیم تا بتونن خوب بچگی کنن. دختر بزرگه‌م از ۷ تا ۹ سالگی کلاس ژیمناستیک می‌رفت. هم علاقه داشت و هم استعداد. منتها با شروع کرونا عملاً کلاس‌های حضوری لغو شد.😓 توی دوران کرونا، با توجه به علاقهٔ بچه‌ها کلاس‌های مختلفی مثل گلدوزی، قلاب بافی، کاردستی، آشنایی با نرم‌افزارهای پرکاربرد، ساخت فیلمنامه و فیلم و... رو به صورت مجازی براشون فراهم کردیم. البته بعضی از استعدادهای بچه‌ها هم فقط با حضور در کنار همدیگه کشف می‌شه. مثلاً دخترم زهرا، استعداد خوبی توی مربی‌گری داره و توی خیلی از روزهای تابستون برای بچه‌های کوچی‌کتر کلاس می‌ذاشت و چیزای خوبی هم بهشون یاد می‌داد. روش آموزش مفاهیم دینی هم توی هر سن متفاوته. تا وقتی بچه‌ها کوچیک‌ترن، سعی می‌کنیم با جذاب کردن رفتار دینی، اون کار رو بهشون آموزش بدیم. مثلاً موقع خوندن نماز به صورت جماعت توی خانواده، از پسر ۷ ساله‌م می‌خوام که مکبر بشه؛ ایشونم گاهی برای اینکه از قافله عقب نمونه، میاد و با ما نماز می‌خونه.😁 یا مثلاً همسرم فعالیت‌های قرآنی برای بچه‌ها تعریف و پیگیری می‌کنن. بعضی شب‌ها هر کدوم از بچه‌ها با پدرشون یک زمان پنج دقیقه‌ای خلوت دارن که با هم قرآن کار می‌کنن. بچه‌ها این زمان خلوت با پدر رو خیلی دوست دارن.😍 حتی توی دوران کرونا، یک مسابقهٔ حفظ درون خانوادگی اجرا کردیم که خاطرات خیلی شیرینی ازش‌ داریم. برای بچه‌های بزرگتر متناسب با فهمشون، مفاهیم دینی رو به صورت منطقی و استدلالی توضیح می‌دیم. ضمن صحبت‌ها و جلسات پرسش و پاسخی که باهاشون داریم، از محتواهای مفید هم استفاده کردیم. مثلاً از کتاب‌ها و رمان‌های خوب استفاده کردیم. ما نتیجهٔ خیلی خوبی از رمان‌های فاخر دفاع مقدس دیدیم چون هم جذابه، هم مفاهیم انقلابی و دینی رو انقال می‌ده و بچه‌ها خوششون میاد.👌🏻 گاهی هم از ابزارهای جدید مثل انواع نرم‌افزارها، کانال‌ها، فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی مناسب و اثرگذار، کلیپ‌ها و پست‌های خوب برای انتقال مفاهیم دینی به بچه‌ها استفاده می‌کنیم. یه کاری هم که من برای گفتگوی مکتوب با بچه‌ها انجام می‌دم اینه که مختص هر کدومشون یه دفتر گرفتم و هر چند وقت یک‌بار براشون چیزایی می‌نویسم. اولاً؛ وقتی می‌خوام بنویسم روی نقاط قوت بچه‌ها تمرکز می‌کنم و برای خودم خوبه و شاکرتر می‌شم. ثانیاً چون گاهی خودشون به دفترهاشون سر می‌زنن، وقتی می‌خونن مثلاً من از چادر پوشیدنشون تو مهمونی کیف کردم، همین اثر ناخودآگاه تربیتی داره براشون. ثالثاً فکر کنم وقتی بزرگ بشن، این دفتر می‌شه یه هدیهٔ ارزشمند براشون. البته یه دفتر هم مخصوص همسرم هست و برای ایشون چیزایی می‌نویسم، و یک دفتر رو هم به خاطرات خودم اختصاص دادم.😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«این منم که همراه با رشد بچه‌هام، بزرگ می‌شم و قد می‌کشم.» (مامان ۱۲.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) اصول تربیتی مهمی که بهش قائلم اینه: ۱. اصل کار تربیت، دست خداوند رب العالمینه و ما فقط وسیله‌ایم. ۲. نوک پیکان تربیت، به سمت منِ مادره. این من هستم که در فرآیند رشد بچه‌هام بزرگ می‌شم و قد می‌کشم، تربیت می‌شم و بر نفسم مسلط می‌شم. پس اساس رفتار با بچه‌ها سازگاریه. تا می‌شه باید با بچه‌ها سازگار بود. باید از خودم انتظار داشته باشم که شرایط فرزندم رو بپذیرم و صبوری کنم و این من هستم که باید تغییر کنم؛ اون که بچه است! من برای صبوری و سازگاری تواناترم.😉 ۳. تربیت توی خانواده‌های چندفرزندی، آسون‌تره و انتقال ارزش‌های خانواده به بچه‌ها عمیق‌تر و نهادینه‌تر می‌شه. وقتی یک جمع هم‌سن و سال و تحت تربیت واحد، اونم توی یه خانواده داشته باشیم، اثرپذیری بچه‌ها از جامعه کمتر و اثرگذاری‌شون بر محیط اطرافشون بیشتر می‌شه.👌🏻 ارتباط بچه‌ها با هم گاهی شیرین و در اوج محبته، اما گاهی هم پر از چالشه. من سعی می‌کنم توی دعواهاشون دخالت نکنم. کوچیک‌تر که بودن، به خودشون زمان می‌دادم و می‌گفتم: " یا تا ده دقیقهٔ دیگه با هم به توافق برسید، یا من وارد می‌شم و اون وقت، هرکس به اندازهٔ تقصیرش جریمه می‌شه." همین باعث شد تا بچه‌ها کم‌کم یاد بگیرن که با هم به توافق برسن. ضمن اینکه دعوای بچه‌ها با هم برای خودشون درس‌آموزه و توی یک سری آزمون و خطا یاد می‌گیرن چطور حق خودشون رو بگیرن یا گذشت کنن و کوتاه بیان. همسرم هم حواسشون به بچه‌ها هست و برای رسیدگی به مسائل و رفع چالش‌ها تلاش می‌کنن. هر چند از صبح تا ۸ و ۹ شب، از حضورشون محرومیم اما وقتی هستن برای بچه‌ها وقت می‌ذارن. الان توی سن ۳۵ سالگی وقتی که زندگی‌م رو مرور می‌کنم، دوره‌هایی رو نقد می‌کنم که چرا از تمام ظرفیتم استفاده نمی‌کردم. گاهی با خودم می‌گم، کاش کنار دانشگاه و مدرسه، فلان فعالیت‌ها رو هم انجام می‌دادم.😁 اما دوران مادری‌م رو که از نظر می‌گذرونم، حس می‌کنم به برکت همراهی با چندتا معصوم، از عمدهٔ ظرفیت شبانه‌روزم استفاده کردم و توفیق و لذت مادری کردن برای نور چشم‌هام رو هم داشتم.😍 و خدای بزرگ رو شاکرم که به من فرصت داد توی این مسیر قدم بذارم و از خودش می‌خوام کمکم کنه تا روز به روز عمیق‌تر بشم توی نقش مادری‌م؛ عمقی که نه تنها روی بچه‌هام اثر بذاره، بلکه تا سالیان سال و نسل در نسل تا زمان ظهور آثارش نمایان بشه.🧡 زمین همونطور که در عالم ماده جاذبه داره، در تمایلات نفسانی و دنیایی ما هم جاذبه داره. زمین از قاعدهٔ جاذبه جدا نیست. جسم ما هم در این دنیا از جنس خاکه و داخل در قواعد دنیایی و درگیر جاذبه‌های دنیا. هر کششی که به سمت بالا و آسمان برای انسان ایجاد بشه چالش پیدا می‌کنه با کشش و جاذبهٔ به سمتِ پایینِ دنیا. هر چقدر کشش به سمت بالا بیشتر، کشش و جاذبه به سمت پایین هم قوی‌تر. پس هر رشدی برای انسان آمیخته است با چیزی از جنس سختی و هر چی سختی بیشتر، حرکت و پرواز انسان به سمت آسمان هم پرشتاب‌تر. اینه که به نظر من وقتی سمت و سوی انسان به سمت آسمان و در حقیقت به سمت تکلیفیه که به عهده‌شه، جنس سختی‌ها رشد دهنده‌ند و نه تنها نباید ازشون فرار کرد بلکه باید با آغوش باز پذیرفتشون و قدرشون رو دونست. همسر و مادر بودن برای من فقط وقت و زمان گذاشتن برای دیگران نیست بلکه مسیرِ رشدِ سریع و پرشتابی است که در هیچ تجربه‌ای در زندگی‌م (چه دوران تحصیل و دانشگاه، چه دوران کار و فعالیت) شبیه‌ش رو نیافتم.😊 پیش روی من مادری است در قله‌های دست نیافتنی که عمق مادری‌ش، تا ابد ریشه دوانیده؛ مادری که مدَدَش گره گشای لحظات سختِ رویارویی فرزندان جان برکفش با جبههٔ کفر است و نامش، زمزمهٔ واپسین لحظاتِ عاشقان در خون غلتیده. باشد که به‌واسطهٔ هم‌نشینی با این فرزندان پاک و معصوم، لیاقت عنایات مادری بانوی دو عالم، حضرت صدیقه طاهره (سلام‌الله‌علیها)، نصیبمان گردد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تربیت اتفاقی نیست!» (مامان ۱۶، ۱۰، ۸، ۸، ۱.۵ ساله) شما بچه کوچیک داری واجب نیست! با ۵ تا بچه؟ آخه چه کاریه؟ از تو بیکارتر نیست؟ بچه‌ها چشم می‌خورنا!! آخه آدم با نوزاد می‌ره اینجور جاها؟ مگه سال‌های بعد رو ازت گرفتن؟ اقلا بچه‌ها رو نبر!!!😏 نمی‌دونم تا الان با چندتا از این جملات روبه‌رو شدی؟ سال‌های قبل خیلی فکرم درگیر جواب این سوال‌ها می‌شد، اینکه واقعاً کار درست چیه؟ تا کی می‌تونم حضور اجتماعی خودم رو بی‌رنگ کنم به امید روزی که بچه‌ها بزرگ بشن و من بتونم تکلیف اجتماعی‌م رو ادا کنم؟ اطرافیانی که از سر دلسوزی، کنجکاوی، نگرانی و هزار تا دلیل مختلف، آدم رو در انتخاب درست دچار تردید می‌کنند! اما الان قاطع‌تر تصمیم می‌گیرم، چون می‌دونم زندگی کوتاهه، چه بسا فرصت « به امید روزی...» از راه نرسه! می‌دونم اگر بخوام بچه‌هام در آینده باری از حکومت جهانی حضرت مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) بردارن، باید از کوچیکی ذره ذره با شونه‌های کوچیکشون بار مسئولیت اجتماعی‌شون رو به قدر خودشون حمل کنند. می‌دونم کودک من به اندازهٔ خودم، حضورش در عرصه‌های اجتماعی مهم و تأثیرگذاره و اونو برای مسئولیت‌های بزرگ الهی که پیش رو داره آماده می‌کنه. کودکم همون سرباز در گهوارهٔ خمینی است، به همون اندازه موثر در تغییر تاریخ بشر. تربیت اتفاقی نیست! تربیت حاصل ذره ذره تلاش و مجاهدت در مسیر ساختن انسان انقلابیه! ما سختی‌های این راه رو با هم هموار می‌کنیم. ما در جواب همهٔ اون سوال‌ها، می‌گیم: «تک تک تلاش‌هایمان را نذر ظهور حضرت حجت می‌کنیم.»🤲🏻 پ.ن: تو همهٔ این راهپیمایی‌ها و مشارکت‌های اجتماعی سعی می‌کنیم حال و شرایط بچه‌ها رو در نظر بگیریم. اگر بشه با دوستانشون همراه می‌شیم که بهشون بیشتر خوش بگذره. معمولاً سعی می‌کنیم براشون در مسیر خوراکی مورد علاقه‌شون رو بخریم. اگر امکان بازی هم فراهم باشه و اطراف پارکی باشه در مسیر برگشت دقایقی رو بازی می‌کنند. مسیرها و زمان حضور رو کوتاه می‌کنیم خسته نشن. براشون فلسفهٔ کارمون رو می‌گیم و ازشون به خاطر همراهی‌شون تشکر می‌کنیم. خلاصه که حواسمون هست برنامه متناسب با سن بچه‌ها و رعایت حالشون باشه تا خاطرهٔ خوبی براشون بمونه.☺️ پ.ن.۲: عکس مربوط به راهپیمایی روز چهارشنبه در حمایت از مردم غزه میدان انقلاب هست. دخترها اون روز بعد مدرسه کلاس قرآن داشتن، شب قبل که خبر حمله به بیمارستان منتشر شد آرام و قرار نداشتیم، صبح زود با استادشون هماهنگ کردم که کلاس رو کنسل کنند و بریم راهپیمایی. براشون لقمه آماده کردم مقنعه مشکی برداشتم و همراه محمدحسن راهی مدرسه شدیم بچه‌ها ساعت دو تعطیل می‌شدن. با مادر یکی از دوستان کلاس قرانشون هم قرار گذاشتیم با هم بریم. بعد از ناهار، سوار اتوبوس‌های مخصوص راهپیمایی شدیم و بچه‌ها طبق معمول عقب اتوبوس رو اشغال کردن و کلی تو راه شلوغ کردن و شعر خوندن.😁 از اونجایی آقای پدر جلسه داشتن و از حضورشون اون روز بی‌بهره بودیم، نزدیک میدان انقلاب که پیاده شدیم چون جمعیت خیلی زیاد بود با ریحانه خانوم تقسیم کار کردیم، محمدحسن با من، دخترها با ریحانه جان. آقامحمدعلی هم از مدرسه که تعطیل شد به ما پیوست و دیگه کالسکه رو به ایشون سپردم. تو بخشی از مسیر پرچم اسرائیل رو آتش زدن که خیلی برای بچه‌ها جالب بود. همون‌جا مدتی ایستادیم و سینه‌زنی کردن و شعار دادن. خب الحمدلله اطراف میدون انقلاب هم پر بود از مغازه‌های هوس‌برانگیز که مجبور شدیم چندباری بچه‌ها رو مهمون کنیم.😁 تو مسیر برگشت همه خیلی خسته بودیم چون از صبح زود همگی بیرون منزل بودیم اما دلامون آرام و قلبمون راضی بود که تونستیم یک قدم کوچک برداریم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تجربه‌ورزی در تربیت فرزند» ( ۱۶، ۱۰، ۸، ۸، ۱.۵) دوستی پرسید: روش خاص تربیتی‌ت چیه؟🙄 هر چی فکر کردم یادم نیومد تو کل این ۱۶ سال مادری روش خااااااص تربیتی داشته باشم، متناسب با شرایط و موقعیت‌ها عمل کردم، گاهی حتی کیلومترها از روش قبلی عقب‌نشینی کردم و مسیر جدیدی رو باز کردم. اصلاً به نظرم تربیت همین منعطف بودنش قشنگه. اما چند تا اصل ثابت برای خودم همیشه داشتم که حس می‌کنم تو رشد موفق بچه‌ها خیلی موثر بوده.👌🏻 اولی‌ش تجربه‌ورزیه. بچه‌ها تو موقعیت‌های تجربی و حقیقی رشد می‌کنن و بزرگ می‌شن. کمبودهاشون رو پیدا می‌کنن، اعتماد به نفسشون بالا می‌ره و اثرات مثبت فراوان دیگه داره. البته ازسختی‌های بسیار زیادش برای مادر نمی‌شه نگفت، بالاخره تو هر کسب تجربه‌ای ریخت‌و‌پاش و فشار کاری مادر چند برابر می‌شه، اعصابش تحت فشار قرار می‌گیره ولی از اون دردهای شیرینیه که ارزش تحمل کردن رو داره.🤭 یادم میاد از وقتی پسر اولم محمدعلی دو ساله بود، انواع پخت و پز، از شیرینی و کیک تا بیسکوییت و آشپزی رو با مشارکتش انجام می‌دادم، وقتی با دستای کوچولوش خمیر ورز می‌داد یا بیسکوییت‌ها رو شکل می‌داد یا قارچ‌ها رو تکه‌تکه می‌کرد، با همهٔ ریخت و پاشی که ایجاد می‌شد، من رشد و بالندگی فرزندم رو می‌دیدم تا همین الان که یک آشپز حرفه‌ای شده برای خودش و مسئول اشپزخونهٔ هیاتذ مدرسه. خیلی وقت‌ها من دستیارش می‌شم و ازش می‌خوام که بگه باید این مرحله چی کار کنم!!! اون زمان حس اعتماد به نفس و موفقیت رو قشنگ تو وجودش می‌بینم یا وقتی به مهمونا می‌گم که شام اصلی رو پسرم پخته، حس غرور هر دومون مثال زدنیه، (ناگفته نمونه که پشت صحنه، به قدر یک آشپزخونه ظرف شستم و جمع‌وجور کردم تا این غذا به سفره برسه🤪) یا مثلاً یک تیکه از چوب تختش جدا شده بود که دیگه به درد نمی‌خورد، تصمیم گرفت به کاتانا (شمشیر چوبی) تبدیلش کنه. چیزی که مدتی دنبالش بود. رفتم براش ارهٔ چوب‌بر خریدم. تقریباً یک هفته اتاقشون تو خاک چوب بود تا تموم شد🥴 ولی نتیجه رضایت‌بخش بود. یا دخترها همیشه در حال تجربه‌اندوزی هستن طوری که اتاق و کمدشون اغلب پر بوده از کاردستی با کاغذ و مقوا و ربان و... حتی وقتی مشغول انجامش نیستن مشغول تماشای انواع هنرها و کاردستی‌ها و ....هستن. خاطرم هست حدودا دوسال پیش، برای شگفت‌زده کردنم وقتی رفته بودم خرید، خودشون یک دسر کیک بستنی خوشمزه درست کرده بودن، از چندتا خرابکاری فسقلی و کثیف‌کاری کف آشپزخونه که بگذریم، خیلی دلچسب بود.😉 این روزها با خیال راحت‌تری بهشون آشپزخونه رو می‌سپرم تا برای خودشون با دستورهای مختلف، کیک و... درست کنن. معمولاً هم سعی می‌کنم بالای سرشون نرم تا آخر کار. از تجربهٔ مدیریت اقتصادی که اصلاً نمی‌تونم بگذرم. تجربه‌ای بسیاااااار جذاب با دریافت پول تو جیبی از سنین ۴_۵ سالگی، گاهی خساست به خرج می‌دادن و در حسرت چیزی که دوست داشتن می‌موندن، گاهی ولخرجی می‌کردن و دچار معضل بی‌پولی می‌شدن.😅 بعد این تجربیات تا حدی یاد گرفتن نیازهاشون رو بر اساس دارایی‌شون اولویت‌بندی کنن و تو خریدهاشون دقت بیشتری دارن. نکات بیشتری رو بررسی می‌کنن و سعی می‌کنن پس‌اندازم داشته باشن.👌🏻 تجربه‌ها همیشه هم به این آسونی نیستن. گاهی یک تجربه با دل کندن و سختی روحی بیشتری همراهه، مثل سال گذشته که پسرم رو تنها همراه معلم‌هاش راهی پیاده‌روی اربعین کردم، دل کندن اونم انقدر طولانی اونم تو این سفر، همون قدر که برای پسرم خاص بود برای من مادر خاص‌تر، اصلاً تو خیلی از تجربه‌ها من بیشتر رشد کردم تا بچه‌ها.😅 خلاصه هر فرصتی پیدا بشه که قابلیت کسب تجربه داشته باشه، غنیمت می‌شمریم و ازش بهره می‌بریم.👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. شگفتانه‌های الهی» (، ۱۰، و ۸، حسن ۱.۵ساله) ۸ سال پیش بود که برای غربالگری چهارماهگی به مرکزی مراجعه کرده بودم. شلوغ بود و طبق معمول به دلیل مشغلهٔ جناب همسر، خودم تنها برای انجام سونوگرافی رفته بودم. ۵ ۶ تا مامان تو بخش انتظار مشغول صحبت و در لیست نوبتشون بودن، همه بچهٔ اولشون بود و به شدت دلشون می‌خواست که خدا بهشون دوقلو عنایت کنه.🥰 اما من که، تجربه و مشکلات دوستم رو که دوقلو داشت، دیده بودم😫 و از طرفی هم بارداری سومم بود و تجربهٔ بیشتری تو بچه داری داشتم، بهشون می‌گفتم از خدا بخواین بهتون فرزندان زیادی عنایت کنه اما یکی یکی.😅 خلاصه از من اصرار از اونا انکار که دوقلویی خیلی بامزه است و... تا اینکه نوبت سونوی من رسید.😌 تو اتاق سونوگرافی یه تلویزیون بزرگ روبه‌روی مادر نصب کرده بودن تا راحت مراحل سونوگرافی رو ببینه، از اونجایی که بارها قبلش سونو انجام داده بودم کاملاً با اجزای بدن جنین آشنا بودم و می‌دونستم چی به چیه.😉 خانم دکتر پروب سونوگرافی رو که قرار داد، یک دفعه دوتا کله روی تلویزیون ظاهر شد!!!😳😱 یک لحظه شک کردم این تصویر مربوط به منه!!🤯 با تعجب هر چه تمام‌تر پرسیدم: «دوتان؟؟؟😧» گفت: «مگه نمی‌دونستی!!!😏» نمی‌تونم حال اون لحظهٔ خودم رو براتون توصیف کنم. شوق، ترس، نگرانی، شوق، ذوق، دلهره، شوق و... زندگی، آینده، گذشته همه چیز عین یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد می‌شدن، یعنی من الان مامان چهارتا بچه بودم؟!!🥹 سیل اشک بود که سرازیر شده بود.😭😭 از همون اوایل، این بارداری خیلی متفاوت بود. ویار وحشتناکی داشتم🤢که اصلاً منطقی نبود. همون ابتدا همسرم گفتن فکر کنم دوقلو باشن. وقتی برای سونوگرافی دو ماهگی مراجعه کردم به خانم دکتر و شرایطم رو گفتم، ازشون خواستم بررسی دقیق بکنن. ایشون با اطمینان کامل گفتن که یه دونه جنین، یه دونه قلب، یه دونه ساک حاملگی هست والسلام.😮‍💨 دیگه اونجا اطمینان پیدا کرده بودم که یه دونه است و حالا خیلی غیر منتظره با دوتا فسقلی مواجه شده بودم اونم از نوع همسان.😍 اصلاً علت اینکه تو دو ماهگی متوجه نشده بودن، همین بود که بچه‌ها یه دونه جفت داشتن. در واقع یک سلول بودن که به خواست خدا دوتا شدن. شگفتانه‌ای که خدا برامون رقم زده بود.🥰🥰 اتفاق نادری که هنوزم علم پزشکی علتش رو درک نکرده.😉 بنده خدا سونوگرافیست لابه‌لای هق‌هق و گریه‌های من که ترکیبی از خوشحالی زیاد، نگرانی و شوک بود😅، به سختی هر چه تمام‌تر چندتا مقیاس رو سنجیدن و نهایتاً گفتن خدا یک دوقلوی همسان دختر نصیبم کرده.😍😍 بیرون اومدن از اون اتاق اونم با صحبت‌های قبلی خودش کلی ماجرا بود .🤪 قبل بیرون رفتنم خبر دوقلو بودن بچه‌ها مثل بمب تو سالن انتظار ترکیده بود. از منشی و دستیارها تا مامانای منتظر همه به وجد اومده بودن.🥺 وقتی از اتاق بیرون اومدم باید به تک‌تک آدم‌های اونجا که لبخندزنان می‌پرسیدن: «دوقلو شدن؟!!!»😜 جواب می‌دادم، درحالی که بغضم رو هی قورت می‌دادم و چون به پهنای صورت گریه کرده بودم، باید توضیح می‌دادم که الان ناراحتم، خوشحالم چی‌ام؟!!😬 خلاصه به هر سختی بود از اونجا بیرون زدم و تاکسی گرفتم به طرف خونه. تو تاکسی چندباری دوباره بغضم ترکید و...😭 اما نزدیکای خونه با تمام توان خودمو آروم کردم و ظاهرم رو مرتب کردم. می‌خواستم همسر و بچه‌ها رو شگفت‌زده کنم.😅 همه تو خونه منتظر شنیدن خبر جنسیت کوچولومون بودن. خیلی آروم و عادی وارد شدم احوال‌پرسی کردم و گفتم همه چیز خوب بوده. بهشون گفتم یه خبر دارم براتون!😎 همسرم پیش‌دستی کردن و گفتن نکنه دوقلو هستن؟😉 بغض منو و صدای جیغ و هورای بچه‌ها و بالا پایین پریدن‌ها و ذوق و خوشحالی همسر و... اصلاً یه شور و حال خاصی.🤩🥳😍 بچه‌ها فوری تلفن رو برداشتن و به هر کی می‌شد با جیغ و جیغ خبر می‌دادن. بنده‌خدا خانواده‌ها همه شوکه شده بودن، باور نمی‌کردن و تک‌تک با من و همسرم صحبت می‌کردن تا از صحت و سقم حرف‌های بچه‌ها با خبر بشن.😂 جالبه که همسرم گفتن خودشون تو حرم امام حسین (علیه‌السلام) از آقاجان خواسته بودن اگر صلاحمونه، یه دوقلوی دختر به ما عنایت کنن‌.🥹 اون روز با لحظه لحظه‌های پر از حس‌های متناقض و نابش تو دفتر خاطرات ذهن من ثبت شد و از فرداش خدا شگفتانه‌هایی دیگه‌ای رو تو این مسیر برامون رقم زد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) روزهای اول به شوق و ذوق دوقلوداری و حرف زدن و خیال پردازی گذشت.😍 کم‌کم در کنار شوق و ذوق، احساسات دیگه پررنگ‌تر می‌شد، نگرانی و ترس از چیزی که قراره پیش بیاد.😣 تو تنهایی تصور می‌کردم چه‌جوری می‌خوام چهارتا بچهٔ فسقلی رو بزرگ کنم؟! محمدعلی کلاس دومی بود و خیلی پر انرژی، ریحانه تازه داشت کم‌کم دو ساله می‌شد و پر از نیاز🥺 و حالا تولد دوتا نوزاد. همهٔ اینا هم‌زمان شده بود با پایان‌نامهٔ ارشد خودم.😢 مسئولیت کاری بسیار سخت همسرم و در کنارش مرحلهٔ دفاع ایشون که مونده بود🥴 (همسرم پزشک هستن و اون زمان داشتن دکترای تخصصی رو می‌گذروندن) خلاصه فضای خونه طوری بود که هر چی بیشتر جلو می‌رفتم، بیشتر نگران می‌شدم. با اولین معاینهٔ پزشک زنان متوجه شدم که مسائل و مشکلاتم فراتر از این‌هاست.😬 خود بارداری دوقلویی کلی ماجرا داره. همون اول کار با صحبت پزشک خدا رو شکر کردم که بچه‌ها دو تا کیسه آب جدا داشتن که احتمال چسبندگی دوقلوها بهم رو صفر می‌کرد 🤲🏻 اما در کنارش متوجه شدم که احتمال زایمان زودرس و تولد دوقلوهای نارس زیاده.😔 اونایی که تجربهٔ دوقلویی دارن می‌دونن مشکلات بارداری دوقلویی دو برابر حالت عادی نیست، بلکه گاهی مشکلات چندین برابره.🤦🏻‍♀️ ویارای خیلی سختش که تا چهار ماه فقط می‌تونستم نون خالی بخورم اونم نه تکراری، اگر امروز بربری می‌خوردم فردا اونم حالمو بد می‌کرد و باید سنگک می‌خوردم و ...، هنوزم فکر ویارای اون بارداری برام کابوسه. با کم شدن ویارها کم‌کم تنگی نفس و ضعف عمومی شدید خودش رو بیشتر نشون می‌داد. یادمه رفته بودم برای دوقلوها لباس نوزادی بخرم، یه کم که تو فروشگاه راه رفتم حالم بد شد، یک زیرانداز انداختن و من مجبور شدم همون‌جا مدتی رو دراز بکشم.🙈 در‌حالی‌که ۵ ۶ ماهه بودم و می‌دیدم خانوم‌های بارداری تو ماه ۸ ۹، دارن قدم می‌زنن و خرید می‌کنن. چقدر خجالت کشیدم اون روز.🙈 تا ماه شش به همین منوال گذشت... از ماه هفت دکتر گفته بود باید حواسم به تکون‌های هر دو باشه و بشمارم، اگر تو یک بازهٔ زمانی مشخص، تعدادش خیلی کم شد، باید سریع به بیمارستان مراجعه می‌کردم.😩 یک شب یادمه سمت راست ضربات خیلی شدیدی رو حس می‌کردم که از دور‌تر هم دیده می‌شد اما سمت دیگه هیچ خبری نبود.🤔 آبمیوه خوردم، شیرینی خوردم، راه رفتم، دراز کشیدم اما وضعیت تغییری نکرد.😰 انگار یک طرف زمین فوتبال بود 🏃🏻📣🥳 و اون طرف سالن مطالعه.😎👩🏻‍🏫 با تصور اینکه یکی از دوقلوها داره خیلی فعالیت می‌کنه و اون یکی از ظهر تکون نخورده، به شدت ترسیده و نگران شدیم. صبح اول وقت رفتم سونوگرافی، اتفاق خیلی جالبی رو دیدم که برای سونوگرافیست هم عجیب بود، انگار دخترها همدیگه رو بغل کرده بودن، پاهای هر دو رفته بود یک طرف و صورت‌ها به سمت همدیگه در حالت بغل، برای همینم سمتی که پاها بود سالن فوتبال بود و سمت مقابل سکوت کامل😂، الحمدلله خیالمون راحت شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) در گیر و دار خرید لوازم دوقلوها و تکمیل نیازمندی‌هاشون بودیم که با شوک جدیدی روبه‌رو شدیم.😩 تشخیص دادند که احتمال «سندروم انتقال خون قل به قل» هست. یعنی خون از جفت به سمت یکی از قل‌ها بیشتر بره و یکی کمتر یا اصلاً نره خدای نکرده. این‌جوری هر دو توی خطر می‌افتن و باید حاملگی رو پایان داد. اونم تو سنینی که هنوز ریهٔ بچه‌ها تشکیل نشده وزن نگرفتن و...😭 برای اینکه وضعیت رشد بچه‌ها بررسی بشه (تا اگر خدای نکرده مختل شده، بارداری رو زودتر ختم کنن) هر هفته دوبار سونوگرافی می‌کردم. اونم نه نیم ساعت، بلکه گاهی یک ساعت و نیم تا دو ساعت.😩 محمدعلی و ریحانه رو به هر سختی بود گاهی به مامان، گاهی به همسرم می‌سپردم و می‌رفتم سونوگرافی. حین سونو چند باری حالم بهم می‌خورد، رو به بالا خوابیدن با دو تا جنین سخت‌ترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم.😮‍💨 تا ماه هشت با فشار و نگرانی شدید زایمان زودرس گذشت. الحمدلله تا اون زمان هر دو در حال رشد بودن.☺️ دیگه خواب شب رویا شده بود. شب‌ها نشسته می‌خوابیدم و اگه می‌شد در حد یکی دو ساعت نشسته بخوابم، عالی بود.🥺 به سمت راست می‌خوابیدم فشار به قل سمت چپی می اومد و شروع به دست‌و‌پا زدن می‌کرد. به سمت چپ می‌خوابیدم اون یکی اذیت می‌شد و اعتراضش بلند می‌شد. امان از وقتی که چند دقیقه رو به بالا می‌خوابیدم مسابقهٔ کی بهتر و بیشتر مشت و لگد می‌زنه برگزار می‌کردن.😩🤣 اون روزها هر فعالیتی برام خیلی سخت شده بود. به قدری سنگین شده بودم که یک مسافت کوتاه رو می‌خواستم طی کنم به نفس نفس می‌افتادم. به خاطر شرایط جسمی من و وقت زیادی که تو سونوگرافی و بیمارستان بودم، ریحانه به شدت بی‌تاب و بدقلق شده بود، مدام می‌خواست بغلش کنم، راهش ببرم و اجازه نمی‌داد هیچ‌کس به جز من تو کارهاش کمک کنه‌.😔 مجبور بودم با همون وضعیت بهش رسیدگی کنم. به سختی هر چه تمام‌تر بغلش می‌کردم و باهاش بازی می‌کردم، حمام می‌کردم و... از اونجایی که می‌دونستم دوقلوها زودتر بناست به دنیا بیان، دغدغهٔ وزنشون هم از اون نگرانی‌های جدی مامان‌گونه بود.😅 هر بار هم سونو گرافی می‌کردم وزن بچه‌ها خیلی کم بود و من هیچ سفارش تغذیه‌ای از زیر دستم در نمی‌رفت.🙈 به جبران ویار ماه‌های اول، ماه آخر از خجالت بچه‌ها دراومدم و حسابی بستنی و شیرینی خامه‌ای و کله پاچه و خلاصه هر چی می‌گفتن وزن بچه رو زیاد می‌کنه، تو دو سه هفته بهشون دادم.🤪 همهٔ این فشارها و شرایط سخت جسمی فقط و فقط یک خواسته برام گذاشته بود، زودتر زمانش برسه. این سختی‌ها تموم بشه و دوقلوها رو بغل کنم. غافل از اینکه شگفتانه‌ها همچنان ادامه دارن...😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، حسن ۱٫۵ساله) با همهٔ لذت و شیرینی‌ای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا می‌کنه.🥰 دقت کردین ثانیه‌ها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو می‌شمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو می‌رن!😩😅 با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماری‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظه‌ها رو برام سخت کرده بود. به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍 از صبح زود با خداحافظی سخت از بچه‌ها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم. زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمی‌کردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد. حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد. دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریه‌های کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻 از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم. اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم می‌تونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن. از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن. دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺 از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪 آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم می‌خوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور می‌زد.😰 بلند شدم وضعیت بچه‌ها رو چک کنم، دیدم یکی‌شون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرف‌ها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬 ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از این‌ور به اون‌ور خونه می‌دویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچه‌ها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺 من بعد اینکه یه کم بچه‌ها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوری‌ش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریه‌ها به خنده انداختن.😭😂 برای اون بنده‌خدا که از شوک حالش بد شده بود، آب‌قند آماده کردیم و دل‌داریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅 همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمی‌تونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح می‌دادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بی‌فایده بود.😢 من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دست‌هایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت می‌تونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻 ماه آخر بارداری فکر می‌کردم وقتی بارم رو زمین بذارم می‌تونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت می‌خوابیدم.😩 شب‌ها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر می‌دادم، آروغ می‌گرفتم، می‌خوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر می‌داشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که هم‌زمان دل درد داشتن و آروم نمی‌شدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮‍💨 به خاطر ساعت‌های شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمی‌تونستم بچه‌ها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند می‌شدم یکی رو بر می‌داشتم و یکی رو می‌ذاشتم. تازه همه‌ش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته می‌شدم، دو تا بالش رو روی پام می‌ذاشتم و بچه‌ها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالش‌ها کنار هم می‌خوابوندم و تکون می‌دادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید می‌رفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیت‌های شکوفا شده در دوران سختی بود.😅 اگر پیش می‌اومد که دوتاشون با هم خوابشون‌ ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار می‌کرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅 سعی می‌کردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمی‌تونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانه‌م می‌گفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه می‌دادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان هم‌زمان که به اونا می‌رسه حواسش به منم هست.»☺️ بعضی وقت‌ها اونم بالش روی پاهاش می‌ذاشت و عروسکش رو می‌خوابوند. گاهی هم از کمک‌های کوچولوش استفاده می‌کردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش می‌داد.😁😍 تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانی‌تر می‌خوابید. گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت می‌شد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همه‌ش در حال دویدن و رسیدگی به بچه‌ها می‌گذشت. اگر بگن شیرین‌ترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً می‌گم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همه‌شون پف دارن، لپ‌گلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر می‌تونن عین هم باشن.😬 با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍 تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمی‌اومد. چون پوست بچه‌ها رو اذیت می‌کرد. ترس و نگرانی از قاطی شدن بچه‌ها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اون‌جایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس می‌پوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 می‌دونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅 از اون بدتر این بود که فکر می‌کردم هر کاری برای یکی می‌کنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪 با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکی‌شون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝 دائم نگاهشون می‌کردم تا تفاوت‌های ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆 به مرور زمان با نگاه به چهره‌هاشون می‌تونستم بفهمم کی به کیه. اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوت‌های بیشتری در وجودشون با هم شدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) اوایل که کوچولوتر بودن از شباهتشون خیلی لذت می‌بردم. لباس‌های عین هم، موهای عین هم، اصلاً هیچ چیزی نباید فرق می‌داشت.😍 انقدر که اصلاً برای دیگران قابل تشخیص نبودن.😁🤭 با بزرگتر شدنشون متوجه تفاوت‌های رفتاری‌شون شدم. مثلاً دو ساله بودن، یکی دوست داشت با چوب‌های دومینو یه برج بلند بسازه بره بالا، اون یکی روی زمین اونا رو به صورت‌های پیچیده می‌چید. کم‌کم تفاوت‌ها جدی‌تر می‌شدن. یکی با محیط و افراد فوری انس می‌گرفت، اما زودم خسته و دلزده می‌شد. اون یکی خیلی دیرتر انس می‌گرفت، ولی ماندگارتر.🤔 الان که کلاس دوم هستن، یکی از در میاد فوری می‌شینه سر تکالیف و همهٔ کارهاش رو انجام می‌ده و ساعت ۴ عصر که می‌شه کیفش دم در آمادهٔ رفتنه و تا شب مشغول بازی و تفریح.😉 اون یکی تا غروب تفریح و بازی، تازه دم غروب می‌شینه سر کارش و تا قبل خواب درگیره. 😅 البته مزایای دوقلویی هم کم نیست. حمایتشون از هم‌دیگه☺️، مشوق بودن برای رشد و پیشرفت هم‌دیگه، حس رقابت مثبتی که بینشون هست، گاهی زیرآبی رفتن و جای هم‌دیگه جواب دادناشون😜 و کلی اتفاق خوب دیگه زیبایی‌های فوق‌العادهٔ دوقلو داری رو دو چندان می‌کنه.😍 اما مسائلی پیش اومد که به خاطر این شباهته احساس خطر کردم.🥺 اولی‌ش اونجایی بود که گاهی تو شمارش خواهر و برادر یا دیگران، دوقلوها ناخودآگاه یکی حساب می‌شدن.😬 مثلاً وقتی می‌خواستیم خوراکی تقسیم کنیم محمدعلی و ریحانه می‌گفتن باید به سه تقسیم بشه! دوقلوها رو یکی می‌دیدن یا تو نوبت برای بازی‌ها و...، این منو می‌ترسوند که اگه بزرگتر بشن چه حسی نسبت به این رفتار دیگران خواهند داشت؟! کلی زمان برد تا جا بندازیم هر کدومشون رو یه فرد جدا ببینن.🤪 دومی‌ش مقایسه‌ها بود. دیگران خیلی سعی می‌کردن اونا رو مقایسه کنن و تو هر تغییر حرکتی، تو هر رشدی، تو هر رفتاری این مقایسه پیش می‌اومد. مثلاً یه دوره حانیه خیلی دوست داشت با بچه‌های دیگه بازی کنه و حنانه می‌نشست با حوصله تنهایی بازی می‌کرد. دو تا برچسب بهشون میزدن!🙄 حانیه برونگراتره؟! حنانه درونگراتر؟! جالبه بعد سه چهارماه دوباره شرایط و برچسب‌ها جابه‌جا می‌شد. اما همیشه این مقایسه بود. گاهی با خودم می‌گفتم اگه برن مدرسه و یکی درسش ضعیفتر باشه حتماً اونجا هم این برچسب‌زدن‌ها ادامه پیدا می‌کنه.😢 سومی‌ش: استقلالشون توی تصمیم‌گیری‌ها در خطر بود! همیشه بین استقلال خودشون و باورهای غلط اجتماعی که دوقلوها باید عین هم باشن درگیر بودن. مثلاً یه بار که می‌خواستیم بریم دارالقرآن، حنانه می‌خواست روسری‌ای بپوشه که ازش فقط یه دونه بود، حانیه هم اصرار داشت هر دو مقنعهٔ رنگی بپوشیم. بحث و مشاجره به های‌های گریهٔ بچه‌ها رسیده بود.😭 حنانه می‌گفت من چرا نمی‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم! حانیه می‌گفت باید چیزی بپوشیم که شبیه هم باشیم وگرنه همه مسخرمون می‌کنن!!! 😤 البته مدت‌هاست که تو خونه کاملاً متفاوت هستن و تو خرید لباس سعی می‌کنم لباسشون دو رنگ مختلف از یه مدل باشه که هویت مستقلشون حفظ بشه و این فضای ذهنی شبیه بودنه بشکنه، اما بازخوردهایی که همیشه از بیرون می‌گیرن، یه باور غلط رو براشون ایجاد کرده که دوقلوها باید شبیه هم باشن.😣 اون روز کلی باهاشون صحبت کردیم در مورد اینکه شماها آدمای مستقل هستین و هر کس هر چی دوست داره می‌تونه بپوشه. آخرش حانیه یه روسری که رنگش نزدیک حنانه بود انتخاب کرد و مسئله برای اونا تموم شد و برای من جدی‌تر شروع شد.😣 ‌من حتی تو خرید لوازم هم سعی می‌کنم بینشون تفاوت قائل بشم. مثلاً کیف‌های مدرسه‌شون هر دو یه جنس پارچه داره و رنگ کلی‌ش یکیه (تا باز مورد انتقاد دیگران قرار نگیرن🤦🏻‍♀️) ولی طرح‌های روشون کاملاً مختلفه تا مسئولیت لوازم و وسایلشون رو مثل بچه‌های دیگه به عهده بگیرن و از فرافکنی و انداختن تقصیر به گردن هم‌دیگه جلوگیری بشه. اما تو کلاسشون چون دوقلوهای دیگه‌ای هستن که همه چیزشون عین همه😫 این حس هنوزم براشون هست. ‌ لباس‌های مدرسه‌شون رو اسم زدم تا مالکیتشون حفظ بشه، فقط چادرهاشون اسم نداشت. یه روز حنانه روی یکی از چادرها یه پیکسل نصب کرده بود، دوباره ماجرا داشتیم حنانه اونو مال خودش می‌دونست و حانیه می‌گفت منم بارها اینو پوشیدم. این دعواهای به ظاهر ساده برای من مادر یک درس مهم داره! اونا احتیاج به هویت مستقل دارن، احتیاج به حس مالکیت فردی دارن، همه چیز مشترک می‌تونه در آینده خطرهای بیشتری براشون ایجاد کنه. مدتیه دارم سعی می‌کنم و تمرین می‌کنم به خودم و بقیه بقبولونم که دوقلوها دوتا انسان متفاوت هستن در عین شباهت‌هاشون، باید مراقب هویت مستقل دوقلوهامون باشیم.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین
«آبجی سرحال شد...» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) مامان: «ریحانه جان، مامان چرا این‌جوری هستی؟!😥 حالت خوب نیست؟ اتفاقی افتاده؟!» ریحانه: «نه مامان! هیچی نشده ولی نمی‌دونم چرا حالم خوب نیست. دلم می‌خواد گریه کنم😭» مامان: «چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده برات؟ بیا یه کم پیشم ببینم🤗» ریحانه: «خودمم حال خودم رو نمی‌فهمم مامان! اعصابم بهم ریخته است، دلشوره دارم.» مامان: «بیا عزیزم بریم غذاتو بخور... یه فیلم با هم ببینیم حال و هوات عوض می‌شه، بهتر می‌شی!» یک ساعت بعد، ریحانه همچنان🥴🥺 و من😥 اینجاست که فرشتهٔ نجات من رسید.☺️ محمدحسن تا دید ریحانه رفته روی تخت دراز کشیده، بدو رفت سراغش.😁 از زمانی که زبون باز کرد، اولین کلمه که روزی هزار بار می‌گفت آججججی و آجججیا بود🥹 بعدم آدا (داداش) من و بابا هم که تو مرتبهٔ بعدی بودیم.😅 خلاصه با نوای آججیی آججیی رفت سراغ ریحانه، با کلی بوس، ناز و چشم نازک کردن☺️ و بغل کردن حسابی آبجی ریحانه رو سر ذوق آورد.😍 انقدر خودش رو به آغوش آبجی دعوت کرد و انقدر خودش رو لوس کرد لباشو غنچه کرد و با صدای بامزه لپای آبجی رو بوسید😘 تا آبجی سرحال شد و مشغول بازی شدن. نیم ساعت بعد دیدم صدای خندهٔ دو تاشون از تو اتاق میاد.🤩 ریحانه قلقلکش می‌داد و محمدحسن هم غش‌غش می‌خندید🤣 تا ریحانه ول می‌کرد، دوباره پسر بازیگوش با ادابازی می‌گفت بازم قلقلک بده.🤪😂 کوچولوهای مهربون دل نازک، تا غمی تو چهرهٔ هر کدوم از اعضای خانواده می‌بینن با همون دستای کوچولوشون و زبان دست‌وپا‌شکسته‌شون حال خوب کن خونه می‌شن.🥰 البته این مختص فسقلی خان خونه نیستا.😍 پیش اومده منِ مامان نیاز به تکیه‌گاه عاطفی داشتم و ریحانه جان اونجا برام آغوش باز کرده و با دست نوازشش آرامش رو به وجودم آورده.🥰 دوقلوها هم که با همهٔ شیطونی و اختلاف‌ها و اذیت کردنای همدیگه، به وقتش حسابی هوای همو دارن‌.😅 یعنی خودشون با هم به قصد کشت دعوا می‌کنن‌ها😩 امااا خدا نکنه یکی به آبجی‌شون بگه بالا چشمت ابروئه🥴 خصوصاً توی مدرسه و بین دوستان😅 قشنگ یک تیم دو تفنگدار و گاهاً با آبجی بزرگه، سه تفنگدار می‌سازن که خدا به داد طرف برسه🙈 خلاصه با همهٔ قهر و آشتی‌ها، همو تنها نمی‌ذارن.☺️ ان‌شاءالله همهٔ خونه‌ها پر از این آغوش‌های گرم باشه.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ما مانده‌ایم زیر آوار...» (مامان ۱۰، ۴ ساله) از این پهلو به آن پهلو؛ راحت نیستم. بلند می‌شوم. بالش و پتو را برمی‌دارم. روی شزلون ولو می‌شوم. این‌طوری که به پشت می‌خوابم، بچه آسیبی نمی‌بیند؟ ساعت نزدیک دو ظهر است. دیشب قرآن به سر بود و جوشن‌کبیر. بقیه خوابند. هنوز بوی غذا می‌آید. قابلمهٔ نشستهٔ قورمه‌سبزی توی ظرفشویی مانده. عوق می‌زنم. راه می‌روم. به طرف بچه‌ها. توی اتاق خوابیده‌اند. یک آن تصور می‌کنم آن یکی مرده و این یکی که پتو تمام سرش را گرفته، زیر آوار مانده.😭 پتو را کنار می‌زنم. نکند زیادی گرمش بشود؛ یا نفسش تنگ بشود. این یکی که هنوز اسمی نتوانسته‌ایم برایش انتخاب کنیم، لگد می‌زند. قدش حتماً از کف دست کمی بیشتر است و قطر پاهایش لابد اندازهٔ آن ماژیک علامت‌زنی شده که روی پیشخوان آشپزخانه مانده. پنج ماهه‌ش تازه تمام شده. آن زن بارداری هم که می‌گویند در بیمارستان شفا به او تجـ.... تمام بازدم‌هایم «آه» شده‌اند. آرام می‌گویم: «تلک قضیه... و تلک قضیه» تصویرها بدون اجازه، بدون نوبت، بدون اینکه فرصتی پیدا کنم برای هضمشان، در ذهن می‌آیند و می‌روند. می‌روند؟! نه! می‌گویند هیچ تصویری، هیچ خاطره‌ای از وجود آدم پاک نمی‌شود. فقط آن‌هایی که سختند و هولناک، ته‌نشین می‌شوند یک‌جایی که جلوی چشم نباشند و از پا درت نیاورند.😓 مثلاً تصویر آن چهار پنج تا بچهٔ بی‌جان که دراز به دراز روی زمین گذاشته بودند. تصویر آن پدر بزرگی که چشمان نوه‌اش را، که قرار نبود دیگر هیچ‌وقت باز شود، می‌بوسید. تصویر آن زنی که فریاد می‌زد: «دنیا بماند برای اهلش! دنیای شما به درد ما نمی‌خورد.» طعنه‌اش را حس می‌کنم. انگار به من می‌گفت. به خود خودم.😢 گوشی را برمی‌دارم. صدا را کم می‌کنم و می‌چسبانمش به گوشم. مداح می‌خواند: عاشورا شد ما موندیم یه کنار تماشاچی شدیم آخر کار خواب می‌دیدم بچه‌ها بازی می‌کنند و تانک به طرفشان می‌آید. من اما زیر آوار مانده‌ام. داد می‌زنم و نمی‌شنوند. دست دراز می‌کنم و به جایی نمی‌رسد. تانک نزدیک می‌شود و من فقط تماشا می‌کنم. تماشا!😭 گرسنگی امانم را بریده. قدم می‌زنم. خانه به هم ریخته‌شده. نمی‌توانم خم شوم و سر و سامانی به اوضاع بدهم. خیال می‌کنم آن روفرشی نیمی از سقف است که فرود آمده و این چادر نمازی که روی زمین افتاده، جسم بی‌جان کسی. این کسی را توی خیال هم نمی‌توانم انتخاب کنم. خودم را در آینه می‌بینم. بینی‌ام قرمز شده و چشمانم تنگ. سفیدی رد اشک تمام گونه‌هایم را گرفته. روی شکمم دست می‌کشم. این گریه‌ها ضرر نداشته باشد برایت؟ استاد می‌گفت گریهٔ غم لازم است و رشد می‌دهد. گریهٔ استیصال اما تو را خرد می‌کند. این گریه، گریهٔ غم است یا استیصال و بی چارگی؟😟 دهانم خشک شده و تلخ. دکتر می‌گوید روزه برایت حرام است. لیوان آب را به جای سه جرعه، در چهار جرعه سر می‌کشم: «السلام علی‌الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی غزه» خانه آرام است. بچه‌ها خوابیده‌اند. سایهٔ پدرشان روی سرشان. من اما گرسنگی امانم را بریده. دستی انگار معده‌ام را چنگ می‌زند. بدجور هوس مرگ کرده‌ام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مامان سادات ۷ ساله، سادات ۵ ساله، سادات ۹ ماهه) - ریحانه سادات بیدار شو، صبح شده! (پشتش رو میکنه و پتو رو میکشه روی سرش) چند دقیقه بعد ... - ریحانه خانم داره دیر میشه‌ها! + (همراه با غُرغُر): کم خوابیدم 😩 - بابا داره میره‌ها، منم نمی‌تونم ببرمت! + امروز نمیرم مدرسه، درس جدید نداریم که! 🫣 - ریحانه میدونی دیشب چی شده؟! + (با چشمانی نیمه باز): چی!؟ 🤨 - ایران به اسرائیل حمله کرده و کلی موشک زده بهشون 🥳 + (از جا میپره): راس میگی؟ یعنی نابود شد رفت پی کارش؟! 🤩 - هنوز کامل نه، یه کمی نابودشون کردیم، إن شاءالله همین روزا شرشون کامل کنده میشه ☺️ + (در حال پایین اومدن از تخت): آخ جون، حتما تو مدرسه جشن داریم، شاید تا وقتی برگردم از مدرسه کامل نابود شده باشه 😋 😅
«صبح جمعه‌های ما...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵) جمعه‌ها برای من یه روز بسیار زیبا ولی همراه با تلاطمه.🤯 اما می‌دونم که این تلاطم باعث رشد و مقاومتم در برابر نفس سرکش خواهد بود.😉 ✅ صبح دل‌انگیز جمعه که بیدار می‌شیم، صبحانهٔ دل‌پذیری دور هم می‌زنیم بر بدن.😌 از املت و نیمرو گرفته تا حلیم‌های بعد از دعای ندبه‌ها. ✅ طبق برنامهٔ هر هفته، بعد از صبحانه در جا آبگوشتِ ناهار روز جمعه‌ای رو بار می‌ذارم. ✅ و شکستن شاخ غول مرحلهٔ ناخُن گرفتنه! که با آوردن ناخن‌گیر و زیرپایی مخصوص کوتاه کردن ناخن، آغاز می‌شه😬 دونه دونه نوبت صدا زدن‌هاست 📢 دو تا ته‌تغاری‌ها به دو تا فرزند ارشد خونواده نگاه می‌کنن و کار اونا رو تقلید می‌کنن، پس باید اول ناخن بزرگترها رو بگیرم. اولی رو صدا می‌کنم و ناخُن‌هاش را دونه به دونه از انگشت کوچیک دست چپ شروع می‌کنم تا انگشت کوچیکهٔ دست راست. سراغ انگشتای پا می‌رم و الحمدالله بدون کشمکش تموم می‌شه🥰 و منظم و مرتب می‌ره و دستاش رو می‌شوره☺️👏🏻 می‌ریم سراغ دومی، که تا صداش می‌زنم، از همون اول: + مااااامااااان - بله؟! + می‌شه ناخن کوچیکهٔ پام رو نگیری؟!🤔 و جواب ثابت من که باید ببینم چقدریه!😅 و نکتهٔ جذاب ماجرا دو تا فرزند آخری‌م هستن که مدام انگشتاشون رو در رفت‌و‌آمد می‌ذارن که اول برای اونا رو کوتاه کنم😂 ولی برای اینکه شور و اشتیاقشون بیشتر بشه و وسط کار خسته نشن😉 و بازیگوشی نکنن، جواب رد به سینه‌شون می‌زنم! تا حریص‌تر بشن😎 بالاخره کوتاهی ناخن دومی و سومی هم تموم می‌شه، ولی چی بگم از آخری که نگفتن بهتر از گفتنه.😫 حداقل ده بار ناخُن‌گیر از دست من به دست ایشون رد و بدل می‌شه😤 و بالاخره با کم کردن دو کیلو وزن، کار ته تغاری هم به اتمام می‌رسه‌.😮‍💨 و نهایتاً کوتاهی ناخن دست و پای خودم. بعد از کوتاه کردن صد عدد ناخن دست‌و‌پا😅 وقتشه که برای این موفقیت بر طبل شادانه بکوبیم...🥳😎 حالا نوبت حموم رفتنه💦 دو تا بزرگا که خودشون می‌رن و بعد از غسل جمعه و شستن لباس زیرشون داخل حموم، حوله‌پیچ به اتاق خواب می‌رن و لباساشونو می‌پوشن. سومی هم از لحظهٔ ورود نفر اول به حموم، لباس‌هاش رو در میاره و توی صف حموم می‌ایسته و با ورود هر فرد جدیدی به حموم، یه دور باید غرغرشو تحمل کنیم، که نوبت منه، نوبت منه.🤪😂 و بالاخره با مداخلهٔ آقای پدر، بخت سومی هم برای حموم رفتن باز می‌شه و ما به آرامش می‌رسیم.😄 نوبتی هم باشه نوبت ته‌تغاریه، که اول خوش‌خوشان باهم وارد حمام می‌شیم،🤫 ولی از همون کاسهٔ اول آب که روی سرش خالی می‌شه، صدای خیلی بلند و گوش‌خراشش توی حموم گوشم رو نوازش می‌کنه.😅😱 و این سروصدا تا لحظهٔ آخر که حوله‌پیچ به بیرون منتقل بشه، ادامه داره.😬 و بالاخره شاخِ غولِ آخرِ هفته شکسته می‌شه و این غول، بی‌شاخ و دم می‌شه تا هفتهٔ بعد...🤩 و بعد از اتمام این کارها، انگار بار ۱۰۰ تنی روی از کولم آوردن پایین و من بعد از خوردن ناهار، به خواب زمستونی می‌رم .🥱😴 و البته دیده شده که اجرای این برنامه توی فصل تابستون، به هفته‌ای ۴مرتبه هم می‌رسه😵‍💫 و ما باید در کشمکش با غول باشیم و شاخش رو بشکنیم! این بود داستان صبح جمعه‌های ما😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«معجزهٔ پول تو جیبی (۱)» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) یکی از پر چالش‌ترین مکان‌ها برای مامان باباها فروشگاهه. جایی که سرحال و شاد رفتنت با خودته، به سلامتی و آرامش خارج شدنت باخداست.😅 خصوصاً اگه چندفرزند داشته باشی و وارد فروشگاهی پرزرق یا مغازه‌ای پر از خوراکی‌های جذاب بشی! مامان اینو می‌خری؟! مامان من اونو می‌خوام، بابا من عروسک می‌خوام، مامان من ماشین می‌خوام و...😤😩 یه ویروسی هم هست که فوراً سرایت می‌کنه و در لحظه همه رو درگیر می‌کنه.😐 و اما درمان! ما برای رهایی از این معضل و به دست آوردن کلی فواید دیگه، رفتیم سراغ پول تو جیبی! از سنین کم به بچه‌ها مبلغی به صورت هفتگی پول تو جیبی می‌دادیم، حالا چرا هفتگی؟ چون روزانه خیلی زوده و کم ارزش می‌شه. هفتگی که باشه بچه‌ها تمرین صبر می‌کنن، و از اونجایی که صبرشون زیاد هم نیست که تا آخر ماه تحمل کنن، هفتگی بهترین گزینه‌ست. این پول تو جیبی ما رو تو خیلی موقعیت‌های چالشی یاری کرد! مثلاً می‌رفتیم فروشگاه، خریدهای مورد نیاز و از قبل برنامه‌ریزی شده رو می‌خریدیم. یک دفعه صدای «من اینو می‌خوام» بلند می‌شد، منم با خوشحالی هر چه تمام‌تر می‌گفتم مامان جان ببین توان خریدش رو داری بخری برای خودت؟!😅 گاهی توان خرید رو نداشتن و اگر می‌دیدم خیلی براشون مهمه می‌گفتم من می‌تونم پول دو سه هفته رو جلوتر بدم به شما، ولی دیگه پولی نداری برای موارد خاص هااااا. اونجا بود که باید تصمیم مهم رو می‌گرفتن.🙈 گاهی هم همون‌جا با هم می‌ایستادیم و در رابطه با ارزش واقعی اون چیز صحبت می‌کردیم که آیا این قیمت می‌ارزه؟ یا همون‌جا با هم یه جستجویی می‌کردیم تو فضای مجازی تا ببینیم با قیمت مناسب‌تر می‌شه این وسیله رو خرید؟!! به این روش سعی کردیم اصول خرید و نحوهٔ مدیریت اقتصادی منابع مالی رو به بچه‌ها یاد بدیم. برای بچه‌ها متناسب با سنشون پول تو جیبی در نظر می‌گیریم و همه رو یک اندازه نمی‌دیم. هر چی بزرگ‌تر می‌شن، مبلغ بیشتر می‌شه ولی مشارکتشون هم در مخارجشون بیشتر می‌شه. مثلاً پسر بزرگمون هزینهٔ اردوهاش رو از پول تو جیبی خودش می‌ده. ما با پنج تومن برای کوچولوها شروع کردیم و سالی ۵ تومن اضافه کردیم. این عدد متناسب با توان مالی هر خانواده متغیره اما حواسمون باشه نه انقدر کم باشه که بچه در حسرت بمونه و مدام حرص بزنه، نه انقدر زیاد باشه که ول‌خرج بشه و پول براش بی‌ارزش بشه، یادمون باشه هدفمون تربیت اقتصادیه.😉 یه نکته هم بگم! تو خرج کردن پولاشون سخت نمی‌گیریم، چون بناست تجربه کسب کنن. شده که با پولشون وسیلهٔ بی‌ارزشی خریدن و من فقط تذکر دادم، بعداً با عواقب تصمیمشون روبه‌رو شدن که دور ریختن اون وسیله بوده، خود این مهارت و تجربه، ارزش پول خرج کردن رو داره.😁👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«معجزهٔ پول توجیبی (۲)» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) سوالی که زیاد می‌پرسن از من، اینکه بچه‌ها چیا می‌خرن؟ چه مواردی رو شما می‌خرین؟ خوراکی‌های روزمره رو ما می‌خریم، اما بچه‌ها اگر دلشون بخواد مثلاً تو مدرسه یک چیزی بخرن یا دوستشون رو مهمون کنن یا کادویی تهیه کنن، از پول خودشون می‌برن. من کاری به این بخشش ندارم😉 می‌ذارم آزادانه تصمیم بگیرن. همین که بتونن هوس‌هاشون رو مدیریت کنن برای من حسنه، گاهی هم خوبه که طعم شیرین رسیدن به خواسته‌هاشون رو بچشن.☺️ تو خرید لوازم‌التحریر و وسایل بازی هم مواردی که خارج برنامه است رو خودشون تهیه می‌کنن. البته حتماً قبلش اجازه می‌گیرن و می‌رن حسابی بررسی می‌کنن که چی بهتره! مثلاً چون خیلی مصرف ماژیک و لوازم نقاشی دارن، سری آخر که خرید می‌کردیم، حنانه خانوم گفت من ماژیک ۲۴ رنگ می‌خوام. اما من بنا داشتم ۱۲ رنگ بخرم، پس قرار شد اضافه مبلغ رو خودش بده.😉 گاهی که پولشون زیاد می‌شه، بهشون پیشنهاد می‌دیم بریم شهربازی و...، سه چهار تا وسیله مهمون مامان بابا، باقی‌ش هرکس با خودش، اونجا هم گاهی یک خوراکی مهمون ما هستن و اگر بنا باشه بیشتر بشه، دیگه زحمتش رو خودشون می‌کشن.😆 از اونجایی که پول خیلییییی زیاد مفسده انگیزه😬، بعد عید پارسال، پیشنهاد کردیم عیدی‌هاشون رو بدن براشون سرمایه‌گذاری کنیم تا کمی هم معامله و تجارت یاد بگیرن. الحمدلله تو یک بازهٔ زمانی سود کردن و پسرم که برای هزینهٔ اردوش نیازمند پول بود، سهمش رو به ما داد تا هزینه اردو رو تامین کنه. دخترها هم مبالغشون رفت برای یادگیری شنا، این مبلغ بخشی از هزینهٔ کلاس بود. از اون جایی که ما چند تا کلاس دیگه تابستون ثبت‌نام کرده بودیمشون و این کلاس خارج برنامهٔ خانواده بود، با صحبت و مشورت باهاشون، قرار شد که تو هزینه‌ش مشارکت کنن. و نکتهٔ آخر؛ همیشه سعی می‌کنیم صندوق ذخیره ارزی‌شون😆 پول داشته باشه، اگر ببینیم پولشون تمومه در مناسبت‌ مذهبی بعدی بهشون پول عیدی می‌دیم تا همیشه مبلغی داشته باشن و از اون مناسبت هم لذت ببرن.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دو سال پر از امتحان...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵)   با ورود بچهٔ دوم، که خیلی بچهٔ وابسته‌ای بود، کلا پروندهٔ رو برای بارداری‌های بعدی بسته بودم و خلاص.🥲 ولی بعد یک سالگی دومی با فهمیدن مزایای تعداد بیشتر بچه‌ها، نظرم عوض شد.  و چه عوض شدنی! ولی حالا کی می‌خواست آقای همسر رو راضی کنه؟!😥 دخترمون لجباز و وابسته بود و واقعاً توان از هردومون گرفته بود. ولی با همهٔ این اوصاف و اضطراب‌هام بالاخره راضی شدن...😉 داستان بچهٔ سوممون، از قبل اومدن تا بعدش، ساده و همین‌جوری نبود.😩 همه‌ش درس بود و امتحان، اونم نه امتحان سادهٔ مدرسه‌ای، بلکه امتحانی  از جنس صبر، بردباری، باور، اعتقاد و رضایت‌مندی... دوران بارداری‌م سخت بود و پر چالش؛ تهدید به سقط، استراحت مطلق، هر ۱۵ روز سونو پشت سونو و... ولی تا ۲۸ هفته بیشتر طول نکشید و انگار رانندهٔ قطار توی بیابون‌های گرمسار منو پیاده کرد و گفت بقیه راه رو خودت تا مشهد پیاده بیا🥲😬 انگار خدا خواسته بهم بگه از این به بعدش رو باید جور دیگه‌ای تحمل کنی و امتحان پس بدی. روز ۲۱ آبان ۱۴۰۰ به وقت دلتنگی‌های غروب جمعه، من رو از روح دومم جدا کردن.  پرسیدم زنده‌ست؟! گفتن هست... ولی خیلی امید نداشته باش.😓 گفتم کجاست؟ گفتن رفت بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان (NICU). اونجا بعد ۲۱ آبان شده بود خونهٔ دومم. با همهٔ ناامیدی‌ها بالاخره رفتم بالا سرش، خیلی ریز بود.  خیلی فراتر از خیلی.🥺 خیلی چیزا تو اون روزا دیدم و شنیدم و لمس کردم. روزایی که از خدا خواستم اگه می‌خوای ازم بگیریش، وابسته‌م نکن بهش، من آدم ضعیفی هستم.😓 روزایی که دوستای همسرم برامون تربت اصل کربلا آوردن و براش ختم صلوات و حدیث کسا گرفتن. روزایی که لوله‌ای نبود ازش نگذشته باشه؛ از لوله تو دهن و بینی بگیر تا لوله‌ای که تو نافش بود. روزایی که شیر می‌بردم ولی هر ۶ ساعت فقط ۳ سی‌سی می‌خورد و همونم پس می‌زد و معده‌ش قبول نمی‌کرد.😔 روزایی که دهنشو باز می‌کرد و گریه می‌کرد، ولی صداشو نمی‌شنیدم. روزایی که بچه‌هام همه‌ش ازم سراغش رو می‌گرفتن و می‌گفتم دعا کنید خوب بشه. تو اون روزا می‌گفتم خدایا به من گناه کارت نگاه نکن، به این دوتا چشم انتظار رحم کن.🥺 روزی که می‌خواستیم بریم مشهد و جگرگوشه‌مو قم تنها بذارم، قضاوت‌ها شدم، حرف‌ها شنیدم، از سن‌گدلی‌م، از بی‌رحمیم و... ولی من رفتم از آقاجان تمناش کنم، به پاشون بیفتم و التماسشون کنم. قسم به جوادشون بدم و بگیرمش.😓 صبح روز حرکت رفتم باهاش خداحافظی کنم. خداحافظی ۱۵ دقیقه‌ای، ۱.۵ ساعت طول کشید. نمی‌خوابید و انگار متوجه شده بود مادر داره دور می‌شه، گریه می‌کرد ولی رفتم. رفتم توی صف طولانی زیارت و با صوت حدیث کسایی که پخش شد، بغضم بعد ۴۰ روز جلوی دیگران ترکید. روزی که از مشهد برگشتم و دکترش گفت یه بار احیا شده، گفتم آقاجان من می‌خوامش.😭 من مُردم تو اون ۵۰ روز، من جون کندم تو اون ۵۰ روز، کار من شده بود روضهٔ حضرت علی اصغر به زبان مازنی گوش کردن و هق‌هق‌های یواشکی برای خانوم رباب. روزایی که آوردمیش خونه و می‌بردیم سونو مغز و قلب، تا جواب بیاد نفسام به شماره می‌افتاد. روزی که دکترش گفت باید لیزر اورژانسی بشه و البته شاید کور بشه، کم‌بینا بشه، همه چیز احتمالش هست. روزایی که برای عمل رفتیم و از ۴ صبح تا ۱۰ صبح هیچی نباید می‌خورد و فقط انگشت من تو دهنش بود و مک می‌زد و از گریه غش می‌کرد.😭 کمتر از یه ماه بعد کرونا گرفت و شیر به داخل نایش رفت، سیاه شد و تا دم مرگ رفت. من نمی‌دونم بعد اون اتفاق‌ها چه‌جور زنده‌ بودم و چه‌جوری نفس می‌کشیدم.  ولی از تنها کاری که مطمئنم هیچ‌وقت پشیمون نمی‌شم و همیشه سربلندم، اینه که براش به فاصلهٔ کم خواهر آوردم. و خدا بهمون لطف کرد و نذاشت پسرم تنها بمونه و یکی از علل اصلی پیشرفت های پسرم، دخترمه. بچه‌های نارس خیلی دوره تکاملشون فرق داره. آهسته آهسته  آرام آرام  حتی بعضی‌ها به خاطر همین نارس بودن و عدم پیشرفت کارای معمولی مثل  نشستن یا راه رفتن، نیاز به کاردرمانی پیدا می‌کنن. اما با ورود دخترم به فاصلهٔ ۱۴ ماه بعد از پسرم و همون اذیت کردن‌هاش و یواشکی گاز گرفتناش، باعث شد پسرم زودتر رشد کنه. حتی در تکامل حرف زدنش خیلی تاثیرگذار بود. وقتی که دخترم بزرگ شد و یه ساله شد، هم بازی شدن. شاید سر و صدا و جیغشون اذیت‌کننده باشه، ولی وابستگی خاصی بهم دارن. وجود این دوتا برام حکم وجود دوقلوها رو توی زندگی‌م داره. علی به خاطر نارس بودن به نسبت هم‌سن و سال‌های خودش، دیر قد می‌کشه و کوتاه قدتره و با خواهرش تقریباً تو یه رنج قدی هستن و هر کی می‌بینه در جا فکر می‌کنه دوقلو هستن.🥰 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«به لبخند گل و گشاد ته‌تغاری، خندهٔ زورکی می‌زنم!» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵) دیشب بعد از خوابیدن بچه‌ها و در کشمکش خواب و بیداری: یکی در دلم می‌گوید بخواب!😌 یکی در عقلم می‌گوید پاشو!🥴  تو قوی‌تر از آنی که کارهای امروزت را به فردا بسپاری😏 فردا برایت روزی زیباتر خواهد بود.🥰 و من در کشمش عقل و دل، هر چند که با دل موافق بودم، ناگزیر گوش به حرف عقل چموشم دادم... آرام آرام بلند شدم. اسباب‌بازی‌هایی که از صبح مثل پاره سنگ‌هایی تیز و گوشه دار😫 زیر پنجهٔ پاهایم می‌رفت را جمع کردم و بعد توی تاریکی سلانه سلانه به سراغ بند رختی رفتم که می‌دانم از دست دوستان کوچکش در طول روز فراری است.😅 احساس می‌کنم این عزیزدل هم شب‌ها بعد از یک روز طاقت‌فرسا به خوابی همانند خواب زمستانی می‌رود😴. آرام آرام لباس‌ها را در جاهای مخصوص خودشان می‌گذارم تا دمی آرام گیرند.  به سراغ آشپزخانه می‌روم تا با غول بی‌شاخ و دم ظرف‌های کثیف گلاویز شوم😵‍💫.   ظرف‌ها را می‌شويم.  این سینک نیز همانند بند رخت خسته است. با دستمال خشک می‌کنم تا خیسی‌اش خواب از چشمش نپراند🤭. سراغ اجاق می‌روم و با دستمالی آرام آرام نوازشش می‌کنم تا تمیز شود و به خواب رود.  تا در فردایی بهتر، برای بنده‌های خدا غذا مهیا کند. حالا می‌خواهم بخوابم. ولی یادم می‌آید اگر برنج را امشب تمیز نکنم، فردا باید اجباراً ۴ نفر کارگر که خودشان خودشان را استخدام کرده‌اند روی کار بیایند😬 و برای دو نعلبکی برنج، تابلوی «کارگران مشغول کارند، مزاحم نشوید» نصب کنم. پس آهسته به سراغ برنج می‌روم و سنگ‌ها را از دل برنج‌ها خالی می‌کنم. باشد که ان‌شاءالله خدا هم از دل سیاه من  سنگ‌های درشت گناه را کم کند🥺. یاد سماور می‌افتم. پدر جان خانواده وقتی برای نماز بلند می‌شوند، باید آب‌جوشی بخورند تا گلویشان نرم شود. آرام می‌روم سراغ پارچ و سماور را پر آب زلال می‌کنم،  و از خداوند مهربانم می‌خواهم اعمال ما را به سان آبی زلال قرار دهد. دیگر برای خوابیدن هم نایی ندارم. وضویی گرفته، به دوتا اولی سر می‌زنم که آرام خوابیده‌اند و عذاب وجدانی که می‌گوید امروز اذیتشان کردی🥲، از فردا جبران کن. بعد می‌آیم سراغ دوتا آخری‌ها و ته دلم ضعف می‌رود برای ته‌تغاری خانه، برای وقت‌هایی که می‌خواهد به برادرش زور بگوید😇. و به رخت‌خوابم می‌روم.  چشمانم خودبه‌خود بسته می‌شود.  تا می‌روم به اعماق خواب، ناگهان انگار پایم را به طنابی بسته‌اند و دارند مرا از اعماق می‌کشند🥴.  بیدار می‌شوم و می‌بینم یک نفر بالای سرم مامان مامان می‌کند😫  و آب می‌خواهد. آب را دادم خوابید و باز خوابیدم. بعد از نماز صبح دلم می‌خواست همان‌جا روی سجاده به خواب بروم و... و الان ساعت ۶ صبح با انگشت در چشم و انگشت در گوش، بیدار شده‌ام! و به لبخند گل و گشاد ته‌تغاری خندهٔ زورکی می‌زنم🙃. ولی با کشیدن اولین نفس و رسیدن اکسیژن به ریه‌هایم و بوی مطبوعی🤢🥴 که به بینی‌ام می‌خورد، مغزم فعالیت خود را شروع و این بو را کاوش می‌کند. با کنکاش این بو، مغزم اطلاعات به دست آمده را تحلیل می‌کند و پی به اعماق قضیه می‌برم! بله مرا بیدار کرده که بگوید من فعالیت خود را از همین دم دمای صبح شروع کرده‌ام!🫢☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بازارچه مقاومت با رفقای مادرانه‌ای» مامان ( ۱۱ و ۵ ساله) من مسئول گروه همدلی در مادرانه‌ی محله‌مون هستم. با دوستان مادرانه‌ای قبل از حکم آقا برای کمک به حزب‌الله لبنان، دغدغه‌ی کمک به جبهه مقاومت و فلسطین رو داشتیم، ولی دیگه بعد این حکم، کارامون جدی‌تر شد👊🏻. با جمع مامان‌های مادرانه محله‌مون، زمان انتخابات یه سری ایستگاه صلواتی و موکب، برای گفت‌وگو با مردم داشتیم. هفته گذشته هم یه بازارچه داشتیم که هر کدوم از مامان‌ها محصولات فرهنگی و غذایی برای فروش به نفع جبهه مقاومت، آورده بودن🌮. مجوز گرفتن برای برپایی این بازارچه خیلی زمان برد. حدود دو هفته دنبال گرفتن مجوز برای برپایی غرفه توی جمکران بودیم ولی نشد. نهایتاً رفتیم پارک کوکب قم، که یه جورایی بالاشهر محسوب می‌شه🌳. دخترم فاطمه رو چون کوچیک بود و سابقه‌ی گم شدن داشت، با خودم نبردم و سپردم به خانواده. ریحانه هم توی پخت شیرینی و نون بادکنکی، فضاسازی و تزئین میز و فروش بهمون کمک کرد🥰. خداروشکر از نظر فروش و درآمد نتیجه خوبی داشت، تو این بازارچه ولی خیلی فرصت گفتگو و تبیین پیش نیومد. افرادی که می‌اومدن برای خرید، تعدادشون زیاد نبود. کل مبلغ فروش‌مون حدود ۵ میلیون تومان شد و دوستان خودمون هم توی خریدن خوراکی‌ها کمک کردن🥳. بعد از اتمام برنامه به ذهنم رسید کاش میکروفون داشتیم و یه نفر به عنوان مجری خانومایی که داشتن از اونجا رد می‌شدن رو دعوت می‌کرد. این‌طوری شاید افراد بیشتری مطلع می‌شدن چه خبره و می‌اومدن بازارچه🎤. دوست داشتم به نحوی عکس‌ها و خبر این بازارچه‌ها و تلاش‌های مردمی، به دست مردم لبنان و فلسطین هم می‌رسید، تا بدونن مردم ایران پشتیبان و حامی‌شون هستن🇱🇧🇸🇩. مثلاً اگر یکی از ما عربی بلد بود و یه روایت از این کار می‌نوشت و به نحوی به دست فعالان رسانه‌ای غزه یا لبنان می‌رسوند خیلی خوب می‌شد😎. برای دفعات بعدی فکر می‌کنم بهتره چیزایی بفروشیم که فقط یه خوراکی نباشه و همون لحظه تموم بشه، مثل دونات و حلوا و چیزای سرخ‌کردنی🤔🍩. یه چیز ماندگارتر و مفیدتری باشه. مثلاً سبزی سرخ شده یا پیاز داغ یا چیزایی که نیاز روزمره افراد هست و احتمالاً مردم بیشتر استقبال می‌کنن🧐. یه تجربه دیگه هم که به دست آوردیم این بود که، برای دفعات بعدی بازارچه رو جایی بذاریم که یه غرفه مهد‌کودک برای بچه‌ها داشته باشه و بچه‌ها اون‌جا رنگ آمیزی و فعالیت‌های فرهنگی داشته باشن👦🏻👧🏻. این دفعه چون کنار خیابون بودیم، یه مقدار برای بچه کوچیک‌ها خطرناک بود و هی باید مراقب‌شون می‌بودیم یه موقع وسط خیابون نرن🤦🏻‍♀. و یه چیز دیگه هم این بود که دفعه بعدی برای خودمون صندلی ببریم که بتونیم بشینیم پشت میزها و زود خسته نشیم. 🤭. ان شاء الله خدا همین کارها رو از ما قبول کنه و کمک کنه کارهامون رو بهتر کنیم🤲🏻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif