«کی خسته ست؟! دشمن!»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۸ ماهه)
صبحانه و میان وعدههاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی...
الهی بگردم😢 نمیخواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر.
مثل امیرعلی مریض شدی...
بعد از راهی کردن رضا و بابای بچهها،
محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانهشون رو دادم.
تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان.
ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم.
دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟!
قاعدتاً...
«ساعت ۱۰»
تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟
احتمالاً...
«ساعت ۱۰:۳۰»
۱۱ چطور؟
حتماً...🤪
بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم.
و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض میپختم.
البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند میبندن و تو آشپزخونه مشغول میشن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچهها و دستشویی و اتاقخواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آببازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواستهای محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم.
بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕
دیدما طفلی میگه مامان جیش دارم!
یادم رفت ببرمش.😣
فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی.
که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒
بازم با طاها دعواش شد...
😭
شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچهها با باباشون و شام و خوابوندن بچهها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم.
با انرژی و هیجان باهم صحبت میکردیم.
انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!!
خجستهٔ کی بودم من؟!!
چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!)
محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻♀️
شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم...
ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟!
🤔
بله!
اون شب راجعبه مسائل منطقه صحبت میکردیم.
و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمههای رسانهای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل!
اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام.
خجالت کشیدم!
آخه هر روز هرطور شده سعی میکنم اون وسطا کانالهای خبری رو مرور کنم
تا یادم نره یه عده تو خط مقدم
دارن با شیطان مبارزه میکنن،
و من هم باید مبارزه کنم.
تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه!
و برای خط مقدم همراه بچهها دعا کنم.
به خودم میگم آخه ای زن! به اینا هم میگن سختی؟!
ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی
زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن!
قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️
حالا خیلی خوب میفهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبتهای دیگه رو برای انسان کوچیک میکنه.
و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد میده.
- بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت.
+ مامان دارم بازی میکنم بیکار نیستم!
- دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌
سربازان فردا برای سربازان امروز!
بفرست صلوات قشنگه روووووو
واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️
پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم میخونیم.
حتی با یه نفر از همسایهها.
#روزنوشتهای_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک روز در خانهٔ ما»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه ۸، #محمد ۴.۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک.
هنوز خوابم میاومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم میاومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش...
با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد...
چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر میگیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیهش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت میشدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمهباز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻♀️😅 و اینچنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐
کمکم صدای بچهها بلند شد که گشنمونه، صبحونه میخوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغالها زیاد شده.🤦🏻♀️
- آقا محمد، پسر قوی من، آشغالها رو میبری؟
+ بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲
- فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشکها هم تو حیاطه.
فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمیبرم، بو میده.🫢😖»
به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمیخواد کار کنه.»
بالاخره آشغالها هم به مقصدشون رسیدن.😮💨
با توجه به سرما خوردگی بچهها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه همچنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق.
فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️
آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅
بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش میاومد.
به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب... زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁
فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون میدم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط میشه.😏
با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو میخوندن.😍
شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو میکردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند میشد، گاهی هم هقهق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفتوگومون ادامه دادیم.🙃
بعد از لحظاتی صلح برقرار شد.
دیدیم خواهر و برادر ملچملوچکنان اومدن. آدامس طبیعیهای من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭
بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونهم رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰»
زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسهها.😘😍
پ.ن: رسم دستبوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام میدادن، بعد به بچهها میگفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰
همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبتبهخیری بچهها تاثیر داره.☺️
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اندکی صبر، آشتی نزدیک است😅»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵ سال و ۸ ماه، #حسین ۲ سال و ۱۰ ماه، #یحیی ۱ ماه)
توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم ایستگاه راهآهن.
چند باری توی خونه بحث شده بود که با اتوبوس بریم یا قطار. البته نه از این جهت که برامون سوال باشه کدوم برای بچهدار جماعت راحتتره، بلکه از این جهت که حالا که بلیط قطار نیست، آیا با اتوبوس قراره خیلی اذیت بشیم یا نه.🥴 که الحمدلله خدا بلیط قطار رو جور کرد و راحتمون کرد.😄
و حالا توی ماشین:
حسین: با اتوگوس بریم.😁
من: نه میخوایم با قطار بریم.
- : با اتوگوس بریم.😮 باشه؟
+ : با اتوبوس بریم؟
- : آره. باشه؟
+ : بذار بریم ببینیم چی میشه.
و حالا محمد: نه با قطار میریم.
حسین: نه با اتوگوس میریم.😡
× : با قطار میریم.😈
- : با اتوگوس😡😡😡
× : با قطار😈😈😝
+ : محمد بیخیال شو🥴
- : با اتو...
× : با قطا...
+ : محمممد😭
و اینجا کار به کتککاری کشیده بود. البته فقط حسین میزد؛ و محمد با اینکه میخورد، اما همچنان میخندید و از عصبانی کردن حسین کیف میکرد.🤦🏻♀️😅
میخواستم مثل همهٔ موارد مشابه قبل، شروع کنم به دخالت قاطع و جمع کردن قضیه و گرفته شدن حال خودم و بچهها و تلخ شدن اوقاتمون...
ولی با خودم گفتم: بذار ببینم چی کار میکنن و کار به کجا میرسه...
چند بار که گفتن، خودشون خسته شدن و دست کشیدن.
چند دقیقه بعد:
محمد: با قطار میریم.😝
من با خودم: عجب!😲 بازیشون اینه.🤔😁
حسین با عصبانیت و در حال کتک زدن: نه😤 هزار (هزار بار) گفتم من از قطار میترسم.
محمد: با قطار میریم. من نمیترسم. من قوی ام.
- : نه گفتم من از قطار میترسم.😮
چند دقیقه بعد:
محمد: با قطار میریم، بعدش با اتوبوس. باشه؟
حسین: باشه. من قوی ام. اگه هاپو بیاد اینجوری گلوله میزنم.
و من در کمال تعجب از نتیجهٔ بگومگو.😁😅
کمی بعد که رسیدیم ایستگاه:
حسین: سنگ! سنگ!😥 (منظورش سگه)
بابا بلم (بغلم) کن.
باباشون: نترس. اگه بیاد یه دونه میزنم فرار کنه.
حسین در ترکیبی از خنده و نگرانی: بااشه.😅
و دست ما رو میگیره و میاد.
تو قطار:
حسین با هیجان: چقدر همه چی خووووبه.🥳😍😃
من در خیال خودم: دیدی این بارم چقدر نتیجهٔ خوبی شد؟ فقط با کمی صبر و زود دخالت نکردن!
دیدی چقدر خوب بچهها خودشون با هم کنار اومدن...؟
عکس: خانهٔ پدری در شهرستان.❤️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادری و مسئولیت های اجتماعی»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹ ساله، #طه ۸ ساله، #محمد ۵ ساله، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۱۰ ماهه)
اصلا درست بشو نیستن
فقط به فکر بخور بخور خودشونن
هیچکدوم کاری نمیکنن
وضعیت درست بشو نیست
...
خیلی وقت بود پای صحبت دوست و آشنا که مینشستم حرفها از هر دری که بود باز به بیکفایتی مسئولین میرسید!
خیلی دلم میخواست این وسط یه کاری کنم سرکی بکشم تو کاری مسئولین
چندباری زنگ بزنم
و جلساتی شرکت کنم
و ببینم دقیقاً چیکار میکنن اگه واسه مردم کاری نمیکنن 😏
یکی دوتا مسئله رو امتحان کردم
اما تو هیچکدوم تخصص لازم رو نداشتم و هرچی تلاش کردم وقتی پیدا کنم مطالعه کنم درست حسابی بفهمم مشکل چیه؟ کار کیه؟ ریشه در کجاست و...نشد که نشد 🥴
تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان ذهنم درگیر طرح جوانی جمعیت شد
اینکه بعد از دوسال که از طرح گذشته هنوز در تهران به هیچکس زمین ندادن!!
کدوم زمین؟
نکنه شما هم نمیدونستی ؟
یادم افتاد ای بابا ما هم بعد تولد علی ثبت نام کردیم و مدارک رو هم بردیم اما انگار کار قرار نیست پیش بره...
دقیقا دارن چیکار میکنن؟
راستی این همه زمین تو استان تهران چرا تو بیابانهای ایوانکی دارن زمین میدن؟
دارن میدن؟نه بابا ندادن هنووووو
انگار لازمه یه سرکی بکشم و برم تو کار مطالبه...
هنوز بدنم از شیردادن های نیمه شب و آب وشیر دادن دست زهرا بی جون بود و خودم خمار
برو بابا تو الان چیکار میتونی بکنی؟
چه میدونم ولی انگار واجبه یه کاری بکنم
مردها که میرن سرکار
هیچکدوم وقت جلسه رفتن و آدم جمع کردن و نامه نگاری و تلفن بازی ندارن
خب دیگه پس همین روند ادامه داره تاااااا
زمانیکه یه مسئولی دچار زندگی پس از زندگی بشه
و بگه واااای دیدم اونجا باید ۸۰میلیون ایرانی و نوه نتیجه هاشونو رضایت بگیرم و دست و پام گیره 😰
حالا میخوام جدی جدی کار کنم!
از طرفی این طرح خاصیتش تشویق مادی برای دو و سه فرزندی هاست که بیشتر بچه بیارن ولی با این وضعیت کارایی خودشو از دست داده
اگه راه بیوفته...
کمک خوبی میتونه باشه به امر فرزند آوری
و این تلاش ها یه قدم در مسیر ظهور امام زمان عج محسوب بشه...
این که دیگه تخصص مخصص لازم ندارم
یه کم گیر سه پیچ بازی میخواد🤭
اصلا اگه جمع زیادی بشه و پتانسیل آدمها معلوم بشه و کار راه بیوفته شاید بتونیم در مسائل دیگه هم مسئولین رو واقعاً مسئول کنیم🙃😃
یا حداقل بفهمیم چرا کار پیش نمیره و لنگ کدوم ارگان هست و با کمک رسانه، انرژی فعالسازی لازم رو برای مسئلولین فراهم کنیم😬
حالا خدا رو شکر این جمع شکل گرفته و از برکات تشکیل این گروه و همت دسته جمعی
یکی واسطه دیدار با نماینده مجلس شد و یه جلسه داشتیم
و قرار شده تک تک نامه بدیم تا با یه خروار نامه برن مجلس و پیگیر باشن
یکی گفته به وزیر راه دسترسی داره و میتونه نامه رو برسونه دستش
یکی آشنا به قوانین و از مسئولین مرتبط هست و سوالاتی که در کانال پاسخش نیست رو جواب میده
(یه کانال زدیم که اطلاعات لازم برای ثبت نام در سایت و مشکلات و سوالات احتمالی توش جواب داده شده و شما هم اگر سوالی دارید، میتونید عضو بشید:
https://ble.ir/tehran_javan )
یکی نگارش نامه رو تقبل کرده
یکی تایپ
یکی جمع آوری اطلاعات افراد برای امضای نامه
همینکه حس میکنم خدا با جماعت هست و بهمون کمک میکنه، برامون قوت قلب بزرگیه.
و برعکس پیامهای ابتدای تشکیل گروه که همه ش ناامیدی و خود تحقیری بود😅 الآن امید موج میزنه😊
اگه شما هم مایلید قدمی هرچند کوچک در این
مسیر بردارید و یه صفحه به رزومه جهادتون اضافه کنید😉
تشریف بیارید توی این گروه تا با هم اجرای بخشی از طرح جوانی جمعیت رو از مسئولین مطالبه کنیم:
ble.ir/join/AxpW8yoSdt
(اطلاعات بیشتر در قسمت توضیحات گروه هست.)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«قربونت برم خدا جون...»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۸ ماهه)
مثلث رو با مربع دوست میکنی، اینجا میکشی.
مثلث رو با دایره دوست میکنی، اینجا میکشی.
حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا میکشی؟
اینجا...
نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮💨
نقطهها رو خیلی از نشانه دور میذاری! قاطی میشن!
نشانههای یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️
(واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده!
چقدر با رضا فرق داره🤔)
- طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت میدم انجام بده، بیار باهات کار کنم.
+ نه مامان خودم کار میکنم.😌
- من: 😳
(آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔)
گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه میتونه ریز به ریز بچه مدرسهای رو همراهی کنه؟!
همون دیکته رو هم یکی در میون میگفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت میکردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻
تا اینکه جشن الفبا شد...
ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه
پس بگووووو! من میگم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام میده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! "
من که خیلی متوجه نشدم چی میگن...🤪😉
ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه میخواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم...
کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده.
و...
یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی میخواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش میآوردم!🥲
هر بچه یه مدلیه؛
یکی تیز و فرزه
یکی دقیق و آرومه
یکی اهل هنر
یکی اهل حساب و کتاب
و...
اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، میبینم که با هر کدومشون چالشهای متفاوتی پشت سر گذاشتم!
یکی بیشتر نجسکاری کرد،
یکی کمتر
یکی یک مرتبهای
یکی دو مرتبهای
یکی بیخیال و بدون حس چندش😖
یکی حساس
ولی خب آخرش همهشون از پوشک گرفته شدن.😅
مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️
حالا این پسر هم انشاءالله در آینده مرد خوبی میشه،
یار امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) میشه.
این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉
مگه سنجش خوبی و بدی با خطکش آموزشه؟
حتم دارم با تذکرات پیدرپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ میشد و طاها فکر میکرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲
یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمیداد و از اشتباه میترسید...
یا...
قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«رسم چندین سالهٔ ما...»
#مامان_طلبه
(#فاطمه ۸، #محمد ۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان (عجلاللتعالیفرجهالشریف)
ما تو شهرمون شب نیمهٔشعبان مراسم آرگیز گردانی داریم که بچهها عاشقشن.😍
مردم شهر چه فقیر، چه غنی در خونههاشون رو باز میکنن. هر کی هر چی که میتونه تهیه میکنه، بچهها میرن در خونهها...
وقتی برمیگردن کلی خوراکی با خودشون میارن.
مردم میناب از قدیم بر این باور بودن که به نیت سلامتی امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) حداقل در هفت خونه باید برن.
من خودم بچگی عاشق این شب بودم. با دوستام کلی ذوق میکردیم، تا چند وقت خوراکیهای خوشمزه داشتیم.😍
بیسکوئیت، سکه، لواشک، کیک، آبمیوه، شربت، کلوچه، شکلات، نخودآب، یخمک و...
این خاطرات شیرین خودم از این شب باعث شده دیگه الان بچهها رو هم میبرم، ذوقش خیلی زیاده.🤩🥰
امسال فاطمه ازم پرسید:
مامان حق لیلی شنبه است یا یکشنبه؟
گفتم: شنبه
چشماش از ذوق درخشید و گفت: آخ جون...
من چند روزه دارم بهش فکرمیکنم.😍😍
اون لباس حریر زرد و بلندم رو تنم میکنم.
محمدم چون عاشق امام زمانه و خودش رو سرباز آقا میدونه، هر مناسبتی که اسم حضرت توش باشه و به نامش باشه، چشماش برق برقی میشه.🤩
چون پسره و عاشق آتیشبازی🙃
میگه مثل میلاد امام علی (علیهالسلام) بریم جشنی که نورافشانی داره.😍
رسم چندین سالهمون این بوده که سهم خودمون رو بردیم منزل مادر همسرم تا اونجا بین مردم تقسیم بشه، خودم و بچهها هم رفتیم تو هیاهوی شهر.
از همسرم پرسیدم بچگی خودشون تو روستا چطور بوده؟!
ایشون هم تایید کردن که از هفتهها قبل مردم واسهٔ این شب پول جدا میکردن.
شب عید خونهٔ عمو اسماعیل که میرفتن بهشون پول عیدی میدادن.
حتی کسانی بودند که اگر میخواستن برای هر کسی لباس هدیه بدن، نگه میداشتن شب نیمهٔشعبان این کارو میکردن.🥰
خلاصه اینکه شور و هیجان خاصی تو شهر میپیچه.😍
همه خوشحالن
میخندن
بهترین لباسها رو میپوشن😍
و تو این شب صدای حق لیلی حق لیلی (حق شب) تو تمام کوچههای شهر به گوش میرسه.😊
ساعاتی از شب که میگذره، دیگه یا دورهمیهای خانوادگی داریم یا میریم به مراسمات جشنِ مسجد و هیئات.
پ.ن۱: آرگیز همون آردگیز یا الک هست که در قدیم از برگ درخت نخل ساخته میشد و بچهها دستشون میگرفتن، که امروزه جای خودش رو به کیسههای پلاستیکی داده.
پ.ن۲: حق لیلی یعنی حق شب میلاد رو ادا کنیم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دیدن خواب...»
#مامان_طلبه
(#فاطمه ۸، #محمد ۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
دیدن خواب غیر از خواب دیدنه
میگین چطور؟!🤔
همین الان محمد اومد کنارم دراز کشید و گفت:
مامان خوابهای منو ببین.
منم با گوشهٔ چشم نگاهش کردم و لبخند زدم: باشه
با خودم گفتم منظورش اینه که حس و حال مو موقع خواب ببین یا مثلاً من علم غیب دارم میفهمم چه خوابهایی میبینه.🤪
چشماشو بست و با انگشتای دست دو طرف پلکهای چشمش رو باز کرد و گفت: مامان، اینطوری خوابهامو ببین.😂😂
#کیف_کوک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۱)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
جمعهٔ خیلی شلوغی داشتیم. اول از همه تیک حضور خانوادگی پای صندوق رأی🥰 و چیلیک چیلیک عکس گرفتن از مراحل نه چندان پرشور😅 رأی دادن الکترونیک را زدیم.
بعد از آن سر و ته هیئت هفتگی دخترانه را خیلی زود هم آوردم و بدو بدو راهی خانهٔ یکی از دوستان شدم برای یک جلسهٔ کاری کوتاه.
قرار بعدی خیلی مهم بود! دورهمی دوستان ما در مادران شریف با حضور پدران شریف.😉
رفقای تهرانی رسیده بودند قم و ما هنوز ناهار نخورده و نماز نخونده بودیم.
طبق قانون نانوشتهٔ بارداریهایم، دو ماهی بود که در مرخصی بودم و خیلی خوشحال از اینکه خودم فقط مهمانم و هیچ مسئولیتی ندارم، راه افتادیم به سمت محل قرار.
وقتی رسیدیم سخنران محترم مشغول صحبت بودند، در زیرزمین یک آپارتمان شخصی که تبدیل به حسینیه شده بود. اگر چه چندان بزرگ نبود، ولی تر و تمیز بود و با امکانات کامل.☺️
آن طرف پرده بچهها بودند، و این طرف پدران و مادران شریف. علیرغم تلاش سه مربی مهربان و کاربلد، صدای آن طرف پرده نشان میداد که جمعیتشان چند برابر این طرف پرده است.😅 و این یعنی در این محفل کوچک آمار زاد و ولد خیلی وقت است که از نرخ جایگزینی رد شده.😅
صحبتهای حاج آقا بهرامی از آمارهای جمعیتی و عدد و رقمهای نگرانکنندهٔ بحران سالمندی رسید به اهمیت روایت سبک زندگی مادرانه، آن هم از جنس مادران چندفرزندی و پویا. هر چه از اهمیت این کار میگفتند، بر لزوم همراهی و همدلی پدران حاضر با دست اندرکاران مجموعه مادران شریف هم تاکید میکردند.🤭😉
اینکه آنها هم با تحمل شرایط کار و زندگی بانوانی که از میان کنش های اجتماعی موجود، این جنس فعالیت را انتخاب کردند، میتوانند در ثواب این جهاد مهم شریک باشند. هنوز چشمهای ما خانومها از سوزنی که به آقایان زده بودند، درخشان بود که نوبت جوالدوز به خودمان رسید.🤪
« و اما شما بانوان محترم بدانید که اگر در این مسیر همسرانتان ناراضی باشند، یا در وظیفهٔ مادری خودتان کوتاهی کنید، حتماً برکت از کنش اجتماعیتان هم رخت خواهد بست.»
و دوباره به این نتیجه رسیدیم که راهی به جز تفاهم پیش رویمان نیست.🤭
بحث حاج آقا حسابی گرم شده بود که شاهد حرکت موشکی فسقلیها از آن طرف پرده به این طرف پرده بودیم که پیام «مامان من گشنمه» را با سرعت مخابره میکردند و در کسری از ثانیه برمیگشتند به بازی.
این یعنی نوبت پذیرایی رسیده بود. بچهها توسط مامانها پذیرایی شدند و حاج آقا هم با نکات قرآنی جذابی که میگفتند از جانهای خستهٔ ما پذیرایی کردند.
ادامه دارد...😉
#روایت_دورهمی_مادرانه_پدرانه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۲)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
« نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ...»
«خدا میگه ما روزی میدیم، هم به شما، هم بچه هاتون. این ما یعنی چی؟
وقتی در جمع مسئولین هستیم، میگیم این ما یعنی شما اینجا باید واسطهٔ رزق خدا باشید. نَشینید تا خدا مستقیم بیاد رزق رو برسونه، شما هم مسئولید تو این مسیر.😊
ولی وقتی طرف حسابمون مسئولین نیستن، میگم اگه بخواید، میتونید شما هم اینجا کنار خدا قرار بگیرید. میتونید واسطهٔ رزق دیگری بشید. شما هم با کمک به یه خانوادهٔ دیگه، در دایرهٔ «نحن» که خدا در قرآن میگه، قرار بگیرید.☺️
البته که شرایط سخت اقتصادی تنها دلیل آمار کم تولد نیست، بارزترین دلیلش هم اینه که خانوادههای مرفهتر کمجمعیتتر هستند.
این نکته هم شاهد قرآنی جالبی داشت.😉
در آیه ۱۵۱ انعام خدا هم فقر و نداری رو یکی از دلایل تمایل به بچه نداشتن میداند:
«وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ»
بچههایتان را از سرِ فقر و نداری نکشید؛ چون روزیِ شما و آنها را ما میدهیم.
ولی در آیه ۳۱ اسرا هست که:
«وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا»
بچههایتان را از ترس فقر و نداری نکشید؛ زیرا روزیِ آنها و شما را ما میدهیم. کشتن آنان بد گناهی است.*
پس همیشه فقر واقعی نیست که مانع فرزندآوری میشود، گاهی ترس از فقر، یا همان حس فقر مانع میشود.
و جالب اینجاست که پاسخ خداوند به هر دو دسته، اصلاح نگرش به رزاق بودن خداست، چه فقر واقعی و چه ترس از فقر.
اگر چه روح و جانمان پای معارف زندگی ساز قرآن جلا میگرفت، ولی بعد از حدود دو ساعت باید از پای منبر شیرین و پرمغز حاج آقا بلند میشدیم.
پدران محترم گعدهای گرفتند و ضمن آشنایی با هم، درباره سوزنها و جوالدوزهای مطرح شده😅 بحث و تبادل نظر کردند.
ما هم که حسابی دلمان برای هم دانشگاهیهای سابق و همکارهای فعلیمان تنگ شده بود، حال و احوالی کردیم و به درخواست مسئول محترم مادران شریف، قدری هم دربارهٔ چالشهای کار و زندگی گفتگو کردیم.
پنج شش ساعتی کنار دوستان موافق و همراه در حسینیهای که صاحبش شوهر یک بانوی مسلمان شدهٔ آمریکایی بود، مثل برق گذشت و فقط خاطرهٔ روشنش برای همیشه در صفحهٔ ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ عمرمان ثبت شد.
#روایت_دورهمی_مادرانه_پدرانه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«به همین سادگی! به همین خوشمزگی»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹ و #محمد سعید ۴.۵ ساله)
ساعت هشت است که به خانه میرسم.
از ساعت سه که از خانه بیرون رفتهام، بچهها را ندیدهام. دلم برایشان تنگ شده🥹 و همزمان خستگی امانم را بریده.
کلید را میچرخانم و در را که انگار مثل من خسته است، به سختی هل میدهم و باز میکنم.
از حیاط نگاهی به پنجره میاندازم تا اوضاع را بررسی کنم، نور کم خانه مثل خبرچینی میگوید که بچهها تا ساعتی قبل خواب بودهاند.😴
وارد خانه که میشوم، همه چیز بیروح است. بچهها سلامم را با اکراه پاسخ میدهند😕 و باز چشمشان را به تلویزیون میدوزند... تنها کسی که استقبال گرمی میکند، پسر کوچکم سعید است. بعد شروع میکند به شکایت که حوصلهام سر رفته، حسین نگذاشته پویا ببینم،🥲 زهرا به من آدامسش را نداده😒 و...
خسته نگاهش میکنم، بغلش میکنم و چند بوس آبدار از لپهایش میکنم تا تلافی چند ساعت دوری را درآورده باشم.😍 دلم میخواهد یک ساعتی بخوابم😴 اما ناگاه دلم از بیروحی خانه ملال میگیرد.😞 به خودم یادآوری میکنم که مادر باید شادیبخش باشد...
با خستگیام چه کنم؟
یک ساعت دیرتر خوابیدن تا حالا کسی را نکشته.😉
فکری به ذهنم میرسد!
با خوشحالی رو به بچهها میگویم:«کی پایهست کیک درست کنیم؟»
چشمها از تلویزیون کنده شده و به سمتم میچرخد.👀 برق شادی در صورت دخترها نمایان میشود، حسین دلش را صابون کیک خانگی میزند😅 و سعید هورا گویان در بغلم میپرد و میگوید: تبلُّب بگیریم؟
تبلُّب بابا؟
تا حالا دلم رضا نداده تلفظ درست تولد را به او یاد بدهم!😅🤭
سری به نشانهٔ تایید تکان میدهم و به دنبال دستور کیکی راحت در پیامهای ذخیرهشده برای روز مبادا میگردم. در دلم خدا خدا میکنم که همهٔ مواد موجود باشند و خداوند پاچه خواری محمدحسین برای خرید رفتن را به من تخفیف دهد...😅
بساط کیکپزی حاضر میشود. تخممرغها و شکر را زینب و سعید نوبتی با همزن برقی هم میزنند، زهرا مسئول مخلوط و الککردن مواد خشک میشود و من مسئول گرمکردن شیر نسکافه
و در عرض تقریباً یک ربع و بعد از یک همکاری دلچسب، کیک داخل فر قرار میگیرد...😋
ساعتی بعد هم با ورود بابا، یک دورهمی و تَبَلُّب! صوری به صرف کیک و شیر و میوه برگزار میشود و شادی همهجا را فرا میگیرد.
🌸به همین سادگی🌸
پ.ن: چون کیک خوشبافت و خوشطعم و راحت و سریعی بود، توی پست بعدی طرز تهیهشو براتون میفرستم:😋😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بازی مشقی و کار خونه»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۶ساله، #حسین ۳ساله و #یحیی ۶
ماهه)
آقامحمد ما امسال پیشدبستانیه. هر چند روز یکبار معلمشون حروف یا شکلهایی رو سرمشق میده تا تو خونه انجام بدن و مهارت دستشونو بالا ببرن.
اما این پسر ما، هیچ علاقهای به نوشتن مشق نشون نمیداد.🤷🏻♀️
از بیخیالی و تلنبار شدن مشقهای ننوشتهای که هیچ وقتم نوشته نشدن گرفته، تا جدی گرفتن شدید و نشستن بالاسرش که «همین الان باید بنویسی» رو امتحان کردیم و جوابی نگرفتیم.
تا اینکه به الگوی شارژم کن تا کارتو انجام بدم رسیدم.😉
آقامحمد گاهی مثلاً کاغذ یا دفترشو میآورد که توش برام این چیزا رو بنویس. در واقع حرفا و فکراش که دوست داشت نوشته بشن، ولی طبیعتاً خودش بلد نبود.😏
منم همیشه سختم بود بشینم یه جا و دیکته بنویسم.
تا اینکه با این روش شارژم کن، این مشکل منم حل شد.😅😁
به این صورت که هر دومون مداد و کاغذ رو میذاشتیم جلومون، به ازای هر حرفی که آقامحمد مینوشت، من یه کلمه براش مینوشتم و در یک بازی برد-برد هردو به اهدافمون میرسیدیم. هم مشق محمد نوشته میشد و هم حرفایی که میخواست من براش مینوشتم.🥰
مثلاً محمد ۱۰ تا حرف مینوشت.
و من ده کلمه مینوشتم و بعد مداد از دستم میافتاد و میگفتم شارژم تموم شد؛😁
و چقدر محمد از این حرکتم ذوق میکرد.😂
گاهی هم میشد که آقا محمد حرفی نداشت که براش بنویسم.
اینجور مواقع باید ایدههای جدید میزدم.
مثلاً گاهی اگه میخواست کارتون توی گوشی ببینه، میگفتم ۳ خط بنویس، بعد ببین.
و اگه میخواست یکی دیگه ببینه، میگفتم ۳ خط دیگه بنویس، یکی دیگه هم اجازه داری ببینی...
(البته این روش خیلی اتفاق نیفتاد.)
گاهی هم روش شمارش جواب میداد. مثلاً میگفتم تا ۳۰ میشمرم ببینم چند تا دونه مینویسی؟
همهٔ اینها وقتایی که بازی بازی انجام میشن و با تعجب من روبهرو میشه که «چهجوری تونستی به این سرعت و قشنگی بنویسی»، جواب بهتری میده.
یه جورایی بازی مشقی!
پ.ن: حتی مورد داشتیم گفتم مشقاتو بنویس، گفته میخوام کمکت کنم خونه رو جمع کنیم.😁
گفتم پس هر دونه که مینویسی، حق داری یه دونه کار انجام بدی.
بعد مثلاً میگفت الان این کارو کردم، یکیش هدر رفت؟😂
یا مثلاً چند تا کار رو یکی حساب میکرد که بیشتر کار کنه و کمتر مشق بنویسه😂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif