«۱۴. تربیت یعنی خودت طوری باش که دوست داری فرزندت بشود.»
#م_مولایی
(مامان #محمدعلی ۱۴، #محمدحسن ۹، #ضحی ۴ساله)
اولین روزهایی که محمدعلی به دنیا آمده بود، حس میکردم من دیگر حتی حمام هم با خیال راحت نمیتوانم بروم😢، انگار یک تکه از بدنم که به وجود من نیاز دارد، از من جدا شده و من دیگر بدون او و به تنهایی هیچکاری نمیتوانم بکنم.
یک ماهی که از مادر شدنم گذشت، متوجه شدم این نگاه با اینکه طبیعیست ولی مضر است و باید بتوانم مدیریتش کنم.☺️
روزهای اولی که سر کار برگشتم هم این فکرها میآمد جلوی ذهنم و اذیتم میکرد. ولی مشورت با مشاورینی که عقاید و سمت و سوی زندگیشان شبیه من بود خیلی کمک کرد، ولی همچنان برای اینکه بچه را بعد از برگشتن از سر کار، جایی بگذارم و بروم مشکل داشتم، حس میکردم با بچه که نمیشود خرید رفت نمیشود دکتر رفت نمیشود مهمانی دوستانه رفت🤦🏻♀️... مخصوصاً وقتی پسرم راه افتاده بود و مثل فرفره از همه چیز بالا میرفت و با کنجکاوی همه جا را بهم میریخت.
اما یک پنجشنبه به یک مهمانی دعوت شدم که واقعاً برایم مهم بود بروم. مخصوصاً بعد از یک هفته کار سخت، آن مهمانی برایم مثل شربت گوارایی آرامبخش بود.
با محمدعلی رفتم مهمانی و خستهتر از قبل برگشتم🥴 ولی دیگر ترسم ریخته بود😌 و بعد از آن با تدابیری محمدعلی را همه جا با خودم میبردم. چون در طول هفته کنارم نبود دوست نداشتم بازهم تنهایش بذارم.
همه جا با بچه میرفتم هر چند سخت،
اما در طول این سالها کارها و جلسات و سفرها و تفریحاتی پیش آمده که اصلاً مناسب بچه نبوده یا امکانش فراهم نشده و من هم نرفتم و غصه خوردم ولی پذیرفتم که همین غصههای ریز هم از آثار مادری میتواند باشد.☺️
ولی مادری باعث رشدی میشود که به همهٔ اینها و هزاران برابر این محدودیتها میارزد.
خدا به واسطهٔ هر کدام از فرزندان، شرح صدری به مادر میدهد🥰 که اگر حواسش باشد و شیطان با وسوسهٔ گناه، خراب نکند به همه سختیهای مادری میارزد.😊
من در طی سالهای مادریام خیلی تغییر کردم.
الحمدلله آن روزها که کتاب تربیتی میخواندم و موبهمو در روابطم با محمدعلی انجام میدادم تمام شد.
مادرانه دید من را، موقعیت من را و نگاه من را به تربیت تغییر داد.
تربیت یعنی خودت همان بشوی که دوست داری بچه بشود به علاوه یکسری تدبیرها و هنرها؛ همین!
و این آنقدر کار وقتگیر و زمانبری نیست. هر چند آن بخشی که میگوید خودت باید خوب باشی سخت است...🤭 سختیای که شاید اگر بچه نداشتم به جان نمیخریدم و رشد نمیکردم.
با این نگاه، تربیت دو بچه و سه بچه خیلی سختتر از یک بچه نیست.
یک بخشی از سختی مادری سرگرم کردن بچههاست که این قضیه در خانوادهٔ چند فرزندی تقریباً حل میشود.
از طرفی یک سری مفاهیم مثل قناعت و صلح و پذیرش و گذشت و باخت و تلاش و... را در خانهٔ چند فرزندی راحتتر از خانهٔ یک فرزندی میتوان به بچه منتقل کرد.
امروز من برای هر کدام از فعالیتهایی که دارم، اهداف میانمدت و بلندمدت چیدهام ولی زندگی به من یاد داده دل نبندم به هدف و منتظر هر تغییر و قضایی از طرف خدا باشم.😅
قصد ادامهٔ تحصیلاتم را ندارم ولی دوست دارم در ۵ سال بعد چند کتاب نوشته باشم.
کتابی بنویسم درباره آدمهایی که جهانبینی میسازند، بقیه را در کورهراههای زندگی کمک میکنند؛ همانها که میآیند جلوی تو میایستند و میگویند دستت را بده و بیا بالا؛☺️ بعد نسبت همه چیز را برای تو تغییر میدهند.
من از این چراغ راهها زیاد داشتهام و یکی از تفریحاتم پیدا کردم اثر آدمهای خوب در زندگی است...
زهرایی که نسبت من را با مادری تغییر داد.
فاطمهای که لطیف نگاه کردن را ذرهذره به من آموخت.
فهیمهای که خط به خط نشانم داد معنای زندگی چیست و چگونه باید معناها را زنده نگه داشت.👌🏻
مژگانی که قلم جادوییاش بعضی چشمهای کور شدهٔ ذهنم را بینا کرد
و همهٔ پیامآورانی که خدا سر راهم گذاشت.
دوست دارم نویسنده شوم و همهشان را به دنیا معرفی کنم به امید خدا.🧡
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. ضحی وسط این روزهای سخت دنیا آمد.»
#م_مولایی
(مامان #محمدعلی ۱۴، #محمدحسن ۹، #ضحی ۴ساله)
ما زندگیمان را دانشجویی و با حداقل حقوق شروع کرده بودیم و سختیهای مالی از ما انسانهایی صرفهجو و قانع ساخته بود.
بعد از تولد دومین فرزند و استعفای من از کار، گشایش عجیبی در رزق و روزی برایمان پیش آمد که بیسابقه بود... ما توانستیم خانه بخریم و ماشین را ارتقا دهیم و...💛🤲🏻
اما همیشه مراقب بودیم آن روزهایی را که به نیمهٔ ماه نرسیده موجودی حسابمان به صفر میگرایید، فراموش نکنیم. من خیلی دغدغه داشتم مراقبت کنم بچهها مصرفگرا بار نیایند؛ سخت است ولی ممکن.
گشایش مالی گاهی امکانات و آرامشی به زندگی میدهد که اگر حواس انسان به این نباشد که دارایی فینفسه ارزش چندانی ندارد و آن امکان و آرامش همه از خداست؛ وابسته میشود و از دست دادن برایش مثل مرگ سخت میشود...😔
ما استادی داشتیم که دائماً به ما یادآوری میکرد که مال اصالت ندارد مراقب باشید وابستهاش نشوید..
اگر این توصیهها نبود چقدر سخت بود روزگاری که همهٔ رشتههای همسر در کار پنبه شد😓 و شیب درآمد و امکانات مالی نزدیک به صفر شد.
ضحی وسط این روزهای سخت دنیا آمد و نوری تازه تابید به زندگی ما...
من شاکر خدایم هستم برای آن روزهای سخت، که درسهای بزرگی داشت.🤲🏻
میدانستم من باید محور آرامش خانه باشم و مخارج زندگی را طوری مدیریت کنم که اقتدار همسر حفظ شود و بچهها حس کمبود نکنند... برایم همیشه مهم بود حس فراوانی که واقعاً در عالم هست به بچهها منتقل شود. خداوند واسع علیم است و رزق دست اوست، کم و زیاد کردن دریچهٔ رزقرسانی هم به دست اوست برای رشد و قوی شدن بشر.
من دوست داشتم این را بچهها بفهمند ولی از بابت تنگ شدن روزی نگران و مضطرب نشوند.
موتور خلاقیت ذهنم در کاهش مخارج به کمک آمده بود... از مسافرتهای طبیعتگردی😍 و شاد و کم هزینه تا مهمانیهایی ساده ولی پر از حس خوب😉.
یادم هست که تولد چهار سالگی محمد حسن را با یک هندوانه و کیک خانگی و ساندویج الویه به صرف کلی بازی دستهجمعی خانوادگی گذراندیم.
تا اینکه کمکم دوباره کار همسرم جان تازه گرفت و گشایش مالی ایجاد شد.
ولی تجارب آن دوران چقدر به ما کمک کرد و میکند.
برای مدرسه فرستادن بچهها خیلی فکر و بررسی کردیم. انتخاب ما مدرسهٔ غیر انتفاعی مذهبی بود.
به خاطر محلی که در آن زندگی میکنیم (که اغلب سبک زندگی غیر اسلامی دارند) برایم قابل قبول نبود پسرم مدرسهٔ دولتی محل برود. خدا هم هزینههایش را جور کرد؛ یک سال راحت و یک سال سخت و سال بعد سختتر!🫣
یکی از بزرگترین نگرانیها برای درس خواندن بچههایم در مدارس غیر انتفاعی، همزیستی با بچههاییست که از خانوادههای بسیار متمول هستند و از این جهت رفاهزده و ناز پرورده بار آمده اند.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. شگفتانههای الهی»
#زهرا_شفیعی
(#محمدعلی۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و #حانیه ۸، #محمد حسن ۱.۵ساله)
۸ سال پیش بود که برای غربالگری چهارماهگی به مرکزی مراجعه کرده بودم. شلوغ بود و طبق معمول به دلیل مشغلهٔ جناب همسر، خودم تنها برای انجام سونوگرافی رفته بودم.
۵ ۶ تا مامان تو بخش انتظار مشغول صحبت و در لیست نوبتشون بودن، همه بچهٔ اولشون بود و به شدت دلشون میخواست که خدا بهشون دوقلو عنایت کنه.🥰 اما من که، تجربه و مشکلات دوستم رو که دوقلو داشت، دیده بودم😫 و از طرفی هم بارداری سومم بود و تجربهٔ بیشتری تو بچه داری داشتم، بهشون میگفتم از خدا بخواین بهتون فرزندان زیادی عنایت کنه اما یکی یکی.😅
خلاصه از من اصرار از اونا انکار که دوقلویی خیلی بامزه است و... تا اینکه نوبت سونوی من رسید.😌
تو اتاق سونوگرافی یه تلویزیون بزرگ روبهروی مادر نصب کرده بودن تا راحت مراحل سونوگرافی رو ببینه، از اونجایی که بارها قبلش سونو انجام داده بودم کاملاً با اجزای بدن جنین آشنا بودم و میدونستم چی به چیه.😉
خانم دکتر پروب سونوگرافی رو که قرار داد، یک دفعه دوتا کله روی تلویزیون ظاهر شد!!!😳😱
یک لحظه شک کردم این تصویر مربوط به منه!!🤯
با تعجب هر چه تمامتر پرسیدم: «دوتان؟؟؟😧»
گفت: «مگه نمیدونستی!!!😏»
نمیتونم حال اون لحظهٔ خودم رو براتون توصیف کنم. شوق، ترس، نگرانی، شوق، ذوق، دلهره، شوق و...
زندگی، آینده، گذشته همه چیز عین یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن، یعنی من الان مامان چهارتا بچه بودم؟!!🥹
سیل اشک بود که سرازیر شده بود.😭😭
از همون اوایل، این بارداری خیلی متفاوت بود. ویار وحشتناکی داشتم🤢که اصلاً منطقی نبود.
همون ابتدا همسرم گفتن فکر کنم دوقلو باشن. وقتی برای سونوگرافی دو ماهگی مراجعه کردم به خانم دکتر و شرایطم رو گفتم، ازشون خواستم بررسی دقیق بکنن.
ایشون با اطمینان کامل گفتن که یه دونه جنین، یه دونه قلب، یه دونه ساک حاملگی هست والسلام.😮💨
دیگه اونجا اطمینان پیدا کرده بودم که یه دونه است و حالا خیلی غیر منتظره با دوتا فسقلی مواجه شده بودم اونم از نوع همسان.😍
اصلاً علت اینکه تو دو ماهگی متوجه نشده بودن، همین بود که بچهها یه دونه جفت داشتن. در واقع یک سلول بودن که به خواست خدا دوتا شدن. شگفتانهای که خدا برامون رقم زده بود.🥰🥰
اتفاق نادری که هنوزم علم پزشکی علتش رو درک نکرده.😉
بنده خدا سونوگرافیست لابهلای هقهق و گریههای من که ترکیبی از خوشحالی زیاد، نگرانی و شوک بود😅، به سختی هر چه تمامتر چندتا مقیاس رو سنجیدن و نهایتاً گفتن خدا یک دوقلوی همسان دختر نصیبم کرده.😍😍
بیرون اومدن از اون اتاق اونم با صحبتهای قبلی خودش کلی ماجرا بود .🤪
قبل بیرون رفتنم خبر دوقلو بودن بچهها مثل بمب تو سالن انتظار ترکیده بود. از منشی و دستیارها تا مامانای منتظر همه به وجد اومده بودن.🥺
وقتی از اتاق بیرون اومدم باید به تکتک آدمهای اونجا که لبخندزنان میپرسیدن: «دوقلو شدن؟!!!»😜 جواب میدادم، درحالی که بغضم رو هی قورت میدادم و چون به پهنای صورت گریه کرده بودم، باید توضیح میدادم که الان ناراحتم، خوشحالم چیام؟!!😬
خلاصه به هر سختی بود از اونجا بیرون زدم و تاکسی گرفتم به طرف خونه.
تو تاکسی چندباری دوباره بغضم ترکید و...😭
اما نزدیکای خونه با تمام توان خودمو آروم کردم و ظاهرم رو مرتب کردم. میخواستم همسر و بچهها رو شگفتزده کنم.😅
همه تو خونه منتظر شنیدن خبر جنسیت کوچولومون بودن.
خیلی آروم و عادی وارد شدم احوالپرسی کردم و گفتم همه چیز خوب بوده. بهشون گفتم یه خبر دارم براتون!😎
همسرم پیشدستی کردن و گفتن نکنه دوقلو هستن؟😉
بغض منو و صدای جیغ و هورای بچهها و بالا پایین پریدنها و ذوق و خوشحالی همسر و... اصلاً یه شور و حال خاصی.🤩🥳😍
بچهها فوری تلفن رو برداشتن و به هر کی میشد با جیغ و جیغ خبر میدادن.
بندهخدا خانوادهها همه شوکه شده بودن، باور نمیکردن و تکتک با من و همسرم صحبت میکردن تا از صحت و سقم حرفهای بچهها با خبر بشن.😂
جالبه که همسرم گفتن خودشون تو حرم امام حسین (علیهالسلام) از آقاجان خواسته بودن اگر صلاحمونه، یه دوقلوی دختر به ما عنایت کنن.🥹
اون روز با لحظه لحظههای پر از حسهای متناقض و نابش تو دفتر خاطرات ذهن من ثبت شد و از فرداش خدا شگفتانههایی دیگهای رو تو این مسیر برامون رقم زد...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
روزهای اول به شوق و ذوق دوقلوداری و حرف زدن و خیال پردازی گذشت.😍
کمکم در کنار شوق و ذوق، احساسات دیگه پررنگتر میشد، نگرانی و ترس از چیزی که قراره پیش بیاد.😣
تو تنهایی تصور میکردم چهجوری میخوام چهارتا بچهٔ فسقلی رو بزرگ کنم؟! محمدعلی کلاس دومی بود و خیلی پر انرژی، ریحانه تازه داشت کمکم دو ساله میشد و پر از نیاز🥺 و حالا تولد دوتا نوزاد. همهٔ اینا همزمان شده بود با پایاننامهٔ ارشد خودم.😢
مسئولیت کاری بسیار سخت همسرم و در کنارش مرحلهٔ دفاع ایشون که مونده بود🥴 (همسرم پزشک هستن و اون زمان داشتن دکترای تخصصی رو میگذروندن) خلاصه فضای خونه طوری بود که هر چی بیشتر جلو میرفتم، بیشتر نگران میشدم.
با اولین معاینهٔ پزشک زنان متوجه شدم که مسائل و مشکلاتم فراتر از اینهاست.😬 خود بارداری دوقلویی کلی ماجرا داره. همون اول کار با صحبت پزشک خدا رو شکر کردم که بچهها دو تا کیسه آب جدا داشتن که احتمال چسبندگی دوقلوها بهم رو صفر میکرد 🤲🏻 اما در کنارش متوجه شدم که احتمال زایمان زودرس و تولد دوقلوهای نارس زیاده.😔
اونایی که تجربهٔ دوقلویی دارن میدونن مشکلات بارداری دوقلویی دو برابر حالت عادی نیست، بلکه گاهی مشکلات چندین برابره.🤦🏻♀️
ویارای خیلی سختش که تا چهار ماه فقط میتونستم نون خالی بخورم اونم نه تکراری، اگر امروز بربری میخوردم فردا اونم حالمو بد میکرد و باید سنگک میخوردم و ...، هنوزم فکر ویارای اون بارداری برام کابوسه.
با کم شدن ویارها کمکم تنگی نفس و ضعف عمومی شدید خودش رو بیشتر نشون میداد. یادمه رفته بودم برای دوقلوها لباس نوزادی بخرم، یه کم که تو فروشگاه راه رفتم حالم بد شد، یک زیرانداز انداختن و من مجبور شدم همونجا مدتی رو دراز بکشم.🙈 درحالیکه ۵ ۶ ماهه بودم و میدیدم خانومهای بارداری تو ماه ۸ ۹، دارن قدم میزنن و خرید میکنن. چقدر خجالت کشیدم اون روز.🙈
تا ماه شش به همین منوال گذشت...
از ماه هفت دکتر گفته بود باید حواسم به تکونهای هر دو باشه و بشمارم، اگر تو یک بازهٔ زمانی مشخص، تعدادش خیلی کم شد، باید سریع به بیمارستان مراجعه میکردم.😩
یک شب یادمه سمت راست ضربات خیلی شدیدی رو حس میکردم که از دورتر هم دیده میشد اما سمت دیگه هیچ خبری نبود.🤔
آبمیوه خوردم، شیرینی خوردم، راه رفتم، دراز کشیدم اما وضعیت تغییری نکرد.😰
انگار یک طرف زمین فوتبال بود 🏃🏻📣🥳 و اون طرف سالن مطالعه.😎👩🏻🏫
با تصور اینکه یکی از دوقلوها داره خیلی فعالیت میکنه و اون یکی از ظهر تکون نخورده، به شدت ترسیده و نگران شدیم.
صبح اول وقت رفتم سونوگرافی، اتفاق خیلی جالبی رو دیدم که برای سونوگرافیست هم عجیب بود، انگار دخترها همدیگه رو بغل کرده بودن، پاهای هر دو رفته بود یک طرف و صورتها به سمت همدیگه در حالت بغل، برای همینم سمتی که پاها بود سالن فوتبال بود و سمت مقابل سکوت کامل😂، الحمدلله خیالمون راحت شد.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
در گیر و دار خرید لوازم دوقلوها و تکمیل نیازمندیهاشون بودیم که با شوک جدیدی روبهرو شدیم.😩 تشخیص دادند که احتمال «سندروم انتقال خون قل به قل» هست. یعنی خون از جفت به سمت یکی از قلها بیشتر بره و یکی کمتر یا اصلاً نره خدای نکرده. اینجوری هر دو توی خطر میافتن و باید حاملگی رو پایان داد. اونم تو سنینی که هنوز ریهٔ بچهها تشکیل نشده وزن نگرفتن و...😭
برای اینکه وضعیت رشد بچهها بررسی بشه (تا اگر خدای نکرده مختل شده، بارداری رو زودتر ختم کنن) هر هفته دوبار سونوگرافی میکردم. اونم نه نیم ساعت، بلکه گاهی یک ساعت و نیم تا دو ساعت.😩
محمدعلی و ریحانه رو به هر سختی بود گاهی به مامان، گاهی به همسرم میسپردم و میرفتم سونوگرافی.
حین سونو چند باری حالم بهم میخورد، رو به بالا خوابیدن با دو تا جنین سختترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.😮💨
تا ماه هشت با فشار و نگرانی شدید زایمان زودرس گذشت. الحمدلله تا اون زمان هر دو در حال رشد بودن.☺️
دیگه خواب شب رویا شده بود. شبها نشسته میخوابیدم و اگه میشد در حد یکی دو ساعت نشسته بخوابم، عالی بود.🥺 به سمت راست میخوابیدم فشار به قل سمت چپی می اومد و شروع به دستوپا زدن میکرد. به سمت چپ میخوابیدم اون یکی اذیت میشد و اعتراضش بلند میشد. امان از وقتی که چند دقیقه رو به بالا میخوابیدم مسابقهٔ کی بهتر و بیشتر مشت و لگد میزنه برگزار میکردن.😩🤣 اون روزها هر فعالیتی برام خیلی سخت شده بود. به قدری سنگین شده بودم که یک مسافت کوتاه رو میخواستم طی کنم به نفس نفس میافتادم.
به خاطر شرایط جسمی من و وقت زیادی که تو سونوگرافی و بیمارستان بودم، ریحانه به شدت بیتاب و بدقلق شده بود، مدام میخواست بغلش کنم، راهش ببرم و اجازه نمیداد هیچکس به جز من تو کارهاش کمک کنه.😔 مجبور بودم با همون وضعیت بهش رسیدگی کنم. به سختی هر چه تمامتر بغلش میکردم و باهاش بازی میکردم، حمام میکردم و...
از اونجایی که میدونستم دوقلوها زودتر بناست به دنیا بیان، دغدغهٔ وزنشون هم از اون نگرانیهای جدی مامانگونه بود.😅 هر بار هم سونو گرافی میکردم وزن بچهها خیلی کم بود و من هیچ سفارش تغذیهای از زیر دستم در نمیرفت.🙈 به جبران ویار ماههای اول، ماه آخر از خجالت بچهها دراومدم و حسابی بستنی و شیرینی خامهای و کله پاچه و خلاصه هر چی میگفتن وزن بچه رو زیاد میکنه، تو دو سه هفته بهشون دادم.🤪
همهٔ این فشارها و شرایط سخت جسمی فقط و فقط یک خواسته برام گذاشته بود، زودتر زمانش برسه. این سختیها تموم بشه و دوقلوها رو بغل کنم. غافل از اینکه شگفتانهها همچنان ادامه دارن...😅
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
با همهٔ لذت و شیرینیای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا میکنه.🥰
دقت کردین ثانیهها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو میشمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو میرن!😩😅
با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماریها بیشتر و بیشتر میشد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظهها رو برام سخت کرده بود.
به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍
از صبح زود با خداحافظی سخت از بچهها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم.
زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمیکردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد.
حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد.
دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریههای کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻
از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم.
اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم میتونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن.
از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن.
دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺
از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪
آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم میخوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش
بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور میزد.😰
بلند شدم وضعیت بچهها رو چک کنم، دیدم یکیشون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرفها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬
ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از اینور به اونور خونه میدویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقهای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچهها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺
من بعد اینکه یه کم بچهها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوریش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریهها به خنده انداختن.😭😂
برای اون بندهخدا که از شوک حالش بد شده بود، آبقند آماده کردیم و دلداریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅
همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمیتونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح میدادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بیفایده بود.😢
من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دستهایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت میتونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻
ماه آخر بارداری فکر میکردم وقتی بارم رو زمین بذارم میتونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت میخوابیدم.😩
شبها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر میدادم، آروغ میگرفتم، میخوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر میداشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که همزمان دل درد داشتن و آروم نمیشدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮💨
به خاطر ساعتهای شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمیتونستم بچهها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند میشدم یکی رو بر میداشتم و یکی رو میذاشتم. تازه همهش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته میشدم، دو تا بالش رو روی پام میذاشتم و بچهها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالشها کنار هم میخوابوندم و تکون میدادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید میرفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیتهای شکوفا شده در دوران سختی بود.😅
اگر پیش میاومد که دوتاشون با هم خوابشون ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار میکرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅
سعی میکردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمیتونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانهم میگفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه میدادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان همزمان که به اونا میرسه حواسش به منم هست.»☺️
بعضی وقتها اونم بالش روی پاهاش میذاشت و عروسکش رو میخوابوند. گاهی هم از کمکهای کوچولوش استفاده میکردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش میداد.😁😍
تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانیتر میخوابید.
گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت میشد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همهش در حال دویدن و رسیدگی به بچهها میگذشت.
اگر بگن شیرینترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً میگم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همهشون پف دارن، لپگلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر میتونن عین هم باشن.😬
با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍
تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمیاومد. چون پوست بچهها رو اذیت میکرد.
ترس و نگرانی از قاطی شدن بچهها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اونجایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس میپوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 میدونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅
از اون بدتر این بود که فکر میکردم هر کاری برای یکی میکنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪
با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکیشون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝
دائم نگاهشون میکردم تا تفاوتهای ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆
به مرور زمان با نگاه به چهرههاشون میتونستم بفهمم کی به کیه.
اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوتهای بیشتری در وجودشون با هم شدم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
اوایل که کوچولوتر بودن از شباهتشون خیلی لذت میبردم. لباسهای عین هم، موهای عین هم، اصلاً هیچ چیزی نباید فرق میداشت.😍 انقدر که اصلاً برای دیگران قابل تشخیص نبودن.😁🤭
با بزرگتر شدنشون متوجه تفاوتهای رفتاریشون شدم. مثلاً دو ساله بودن، یکی دوست داشت با چوبهای دومینو یه برج بلند بسازه بره بالا، اون یکی روی زمین اونا رو به صورتهای پیچیده میچید. کمکم تفاوتها جدیتر میشدن. یکی با محیط و افراد فوری انس میگرفت، اما زودم خسته و دلزده میشد. اون یکی خیلی دیرتر انس میگرفت، ولی ماندگارتر.🤔
الان که کلاس دوم هستن، یکی از در میاد فوری میشینه سر تکالیف و همهٔ کارهاش رو انجام میده و ساعت ۴ عصر که میشه کیفش دم در آمادهٔ رفتنه و تا شب مشغول بازی و تفریح.😉 اون یکی تا غروب تفریح و بازی، تازه دم غروب میشینه سر کارش و تا قبل خواب درگیره. 😅
البته مزایای دوقلویی هم کم نیست. حمایتشون از همدیگه☺️، مشوق بودن برای رشد و پیشرفت همدیگه، حس رقابت مثبتی که بینشون هست، گاهی زیرآبی رفتن و جای همدیگه جواب دادناشون😜 و کلی اتفاق خوب دیگه زیباییهای فوقالعادهٔ دوقلو داری رو دو چندان میکنه.😍
اما مسائلی پیش اومد که به خاطر این شباهته احساس خطر کردم.🥺
اولیش اونجایی بود که گاهی تو شمارش خواهر و برادر یا دیگران، دوقلوها ناخودآگاه یکی حساب میشدن.😬 مثلاً وقتی میخواستیم خوراکی تقسیم کنیم محمدعلی و ریحانه میگفتن باید به سه تقسیم بشه! دوقلوها رو یکی میدیدن یا تو نوبت برای بازیها و...، این منو میترسوند که اگه بزرگتر بشن چه حسی نسبت به این رفتار دیگران خواهند داشت؟! کلی زمان برد تا جا بندازیم هر کدومشون رو یه فرد جدا ببینن.🤪
دومیش مقایسهها بود. دیگران خیلی سعی میکردن اونا رو مقایسه کنن و تو هر تغییر حرکتی، تو هر رشدی، تو هر رفتاری این مقایسه پیش میاومد. مثلاً یه دوره حانیه خیلی دوست داشت با بچههای دیگه بازی کنه و حنانه مینشست با حوصله تنهایی بازی میکرد. دو تا برچسب بهشون میزدن!🙄 حانیه برونگراتره؟! حنانه درونگراتر؟! جالبه بعد سه چهارماه دوباره شرایط و برچسبها جابهجا میشد. اما همیشه این مقایسه بود. گاهی با خودم میگفتم اگه برن مدرسه و یکی درسش ضعیفتر باشه حتماً اونجا هم این برچسبزدنها ادامه پیدا میکنه.😢
سومیش: استقلالشون توی تصمیمگیریها در خطر بود! همیشه بین استقلال خودشون و باورهای غلط اجتماعی که دوقلوها باید عین هم باشن درگیر بودن. مثلاً یه بار که میخواستیم بریم دارالقرآن، حنانه میخواست روسریای بپوشه که ازش فقط یه دونه بود، حانیه هم اصرار داشت هر دو مقنعهٔ رنگی بپوشیم. بحث و مشاجره به هایهای گریهٔ بچهها رسیده بود.😭 حنانه میگفت من چرا نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم! حانیه میگفت باید چیزی بپوشیم که شبیه هم باشیم وگرنه همه مسخرمون میکنن!!! 😤
البته مدتهاست که تو خونه کاملاً متفاوت هستن و تو خرید لباس سعی میکنم لباسشون دو رنگ مختلف از یه مدل باشه که هویت مستقلشون حفظ بشه و این فضای ذهنی شبیه بودنه بشکنه، اما بازخوردهایی که همیشه از بیرون میگیرن، یه باور غلط رو براشون ایجاد کرده که دوقلوها باید شبیه هم باشن.😣
اون روز کلی باهاشون صحبت کردیم در مورد اینکه شماها آدمای مستقل هستین و هر کس هر چی دوست داره میتونه بپوشه. آخرش حانیه یه روسری که رنگش نزدیک حنانه بود انتخاب کرد و مسئله برای اونا تموم شد و برای من جدیتر شروع شد.😣
من حتی تو خرید لوازم هم سعی میکنم بینشون تفاوت قائل بشم. مثلاً کیفهای مدرسهشون هر دو یه جنس پارچه داره و رنگ کلیش یکیه (تا باز مورد انتقاد دیگران قرار نگیرن🤦🏻♀️) ولی طرحهای روشون کاملاً مختلفه تا مسئولیت لوازم و وسایلشون رو مثل بچههای دیگه به عهده بگیرن و از فرافکنی و انداختن تقصیر به گردن همدیگه جلوگیری بشه. اما تو کلاسشون چون دوقلوهای دیگهای هستن که همه چیزشون عین همه😫 این حس هنوزم براشون هست.
لباسهای مدرسهشون رو اسم زدم تا مالکیتشون حفظ بشه، فقط چادرهاشون اسم نداشت. یه روز حنانه روی یکی از چادرها یه پیکسل نصب کرده بود، دوباره ماجرا داشتیم حنانه اونو مال خودش میدونست و حانیه میگفت منم بارها اینو پوشیدم.
این دعواهای به ظاهر ساده برای من مادر یک درس مهم داره! اونا احتیاج به هویت مستقل دارن، احتیاج به حس مالکیت فردی دارن، همه چیز مشترک میتونه در آینده خطرهای بیشتری براشون ایجاد کنه.
مدتیه دارم سعی میکنم و تمرین میکنم به خودم و بقیه بقبولونم که دوقلوها دوتا انسان متفاوت هستن در عین شباهتهاشون، باید مراقب هویت مستقل دوقلوهامون باشیم.☺️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم»
#فاطمه_م
(مامان #رضا ٩، #مرتضی ٧، #محمدعلی ۵ و #زینب ٢ ساله)
چند وقت پیش به رسم آخر هفتهها خونهی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت میکردیم🤨 هرگز، هیهات🤪)
هرکس یه چیزی میگفت؛ یکی میگفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سختگیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچههاشون اسباببازی هدیه میداد؛ خیلی سفت و سخت اسباببازی رو پس میدادن و بچههاشون هیچی اسباببازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت میدونستن و شرکت نمیکردن ولی الان عروسیهای بدون گناه رو شرکت میکنن و...
خلاصه داشتیم غر میزدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول میکشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانمها😩(البته خودمونم همینطوریمها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻)
خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکتهای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍
گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلمها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر میکنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بیعیب ونقص داشته باشن.🥰
❌درحالیکه این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج میکنن، در کنار هم کمکم متوجه عیوب و نقایص وجودیشون میشن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉
شاید این تلاش و مجاهده سالهای سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل سال زندگی مشترک، چه فایدهای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕
اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث میشه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊
تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟
پینوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آبجی سرحال شد...»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
مامان: «ریحانه جان، مامان چرا اینجوری هستی؟!😥 حالت خوب نیست؟ اتفاقی افتاده؟!»
ریحانه: «نه مامان! هیچی نشده ولی نمیدونم چرا حالم خوب نیست. دلم میخواد گریه کنم😭»
مامان: «چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده برات؟ بیا یه کم پیشم ببینم🤗»
ریحانه: «خودمم حال خودم رو نمیفهمم مامان! اعصابم بهم ریخته است، دلشوره دارم.»
مامان: «بیا عزیزم بریم غذاتو بخور... یه فیلم با هم ببینیم حال و هوات عوض میشه، بهتر میشی!»
یک ساعت بعد، ریحانه همچنان🥴🥺 و من😥
اینجاست که فرشتهٔ نجات من رسید.☺️
محمدحسن تا دید ریحانه رفته روی تخت دراز کشیده، بدو رفت سراغش.😁
از زمانی که زبون باز کرد، اولین کلمه که روزی هزار بار میگفت آججججی و آجججیا بود🥹 بعدم آدا (داداش) من و بابا هم که تو مرتبهٔ بعدی بودیم.😅
خلاصه با نوای آججیی آججیی رفت سراغ ریحانه، با کلی بوس، ناز و چشم نازک کردن☺️ و بغل کردن حسابی آبجی ریحانه رو سر ذوق آورد.😍
انقدر خودش رو به آغوش آبجی دعوت کرد و انقدر خودش رو لوس کرد لباشو غنچه کرد و با صدای بامزه لپای آبجی رو بوسید😘 تا آبجی سرحال شد و مشغول بازی شدن.
نیم ساعت بعد دیدم صدای خندهٔ دو تاشون از تو اتاق میاد.🤩 ریحانه قلقلکش میداد و محمدحسن هم غشغش میخندید🤣 تا ریحانه ول میکرد، دوباره پسر بازیگوش با ادابازی میگفت بازم قلقلک بده.🤪😂
کوچولوهای مهربون دل نازک، تا غمی تو چهرهٔ هر کدوم از اعضای خانواده میبینن با همون دستای کوچولوشون و زبان دستوپاشکستهشون حال خوب کن خونه میشن.🥰
البته این مختص فسقلی خان خونه نیستا.😍 پیش اومده منِ مامان نیاز به تکیهگاه عاطفی داشتم و ریحانه جان اونجا برام آغوش باز کرده و با دست نوازشش آرامش رو به وجودم آورده.🥰
دوقلوها هم که با همهٔ شیطونی و اختلافها و اذیت کردنای همدیگه، به وقتش حسابی هوای همو دارن.😅 یعنی خودشون با هم به قصد کشت دعوا میکننها😩 امااا خدا نکنه یکی به آبجیشون بگه بالا چشمت ابروئه🥴 خصوصاً توی مدرسه و بین دوستان😅 قشنگ یک تیم دو تفنگدار و گاهاً با آبجی بزرگه، سه تفنگدار میسازن که خدا به داد طرف برسه🙈 خلاصه با همهٔ قهر و آشتیها، همو تنها نمیذارن.☺️
انشاءالله همهٔ خونهها پر از این آغوشهای گرم باشه.🧡
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«چرا خودم دست به کار نشم؟!»
#فاطمه_م
(مامان #رضا ۹، #مرتضی ۷، #محمدعلی ۵ و #زینب ٢ساله)
ماجرا از اونجا شروع شد که توی یکی از گروههام یه بنده خدایی از تقویم رمضانی که برای دختر روزه اولیش خریده بود، رونمایی کرد.🥰
یه تقویم پارچهای بود که ٣٠ تا خونه داشت و رو هر خونه از یک تا سی شماره داشت. خونهها حالت جیب بودن و توی هر خونه یه کاغذ کوچولو بود که فعالیت خاص اون روز توش نوشته شده بود یا شکلاتی چیزی توش میذاشتن، راستش از ایدهش خوشم اومده بود ولی قیمتش نسبتاً بالا بود.😍🤭
از طرفی تو فکر این بودم چهکار کنم که ماه مبارک رمضان برای بچهها خاص و ویژه بشه؟!🤔😊
✅یکدفعه یه جرقه به ذهنم رسید.🤩
چرا خودم دست به کار نشم؟!⁉️🤨
دوست داشتم کاری که انجام میدم ماندگاری داشته باشه و بشه چندسال استفاده کرد.👌🏻
این شد که رفتم خرازی و نمد زرد و مشکی گرفتم 💛🖤 و کلی فسفر سوزوندم تا بتونم شکل ستارهای که مد نظرمه روی نمدها بکشم.😃
نتیجهش شد ٢٧ تا ستارهٔ نمدی زرد و ٣ تا ستارهٔ نمدی مشکی برای ایام شهادت.🌟
بعد با همون نمد ٣٠ تا جیب هم درست کردم و روی جیبها از ١ تا ٣٠ با ماژیک نوشتم و جیبها رو با چسب مایع به ستارهها چسبوندم.🪄
حالا مرحلهٔ نخ کردن ستارهها بود...🤓
بالای ستارهها رو سوراخ کردم و با کاموای سبز💚 (برای ستارههای فرد) و کاموای قرمز❤️ (برای ستارههای زوج)
نخشون کردم.
بعدم به ریسه آویزونشون کردم و تمام. 😍🤩
حالا ریسهٔ ماه رمضانیِ کار دست خودمون آماده بود.🥰🥳
هر روز هم توی جیب ستارهها یه فعالیت میذارم. این که هر روز برن سراغش، ببینن امروز چی در میاد براشون... شگفتانهست.😃
سعی میکنم یه کار معنوی باشه (مثلاً صلوات، یه آیه از جزء اون روز) با یه فعالیت دیگه که جالب باشه (کمک در آماده کردن افطار، بازی، خاطرهگویی و...)
هنوز مال همهٔ روزها رو ننوشتم، شاید در ادامه چیزای جالبتری به ذهنم برسه.😇
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif