eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
192 ویدیو
36 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«کلاس اولی و جشن حرف جدید» (مامان ۱۰.۵، ۹.۵، ۷، ۴ و ۲ ساله) بازم کلاس اولی داریم و تکاپوی جشن آب و اسم و آشنایی با حرف جدید... این‌بار به کلاس اولی ما حرف ه افتاد. بهمن ماه بود که این حرف رو خوندن. داشتیم خانوادگی فکر می‌کردیم که چه خوراکی برای روز جشن "ه" بهتره؟ رضا گفت هله هوله! درست گفت بچه‌م! هر خوراکی از مغازه بگیریم حکم هله هوله داره و مناسبه😜. هلیم! گمونم خیلی گرون درمیاد. شکلات هیس🍫. نه! خیلی پسرا آرومن همین مونده کافئین بدیم گیس‌های معلم رو سفیدتر کنن🤪! هندوانه! به به عالیه😋 فقط تو هوای سرد یه جوریه🍉! در نهایت ژله هندوانه تصویب شد. و نوبت رسید به کارت اسم مناسب. هویج هلو آهو پهلوان شهید شهید ابراهیم هادی! همه زدیم زیر خنده چه جالب دو شکل از شکل‌های "هـ" رو هم داره! اولش شوخی گرفتیم. بعد یه کم جدی شدم و گفتم چه اشکال داره؟ مگه حتماً باید عکس خوردنی یا وسیله باشه؟ فرهنگ شهادت از افتخارات ماست. اولش محمد مقاومت کرد. نمی‌خوام مسخره‌م می‌کنن من نمی‌برم بهش گفتم برای چی مسخره‌ت کنن؟ ایشون هم می‌تونست به فکر خودش و زندگیش باشه و الان کاره‌ای باشه زن بچه نوه داشته باشه. می‌تونست اون‌موقع جوونی و خوش‌گذرونی کنه سفر بره خوش باشه ولی برای اسلام و ایران رفت جبهه دشمن نامرد از ادامه زندگی و رشد و پیشرفت محرومش کرد. شاید قهرمان جهان می‌شد تو کشتی. شاید الان یه مربی قابل و شایسته بود. شایدم یه آکادمی خفن داشت. دشمن ایران رو از وجود نورانی خیلی از این جوون‌های پرتلاش و مؤمن و باهوش و با اراده محروم کرد. حالا از اینکه یادی ازش کنیم باید خجالت بکشیم؟ اتفاقاً اونی که این فرهنگ و رسم ادب رو مسخره میکنه باید خجالت بکشه. ژله هندوانه به اندازه کافی برای بچه ها خوشمزه و جذابه😋. این کارت هم اون‌ها رو با یه شخص بزرگی آشنا می‌کنه که شاید گوشه ذهنشون بشینه و الگوشون بشه😍. خلاصه راضی شد. اما نه رضایت کامل! روی لباس شهید اسمش رو نوشتیم، و نامه‌ی کوچولویی رو با روبان پایین عکس بستیم. خلاصه روز موعود رسید و سبد رو دادیم دستش و سینی ژله هم داداشی براش برد سر کلاس. بچه‌ها خیلی بهشون خوش گذشت. هیچکس هم مسخره نکرد. همه نامه‌ها رو باز کردند و شروع کردند به خواندن. این متن روش بود: "ابراهیم هادی یکی از جوان‌های خوش‌اخلاق و دلیر و ورزشکار کشور ماست که برای سربلندی ما، به مقابله با دشمنان ایران اسلامی رفت و جنگید تا شهید شد. او و همه‌ی شهیدان، تا همیشه زنده و در قلب ما هستند." اون‌ روز محمد از همیشه خوشحال‌تر به خونه اومد😊. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
دختر همسایه اومده دم در دنبال آیه. علی در رو باز میکنه و الکی میگه آیه خوابه. آیه: ماماااان... من خوابم؟ -نه دخترم، بیداری. آیه: علی! نه... مامان میگه من بیدارم.🧒🏻🤪 (مامان ۸، ۶، ۲.۵ ساله و ۹ ماهه) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دوران شیرین نوجوانی» (مامان ۱۰.۵، ۹.۵، ۶.۵، ۴ و ۲ ساله) میخواستم بگم امااااان از این دوران و بدقلقی نوجوون ولی پشیمون شدم آخه خدایی این دوران خیلی هم قشنگه خیلی خاص پر از شور و سرزندگی ولی واقعا نوجوون بیچاره نمیدونه چه جوری باید این حجم از آرزو، اشتیاق، کنجکاوی و انرژی رو کنترل کنه و دائم با عوامل مختلف گلاویز میشه🤪 این وسط کافیه وقتی داره از ماجراهای پت و متی یا گانگستر بازیهاش یا حتی زیرپایی خوردنهاش حرف میزنه مامانش بهش بگه واااای دیگه بسه بذار واسه بعد الان برنجم خراب میشه!! 😟😒😞😤 حیفه واقعاً داشتم فکر میکردم چقدر زود گذشت تا رضای کوچولوی من که کل قدش، انگشت تا آرنج دستم بود بشه یه پسر بچه ۱۱ساله با کلی انگیزه و علاقه پس به همین سرعت میشه یه مرد کامل و میره دنبال زندگیش... دیگه اون موقع میشه بهش بگم پسرم حالا بیا باهام حرف بزن؟ اون روز شاید فاصله مون خیلی زیاد شده باشه... آبکش رو رها کردم تو سینک البته بلافاصله برداشتمش! گفتم طاهره دیگه انقدرم جوگیر نشو! کار ته چین رو سریع سرهم کردم و گذاشتم دم و رفتم اتاقش و در زدم اول پس زد و نمی‌خواست حرفی بزنه! طبیعی بود آخه صاف خورده بود به پرش🥴 بعد که پیشنهاد رفتن به پارک برای پینگ پنگ رو‌ دادم عجیب یخش باز شد🙃 بعد ناهار با وجود خستگی دست همه شون رو گرفتم و رفتیم پارک اونجا امیرعلی با طاهای مهربونم با وسایل ورزشی مشغول شد زهرا و محمد رفتن سراغ تاب و‌سرسره و من رضا حسابی پینگ پنگ بازی کردیم و البته تا خشک شدن کامل حلقمون حرف زدیم😅 از اون به بعد تصمیم گرفتم وقت کمتری صرف امور خونه کنم قبل اومدن بچه ها بخش عمده کارای خونه رو تموم کنم و بیشتر باهاشون وقت بگذرونم گاهی من مادر بیشتر حواسم، توجهم محبتم به اون طفلی هست که دور پاهام میپیچه و بغل و شیر میخواد غافل از اینکه اون بزرگتره نیازش بیشتره فقط خودم باید کشفش کنم! آخه دیگه دور پام نمی‌پیچه درخواستش لای کتاب و دفتر و تور پینگ پنگش قایم شده دیشب هم به پیشنهاد بچه های ارشد خونه یه شب خاطره انگیز داشتیم😍 روی پشت بام! داخل چادر مسافرتی به صرف شام دستپخت طاها و محمد و دسر سرآشپز اعظم آقا رضا درسته وقت بابا کمه و نمیشه به سفر و حتی یه توک پا رفتن به بیرون شهر فکر کرد اما پشت بام رو‌ که ازمون نگرفتند😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. شیرخواری که به شیرخواری دگر شیر میده... چه شیر تو شیری شدا...🤪 (مامان آقای ۷ساله، خانم ۶ ساله، آقا ۱ سال و ۹ ماهه و آقا ۲ ماهه ) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«این نیز بگذرد...» (مامان ۷، ۶، ۱ سال و ۱۰ ماهه و ۳ ماهه) روزهای شلوغی رو می‌گذرونیم...😥 چالش‌های پسر کلاس اولی‌مون، برنامه‌های دختر پیش‌دبستانی‌مون، وروجکی‌ها و شیطنت‌های پسر ۱سال و ۱۰ ماهه و در نهایت رسیدگی به پسر ۲،۳ ماهه... هر روز به چالش‌های بچه‌ها و زندگی می‌گذره🫢 بالا و پایین‌ها... مریض شدن‌ها... دعواها، خنده‌ها... زندگی رو دور تند خودش می‌چرخه و متوجه نمی‌شم کی شب شد و من انقدر خسته...😫 چند شب پیش آقا کوچیکه با دل دردش تا نصفه‌شب بیدار نگهم داشت و صبح هم نذاشت بعد نماز درست بخوابم...😴 ۸:۳۰ صبح بعد یه چرت نیم ساعته باز بیدارم کردن و منگ بودم.🥴 پسر بزرگه اصرار که بیا صبحانه بده و من حال نداشتم...🫠 یهو گفتم نمی‌شه امروز شما به من صبحانه بدین؟!😬 دیدم با خواهرش رفتن تو آشپزخونه و گفتم خوبه الان سفره می‌ندازن و خودشون می‌خورن، منم می‌رم یه لقمه‌ای می‌خورم... دو دقیقه بعد با یه لقمه از راه رسید... پشت بندش خواهرش اومد... خلاصه که انقدر لقمه لقمه دستم رسوندن که سیر بشم...🥹 (ناگفته نماند که این وسط هم در رقابت برای لقمه دادن به من با هم گلاویز می‌شدن🤪) خیلی حس خوبی بود... حس حمایت و آسودگی، مخصوصاً برای منی که حوصلهٔ صبحانه خوردن ندارم... وسط لقمه‌هام و آروم کردن کوچیکه یهو دیدم صدای سومی نمیاد و خبری ازش نیست😱 بدو رفتم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه... آقا با چهارپایه رفته بالای کابینت و داره با مشت و پیمونه شیرخشک‌های داداشش رو از تو ظرف خالی می‌کنه و پخش می‌کنه تو کل آشپزخونه...🥲🙃 باید برق شیطنت چشماشو می‌دیدین😄 و من این شکلی بودم که هعییییییی....😫🥺🫠 اما یهو خنده‌م گرفت...🤭 به حس لطیف و حال خوشی که داشتم و با این حرکت ازش پرت شدم بیرون... همون موقع به ذهنم رسید کار دنیا همینه... این نمونهٔ کوچیک سنت زندگی تو دنیاست... خوشی و تلخی با همه سختی و آسودگی ممزوجه فقط باید ببینی‌ش، بتونی هر دو رو باهم ببینی...😉 نه خوشی‌هاش موندگارن نه سختی‌‌هاش... این نیز بگذرد... یادم باشه سعی کنم بیشتر خوشی‌هاش رو ببینم و لذت ببرم‌، مخصوصاً خوشی‌های بچگی بچه‌ها که عمرشون کوتاهه و زود از کفم می‌ره...🥺 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«یک مادر خسته، غمگین و پر از خشم» (مادر ۸، ۵، ۱ ساله) با گریه از خواب پرید، بی‌قرار بود، نگران شدم، چک کردم تب نداشته باشد، نداشت، بغلش کردم، بوسیدمش. کوچولوی دوست‌داشتنی من، یک سال پیش این موقع منتظر به دنیا آمدنت بودم!🥹 آرام شد، در تاریکی به چشم‌هایم نگاه کرد، کمی شیر خورد، متوجه شدم اشک‌هایم لباسش را خیس کرده‌اند. کوچولوی من! دوستانت در غزه گرسنه هستند! این شیشهٔ شیر نیمه‌پر آرزومند لب‌های خشک آن‌هاست! احساس بی‌کفایتی و سرخوردگی وجودم را پر می‌کند، بغلش می‌کنم و راه می‌روم، آرام تابش می‌دهم. چشم‌هایش را می‌بندد و باز اشک‌هایم سر می‌خورند😭، چگونه من اینجا نشسته‌ام و تو را در آغوش می‌گیرم و مادران غزه اندوه نوزادان خود را فرو می‌خورند... چرا از غصه دق نمی‌کنم؟!😢 هرگز تصور نمی‌کردم تا این حد بی‌رحم و سنگ‌دل باشم. عجب دنیای بی‌رحمی، نه! عجب من‌های بی رحمی، گاهی شک می‌کنم که انسان هستم! همه جا پر از فیلم ها و عکس‌های کودکان زخمی و گرسنه شده، همه طرفدار غزه هستند، همه از جنایات اسرائیل می‌نویسند، همه مدام می‌گویند وای بر سران عرب، وای بر قدرت‌مندان دنیا! بعد هم می‌روند و ناهار و شامشان را می‌خورند! ولی... پس ما چه؟! کجای این معادله ایستاده‌ایم؟ همه می‌گویند افسوس که از ما هیچ کاری جز دعا و گریه و شاید کمی پول، کمکی ساخته نیست، آیا واقعاً ساخته نیست؟! چرا باید بنشینیم و تماشا کنیم تا شاید دولت‌ها کاری بکنند، شاید نکنند و ما باز هم کاری جز گریه بلد نیستیم! کاش یمنی بودم، چرا ما نمی‌توانیم مثل یمنی‌ها باشیم؟ حساب و کتاب چه چیز را می‌کنیم؟ دو روز زندگی بیشتر؟ یک تکه غذای بیشتر؟ یا کمی بیشتر خوابیدن؟ بعد از غزه هر غذایی درد است😞 و هر خوابی کابوس، و سید نصرالله ما گفت هر انسانی در هر جای دنیا که امروز غزه را می‌بیند، روز قیامت باید در برابر پرودگار پاسخگو باشد. شاید اگر حتی فقط با پای پیاده به سمت غزه راه می‌افتادیم، اسرائیل زیر قدم‌هایمان له می‌شد😔 «اللهم عجل لولیک الفرج» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
قبول باشه از مامان هایی که در هیئت مجازی همراهمون باشن🤲🌸 یه خبر خوب بعد از یک تاخیر طولانی یه سلسله داستانی جدید داریم... مامانای قدیمی که حتما میشناسن مجموعه پست های ما رو😍 مامان های جدید هم از امشب آشنا میشن😊 از امشب ماجراهای زندگی یه خانواده ۵ نفره رو میخونیم از زبون خانوم خونه که یه هستن با آثار ادبی بسیار جذاب و عالی در حوزه ایشون مادر ۳ فرزند هستند که ما با اسامی خانم هشت ساله، آقای ۴ونیم ساله و خانم دو ساله باهاشون چند شب همراه میشیم. ❤️ امشب منتظر قسمت اول باشین... 😊
«۱. المپیاد ادبیات نقطه عطفی در زندگیم شد.» (مامان ۸.۵، ۴.۵، ۲.۵ ساله) سال ۷۴ به عنوان اولین فرزند، پا‌ به خانواده‌ای گذاشتم که دو‌ سال قبلتر تشکیل شده بود. چهار سال بعد، خواهرم به دنیا اومد و چهار سال بعدتر داداش‌دار شدم. پدرم جانباز دفاع مقدس بودن. بعد از پایان جنگ، ادامه تحصیل می‌دن و الان استاد دانشگاه هستن، مادرم هم مشاور خانواده‌ان. از کودکیم، خاطرهٔ خاص خواهر و برادری یادم نیست، ولی هر چقدر که زمان گذشت، رابطه‌‌مون بهتر شد و الان ارتباط خوبی با هم داریم خداروشکر☺️. دوران مدرسه‌ام در مدارس مذهبی تهران گذشت. وقتی کلاس پنجم بودم، مادرم بیمارستان بستری شدن. تو همون عالم بچگی براشون یه شعر گفتم. جرقهٔ علاقه‌ام به ادبیات اینجا زده شد. وقتی وارد دبیرستان شدم، بعضی معلم‌ها بهم گفتن که جانباز بودن پدرم رو پنهان کنم، تا بعدها بچه‌ها نگن که به خاطر سهمیهٔ پدرت دانشگاه رفتی و این حرفا🥺. این تذکر برام سنگین بود و خیلی ناراحت شدم. جانبازی پدرم برای من نشان قهرمانی‌شون بود. به همین خاطر حماسه‌ای در وصف زندگی با یک جانباز نوشتم و در صبحگاه مدرسه خوندم. من حماسی نوشته بودم ولی اکثر بچه‌ها گریه می‌کردن🥲. تئاتر و سینما رو هم خیلی دوست داشتم، گاهی اوقات با مادرم به تئاتر شهر می‌رفتیم. مادرم بسیار اهل مطالعه بودن، تصویر کتاب خوندن مامانم صحنهٔ پرتکرار زندگی‌م بود. هم مادرم و هم عمه‌ام دست به قلم بودن و می‌نوشتن. همهٔ این‌ها من رو به سمت ادبیات خوندن سوق می‌داد🥰. پدرم می‌گفتن استعداد ریاضی دارم و بهتره ریاضی بخونم، ولی انتخاب خودم رشتهٔ علوم انسانی بود، با انگیزهٔ ادبیات خوندن در دانشگاه😍. جو المپیاد تو‌مدرسه‌مون پر رنگ بود. منم المپیاد ادبیات شرکت کردم. المپیاد در زندگی‌م نقطهٔ عطف بزرگی شد، از سال سوم دبیرستان به طور جدی روی المپیاد متمرکز شدم. اون‌جا دیگه مطمئن شدم که علاقه و استعدادم تو همین حوزهٔ ادبیاته. خانواده‌ام هم از تصمیمم حمایت کردن و حامی بودن. مرحلهٔ اول المپیاد قبول شدم. مرحله بعد هم‌زمان با عید نوروز بود، خانواده‌م عید رفتن سفر ولی من همراهشون نرفتم و برای المیپاد خودم رو آماده کردم. مرحله دوم هم با موفقیت سپری شد☺️. تابستان هم مرحلهٔ سوم المپیاد برگزار شد و به لطف و عنایت خدا تونستم مدال طلا بگیرم. به خاطر مدال طلا می‌تونستم پیش‌دانشگاهی نرم و هر رشته‌ای خواستم در دانشگاه ثبت‌نام کنم. ولی ترجیح می‌دادم با هم دوره‌های خودم برم دانشگاه.‌ من که از اوایل نوجوانی دوست داشتم قرآن حفظ کنم، از این فرصت استفاده کردم و سال پیش‌دانشگاهی مدرسه نرفتم و حدود یک سوم از قرآن رو حفظ کردم خداروشکر🤲🏻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲.نمی‌خواستیم زود بچه دار بشیم.» (مامان ۸.۵، ۴.۵، ۲.۵ ساله) مهرماه سال ۹۲ به عنوان دانشجوی ادبیات وارد دانشگاه تهران شدم. بعد از تب و تب المپیاد و غوطه‌ور بودن تو‌ فضای شیرین ادبیات، مواجهه با فضای آکادمیک دانشگاه خیلی تلخ بود برام😢. نه فقط من، که بقیهٔ رفقا که با هم یه جمع کوچیک دوستانه شده بودیم، همین حس رو داشتن. توقع نداشتیم این قدر درس‌های بی‌ربط رو مجبور باشیم بخونیم😏. همون سال شرایطی پیش اومد که می‌تونستم هم‌زمان دو رشته رو بخونم. منم که از نوجوونی به ادبیات عرب علاقه داشتم، تصمیم گرفتم در کنار ادبیات فارسی، ادبیات عرب هم بخونم. سال اول دانشجویی کم‌ماجرا و بی‌حاشیه گذشت، سرمون گرم درس بود و گاهی با دوستامون دورهمی داشتیم. تا اینکه دوست صمیمی‌م در آستانهٔ شروع سال دوم دانشگاه ازدواج کرد. ایشون معرف ازدواج من با همسرم شدن و صفحهٔ جدیدی تو زندگی‌م شروع شد💍. خواستگاری تو خونهٔ ما رسم خودش رو داشت، هر خواستگاری اول باید با پدرم صحبت می‌کرد و اگر پدرم موافقت می‌کردن، می‌رفتیم مرحله بعد😉. پدرم بعد از اولین جلسهٔ صحبت با ایشون، خیلی راضی بودن و بهم گفتن درسته الان موقعیت خوبی نداره، ولی ان‌شاالله آیندهٔ خوبی خواهد داشت. همسرم اون موقع دانشجوی ارشد یکی از دانشگاه‌های تهران بودن و مدال طلای دانشجویی هم داشتن. موقعی که خواستگاری کردن، نه شغل ویژه‌ای داشتن و نه سربازی رفته بودن🤭. اما بعد از بررسی‌ها متوجه شدم که ایشون می‌تونن همسر خوبی برای من باشن🥰. برای شروع زندگی خانواده‌هامون خیلی حمایت کردن و به لحاظ مالی سختی نکشیدیم. هر چند سعی کردیم توقعمون رو‌ بیاریم پایین‌. سال ۹۴ با یه مراسم‌ معمولی به هم محرم شدیم. دوست داشتیم عقدمون رو آقا بخونن، درخواست دادیم و دعا می‌کردیم نوبت بهمون برسه. که با پیگیری‌ها خداروشکر دقیقاً شب قبل عروسی باهامون تماس گرفتن و گفتن آقا عقد رو تلفنی می‌خونن امشب😍. اواخر سال ۹۴ بود که آقا عقد دائم خوندن برامون و رفتیم سر خونه و زندگی خودمون. اون موقع نمی‌خواستیم زود بچه‌دار بشیم، با خودم می‌گفتم حداقل تا پایان کارشناسی صبر کنم. هر چند علاقه داشتیم که بچه‌هامون زیاد باشن، ولی نمی‌دونستیم چندتا!😅 تا اینکه خدا خواست و با مباحث تربیتی قرآنی استادی آشنا شدیم، اون مباحث خیلی روی تفکر ما اثر گذاشت و تصمیم گرفتیم زودتر پدر و مادر بشیم☺️. پنج ماه از شروع زندگی مشترکمون گذشته بود، که رفتیم مشهد زیارت. تو حرم احساس کردم حالم دگرگون شد. رفتیم دارالشفای حرم و اون‌جا بود که متوجه شدم باردارم. وقتی برگشتیم حرم، پیرمردی بهمون غذای حضرتی داد، اون غذا برای من خیلی ارزش داشت چون حس می‌کردم هدیهٔ ویژه امام رضا (علیه‌السلام) و رزق بچه‌مون بود🥹. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. دکتر زایمان طبیعی رو برام توصیه نمی‌کرد.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) بارداری اولم خیلی سخت بود. سه چهار ماه اول ویار سنگینی داشتم😫، به همین خاطر از دانشگاه مرخصی گرفتم. علاوه بر شرایط جسمی، از نظر روحی هم خیلی اذیت می‌شدم😢. مدام دلشوره و نگرانی داشتم. واکنش اطرافیان هم به این موضوع دامن می‌زد. اون‌ها از باردار شدن من تو سنی که از نظر خودشون کم بود، می‌ترسیدن و فکر می‌کردن از پسش برنمیام😔. این حرف‌ها ناخودآگاه روی منم تاثیر می‌ذاشت. مدت مرخصی‌م یک‌ساله بود. بعد از بهبودی ویارم فرصت خوبی داشتم تا حفظ قرآن رو ادامه بدم. اون مدت هر روز به موسسه‌ای می‌رفتم تا ثلث دوم قرآن رو حفظ کنم. ماه آخر بارداری به خاطر نارسایی جفت، استراحت مطلق بودم و بین خونه مادرم و مادرشوهرم در رفت و آمد. خیلی دوست داشتم که حلما رو با زایمان طبیعی به دنیا بیارم. این علاقه رو با دکترم در میون گذاشتم، با توجه به شرایطم دکتر از این تصمیم خوشحال نشد🥺، ولی به هر حال سر زایمان کمکم کردن. طبیعی زایمان کردم ولی اصلا از تصمیمم راضی نبودم. شوک بزرگی بهم وارد شد، چون تصورم از زایمان چندان دقیق نبود. از نظر جسمی بعد از زایمان شرایط خوبی نداشتم و تا یک ماه نمی‌تونستم خودم از دخترم نگه‌داری کنم. به این نتیحه رسیدم که هر‌ کی متناسب با شرایط خودش و صلاح‌دید پزشک مورد اعتماد باید تصمیم بگیره چطور فرزندش رو به دنیا بیاره☺️. یه نسخهٔ واحد برای همه جواب نیست. بعد از یک ماه به خونهٔ خودمون برگشتیم، ولی اضطراب شدیدی داشتم، طوری‌که وقتی غروب می‌شد استرس من شروع می‌شد. نکنه چیزی‌ش بشه، نکنه شیر بپره تو گلوش، اکه گریه کنه دست تنها چکار کنم و...😭 این نگرانی ها باعث شده بود خیلی بهم سخت بگذره دوران نوزادی دخترم. خصوصاً که به خاطر حرف‌ها و سرزنش‌هایی که شنیده بودم، حاضر نبودم از کسی کمک بگیرم. ترس و نگرانی‌هام رو از اطرافیانم مخفی می‌کردم و سعی می‌کردم عادی رفتار کنم. این حالت دوگانه و سرکوب کردن احساساتم فشار مضاعفی می‌آوردن بهم!😢 از طرفی خونهٔ مادرم نزدیک هم نبود که بتونم ازشون کمک بگیرم. همسرم چند روز قبل تولد بچه آزمون دکترا داشتن و مشغله‌شون اون ایام زیاد بود، ولی تا جایی که می‌تونستن همراهی می‌کردن با من و حال روحی‌م براشون مهم‌ بود😘. چند ماهی‌طول کشید تا هویت پدر و مادر بودن خودمون رو پیدا کنیم و با اضطراب‌ها کنار بیایم. الان که به اون روزها نگاه می‌کنم، می‌بینم که من همه‌ش می‌خواستم به همه ثابت کنم که «من‌ می‌تونم!» و «اصلاً هم درد نداشت!😅» درحالی‌که وقتی برای خدا تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتم، همین که خودش وضعیت منو می‌دید کافی بود! لازم نبود این همه خودمو اذیت کنم تا احساساتم رو پنهان کنم. الان خیلی راحت‌تر برخورد می‌کنم، سعی نمی‌کنم خودم رو یه ابرزن نشون بدم که همیشه کار درست رو کامل و دقیق انجام می‌ده. گاهی کار درست رو انجام می‌دم و گاهی اصلاً نمی‌دونم چیکار دارم می‌کنم و اصلاً قوی نیستم و به کمک نیاز دارم☺️. کمک گرفتن از دیگران کار سخیته برام! ممکنه عوارضی داشته باشه، مثل همین سرزنش شنیدن. ولی به این نتیجه رسیدم که به سختی‌ش میارزه. خصوصاً برای منی که می‌خوام در کنار مادری کارهای دیگه‌ای هم انجام بدم. یه خاطره از همسران مسئولین کشور شنیدم که در دیداری که با حضرت آقا داشتن، از ایشون می‌پرسن مادری کنم یا وارد جامعه بشم و فعالیتی داشته باشم؟ ایشون می‌گن دو تا ۱۷ بهتر از یه دونه بیسته! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. بعد از جلساتی با خانم ژوبرت کم کم جدی‌تر شدم. » (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) قبل از بچه‌دار شدن مسیری برای آیندهٔ تحصیلی و شغلی خودم در نظر گرفته بودم. تصورم این بود که مدرک کارشناسی ادبیات فارسی و ادبیات عرب رو می‌گیرم. ارشد ادبیات عرب می‌خونم و بعد در فضای زبان‌شناسی قرآن و دین کار می‌کنم. به موضوعات پژوهشی زبان‌شناسی علاقه داشتم. مدتی بعد از تولد حلما که به ثبات نسبی رسیدیم، درس رو شروع کردم و کارهایی که قبل از مادر شدن انجام می‌دادم، از سر گرفتم☺️. ظاهراً تغییر خاصی تو سبک زندگی‌مون ایجاد نشده بود، ولی تجربهٔ بچه‌داری نگاهم رو تغییر داد. یکی از مهم‌ترین تغییراتی که پیش اومد، تو مسیری بود که برای خودم طراحی کرده بودم. وقتی برای دخترکم کتاب می‌خوندم، متوجه شدم که به ادبیات کودک هم‌ خیلی علاقه دارم😍. دوره‌های نویسندگی رفتم و هر جا محفلی دربارهٔ ادبیات کودک بود، شرکت می‌کردم. قصه می‌نوشتم و تو جمع‌های مختلف می‌خوندم. با خانم ژوبرت آشنا شدم و یه بار تو جلسه‌ای که ایشون هم حضور داشتن، داستانمو خوندم. اشک تو چشماشون جمع شده بود🥹. کم‌کم نوشتن برای کودکان برام خیلی جدی شد. با اومدن هر کدوم از بچه‌ها برکات مختلفی وارد زندگی‌مون می‌شد، این باز شدن باب نویسندگی کودک هم برکت حضور حلما بود برای من. همسرم تو‌ این مسیر هم همراه خوبی بودن برام. گاهی وقتی برای جلسه‌ای می‌رفتم، همسرم تو ماشین با حلما منتظر می‌موندن. وسط جلسه می‌اومدم تو ماشین شیر می‌دادم و دوباره برمی‌گشتم. بعضی وقتا که کار کمتری داشتم و تمام وقت با حلما تو خونه وقت می‌گذروندم، متوجه شدم که من مادر تمام وقت خوبی نیستم😅. خود حضور اجتماعی و انجام دادن یه کاری در کنار مادری باعث شارژ شدن و انرژی گرفتنم می‌شه! البته همیشه تلاش کردم که تعادلی بین کارهام ایجاد کنم. مثلاً شب بیدار موندم و قلم‌زدم. یا سعی کردم پروژه‌های دورکاری بیشتر قبول کنم تا بچه‌ها حضور منو حس کنن تو خونه. به همین خاطر هیچ‌وقت احساس نکردم خودمو فدای بچه‌هام کردم. هم مادر بچه‌ها بودم و هم خودم رو فراموش نکردم😉. عذاب وجدان هم در برابر بچه‌هام نداشتم. نه اینکه فکر کنم هیچ کم نذاشم براشون! مثلاً گاهی با خودم می‌گم برای هیچ کدوم از بچه‌ها به اندازهٔ اولی وقت نذاشتم. ولی خب می‌دونم که حضور خواهر و برادر خیلی جاها کمک می‌کرده و کمبودهای منو برای بچه جبران کرده☺️. از طرفی همیشه از خدا خواستم تو این مسیر کمکم کنه و کم و کاستی‌های منو جبران کنه... به جباریت خدا اعتقاد دارم و معتقدم لزوماً مادر تمام‌وقت بودن، برابر با مادر بهتر بودن نیست!🌷 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. برای مادر ایده‌آل بودن خودم رو اذیت می‌کردم » (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) اسفند ۹۶ بود که باید به دانشگاه برمی‌گشتم، این بار با حلما کوچولوی سه ماهه🥹. همسرم رفتن دانشگاه و تونستن بعضی استادا رو راضی کنن که سر کلاس نرم، خودم بخونم و امتحان بدم فقط. بعضی اساتید هم راضی نشدن😫 و باید می‌رفتم کلاس. وقتی کلاس داشتم مامانم یا بعضی اقواممون حلما رو نگه می‌داشتن. موقع امتحانات هم همسرم و دخترم توی ماشین منتظر می‌موندن، منم سریع امتحان رو می‌نوشتم و برمی‌گشتم. اون مدت خیلی توبیخ می‌شدم که مادر خوبی نیستم😢، یا همراهی همسرم رو به حساب این می‌ذاشتن که من همسر خوبی نیستم و توقع زیادی دارم ازشون. پوشک عوض کردن بچه توسط پدرش که گناه نابخشودنی بود!😏 هر چند الان تا حدی براشون جا افتاده که ما با کمک هم بچه‌هامون رو بزرگ می‌کنیم، ولی اون زمان خیلی اذیت می‌شدم از این قضاوت‌ها. دوست داشتیم تعداد بچه‌هامون بیشتر از دو سه تا باشه، و ترجیح می‌دادم فاصله‌شون کم‌ باشه. یادمه وقتی خودم کوچیک بودم، از اینکه مامانم جوون‌تر از مامانای دوستامه، خیلی خوشحال بودم🥰. پایهٔ خوشگذرونی بودن همیشه. هر چند سر خواهر و برادر کوچیکم دیگه این‌طور نبودن. به خاطر همین دوست داشتم برای بچه‌هام مامان جوونی باشم. دعا می‌کردم خدا کمک کنه بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و آماده بشم برای بچهٔ بعدی. همون موقع المپیاد دانشجویی هم شرکت کرده بودم، فرصت نداشتم مطالعه کنم، ولی اندوخته‌های دوران دبیرستانم به کارم اومد و رتبهٔ خوبی تو‌ المپیاد گرفتم. این یعنی می‌تونستم بدون کنکور وارد مقطع ارشد بشم😍. فشار درسی برام زیاد شد و ترجیح دادم از ادامهٔ کارشناسی زبان عرب انصراف بدم و مشغول ارشدم بشم. خبر قبولی المپیاد و ارشد بدون کنکور رو هم‌زمان با خبر حضور فرزند جدید به خانواده هامون دادیم. بازخوردها طبق معمول خوب نبود و حسابی ما رو از عواقب این تصمیممون ترسوندن😞. به بچه ظلم کردی، سرش هوو آوردی، از پسش برنمیای و... این حرفا ناخودآگاه روی من تاثیر می‌ذاشت، و سعی می‌کردم به خودم بیش از اندازه فشار بیارم تا مادر ایده‌آلی باشم، هم برای حلما و هم برای توراهی حتی! ویارم سر بارداری دوم هم‌ خیلی سخت بود. نمی‌تونستم سرپا بایستم و بیشتر دراز کشیده بودم🥺. حلما ۱‌.۵ ساله بود و براش کتاب می‌خوندم و سعی می‌کردم با بازی‌های نشستنی سرگرمش کنم. این باز سزارین شدم و شرایط نسبتاً خوبی داشتم، تنها مشکل دلتنگی شدیدم برای دخترم بود. دوست داشتم زودتر برگردم خونه و ببینمش. تا یک هفته بعد از زایمان خونهٔ مامانم بودم و بعدش برگشتیم خونهٔ خودمون و سعی کردم خودم خونه و بچه‌ها رو مدیریت کنم☺️. رفع و رجوع کارهای نوزاد، در کنار رسیدگی به نیازهای یه دختر دو ساله، برای منی که هم ضعف زایمان رو داشتم هنوز و هم فشارهای روحی ناشی از سرزنش‌ها، حسابی اوضاعم رو به هم ریخته بود. زودرنج و شکننده و عصبی شده بودم😔. نمی‌خواستم بپذیرم که حضور بچهٔ جدید محدودیت‌ها و فشارهایی رو ایجاد می‌کنه که کاملاً طبیعیه! اصراری نداشتم به بقیه نشون بدم که می‌تونم، ولی انگار برای اینکه خیال خودم راحت بشه، سعی می‌کردم از هیچی کم نذارم. مثلاً حلمای دو ساله و محمد یک ماهه رو می‌بردم پارک و هر کاری می‌کردم تا بهشون خوش بگذره، درحالی‌که خودم واقعاً تحت فشار قرار می‌گرفتم😢. می‌خواستم منکر رنج طبیعی‌ای که تو مسیرم بود بشم، مسیری که خودم آگاهانه انتخابش کرده بودم. ولی ترکش واکنش‌های اطرافیان باعث می‌شد مدام شک کنم که نکنه واقعاً این فاصلهٔ سنی برای بچه‌هام اشتباه بوده🤷🏻‍♀. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif