eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
16 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان ۹ ماهه) گریه میکنه😭 بغلش میکنم💕 راه میرم تو خونه شروع میکنم ب خوندن سوره انشراح تو چشمام نگاه میکنه👀 اشک تو چشمای مشکی درشتش گم میشه .. لبخند میزنم 😍 میخنده😁 خوابش پریده،ساعت ۲ بامداد رو نشون میده😱 داره دندون درمیاره😔 دست میزنم روی لثه اش تیزی یه دندون فسقلی حس میشه... ذوق میکنم 😍 بغلش میکنم و میگم مااااشااااالله مامانی... دندون نو مبارک🌹 میخنده.. کیف میکنم تا پنج صبح بازی میکنه ازشدت خواب بیهوش میشم .. ولی نیاز دارم مث کارتون تام و جری چوب کبریت بزارم لای پلک هام و چهار چشمی مراقب سینه خیز رفتنش باشم... ب زور میخوابه نماز میخونم ... سوره ی انشراح... هنوز چشمام گرم نشده همسرم صدام میزنه.. _خانوووم پا میشی با هم صبحونه بخوریم?چقدررررر امیر علی دیشب خوب خوابید😨 دلم میخواد از شدت خواب آلودگی و خستگی و اینکه اتفاقات دیشب رو حتی حس نکرده پاشم و یه کاری دستش بدم😝😆👊 یهو ذهنم پر میکشه و میگم الم نشرح لک صدرک... پامیشم صبحونه حاضر میکنم میگم دیشب نخوابیدم😕 میگه شرمنده خسته بودم نفهمیدم!پس برو بخواب با امیرعلی،ناهار هم نمیخواد درست کنی...یه چیزی ميخوريم. پ ن:برای اینکه از نگرانی در بیاید باید بگم که بعد از صبحانه همراه با امیرعلی خان تا ۱۱ خوابیدیم.😴😴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۹ ماهه) دیر غلت زد. منم که مامان اولی و بی‌تجربه ❗️ کلی نگران شدم. گمون کنم ۷ ماهش بود که تونست غلت بزنه، تا یه ماه بعدشم سینه خیز نمی‌رفت.😢 خلاصه ک کلی مامانشو حرص داد تا بتونه حرکت کنه.😅 یادمه اسباب‌بازی‌ها رو می‌چیدم جلوش تا بلکه آقا زحمت بده به خودش یه چند سانت برای دل‌خوشی این مادر، سینه خیز بیاد..😏 انگاااار نه انگار🤨 جیغ و گریه که وسایل رو بده بهم! پروژه‌ای داشتیما، کلی استرس هم اینجا متحمل شدم... تا یه روز به تشخیص خودش صلاح دید سینه خیز بره.😁 خلاصه به همین سینه خیز رفتنش دلم خوش بود و حالا حالاها امیدی به چهار دست و پا رفتنش نداشتم! هر چند که خودم چهار دست و پا می‌رفتم که یاد بگیره ولی بی‌تاثیر بود. یه روز از همین روزای اخیر، رفتم‌ خونه‌ی مامانم، من یه خواهر کوچولو دارم به نام حلما که پنج سالشه.😍 حلما و امیرعلی مشغول مسابقه‌ی سینه خیز رفتن بودن که من گفتم: «حلما چهار دست و پا برو بچه یاد بگیره» در اتفاقی محیرالعقول امیرعلی دقیقا مثل حلما چهار دست و پا شد و شروع کرد به صورت حرفه‌ای حرکت کردن.😳 بعد این جریان فهمیدم چقدرررر تک بچه بودن سخته!😐 ما بزرگترا هر کاری کنیم نمی‌تونیم الگوی دوست داشتنی و همه چیز تمومی برای بچه‌ها باشیم⁦.🤷🏻‍♀️⁩ پ.ن: دارم به صورت جدی به فرزند دوم فکر می‌کنم.🤗 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱۰ ماهه) او که در شش ماهگی باب الحوائج می‌شود، گر رسد سن عمو حتما قیامت می‌کند... می‌خوام بهش شیر بدم، شیر نمی‌خواد، پس میزنه. 😔 با عجله یه تیکه نون می‌دم دستش به امید اینکه شاید آروم بگیره، تیکه نون رو هم پس می‌زنه... گریه‌اش شدت می‌گیره. 😞 کلافه می‌شم هیچ کاری از دستم برنمیاد. 🤯 به هق‌هق می‌افته، هر کاری می‌کنم آروم نمی‌شه. لیوان آب رو نزدیک لباش می‌برم، مثل کویری که به آب رسیده آب می‌خوره. یادم می‌آد از صب بهش آب ندادم. 🥺🥺 به یاد صحرای کربلا اشکام جاری می‌شن. 😭 بمیرم برای دلت رباب بمیرم برای تشنگیت علی اصغر. 😭😭 آدم گاهی تا مادر نشه درد گریه بچه رو نمی‌فهمه. آدم گاهی تا مادر نشه نمی‌دونه اینکه پدر با بچه بره و بی‌بچه برگرده یعنی چی... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۱سال و ۷ ماهه، و یه دختر خانوم توراهی) کل دنیا رو سرم خراب شده بود! اصلا چند روز غذا نمی‌خوردم.😥 کارم شده بود نگاه کردن به امیرعلی و زار زار گریه کردن که من دارم به این بچه ظلم می‌کنم. چرا باید تو ۱۱ ماهگی این طفل معصوم من باردار بشم...😞 من بچه‌ی دوم می‌خواستم، نه که نخوام! ولی نه به این زودی... نمی‌تونستم با این جریان کنار بیام. حتی شبا خواب نوزادی امیرعلی رو می‌دیدم و اون کولیک وحشتنااااک و با ترس می‌پریدم از خواب.😫 تا اینکه دکتر گفت جنین در آستانه‌ی سقطه. دلم هرررری ریخت پایین. یه حسی تو دلم داد زد نه!! همه‌ش انگار حاصل ناشکری بود که کردم. همه‌ی وجودم پر از پشیمونی شد. اشکام امونمو برید. برگشتم ب سمت خدا، خدایا غلط کردم، خدایا می‌خوامش، خدایا تیکه‌ی وجودمو بهم پس بده، نمی‌خوام از دستش بدم، ببخش دخالت کردم تو کارت، ببخش اگه ناشکری کردم، و چندین باااار آزمایش و سونوهای مختلف. دکتر بعد چند روز گفت جنین به طرز معجزه آسایی قلبش تشکیل شده و حالش خوبه. شکر کردم خدا رو🤲🏻 می‌دونین چیه؟! گاهی آدم برای شکر نعمت باید در آستانه‌ی از دست دادن اون نعمت قرار بگیره تا قدرشو بدونه. حالا که دخترم تا چند روز دیگه به دنیامون پا می‌ذاره با خودم می‌گم: درسته که من آمادگی و برنامه برای حضور بچه‌ی دوم نداشتم (چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی) و حتی تا مدت‌ها بارداریمو از همه پنهون کردم که مورد شماتت طرز فکر افراد قرار نگیرم، ولی الان افتخار می‌کنم که مادر دو تا فرشته‌ام که قراره بهترین دوست و همدم هم باشن.🧡 سختی زندگی که کم نمی‌شه، اگه باردار نبودم زندگی شاید از یه طرف دیگه بهم سخت می‌گرفت. مثلاً شاید امیرعلی شیطون‌تر بود و بیشتر نیاز به مراقبت داشت. یا شاید بیشتر مریض می‌شد و هزار تا شاید دیگه. یاد گرفتم که شاکر باشم. بیشتر حواسم هست کجام الان. ایمان دارم که تموم صداها شنیده می‌شن و بی‌پاسخ نمی‌مونن. چه شکر نعمت و چه کفر نعمت! خدایا چه بسیار کفر نعمت‌هایی که کردم و تو از سر لطف و مهربونی و حکمتت نعمت رو از من دریغ نکردی. خدایا چه قدرررر زیادن ناشکری‌های ما و چندین برابرش بازم بارش الطاف شماست. 💛الحمدالله رب العالمین💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۲سال و ۲ماهه و ۷ ماهه) امیرعلی مشغول بازیه. هانا هم داره غلت می‌زنه رو زمین. منم سرم گرم شستن ظرفاست. امیر علی یواش یواش میاد سمت خواهر کوچولوش! لپش رو محکم می‌کشه و فرااار .. هانا کوچولو جیغ می‌زنه و گریه.😭 دستامو می‌شورم و بغلش می‌کنم. می‌برمش پیش داداشی. می‌گم امیرعلی جان! هانا می‌گه دلم خواسته داداشی نازم کنه. با اشتیاق میاد سمت خواهرش و می‌شینه می‌گه منم دلم خواسته بغلش کنم.😍 چند لحظه پیش رو به روش نمیارم نمی‌خوام قبح کارش براش بریزه. یه جوری خودمو زدم به اون راه که انگار اصلا ندیدم. یادمه یه بارم از صدای همسایه‌ها که داشتن دعوا می‌کردن، حرف زشتی یاد گرفت. تند تند مثل طوطی داشت تکرارش می‌کرد و کیف می‌کرد و ریز ریز می‌خندید. صدام می‌زد و حرف زشت رو می‌گفت. بازم نمی‌شنیدم. بازم خودمو می‌زدم به اون راه. انگار نه انگار که حرفی زده👌🏻 همین نشنیدن و ندیدنش باعث شد تا عصر حتی اون کلمه رو یادش بره. این تغافل، وقتایی که کار خطرناکی نمی‌کنه لازمه و حساااااابی تاثیرگذار👌🏻 خودتو بزنی به نشنیدن! به ندیدن! حواسم هستا.😄 خوب می‌دونم چه اتفاقی داره می‌افته ولی نباید بگم... اسم نذارم رو کارش... چون اگه بگم قبحش ریخته می‌شه و تماااام. اصل تغافل توی رابطه‌ی بنده و معبود هم زیاد دیده می‌شه.💛 چه وقتایی که بدجوری همه چیز رو خراب کردیم و خدا به رومون نیاورد و نعمتاشو به زندگی‌مون روانه کرد.🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کی خسته ست؟! دشمن!» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) صبحانه و میان وعده‌هاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی... الهی بگردم😢 نمی‌خواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر. مثل امیرعلی مریض شدی... بعد از راهی کردن رضا و بابای بچه‌ها، محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانه‌شون رو دادم. تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان. ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم. دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟! قاعدتاً... «ساعت ۱۰» تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟ احتمالاً... «ساعت‌ ۱۰:۳۰» ۱۱ چطور؟ حتماً...🤪 بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم. و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض می‌پختم. البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند می‌بندن و تو آشپزخونه مشغول می‌شن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچه‌ها و دستشویی و اتاق‌خواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آب‌بازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواست‌های محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم. بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕 دیدما طفلی می‌گه مامان جیش دارم! یادم رفت ببرمش.😣 فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی. که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒 بازم با طاها دعواش شد... 😭 شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچه‌ها با باباشون و شام و خوابوندن بچه‌ها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم. با انرژی و هیجان باهم صحبت می‌کردیم. انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!! خجستهٔ کی بودم من؟!! چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!) محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻‍♀️ شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم... ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟! 🤔 بله! اون شب راجع‌به مسائل منطقه صحبت می‌کردیم. و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمه‌های رسانه‌ای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل! اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام. خجالت کشیدم! آخه هر روز هرطور شده سعی می‌کنم اون وسطا کانال‌های خبری رو مرور کنم تا یادم نره یه عده تو خط مقدم دارن با شیطان مبارزه می‌کنن، و من هم باید مبارزه کنم. تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه! و برای خط مقدم همراه بچه‌ها دعا کنم. به خودم می‌گم آخه ای زن! به اینا هم می‌گن سختی؟! ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن! قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️ حالا خیلی خوب می‌فهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبت‌های دیگه رو برای انسان کوچیک می‌کنه. و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد می‌ده. - بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت. + مامان دارم بازی می‌کنم بیکار نیستم! - دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌 سربازان فردا برای سربازان امروز! بفرست صلوات قشنگه روووووو واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️ پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم می‌خونیم. حتی با یه نفر از همسایه‌ها. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مادری و مسئولیت های اجتماعی» (مامان ۹ ساله، ۸ ساله، ۵ ساله، ۲.۵ ساله و ۱۰ ماهه) اصلا درست بشو نیستن فقط به فکر بخور بخور خودشونن هیچکدوم کاری نمیکنن وضعیت درست بشو نیست ... خیلی وقت بود پای صحبت دوست و آشنا که مینشستم حرف‌ها از هر دری که بود باز به بی‌کفایتی مسئولین می‌رسید! خیلی دلم میخواست این وسط یه کاری کنم سرکی بکشم تو کاری مسئولین چندباری زنگ بزنم و جلساتی شرکت کنم و ببینم دقیقاً چیکار میکنن اگه واسه مردم کاری نمیکنن 😏 یکی دوتا مسئله رو امتحان کردم اما تو هیچکدوم تخصص لازم رو نداشتم و هرچی تلاش کردم وقتی پیدا کنم مطالعه کنم درست حسابی بفهمم مشکل چیه؟ کار کیه؟ ریشه در کجاست و...نشد که نشد 🥴 تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان ذهنم درگیر طرح جوانی جمعیت شد اینکه بعد از دوسال که از طرح گذشته هنوز در تهران به هیچکس زمین ندادن!! کدوم زمین؟ نکنه شما هم نمی‌دونستی ؟ یادم افتاد ای بابا ما هم بعد تولد علی ثبت نام کردیم و مدارک رو هم بردیم اما انگار کار قرار نیست پیش بره... دقیقا دارن چیکار میکنن؟ راستی این همه زمین تو استان تهران چرا تو بیابان‌های ایوانکی دارن زمین میدن؟ دارن میدن؟نه بابا ندادن هنووووو انگار لازمه یه سرکی بکشم و برم تو کار مطالبه... هنوز بدنم از شیردادن های نیمه شب و آب و‌شیر دادن دست زهرا بی جون بود و خودم خمار برو بابا تو الان چیکار میتونی بکنی؟ چه می‌دونم ولی انگار واجبه یه کاری بکنم مردها که میرن سرکار هیچکدوم وقت جلسه رفتن و آدم جمع کردن و نامه نگاری و تلفن بازی ندارن خب دیگه پس همین روند ادامه داره تاااااا زمانیکه یه مسئولی دچار زندگی پس از زندگی بشه و بگه واااای دیدم اونجا باید ۸۰میلیون ایرانی و نوه نتیجه هاشونو رضایت بگیرم و دست و پام گیره 😰 حالا می‌خوام جدی جدی کار کنم! از طرفی این طرح خاصیتش تشویق مادی برای دو‌ و سه فرزندی هاست که بیشتر بچه بیارن ولی با این وضعیت کارایی خودشو از دست داده اگه راه بیوفته... کمک خوبی می‌تونه باشه به امر فرزند آوری و این تلاش ها یه قدم در مسیر ظهور امام زمان عج محسوب بشه... این که دیگه تخصص مخصص لازم ندارم یه کم گیر سه پیچ بازی میخواد🤭 اصلا اگه جمع زیادی بشه و پتانسیل آدمها معلوم بشه و کار راه بیوفته شاید بتونیم در مسائل دیگه هم مسئولین رو‌ واقعاً مسئول کنیم🙃😃 یا حداقل بفهمیم چرا کار پیش نمیره و لنگ کدوم ارگان هست و با کمک رسانه، انرژی فعالسازی لازم رو برای مسئلولین فراهم کنیم😬 حالا خدا رو شکر این جمع شکل گرفته و از برکات تشکیل این گروه و همت دسته جمعی یکی واسطه دیدار با نماینده مجلس شد و یه جلسه داشتیم و قرار شده تک تک نامه بدیم تا با یه خروار نامه برن مجلس و پیگیر باشن یکی گفته به وزیر راه دسترسی داره و می‌تونه نامه رو برسونه دستش یکی آشنا به قوانین و از مسئولین مرتبط هست و سوالاتی که در کانال پاسخش نیست رو جواب میده (یه کانال‌ زدیم که اطلاعات لازم برای ثبت نام در سایت و مشکلات و سوالات احتمالی توش جواب داده شده و شما هم اگر سوالی دارید، می‌تونید عضو بشید: https://ble.ir/tehran_javan ) یکی نگارش نامه رو تقبل کرده یکی تایپ یکی جمع آوری اطلاعات افراد برای امضای نامه همینکه حس میکنم خدا با جماعت هست و بهمون کمک می‌کنه، برامون قوت قلب بزرگیه. و برعکس پیامهای ابتدای تشکیل گروه که همه ش ناامیدی و خود تحقیری بود😅 الآن امید موج میزنه😊 اگه شما هم مایلید قدمی هرچند کوچک در این مسیر بردارید و یه صفحه به رزومه جهادتون اضافه کنید😉 تشریف بیارید توی این گروه تا با هم اجرای بخشی از طرح جوانی جمعیت رو از مسئولین مطالبه کنیم: ble.ir/join/AxpW8yoSdt (اطلاعات بیشتر در قسمت توضیحات گروه هست.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«این ویروس بابرکت!» (مامان ۱۱.۵، ۷.۵ و ۱.۵ساله) حدود ۲.۵ ماه پیش بود که با دیدن اولین تاول روی بدن امیرعلی متوجه شدم ویروس واریسلا یا همون آبله‌مرغان (نمی‌دونم بگم مبارک یا نامبارک🤦🏻‍♀️) وارد منزل ما شده🦠، اما نمی‌دونستم قراره مدتی طولانی مهمونمون باشه.😒 خلاصه اینکه ده روزی علی آقا درگیر ویروس بود و همون موقع‌ها منتظر بودیم ببینیم حالا نوبت کدومه! که زینب خانم دچار تب بی‌علت شد و چند روز بعد چند تا تاول کوچولو روی صورت و گردن خانم کوچولو توجهمون رو جلب کرد.😕 زینب خانم هم درگیر شد البته نه به حجم درگیری داداش بزرگه... تا اینکه یه روز محمدحسین از مدرسه اومد با ذوق و خوشحالی فراوان، که قراره دو هفته دیگه از طرف مدرسه بریم اردو...😍 اون از اردو می‌گفت و اینکه قراره با اتوبوس برن باغ‌وحش و چه خوراکی‌هایی باید ببرن و من هم مات‌و‌مبهوت نگاش می‌کردم!😐 و یه حسی بهم می‌گفت نمی‌شه...🙁 زینب خانم هم یک هفته‌ای درگیر بود تا اینکه خوب شد. یه هفته‌ای هم گذشت و محمدحسین همچنان😅 سلامت بود و خبری از آبله و بیماری نبود... ما هم به خیال اینکه محمدحسین نمی‌گیره، دیگه آبله رو فراموش کردیم. شنبه از راه رسید و قرار بود محمدحسین دو روز دیگه بره اردو و روز شماری می‌کرد. ظهر که از مدرسه اومد، کمی رنگ پریده بود و بی‌حال، من هم بعد از مدت‌ها پدر و مادرم رو شام دعوت کرده بودم و مشغول بودم. عصرش بی‌حالی محمدحسین توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه لباسش رو بالا زدم که ناگهان دو تا تاول کوچولو توجهم رو جلب کردند.😩 محمدحسین هم با تعجب نگاهم می‌کرد و من نمی‌تونستم بهش حرفی بزنم! می‌دونستم خیلی ناراحت می‌شه...🤭 پدرش که رسیدن، بهشون خبر دادم و ایشون هم بررسی کردن و نظرمون با توجه به تجربه‌ای که کسب کرده بودیم، قطعی همون بود؛ بله... آبله مرغان.😖 محمدحسین قبول نمی‌کرد و می‌گفت من خوبم مشکلی ندارم.☺️ خلاصه ما هم سکوت کردیم و با پدرش رفتن دکتر و گویا وقتی از زبان آقای دکتر می‌شنوه که آبله‌مرغان گرفته، از همون جا شروع می‌کنه به بغض و گریه... و خب متاسفانه آقا محمد حسین دیگه نمی‌تونست بره اردو و ما باید قانعش می‌کردیم...😣 اما مگه قانع کردن محمدحسین به همین راحتی‌هاست؟!🙄 اگر کاری رو بخواد انجام بده، خیلی سخت می‌شه منصرفش کرد.🧐 خیلی جدی می‌گفت من دوشنبه می‌رم اردو🤨☺️ ماهم براش دلیل می آوردیم که نمی‌شه و دوستات مریض می‌شن و اون هم کلی دلیل ردیف می‌کرد که ماسک می‌زنم و... حالا دوشنبه رسیده بود و من مثل همیشه که در این جور مواقع فقط از یه کسی می‌تونم کمک بگیرم، رفتم در خونهٔ آقای مهربونم، همون آقایی که توی چالش‌های تربیتی ازشون کمک می‌گیرم.🥹 گفتم آقا اینا سربازای خودتون هستن، دستشون رو بگیرید و به من هم کمک کنید بهترین راه رو انتخاب کنم... بهشون گفتم آقا من نمی‌تونم کاری کنم! شما خودتون محمدحسین رو قانع کنید. اصلاً این قضیه رو به شما سپردم...🥰 به‌هرحال این قضیه به خیر گذشت و محمدحسین به لطف امام زمان عزیزم (عجل الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردیم، آروم و بالاخره، قانع شد.☺️ موند توی خونه و سرش رو با کارتون انتخاب شده توسط پدرش و لگوهای ریزه‌میزه‌ش، گرم کرد و کلی وسیله ساخت تا عصر... من می‌دونستم این اتفاق و بیمار شدن پسرم در اون زمان حکمتی داره😉 و یکی از حکمت‌های اون رو زمانی فهمیدم که قرار شد دوباره حدود یه ماه بعد بچه‌ها رو اردوی دیگه‌ای ببرن و محمدحسین با خبر اردوی جدید که یه خبر خوشه، خیلی عادی‌تر برخورد کرد.🥰 برام جالب بود و احساس می‌کنم این هم یه امتحان بود برای پسرم تا زمینهٔ رشدش فراهم بشه و بدونه نه خوشی‌های دنیا موندنی هستن که اون‌قدر براشون ذوق کنیم و نه غم‌های دنیا اونقدر موندنی، که تحملشون نکنیم و فکر می‌کنم احتمالاً در موارد خوشی‌ها و ناراحتی‌های آینده، با رفتار بهتری از محمدحسین مواجه بشیم ان‌شاء‌الله. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«قربونت برم خدا جون...» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) مثلث رو با مربع دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. مثلث رو با دایره دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا می‌کشی؟ اینجا... نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮‍💨 نقطه‌ها رو خیلی از نشانه دور می‌ذاری! قاطی می‌شن! نشانه‌های یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️ (واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده! چقدر با رضا فرق داره🤔) - طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت می‌دم انجام بده، بیار باهات کار کنم. + نه مامان خودم کار می‌کنم.😌 - من: 😳 (آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔) گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه می‌تونه ریز به ریز بچه مدرسه‌ای رو همراهی کنه؟! همون دیکته رو هم یکی در میون می‌گفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت می‌کردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻 تا اینکه جشن الفبا شد... ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه پس بگووووو! من می‌گم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام می‌ده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! " من که خیلی متوجه نشدم چی می‌گن...🤪😉 ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه می‌خواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم... کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده. و... یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی می‌خواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش می‌آوردم!🥲 هر بچه یه مدلیه؛ یکی تیز و فرزه یکی دقیق و آرومه یکی اهل هنر یکی اهل حساب و کتاب و... اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، می‌بینم که با هر کدومشون چالش‌های متفاوتی پشت سر گذاشتم! یکی بیشتر نجس‌کاری کرد، یکی کمتر یکی یک مرتبه‌ای یکی دو مرتبه‌ای یکی بی‌خیال و بدون حس چندش😖 یکی حساس ولی خب آخرش همه‌شون از پوشک گرفته شدن.😅 مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️ حالا این پسر هم ان‌شاءالله در آینده مرد خوبی می‌شه، یار امام زمان (عجل‌الله‌تعالیفرجه‌الشریف) می‌شه. این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉 مگه سنجش خوبی و بدی با خط‌کش آموزشه؟ حتم دارم با تذکرات پی‌درپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ می‌شد و طاها فکر می‌کرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲 یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمی‌داد و از اشتباه می‌ترسید... یا... قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روزه‌مون باطل می‌شه...» (مامان ۱۴.۵، ۹.۵، ۷، ۵) بچه که بودم بدن ضعیفی داشتم، جوری که دوروز پشت هم روزه می‌گرفتم کارم به سرم می‌کشید!😥 برای همین از مدت‌ها قبل استرس روزه گرفتنِ نرگسِ روزه اولی‌م رو داشتم، چون اونم جثهٔ ریزی داره. هزار جور فکر و خیال مادرانه که خدایا چیکار کنم؟! بذارم روزه بگیره؟ نذارم؟ اصلاً مگه لاغر بودن مجوز روزه خوردنه؟ نکنه ضعف کنه؟ نکنه حالش بد بشه؟ با حرف و حدیث اطرافیان چیکار کنم؟ اگه جلوش بگن چرا می‌ذاری روزه بگیره، چی بگم؟ نکنه این حرفا باعث بشه فکر کنه من دارم مجبورش می‌کنم به گشنگی کشیدن!🤐 نکنه اصلاً زده بشه و بدش بیاد از ماه رمضون و روزه؟ مخصوصاً اگه دو تا خواهر کوچیکه‌ش چیزی بخورن جلوش؟ هزار تا فکر و خیال و ترس داشتم که نباید منتقلش می‌کردم به دخترکم. از مدتی قبل از مامان‌های دیگه پرس‌وجو کردم و شروع کردم راهکارهای مختلف برای تقویت بدنش رو انجام دادم و از قبل ماه رمضون تمهیدات لازم رو مهیا کردم.☺️ اما این‌ها همه برای جسمش بودن. بعد عاطفی و فکری دخترم هم بود که باید واکسینه می‌شد در مقابل حرف و حدیث‌ها.😉 فکری به سرم زد! گفتم باید اولین روز ماه رمضون براش خاص و به یاد موندنی بشه. روز اول ماه رمضون امیرعلی و نرگس هر دو اولین روزهٔ واجبشون رو گرفتن. با وجود مشغله‌های فراوانی که داشتم،😌 به همسرم گفتم قبل از شروع ترقه بازی‌های چهارشنبه‌سوری بریم کیک بگیریم. وقتی رسیدیم خونه با خوشحالی گفتم بچه‌ها؟ بدویین ببینین بابا چی براتون خریده... به خاطر اولین روزهٔ امیرعلی و نرگس کیک خریدیم.🥰 شب دور هم کیک خوردیم و بهشون تبریک گفتیم. نتیجهٔ خوبی داشت. هم برای امیرعلی و نرگس، و هم کوچکترا. طوری که سارا و حدیثه که روز اول همه‌ش می‌گفتن ما می‌تونیم هر چی دلمون خواست بخوریم، ولی نرگس و داداش نمی‌تونن، اون‌قدر ذوق کردن که روز دوم با اصرار برای سحری بیدار شدن و تا ظهر چیزی نخوردن. ظهر نهار خوردن و تا شب دوباره ادامه دادن. با این که می‌گفتن گرسنه ایم ولی هر چی می‌گفتم اشکالی نداره شما بخورید، بچه‌ها گفتن نه روزه‌مون باطل می‌شه و حالا همه‌شون احساس خوبی دارن از این که می‌تونن روزه بگیرن.🥰💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif