eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
17 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«۹. با همسرم دربارهٔ چالش‌های تربیت گفتگو می‌کنیم.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) وجود بچه‌ها در ظاهر مشغلهٔ پدر و‌مادر را زیاد می‌کند و میزان وقت‌گذاری و توجه همسران به هم را کم. ولی باور دارم که بچه‌ها عمق و غنای بیشتری به رابطهٔ والدین می‌دهند،🧡 علاوه بر اینکه زن و شوهر در نقش مادری و پدری واقعاً پخته‌تر می‌شوند. همسرم از اول ازدواج می‌گفتند خانوادهٔ کامل از نظرشان یک خانوادهٔ چهار فرزندی است و تا اینجای مسیر را با رضایت دو نفرمان پیش آمدیم.😉 من و همسرم دربارهٔ چالش‌های بچه‌ها و تربیت صحبت می‌کنیم، با مشاور مشورت می‌کنیم و حتی دوره‌های دانش‌افزایی والدین را می‌گذرانیم. شکرخدا بعد از ۱۴سال تجربهٔ پدری و مادری با هم هم‌نظریم.👌🏻 در اختلاف نظرها من دو دست تسلیم را بالا می‌برم و همه چیز را به همسر می‌سپارم و از این انتخاب خیلی راضی هستم، حتی اگر از نتیجه‌اش راضی نباشم.😉 گاهی میان پدر و بچه‌ها شکرآب می‌شود!🤷🏻‍♀️ پدر خشم اژدها می‌شود و من مستأصل. من دوست دارم همیشه طرف پدر را بگیرم و به بچه‌ها با ایما و اشاره بفهمانم که حق با باباست تا بروند عذرخواهی کنند و... و بعد هم پدر بگوید حالا تو واسطه شو تا ما آشتی کنیم و من در دلم بگویم من این وسط چه گناهی کرده ام!😅 بیشتر مواقع می‌توانم اینطور رفتار کنم و بعدش هم برای موفقیت خودم دست بزنم.😉 ولی متأسفانه همیشه ماجرا اینطور ختم به خیر نمی‌شود.🥲 گاهی عطوفت مادری بی‌جا بروز می‌کند و به پدر در مقابل بچه‌ها به خاطر تند رفتنش اعتراض می‌کنم و بعد هم آسیب‌هایش را می‌بینم...🤦🏻‍♀️ بعد از تولد پسر اولم فکر می‌کردم مهم‌ترین نقش من در بین همهٔ نقش‌ها، مادری است و آن‌قدر مسئولیت‌ها و احساس‌ها و چالش‌های بزرگ کردن بچه زیاد بود که به خودم حق می‌دادم اینطور فکر کنم.🫢 ولی بعدها در طی فراز و نشیب‌های زندگی فهمیدم که خدا زن را اول همسر می‌داند و بعد مادر. اگر نقش همسری خوب اجرا نشود، مادری هم لنگ می‌زند و تربیت هم به خوبی رقم نمی‌خورد. فهمیدم که اگر به همسرم برای نحوهٔ تربیت بچه‌ها فشار بیاورم، در واقع دارم بر خلاف جریان طبیعی تربیت حرکت می‌کنم.😱 آن‌جایی که نیازهای بچه‌ها را به نیازهای همسرم ترجیح دادم، سخت پشیمان شدم. چون قوت و عمق رابطهٔ والدین برای تربیت بچه‌ها خیلی ضروری‌تر از رسیدگی به خود بچه‌هاست. البته چون ما هر دو به نیازها و احساس امنیت بچه‌ها خیلی اهمیت می‌دهیم، کمتر با این تضادها مواجه می‌شویم. همین که بدانم در هر صورتی همسرم و نقش من، وظیفهٔ من در مقابلش اولویت دارد، به من مادر یک حس آرامش خاطر درونی می‌دهد و باعث می‌شود بچه‌ها هم قوت قلب بگیرند و احساس امنیت کنند. به نظرم این مسئله در دوران نوجوانی خیلی به چشم می‌آید که هیچ‌چیز برای بچه‌ها سخت‌تر از ترس از اختلافات جدی پدر و مادرهایشان نیست😓 و رابطهٔ خوب پدر و مادر برای بچه‌ها ایجاد امنیت می‌کند، امنیتی که در نوجوانی خیلی به آن نیاز دارند.☝🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
« ۱۰. وقت گذاشتن برای خودم را جدی گرفتم.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) در خانوادهٔ مادری‌ام همه یک‌جور مستقلی کارهای خود را پیش می‌برند که اساساً نیاز به کمک دیگری باقی نمی‌ماند؛😅 این را مادرم خیلی خوب یاد همهٔ ما داده‌اند که کارهایتان را خودتان انجام دهید و این سکه روی دیگرش این است که کسی فکر نمی‌کند بقیه ممکن است به کمکش نیاز داشته باشند... من با این تفکر ازدواج کردم و سال‌ها بعد تحت تأثیر روحیات همسر و دوستانم فهمیدم که خدمت به پدر مادر از آن موهبت‌هایی‌ست که خدا در زندگی‌ داده و تا فرصت هست باید دریابمش... در خانوادهٔ مستقل ما کمک کردن سخت بود🤭 ولی محبت کردن فرصتش بسیار.😉 رابطه‌ام با مادرم صمیمی و محبتی بود و با پدر رسمی و سرشار از احترام و حتی محبت‌ها در قالب‌های خشک و رسمی ادا می‌شد. تصمیم گرفتم نقش دختری‌ام را جور دیگری باز آفرینی کنم. بنشینم با پدرم حرف بزنم و خودم لطافت و‌ ظرافت بریزم در روابط. صحبت‌ها و خاطرات و تحلیل‌هایش را بشنوم و هم خودم کیف کنم و هم حس ارزشمندی به او بدهم تا بداند دختری دارد که تا ساعت‌ها پای تعریف‌هایش از گذشته‌ می‌نشیند و در آخر بوسه‌ای نثار گل پیشانی‌اش می‌کند.😍 من نقش دختری‌ام را در سی سالگی باز آفریدم و حالا راه‌هایی باز کرده‌ام برای سرشار شدن از محبت. از ۲۲ ۲۳ سالگی که پای من به دوره‌ها و کلاس‌های خودشناسی و توسعه فردی و این‌ها باز شد، تازه راه‌های دوست داشتن خودم را پیدا کرده بودم و روزها و شب‌ها فکر می‌کردم اگر خود آنی‌ست که این‌ها می‌گفتند پس من تا به حال که بوده‌ام...😓 سال‌ها گذشت و تکه‌تکه آموزه‌های فرد گرایانه‌شان برایم رنگ باخت و فقط یک‌چیز ماند «وقت گذاشتن برای خود...» یکی از اصلی‌ترین کارهایم در جهت رشد فردی کتاب خواندن است؛ نمی‌گویم خیلی کتاب‌خوان و‌ کتاب‌دان هستم ولی همیشه کتاب را دوست داشتم.🧡 کوهنوردی و پیاده‌روی و ورزش عادت‌هایی‌ست که من وقتش را از زیر دست‌و‌پای بچه‌ها😅 می‌کشم بیرون و خودم را بهره‌مند می‌کنم. در وقت‌هایی که نیاز به تنهایی دارم هم از هر راهی برای سرگرمی بچه‌ها استفاده می‌کنم تا بتوانم آن تنهایی و خلوت را داشته باشم، هر چند خیلی کم. با صبح‌های زود خیلی رفیقم؛ یک‌ساعتش برایم دو ساعت کار می‌کند. وقتی از ۵ صبح بیدارم و ‌تا ۱۰ کلی کار می‌کنم، به چنان رضایتی می‌رسم که تا شب زن بهتری می‌شوم برای خانه و مادری سرشار از انرژی برای بچه‌ها.😍 صبح‌ها به تنهایی می‌تواند بار همهٔ نیازهای من را بکشد. نیازهای معنوی، نیاز به تنهایی، نیاز به سکوت، نیاز به مطالعه و... برای تقویت معنویت خودم و خانواده، همیشه دوست داشتم یک هیئت هفتگی خانوادگی کوچک در خانه بگیرم. ولی هر بار که تلاش کردم نتیجهٔ مستمری نداشت به وسط راه نرسیده جمعمان پراکنده می‌شد. دیگر به سالی یکی دو روز روضهٔ خانگی راضی‌ام و خدا را برایش شکر می‌کنم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. جای خالی یک خلوت دو نفره.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) تا یک سنی تفریحاتم مهمانی‌های دوستانه و فیلم دیدن و گاهی سفر بود... ولی نمی‌دانم دقیقاً چه شد که رنگ و بوی تفریخاتم تغییر کرد. مهمانی‌ها دیگر برایم تفریح نبود؛ یعنی برای دیدار دوستان و کارهای مهم در مهمانی شرکت می‌کردم ولی آن‌طور که یک تفریح باید حال من را خوب کند نشد...🤔 از فیلم دیدن حس بطالت می‌کردم. به مستند دیدن روی آوردم ولی آن هم تفریح نبود؛ حس می‌کردم اطلاعات دربارهٔ دنیای پیرامونم کم است و وقت محدود،😢 ورزش را برای سلامت جسم انتخاب کردم و ادامه دادم ولی چون لذت خاصی نمی‌بردم بازهم نتوانستم اسمش را تفریح بگذارم.🤷🏻‍♀️ در حال حاضر تنها تفریح روزمرهٔ من همان چای و شکلاتی‌ست که غروب‌ها رو به پنجره خودم را مهمان می‌کنم و عمیقاً از کمبود تفریح در زندگی رنج می‌برم.😓 نه اینکه وقتش را نداشته باشم بلکه چون معنای تفریح در وجودم در حال دگرگونی‌ست. با بچه‌ها زیاد بازی می‌کنم ولی باز هم نتوانستم آن را تفریح ببینم و این را نقص بزرگی می‌دانم. از یک بازی پنج دقیقه‌ای با بچه‌ها خیلی انرژی می‌گیرم چون نیتم این است که آن‌ها لذت ببردند.🥰 ولی برای رشد خودم وقت می‌گذارم که اگر نگذارم بد جور باید چوبش را بخورم...🤭 برای رشد و قوت جسمم ورزش می‌کنم و خوابم را منظم‌تر می‌کنم. برنامهٔ خواب از آن برنامه‌هایی‌ست که اگر تنظیم شود، کلی حال خوش به همراه می‌آورد. خدا خیر دهد اول مهر را که با بازگشایی مدرسه ساعت خواب بچه‌ها منظم شد و‌ ما هم منظم‌تر می‌خوابیم، شب‌ها حوالی ده تا اذان صبح...😍 برای رشد اطلاعاتم کتاب می خوانم و مستند می‌بینم. دوره‌ها و کلاس‌های رشد فردی شرکت می‌کنم و با برنامه‌ریزی و نظم خودم را بالا می‌کشم. وقتی سنم از چهل سال گذشت، بسیار حس کردم که وقت طلاست و باید با حساب خرجش کنم. یک دورهٔ سیر مطالعاتی کتاب‌های شهید مطهری را شروع کردم و کتاب‌های ابن بزرگمرد را بعد از بیست سال دوباره با عینک دیگری می‌خوانم.😊 چون روایتگری را خیلی دوست دارم، کتاب‌های روایی زنان موثر را در لیست گذاشته‌ام و یکی‌یکی پیش می‌روم. اما این‌ها هیچ‌کدام نیاز یک انسان به برنامهٔ عبادت فردی را نمی‌گیرد... حتی اگر همه را با ذکر و یاد خدا و برای خدا انجام دهیم، باز ما نیاز به خلوت‌هایی با خدا داریم... خلوت‌های دو نفره!😉 مسجد را به خاطر بچه‌ها رفتم ولی خودم جلدش شدم... عجیب آرامش دارد ولی گاهی ما از آن غافلیم. هیئت را بخاطر بچه‌ها رفتم ولی خودم غرق در کارهای تشکیلاتی‌اش شدم و هر بار خسته و پر انرژی برمی‌گردم خانه. ولی باز همهٔ این‌ها جای خلوت دو نفره انسان با خدا را نمی‌گیرد. بزرگی می‌گفت اگر می‌خواهید در روز انرژی برای کارهای بزرگ مثل مادری داشته باشید شب‌ها خود را با خدا شارژ کنید.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. چند تدبیر برنامه‌ریزی کمکم کرد!» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) تا وقتی بچه‌ها کوچک بودند، تمیز نگه داشتن خانه برایم سخت بود چون من از یک طرف جمع می‌کردم و آن‌ها از آن طرف می‌ریختند.🥲 ولی حالا که بزرگتر شده‌اند از خودشان برای کارها کمک می‌گیرم😉 و این در خانهٔ ما یک قانون اجباری‌ست و همه باید کار کنند؛ ۳ ۴ سالهٔ خانه اسباب‌بازی‌ها را جمع کند. ۸ ۹ سالهٔ‌مان ظرفشویی را خالی کند و رخت پهن کند. ۱۴ ۱۵ سالهٔ‌مان جارو بکشد و اتاقش را جمع کند. همه همکاری می‌کنند. کوچکترها قدر توانشان😌 بزرگترها هم اندازه توانشان.😉 یک ابداعی داریم به نام قرعه‌کشی کارهای خانه. اغلب پنجشنبه‌ها و روزهایی که مهمان داریم روز این کار است. کارها را می‌نویسم روی کاغذ، از جمع و‌جور هال تا شستن سرویس‌ها و جابه‌جا کردن لباس‌ها و...، و کاغذ را تا می‌کنم و می‌بندم و هر کس دو کار را به قید قرعه برمی‌دارد. من و همسر و محمدعلی و محمدحسن. ضحی هم نخودی‌وار وسط کارهای بقیه!😅 ولی باز هم همیشه خانه مرتب نیست و این دیگر در نظر من یک عیب نیست. طبیعی‌ست ولی چه کسی ست که منکر این شود که خانهٔ تمیز برای همهٔ اهالی خانه حال خوب می‌آورد.☺️ وقتی شاغل بودم عملاً تا عصر کسی خانه نبود که بهم بریزد. عصرها من در میان بازی با محمدعلی شام می‌پختم (شام‌های ساده و کم درد سر) و ظرف می‌شستم و کارهای روتین را پیش می‌بردم و آخر هفته جارو و گردگیری و.... داشتیم. ولی از وقتی خانه‌دار شده بودم، ریخت‌وپاش خانه در نظرم بیشتر شده بود و همهٔ وقتم را می‌بلعید🤦🏻‍♀️و این من را آزار می‌داد که بیشتر وقتم به تمیز نگه داشتن می‌گذرد. چند تدبیر کمکم کرد! اول اینکه وسایل غیر ضروری خانه را حذف کردم. از دکوریجات تا اسباب‌بازی‌های بی‌مصرف. دوم اینکه سطح استانداردم را پایین آوردم.😅 دیگر برق انداختن خانه را جزء کارهای خودم نمی‌دیدم، به تکنولوژی ماشین‌ظرفشویی و جارو دستی روی آوردم و با این کارها کلی وقت برای مطالعه و کارهای فرهنگی ذخیره کردم.😉 سوم اینکه قانون‌های برنامه‌ریزی را به کار گرفتم. یک قانونی هست به نام قانون دو دقیقه؛ یعنی اگر کاری فقط دو دقیقه از تو وقت می‌گیرد، همان لحظه انجامش بده. من با این قانون و کم کردن استاندارد پاکیزگی‌ام، دستشویی را در دو دقیقه می‌شستم و تمام. یا یک قانونی بود که می‌گفت بعضی کارها *حال* نمی‌خواهد *حرکت* می‌خواهد، الان وقت داری و سینک پر از ظرف کثیف است، این حال نمی‌خواهد که می‌گویی حال ندارم،😄 بلند شو و حرکت کن. اسکاچ را مایع بریز و شروع کن. وقتی به خودت می‌آیی که تمام شده... ظرف شستن حال نمی‌خواهد، دو دست و یک اسکاچ کفی می‌خواهد.🤭 همین‌. همیشه موقع ظرف شستن صوت گوش می‌دهم یا صوت‌های کلاس‌هایم یا اگر حال روحی خوبی ندارم، موسیقی سنتی… و دوباره تأکید می‌کنم کمک گرفتن از بچه‌ها برایم یک اصل مهم است. ولی باز هم همیشه خانهٔ ما تمیز نیست و من خیلی روی خودم کار کردم که دیگر این را عیب نبینم و اقتضای خانهٔ بچه‌دار بدانم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۳. از گروه کوهنوردی مادرانه تا جنگ روایت‌ها» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، در یک سازمان دولتی مشغول به کار شدم و در اثنای وقت‌های آزادم مطالبی در وبلاگم می‌نوشتم و از آن طریق با دوستانی که دستی بر قلم دارند، آشنا شدم ولی این آشنایی منجر به تولید کار اثرگذاری نشد.🤭 بعد از تولد پسر دومم و ترک کار رسمی، جذب تشکیلات مادرانه شدم و از مسئولیت فضای مجازی تا مسئول مادرانهٔ محله و رسانه و... با این تشکیلات همکاری داشتم. با اینکه سال‌ها فعال تشکیلات دانشجویی بودم، ولی با ادبیات حضرت آقا در خصوص فعالیت اجتماعی زنان آشنایی چندانی نداشتم🤦🏻‍♀️ و فعالیت در مادرانه من را با این مسئله که فعالیت اجتماعی زنان یک ضرورت است، نه انتخاب، آشنا کرد و سال‌ها به بررسی الگوهای مختلف فعالیت اجتماعی پرداختیم. از خانم دباغ تا اشخاص گمنامی که کمر همت بسته بودند به جهاد تبیین...👌🏻 در سال‌های مسئولیتم در مادرانه با هدف و انگیزهٔ حال خوب مادران، یک گروه برای طبیعت‌گردی برای مادران تأسیس کردم و هر هفته با مادران طبیعت‌گردی می‌رفتیم و این کار منشأ برکات زیادی در زندگی من بود. هدف من تزریق حال خوب و تفریح به مادرانی بود که سخت مشغول فرزندآوری و تربیت فرزند هستند و به دو سه ساعت آخر هفته برای تجدید قوا نیاز دارند.😉 قرارهای ما ۵ ۶ صبح پای کوه شروع می‌شود و ۹ ۱۰ قبل از اینکه خانواده بیدار شوند تمام می‌شود😅 و مادران با حالی خوب و سرحال و با نشاط برمی‌گردند به آغوش خانواده. معمولاً ۱۰-۲۰ نفر هستیم و طبیعت و کوه‌های اطراف تهران را برای پیاده‌روی انتخاب می‌کنیم. این کار برای من مصداق بارز فعالیت اجتماعی برای برداشتن یک نیاز جامعه در حد توان بود.🥰 ولی وقتی حضرت آقا جنگ را جنگ رسانه و جنگ روایت و جهاد تبیین را جهادی مهم و ضروری می‌دانند و می‌گویند هر کس به اندازهٔ وسع خودش باید در این عرصه تلاش کند، من نتوانستم بیکار بنشینم و البته معتقدم کارهای فردی شاید آنقدر اثر نداشته باشد و اینجاست که اهمیت تشکیلات بروز می‌کند. بعد از اینکه در مادرانه مسئولیت‌ها به دوستان جدیدتر واگذار شد، با کمک دوستان در یک موسسهٔ فرهنگی گروهی تاسیس کردیم برای ترویج روایت‌نویسی و بلند کردن پرچمی در جنگ روایت‌ها... اما هنوز اول راهیم و به نظرم سال‌ها باید بی‌وقفه تلاش کنیم تا بتوانیم روایت زن ایرانی با ایمان را نشان دهیم.☺️ معمولاً کارهایم را همراه بچه‌ها و در خانه انجام می‌دهم و روزهایی که جلسه دارم ضحی را به مهد می‌سپارم و سعی می‌کنم قبل از برگشتن بچه‌ها از مدرسه برسم خانه... ضحی مهد را دوست دارد و من از این بابت خیالم راحت است. واقعاً خدا را شکر می‌کنم و معتقدم این‌ها نعمتهایی‌ست که بابتش بازخواست می‌شوم.🤭 همیشه فکر می‌کنم خدا روزی به من می‌گوید تو که بچه‌هایت بزرگ شده بودند و بچهٔ کوچکتر هم مهد دوست بود، چرا آن‌قدر که باید برای کارهای روی زمین مانده تلاش نکردی؟ برای من فعالیت اجتماعی معنای زندگی‌ست.😍 فعالیت‌هایی که خرد و ریز هستند و شاید به چشم نیایند ولی باعث حرکت من می‌شوند. ما باید برای ساختن این جامعه در مسیر تمدن اسلامی خیلی زحمت بکشیم و هم خودمان قوی بشویم و هم کاری پیش ببریم.😉 فکر می‌کنم زمینه‌سازی برای ظهور آقا امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) همین است، همین‌که انسان‌های زیادی برای اعتلای تمدن اسلامی تلاش کنند و گفتمان غالب جامعه را به سمت ظهور بچرخانند و البته زنان، نوک پیکان این تغییر گفتمانی هستند.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. تربیت یعنی خودت طوری باش که دوست داری فرزندت بشود.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) اولین روزهایی که محمدعلی به دنیا آمده بود، حس می‌کردم من دیگر حتی حمام هم با خیال راحت نمی‌توانم بروم😢، انگار یک تکه از بدنم که به وجود من نیاز دارد، از من جدا شده و‌ من دیگر بدون او و به تنهایی هیچ‌کاری نمی‌توانم بکنم. یک ماهی که از مادر شدنم گذشت، متوجه شدم این نگاه با اینکه طبیعی‌ست ولی مضر است و باید بتوانم مدیریتش کنم.☺️ روزهای اولی که سر کار برگشتم هم این فکرها می‌آمد جلوی ذهنم و اذیتم می‌کرد. ولی مشورت با مشاورینی که عقاید و سمت و سوی زندگیشان شبیه من بود خیلی کمک کرد، ولی همچنان برای اینکه بچه را بعد از برگشتن از سر کار، جایی بگذارم و بروم مشکل داشتم، حس می‌کردم با بچه که نمی‌شود خرید رفت نمی‌شود دکتر رفت نمی‌شود مهمانی دوستانه رفت🤦🏻‍♀️... مخصوصاً وقتی پسرم راه افتاده بود و مثل فرفره از همه چیز بالا می‌رفت و با کنجکاوی همه جا را بهم می‌ریخت. اما یک پنجشنبه به یک مهمانی دعوت شدم که واقعاً برایم مهم بود بروم. مخصوصاً بعد از یک هفته کار سخت، آن مهمانی برایم مثل شربت گوارایی آرام‌بخش بود. با محمدعلی رفتم مهمانی و خسته‌تر از قبل برگشتم🥴 ولی دیگر ترسم ریخته بود😌 و بعد از آن با تدابیری محمدعلی را همه جا با خودم می‌بردم. چون در طول هفته کنارم نبود دوست نداشتم بازهم تنهایش بذارم. همه جا با بچه می‌رفتم هر چند سخت، اما در طول این سال‌ها کارها و جلسات و سفرها و تفریحاتی پیش آمده که اصلاً مناسب بچه نبوده یا امکانش فراهم نشده و من هم نرفتم و غصه خوردم ولی پذیرفتم که همین غصه‌های ریز هم از آثار مادری می‌تواند باشد.☺️ ولی مادری باعث رشدی می‌شود که به همهٔ این‌ها و هزاران برابر این محدودیت‌ها می‌ارزد‌. خدا به واسطهٔ هر کدام از فرزندان، شرح صدری به مادر می‌دهد🥰 که اگر حواسش باشد و شیطان با وسوسهٔ گناه، خراب نکند به همه سختی‌های مادری می‌ارزد.😊 من در طی سال‌های مادری‌ام خیلی تغییر کردم. الحمدلله آن روزها که کتاب تربیتی می‌خواندم و مو‌به‌مو در روابطم با محمدعلی انجام می‌دادم تمام شد. مادرانه دید من را، موقعیت من را و نگاه من را به تربیت تغییر داد. تربیت یعنی خودت همان بشوی که دوست داری بچه بشود به علاوه یکسری تدبیرها و هنرها؛ همین! و این آن‌قدر کار وقت‌گیر و زمان‌بری نیست. هر چند آن بخشی که می‌گوید خودت باید خوب باشی سخت است...🤭 سختی‌ای که شاید اگر بچه نداشتم به جان نمی‌خریدم و رشد نمی‌کردم. با این نگاه، تربیت دو بچه و سه بچه خیلی سخت‌تر از یک بچه نیست. یک بخشی از سختی مادری سرگرم کردن بچه‌هاست که این قضیه در خانوادهٔ چند فرزندی تقریباً حل می‌شود. از طرفی یک سری مفاهیم مثل قناعت و صلح و پذیرش و گذشت و باخت و تلاش و... را در خانهٔ چند فرزندی راحت‌تر از خانهٔ یک فرزندی می‌توان به بچه منتقل کرد. امروز من برای هر کدام از فعالیت‌هایی که دارم، اهداف میان‌مدت و بلندمدت چیده‌ام ولی زندگی به من یاد داده دل نبندم به هدف و منتظر هر تغییر و قضایی از طرف خدا باشم.😅 قصد ادامهٔ تحصیلاتم را ندارم ولی دوست دارم در ۵ سال بعد چند کتاب نوشته باشم. کتابی بنویسم درباره آدم‌هایی که جهان‌بینی می‌سازند، بقیه را در کوره‌راه‌های زندگی کمک می‌کنند؛ همان‌ها که می‌آیند جلوی تو می‌ایستند و می‌گویند دستت را بده و بیا بالا؛☺️ بعد نسبت همه چیز را برای تو تغییر می‌دهند. من از این چراغ راه‌ها زیاد داشته‌ام و یکی از تفریحاتم پیدا کردم اثر آدم‌های خوب در زندگی است... زهرایی که نسبت من را با مادری تغییر داد. فاطمه‌ای که لطیف نگاه کردن را ذره‌ذره به من آموخت. فهیمه‌ای که خط به خط نشانم داد معنای زندگی چیست و چگونه باید معناها را زنده نگه داشت.👌🏻 مژگانی که قلم جادویی‌اش بعضی چشم‌های کور شدهٔ ذهنم را بینا کرد و همهٔ پیام‌آورانی که خدا سر راهم گذاشت. دوست دارم نویسنده شوم و همه‌شان را به دنیا معرفی کنم به امید خدا.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. ضحی وسط این روزهای سخت دنیا آمد.» (مامان ۱۴، ۹، ۴ساله) ما زندگی‌مان را دانشجویی و با حداقل حقوق شروع کرده بودیم و سختی‌های مالی از ما انسان‌هایی صرفه‌جو و قانع ساخته بود. بعد از تولد دومین فرزند و استعفای من از کار، گشایش عجیبی در رزق و روزی برایمان پیش آمد که بی‌سابقه بود... ما توانستیم خانه بخریم و ماشین را ارتقا دهیم و...💛🤲🏻 اما همیشه مراقب بودیم آن روزهایی را که به نیمهٔ ماه نرسیده موجودی حسابمان به صفر می‌گرایید، فراموش نکنیم. من خیلی دغدغه داشتم مراقبت کنم بچه‌ها مصرف‌گرا بار نیایند؛ سخت است ولی ممکن. گشایش مالی گاهی امکانات و آرامشی به زندگی می‌دهد که اگر حواس انسان به این نباشد که دارایی فی‌نفسه ارزش چندانی ندارد و آن امکان و آرامش همه از خداست؛ وابسته می‌شود و از دست دادن برایش مثل مرگ سخت می‌شود...😔 ما استادی داشتیم که دائماً به ما یادآوری می‌کرد که مال اصالت ندارد مراقب باشید وابسته‌اش نشوید.. اگر این توصیه‌ها نبود چقدر سخت بود روزگاری که همهٔ رشته‌های همسر در کار پنبه شد😓 و شیب درآمد و امکانات مالی نزدیک به صفر شد. ضحی وسط این روزهای سخت دنیا آمد و نوری تازه تابید به زندگی ما... من شاکر خدایم هستم برای آن روزهای سخت، که درس‌های بزرگی داشت.🤲🏻 می‌دانستم من باید محور آرامش خانه باشم و مخارج زندگی را طوری مدیریت کنم که اقتدار همسر حفظ شود و بچه‌ها حس کمبود نکنند... برایم همیشه مهم بود حس فراوانی که واقعاً در عالم هست به بچه‌ها منتقل شود. خداوند واسع علیم است و رزق دست اوست، کم و زیاد کردن دریچهٔ رزق‌رسانی هم به دست اوست برای رشد و قوی شدن بشر. من دوست داشتم این را بچه‌ها بفهمند ولی از بابت تنگ شدن روزی نگران و مضطرب نشوند. موتور خلاقیت ذهنم در کاهش مخارج به کمک آمده بود... از مسافرت‌های طبیعت‌گردی😍 و شاد و‌ کم هزینه تا مهمانی‌هایی ساده ولی پر از حس خوب😉. یادم هست که تولد چهار سالگی محمد حسن را با یک هندوانه و کیک خانگی و ساندویج الویه به صرف کلی بازی دسته‌جمعی خانوادگی گذراندیم. تا اینکه کم‌کم دوباره کار همسرم جان تازه گرفت و گشایش مالی ایجاد شد. ولی تجارب آن دوران چقدر به ما کمک کرد و می‌کند. برای مدرسه فرستادن بچه‌ها خیلی فکر و بررسی کردیم. انتخاب ما مدرسهٔ غیر انتفاعی مذهبی بود. به خاطر محلی که در آن زندگی می‌کنیم (که اغلب سبک زندگی غیر اسلامی دارند) برایم قابل قبول نبود پسرم مدرسهٔ دولتی محل برود. خدا هم هزینه‌هایش را جور کرد؛ یک سال راحت و یک سال سخت و سال بعد سخت‌تر!🫣 یکی از بزرگترین نگرانی‌ها برای درس خواندن بچه‌هایم در مدارس غیر انتفاعی، هم‌زیستی با بچه‌هایی‌ست که از خانواده‌های بسیار متمول هستند و از این‌ جهت رفاه‌زده و ناز پرورده بار آمده اند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت می‌تونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻 ماه آخر بارداری فکر می‌کردم وقتی بارم رو زمین بذارم می‌تونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت می‌خوابیدم.😩 شب‌ها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر می‌دادم، آروغ می‌گرفتم، می‌خوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر می‌داشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که هم‌زمان دل درد داشتن و آروم نمی‌شدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮‍💨 به خاطر ساعت‌های شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمی‌تونستم بچه‌ها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند می‌شدم یکی رو بر می‌داشتم و یکی رو می‌ذاشتم. تازه همه‌ش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته می‌شدم، دو تا بالش رو روی پام می‌ذاشتم و بچه‌ها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالش‌ها کنار هم می‌خوابوندم و تکون می‌دادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید می‌رفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیت‌های شکوفا شده در دوران سختی بود.😅 اگر پیش می‌اومد که دوتاشون با هم خوابشون‌ ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار می‌کرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅 سعی می‌کردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمی‌تونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانه‌م می‌گفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه می‌دادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان هم‌زمان که به اونا می‌رسه حواسش به منم هست.»☺️ بعضی وقت‌ها اونم بالش روی پاهاش می‌ذاشت و عروسکش رو می‌خوابوند. گاهی هم از کمک‌های کوچولوش استفاده می‌کردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش می‌داد.😁😍 تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانی‌تر می‌خوابید. گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت می‌شد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همه‌ش در حال دویدن و رسیدگی به بچه‌ها می‌گذشت. اگر بگن شیرین‌ترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً می‌گم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همه‌شون پف دارن، لپ‌گلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر می‌تونن عین هم باشن.😬 با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍 تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمی‌اومد. چون پوست بچه‌ها رو اذیت می‌کرد. ترس و نگرانی از قاطی شدن بچه‌ها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اون‌جایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس می‌پوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 می‌دونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅 از اون بدتر این بود که فکر می‌کردم هر کاری برای یکی می‌کنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪 با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکی‌شون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝 دائم نگاهشون می‌کردم تا تفاوت‌های ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆 به مرور زمان با نگاه به چهره‌هاشون می‌تونستم بفهمم کی به کیه. اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوت‌های بیشتری در وجودشون با هم شدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. شگفتانه‌های الهی» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) اوایل که کوچولوتر بودن از شباهتشون خیلی لذت می‌بردم. لباس‌های عین هم، موهای عین هم، اصلاً هیچ چیزی نباید فرق می‌داشت.😍 انقدر که اصلاً برای دیگران قابل تشخیص نبودن.😁🤭 با بزرگتر شدنشون متوجه تفاوت‌های رفتاری‌شون شدم. مثلاً دو ساله بودن، یکی دوست داشت با چوب‌های دومینو یه برج بلند بسازه بره بالا، اون یکی روی زمین اونا رو به صورت‌های پیچیده می‌چید. کم‌کم تفاوت‌ها جدی‌تر می‌شدن. یکی با محیط و افراد فوری انس می‌گرفت، اما زودم خسته و دلزده می‌شد. اون یکی خیلی دیرتر انس می‌گرفت، ولی ماندگارتر.🤔 الان که کلاس دوم هستن، یکی از در میاد فوری می‌شینه سر تکالیف و همهٔ کارهاش رو انجام می‌ده و ساعت ۴ عصر که می‌شه کیفش دم در آمادهٔ رفتنه و تا شب مشغول بازی و تفریح.😉 اون یکی تا غروب تفریح و بازی، تازه دم غروب می‌شینه سر کارش و تا قبل خواب درگیره. 😅 البته مزایای دوقلویی هم کم نیست. حمایتشون از هم‌دیگه☺️، مشوق بودن برای رشد و پیشرفت هم‌دیگه، حس رقابت مثبتی که بینشون هست، گاهی زیرآبی رفتن و جای هم‌دیگه جواب دادناشون😜 و کلی اتفاق خوب دیگه زیبایی‌های فوق‌العادهٔ دوقلو داری رو دو چندان می‌کنه.😍 اما مسائلی پیش اومد که به خاطر این شباهته احساس خطر کردم.🥺 اولی‌ش اونجایی بود که گاهی تو شمارش خواهر و برادر یا دیگران، دوقلوها ناخودآگاه یکی حساب می‌شدن.😬 مثلاً وقتی می‌خواستیم خوراکی تقسیم کنیم محمدعلی و ریحانه می‌گفتن باید به سه تقسیم بشه! دوقلوها رو یکی می‌دیدن یا تو نوبت برای بازی‌ها و...، این منو می‌ترسوند که اگه بزرگتر بشن چه حسی نسبت به این رفتار دیگران خواهند داشت؟! کلی زمان برد تا جا بندازیم هر کدومشون رو یه فرد جدا ببینن.🤪 دومی‌ش مقایسه‌ها بود. دیگران خیلی سعی می‌کردن اونا رو مقایسه کنن و تو هر تغییر حرکتی، تو هر رشدی، تو هر رفتاری این مقایسه پیش می‌اومد. مثلاً یه دوره حانیه خیلی دوست داشت با بچه‌های دیگه بازی کنه و حنانه می‌نشست با حوصله تنهایی بازی می‌کرد. دو تا برچسب بهشون میزدن!🙄 حانیه برونگراتره؟! حنانه درونگراتر؟! جالبه بعد سه چهارماه دوباره شرایط و برچسب‌ها جابه‌جا می‌شد. اما همیشه این مقایسه بود. گاهی با خودم می‌گفتم اگه برن مدرسه و یکی درسش ضعیفتر باشه حتماً اونجا هم این برچسب‌زدن‌ها ادامه پیدا می‌کنه.😢 سومی‌ش: استقلالشون توی تصمیم‌گیری‌ها در خطر بود! همیشه بین استقلال خودشون و باورهای غلط اجتماعی که دوقلوها باید عین هم باشن درگیر بودن. مثلاً یه بار که می‌خواستیم بریم دارالقرآن، حنانه می‌خواست روسری‌ای بپوشه که ازش فقط یه دونه بود، حانیه هم اصرار داشت هر دو مقنعهٔ رنگی بپوشیم. بحث و مشاجره به های‌های گریهٔ بچه‌ها رسیده بود.😭 حنانه می‌گفت من چرا نمی‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم! حانیه می‌گفت باید چیزی بپوشیم که شبیه هم باشیم وگرنه همه مسخرمون می‌کنن!!! 😤 البته مدت‌هاست که تو خونه کاملاً متفاوت هستن و تو خرید لباس سعی می‌کنم لباسشون دو رنگ مختلف از یه مدل باشه که هویت مستقلشون حفظ بشه و این فضای ذهنی شبیه بودنه بشکنه، اما بازخوردهایی که همیشه از بیرون می‌گیرن، یه باور غلط رو براشون ایجاد کرده که دوقلوها باید شبیه هم باشن.😣 اون روز کلی باهاشون صحبت کردیم در مورد اینکه شماها آدمای مستقل هستین و هر کس هر چی دوست داره می‌تونه بپوشه. آخرش حانیه یه روسری که رنگش نزدیک حنانه بود انتخاب کرد و مسئله برای اونا تموم شد و برای من جدی‌تر شروع شد.😣 ‌من حتی تو خرید لوازم هم سعی می‌کنم بینشون تفاوت قائل بشم. مثلاً کیف‌های مدرسه‌شون هر دو یه جنس پارچه داره و رنگ کلی‌ش یکیه (تا باز مورد انتقاد دیگران قرار نگیرن🤦🏻‍♀️) ولی طرح‌های روشون کاملاً مختلفه تا مسئولیت لوازم و وسایلشون رو مثل بچه‌های دیگه به عهده بگیرن و از فرافکنی و انداختن تقصیر به گردن هم‌دیگه جلوگیری بشه. اما تو کلاسشون چون دوقلوهای دیگه‌ای هستن که همه چیزشون عین همه😫 این حس هنوزم براشون هست. ‌ لباس‌های مدرسه‌شون رو اسم زدم تا مالکیتشون حفظ بشه، فقط چادرهاشون اسم نداشت. یه روز حنانه روی یکی از چادرها یه پیکسل نصب کرده بود، دوباره ماجرا داشتیم حنانه اونو مال خودش می‌دونست و حانیه می‌گفت منم بارها اینو پوشیدم. این دعواهای به ظاهر ساده برای من مادر یک درس مهم داره! اونا احتیاج به هویت مستقل دارن، احتیاج به حس مالکیت فردی دارن، همه چیز مشترک می‌تونه در آینده خطرهای بیشتری براشون ایجاد کنه. مدتیه دارم سعی می‌کنم و تمرین می‌کنم به خودم و بقیه بقبولونم که دوقلوها دوتا انسان متفاوت هستن در عین شباهت‌هاشون، باید مراقب هویت مستقل دوقلوهامون باشیم.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین
«آبجی سرحال شد...» (مامان ۱۶، ۱۰، و حانیه ۸، ۱.۵ساله) مامان: «ریحانه جان، مامان چرا این‌جوری هستی؟!😥 حالت خوب نیست؟ اتفاقی افتاده؟!» ریحانه: «نه مامان! هیچی نشده ولی نمی‌دونم چرا حالم خوب نیست. دلم می‌خواد گریه کنم😭» مامان: «چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده برات؟ بیا یه کم پیشم ببینم🤗» ریحانه: «خودمم حال خودم رو نمی‌فهمم مامان! اعصابم بهم ریخته است، دلشوره دارم.» مامان: «بیا عزیزم بریم غذاتو بخور... یه فیلم با هم ببینیم حال و هوات عوض می‌شه، بهتر می‌شی!» یک ساعت بعد، ریحانه همچنان🥴🥺 و من😥 اینجاست که فرشتهٔ نجات من رسید.☺️ محمدحسن تا دید ریحانه رفته روی تخت دراز کشیده، بدو رفت سراغش.😁 از زمانی که زبون باز کرد، اولین کلمه که روزی هزار بار می‌گفت آججججی و آجججیا بود🥹 بعدم آدا (داداش) من و بابا هم که تو مرتبهٔ بعدی بودیم.😅 خلاصه با نوای آججیی آججیی رفت سراغ ریحانه، با کلی بوس، ناز و چشم نازک کردن☺️ و بغل کردن حسابی آبجی ریحانه رو سر ذوق آورد.😍 انقدر خودش رو به آغوش آبجی دعوت کرد و انقدر خودش رو لوس کرد لباشو غنچه کرد و با صدای بامزه لپای آبجی رو بوسید😘 تا آبجی سرحال شد و مشغول بازی شدن. نیم ساعت بعد دیدم صدای خندهٔ دو تاشون از تو اتاق میاد.🤩 ریحانه قلقلکش می‌داد و محمدحسن هم غش‌غش می‌خندید🤣 تا ریحانه ول می‌کرد، دوباره پسر بازیگوش با ادابازی می‌گفت بازم قلقلک بده.🤪😂 کوچولوهای مهربون دل نازک، تا غمی تو چهرهٔ هر کدوم از اعضای خانواده می‌بینن با همون دستای کوچولوشون و زبان دست‌وپا‌شکسته‌شون حال خوب کن خونه می‌شن.🥰 البته این مختص فسقلی خان خونه نیستا.😍 پیش اومده منِ مامان نیاز به تکیه‌گاه عاطفی داشتم و ریحانه جان اونجا برام آغوش باز کرده و با دست نوازشش آرامش رو به وجودم آورده.🥰 دوقلوها هم که با همهٔ شیطونی و اختلاف‌ها و اذیت کردنای همدیگه، به وقتش حسابی هوای همو دارن‌.😅 یعنی خودشون با هم به قصد کشت دعوا می‌کنن‌ها😩 امااا خدا نکنه یکی به آبجی‌شون بگه بالا چشمت ابروئه🥴 خصوصاً توی مدرسه و بین دوستان😅 قشنگ یک تیم دو تفنگدار و گاهاً با آبجی بزرگه، سه تفنگدار می‌سازن که خدا به داد طرف برسه🙈 خلاصه با همهٔ قهر و آشتی‌ها، همو تنها نمی‌ذارن.☺️ ان‌شاءالله همهٔ خونه‌ها پر از این آغوش‌های گرم باشه.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«و چه شفیع نابی ست...» (مامان ۷ و ۳ ساله و یه دختر توراهی) «بسم الله الرحمن الرحیم» به توکل نامت شروع می‌کنم و قدم می‌گذارم به میهمانی‌ات.. اذن دخول می‌خواهم بر مهمان شدنم... و به سفارش خودت... دست در دست "حسین" بر درت آمده‌ام... مثل کودکی گناهکار که پشت پدرش قایم می‌شود تا همسایه نبیند صورت خطاکارش را... صورت می‌پوشانم تا نبینی‌ام... که شرمِ سیاه رویی‌ام از این آب تَرَم نکند در محضرت... آری غرق شدم در گناه و روی ورود ندارم... آن‌قدر غرق، که دلم حُرّی ریخت مثل دیشبی که هلال ماه آمد و من چشم باز کردم. که ای وای؛ رجب و شعبان چون بادی گذشت و من هیییچ... رجب و شعبان رفت و من هیچ سَکویی برای پروازِ رمضان نساختم... و حالا بدون هیچ نردبانی چگونه بالا بیایم مثل خیلی‌ها در این ماه... چه کسی دستم را بگیرد... از چه راهی بروم... قرار ندارم... یک قلب سیاه از گناه... یک سر پرهوس و سرگردان... وجدان خواب و یک سال عمر از دست رفته... و دلی که ندیده گرفت معشوقش را... چشمانی که ندیده مهرش را... و وجودی که حس نکرده بودن و نظاره‌اش را... شرم دارم از ورودم... آری اما همه را کوله‌ای کردم بر پشتم و کشان کشان به امید "رحمتت" آمده‌ام... بپذیر مرا... به حق "حسین"ی که شفیع آورده‌ام... حمل بر گستاخی‌ام نکن... اما نور سفرهٔ رحمت بینهایتت هر خطارکاری را سمت خود می‌کِشد. و البته... خطاکاری سر به زیر گرفته و شرمگین از گناه... که امید بسته به جرعه‌ای از مِی ناب رحمتت... که امید بسته و با تصور آغوش دوباره باز شده‌ات، برای بخشش دوباره این پا و آن پا می‌کند. و چه شیرین است تصور لحظه‌ای که دست بر زیر چانه‌ام گذاری و صورتم را بالا گیری و به حق شفیعی که آورده‌ام، بپذیری‌ام... همان که کشتی نجاتش به مقصد "رحمت" و "کرمت" هر سیاه‌روی پشیمانی مثل مرا جای می‌دهد. و چه شفیع نابی‌ست "حسین"برای ورود به ماه میهمانی‌ات..🤚🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif