«مادرانی که پدری میکنند... (۱)»
#ف_حامدینیا
(مامان #زینب ۸ و #محمدحسین ۴ ساله)
وقتی پنج ماه پیش اومدیم سوریه، قرار بود فقط دوری و غربت و تحمل کنیم. نمیدونستیم اومدنمون مصادف میشه با یکی از سختترین شرایط منطقه تو این چند سال اخیر.😢
سوریه کشور خیلی زیباییه. کشوریه که تقریباً تمام تولیدات داخلی خودشونو استفاده میکنن... از خوراک و پوشاک بگیر تا لوازمخانگی و بقیهٔ ملزومات.
کاش ۱۰ سال پیش معترضین سوری توطئهٔ آمریکا و اسرائیل رو میفهمیدن و جنگ راه نمیانداختن و جرثومهای به نام داعش وارد کشورشون نمیشد و این همه کشورشون عقب نمی افتاد.😥
منطقه شام و لبنان و فلسطین خیلی قشنگه و آبوهوای خوبی داره. اسرائیل لعنتی دست روی خوب منطقهای گذاشته، معلومه به این راحتیها ول نمیکنه بره.
اون اولا که اومده بودیم، دخترم یه کم هنوز تو حال و هوای ایران مونده بود و تو مدرسه غریبی میکرد. روز اول اومد گفت مامان با یه دختر مهربونی دوست شدم، اسمش مطهرهست. خیلی باهام خوبه و دوستش دارم.🌷
راست میگفت؛ بعدها که مطهره رو تو هیئت هفتگی حرم حضرت رقیه میدیدم، همیشه با یه لبخند خوشگلی میاومد و میگفت سلام خاله. بعد میرفتن تو صحن بازی میکرد. آخه بهترین تفریح بچههای اینجا بازی تو هیئت هفتگیهای حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) ست. انگار بچهها میدونن خانم رقیه خودشون بازی کردن رو دوست داشتن. واسه همین بازی تو حرم حضرت رقیه خیلی بهشون خوش میگذره.☺️
یه کم که از زمان شروع طوفانالاقصی گذشت، وقتی اسرائیل دید آبروش تو منطقه رفته، شروع کرد به زهر ریختن به سپاهیهای مخلص سوریه.
تقریباً ۱۵ روز قبل از شهادت سید رضی، ساعت حدوداً ۱۱ بود که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. طوری پنجرهها لرزید که حس میکردی که دیگه واقعاً رفتنی شدی.
با همسرم رفتیم خودمونو انداختیم روی بچهها و من شروع کردم به گفتن اشهد.
وقتی تموم شد، الحمدلله گفتیم و همون لحظه یاد مردم مظلوم غزه بودیم که چند وقته دارن بمب واقعی میریزن رو سرشون، این که فقط صداش بود.😥
بعد فهمیدیم اسرائیل دو تا از نیروهای خوب ایرانی تو سوریه (شهید تقیزاده و شهید عطایی) رو به صورت هدفمند زده و در جا مظلومانه شهید شدن.😞
۱۵ روز بعد هم نوبت سید رضی شد. مهمترین نیروی ما تو منطقه بعد از حاج قاسم. همهٔ ایرانیهای تو سوریه تو بهت بودن. مثل وقتی تو ایران خبر شهادت حاج قاسم رو شنیدیم...
تو تشییع جنازه سید رضی من صحنهای رو دیدم که تا عمر دارم از خاطرم نمیره.
برای خانم سید رضی، سوریه مثل وطنشون بود. حدود ۳۵ سال اینجا زندگی کرده بودن. تو مدرسه هم معلم ورزش بچهها و مثل مامانشون بودن. تو حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) یه صندلی گذاشته بودن و خانم شهید سید رضی روش نشسته بودن و کلی بچه از همه گروه سنی دورشون جمع شده بودن و زار زار گریه میکردن که خانم تو رو به خدا نرین. ما بدون شما چیکار کنیم؟!😞 و ایشون گریه و بیتابی که نمیکردن هیچ، تازه بچهها رو هم آروم میکردن که خواست خدا بوده قوی باشین بچهها.
ماشاءالله تا حالا زنی به این صبوری ندیده بودم. اقتدار و ابهت از سر و روی ایشون میبارید. همون لحظه با خودم گفتم وقتی ۳۰ سال در کنار بیبی زینب، اون دریای صبر زندگی کنی، بایدم شبیهشون بشی.
همهٔ این اتفاقها میافتاد، اما من هنوز اندر خم غم دوری از ایران و غربت بودم...
تا اینکه آخر دی ماه شد...
روز شنبه... خبر اومد اسرائیل ملعون ۵ تا از نیروهای مخلص ایرانی سوریه رو شهید کرد.
ادامه دارد...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادرانی که پدری میکنند... (۲)»
#ف_حامدینیا
(مامان #زینب ۸ و #محمدحسین ۴ ساله)
وقتی متوجه شدم یکی از اون شهدا بابای مطهره بوده، دنیا روی سرم خراب شد.😢 تصویر مطهره با اون لبخند قشنگش یک لحظه از جلوی چشمم دور نمیشد. اون شب تا نزدیکهای صبح انگار یکی به گلوم چنگ انداخته بود و ولم نمیکرد. نمیدونستم به زینب چی باید بگم و چه جوری برای تشییع جنازه فردا صبح آمادهش می کردم.😥
اینجا انگار رسمه شهدا رو اول میبرن خدمت حضرت رقیه (سلاماللهعلیها)، بعد میارن پیش بیبی زینب (سلاماللهعلیها). چون شب قبلش حالم بد بود نتوستم به تشییع جنازهٔ حرم حضرت رقیه برسم و خدا رو شکر میکنم که نرفتم.
دوستان تعریف کردن که دختر کوچیک شهید آقازاده خیلی بیتابی میکرده و داد میزده و بابا بابا بابا میگفته. من اگر این صحنه رو میدیدم حتماً از شدت غم سکته میکردم.
حرف از بابا زده بشه پیش خانم رقیه، حتماً فضا خیلی سنگین بوده.
از خانم باردار شهید آقازاده نگم که قرار بود ماه اسفند فرزند چهارمشونو به دنیا بیارن. قرار بود همین روزها به همراه شهید و دختراشون بیان تهران برای زایمان...😭
رفتیم حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) برای تشییع شهدا. به زینب گفتم مامان جان یادته دیشب که عکس شهدا رو میدیدی گفتی مامان فامیلی مطهره محمدیه.
گفت خب، گفتم بابای مطهره بود. برو از دوستت خداحافظی کن... چون امروز با باباشون میرن ایران.😞
وقتی رفتیم جلو با مطهره و مامانش خداحافظی کنیم، با لبخند تلخی از زینب خداحافظی کرد.
فردای اون روز وقتی زینب از مدرسه اومد، از جای خالی مطهره گفت.
جای خالی ۷ بچه و ۲ معلم توی مدرسه...
مطهره فرزند چهارم خانوادهشون بود، دو برادر و یک خواهر بزرگترش و دخترای شهید آقازاده هم توی اون مدرسه بودن
و همسر شهید کریمی و امید زاده که تو مدرسه معلم بودند.
با دیدن صبوری و بزرگی این خانوادههای شهدای عزیز از نزدیک، کتابهایی که از قبل از خانوادههای شهدا خونده بودم، برام مجسم شد و بیش از پیش به خاطر صبوریشون برام عزیز و محترم شدند.
انشاءالله اسرائیل به زودی زود نابود بشه و تاوان این لبخندهای شیرینی که از این همه کودک مظلوم فلسطینی و لبنانی و ایرانی و... گرفته بده.
انشاءالله خود این خانوادههای شهدا با چشم خودشون سقوط اسرائیل رو ببینن.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بهانهای برای یک آغاز»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۵، #محمدحسین ۱۳.۵، #زهرا ۱۲، #زینب۹.۵ ، محمدسعید ۵ ساله)
یکی از آفتهایی که چند سالیه گریبان خانوادههارو گرفته، سبک زندگی تجملگرایانه است.🙄
تجملگرایی باعث شده خانوادهها زیر بار انواع قسط و قرض و وام و... کمرشون خمیده بشه و البته شبکههای اجتماعی با به نمایش گذاشتن سبک زندگیهای اشرافی، روزبهروز بر این مسئله دامن میزنن.
و من فکر میکردم زنان ایرانی تا چه اندازه در سوق دادن خانواده به سمت تجملگرایی و برعکس، اصلاح سبک زندگی و داشتن زندگی به دور از تجملات نقش دارن.
دوست داشتم قدمی هر چند کوچک، در این راه بردارم که تولد فرزند پنجم بهانه خوبی شد برای یک آغاز.
وقتی فرزند پنجم به دنیا آمد، خونه برامون تنگ شده بود. بچهها تو تبلیغات تلویزیون دیده بودن که یه خانواده دیوارای خونه رو هل میدن و خونه بزرگ میشه.😅 چند باری به شوخی باهم امتحان کردن تا شاید خونه دلش بسوزه و دیواراشو ببره اونورتر.😄 اما خونهٔ بیرحم از جاش تکون نمیخورد. شاید نمیشد دیوارای خونه رو هل داد اونطرف تر! ولی میشد وسایل خونه رو هل داد بیرون.😉
بنابر این تصمیم گرفتیم وسایل اضافی و غیر ضروری رو حذف کنیم و با این کار یک تیر و دونشون بزنیم؛ هم بچهها جای بیشتری برای بازی داشته باشن و هم به سمت سادهزیستی قدم برداریم.😉
بوفه خانوم رو فروختیم، راستشو بخواید از اولم باهاش حال نمیکردم.🤭 بیخاصیتترین و پر افادهترین وسیلهٔ خونه بود که همهش افه میاومد: نگاه کنید من چه ظرفایی دارم! دلتون بسوزه! شماها ندارید.😏
و سالی چندبارم دستور میداد بیا تمیزم کن!
مدام هم باید مواظب سرکار علیه بودم که بچهها توپ نزنن توش، جای دستاشون نمونه رو شیشههاش.😶
مبلا هم اهدا شدن.
تا هشتاد سالگی که جوونیم و الحمدلله زانودرد و پادرد نخواهیم داشت😁 و بهش احتیاج نداریم، بعد از اونم خدا بزرگه.😅
وسایل تزیینی و دکوری هم حذف شدن.
تعداد قابهای بشکن رو دیوار هم به حداقل ممکن تقلیل پیدا کردن.
و اینگونه زمین بازی چمن ورزشگاه آزادی خونه ما آماده شد.😍😍
بعد از مدتی الحمدلله به برکت بچهها منزل بزرگتری نصیبمون شد، اما باز هم خونه رو با مبل و وسایل اضافی پر نکردیم که هم بچهها راحت بازی کنن و هم سادگی زندگیمون حفظ بشه.
البته منکر فواید مبل نیستم و احتمالاً در آینده تهیه کنیم اما مبل ساده.
چون اصولاً وسایل باید در خدمت نوع انسان باشن، و با رویهای که خیلی از ما طی چند سال اخیر در پیش گرفتیم، مدام در خدمت وسایل هستیم. مدام تلاش میکنیم فلان وسیله و بهمان ظرف و پرده چنین و مبل چنان و... رو بخریم و بعد از خرید دائم باید مراقبش باشیم🙄 که بچهها کثیفش نکنن و گوشبهزنگ که خط و خش روش نیفته و...
اما بعد از حذف تجملات و وسایل اضافه هم من به آرامش رسیدم و هم بچهها...
#سبک_زندگی_ایرانی_اسلامی
#وسایل_خونه_فدای_سر_بچهها
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این ویروس بابرکت!»
#م_کریمخانی
(مامان #امیرعلی ۱۱.۵، #محمدحسین ۷.۵ و #زینب ۱.۵ساله)
حدود ۲.۵ ماه پیش بود که با دیدن اولین تاول روی بدن امیرعلی متوجه شدم ویروس واریسلا یا همون آبلهمرغان (نمیدونم بگم مبارک یا نامبارک🤦🏻♀️) وارد منزل ما شده🦠، اما نمیدونستم قراره مدتی طولانی مهمونمون باشه.😒
خلاصه اینکه ده روزی علی آقا درگیر ویروس بود و همون موقعها منتظر بودیم ببینیم حالا نوبت کدومه! که زینب خانم دچار تب بیعلت شد و چند روز بعد چند تا تاول کوچولو روی صورت و گردن خانم کوچولو توجهمون رو جلب کرد.😕
زینب خانم هم درگیر شد البته نه به حجم درگیری داداش بزرگه...
تا اینکه یه روز محمدحسین از مدرسه اومد با ذوق و خوشحالی فراوان، که قراره دو هفته دیگه از طرف مدرسه بریم اردو...😍 اون از اردو میگفت و اینکه قراره با اتوبوس برن باغوحش و چه خوراکیهایی باید ببرن و من هم ماتومبهوت نگاش میکردم!😐
و یه حسی بهم میگفت نمیشه...🙁
زینب خانم هم یک هفتهای درگیر بود تا اینکه خوب شد. یه هفتهای هم گذشت و محمدحسین همچنان😅 سلامت بود و خبری از آبله و بیماری نبود... ما هم به خیال اینکه محمدحسین نمیگیره، دیگه آبله رو فراموش کردیم.
شنبه از راه رسید و قرار بود محمدحسین دو روز دیگه بره اردو و روز شماری میکرد. ظهر که از مدرسه اومد، کمی رنگ پریده بود و بیحال، من هم بعد از مدتها پدر و مادرم رو شام دعوت کرده بودم و مشغول بودم.
عصرش بیحالی محمدحسین توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه لباسش رو بالا زدم که ناگهان دو تا تاول کوچولو توجهم رو جلب کردند.😩 محمدحسین هم با تعجب نگاهم میکرد و من نمیتونستم بهش حرفی بزنم! میدونستم خیلی ناراحت میشه...🤭
پدرش که رسیدن، بهشون خبر دادم و ایشون هم بررسی کردن و نظرمون با توجه به تجربهای که کسب کرده بودیم، قطعی همون بود؛ بله... آبله مرغان.😖
محمدحسین قبول نمیکرد و میگفت من خوبم مشکلی ندارم.☺️ خلاصه ما هم سکوت کردیم و با پدرش رفتن دکتر و گویا وقتی از زبان آقای دکتر میشنوه که آبلهمرغان گرفته، از همون جا شروع میکنه به بغض و گریه...
و خب متاسفانه آقا محمد حسین دیگه نمیتونست بره اردو و ما باید قانعش میکردیم...😣 اما مگه قانع کردن محمدحسین به همین راحتیهاست؟!🙄 اگر کاری رو بخواد انجام بده، خیلی سخت میشه منصرفش کرد.🧐
خیلی جدی میگفت من دوشنبه میرم اردو🤨☺️ ماهم براش دلیل می آوردیم که نمیشه و دوستات مریض میشن و اون هم کلی دلیل ردیف میکرد که ماسک میزنم و...
حالا دوشنبه رسیده بود و من مثل همیشه که در این جور مواقع فقط از یه کسی میتونم کمک بگیرم، رفتم در خونهٔ آقای مهربونم، همون آقایی که توی چالشهای تربیتی ازشون کمک میگیرم.🥹 گفتم آقا اینا سربازای خودتون هستن، دستشون رو بگیرید و به من هم کمک کنید بهترین راه رو انتخاب کنم...
بهشون گفتم آقا من نمیتونم کاری کنم! شما خودتون محمدحسین رو قانع کنید. اصلاً این قضیه رو به شما سپردم...🥰
بههرحال این قضیه به خیر گذشت و محمدحسین به لطف امام زمان عزیزم (عجل اللهتعالیفرجهالشریف) خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم، آروم و بالاخره، قانع شد.☺️ موند توی خونه و سرش رو با کارتون انتخاب شده توسط پدرش و لگوهای ریزهمیزهش، گرم کرد و کلی وسیله ساخت تا عصر...
من میدونستم این اتفاق و بیمار شدن پسرم در اون زمان حکمتی داره😉 و یکی از حکمتهای اون رو زمانی فهمیدم که قرار شد دوباره حدود یه ماه بعد بچهها رو اردوی دیگهای ببرن و محمدحسین با خبر اردوی جدید که یه خبر خوشه، خیلی عادیتر برخورد کرد.🥰
برام جالب بود و احساس میکنم این هم یه امتحان بود برای پسرم تا زمینهٔ رشدش فراهم بشه و بدونه نه خوشیهای دنیا موندنی هستن که اونقدر براشون ذوق کنیم و نه غمهای دنیا اونقدر موندنی، که تحملشون نکنیم و فکر میکنم احتمالاً در موارد خوشیها و ناراحتیهای آینده، با رفتار بهتری از محمدحسین مواجه بشیم انشاءالله.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«امسال هم در کنار تمام زوّار...»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱۱، #زهرا ۹، #محمدحسین ۷، #فاطمهبشری ۳ساله)
حیاط و فضای بزرگ و دلباز و معنوی جمکران همیشه بچههام رو برای رفتن به اونجا، مشتاق میکنه و سر ذوقشون میاره.🥰
منم جهت خاطرهسازی، از همون زمان که تونستن روی پای خودشون بایستن، براشون کلی خوراکی و اسباببازی آماده میکردم و میرفتیم جمکران و کلی بهشون خوش میگذشت و همیشه برای بیشتر موندن اصرار میکردن.
الحمدلله بعد از ساخت بلوار پیامبر اعظم و انجام و تکمیل طرح حرم تا حرم (حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) و جمکران در قم) جشن نیمهشعبان در تمام سطح شهر مخصوصاً به صورت متمرکز در تمام مسیر بلوار پیامبر اعظم برگزار میشه 🤩 و این مراسم باشکوه و معنوی، اشتیاق بچهها رو برای جمکران رفتن، مخصوصاً در نیمشعبان هر سال، چند برابر میکنه.☺️
نیمهشعبان سال پیش بسیار باشکوه بود و هنوز خاطرات شیرینش از ذهن بچههام نرفته و مشتاقن این چند روز هم سپری بشه. از ابتدای مسیر موکبها برپا شده و بوی اسفند در هر لحظه همراهته.😌
یکی در قسمتی از پیادهرو، ماشینش رو پارک کرده و روی صندوق عقب ماشین، یه کلمن بزرگ شربت آبلیمو گذاشته و کام تمام رهگذرها رو با شربت خنک خونگیشون شیرین میکرد.😋
یک خانواده، با هم در کنار میزی که خودشون آوردن، ایستاده بودن. مادر، داخل قابلمهای که روی گاز پیکنیکی گذاشته بود، کوکو سیبزمینی سرخ میکرد، پدر با کوکوها و نون لواش و گوجه و خیار شور ساندویچ میگرفت و دختر و پسر خانواده که سن کمی هم داشتن، ساندویچهای داخل سینی رو به زائرها تعارف میکردن.🤩
یک موکب فرهنگی به بچههام رنگآمیزی داد و از بچهها میخواست که همونجا با مدادرنگیهایی که در اختیار بچهها میذاشتن، رنگآمیزیها رو رنگ کنن و تحویل بدن و در عوض جایزه بگیرن. دخترای من کشمو و پسرم پیکسل هدیه گرفتن.😄
تمام طول مسیر هم که با مهربانی مردم عزیز مواجه میشدیم و بچهها بادکنک و سربند و پیکسل و جوراب و دستبند و... هدیه میگرفتن.😍
بعضی موکبها ساندویچ فلافل میدادن، بعضیها، نون پنیر سبزی و خرما، یک جا چای شیرین میدادن و یک جا شربت زعفران، کیک و کلوچه و شکلات هم، فراوان خوردیم.🙃
مسیر پیادهروی تقریباً طولانیه و به علت ازدحام جمعیت و البته موکبهای رنگارنگ، راه طولانیتر هم شده بود. اما بچهها اصلاً احساس خستگی نمیکردن.
صدای مولودیها که هلهلهکنان برای میلاد آخرین امام و ولی دنیا شادی میکردن، بچهها رو به وجد میآوردن و انرژیشون رو برای ادامه مسیر تمدید میکرد.👏🏻🥳
من هم از فرصت استفاده میکردم و داستانهایی از زندگی امام زمان حضرت مهدی (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) تعریف میکردم و بچهها رو بیشتر با امام زمانشون آشنا میکردم.😇
هنگام غروب و تاریکی هوا، رسیدیم نزدیک جمکران و حدوداً بیست دقیقه راه باقی مونده بود، اما تقریباً همه خسته بودیم. آخرین موکب زیلو پهن کرده بود و کنار زیلوشون دوغ محلی و ترش و خوشمزه میداد و مردم رو برای برپایی نماز جماعت در اون مکان تشویق میکرد.
ما هم برای استراحت و همچنین خوندن نماز اول وقت و جماعت، همونجا توقف کردیم.
بچهها هم بلافاصله به خیال اینکه، داخل لیوانهای یک بار مصرف، شیر گرمه، رفتن و نفری یک لیوان گرفتن و برگشتن پیش من نشستن و همه با نوشیدن دوغ میفهمیدن که اشتباه فکر میکردن و دوغ رو به من میدادن.🥴
با وجود اینکه دوغ لذیذی بود، ولی بعد از نوشیدن لیوان اول دچار سستی و سردی شدم، ولی سه تا لیوان دیگه روبهروم بود و بچههایی که با چشمانی منتظر، میگفتن مامان خیلی ترشه ما نمیتونیم بخوریم لطفاً خودت بخور که اسراف نشه.😬🥶😭
و من از خودگذشتگی کردم و چهار لیوان دوغ خوردم و تقریباً از اونجا به بعد تا برگشت به منزل، خودم رو روی زمین میکشیدم و چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم.😂🥱😴
بعد از نماز رفتیم جمکران اما به قدری ازدحام جمعیت زیاد بود که موفق نشدیم به مسجد جمکران بریم و بعد از کمی توقف به منزل برگشتیم.
امسال ما هم در کنار تمام زُوّار، در این مسیر خواهیم بود و انشاءالله امسال بچههای من هم به مناسبت این عید فرخنده، در مسیر شکلات و شیرینی پخش میکنن تا دیگران رو در شادی خودمون سهیم کنیم.🤩👏🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تقویت مهارتهای اجتماعی دخترکم»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱۱، #زهرا ۹، #محمدحسین ۷، #فاطمهبشری ۳ساله)
معمولاً درمهمانیها بچههای قدونیمقد و پر سروصدا، خونه رو میذارن روی سرشون و حسابی بازی میکنن و خوش میگذرونن.🥳
اما گاهی اوقات هم پیش میاد میبینیم یکی دو تا بچه، از بقیه جدا هستن و تو جمع بقیه، شرکت نمیکنن.
یک گوشه بیصدا و ساکت میشینن و فقط نظارهگر بازی بچهها هستن.🤫
وقتی هم تقاضا میکنیم که برو با بقیهٔ بچهها بازی کن معمولا کنارهگیری میکنن و میگن راحتیم...🫢
دختر من از همون سن کم، به شدت این مدلی بود و با جمع کودکان همبازی نمیشد.
دوست یابیش چندان خوب نبود و خیلی ملاحظهکار بود و راحت نمیتونست با کسی صحبت کنه و یا همبازی بشه.
اگر کسی ازش سوال میپرسید، به من نگاه میکرد و منتظر میموند من به جاش جواب بدم.😐
کمکم که بزرگتر شد، حس خوبی به این حجم از رودربایستی دخترم نداشتم. میدونستم توی دلش آرزو میکنه که با بقیهٔ بچهها باشه اما روش نمیشه.🥲
تصمیم گرفتم یه کم کمکش کنم تا اوضاع بهتر بشه.
اول از توی خونه شروع کردم.😇
میوه میچیدم و ازش میخواستم بیاد از ما پذیرایی کنه.☺️
چون جمع، خانوادهش بود، پس با اعتماد به نفس این کارو انجام میداد و من مدام ازش تعریف و تمجید میکردم.
ماشاالله دخترم، چه خوب از پس این کار براومدی...😍
چقدر خوب بلدی تعارف کنی،
چقدر با ناز راه رفتی...🥰
باریکلا که میوهها نریخت با اینکه سنگین بود.
آفرین که اول به بزرگترت تعارف کردی...👏🏻
و...
اولین روضهای که شرکت کردیم، از دخترم تقاضا کردم که دستمال کاغذی بین اقوام تعارف کنه.☺️
اولش یه کم معذب شد، ولی وقتی کارش تموم شد خیلی راضی بود و تا آخر روضه دو بار دیگه خواهش کرد که دستمال تعارف کنه.😂
مرحلهٔ دوم، بعد از روضه بود که ازش خواستم فنجونهای خالی رو جمع کنه، پوست میوه و زبالهها رو بریزه داخل سطل و الحمدلله همکاری کرد و خودم هم کمی کمکش کردم. اما خیلی زود خواهش کرد که خودش تنها این کارو انجام بده و من نشستم تا راحت باشه.😎
دیگه همین روند رو ادامه دادم و خیلی راحت توی دور همیها، بلند میشد و از پیشم میرفت.😌
مرحلهٔ بعد صحبت کردنش بود که باید تقویت میشد.
برای همین سورهٔ زلزال رو که حفظ کرد، ازش خواستم که توی جمع برای همه بخونه و منم بهش جایزه بدم و به عشق جایزه پذیرفت.😅
هرچند که صداش کاملاً میلرزید.😢
غول این مرحله با همون بار اول شکست خورد.💪🏻
دیگه انقدر بهش مزه داد که قبل از هر مهمونی، شعری، سورهای، متنی، آماده میکنه تا برای همه بخونه.
در مورد همبازی شدنش با بقیهٔ بچهها متوجه شدم که با کوچیکتر از خودش راحتتر ارتباط میگیره.
هر چند که تمایل خودم این بود که با همسن خودش دوست بشه. اما اجازه دادم اول یاد بگیره ارتباط برقرار کنه تا بعد یاد بگیره بره سراغ همسن خودش.
خلاصه که چند تا بازی یادش دادم. گاهی هم لوازم بازی مثل وسایل نقاشی یا کاردستی و یا پازل و... از خونه میآوردم و دخترم با کوچیکترها مشغول بازی میشد، کمکم بازیشون برای بقیهٔ بچهها جلب توجه میکرد و همه دور دخترم حلقه میزدن و میخواستن که توی بازیشون شرکت کنن.😍
و اینگونه بود که دخترم دوستان زیادی پیدا کرد.
دو سه تا جملهٔ راحت هم یادش دادم که اگر جایی بودیم، مثلاً مسجد و دلش خواست که با کسی دوست بشه، از اونا استفاده کنه و دخترم هم چون خیلی علاقه داشت که دوستان زیادی داشته باشه، با میل و رغبت پذیرفت.
اینکه برای شروع یک ارتباط دوستانه بهتره به محاسن طرف مقابلش اشاره کنه.
مثلاً بگه سلام عزیزم میای بادهم دوست بشیم
چقدر موهات/لباست و... قشنگه، میشه پیشت بشینم و با هم صحبت کنیم؟😃
یا منم مثل شما خواهر کوچولو دارم، خیلی بامزهست و...😀
بهش یاد دادم که اول بره جلو و صحبت رو شروع کنه تا کمکم یخشون باز بشه و با هم دوست بشن.
الحمدلله خیلی نتیجهٔ مثبت گرفتم و راضی بودم.☺️
الان دخترکم نسبت به دو سال گذشته کاملاً متفاوت شده، تعارف و رودربایستی رو گذاشته کنار، مدیریت روابط و دوست یابیش به شدت تقویت شده و الحمدلله من و خودش خیلی از شرایط راضی هستیم.🤩❤️👏
پ.ن: مادران عزیز اول نسبت به تیپ شخصیتی فرزندتون شناخت پیدا کنید.
بررسی کنید آیا واقعاً خجالتی و تعارفیه یا درونگراست؟!
اگر کودکی درونگرا باشه، این نوع برخوردها طبیعیه و آسیبزا نیست، اما اگر مثل دختر من کمرو و تعارفی بود، ممکنه در سنین بالاتر به خاطر این نوع رفتار، قدرت نه گفتن رو نداشته باشه، ممکنه توانایی ارتباط برقرار کردن رو پیدا نکنه، ممکنه از حقوق خودش به خاطر خجالت کشیدن، چشمپوشی کنه و... که در این صورت با همراهی مادر و خانواده و انجام چند اقدام ساده و مستمر، میتونید فرزند رو از بند تعارفات رها کنید.☺️😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«به همین سادگی! به همین خوشمزگی»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹ و #محمد سعید ۴.۵ ساله)
ساعت هشت است که به خانه میرسم.
از ساعت سه که از خانه بیرون رفتهام، بچهها را ندیدهام. دلم برایشان تنگ شده🥹 و همزمان خستگی امانم را بریده.
کلید را میچرخانم و در را که انگار مثل من خسته است، به سختی هل میدهم و باز میکنم.
از حیاط نگاهی به پنجره میاندازم تا اوضاع را بررسی کنم، نور کم خانه مثل خبرچینی میگوید که بچهها تا ساعتی قبل خواب بودهاند.😴
وارد خانه که میشوم، همه چیز بیروح است. بچهها سلامم را با اکراه پاسخ میدهند😕 و باز چشمشان را به تلویزیون میدوزند... تنها کسی که استقبال گرمی میکند، پسر کوچکم سعید است. بعد شروع میکند به شکایت که حوصلهام سر رفته، حسین نگذاشته پویا ببینم،🥲 زهرا به من آدامسش را نداده😒 و...
خسته نگاهش میکنم، بغلش میکنم و چند بوس آبدار از لپهایش میکنم تا تلافی چند ساعت دوری را درآورده باشم.😍 دلم میخواهد یک ساعتی بخوابم😴 اما ناگاه دلم از بیروحی خانه ملال میگیرد.😞 به خودم یادآوری میکنم که مادر باید شادیبخش باشد...
با خستگیام چه کنم؟
یک ساعت دیرتر خوابیدن تا حالا کسی را نکشته.😉
فکری به ذهنم میرسد!
با خوشحالی رو به بچهها میگویم:«کی پایهست کیک درست کنیم؟»
چشمها از تلویزیون کنده شده و به سمتم میچرخد.👀 برق شادی در صورت دخترها نمایان میشود، حسین دلش را صابون کیک خانگی میزند😅 و سعید هورا گویان در بغلم میپرد و میگوید: تبلُّب بگیریم؟
تبلُّب بابا؟
تا حالا دلم رضا نداده تلفظ درست تولد را به او یاد بدهم!😅🤭
سری به نشانهٔ تایید تکان میدهم و به دنبال دستور کیکی راحت در پیامهای ذخیرهشده برای روز مبادا میگردم. در دلم خدا خدا میکنم که همهٔ مواد موجود باشند و خداوند پاچه خواری محمدحسین برای خرید رفتن را به من تخفیف دهد...😅
بساط کیکپزی حاضر میشود. تخممرغها و شکر را زینب و سعید نوبتی با همزن برقی هم میزنند، زهرا مسئول مخلوط و الککردن مواد خشک میشود و من مسئول گرمکردن شیر نسکافه
و در عرض تقریباً یک ربع و بعد از یک همکاری دلچسب، کیک داخل فر قرار میگیرد...😋
ساعتی بعد هم با ورود بابا، یک دورهمی و تَبَلُّب! صوری به صرف کیک و شیر و میوه برگزار میشود و شادی همهجا را فرا میگیرد.
🌸به همین سادگی🌸
پ.ن: چون کیک خوشبافت و خوشطعم و راحت و سریعی بود، توی پست بعدی طرز تهیهشو براتون میفرستم:😋😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«و چه شفیع نابی ست...»
#ز_صدوقی
(مامان #محمدحسین ۷ و #محمدحسن ۳ ساله و یه دختر توراهی)
«بسم الله الرحمن الرحیم»
به توکل نامت شروع میکنم و قدم میگذارم به میهمانیات..
اذن دخول میخواهم بر مهمان شدنم...
و به سفارش خودت...
دست در دست "حسین" بر درت آمدهام...
مثل کودکی گناهکار که پشت پدرش قایم میشود تا همسایه نبیند صورت خطاکارش را...
صورت میپوشانم تا نبینیام...
که شرمِ سیاه روییام از این آب تَرَم نکند در محضرت...
آری غرق شدم در گناه و روی ورود ندارم...
آنقدر غرق، که دلم حُرّی ریخت مثل دیشبی که هلال ماه آمد و من چشم باز کردم.
که ای وای؛ رجب و شعبان چون بادی گذشت
و
من هیییچ...
رجب و شعبان رفت و من هیچ سَکویی برای پروازِ رمضان نساختم...
و حالا
بدون هیچ نردبانی چگونه بالا بیایم مثل خیلیها در این ماه...
چه کسی دستم را بگیرد...
از چه راهی بروم...
قرار ندارم...
یک قلب سیاه از گناه...
یک سر پرهوس و سرگردان...
وجدان خواب
و
یک سال عمر از دست رفته...
و
دلی که ندیده گرفت معشوقش را...
چشمانی که ندیده مهرش را...
و وجودی که حس نکرده بودن و نظارهاش را...
شرم دارم از ورودم... آری
اما همه را کولهای کردم بر پشتم و کشان کشان به امید "رحمتت" آمدهام...
بپذیر مرا...
به حق "حسین"ی که شفیع آوردهام...
حمل بر گستاخیام نکن...
اما نور سفرهٔ رحمت بینهایتت هر خطارکاری را سمت خود میکِشد.
و البته...
خطاکاری سر به زیر گرفته و شرمگین از گناه...
که امید بسته به جرعهای از مِی ناب رحمتت...
که امید بسته و با تصور آغوش دوباره باز شدهات، برای بخشش دوباره این پا و آن پا میکند.
و چه شیرین است تصور لحظهای که دست بر زیر چانهام گذاری و صورتم را بالا گیری و به حق شفیعی که آوردهام، بپذیریام...
همان که کشتی نجاتش به مقصد "رحمت" و "کرمت" هر سیاهروی پشیمانی مثل مرا جای میدهد.
و چه شفیع نابیست "حسین"برای ورود به ماه میهمانیات..🤚🏻
#رمضان_الکریم
#دریاب_ما_را_به_حق_حسین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ولی من نمیتونستم...»
#م_رمضانی
(مامان #محمدحسین ۸ساله، #علی ۵ساله، #فاطمه ۱۱ماهه)
ماه رمضون داشت میرسید و من دل دل میکردم برای روزه گرفتن...
یک سالگی پسرهام چند روز امتحانی روزه گرفتم و جفتشون همون روز اول به شدت بیرونروی گرفتن😑 و مریض شدن و...
همه بهم میگفتن نمیخواد حالا که فاطمه رو شیر میدی، دوباره امتحان کنی و فاطمه هم مریض میشه و...
ولی من تو دلم میگفتم روز اول رو برای رضای خدا و به نیت خانم رباب و حضرت علی اصغر (علیهمالسلام) روزه میگیرم، انشاءالله فاطمه جانم حالش بد نمیشه.😌
با توکل بر خدا روز اول ماه مبارک، سحری خوردم و روزه گرفتم.
تا ظهر همه چیز خیلی خوب بود، فاطمه هم خوب بود. ولی از ظهر که چند بار شیر خورد و دیگه شیر نداشتم، بهونهگیریهاش شروع شد.😞 منم خیلی با آرامش باهاش رفتار کردم و خوراکیهای مختلف بهش دادم. باهاش بازی کردم تا ساعت پنج شد.
دیگه خودم خیلی حالم بد شده بود.🥴🥴ضعف شدید کرده بودم و به شدت تشنه شده بودم.
فاطمه جانم هم شیر میخواست.😫
نمیدونستم چیکار کنم...
چند بار خواستم افطار کنم، ولی دیگه نزدیک افطار بود...
یاد خانم رباب افتادم...
فاطمه جانم نزدیک یک سالشه و من بهش غذای کمکی هم دادم ولی حضرت علی اصغر فقط شش ماهشون بود.😭
من مضطر شده بودم...😫
چقدر بده آدم مضطر بشه...😢
همسرم فاطمه رو بغل کرد و انقدر راهش برد تا خوابید...
همهش تو دلم میگفتم یعنی امام حسین (علیهالسلام) به کجا رسیدن که علی اصغر شش ماههش رو، روی دستشون بردن جلوی دشمن...😭
راه میرفتم و گریه میکردم...😭
حالا وقت افطار بود...
ولی من نمیتونستم چیزی بخورم.
از خانم رباب خجالت میکشیدم...
یک لیوان چای خوردم و دو تا خرما...
فاطمه جان با گریه بیدار شد و با گریه بهش شیر دادم.😔
شیرش رو خورد و خوشحال و سرحال تو خونه میچرخید و بازی میکرد.
من بچهم پیشم بود و بهش شیر دادم، نمیدونم خانم رباب چه کرد وقتی شیر داشت و علی اصغر نداشت...😭
نمیدونم از ضعف بدنم بود یا از غصه، شبش تب شدید کردم...😔
🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سبدِ پُر از خالی!»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱۱، #زهرا ۹، #محمدحسین ۷، #فاطمهبشری ۳ساله)
تا حالا دقت کردید...🤔
خونههای بچهداری چه مدلیه؟
میای سر سینک ظرفشویی، دوتا لیوان و یک قاشق و چنگال داخلشه، میری پنج دقیقه بعد برمیگردی، کوهی از ظرف جمع شده؟!🤯
ما به اصطلاح میگیم ظرفامون زاییدن.😖😩
فصل گیلاس و آلبالو😋
نفری پنج تا گیلاس میدم به بچهها، طبیعتاً باید بیست تا هسته تحویل بگیرم.
ولی تا یک هفته روزی بیست تا هسته از روی فرش و زیر مبل و کنار تخت جمع میکنم.😅
ظاهراً هستهها هم تکثیر میشن.🤔🥴
صبح تا ظهر دو سه مرتبه لباسشویی روشن میشه، لباسهای کثیف، شسته و آویزون میشه و قسمت قشنگ ماجرا، سبد رخت کثیفهاست که پر از خالیه.🤩🤩👏
اما انگار لباس هم رشد و تکثیر سلولی داره.😐
هنوز خستگی ماشین لباسشویی از مخزن شستشوش خارج نشده و بدنهٔ داغش به خاطر چنگ زدن به لباسا هنوز خنک نشده، بچهها از مدرسه میان و در چشم برهم زدنی، سبد پر از لباس میشه.😶🌫😵💫
از همه خارق العادهتر، جاروبرقی زدنه.🥲
در خوشبینانهترین حالت، تا پایان جاروی کلِ خونه، ریختوپاشی اتفاق نمیافته و زمانی که جارو تمام شد، بذرهای کاشته شده توسط بچهها روی فرش، به من دالی میکنه که شامل (پلو، بیسکوییت، تکههای کاغذ، مخلوطی از آب دهان و سیبهای جویده و رنده شده در دهان بچه که گوشهای از فرش رو متبرک کرده و...)
دانشمندان و محققان هنوز موفق به کشف و مقایسهٔ سرعت رشد و تکثیر سلولی باکتری نسبت به ریختوپاش خونه توسط کودکان نشدن،
ولی طبق تجربه و آمار، سرعت بالای بچهها رکورد دار این قیاسه.🤪😂
پ.ن: مشارکت در کارهای منزل و نظافت خونه، وظیفهٔ همهٔ اعضاست.
از کوچیک تا بزرگ، هرکس در حد تواناییش.
مثلاً قراره ظرفها به صورت نوبتی شسته بشه در نتیجه کسی که نوبتشه خیلی مراقبت میکنه که بقیه الکی ظرف کثیف نکنن😂 یا مثلاً همه حتماً روی زیرانداز خوراکی بخورن تا دیرتر نوبتشون بشه که جارو کنن.
اینم از محاسن خانوادهٔ پرجمعیته، که کارها تقسیم میشه و حجم کارها برای همه کم میشه.😎
همه به جز؛ ماشین لباسشویی!!!😐
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تا همیشه دوستت دارم»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱۱، #زهرا ۹، #محمدحسین ۷، #فاطمهبشری ۳ساله)
شنیدین میگن قلب هرکس اندازهٔ دستش در حالت مشت کردهست؟!🫀✊🏻
حالا میخوام یه رازی رو بهتون بگم که مطمئنم نمیدونید:🤫
نیاز هر انسان به محبت و توجه، اندازهٔ دستش در حالت مشت کردهست، یعنی اندازهٔ «قلبش»😍
اما خیلیها بر خلاف این قاعده عمل میکنن!
نینی جدید که میاد، تبدیل میشه به بچه رئیس، میشه کانون توجه، میشه جاذبِ محبت و عشق همهٔ اطرافیانش...
و کلا بچههای کوچکتر اکثراً به خاطر شیرینزبونی و اداهای بانمکشون کانون توجه بزرگترها هستن.😇
اماااااا📢
یک مامان زیرک حواسش به قلب همهٔ بچههاش هست و میدونه که یه نوزاد یا فرزند کوچیکترش در اصل نیاز به رسیدگی بیشتری داره و فرزندان بزرگترش نیاز به محبت بیشتر...😊
برای همین ما یک برنامهٔ محبتآمیز ریختیم تا حواسمون به احساسات همدیگه باشه؛
شنبه: روز بغل🥰
یکشنبه: روز ماچ😘
دوشنبه: روز دوستت دارم با ذکر دلیل😍
سهشنبه: روز خندیدن و خوشحال کردن🤩
چهارشنبه: روز بغل و ماچ و سپاسگزاری🙏🏻
پنجشنبه: حرفهای عاشقانه❤️
جمعه: روز عذرخواهی😢
شنبه از صبح تا شب باید همدیگه رو در جاهای مختلف به بهانههای مختلف بغل کنیم.🫂
حتی ««وسط دعوا»» هم واجبه که یهو هم رو بغل کنیم.😁
یکشنبه اعضای خانواده موظف هستن لپ، پیشانی و دست همدیگه رو ببوسن، به هر بهانهای.😘
دوشنبه روز گفتن دوستت دارم و عاشقتم با ذکر دلیل به همدیگهست، با جملاتی مثل همسرم من خیلی دوستت دارم چون امروز یه کم زودتر اومدی، دختر پرتلاش من خیلی عاشقتم چون در سفره پهن کردن کمک کردی، مامان مهربونم خیلی دوست دارم چون برامون غذا پختی، پسر یا داداش شجاعم، عاشقتیم چون تو بهترین تفنگبازی رو یاد ما دادی...
سهشنبه یکجور مسابقه بین اعضای خانوادهست.
هرکس موفق بشه بیشتر شاد باشه و بخنده و بخندونه با هرکاری که بلده، هر چند خیلی کوچیک باشه و باعث خوشحالی بقیه بشه، اون برندهست.🤪
چهارشنبه در آغوش گرفتن و بوسیدن با هم انجام میشه و هرگز به یک مرتبه بسنده نمیکنیم و بارها در طول روز همدیگه رو بغل میکنیم و میبوسیم و برای همه چیز از هم و از خدا تشکر میکنیم.
خدایا شکرت که ما همدیگه رو داریم.
بابا برای تک تک عرقهایی که در گرما و سرکار میریزی به خاطر ما، یک دنیا سپاسگزاریم.
داداشی برای اینکه امروز شما تلویزیون رو روشن کردی ممنونیم.
دخترم از اینکه تلفن رو برام آوردی سپاسگزارم.
پنجشنبه بسیار روز جذابیه.🥳🤩
حرفهای عاشقانه در فرهنگ ما شامل دوستت دارم و عاشقتم میشه...
درحالیکه دامنهش خیلی گستردهتره.
لطفاً بیایید خلاقیت خودمونو زیاد کنیم.
مثلاً حضرت زهرا الگوی ما هستن😍
چقدر زیبا پسرانشون رو نور چشمم و میوهٔ دلم صدا میزدن...
خب یاد بگیریم دیگه.😌
مثلاً من اینطور قربون صدقهٔ بچههام برم:
دخترم، پسرم، ماهکم، شاپرکم، زیبای من قلب مامان، نفس مامان، خورشید زندگیم، دردونهٔ من، امید من، هستی من...
پنجشنبه موظفیم تولید کلمه کنیم و به هم با کلمات جدید و قدیم حرفهای عاشقانه بزنیم:
تپشای قلب مامان، من خوشبختترین مامان روی زمینم چون شما فرزندان من هستید و بهتون افتخار میکنم عزیزای من، قربون قد و بالای رعناتون برم من و...
و جمعه!
جمعه باید به کمکاریهای در طول هفته، به اشتباهاتمون و بداخلاقیهایی که با هم کردیم، اعتراف و از هم عذرخواهی کنیم.
دختر زیبای من، از اینکه دیروز بعد از کار اشتباهی که انجام دادی دعوات کردم، ازت عذر میخوام، کار شما کار خوبی نبود، ولی منم نباید موقع عصبانیت دعوات میکردم. من رو ببخش و بیا تلاش کنیم این اتفاقات کمتر بیفته.🥰😘
و بدین سان در طول هفته همهٔ اعضای خانواده مرکز توجه هستن و عشق ورزیدن و محبت کردن در رفتار همه نهادینه میشه و یک عادت خوب و مثبت رقم میخوره.👌🏻💛
پ.ن: جریمه هم داریم! هرکس رعایت نکرد، همه قلقلکش میدن، یا پاهاش رو میگیریم تا روی دستش راه بره یا بره توی حمام با لباس و همه روش آب بریزیم و...😂👏🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif