eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
149 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۴. کنترل عوارض بارداری با طب سنتی...» (مامان ۱۱، ۷ و ۱.۵ ساله) از دوران نوزادی و کودکی پسر دومم، لذت بیشتری بردم. تجربهٔ پسر اولم به من فهمونده بود که باید از همهٔ مراحل بچه داری لذت برد، نه این که مرتب منتظر طی شدن مرحلهٔ سخت قبلی، و ورود به مرحلهٔ بعدی باشی!😉 و البته طی این دوران من باز هم بیشترین چالش رو با پسر بزرگترم داشتم، از دست این بی‌تجربگی‌های بچهٔ اول.🤭 هر چند این چالش‌ها هنوز هم هست، ولی خداروشکر مدیریت شده و خیلی بهتر از قبله.🤭 چالش‌های ما از حسادت و حس رقابت پسر بزرگم با کوچیکه شروع شد.🤦🏻‍♀️ مثلاً وقتی پدرم پسر بزرگم رو از مهد به خونه می‌آوردن، اگه من مشغول شیر دادن یا خوابوندن بچه بودم، بدقلقی پسرم شروع می‌شد و تمام لباس‌هاش رو تو تمام خونه، حتی روی لوستر پرت می‌کرد🥴 مشاور مهدش تاکید کرده بودن برای درمان این وضعیت باید وقت اختصاصی باهاش بگذرونم، ولی وجود یک بچهٔ شیرخوار، کارهای خونه و همسری که شب‌ها دیر می‌اومدن، خیلی وقت‌ها این اجازه رو نمی‌دادن. از ۶ ماهگی پسرم متأسفانه دیگه شیر نداشتم و شیرخشکی شد. از اون موقع همسرم می‌تونستن پسر کوچیکم رو بخوابونن و من با بزرگه حرف می‌زدم یا کتاب می‌خوندم تا بخوابه و این خیلی به بهبود شرایط کمک کرد.😊 همسرم بعد از به دنیا اومدن پسر دومم، زمان بیشتری رو با پسر اولم می‌گذروندن، و به نظرم رابطهٔ پدر و پسری بهتری بینشون شکل گرفت. بچه‌داری دوم برای هر دوی ما، راحت تر از اولی بود، مخصوصاً که مشکلات نوزاد نارس رو نداشت. ‏ولی از همون شب اول زندگی امیرحسین، بدخوابی‌ها و گریه‌های شدیدی رو تجربه کردیم!😢 انواع درمان‌های طب سنتی و رایج فایده‌ای نداشت و در نهایت، درمان‌ها رو رها کردم و فقط صبر کردم تا اینکه بالاخره با رویش آخرین دندونش در ۲.۵ سالگی، راحت‌تر خوابید.😏 عملاً من توی این ۲.۵ سال، شب‌ها بیدار بودم. البته اون چند ساعتی که شب‌ها پسرم روی پامم بود، یک کار مفید رو شروع کردم و اون هم راه انداختن کانالی با موضوع «بارداری سالم در طب سنتی» بود. اون موقع عملاً هیچ کدوم از پزشکان متخصص طب ایرانی به این موضوع ورود تخصصی نکرده بودن، چون درمان بیماری‌های بارداری با چالش‌های زیادی همراهه از جمله این‌که در دوران حاملگی یا حتی شیردهی، پزشک نمی‌تونه خیلی از داروهای گیاهی یا شیمیایی رو تجویز کنه. بنابراین به این نتیجه رسیدم که خانم‌ها برای داشتن یک بارداری سالم، بهتره "قبل از اقدام" به بارداری، برای ویزیت طب سنتی مراجعه کنند. مثلاً خودم قبل از اقدام به بارداری دومم، چند دوره پاکسازی و تقویت بدنم رو زیر نظر یکی از اساتیدم انجام دادم. این دوره‌های درمان باعث شد که من بتونم از بعضی عوارض توی بارداری دوم پیشگیری کنم.☺️ مثلاً من توی حاملگی اولم مشکلاتی مثل تهدید به سقط، انقباضات زودرس رحم، کاهش مایع دور جنین، کاهش رشد جنین، سزارین اورژانسی و تولد نوزاد نارس رو داشتم.😔 اکثر این موارد رو با اینکه توی بارداری دوم هم تکرار شدن، اما تونستم کنترل کنم.😌 حتی تجربهٔ خوب زایمان طبیعی بعد از سزارین (ویبک) رو هم پیدا کردم و بدون این‌که وابسته به کسی باشم، روز بعد از زایمانم، از بخش زنان به بخش نوزادان، برای بستری زردی پسرم رفتم.😏 ولی سزارین اولم تا ده روز، حتی شب‌ها نمی‌تونستم تنهایی از تخت بلند شم و به سرویس بهداشتی برم.😮 همین جا یه اعترافی هم بکنم.🤫 طی زردی پسر دومم، انواع گیاهان دارویی رو به خوردش دادم و حتی دو بار حجامت کردم. شاید خودم باعث شدم که دل دردها و ناآرومی‌های شبانه‌ش طولانی‌تر بشه.😒 اینجا بود که با تمام وجود متوجه بعضی تجربیات اساتیدم شدم، اینکه بدن لطیف نوزاد زیر یک ماه رو نباید با اقدامات درمانی آزرده کرد؛ و در وهلهٔ اول، درمان باید روی مادر شیرخوار، و با غذاها باشه. زردی پسرم، بالاخره به تدریج بعد از چهل روز خوب شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. تنها محل امن زندگی‌م!» (مامان ۱۱، ۷ و ۱.۵ ساله) روزها که همسرم پسر اولم رو به مهدکودک و دومی رو به منزل مادرم می‌بردن، خواب کوتاهی می‌مردم و کارهای پایان‌نامه‌م رو پیگیری می‌کردم. در اون روزها، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می‌کردم. از چاه پایان‌نامه در نیومده، مشکل بعدی پیداش می‌شد.😥 توی اوج مشکلات تحصیلی و پایان‌نامه و سر و کله زدن با دو پسر بچهٔ پرانرژی، احساس کردم که از نظر روحی کم آوردم. به اون برهه از زندگی‌م رسیده بودم که تنها محل امنم، حمام و دستشویی بود.🫢 برای ریلکس کردن، تلفن زدن، فکر کردن، و حتی گریه کردن ازشون استفاده می‌کردم. پسرها هم سنگر پشت در دستشویی رو ول نمی‌کردن!🙄 البته فکر کنم هر مادر چند فرزندی این تجربه رو داشته باشه.😬  دیگه مدیریت کار برام سخت شده بود و گیرهای زیادی به پسرها و همسرم می‌دادم. ۳۶ سالم شده بود... شاید داشتم به میان‌سالی و بحران‌هاش پا می‌ذاشتم. خداروشکر، به موقع، با مشاور خوبی آشنا شدم و تونستم به کمکشون برخی از مشکلاتم رو درمان کنم. با پیدا کردن ریشهٔ مشکلاتم و پذیرش بعضی مسائل، تونستم از شدت وسواس و کمال‌گرایی و اثرات منفی‌ش بر اعضای خانواده کم کنم، و جو خونه هم آروم‌تر شد!😬 یکی از اصلی‌ترین مشکلاتم، نظم بود. من خیلی به نظم و مرتب بودن خونه اهمیت می‌دادم و این، عملاً با دو تا پسر بچه ممکن نبود. و فقط به خودم، همسر و بچه‌ها فشار می‌آوردم. از وقتی تصمیم گرفتم که دیگه شلوغی اتاق پسرها رو ندیده بگیرم،😉 یا جمع و جور پذیرایی و آشپزخونه رو صد در صدی انجام ندم، لجبازی پسرها با من، به شدت کمتر شد! از همون زمان، با دو نفر از دوستانم مشغول نوشتن چند کتابچهٔ سبک زندگی با موضوع طب سنتی، روایات اسلامی و تحقیقات نوین بودیم که البته همچنان کار ادامه داره و مشغولیم.☺️ گرفت و گیرهای پایان‌نامهٔ تخصصی‌م تقریباً سه سال طول کشید. در این بین، چند مقالهٔ مروری هم چاپ کردم. بالاخره به مراحل انتهایی کار رسیده بودم، یعنی انتظار کشیدن برای پذیرش مقالهٔ بالینی، که دوران کرونا شروع شد و مدارس و دانشگاه‌ها تعطیل شدن.😷😒 همان ماه اول خونه‌نشینی کرونا دیدم برای مادرم سخته که دو پسر هفت و سه ساله رو هم‌زمان با هم نگه دارن، البته خودشون چیزی نمی‌گفتن.🥰 ولی وقتش رسیده بود که در زمینهٔ بچه‌داری هم استقلالم از پدر و مادرم بیشتر بشه.😆 ولی چه‌طوری؟!🤔 نوبت مشورت با دوستام بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. پای پرستار به خونهٔ ما باز شد.» (مامان ۱۱، ۷ و ۱.۵ ساله) من گروه‌های دوستی زیادی دارم و ناخودآگاه، بعد از بچه‌دار شدن، ارتباط صمیمانه‌م رو با دوستانی که شرایط مشابهی با من داشتند ادامه داده بودم.😉 یعنی دوستان مذهبی‌ پزشک، که چندفرزند داشتند. موقع صحبت با این دوستام بود که متوجه می‌شدم فقط من نیستم که موقع خونه‌نشینی، احساس "مفید نبودن" دارم، و هنگام کار کردن بیرون از منزل، عذاب وجدان!😒 یا متوجه می‌شدم که مشکلات بچه‌های من مشابه بچه‌های اون‌هاست و از تجربیاتشون در زمینههٔ بچه‌داری و همسرداری خیلی استفاده می‌کردم.😇 با مشورت باهاشون ‏به این نتیجه رسیدم که دنبال پرستار برای بچه‌ها باشم و در کنارش، خودم توی خونه به کارهای نهایی مقاله و دفاعم برسم. در عین حال اگر مشکلی هم پیش می‌اومد، خودم هم حضور داشتم و عذاب وجدانم هم به حداقل ممکن می‌رسید.🥰 خدارو‌شکر در اون ایام، مشکل مالی نداشتیم و همسرم هم موافق بودن. کلی پیام به گروه‌های دوستانه دادم تا بالاخره بعد از چندین پرستار، فردی که ملاک‌های اصلی من رو داشته باشه، پیدا کردم.😊 ایشون به خاطر علاقه به ارتباط با بچه‌ها، این کار رو دوست داشتن. با پسرها فعالیت بدنی کافی داشتن و مذهبی هم بودن. آرامش خاطری رو که به علت حضور ایشون پیدا کرده بودم، فراموش نمی‌کنم. طی اون دوره ناهار رو معمولاً ایشون درست می‌کردن و بیشتر، با بچه‌ها بازی می‌کردن تا کمتر سراغ تلویزیون برن.👌🏻 بقیهٔ کارهای خونه با خودم بود. همین ایام (نوروز ۹۹)، پذیرش مقاله‌م اومد. از شادی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم. توی این چند سال، بیشتر متن پایان‌نامه‌م رو نوشته بودم ولی تا انجام کارهای نهایی و گرفتن تایید اساتیدم،😮‍💨 سه ماهی طول کشید تا دفاع کنم. دوران ناشناختهٔ کرونا بود و یه سری مشکلات و ناهماهنگی‌های جدید ایجاد شده بود! ولی بالاخرررره... فارغ شدم!🤓 حالا باید برای آیندهٔ کاری‌م تصمیم می‌گرفتم. تصمیم‌گیری سختم بین دو چیز بود: بچهٔ سوم رو بیارم یا هیأت علمی بشم؟  من عاشق تدریس بودم، هستم، و خواهم بود!😁 اصلاً به عشق هیات علمی دانشگاه، وارد رشتهٔ پی‌ا‌چ‌دی طب ایرانی شده بودم؛ وگرنه که با مدرک پزشکی عمومی هم می‌تونستم بیماران رو به شیوهٔ طب سنتی ببینم، مخصوصاً که با شیوهٔ کار و کتاب‌های قدیمی هم آشنا بودم. ولی هیأت علمی شدن طب سنتی با هیأت علمی رشته‌های دیگهٔ پزشکی متفاوت بود. کم بودن تعداد هیأت علمی‌ها در کنار مشکلاتی مثل جدید‌التاسیس بودن رشته، انجام هم‌زمان کارهای تحقیقاتی پایه و کارهای بالینی، عدم پذیرش توسط پزشکان دیگه، ورود افراد غیرعلمی در امر درمان طب سنتی و... باعث می‌شد که فشار چند برابر روی اعضای هیأت علمی طب ایرانی باشه.😢 مسئلهٔ مهم‌تر این بود که کارم دست خودم نبود؛ و من باید خودم و بچه‌هام رو با این کار سنگین وفق می‌دادم. با شناختی که توی این ۱۸ سال تحصیل و کار پزشکی، از خودم کسب کرده بودم، می‌دونستم که من از نظر جسمانی نمی‌تونم هم هیئت علمی باشم و هم مسئولیت فرزند جدیدی رو بپذیرم. ممکنه بعضیا بتونند، ولی من نمی‌تونستم.🥴🤷🏻‍♀️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. برنامه‌های دورهمی در فضای آزاد» (مامان ۱۱، ۷ و ۱.۵ ساله) بعد از چند ماه مشورت با دوستام تونستم تصمیم درست رو بگیرم: فرزندآوری!🤗 مخصوصاً که تو ایام خونه‌نشینی کرونا، در کنارش می‌تونستم فعالیت مورد علاقه‌م یعنی آموزش رو هم توی فضای مجازی دنبال کنم. فضای مجازی هم به شدت، نیاز به فعالیت متخصصین دانشگاهی طب ایرانی داشت. فعالیتم توی فضای مجازی با تمرکز بر موضوع بارداری سالم و سبک زندگی سالم، رشد خوبی پیدا کرد.😍 دو بار در هفته ویزیت حضوری توی دو کلینیک طب سنتی داشتم و یکی دو روزی هم توی خونه، ویزیت آنلاین انجام می‌دادم. اگه این فعالیت‌ها رو نداشتم، خونه‌نشینی کرونا رو نمی‌تونستم تحمل کنم.😩 واقعاً حضور پرستار توی خونه، برام فرصت خوبی بود که بدونم این‌جوری هم می‌تونم یه سری فعالیت‌ها رو با تمرکز انجام بدم.🙃 البته حضور هم‌زمان پرستار و من توی خونه، به اون راحتی که فکر می‌کنید، نبود،🫢 و ممکن بود یه سری چالش ایجاد کنه! مثلاً بچه‌ها از ناهماهنگی ما سوءاستفاده کنن یا مثل قبل، زمان‌های انجام کار خونه یا استراحت دست خودم نبود. یا همسرم هر زمانی نمی‌تونستن خونه بیان.😅 ولی بالاخره بعد از مدتی به یه نظم و توافق دوطرفه رسیدیم.😃 تعطیلی مدارس و آنلاین شدن آموزش‌ها توی دوران کرونا، مشکلات زیادی برای بچه‌ها ایجاد کرده بود، که من توی اقوام و بیماران کودکم می‌دیدم. خداروشکر همون ابتدای کرونا من یه دورهٔ سواد رسانه‌ای کودک رو گذروندم و تونستم قوانینی برای کارتون دیدن یا محدوديت استفاده از موبایل برای پسرهای کوچیکم بذارم.😉 البته کاملاً هم طبق آموزش‌ها پیش نرفتم‌ها،😅 خب شرایط همهٔ خانواده‌ها و اعصاب همهٔ مادرا مثل هم نیست!😁 کرونا که شروع شد امیرعباس اواسط کلاس اول دبستان بود. یعنی کرونا علاوه بر مشکلات تحصیلی‌ای که می‌تونست براش ایجاد کنه، روی ارتباطات اجتماعی‌ش هم اثرات منفی داشت. البته ماه‌های اول، همه توی شوک این همه‌گیری و تغییراتش بودیم و متوجه نمی‌شدیم. شرایط روانی جامعه هم به شدت متشنج و وحشت خانواده‌ها به خاطر بالا بودن مرگ و میر روزانه، بالا بود.😱 تابستان ۱۳۹۹، با تعدادی از مادرا و همکلاسی‌های پسرم برای جبران اثرات منفی کرونا بر روابط اجتماعی بچه‌هامون، تصمیم گرفتیم برنامه‌های دورهمی در فضای آزاد رو شروع کنیم. من هم به عنوان پزشک گروه، رعایت دقیق پروتکل‌ها رو کنترل می‌کردم.😷 مثلاً تا پسرها من رو می‌دیدن، ماسک‌هاشون رو که کم‌کم پایین اومده بود، می‌دادن بالا...😄 یاد دوران مدرسهٔ خودمون افتاده بودم که تا دخترها ناظم رو می‌دیدن، روسری‌هاشون رو جلو می‌کشیدن!😂 البته با شروع هر موج جدید، بساط این دورهمی‌های ما هم جمع می‌شد و شرایط که آروم‌تر می‌شد، برنامه می‌ذاشتیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. نعمت حضور یه گل‌دختر...» (مامان ۱۱، ۷ و ۱.۵ ساله) به تدریج ارتباط ما مادران با هم بیشتر شد و تونستیم توی خیلی از موارد با هم هماهنگ عمل کنیم. مثلاً تابستان ۱۴۰۰، کنار رودخونهٔ درکه، جشن عید غدیر برای بچه‌هامون گرفتیم.😍 جشن کاملی نبود، ولی اون روزها بیشتر از این، عملی نبود. پروتکل‌ها دقیق اجرا شدن و حتی برای نشستن، فاصلهٔ ایمن بین زیرانداز هر خانواده رو هم رعایت کرده بودیم. برای قسمت غافل‌گیری جشن هم، چند نفر از آقامعلم‌های پسرها رو دعوت کرده بودیم. با بزرگتر شدن پسرهامون و همراهی خوب پدرهاشون، کم‌کم تونستیم دورهمی‌هامون رو به قرارهای پدر-پسری یا خانوادگی تبدیل کنیم. تا الان که پسرم در شرف رفتن به کلاس پنجمه، ما با همت و همکاری خوب پدرها، تونستیم چندین سفر دسته‌جمعی بریم و یه هیئت خانوادگی ماهانه رو هم شروع کنیم.🤩 هدف من و همسرم از تداوم این رفت و آمدها، مهیا کردن بستر ارتباطی سالم‌تر برای پسرهامونه. ما هم مثل همهٔ والدین، نگران دوران نوجوانی بچه‌هامون هستیم. با بزرگتر شدن بچه‌ها، دیگه خیلی از مسائل دست ما نیست.🧐 با توکل بر خدا، و توسل به ائمه (علیهم‌السلام) این دوران هم برای ما خواهد گذشت. به امید عاقبت‌به‌خیری همه‌مون در این ایام پر تلاطم آخر الزمان.🤲🏻 گذشت و گذشت تا اینکه... بالاخره خدا نعمت حضور گل‌دختر رو به خانوادهٔ ما هم عطا کرد و باردار شدم.🥰بیشتر از تدابیر طب سنتی، به دعا و چله‌های توسل به ائمه (علیهم‌السلام) اعتقاد داشتم و ازشون خواستم واسطهٔ من پیش خدا بشن و اگر به صلاح من، همسرم و پسرهام هست، خدا یه دختر به ما عطا کنه. آخه من و همسرم، هیچ کدام هم خواهر نداشتیم.😒 البته در ایامی که در حال تصمیم‌گیری بودم، فکرهای دیگه‌ای هم به سرم می‌زد... که اصلاً صلاح هست بچهٔ دیگه‌ای بیاریم یا نه؟🤔 مسائل مالی، اختلاف سنی زیاد بچه با والدین، کاهش فعالیت‌های اجتماعی خودم و... و البته‌ نگرانی برای بعضی از بیماری‌ها و ضعف‌های ارثی که در من و همسرم وجود داشت. بالاخره با کش و قوس فراوان تصمیم گرفتم با پاکسازی و تقویت جدی‌تر خودم، علائم ضعفم رو قبل از اقدام به بارداری، به حداقل ممکن برسونم.☺️ به امید اینکه ان‌شاءالله خدا هم بر نقاط قوت جسمی و روانی من و همسرم، در شکل‌دهی نطفه فرزندم، تمرکز کنه. (در واقع همون ژن‌های خوبمون)😄 تیر ماه ۴۰۱ دخترم زینب به دنیا آمد. با وجودی که مثل قبل گشایش مالی نداشتیم، ولی تلاش کردم پرستار رو از دست ندم و کمک‌کار خوبی برای کم خوابی‌های من بودن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. مسئولیت‌ها در خونهٔ چندفرزندی ما» (مامان ۱۱، ۷ و ۱.۵ ساله) طبق تجربیات قبلی‌م بعد از تولد دخترم، حتی با وجود کمک پرستار، فعالیت‌های اجتماعی‌م به حداقل ممکن رسید. بعد از هر زایمانم، مدتی طول می‌کشه تا بتونم بین سه مسئولیت مادری، طبابت و مدیریت خونه، تعادل رو برقرار کنم. البته همه همینطور هستن، ولی مال من بیشتر طول می‌کشه!😅  در مورد تقسیم کارها، امور بیرون خونه رو همیشه همسرم انجام می‌دن؛ و حتی گاهی آخر هفته‌ها توی کارهای خونه هم به من کمک می‌کنن.☺️ با بزرگ شدن پسرها، من از مشارکت و کمک او‌ن‌ها هم خیلی استفاده کردم. مثلاً معمولاً ظرف‌ غذای مدرسه‌شون رو خودشون می‌شورن، یا گاهی توی گردگیری و جاروبرقی، و حتی شستن سرویس‌ها به من کمک می‌کنن.☺️ شاید بشه گفت این کمک‌ها، به‌خاطر فرصت‌طلبی من، و استقبال از پذیرش هرگونه‌ کمک از دیگران باشه!😜 از من به شما، مخصوصاً جوون‌ترها نصیحت، که هیچ کمکی رو رد نکنید؛ حتی اگر بعدش مجبور باشید کمی تمیزکاری کنید... بالاخره کم‌کم کثیف‌کاری‌ها کم‌تر می‌شن، ولی اون کمک، برای یه مادر چندفرزندی بسیار راهگشاست!😉 قطعاً بچه‌ها اوایل برای کار توی خونه، مقاومت می‌کنن! ولی من هم کوتاه نمی‌اومدم و نمیام.😉 معمولاً با شروع هر سال تحصیلی بهشون می‌گم شما بزرگتر شدید و این مسئولیت جدید رو باید انجام بدید. مثلاً امسال بهشون گفتم که خودتون باید ظرف ناهار و تغذیهٔ مدرسه‌تون رو بشورید. البته گاهی که خسته‌ هستن، خودم براشون می‌شورم. ولی معمولاً قبل از شام بهشون یادآوری می‌کنم که حیف شد... ناهار فردا ندارید؛ چون ظرفتون رو نشستید!😜 بیشتر کمک و مسئولیت بچه‌ها وقتیه که مهمون داریم‌. اینطور وقت‌ها خودشون با جون و دل کمک می‌کنن.🥰 من از قبل، بهشون وظایفشون رو می‌گم و انجام او‌ن‌ها رو پیگیری می‌کنم. توی شرایط دیگه هم معمولاً وقتی از جمله‌هایی مثل "مسئولیت این کار با توئه" استفاده کنم، بهتر جواب می‌گیرم! در مورد کمک چند فرزندی‌ها توی کارهای خونه، سه تا مسئله به نظرم اهمیت زیادی داره: اول، روحیهٔ مادر در مورد سپردن کارها به بقیه؛ یعنی برای خانم خونه، سخت نباشه که کارها همیشه عالی و بی‌نقص پیش نرن.😉 دوم، کمک پدر توی امور خونه، حتی اگه همیشه و هر روز نباشه. سوم، مسئولیت‌پذیری و کمک کردن بچهٔ بزرگتر، که باعث می‌شه کوچیک‌ترها هم راحت‌تر همراهی کنن. مثلاً من احتمال می‌دم که اگر پسر بزرگترم مثل پسر کوچیک‌ترم، روحیهٔ بازیگوشی داشت، مدیریت این مسئله برام خیلی سخت‌تر بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. تولد دخترم باعث اعتماد به نفس برادر بزرگش شد.» (مامان ۱۱، ۷ و ۱.۵ ساله) بعد از تولد دخترم، پسر بزرگم خیلی بهش محبت می‌کنه و واقعاً عاشقشه.😍 این حس برادر بزرگ بودن، براش اعتماد به نفس خوبی به همراه داشته. حتی رفتارش با بقیهٔ بچه‌های فامیل و دوستان هم تغییر کرده و به همهٔ بچه‌های کوچیک‌تر ابراز محبت می‌کنه. البته اون‌ اوایل که زینب توی دوران شیرخوارگی برای برادر بزرگ‌ترش ذوق می‌کرد، پسر کوچیکم ناراحت بود و می‌گفت زینب فقط داداشی رو دوست داره و من رو نه.😔 ولی من بهش می‌گفتم که جنس دوست داشتن زینب برای شماها فرق داره؛ داداشی رو دوست داره برای دَدَ بردن، ولی تو رو دوست داره برای این‌که باهاش بازی می‌کنی. و وقتی خودش هم چند بار دید که زینب برای بازی باهاش ذوق زده می‌شه و هر چی می‌گه رو سریع انجام می‌ده، خیالش راحت شد. بعد از یک سالگی زینب، حس رقابت و حسادت برای پسر دومم طبیعتاً بیشتر شد، البته اصلاً شرایط به بغرنجی قبلی نیست.😉 هم به دلیل تفاوت روحیهٔ پسر اول و دومم، هم به علت اختلاف سنی بیشترش با دختر کوچیکم، و از همه بیشتر به علت اینکه پسر دومم هیچ‌وقت تنها نبوده که به طور ناگهانی با تقسیم محبت و امکانات مواجه بشه. یعنی هر چی تعداد بچه‌ها بیشتر می‌شه، پذیرش بچه‌ها نسبت به عضو جدید، معمولاً راحت‌تره. صد البته بعضی مواقع هم پسرام حق دارن از دست خواهر نوپاشون عصبانی بشن،😅 چون زینب می‌خواد با زور و گریه به همهٔ وسایلشون دسترسی پیدا کنه!😆 و به سختی سعی می‌کنم بعضی شرایط رو برای هر سه تاشون تسهیل کنم، یا گاهی می‌ذارم خودشون با هم دعوا کنن! و من بعد از آروم شدن شرایط، بهشون یادآوری می‌کنم کیه که موقع بازی و خوشحالی با خواهرش، هوس داشتن یه خواهر و برادر دیگه هم می‌کنه؟!🤪 اون موقع خودشون می‌خندن و می‌فهمن که خواهر و برادر داشتن هم اوقات سخت داره و هم راحت! ادارهٔ زندگی و طبابت با وجود سه بچه، واقعاً راحت نیست. اما همین سختی‌ها و شادی‌های بچه‌داری، برام ارزش افزوده داشته.😇 من با هر کدوم از بچه‌هام، یه سری مراحل رشد روحی رو طی کردم و از خودخواهی به دگرخواهی رسیدم. به نظر من، هر کدوم از مراحل ازدواج و بچه‌دار شدن، کمک بیشتری برای طی کردن این مراحل رشد به ما می‌کنه.‏ مثلاً الان بعد از سه تا بچه، حس مادرانگی من بیشتر شده. نه فقط اینکه به همهٔ بچه‌های موجودات زنده، احساس بیشتری دارم، بلکه حتی می‌تونم توی کارهای مختلف روزانه‌م، مادرانه‌تر فکر و عمل کنم.🥰 همسرم هم با هر کدام از بچه‌ها تغییرات زیادی کردن. اصلاً آدم بعد از بچه‌دار شدن، یه سری کارهایی رو شروع می‌کنه یا ادامه می‌ده که قبلاً تصورش رو هم نمی‌کرد روزی سراغ این کارها بره.😃 خدا رو شکر طی این زندگی ۱۶ ساله، با تلاش‌های همسرم، ما مشکلات بغرنج مالی نداشتیم. ایشون ممکنه توی خیلی از کارها، اون‌طور که من توقع دارم، کمک نکنن، ولی دخالت و مزاحمت هم برام ایجاد نمی‌کنن و من استقلال زیادی دارم.🤗 گرچه خیلی اوقات دوست داشتم دخالت هم می‌کردن،😆 ولی تکیه‌گاه بودن ایشون برای من از همه چیز مهم‌تره.😊 یکی دیگه از نعمت‌های بزرگ ما، حمایت‌های همیشگی پدر و مادرهامون بوده و هست. حتی اگه احیانا ما چند وقت براشون زحمتی نداشته باشیم، همین که دلمون به بودنشون گرمه، از همه چیز بالاتره.😍 من توی این برهه از زندگی‌م که سه بچهٔ ۱۱، ۷ و ۱ ساله دارم، به این نتیجه رسیدم که کارهای جدی‌تر و دنباله‌دار رو بذارم برای زمان بزرگ‌تر شدن دخترم. مثلاً پیگیری پروانهٔ مطب تهران رو گذاشتم برای بعد از ۴۵ سالگی‌م که زینب هم وارد پیش‌دبستانی شده باشه به امید خدا.  ‏ ‏ پشیمون نیستم که هیئت علمی نشدم. من عاشق تدریسم؛ و الان چون در حیطهٔ تخصصی بارداری در طب ایرانی تمرکز کردم، توی انواع همایش‌های علمی، یا مراکز عمومی برای تدریس دعوت می‌شم. بنابراین ممکنه الان با قدم‌های آروم‌تری از قبل راهم رو ادامه بدم، ولی دست از تلاش برای اشاعهٔ طب سنتی عزیزم بر نمی‌دارم.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«رسم چندین سالهٔ ما...» ( ۸، ۵، و ۲ ساله) السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان (عجل‌الل‌تعالی‌فرجه‌الشریف) ما تو شهرمون شب نیمهٔ‌شعبان مراسم آرگیز گردانی داریم که بچه‌ها عاشقشن.😍 مردم شهر چه فقیر، چه غنی در خونه‌هاشون رو باز می‌کنن. هر کی هر چی که می‌تونه تهیه می‌کنه، بچه‌ها می‌رن در خونه‌ها... وقتی برمی‌گردن کلی خوراکی با خودشون میارن. مردم میناب از قدیم بر این باور بودن که به نیت سلامتی امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) حداقل در هفت خونه باید برن. من خودم بچگی عاشق این شب بودم‌. با دوستام کلی ذوق می‌کردیم، تا چند وقت خوراکی‌های خوشمزه داشتیم.😍 بیسکوئیت، سکه، لواشک، کیک، آبمیوه، شربت، کلوچه، شکلات، نخودآب، یخمک و... این خاطرات شیرین خودم از این شب باعث شده دیگه الان بچه‌ها رو هم می‌برم، ذوقش خیلی زیاده.🤩🥰 امسال فاطمه ازم پرسید: مامان حق لیلی شنبه است یا یکشنبه؟ گفتم: شنبه چشماش از ذوق درخشید و گفت: آخ جون... من چند روزه دارم بهش فکرمی‌کنم.😍😍 اون لباس حریر زرد و بلندم رو تنم می‌کنم. محمدم چون عاشق امام زمانه و خودش رو سرباز آقا می‌دونه، هر مناسبتی که اسم حضرت توش باشه و به نامش باشه، چشماش برق برقی می‌شه.🤩 چون پسره و عاشق آتیش‌بازی🙃 می‌گه مثل میلاد امام علی (علیه‌السلام) بریم جشنی که نورافشانی داره.😍 رسم چندین ساله‌مون این بوده که سهم خودمون رو بردیم منزل مادر همسرم تا اونجا بین مردم تقسیم بشه، خودم و بچه‌ها هم رفتیم تو هیاهوی شهر. از همسرم پرسیدم بچگی خودشون تو روستا چطور بوده؟! ایشون هم تایید کردن که از هفته‌ها قبل مردم واسهٔ این شب پول جدا می‌کردن. شب عید خونهٔ عمو اسماعیل که می‌رفتن بهشون پول عیدی می‌دادن. حتی کسانی بودند که اگر می‌خواستن برای هر کسی لباس هدیه بدن، نگه می‌داشتن شب نیمهٔ‌شعبان این کارو می‌کردن.🥰 خلاصه اینکه شور و هیجان خاصی تو شهر می‌پیچه.😍 همه خوشحالن می‌خندن بهترین لباس‌ها رو می‌پوشن😍 و تو این شب صدای حق لیلی حق لیلی (حق شب) تو تمام کوچه‌های شهر به گوش می‌رسه.😊 ساعاتی از شب که می‌گذره، دیگه یا دورهمی‌های خانوادگی داریم یا می‌ریم به مراسمات جشنِ مسجد و هیئات. پ.ن۱: آرگیز همون آردگیز یا الک هست که در قدیم از برگ درخت نخل ساخته می‌شد و بچه‌ها دستشون می‌گرفتن، که امروزه جای خودش رو به کیسه‌های پلاستیکی داده. پ.ن۲: حق لیلی یعنی حق شب میلاد رو ادا کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دیدن خواب...» ( ۸، ۵، و ۲ ساله) دیدن خواب غیر از خواب دیدنه می‌گین چطور؟!🤔 همین الان محمد اومد کنارم دراز کشید و گفت: مامان خواب‌های منو ببین. منم با گوشهٔ چشم نگاهش کردم و لبخند زدم: باشه با خودم گفتم منظورش اینه که حس و حال مو موقع خواب ببین یا مثلاً من علم غیب دارم می‌فهمم چه خواب‌هایی می‌بینه.🤪 چشماشو بست و با انگشتای دست دو طرف پلک‌های چشمش رو باز کرد و گفت: مامان، اینطوری خواب‌هامو ببین.😂😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«به همین سادگی! به همین خوشمزگی» (مامان ۱۴، ۱۲.۵، ۱۱، ۹ و سعید ۴.۵ ساله) ساعت هشت است که به خانه می‌رسم. از ساعت سه که از خانه بیرون رفته‌ام، بچه‌ها را ندیده‌ام. دلم برایشان تنگ شده🥹 و هم‌زمان خستگی امانم را بریده. کلید را می‌چرخانم و در را که انگار مثل من خسته است، به سختی هل می‌دهم و باز می‌کنم. از حیاط نگاهی به پنجره می‌اندازم تا اوضاع را بررسی کنم، نور کم خانه مثل خبرچینی می‌گوید که بچه‌ها تا ساعتی قبل خواب بوده‌اند.😴 وارد خانه که می‌شوم، همه چیز بی‌روح است. بچه‌ها سلامم را با اکراه پاسخ می‌دهند😕 و باز چشمشان را به تلویزیون می‌دوزند... تنها کسی که استقبال گرمی می‌کند، پسر کوچکم سعید است. بعد شروع می‌کند به شکایت که حوصله‌ام سر رفته، حسین نگذاشته پویا ببینم،🥲 زهرا به من آدامسش را نداده😒 و... خسته نگاهش می‌کنم، بغلش می‌کنم و‌ چند بوس آب‌دار از لپ‌هایش می‌کنم تا تلافی چند ساعت دوری را درآورده باشم.😍 دلم می‌خواهد یک ساعتی بخوابم😴 اما ناگاه دلم از بی‌روحی خانه ملال می‌گیرد.😞 به خودم یادآوری می‌کنم که مادر باید شادی‌بخش باشد... با خستگی‌ام چه کنم؟ یک ساعت دیرتر خوابیدن تا حالا کسی را نکشته.😉 فکری به ذهنم می‌رسد! با خوشحالی رو به بچه‌ها می‌گویم:«کی پایه‌ست کیک درست کنیم؟» چشم‌ها از تلویزیون کنده شده و به سمتم می‌چرخد.👀 برق شادی در صورت دخترها نمایان می‌شود، حسین دلش را صابون کیک خانگی می‌زند😅 و سعید هورا گویان در بغلم می‌پرد و می‌گوید: تبلُّب بگیریم؟ تبلُّب بابا؟ تا حالا دلم رضا نداده تلفظ درست تولد را به او یاد بدهم!😅🤭 سری به نشانهٔ تایید تکان می‌دهم و به دنبال دستور کیکی راحت در پیام‌های ذخیره‌شده برای روز مبادا می‌گردم. در دلم خدا خدا می‌کنم که همهٔ مواد موجود باشند و خداوند پاچه خواری محمدحسین برای خرید رفتن را به من تخفیف دهد...😅 بساط کیک‌پزی حاضر می‌شود. تخم‌مرغ‌ها و شکر را زینب و سعید نوبتی با هم‌زن برقی هم می‌زنند، زهرا مسئول مخلوط و الک‌کردن مواد خشک می‌شود و من مسئول گرم‌کردن شیر نسکافه و در عرض تقریباً یک ربع و بعد از یک همکاری دل‌چسب، کیک داخل فر قرار می‌گیرد...😋 ساعتی بعد هم با ورود بابا، یک دورهمی و تَبَلُّب! صوری به صرف کیک و شیر و میوه برگزار می‌شود و شادی همه‌جا را فرا می‌گیرد. 🌸به همین سادگی🌸 پ.ن: چون کیک خوش‌بافت و خوش‌طعم و راحت و سریعی بود، توی پست بعدی طرز تهیه‌شو براتون می‌فرستم:😋😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چرا خودم دست به کار نشم؟!» (مامان ۹، ۷، ۵ و ٢ساله) ماجرا از اونجا شروع شد که توی یکی از گروه‌هام یه بنده خدایی از تقویم رمضانی که برای دختر روزه اولیش خریده بود، رونمایی کرد.🥰 یه تقویم پارچه‌ای بود که ٣٠ تا خونه داشت و رو هر خونه از یک تا سی شماره داشت. خونه‌ها حالت جیب بودن و توی هر خونه یه کاغذ کوچولو بود که فعالیت خاص اون روز توش نوشته شده بود یا شکلاتی چیزی توش می‌ذاشتن، راستش از ایده‌ش خوشم اومده بود ولی قیمتش نسبتاً بالا بود.😍🤭 از طرفی تو فکر این بودم چه‌کار کنم که ماه مبارک رمضان برای بچه‌ها خاص و ویژه بشه؟!🤔😊 ✅یک‌دفعه یه جرقه به ذهنم رسید.🤩 چرا خودم دست به کار نشم؟!⁉️🤨 دوست داشتم کاری که انجام می‌دم ماندگاری داشته باشه و بشه چندسال استفاده کرد.👌🏻 این شد که رفتم خرازی و نمد زرد و مشکی گرفتم 💛🖤 و کلی فسفر سوزوندم تا بتونم شکل ستاره‌ای که مد نظرمه روی نمدها بکشم.😃 نتیجه‌ش شد ٢٧ تا ستارهٔ نمدی زرد و ٣ تا ستارهٔ نمدی مشکی برای ایام شهادت.🌟 بعد با همون نمد ٣٠ تا جیب هم درست کردم و روی جیب‌ها از ١ تا ٣٠ با ماژیک نوشتم و جیب‌ها رو با چسب مایع به ستاره‌ها چسبوندم.🪄 حالا مرحلهٔ نخ کردن ستاره‌ها بود...🤓 بالای ستاره‌ها رو سوراخ کردم و با کاموای سبز💚 (برای ستاره‌های فرد) و کاموای قرمز❤️ (برای ستاره‌های زوج) نخشون کردم. بعدم به ریسه آویزون‌شون کردم و تمام. 😍🤩 حالا ریسهٔ ماه رمضانیِ کار دست خودمون آماده بود.🥰🥳 هر روز هم توی جیب ستاره‌ها یه فعالیت می‌ذارم. این‌ که هر روز برن سراغش، ببینن امروز چی در میاد براشون... شگفتانه‌ست.😃 سعی می‌کنم یه کار معنوی باشه (مثلاً صلوات، یه آیه از جزء اون روز) با یه فعالیت دیگه که جالب باشه (کمک در آماده کردن افطار، بازی، خاطره‌گویی و...) هنوز مال همهٔ روزها رو ننوشتم، شاید در ادامه چیزای جالب‌تری به ذهنم برسه.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چطوری جزءخوانی کنیم؟» (مامان ۶.۵، ۵ و ۱ سال و ۸ ماهه) توی ماه رمضون‌های بعد از مادر شدنم، شرایط مختلفی داشتم هر سال. گاهی روزه می‌تونستم بگیرم و اکثراً هم به خاطر بارداری یا شیردهی نمی‌تونستم روزه بگیرم. یه سال‌هایی سرم خلوت‌تر بود و می‌تونستم توی ماه رمضون روزی یک جزء قرآن رو بخونم و یه سال‌هایی ختم قرآنم نصفه می‌موند و کامل نمی‌شد.😥 داشتم امسال فکر می‌کردم که چیکار کنم بتونم با وجود مشغله‌های سه تا بچهٔ کوچیک و آشپزی و روزه‌داری و مهمونی و… روزانه یک جزء رو بخونم و ختم قرآن این ماه رمضان رو کامل کنم. یه سری نکات و راه‌حل‌ها به ذهنم رسید: تلاوت یک جزء قرآن حدود ۳۵ دقیقه زمان می‌خواد. صوت‌های تحدیر (تندخوانی) جزء به جزء قرآن هم توی اینترنت هست و می‌شه همراه با اون‌ها تلاوت کرد.‌ که اونم حدود نیم ساعت زمان می‌بره. البته من دوست دارم بدون گوش دادن صوت، خودم از روی متن قرآن بخونم و حس می‌کنم این‌طوری تمرکز و دقتم به معنی آیات بیشتره و همه‌ش نگران این نیستم که طبق سرعت قاری پیش برم و بهش برسم.😅 می‌دونم در طول روز این نیم ساعت زمان خالی رو دارم و چه بسا روزی بیشتر از نیم ساعت هم توی گوشی‌م مشغول سر زدن به فضای مجازی هستم. پس مشکلم کمبود زمان نیست.🤭 سعی می‌کنم اول صبح بعد از نماز، که بچه‌ها خوابن و خونه ساکته، قرآن بخونم. هم تمرکزم بیشتره و هم هنوز گرسنه و تشنه نشدم و سرحالم. کلا بهتره که همیشه مهم‌ترین کار روزانه‌مون رو توی همون ساعت‌های اول صبح انجام بدیم که خیالمون راحت بشه.☺️ می‌دونم که اگر بخوام یک‌باره کل یک جزء رو بخونم (یعنی ۳۵ دقیقه پشت سرهم بخونم) ممکنه خوابم بگیره و خسته بشم و تمرکز و حوصلهٔ کافی رو نداشته باشم و لذت نبرم از خوندن قرآن و هی منتظر باشم که زودتر تموم بشه و صفحه‌های باقی مونده رو بشمرم و… پس به جاش یک جزء رو توی ۳ یا ۴ نوبت می‌خونم.👌🏻 گوشی‌م رو به اندازهٔ ۱۰ دقیقه کوک می‌کنم و همون مقدار قرآن می‌خونم و بعدش پا می‌شم یه کار دیگه انجام می‌دم. چند دقیقه‌ای رو به خودم استراحت می‌دم و دوباره برمی‌گردم. (مثل روش پومودورو‌ که چهار تا ۲۵ دقیقه کار با فواصل ۵ دقیقه‌ای استراحت داره) ترجیح می‌دم از روی مصحف (قرآن چاپی) با اندازهٔ بزرگ بخونم که تمرکزم بیشتر باشه.‌ اگر قرآن دم دستم نبود، از روی گوشی هم می‌خونم یا اگر بیرون برم، قرآن جیبی‌م رو می‌برم تا از فرصت‌هایی که پیش میاد استفاده کنم و بخونم. نکتهٔ مهم اینه که قرآن رو جلوی چشمم و روی میز بذارم که هر وقت دیدم یادم بیفته بخونم در طول روز.😉 اگر بعدازظهر بشه و هنوز جزء رو نخونده باشم، سعی می‌کنم از هر روش و فرصتی استفاده کنم تا بخونم.‌ فرصت‌های کوتاه ۵‌ دقیقه‌ای که بچه‌ها با هم مشغول بازی می‌شن، وقتی که زینب می‌خوابه،‌ حتی آخر شب موقع شیردادن به زینب و در حالت دراز کشیده.😅 طبق تجربهٔ سال‌های قبل می‌دونم که اگر یک روز از جزء خوانی عقب بمونم، جبرانش توی روز بعد سخت می‌شه.‌ پس سعی می‌کنم روزانه یک جزء رو تموم کنم. اگر هم قسمتی از جزء موند، فرداش بیشتر وقت بذارم و جبران کنم و نذارم بمونه. بهتره که برای قرآن خوندن یه زمان مشخص اختصاص بدیم که فراموش نکنیم. مثلاً بعد از نماز صبح یا بعد از نماز ظهر یا هر ساعتی از روز که سرمون خلوت تره. می‌شه ساعت کوک کرد که سر ساعت خاصی روزانه بهمون یادآوری کنه برای قرآن خوندن. پ.ن: جزء خوانی و ختم قرآن توی ماه رمضان سنت و فرصت خیلی خوبیه که بتونیم یک دور کلام وحی رو بخونیم و مرور کنیم و بهره ببریم. ولی ممکنه شرایطش رو نداشته باشیم و نتونیم روزی یک جزء بخونیم. پس به جاش هر چقدر که می‌تونیم بخونیم. نصف جزء، یک حزب، دو صفحه، یک صفحه یا نصف صفحه. مهم اینه که توی این ماه عزیز، بیشتر از قبل برای انس با قرآن و تلاوت و تدبر تلاش کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. احتمالاً سندروم داونه...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) ظهر عاشورا و در اوج عزاداری، مداح شروع کرد به روضه‌خونی، داشتم به دختر کوچک یک ساله‌م شیر می‌دادم که با روضهٔ حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) یک‌دفعه انگار یکی بهم گفت الان وقتشه! همون جا آقا رو به خون به آسمون رفتهٔ حضرت علی اصغر قسم دادم که نیتم رو قبول کنن و بهم توان بدن تا بتونم باز هم برای امام سرباز به دنیا بیارم.😊 توی بارداری سوم و بعدش، این‌قدر درد و سختی کشیده بودم که اون موقع گفتم من اصلاً در توانم نمی‌بینم که بازم بچه بیارم.😞 نذر کردم و گفتم آقا من یه حسین و یه زینب هم می‌خوام، ولی دلم می‌خواد حسینم مثل خودت بشه و در راه دین خدا شهید بشه و زینبم مثل خواهرت، زبان تبلیغ دین باشه. ۵ ماه بعد اولین نشانه‌های استجابت دعا مشخص شد. شرایط راحت نبود، مدت زیادی از بارداری به خاطر همسایهٔ بی ملاحظه و سر و صداهای نصف شبانه‌اش از ساعت ۲ تا ۴ نصفه‌شب خدیجه خانم به بغل، تو خونه راه می‌رفتم بلکه دختر بدخواب شده‌م بخوابه‌. 🤷🏻‍♀️ به خاطر بارداری کمردرد گرفته بودم و حتی عید ۱۴۰۰ درگیر بیماری کرونا هم شدم.😥 ۱۳ هفته بودم که مامای پرتلاش درمانگاه برام سونوگرافی ان‌تی نوشتن، در حالی‌که نه از من اجازه گرفته بودن، نه بهم اطلاع دادن.😶 نهایتاً رفتم سونوگرافی و بهم گفتن ضریب خطر ۱.۵ و احتمالاً سندروم داونه! خلاصه که این سونوگرافی باعث ترس و نگرانی‌م شد ولی به هیچ‌کس چیزی نمی‌گفتم. بین خودم و خدای خودم شروع کردم به چلهٔ زیارت عاشورا و حدیث کسا و...  تا کم می‌آوردم سراغ اهل بیت می‌رفتم.😓 ماه هشتم دیگه بریده بودم. خیلی نگران بودم و مدام به همسرم می‌گفتم از بیمارستان رفتن می‌ترسم. ترس و نگرانی‌هام به خاطر حرف‌ها و واکنش‌های دکترها و کادر بیمارستان بود.😥 این بار هم امام رضای عزیزم (علیه‌السلام) به دادم رسیدن. هر سال یک بار من رو دعوت می‌کردن، اما امسال قبل از به دنیا آمدن دخترم هم، منو به زیارت خودشون پذیرفتن و آرامم کردن.🥹 چقدر نگاه کردن به گنبد و بارگاهشون آرامش‌بخش بود. به امام رضا (علیه‌السلام) می‌گفتم به حق جوادت، به حق خواهرت کمکم کنید و بهم توان بدید، من فقط به شما اعتماد دارم و تکیه‌گاهی جز شما ندارم خودتون کمکم کنید.😭 دیگه وقتش رسیده بود. زینب خانم با کمک مامای سیدی که با وجود تموم شدن شیفتشون، به خاطر کمک به من داخل بیمارستان مونده بودن، دنیا اومد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. انگار نور به قلبم ریختن...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر می‌گفتم، زینب آروم می‌گرفت و البته روند زایمان هم سست می‌شد، اما وقتی باهاش حرف می‌زدم و بهش می‌گفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته می‌شه، یک‌دفعه شروع به حرکت و تکاپو می‌کرد🤩 و الحمدلله‌‌رب‌العالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰 اما امان از لحظه‌ای که به دنیا اومد! همون‌طور که فکر می‌کردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢 می‌دونستی بچه‌ات سندروم دان داره؟! چرا سقط نکردی؟!😏 حالا چطوری می‌خوای مواظبش باشی؟ با همهٔ توانم گفتم آره می‌دونستم.😳🤯 انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 می‌خواستن صدام کنن، می‌گفتن همون که بچه‌ش سندروم دان داره.😡😤 زینب من زیبا و آروم کنارم بود! مگه یه کروموزوم اضافه چیکار می‌کنه که این‌قدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡 ۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود! ان‌قدر این‌طوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانه‌های مختلف، آشکار و پنهان می‌اومدن نگاه می‌کردن و می‌رفتن.🥺🤕 کم‌کم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار می‌آورد. اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰 براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتی‌هام و واکنش‌هایی که منتظرشون بودم گفتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊 همسرم می‌گفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچه‌ها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچه‌ها به زینب محبت می‌کردن... محبتی که باعث رشد زینب می‌شد.🥰 پیش متخصص اطفال که می‌بردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه می‌کردن. براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندروم‌داون‌ها بود. اون هم به گفتهٔ اون‌ها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچه‌ها تپل‌تر بود.😊 تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه می‌خوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همه‌ش نگران آینده بودم. نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥 یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد می‌شن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد می‌کنن؟! فکرهای این‌چنینی زیاد به ذهنم می‌اومد.😞 اما هر بار به خودم می‌گفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیه‌السلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره..‌.🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آینده‌ش هستم؟ تو همین نگرانی‌ها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) شدیم. چقدر آرامش‌بخش بود... همهٔ دغدغه‌هام رو اونجا به خانم گفتم، حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم.😭 بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد. همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاه‌دونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغن‌مالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر. به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغن‌مالی سیاه‌دونه خیلی زود سفت شد. زینب برعکس همهٔ بچه‌ها که وقتی واکسن می‌زنن یا بیمار می‌شن، تب می‌کنن، هرگز تب نمی‌کرد و من از ترس اینکه مبادا سیاه‌دونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغن‌مالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده. یک‌دفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغن‌مالی با سیاه‌دونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر می‌کردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. ما چنین اهل‌بیتی داریم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) تا مدت‌ها فکر می‌کردم فقط خودم می‌دونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمی‌گم.😥 یک بار خاله‌م اومدن خونه‌مون. بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزی‌ت هست! خاله مثل مادره بهم بگو..‌. منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم. ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم. از اون به بعد خاله‌م اگر نمی‌تونستن سر بزنن، حتماً زنگ می‌زدن و سعی می‌کردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹 هر کاری از دستم برمی‌اومد، انجام می‌دادم. کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کننده‌های اصلی امور بود. یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن. یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) شده بود. هر بار که این کارو انجام می‌دادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق می‌افتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍 یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمی‌تونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجی‌هاش و داداشش نگاه می‌کرد که دنبال توپ می‌دون، با گریه و التماس سعی می‌کرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلم‌الله‌علیها) راه افتاد. بار سوم که انجام دادم، زینب راه‌پله رو می‌گرفت می‌رفت بالا. الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهل‌بیتی داریم.🤲🏻 همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرف‌ها و خاطرات مامان‌ها برام خیلی لذت‌بخش و امیدبخش بود. اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیت‌های مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچه‌ها یه دختر چینی ۵ ساله با سندروم‌داون بود. وقتی اون‌ها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اون‌ها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن... من چقدر عقب بودم.‌..😞 تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال می‌کرد چه چیزی توی خواهرت (که سندروم‌داون داره) برات خوشاینده؟ با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خنده‌هاش!» تا اون لحظه به خنده‌های زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. بچه‌م خیلی سوخته بود.» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچه‌های شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهل‌بیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم می‌گفتم زینب می‌تونست وضعی بدتر از این‌ها داشته باشه.😞 بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰 هم‌چنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیه‌ای برای تولد زینب می‌دیدیم. وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود. هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچه‌ها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍 قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونه‌دار شدیم. بعد از تولدش ماشین‌دار شدیم. بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزی‌مون شد. و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍 «الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه» هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉 مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم می‌گرفت، به خاطر همین بچه‌ها بی‌قراری می‌کردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچه‌ها بازی کنن.🥰🤩 امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچه‌های اوتیسم، سندروم‌داون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن. ایشون انگار به عنایت اهل‌بیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماری‌های خاص رو بهبود می‌دادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا می‌رفت، توی راه رفتن‌ها تعادلش بیشتر می‌شد، بدون تکلم می‌توانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍 زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود! این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش می‌آوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود. انگار فقط حس‌های پاهاش کم و بیش کار می‌کرد.😢 بچه‌م خیلی سوخته بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حس‌های دخترم رو می‌فهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹 تازگی‌ها زینب دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش می‌کردی فقط پرتش می‌کرد. فکر می‌کردم از بازی‌ش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگه‌ای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید. وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کم‌کم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی می‌کنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره. همهٔ این‌ها این توانمندی‌ها انقدر شیرین هستن که وقتی قرص‌های سفت و سخت رو داخل دهانش می‌ذارم، حاضرم ذره‌ذره سلول‌های انگشتام زیر دندون‌های تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭 حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آن‌به‌آن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تک‌تک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حس‌ها را داده بود و من بی‌توجه به اون‌ها بودم و حالا داره بهم نشان می‌ده.☺️ «الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه الحمدلله کما هو اهله  الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی‌ابن‌ابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دو تا واکسن و سنجش کلاس اول» (مامان ۶.۵، ۵ و ۱ سال و ۹ ماهه) کلی کار بیرون از خونهٔ عقب مونده داشتیم تا اینکه مامانم هفتهٔ پیش از مشهد اومدن خونه‌مون و بالاخره فرصت و فراغت پیدا کردیم که انجامشون بدیم.👌🏻 دوشنبه صبح، عباس و فاطمه رو سپردم به مامانم و زینب رو بردم برای واکسن ۱۸ ماهگی، البته با سه ماه تاخیر. چند باری مریض شد و بعدم به خاطر عید و ماه رمضون نشد ببریمش. توی کل مراحل اندازه‌گیری قد و وزن و دور سر، گریه کرد.😥 همینطور موقع خوردن قطرهٔ واکسن خوراکی فلج اطفال، واکسن تزریقی سرخک و سرخچه توی بازوی دست راست و واکسن سه‌گانهٔ دردناک توی عضلهٔ پای چپ کلی گریه کرد.😢 از دوستام شنیدن بودم که اگر بعد واکسن بچه راه بره و تحرک زیادی داشته باشه، کمتر پاش درد می‌گیره و زودتر دارو پخش و جذب می‌شه. به همین خاطر بعد واکسن، با زینب رفتیم دو تا پارک نزدیک خونه و توی مسیر هم خودش راه رفت و خوراکی گرفتیم و نهایتاً بعد از ۱.۵ ساعت پیاده‌روی برگشتیم خونه. توی خونه هم بازی‌های حرکتی و بدو بدویی انجام دادیم. هر چند وسطش پاش درد می‌گرفت گاهی و با گریه می‌گفت: خانومه… (برای ابراز ناراحتی از دست خانومی که واکسن زد🥹) نتیجه این شد که روز اول و دوم بعد واکسن می‌تونست راه بره، فقط موقع نشستن و پا شدن درد داشت و گریه می‌کرد. یادمه موقع واکسن ۱۸ ماهگی عباس و فاطمه، طفلی‌ها یک روز و نیم نمی‌تونستن راه برن و یک گوشه دراز می‌کشیدن و درد داشتن. سه‌شنبه صبح، عباس رو بردم برای واکسن ۶ سالگی. قطرهٔ خوراکی فلج اطفال و واکسن سه‌گانهٔ تزریقی توی دست راست. همون لحظهٔ تزریق، یه مقدار بغض کرد ولی گریه‌ش رو خورد و فهمیدم چقدر بزرگ شده که سعی می‌کنه گریه نکنه موقع آمپول زدن.🥲 بعدش با عباس رفتیم پارک و بستنی خریدیم و دوتایی خوردیم. به دو تا مدرسهٔ دولتی اطرافمون هم سر زدیم تا شرایط ثبت‌نام و محیط مدرسه رو بررسی کنیم. اولی خوشگل و تمیز با محیط مناسب و بچه‌های لباس فرم پوشیده و مرتب😍، ولی حیاط کوچیک.😞 دومی در و دیوار داغون و رنگ و رو رفته و حیاط کثیف و لباس فرم نامرتب بچه‌ها🤦🏻‍♀️ در عوض حیاطش بزرگتر بود و چند تا از بچه‌ها مشغول فوتبال بودن.👌🏻 برام جالب بود که عباس از مدرسهٔ دومی بیشتر خوشش اومد! به خاطر حیاط بزرگش. البته هر دو مدرسه گفتن باید تا اوایل خرداد صبر کنید تا بخشنامهٔ آموزش و پرورش بیاد برای نحوهٔ ثبت‌نام و محدودهٔ آدرس‌ها. و تصمیم گرفتم توی این مدت مدرسه‌های دیگه رو هم ببینیم تا یه مدرسهٔ تر و تمیز و با حیاط بزرگ و کادر خوب و خوش اخلاق پیدا کنیم. تقریباً دو روز و نیم دست عباس خیلی درد داشت😢 و نمی‌تونست حرکتش بده یا بازی کنه و بیشتر روز جلوی تلویزیون بود. بعدش خوب شد.☺️ چهارشنبه صبح با عباس رفتیم برای سنجش بدو ورود به کلاس اول. از قبل توی سایت ثبت‌نام کرده بودیم و نوبتمون چهارشنبه ۸:۳۰ صبح بود. خانوم مسئول به من گفتن بیرون اتاق باشم تا تنهایی با عباس صحبت کنن و سوالات رو بپرسن. ته دلم نگران بودم که اگر عباس باهاش حرف نزنه و جواب نده چی می‌شه؟🫠 (چون معمولاً با غریبه‌ها حرف نمی‌زنه و به حرفاشون جواب نمی‌ده و پیش‌دبستانی هم نرفته) ولی خداروشکر سوالا رو کامل جواب داد و خوب بود. یک سری نقاشی نشون داده بودن تا توضیح بده چی می‌بینه. شمارش اشیاء تا ده، لی لی و چند تا فعالیت ساده. بعد هم بینایی‌سنجی و شنوایی‌سنجی. توی راهروی مرکز سنجش، پسر بچه‌ای که همراه باباش اومده بود، دائم داشت گریه می‌کرد و قبول نمی‌کرد بره توی اتاق برای سنجش. باباش گفت دوستای پیش‌دبستانی‌ش ترسوندنش و گفتن باید بری توی اتاق، درو می‌بندن و چراغارو خاموش می‌کنن و...😈 طفل معصوم خیلی ترسیده بود و تا موقعی که کارمون تموم شد و برگشتیم، هنوز راضی نشده بود بره سنجش. نهایتاً ظهر همون روز با فاطمه دوتایی رفتیم شیشه‌های عینک خودم رو تحویل بگیریم و به این بهونه، قدم بزنیم و خوراکی بخوریم و پارک بریم و صحبت کنیم. چون با عباس و زینب تنهایی بیرون رفته بودم، حس کردم که فاطمه هم دلش می‌خواد یه بار تنهایی بیرون بریم باهم. خوشحال و راضی شد و برگشتیم خونه. و اینطوری چند تا کار مهمی که به نظرم خیلی سخت می‌اومد رو با کمک مامانم انجام دادیم خداروشکر. پ.ن: اگر فرزند شما هم امسال می‌ره کلاس اول و تا مهر، ۶ سالش تموم می‌شه، تا ۳۱ اردیبهشت فرصت دارید که توی سایت برای سنجش بدو ورود به مدرسه ثبت‌نام کنید و نوبت بگیرید. توی همین سایت فیلم آموزشی هم هست و مراحل ثبت‌نام رو توضیح می‌ده: my.medu.ir 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«پروژهٔ تلخ از شیر گرفتن» (مامان ۶.۵، ۵ و ۲ ساله) این روزها مشغول امتحانات پایان‌ترم هستم. مامانم از مشهد اومدن خونه‌مون تا پیش بچه‌ها باشن و من بتونم درس بخونم و امتحان بدم و البته زینب رو که دو ساله شده، با کمک هم از شیر بگیریم.🥲 تا دیروز مشغول چهار تا امتحان سخت پشت سرهم بودم و تازه که یه مقدار ذهنم از درس‌ها فارغ شد، با غصهٔ عمیق‌تری مواجه شدم. اینکه بالاخره وقتشه که شروع کنیم و زینب رو از شیر بگیریم. نمی‌دونم چرا این بار این‌قدر برام سخت به نظر میاد. موقعی که می‌خواستیم عباس و فاطمه رو از شیر بگیریم، این‌قدر ناراحت نبودم.😥 الان انگار بیشتر از بچه‌ای که دو سال دائم شیر خورده و به مادرش وصل بوده از همه جهت، خودم غصه دارم به خاطر این دوری و فصال.😢 با اینکه شیردهی واقعاً دوران سختیه و چالش‌های خاص خودش رو داره (شب‌بیداری، سندرم بچۀ آویزون، گاز گرفتن، زخم و درد و…)، ولی حس می‌کنم سختی از شیر گرفتن، برام از همهٔ سختی‌های این دو سال بیشتره…😣 استادی می‌گفتن که خدا توی قرآن قدر و منزلت ویژه‌ای برای والدین و به ویژه مادر بیان کرده، به خصوص چهار مرحلهٔ سخت مادری و بچه‌داری رو مثال زده تا به همه نشون بده ارزش کار مادر و سختی‌ها و رنج‌هاش چقدر بالاست: بارداری همراه با رنج و ضعف بدنی وضع حمل همراه با رنج شیردهی و از شیر گرفتن و پرورش فرزند در دوران کودکی 🔷 وَوَصَّيۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ بِوَٰلِدَيۡهِ حَمَلَتۡهُ أُمُّهُۥ وَهۡنًا عَلَىٰ وَهۡنࣲ وَفِصَٰلُهُۥ فِي عَامَيۡنِ أَنِ ٱشۡكُرۡ لِي وَلِوَٰلِدَيۡكَ إِلَيَّ ٱلۡمَصِيرُ (لقمان ۱۴) ما انسان را در مورد پدر و مادرش، و مخصوصاً مادرش، كه با ناتوانى روز افزون حامل وى بوده، و از شير بريدنش تا دو سال طول مى‌كشد، سفارش كرديم، و گفتيم: مرا، و پدر و مادرت را سپاس بدار، كه سرانجام به سوى من است. 🔷 … وَقُل رَّبِّ ٱرۡحَمۡهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرࣰا (اسراء ۲۴) و بگو پروردگارا اين دو را رحم كن، همانطور كه مرا در كوچكی‌ام تربيت كردند. 🔷 وَوَصَّيۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ بِوَٰلِدَيۡهِ إِحۡسَٰنًاۖ حَمَلَتۡهُ أُمُّهُۥ كُرۡهࣰا وَوَضَعَتۡهُ كُرۡهࣰاۖ وَحَمۡلُهُۥ وَفِصَٰلُهُۥ ثَلَٰثُونَ شَهۡرًاۚ … (احقاف ۱۵ ) ما به انسان سفارش پدر و مادرش را كرديم كه به ايشان احسان كند احسانى مخصوص به آنان، مادرش او را به حملى ناراحت‌كننده حمل كرد و به وضعى ناراحت‌كننده بزاييد و حمل او تا روزى كه از شيرش مى‌گيرد، سى ماه است. این روزها واقعاً دارم حس می‌کنم که این مرحلهٔ فصال و از شیر گرفتن، چقدر سخته.‌ از نظر روحی بیشتر از هر چیزی برای مادر سخته که به بچه‌ش بگه دیگه نمی‌تونی شیر بخوری یا دیگه تعطیل شده یا تلخ شده یا... بچه‌ای که طبق معمول با امید و شوق میاد تا شیری که خدا مخصوص خودش به وجود آورده بخوره ولی وقتشه که جدا و مستقل بشه در این زمینه، از وجود مادرش. شاید خیلی روضه خوندم😓 و خیلی دارم بزرگش می‌کنم و ازش می‌ترسم! ولی فقط خواستم حس این روزهام رو که حس مشترک خیلی از مادرهاست، باهاتون در میون بذارم... حس ناراحتی از اینکه بعد از این، بچهٔ شیرخوار توی خونه‌مون نداریم.😢 پ.ن: این متن رو دو هفته پیش و در ابتدای پروژهٔ از شیر گرفتن زینب نوشتم. 🥲 الان خداروشکر این پروژه به خیر و خوشی تموم شده. مقدار کمی صبر زرد از عطاری گرفتم.‌ به خاطر تلخ بودن و تغییر رنگ، به زینب گفتیم خراب شده و دیگه شیر نخورد. بهش گفتیم بزرگ شده و قراره غذاهای خوشمزه بخوره. انگور و هندوانه و خوراکی‌هایی که دوست داشت، هم براش گرفتیم (مثل شکلات کاکائویی و چیپس و پفیلا!) چند شب اول خیلی گریه کرد و به سختی خوابید توی بغل یا توی ماشین. ولی بعدش دیگه عادت کرد و الان خیلی بهتره. الان که بعد از دو هفته بهش فکر می‌کنم، اونقدرا هم سخت و ترسناک نبود. هم خودم و هم زینب داره کم‌کم یادمون می‌ره سختی‌های اون چند روز اول از شیر گرفتن رو. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«هدیهٔ ثواب هیئت بردن بچه‌ها» (مامان ۶.۵، ۵ و ۲ ساله) بالاخره یه هیئت خوب و مناسب برای رفتن با بچه‌ها، پیدا کردیم. حسینیه فاطمه‌الزهراء (سلا‌الله‌علیها)، میدون سپاه. توی حیاطش فرش بود و برای بچه‌ها مهد و یه استخر توپ کوچیک و بساط نقاشی و کاردستی داشتن. صدای روضه و مداحی هم می‌اومد و بچه‌ها فضای هیئت رو هم درک می‌کردن. حسینیه خانم‌ها هم طبقهٔ بالا بود و یه جورایی از وسط دو قسمت شده بود با دو تا دیوار که تا وسط‌های سالن می‌اومد. قسمت جلو برای خانم‌های بدون بچه که می‌خواستن توی سکوت و با حواس جمع از هیئت استفاده کنن، و قسمت عقب برای مادرها و بچه‌هاشون که طبیعتاً سر و صدای بچه‌ها بیشتر بود و هر گوشه سفرهٔ خوراکی یا اسباب‌بازی پهن بود. ما هم یک گوشه از قسمت عقب نشستیم با بچه‌ها. هیچ‌کدوم راضی نشدن با باباشون برن قسمت مردونه، چون می‌دونستن این طرف بیشتر بهشون خوش می‌گذره.🤭 عباس و فاطمه گفتن ما می‌خوایم بریم پایین توی مهد بازی کنیم و رفتن. زینب رو نگه داشتم پیش خودم و گفتم بیا همین‌جا با خونه‌سازی‌ها با بقیهٔ نینی‌ها بازی کن. کم‌کم چندتا بچهٔ دیگه هم اومدن و اسباب‌بازی‌هاشون رو گذاشتن وسط و همه با هم مشغول بازی شدن. این وسط چند باری عباس و فاطمه اومدن بالا، آب یا خوراکی خوردن و بازی کردن و برگشتن مهد. هر بار باید زینب رو یه طوری راضی می‌کردم که نره دنبالشون و بمونه و خوراکی بخوره و بازی کنه. صدای سخنرانی حاج آقا جاودان کم بود و تقریباً هیچی از صحبت‌هاشون رو متوجه نشدم. در چشم به هم زدنی رسیدیم به وسط‌های روضه و سینه‌زنی… با خودم فکر کردم چی شد این‌قدر از مراسم غافل شدم و حتی نشد دو قطره اشک بریزم و متوسل بشم و روضه هم که داره تموم می‌شه… این‌قدر مشغول رفع نیازهای بچه‌ها و جواب دادن به سوال‌هاشون و حل اختلافاتشون شدم که نفهمیدم کی زمان گذشت. ته دلم گفتم خدایا آخه این چه هیئت اومدنی شد، هیچ بهره‌ای نتونستم ببرم.🥺 یک دفعه گوشهٔ ذهنم جرقه‌ای خورد، همون خاطرهٔ معروف که بارها شنیده بودم، یادم اومد: «اینکه امام خمینی (رحمة‌الله‌علیه) به دخترشون می‌گن من حاضرم ثواب کل عبادت‌هام رو به تو بدم و در عوضش ثواب تو در ازاء تحمل شیطنت‌های بچه‌ت رو بگیرم.» یعنی هیئت اومدن من با سه تا بچه و این حالی که الان دارم و حس می‌کنم هیچ استفادهٔ معنوی نکردم، این‌قدر ثواب داره واقعاً؟!🥹 من که از درکش و حس کردنش ناتوانم، ولی خدایا اگر واقعاً این‌طوره، ثواب امشب رو هدیه می‌کنم به امام و همهٔ شهدا مخصوصاً حاج قاسم عزیز. شهدایی که بهترین و معنوی‌ترین روضه‌ها رو داشتن و آخرش هم با شهادتشون به امام حسین (علیه‌السلام) اقتدا کردن. فکر می‌کنم توی پروندهٔ اعمالشون با اون همه ثواب ریز و درشت، همین یک قلم ثواب رو کم داشته باشن. ثواب یک شب هیئت رفتن با سه تا بچهٔ زیر هفت سال و رسیدگی بهشون و تلاش برای اینکه بهشون خوش بگذره توی روضهٔ امام حسین (علیه‌السلام) و خاطرهٔ شیرینی از این هیئت رفتن‌ها توی ذهنشون ثبت بشه و براشون سرمایهٔ محبتی بشه که همهٔ عمر خادم و محب اهل بیت (علیهم‌السلام) باشن… در عوضش هم چیزی نمی‌خوام… ولی می‌دونم که شهدا الان دستشون خیلی بازه و بهتر از ما واقعیات معنوی این روضه‌ها و ثواب اعمال رو درک می‌کنن و در ازاء این هدیهٔ کوچیک، یه جوری برام جبران می‌کنن. و واقعاً حس کردم که جبران کردن... با دل خوش و امیدوار از هیئت اومدم بیرون، درحالی‌که چیزی از سخنرانی نشنیدم و به جز چند دقیقه سینه‌زنی مختصر و چند قطره اشک با حواس‌پرتی، دستاورد ظاهری نداشتم… 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یک راه‌حل برای رهایی از غم و غصه‌ها» (مامان ۷، ۵.۵ و ۲.۲ ساله) روزایی توی زندگی هست که از صبح آدم ناراحته. انگار یه غم و غصهٔ پنهانی داره و خودش هم نمی‌دونه چرا😥. اگر صبح رو با صدای گریهٔ بچه دو ساله که از خواب بیدار شده و معلوم نیست چه مشکلی داره شروع کنید، و بعد تا به خودتون بیاید و بخواید صبحانه بیارید، دو تا بچهٔ بزرگتر که خیلی گشنه‌شونه سر کوچیک‌ترین چیز بی‌اهمیتی با هم دعوا کنن😫 و داد و بیداد و گریه زاری راه بندازن، اوضاع سخت‌تر هم می‌شه🥺. خودم هنوز نمی‌دونم دلیلش چیه! ولی یه روزایی هم از خواب که بیدار می‌شم، خیلی سر حال و خوشحال و پر انرژی‌ام و ظرفیت و تحملم برای چالش‌های بچه‌ها بیشتره😉. یه روزایی هم از همون اول صبح حوصلهٔ هیچی رو ندارم🥲 و احساس خستگی و غم دارم و روابطم با بچه‌ها هم خوب نیست. البته می‌شه یه عواملی هم براش حدس زد. مثلاً شب قبل زود خوابیدم یا دیر. عوامل بیرونی و کارهای دیگه‌م چطور پیش رفته و براش نگرانم که به موقع انجام بشه و… ولی به هر حال نتیجه‌‌ش اینه که من صبح از خواب بیدار شدم و حالم بده!😏 و اگر راه حلی پیدا نکنم، تا شب هی حالم بدتر می‌شه و بچه‌ها و همسرم هم به تبع ناراحت می‌شن🥲‌. دو هفته‌ایه که یه راه‌حل خوب برای این غم و غصه پیدا کردم و خداروشکر تا الان نتیجه گرفتم. این راه‌حل رو از توی یه کتاب پیدا کردم! کتاب «تولد در کالیفرنیا» بعد از اینکه یه بار توی کتابخونه چشمم خورد به کتاب «تولد در سائوپائولو» و امانت گرفتم و دوسه روزه خوندمش و کلی ذوق کردم (داستان یه دختر برزیلیه که شیعه می‌شه) تصمیم گرفتم کتاب‌های دیگه از مجموعهٔ «تولد دوباره» رو بخونم. و گزینهٔ بعدی‌م کتاب الکترونیکی «تولد در کالیفرنیا» بود. داستان دختری ایرانی که یه بار توی نوجوانی به خاطر تحصیل پدرش می‌ره انگلیس و دوباره بر می‌گرده ایران و بعد به خاطر تحصیل شوهرش می‌ره آمریکا! توی این مدت مسلمانه ولی خیلی معمولی با پوشش شیک و مد روز و اهل آرایش و… توی آمریکا، پاش به جلسات حدیث کساء خونه دوستش باز می‌شه و بعد هم یه اتفاقی می‌افته که تکون می‌خوره و ظاهر و باطنش عوض می‌شه🥰. بعدها هم خودش جلسه «حدیث کساء» می‌گیره توی خونه‌ش و برکاتش رو می‌بینه. برکاتی که آخر همین حدیث از زبان پیامبر مهربانی‌ها (صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله) به صورت وعدهٔ قطعی مطرح شده… ننیجه‌ش برای من شد علاقهٔ بیشتر به «حدیث کساء» و توجه بیشتر به اهمیتش و برکاتش😍. وقتی پیامبرمون (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) به خدا سوگند یاد می‌کنن که هر وقت این حدیث در محفلی از محافل شیعیان و محبان اهل بیت (علیهم‌السلام) ذکر بشه، حتماً هر کسی همّ و غمّی داشته باشه، خدا خودش اندوه و غمش رو رفع می‌کنه و حاجتش رو اجابت می‌کنه🥹. نتیجه‌ش هم می‌شه خوشبختی و سعادت برای اون افراد. با خودم فکر کردم که دیگه چی می‌خوام؟! چه راه‌حلی از این بهتر برای رفع ناراحتی و غصه‌هام؟! راهی که نتیجه‌ش تضمین شده و خدا و رسولش (صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله) قولش رو دادن. این روزا سعی می‌کنم مثل یه داروی حیاتی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم، در اولین فرصت بخونمش یا صوتش رو گوش بدم و متوسل بشم به پنج تن آل کساء که کمکم کنن روز خوب و مفیدی برای دنیا و آخرتم داشته باشم و در راه خدمت به امام عصر (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) قدمی هرچند کوچیک بر دارم…💛 البته که معانی و معارف خیلی عمیقی پشت این حدیثه و فهمش نیاز به زمان و تلاش داره، ولی حداقل همین برکت و رفع هم و غم عامل مهمیه که می‌تونه ما رو بهش متصل کنه تا کم کم وارد معارفش هم بشیم به لطف خدا. پ.ن: اگه کنجکاو شدید دو تا کتابی که اسمش اومد رو بخونید، توی فراکتاب موجوده با کد تخفیف ۵۰ درصد‌ی madaran 🔸 کتاب «تولد در کالیفرنیا»: 🔗 www.faraketab.ir/b/193066?u=82039 🔸 کتاب «تولد در سائوپائولو»: 🔗 www.faraketab.ir/b/188050?u=82039 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کاش یه روزی منو هم بخرن...» (مرحومه #ز-رئیسی) (مامان ۹، ۵.۵، و ۳ ساله) ساعت ۱۲ نیمه‌شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم، محمد گوشهٔ لباسم رو کشید: مامان، آب می‌خوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم👀. روزش رو اصلاً بگذارم گوشه کنار و از جلوی چشمام محوش کنم. از سر شب تا الان از نظرم مثل فیلم دور تند، این‌طوری پخش می‌شه: پیاده‌روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل🤱🏻 فاطمه دوندهٔ چند متر جلوتر👧🏻 محمد روندهٔ چند متر عقب‌تر👦🏻 (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی می‌گن نه جلوتر از ولی برو، نه عقب بمون، یعنی چی؟!😅 گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم، گاهی هم به خاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همه‌ش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه‌ها (در کل تو مراسم‌ها من محافظ نوشیدنی‌های بچه‌هام که یه وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنن😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوهٔ قبل، برگشتن🥴 (البته به اضافهٔ رد شدن از چهارراه‌ها که محمد دست منو بگیر، فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه، همه رفتن نفسی چاق کنن تا انرژی کافی برای کنجکاوی‌های😏 آخر شبی داشته باشن. اما من (من مادر) باید تازه فکر شام رو می‌کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه و هم خورده؟!🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه و محمد از دور اومد: خدیجه رفته تو اتاق، درم قفل کرده!!🤕 من، پدر، بقیهٔ بچه‌ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون، آفرین🤐 صدای تلق تولوقی اومد و تمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خندهٔ فاطمه بلند شد: مامان داره خاله‌بازی می‌کنه!😆😳 یعنی اوج خونسردی‌ش منو کشت رسماً...🥲 هر چی جناب همسر با در ور رفتن، باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد...😒 (البته بماند من هم‌چنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه و در باز بشه، واسه همین زیر لب ذکر می‌گفتم و با شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه‌ها رو برده بود تو هم😏😒، که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه‌ها بودم که فاطمه با صدای نسبتاً بلند، داد زد: مامان، مامانننننن شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست، می‌خواستم خستگی کل روز رو با یه لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️. قبلاً همیشه به این فکر می‌کردم آدمایی که شاغلن، حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری‌شون، برای خودشون هستن، اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. و خب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می‌شد و فشار مضاعف، به حال اونا غبطه می‌خوردم و آرزو می‌کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می‌کشید و نفسی تازه می‌کردم😮‍💨. اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که می‌شه مادر نباشی و هم نداشته باشی، مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی، اگر مخلصانه برای خدا شب و روز نشناختی و مجاهدت کردی، خود خدا خریدارت می‌شه...🥹 معلوم نیست آینده چی بشه، اصلاً کسی من رو یادش بیاد یا نه، حتی بچه‌هام... اصلاً قدردان باشن یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم، درگیر تایید و تمجید اطرافیانم نباشم... حتی اگر زخم زبان شنیدم، قلدری خود بچه‌ها رو دیدم، همراهی نداشتم، بی‌تاب شدم، کوتاه نیام، کم نذارم، ادامه بدم، اون‌قدر خستگی‌ناپذیر عمل کنم تا یه روزی من رو هم بخرن❤️ پ.ن: نویسنده این متن یه مامان فعال با چهار تا دسته‌گل بودن که متاسفانه چند ماهی هست به رحمت خدا رفتن😭😭😭. این هم آدرس کانال خودشونه: https://eitaa.com/zahraeii71 صلوات و فاتحه ای مهمانشون کنیم.☘ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ماجرای گفتگوی توی تاکسی درباره کمک به فلسطین!» (مامان ۷، ۵.۵، ۲.۵ ساله) سه‌شنبه هفته پیش بود که با بچه‌ها رفتیم گردهمایی میدون فلسطین. عباس رو به سختی راضی کردم، به بهونهٔ اینکه بیاد خیابون ده بیست متری از گل‌هایی که مردم به یاد سید حسن نصرالله هدیه کردن، رو ببینه. البته وقتی رفتیم متوجه شدیم گل‌ها جمع شده و اون برنامه مال چند روز قبل بوده🥲. معمولاً عباس دوست نداره جایی بریم، مخصوصاً جاهای شلوغ، و می‌خواد بمونه خونه! هر چند فاطمه و زینب به شدت پایهٔ هر مدل بیرون رفتنی هستن😉. (یکی از جاهایی که عباس بدون هیچ چون و چرایی سریع حاضر شد بریم، نماز جمعهٔ ۱۳ مهر بود، چون فهمید خیلی مهمه که خود آقا قراره بیان😍) بعد از همایش، بابای بچه‌ها اومد میدون فلسطین و بچه‌ها رو برد خونه. سه تاشون راضی شدن برن مشروط به اینکه باباشون از کنار میدون براشون بادکنک بخره.🎈 من هم تنهایی راهی کتابخونهٔ پارک شهر شدم تا یکی دو ساعتی آخر شبی بتونم در سکوت کتاب بخونم. با تاکسی رفتم همین‌که سوار شدم، سه مسافر قبلی و راننده بحث قبلی‌شون رو ادامه دادن دربارهٔ مشکلات اقتصادی و آخرش خانم کم حجاب کناری‌م گفت همه‌ش تقصیر این‌هاست که همهٔ پول ما مردم رو دارن می‌دن به فلسطین و لبنان🥴. در حالی‌که این‌قدر خودمون فقیر داریم و مشکل داریم و... بقیه هم حرفش رو تایید کردن و در عرض یکی دو دقیقه، به این نتیجه رسیدن که مشکلات اقتصادی ناشی از کمک ایران به کشورهای منطقه‌ست!😶‍🌫 👆🏻 ادامه دارد ... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🍃🍃🍃 (مامان ۱۲، ۹، و ۴ ساله) می‌بافم دانه به دانه و خیالم را به رج به رج‌های کلاه می‌دوزم.😌 کلاهم بر سر نوجوانی باشد هم‌قد و قواره مهدی پسر شهید رضا عواضه و شهیده کرباسی. پسری با افق‌های دید روشن و امیدوار و پیوسته به مقاومت‌. می‌بافم و می‌دوزم با همه‌ی مشغله‌ام. می‌بافم با کودکانی که مدام کارم دارند. می‌بافم با اینکه نصف روز سرکار هستم. می‌بافم با اینکه سالهاست به خاطر سر شلوغم بافتنی را کنار گذاشته بودم. می‌بافم به عشق مقاومت می‌بافم به عشق سید حسن می‌بافم به صلابت یحیی می‌بافم به مظلومیت سید هاشم می‌بافم به غریبی اسماعیل هنیه می‌بافم تا شاید کسی را گرم کند که خانه اش را شقی‌ترین عالمیان خراب کرده و هیچ ندارد، باز میگوید فدای سر مقاومت. می‌بافم شاید سر و گوش رزمنده‌ای را در جبهه مقاومت گرم نگه دارد با دانه دانه‌های عشقی که در دل دارم و در دل کودکانم می‌کارم. مولایم فرمود با همه امکاناتمان... هر چه گشتم دور و برم به جز اندک پس انداز و دو تکه طلا هیچ نداشتم. وقتی از آنها گذشتم کم کم انگار افق ها باز شد.✨ کاموا دارم زیاد.... پارچه ندوخته دارم زیاد... چادر مشکی دارم زیاد... دانش آموزانی پاک و معصوم دارم زیاد... فرزند دارم زیاد... خدایا می‌شود اینها را از ما بپذیری؟🌱 می‌شود مادری ما را جهاد حساب کنی؟ همین شستن ظرف و جمع کردن خانه و... می‌شود روزی ما هم‌ در راه شستن لباس کودکانمان شهید شویم؟ مثل آرزو ...💖 دست در دست عشق... برای آرما‌ن‌مان... پ.ن: حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند.» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تجربه میز گفت‌وگو درباره فلسطین توی پارک» ( مامان ۸، ۶، ۴، و ۲ ساله) دوست داشتم به جز کمک مالی برای غزه و لبنان، کاری کنم که مردم اطرافم رو هم بیارم پای کار تا اونا هم متوجه قضیه بشن و روی این موضوع حساسیت پیدا کنن👀. این شد که با چندتا از دوستان هم محله‌ای (که عضو مادرانه محله بودیم)، هماهنگ کردیم و رفتیم یکی از بوستان‌های شهرمون، قم🌳. دخترا رو با خودم بردم؛ اما پسرم که کوچیک بود پیش همسرم موند👶. اول فضاسازی رو انجام دادیم و پذیرایی رو آماده کردیم (پذیرایی‌مون چای و خرما و حلوا بود)☕️. بعد مداحی‌های مربوط به لبنان و فلسطین و ضد اسرائیل رو پخش کردیم و از افرادی که رد می‌شدن تا وارد پارک بشن، دعوت می‌کردیم هم پذیرایی بشن و هم یه صحبتی با هم داشته باشیم.😀 یه عده فقط در حد پذیرایی می‌ایستادند و می‌رفتن‌😏، یه عده هم که کاملا‌ً در جبهه خودمون بودن🤝، گروه سومی هم بودن که مخالف این‌کار بودن اما علاقه به صحبت داشتن🗣. گفت‌وگو رو با این جمله شروع می‌کردیم که: ما یه پویشی داریم برای حمایت از جبهه مقاومت و بعد نظر اون‌ها رو می‌پرسیدیم. اگه مخالف بودن می‌پرسیدیم چرا دوست ندارن حامی جبهه مقاومت باشن؟ و بعد دلایل خودشونو می‌گفتن و گفت‌وگو شروع می‌شد😊. اما پاسخ‌هایی که ما می‌دادیم: اولاً این‌که مردم فلسطین هم انسان هستند و خیلی خیلی تنها شدن، به لحاظ انسانی باید به دادشون رسید و ما شیعه امیرالمومنین علیه‌السلام هستیم که غم زن یهودی رو هم می‌خورد. ثانیاً اسرائیل دشمن مشترک‌مونه بعد از فلسطین و لبنان و... سراغ کشور ما هم میاد😡. بعضی‌ها آخرسر، حرف ما رو قبول می‌کردن، ولی خب چند نفری هم بودن که اصرار داشتن ما نباید هیچ دخالت و کمکی بهشون کنیم و باید به کشور خودمون فکر کنیم😕. کارمون صد درصد نتیجه بخش نشد؛ اما از نظر خودمون خداروشکر رضایت‌بخش بود و تجربه خوبی شد برامون🥰. مطمئن‌یم که جهاد تبیین باید انجام بشه؛ نه فقط یکی دوبار، بلکه به‌صورت مداوم و به هر بهانه‌ای... 👊🏻. ما باید حضور داشته باشیم بین مردم تا هم مردم ما رو جدای از خودشون ندونن و فکر نکنن آدمای عجیب غریبی هستیم😜، و هم بلاخره یواش یواش به جمع ما بپیوندن و متقاعد بشن که حق چیه و با کیه😇. ان‌شاءالله بازم ادامه می‌دیم این‌کار رو، مخصوصاً اگه توی یه مکان ثابت باشه که افرادی که در اون مکان رفت و آمد می‌کنند،‌ متوجه بشن که فلان اتفاقی که تو کشور یا منطقه افتاده، مهمه و باید حساسیت نشون بدیم🥺. می‌خوایم که فقط حرف خبرگزاری‌های غربی و خارجی براشون آشنا نباشه و صحبت‌های ما رو هم بشنون و خودشون تشخیص بدن که حق کجاست و باطل کجا... 🤔. پ.ن: کمک مالی آن‌چنانی نتونستیم جمع کنیم، چون هم شناخته شده نبودیم که مردم بخوان اعتماد کنن، هم بعضی‌هاشون می‌گفتن قبلاً کمک مالی انجام دادن و یا پول نقد همراهشون نبود🤷🏻‍♀. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
" عمه سادات پناه آواره‌های لبنانی " مامان ( ۸ و ۴ ساله) چند سالی هست که به خاطر کار همسرم ساکن سوریه هستیم. حرم حضرت زینب این روزها میزبان مردم مقاوم و سربلند لبنانه. همونطور که حضرت زینب پناهگاه عزیزان امام حسین بود، حالا هم حرم ملکوتی‌شون آرامش بخش وجود آواره های لبنانیه😭 عزیزان لبنانی بعد از استراحت و استعانت از حضرت زینب سلام الله علیها به دنبال یافتن سرپناه به زینبیه و شهرهای دیگه‌ی سوریه و عراق می‌رن😢. وقتی قبل از جنگ لبنان می رفتیم حرم حضرت زینب زیارت بچه ها با خوشحالی تو مصلی حرم بدو بدو می کردن .🏃 این چند بار آخر که رفتیم حرم گوشه گوشه های مصلی پر از مردم لبنانی بود. و جا برای بازی بچه ها خیلی کم شده بود . _ مامان اینا کین چرا اومدن اینجا من دیگه نمی تونم اینجا بدو بدو کنم.🤔 + پسرم این بنده های خدا لبنانی ان اسرائیل خونه شونو خراب کرده دیگه خونه ندارن.😢 اومدن پیش حضرت زینب، تا یه خونه برای خودشون پیدا کنن. بعدا که اسرائیل نابود شد، برمی‌گردن لبنان برای خودشون خونه می‌سازن. 👊🏻 چند روز بعد .... پسرم در حال ساختن خونه با لگو بود ازش پرسیدم پسرم این چیه ساختی گفت مامان دارم برای لبنانی ها خونه می‌سازم اسرائیل خونه‌شونو خراب کرده😭. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ماجرای یه جلسه خانومانه درباره قصه فلسطین» (مامان ۷ ساله، ۵.۵ ساله و ۲.۵ ساله) دیروز صبح یه خانومی از طرف سایت قصه فلسطین (palstory.ir) بهم زنگ زدن. گفتن شما بودید که قبلا گفتید می‌تونید برید مباحث قصه فلسطین رو ارائه بدید اگر جلسه‌ای باشه؟ گفتم بله، خوشحال میشم. 😍 و اینطوری شد که امروز صبح بعد از فرستادن عباس به مدرسه ساعت هشت فاطمه و زینب رو بیدار کردم تا با هم بریم برای جلسه سمت یافت آباد. یه جمع ده بیست نفره بودن از مامان‌هایی که بچه‌هاشون توی مکتب درس می‌خوندن، توی یه جایی شبیه خونه. چون روی زمین نشستیم و فرش داشت برای بچه‌ها راحت بود و فاطمه مشغول نقاشی و خوراکی شد. زینب هم کل مدت روی پای من و توی بغلم نشسته بود و گاهی چیزی می‌خورد یا خط خطی می‌کرد. آخراش هم حوصله‌اش سر رفت و چندباری گفت بریم خونه دیگه. 🥲 بحث رو از اینجا شروع کردیم که اصلا چرا مسئله فلسطین برای ما مهمه؟ فلسطین چه ربطی به ما داره؟ تاریخ و جغرافیای قصه فلسطین و منطقه‌ی ما یعنی غرب آسیا چطور بوده و چه اتفاقاتی افتاده که فلسطین غصب شده و ... 🇵🇸 از طوفانی که شهید یحیی السنوار و همرزمانش به پا کردن، صحبت کردیم ❤️ و از اینکه چه تاثیری توی دنیا گذاشته که الان مردم و دانشجو های آمریکا و انگلیس و آلمان و ... دارن برای حمایت از فلسطین راهپیمایی میکنن و علیه اسرائیل و آمریکا شعار میدن. بحث شد که بعضیا میگن اصلا چرا عملیات طوفان الاقصی رو انجام دادن فلسطینی‌ها؟ داشتن زندگی شون رو میکردن که. الکی خودشون رو توی دردسر انداختن.🤓 از سید عزیز مقاومت ذکر خیر شد که با اون جایگاه و عظمت، در راه آرمان آزادی فلسطین شهید شد و به خاطر حمایت از فلسطین، اسرائیل تصمیم به ترورش گرفت. خودم خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم برای اینکه فرصتی پیش اومده با یه جمعی از خانوما درباره این موضوع مهم صحبت کنم و بالاخره چیزایی که خونده بودم و دیده بودم، به یه دردی خورد و تونستم به چند نفر ارائه‌ش بدم. چند نفری از خانوما هم توی بحثها شرکت می‌کردن و نظرشون یا سوالشون رو میگفتن و با موضوع ارتباط برقرار کردن بودن. چهار پنج تا از دخترای نوجوان هم وسطای بحث به جمعمون اضافه شدن و از دغدغه هاشون گفتن. در مجموع چهره‌های خانوما مشتاق به نظر می‌رسید. 😇 بعد جلسه خواستن لینک سایت‌ها و کتاب صوتی‌ها رو بفرستم براشون که گوش بدن. یکی از خانوما هم مربی قرآن کودکان بودن و دنبال محتوای مناسب کودک درباره فلسطین می‌گشتن که قرار شد پرس و جو کنم و براشون بفرستم هرچی پیدا کردم. به عنوان حسن ختام جلسه، چهارتا کتابی رو که همراهم برده بودم معرفی کردم. 📚 کتاب سرزمین مقدس که پر از نقاشیها و روایت‌های بامزه از سفر یک‌ساله یه کارتونیست غربی به فلسطینه در سال ۲۰۱۱. 📚 کتاب فلسطین حضرت آقا که نتانیاهو توی سازمان ملل نشونش داد و گفت این راهکارهای ایران برای نابودی اسرائیله. 📚 رمان خار و میخک از شهید عزیز یحیی السنوار که این روزا با عشق و ذوق دارم گوش میدم و میخونمش و دوست دارم با همه درباره‌ش صحبت کنم. 📚 و کتاب خاطرات سید عزیزمون از دوران کودکی و نوجوانی تا حدود سال ۱۳۷۷ از زبان خودشون. گفتم دو تاشون نسخه صوتی رایگان هم دارن و از ایرانصدا می‌تونید دانلود کنید و همزمان با کارهای خونه گوش بدید. (خار و میخک و سید عزیز) آخرش هم بدو بدو اسنپ گرفتم که بریم خونه تا وقتی عباس با سرویس از مدرسه میاد، خونه باشیم. البته پنج دقیقه ای دیر رسیدیم و عباس توی راه پله منتظر مونده بود تا برسیم. 🥲 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چطوری با کلاس اولی‌مون کتاب بخونیم؟» (مامان ۷ ساله، ۵.۵ ساله و ۲.۵ ساله) یکی از دلخوشی‌های این روزهام اینه که پسرم داره کم کم باسواد میشه و خوندن و نوشتن یاد می‌گیره. خیلی ذوق دارم برای این مرحله از رشدش، چون دریچه‌ی ورودش به دنیای کتاب‌هاست و بعد از این می‌تونه برای خودش و خواهرهاش کتاب بخونه 😍 از چند وقت پیش تعریف این مجموعه کتاب «خودم می‌خوانم» رو شنیده بودم و چندباری هم توی بخش کودک کتابخونه‌ دیده بودم. به محض اینکه اولین نشانه «آ ا» رو یاد گرفتن رفتم جلد اولش رو از کتابخونه امانت گرفتم تا با هم بخونیم. اول فقط کلماتی که توش آ داشت رو می‌خوندیم، بعد از یاد گرفتن نشانه‌های جدید، کم کم جمله و داستان هم اضافه می‌شد به کتاب. مزیتش اینه که جملات فقط با حروفی هستن که تا اونجا بچه‌ها یاد گرفتن. یعنی طوری نوشته شده که بچه بتونه کتاب رو بخونه. بعد از هر روزی که نشانه جدید یاد می‌گیرن، اول باهم فکر می‌کنیم که حالا چه کلمه‌های جدیدی رو میتونی بنویسی؟ و بعدش می‌ریم سراغ یه جلد از این کتاب‌ها تا ببینیم چیا می‌تونه بخونه. البته طبیعیه که خوندن کلمات جدید و خارج از محدوده کتاب فارسی و نگارش که توی مدرسه یاد گرفتن، برای بچه‌ها آسون نیست، ولی به نظرم ذوق یادگیری رو براشون بشتر می‌کنه. حداقل برای من که بیشتر کرده ذوقم رو. 😛 با هم می‌شینیم میخونیم و زینب و فاطمه هم گوش میدن. جاهایی هم که نیاز باشه کمک و راهنمایی می‌کنم تا عباس بتونه خودش بخونه. البته این روزا که توی دوره تعطیلی مدارس و ادارات هستیم، کتابخونه هم تعطیله و نتونستم کتاب نشانه جدید این هفته‌شون یعنی «اِ -ِ ‍ه ه» رو امانت بگیرم؛ به همین خاطر رفتم از فیدیبو نسخه الکترونیکی‌ش رو گرفتم تا با هم بخونیم. با یه کد تخفیف ۸۰ درصدی که از امتیازهام گرفتم، هر جلد شد ۴ هزار تومان ناقابل. 😀 همین مجموعه یه کتاب دیکته هم داره که اونم جالبه و دیکته گفتن به بچه رو تبدیل به یه فرآیند باحالِ بازی با کلمات می‌کنه برای مادر و فرزند. 🤓 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حسرت زیارت دوباره حرم عمه سادات» (مامان ۸ و ‌۴ ساله) این روزا (چهارم دی) سالگرد شهادت سید رضیه، شهیدی که حاج قاسم سوریه بود🌹. برای مایی که تازه چند ماهی بود برای زندگی رفته بودیم سوریه و فقط قرار بود دوری و غربت رو تحمل کنیم، شرکت در چندین تشییع جنازه شهدای راه قدس، نحوه شهید شدنشون و دیدن وضعیت خانواده‌هاشون، خیلی سخت بود. شهدای بزرگواری مثل: 🌹 شهیدان پناه تقی زاده و محمد علی عطایی که در خواب و در مظلومیت کامل به طوری ناگهانی، توسط اسرائیل مورد حمله موشک قرار گرفتن. 🌹شهید سید رضی در حال انجام کار و در محل کارش. 🌹 شهیدان محمدی، آقا زاده، کریمی، امید زاده و صمدی ؛ 🌹 شهید علیدادی که در نبود خانواده‌ش فقط یک شب در خونه‌ش خوابید و در جا شهیدش کردن😭، 🌹شهیدان سفارت، و دیگر شهدایی که هر کدام به نحوی ناجوانمردانه و ناگهانی شناسایی می‌شدن و با شلیک موشک دشمن ملعون صهیونیست به شهادت می‌رسیدن😢. پارسال همین موقع‌ها بود، وقتی تو تشییع جنازه این شهدای بزرگوار در حرم‌های حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) شرکت می‌کردیم. با خودم می‌گفتم: خدایا یعنی سختی از این بالاتر هم می‌شه که تو مملکت غریب این شهدای بزرگوار رو این‌طوری با این مظلومیت بدرقه می‌کنیم، خانواده‌هاشون چی می‌شن! چقدر ناراحت کننده است که باید تنها، بدون همسر و بابا به ایران برگردن😭. اون موقع نمی‌دونستم تازه اون روزا، روزای پرنعمت و پربرکتی بودن که یه روزی مثل امروز دعا می‌کنم دوباره تجربه‌شون کنم، 🌷روزای قدم زدن تو صحن و سرای خانم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) و حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها). 🌷روزای دویدن و خوشحالی بچه‌ها تو حیاط کوچیک خانم رقیه(سلام‌الله‌علیها)😇. 🌷روزایی که با دلی پر از دلتنگی می‌رفتیم حرم باشکوه حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) و با دلی پر از آرامش و صبر به خونه برمی‌گشتیم🥲. نمی‌دونستم روزایی قراره برسه که دیگه نمی‌تونیم بریم زیارت و حرم‌های خانم‌ها خلوت می‌شه و اگرم شیعیان از دست شورشی‌ها جون سالم به در ببرن و قصد زیارت کنن، باید با سلام و صلوات و ترس و لرز برن زیارت😥. و روزهایی می‌رسه که آقای رئیسی و اسماعیل هنیه و سید حسن نصرالله و الباقی شهدای مقاومت دیگه تو این دنیا نیستن و شهید شدن🥀. تو این چند وقته... فکر خلوت شدن حرم‌ حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)، غریب و تنها شدن حرم حضرت رقیه‌ (سلام‌الله‌علیها) و نگرانی برای امنیت شیعیان و آواره شدنشون تو این سرما، لحظه‌ای رهام نمی‌کنه😔. ولی اینو خوب فهمیدم که خدا تو دل هر سختی‌ای، یه تجربه ارزشمند قرار داده برای قوی‌تر شدن، برای اینکه بیشتر بهش توکل کنیم و به یادش باشیم و الحمدلله علی کلی حال باشیم چه در سختی و چه در راحتی🤲🏻. پ ن ‌۱: سختی‌هایی که خدا برامون مقدر کرده، باعث قوی‌ شدن بچه‌ها هم می‌شه، دختر ۸ ساله من به وضوح رفتارش نسبت به یک سال گذشته عوض شده و معلومه این تجربه‌ها برای اونم مفید بوده. با دیدن بعضی از رفتارهای بچه‌ها به خودم می‌گفتم چرا من صبور نشم، چرا این دفعه من از بچه‌هام درس نگیرم... پ ن ۲: وقتی از شهید سید رضی موسوی حرف می‌زنیم، حیفه که از همسر بزرگوار ایشون چیزی نگیم، خانمی که سی و خرده‌ای سال، پا به پای مجاهدت‌های همسر شهیدشون در سوریه حضور داشتن و نقش ارزشمند خودشونو ایفا کردن😇. ایشون بعد از چند سال حضور در مدرسه ایرانی‌های سوریه، حکم بزرگ‌ مدرسه و به نوعی مادر مدرسه رو داشتن‌ و معلم ورزش بچه‌ها بودن، بعد از شهادت همسرشون باید برمی‌گشتن😢. طبیعتاً بچه‌ها خیلی ناراحت بودن و تو مراسم تشییع حرم حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) دور ایشون حلقه زده بودن و همشون گریه می‌کردن که: "خانم ترو خدا نرین، ما بدون شما چیکار کنیم، مدرسه بدون شما خیلی دلگیر می‌شه و... خانم شهید محکم و استوار برای بچه‌ها حرف می‌زدن و حتی ما بزرگترها رو دعوت به صبر می‌کردن... این تصویر از ایشون تا عمر دارم از ذهنم بیرون نمی‌ره. ان شاءالله بزرگواران عرصه کتاب مقاومت با نوشتن زندگی‌نامه چندین ساله ایشون در سوریه، درس‌نامه بزرگی برای مادران این سرزمین ایجاد کنن🌷🇮🇷🌹. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif