eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
122 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«۲. انگار نور به قلبم ریختن...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر می‌گفتم، زینب آروم می‌گرفت و البته روند زایمان هم سست می‌شد، اما وقتی باهاش حرف می‌زدم و بهش می‌گفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته می‌شه، یک‌دفعه شروع به حرکت و تکاپو می‌کرد🤩 و الحمدلله‌‌رب‌العالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰 اما امان از لحظه‌ای که به دنیا اومد! همون‌طور که فکر می‌کردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢 می‌دونستی بچه‌ات سندروم دان داره؟! چرا سقط نکردی؟!😏 حالا چطوری می‌خوای مواظبش باشی؟ با همهٔ توانم گفتم آره می‌دونستم.😳🤯 انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 می‌خواستن صدام کنن، می‌گفتن همون که بچه‌ش سندروم دان داره.😡😤 زینب من زیبا و آروم کنارم بود! مگه یه کروموزوم اضافه چیکار می‌کنه که این‌قدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡 ۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود! ان‌قدر این‌طوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانه‌های مختلف، آشکار و پنهان می‌اومدن نگاه می‌کردن و می‌رفتن.🥺🤕 کم‌کم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار می‌آورد. اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰 براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتی‌هام و واکنش‌هایی که منتظرشون بودم گفتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊 همسرم می‌گفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچه‌ها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچه‌ها به زینب محبت می‌کردن... محبتی که باعث رشد زینب می‌شد.🥰 پیش متخصص اطفال که می‌بردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه می‌کردن. براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندروم‌داون‌ها بود. اون هم به گفتهٔ اون‌ها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچه‌ها تپل‌تر بود.😊 تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه می‌خوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همه‌ش نگران آینده بودم. نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥 یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد می‌شن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد می‌کنن؟! فکرهای این‌چنینی زیاد به ذهنم می‌اومد.😞 اما هر بار به خودم می‌گفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیه‌السلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره..‌.🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آینده‌ش هستم؟ تو همین نگرانی‌ها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) شدیم. چقدر آرامش‌بخش بود... همهٔ دغدغه‌هام رو اونجا به خانم گفتم، حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم.😭 بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد. همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاه‌دونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغن‌مالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر. به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغن‌مالی سیاه‌دونه خیلی زود سفت شد. زینب برعکس همهٔ بچه‌ها که وقتی واکسن می‌زنن یا بیمار می‌شن، تب می‌کنن، هرگز تب نمی‌کرد و من از ترس اینکه مبادا سیاه‌دونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغن‌مالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده. یک‌دفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغن‌مالی با سیاه‌دونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر می‌کردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. ما چنین اهل‌بیتی داریم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) تا مدت‌ها فکر می‌کردم فقط خودم می‌دونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمی‌گم.😥 یک بار خاله‌م اومدن خونه‌مون. بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزی‌ت هست! خاله مثل مادره بهم بگو..‌. منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم. ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم. از اون به بعد خاله‌م اگر نمی‌تونستن سر بزنن، حتماً زنگ می‌زدن و سعی می‌کردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹 هر کاری از دستم برمی‌اومد، انجام می‌دادم. کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کننده‌های اصلی امور بود. یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن. یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) شده بود. هر بار که این کارو انجام می‌دادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق می‌افتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍 یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمی‌تونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجی‌هاش و داداشش نگاه می‌کرد که دنبال توپ می‌دون، با گریه و التماس سعی می‌کرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلم‌الله‌علیها) راه افتاد. بار سوم که انجام دادم، زینب راه‌پله رو می‌گرفت می‌رفت بالا. الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهل‌بیتی داریم.🤲🏻 همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرف‌ها و خاطرات مامان‌ها برام خیلی لذت‌بخش و امیدبخش بود. اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیت‌های مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچه‌ها یه دختر چینی ۵ ساله با سندروم‌داون بود. وقتی اون‌ها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اون‌ها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن... من چقدر عقب بودم.‌..😞 تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال می‌کرد چه چیزی توی خواهرت (که سندروم‌داون داره) برات خوشاینده؟ با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خنده‌هاش!» تا اون لحظه به خنده‌های زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. بچه‌م خیلی سوخته بود.» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچه‌های شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهل‌بیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم می‌گفتم زینب می‌تونست وضعی بدتر از این‌ها داشته باشه.😞 بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰 هم‌چنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیه‌ای برای تولد زینب می‌دیدیم. وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود. هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچه‌ها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍 قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونه‌دار شدیم. بعد از تولدش ماشین‌دار شدیم. بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزی‌مون شد. و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍 «الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه» هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉 مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم می‌گرفت، به خاطر همین بچه‌ها بی‌قراری می‌کردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچه‌ها بازی کنن.🥰🤩 امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچه‌های اوتیسم، سندروم‌داون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن. ایشون انگار به عنایت اهل‌بیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماری‌های خاص رو بهبود می‌دادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا می‌رفت، توی راه رفتن‌ها تعادلش بیشتر می‌شد، بدون تکلم می‌توانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍 زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود! این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش می‌آوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود. انگار فقط حس‌های پاهاش کم و بیش کار می‌کرد.😢 بچه‌م خیلی سوخته بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حس‌های دخترم رو می‌فهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹 تازگی‌ها زینب دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش می‌کردی فقط پرتش می‌کرد. فکر می‌کردم از بازی‌ش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگه‌ای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید. وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کم‌کم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی می‌کنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره. همهٔ این‌ها این توانمندی‌ها انقدر شیرین هستن که وقتی قرص‌های سفت و سخت رو داخل دهانش می‌ذارم، حاضرم ذره‌ذره سلول‌های انگشتام زیر دندون‌های تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭 حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آن‌به‌آن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تک‌تک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حس‌ها را داده بود و من بی‌توجه به اون‌ها بودم و حالا داره بهم نشان می‌ده.☺️ «الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه الحمدلله کما هو اهله  الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی‌ابن‌ابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روزه‌مون باطل می‌شه...» (مامان ۱۴.۵، ۹.۵، ۷، ۵) بچه که بودم بدن ضعیفی داشتم، جوری که دوروز پشت هم روزه می‌گرفتم کارم به سرم می‌کشید!😥 برای همین از مدت‌ها قبل استرس روزه گرفتنِ نرگسِ روزه اولی‌م رو داشتم، چون اونم جثهٔ ریزی داره. هزار جور فکر و خیال مادرانه که خدایا چیکار کنم؟! بذارم روزه بگیره؟ نذارم؟ اصلاً مگه لاغر بودن مجوز روزه خوردنه؟ نکنه ضعف کنه؟ نکنه حالش بد بشه؟ با حرف و حدیث اطرافیان چیکار کنم؟ اگه جلوش بگن چرا می‌ذاری روزه بگیره، چی بگم؟ نکنه این حرفا باعث بشه فکر کنه من دارم مجبورش می‌کنم به گشنگی کشیدن!🤐 نکنه اصلاً زده بشه و بدش بیاد از ماه رمضون و روزه؟ مخصوصاً اگه دو تا خواهر کوچیکه‌ش چیزی بخورن جلوش؟ هزار تا فکر و خیال و ترس داشتم که نباید منتقلش می‌کردم به دخترکم. از مدتی قبل از مامان‌های دیگه پرس‌وجو کردم و شروع کردم راهکارهای مختلف برای تقویت بدنش رو انجام دادم و از قبل ماه رمضون تمهیدات لازم رو مهیا کردم.☺️ اما این‌ها همه برای جسمش بودن. بعد عاطفی و فکری دخترم هم بود که باید واکسینه می‌شد در مقابل حرف و حدیث‌ها.😉 فکری به سرم زد! گفتم باید اولین روز ماه رمضون براش خاص و به یاد موندنی بشه. روز اول ماه رمضون امیرعلی و نرگس هر دو اولین روزهٔ واجبشون رو گرفتن. با وجود مشغله‌های فراوانی که داشتم،😌 به همسرم گفتم قبل از شروع ترقه بازی‌های چهارشنبه‌سوری بریم کیک بگیریم. وقتی رسیدیم خونه با خوشحالی گفتم بچه‌ها؟ بدویین ببینین بابا چی براتون خریده... به خاطر اولین روزهٔ امیرعلی و نرگس کیک خریدیم.🥰 شب دور هم کیک خوردیم و بهشون تبریک گفتیم. نتیجهٔ خوبی داشت. هم برای امیرعلی و نرگس، و هم کوچکترا. طوری که سارا و حدیثه که روز اول همه‌ش می‌گفتن ما می‌تونیم هر چی دلمون خواست بخوریم، ولی نرگس و داداش نمی‌تونن، اون‌قدر ذوق کردن که روز دوم با اصرار برای سحری بیدار شدن و تا ظهر چیزی نخوردن. ظهر نهار خوردن و تا شب دوباره ادامه دادن. با این که می‌گفتن گرسنه ایم ولی هر چی می‌گفتم اشکالی نداره شما بخورید، بچه‌ها گفتن نه روزه‌مون باطل می‌شه و حالا همه‌شون احساس خوبی دارن از این که می‌تونن روزه بگیرن.🥰💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«به امید ملاقات ما» (مامان ۱۵، ۱۳، ۱۱، ۷، ۶، ۲ ساله) عمری خوابیده‌ام. می‌ترسم زمانی بیدار شوم که تو آمده باشی و سهم من از آمدنت تنها خمیازهٔ غفلتی باشد... یا مهدی می‌دانم کاری که برای آمدنت نکرده‌ام هیچ... همهٔ عمر را در غفلت و ندیدنت گذراندم...😞 و تنها دارایی‌ام قلمی‌ست که از توجه بی‌شائبهٔ شما تراوش می‌کند... مولای من دنیا با همهٔ زخرف و زیبایی اش این روزها تنگ شده است، با همهٔ دلبستگی‌ها و لذت هایش... نمی‌دانم و می‌دانی که چرا جای ماندن نیست. آقای من مهدی فاطمه! آری می‌دانم اعمال من جز اندوه قلبت، حاصل دیگری نداشته و در مقامی نیستم که بخواهم با شما هم کلام شوم، اما هر چه به دور و برم نگاه کردم غیر تو هیچ کس را حاضر نیافتم... دلم نیامد نامه‌ای هر چند کوتاه برایت ننویسم شاید کمی از غم دلم بکاهد و این غروب دلگیر مرا طلوع تو روشن سازد...🥺 سال‌هاست که مسلمین جهان زیر یوغ شکنجه‌ها و آزارهای مشرکین و کفار عالم قرار دارند. چه خون‌هایی که ریخته شد... چه کودکانی که مظلومانه پرواز کردند و چه زنان بارداری که به جرم مسلمانی شهید شدند و چه مردان و زنان مقاومی که طعم اسارت را چشیدند و سال‌های هجران و تنهایی را پشت میله‌های زنگ‌زدهٔ ستم متحمل شدند...😢 مهدی جان و امروز قدس این قبلهٔ اول مسلمین جهان امروز تو را صدا می‌زند و ندای «لبیک یا مهدی» از ملک سلیمان به گوش می‌رسد... می‌آیی ؟ بیا که دیگر کاسه‌های صبر لبریز شده و قلب‌های تشنهٔ حقیقت طاقتشان تمام شده‌است... بیا و دست پدرانه‌ات را بر سرهای ما بکش و عقل‌های ما را تکامل ببخش... بیا و انتقام آه‌ها و حسرت‌های مظلوم را از ظالم بستان... بیا و گوش شنوای مادرانی باش که جگرگوشه‌هایشان را عاشقانه تقدیم آسمان کردند... بیا مرهم زخم دل‌های مادرانی باش که تنها دلخوشی ایشان نام توست... بیا ای غیرت فاطمی... ای عشق علوی... ای یادگار محمد... ای حُسن حسن... ای قدیم‌الاحسان حسین بیا دورت بگردم... بیا و شب تار ما را سحر کن...😢 و اما تو ای مادر صبور فلسطینی هم می‌دانم و هم نمی‌دانم چه بر دوش کشیده‌ای از جور زمانه و از این قوم یهود سنگ‌دل که قرآن محمدی هم به ایشان چنین گفت... «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجارة او اشد قسوة» می‌بینی خود آسمان هم از دست ایشان به تنگ آمده و زمانه این‌چنین خروشان شده‌است. عزیزم تو مادری و من مادرم، باورم کن که هرگاه به لبخند کودکانم می‌نگرم اشک چشمان و آه دلم امان نمی‌دهند مرا می‌برند به غروبی سرخ فام... و تنها یک غروب مقدس است در این عالم و آن غروب خورشید عاشوراست...🥺 و امروز دریافته‌ام که «کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا» یعنی چه. آیا تو نمی‌توانی جانشین رباب باشی؟! و طفل رضیعی که لحب‌الحسین بخشیدش؟! و رمله صبوری که قاسمش را... و زینب آن آیهٔ صبر خداوندی... و ام‌البنین ام‌الاقمار... و تو ای مادر فلسطینی ناامید نشو و بمان تا بماند تاریخ و بنگارد مقاومت تو را تا ابدالدهر و خون فرزندانت که به آسمان‌ها امانت بخشیدی. راستی چیزی بگویم... مادر عزیزم راستش گاهی به تو حسودی‌لم می‌شود می‌دانی چرا؟! معلوم است چون در این زمانهٔ سخت با این هجمه‌های فرهنگی که من سختی تربیت کودکانم را به دوش می‌کشم، تو چه زیبا ایشان را به دست صاحبشان سپردی و شهد شهادت را به آن‌ها نوشانیدی... و چه خوب مدرسه‌ای‌ست آغوش خداوند و چه خوب مأمنی‌ست مقام قرب الهی و خوش به سعادت تو که خوشبخت‌ترین مادر زمینی... به امید ملاقات ما در قدس شریف... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ما مانده‌ایم زیر آوار...» (مامان ۱۰، ۴ ساله) از این پهلو به آن پهلو؛ راحت نیستم. بلند می‌شوم. بالش و پتو را برمی‌دارم. روی شزلون ولو می‌شوم. این‌طوری که به پشت می‌خوابم، بچه آسیبی نمی‌بیند؟ ساعت نزدیک دو ظهر است. دیشب قرآن به سر بود و جوشن‌کبیر. بقیه خوابند. هنوز بوی غذا می‌آید. قابلمهٔ نشستهٔ قورمه‌سبزی توی ظرفشویی مانده. عوق می‌زنم. راه می‌روم. به طرف بچه‌ها. توی اتاق خوابیده‌اند. یک آن تصور می‌کنم آن یکی مرده و این یکی که پتو تمام سرش را گرفته، زیر آوار مانده.😭 پتو را کنار می‌زنم. نکند زیادی گرمش بشود؛ یا نفسش تنگ بشود. این یکی که هنوز اسمی نتوانسته‌ایم برایش انتخاب کنیم، لگد می‌زند. قدش حتماً از کف دست کمی بیشتر است و قطر پاهایش لابد اندازهٔ آن ماژیک علامت‌زنی شده که روی پیشخوان آشپزخانه مانده. پنج ماهه‌ش تازه تمام شده. آن زن بارداری هم که می‌گویند در بیمارستان شفا به او تجـ.... تمام بازدم‌هایم «آه» شده‌اند. آرام می‌گویم: «تلک قضیه... و تلک قضیه» تصویرها بدون اجازه، بدون نوبت، بدون اینکه فرصتی پیدا کنم برای هضمشان، در ذهن می‌آیند و می‌روند. می‌روند؟! نه! می‌گویند هیچ تصویری، هیچ خاطره‌ای از وجود آدم پاک نمی‌شود. فقط آن‌هایی که سختند و هولناک، ته‌نشین می‌شوند یک‌جایی که جلوی چشم نباشند و از پا درت نیاورند.😓 مثلاً تصویر آن چهار پنج تا بچهٔ بی‌جان که دراز به دراز روی زمین گذاشته بودند. تصویر آن پدر بزرگی که چشمان نوه‌اش را، که قرار نبود دیگر هیچ‌وقت باز شود، می‌بوسید. تصویر آن زنی که فریاد می‌زد: «دنیا بماند برای اهلش! دنیای شما به درد ما نمی‌خورد.» طعنه‌اش را حس می‌کنم. انگار به من می‌گفت. به خود خودم.😢 گوشی را برمی‌دارم. صدا را کم می‌کنم و می‌چسبانمش به گوشم. مداح می‌خواند: عاشورا شد ما موندیم یه کنار تماشاچی شدیم آخر کار خواب می‌دیدم بچه‌ها بازی می‌کنند و تانک به طرفشان می‌آید. من اما زیر آوار مانده‌ام. داد می‌زنم و نمی‌شنوند. دست دراز می‌کنم و به جایی نمی‌رسد. تانک نزدیک می‌شود و من فقط تماشا می‌کنم. تماشا!😭 گرسنگی امانم را بریده. قدم می‌زنم. خانه به هم ریخته‌شده. نمی‌توانم خم شوم و سر و سامانی به اوضاع بدهم. خیال می‌کنم آن روفرشی نیمی از سقف است که فرود آمده و این چادر نمازی که روی زمین افتاده، جسم بی‌جان کسی. این کسی را توی خیال هم نمی‌توانم انتخاب کنم. خودم را در آینه می‌بینم. بینی‌ام قرمز شده و چشمانم تنگ. سفیدی رد اشک تمام گونه‌هایم را گرفته. روی شکمم دست می‌کشم. این گریه‌ها ضرر نداشته باشد برایت؟ استاد می‌گفت گریهٔ غم لازم است و رشد می‌دهد. گریهٔ استیصال اما تو را خرد می‌کند. این گریه، گریهٔ غم است یا استیصال و بی چارگی؟😟 دهانم خشک شده و تلخ. دکتر می‌گوید روزه برایت حرام است. لیوان آب را به جای سه جرعه، در چهار جرعه سر می‌کشم: «السلام علی‌الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی غزه» خانه آرام است. بچه‌ها خوابیده‌اند. سایهٔ پدرشان روی سرشان. من اما گرسنگی امانم را بریده. دستی انگار معده‌ام را چنگ می‌زند. بدجور هوس مرگ کرده‌ام. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما» (مامان ۲سال و ۴ماهه) «پرده اول» همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادی‌شان به حرم خانم حضرت معصومه (سلا‌الله‌علیها) رفته بودند که آقای رئیسی را می‌بینند و هم‌صحبت می‌شوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال می‌کنند. چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بر می‌گشتیم. کنار آب‌خوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آب‌خوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوش‌جان کنند‌. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان می‌بارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سال‌ها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپرده‌اند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را می‌شناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓 «پرده دوم» دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص می‌داد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان می‌داد، دخترم به ایشان اشاره می‌کرد و اسمشان را می‌گفت. «پرده سوم» یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماهه‌ام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریه‌ها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد می‌شوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭 دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و هم‌چنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو ساله‌ام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانه‌ها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانه‌اش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا‌. دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت می‌مردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ می‌شه.» حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آن‌ها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کشتی شکستگانیم...» (مامان آقا ۵ ساله و آقا ۵ ماهه) به عنوان یک مادر، یک همسر، یک زن، یک انسان معمولی در نقطه‌ای از این کرهٔ خاکی، من به زندگی با روالی مشخص عادت کرده‌ام. هر روز صبح بیدار می‌شوم می‌روم به سمت آشپزخانه، بعد کتری را پر از آب می‌کنم می‌گذارم روی گاز، صبحانه حاضر می‌کنم، هنوز صبحانه نخورده به فکر ناهار و شاممان هستم.☺️ لباس‌های نشسته را می‌شویم، پهن می کنم. شسته‌ها را تا می‌زنم یا اتو می‌کنم. جارو می‌زنم. گردگیری می‌کنم. به بچه‌ها و اموراتشان رسیدگی می‌کنم. و همین‌طور در حال دوندگی هستم تا آخر شب. گاهی لابه‌لای این‌همه کار، به سر اهالی خانه نیمچه غرولندی🤭 هم می‌زنم، که «خسته شدم، خونه رو به هم نریزید و...» هم‌پای من، تلوزیون هم صبح تا شب کار می کند. چه کنم که مرد خانه جانش به جان شبکهٔ خبر و اخبار نیم‌روزی شبکه یک بسته است.🤪 اما من از این اخبار فراریم.😥 چاره‌ای نیست، خواهی نخواهی از اوضاع و احوالات جهان باخبر می‌شوم. ماه‌هاست تیتر یک خبرها شده غزه و ماه‌هاست که هیچ اتفاقی نیفتاده.😢 کودکان غزه واژهٔ پر رنگ ذهنی‌ام هستند. تصاویر پیکرهای بی‌جانشان، رنجشان، اشکشان، گرسنگی‌شان، یتیم شدنشان، ازدست دادن هم‌بازیشان، ضجه زدن هایشان، زخم‌هایشان، زیر آوار ماندنشان و هزار تصویرِ .... چه بگویم؟! دلخراش! نه کم است جان خراش... این هم کم است روح خراش... بازهم کم است. روزانه در اخبار صدها تصویر غیر قابل بیان از کودکان غزه پخش می‌شود و هیچ اتفاقی نمی‌افتد. بچه‌های غزه در نطفه می‌میرند. خیلی‌شان درشکم مادر، خیلی‌ترها در آغوش مادر.😭 اخبار را دوست ندارم. چون مرا از خودم خجالت زده می‌کند. از اینکه ابراز خستگی کنم. از ناسپاس بودنم. من خانه‌ای دارم و سقفی. کودکم بگوید گرسنه است، برایش غذا فراهم می‌کنم. کنار هم دراز می‌کشیم و کتاب می‌خوانیم، می‌خندیم. یادم می‌آید تصویر بچه‌های گرسنهٔ غزه. مادران بی‌بچهٔ غزه. خنده‌ام می‌خشکد، اشک می‌شود. چه از من برمی‌آید جز دعا؟😓 جز طلب صبر برای مادران و کودکان غزه؟ در جهانی که خیلی واژه‌ها بی‌فایده‌اند، تهی‌اند. مثل چه؟ مثل سازمان صلح جهانی، صلیب سرخ، یونیسف‌‌. یک جای کار بشر می‌لنگد. جای خالی یک نفر بسیار پیداست. آن‌که همه می‌دانیم کیست. صاحبمان است، اماممان است. کاش این جمعه بیاید. مولای من، سرور من، از منی جز دعا بر نمی‌آید. تو خود شاهد و ناظری. به امت خودت رحم کن. ظهور بفرما. *«کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز»* آمین یا رب العالمین 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«صبح جمعه‌های ما...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵) جمعه‌ها برای من یه روز بسیار زیبا ولی همراه با تلاطمه.🤯 اما می‌دونم که این تلاطم باعث رشد و مقاومتم در برابر نفس سرکش خواهد بود.😉 ✅ صبح دل‌انگیز جمعه که بیدار می‌شیم، صبحانهٔ دل‌پذیری دور هم می‌زنیم بر بدن.😌 از املت و نیمرو گرفته تا حلیم‌های بعد از دعای ندبه‌ها. ✅ طبق برنامهٔ هر هفته، بعد از صبحانه در جا آبگوشتِ ناهار روز جمعه‌ای رو بار می‌ذارم. ✅ و شکستن شاخ غول مرحلهٔ ناخُن گرفتنه! که با آوردن ناخن‌گیر و زیرپایی مخصوص کوتاه کردن ناخن، آغاز می‌شه😬 دونه دونه نوبت صدا زدن‌هاست 📢 دو تا ته‌تغاری‌ها به دو تا فرزند ارشد خونواده نگاه می‌کنن و کار اونا رو تقلید می‌کنن، پس باید اول ناخن بزرگترها رو بگیرم. اولی رو صدا می‌کنم و ناخُن‌هاش را دونه به دونه از انگشت کوچیک دست چپ شروع می‌کنم تا انگشت کوچیکهٔ دست راست. سراغ انگشتای پا می‌رم و الحمدالله بدون کشمکش تموم می‌شه🥰 و منظم و مرتب می‌ره و دستاش رو می‌شوره☺️👏🏻 می‌ریم سراغ دومی، که تا صداش می‌زنم، از همون اول: + مااااامااااان - بله؟! + می‌شه ناخن کوچیکهٔ پام رو نگیری؟!🤔 و جواب ثابت من که باید ببینم چقدریه!😅 و نکتهٔ جذاب ماجرا دو تا فرزند آخری‌م هستن که مدام انگشتاشون رو در رفت‌و‌آمد می‌ذارن که اول برای اونا رو کوتاه کنم😂 ولی برای اینکه شور و اشتیاقشون بیشتر بشه و وسط کار خسته نشن😉 و بازیگوشی نکنن، جواب رد به سینه‌شون می‌زنم! تا حریص‌تر بشن😎 بالاخره کوتاهی ناخن دومی و سومی هم تموم می‌شه، ولی چی بگم از آخری که نگفتن بهتر از گفتنه.😫 حداقل ده بار ناخُن‌گیر از دست من به دست ایشون رد و بدل می‌شه😤 و بالاخره با کم کردن دو کیلو وزن، کار ته تغاری هم به اتمام می‌رسه‌.😮‍💨 و نهایتاً کوتاهی ناخن دست و پای خودم. بعد از کوتاه کردن صد عدد ناخن دست‌و‌پا😅 وقتشه که برای این موفقیت بر طبل شادانه بکوبیم...🥳😎 حالا نوبت حموم رفتنه💦 دو تا بزرگا که خودشون می‌رن و بعد از غسل جمعه و شستن لباس زیرشون داخل حموم، حوله‌پیچ به اتاق خواب می‌رن و لباساشونو می‌پوشن. سومی هم از لحظهٔ ورود نفر اول به حموم، لباس‌هاش رو در میاره و توی صف حموم می‌ایسته و با ورود هر فرد جدیدی به حموم، یه دور باید غرغرشو تحمل کنیم، که نوبت منه، نوبت منه.🤪😂 و بالاخره با مداخلهٔ آقای پدر، بخت سومی هم برای حموم رفتن باز می‌شه و ما به آرامش می‌رسیم.😄 نوبتی هم باشه نوبت ته‌تغاریه، که اول خوش‌خوشان باهم وارد حمام می‌شیم،🤫 ولی از همون کاسهٔ اول آب که روی سرش خالی می‌شه، صدای خیلی بلند و گوش‌خراشش توی حموم گوشم رو نوازش می‌کنه.😅😱 و این سروصدا تا لحظهٔ آخر که حوله‌پیچ به بیرون منتقل بشه، ادامه داره.😬 و بالاخره شاخِ غولِ آخرِ هفته شکسته می‌شه و این غول، بی‌شاخ و دم می‌شه تا هفتهٔ بعد...🤩 و بعد از اتمام این کارها، انگار بار ۱۰۰ تنی روی از کولم آوردن پایین و من بعد از خوردن ناهار، به خواب زمستونی می‌رم .🥱😴 و البته دیده شده که اجرای این برنامه توی فصل تابستون، به هفته‌ای ۴مرتبه هم می‌رسه😵‍💫 و ما باید در کشمکش با غول باشیم و شاخش رو بشکنیم! این بود داستان صبح جمعه‌های ما😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«آیین بدرقه و استقبال» چند وقت پیش توی جمع مامانای پر توانی که حداقل ۴ فرزند دارن، بحث جذاب و پر چالش همسرداری مطرح شد. به صورت خاص دربارهٔ بدرقه و استقبال از همسر پرسیدیم. هی رفتم و اومدم و سر زدم به گروه دیدم اووووف! همه‌ چه زرنگ🥰 چه خانوووم😍 چه کدبانو😇 اصلاً حوریه بهشتی همینان که!😅 صبح پا می‌شن، صبحانه آماده می‌کنن، همسر با نون‌ تازه وارد می‌شن. بچه‌ها که شب سر وقت خوابیدن، کلهٔ سحر بیدار می‌شن، دست و رو‌ شسته و تر و تمیز و تپل مپل، می‌شینن دور هم صبحانه می‌زنن به بدن.🥹 بعد هم نخود نخود، هرکی می‌ره سراغ کار خود. عصری قراره آقای همسر تشریف بیارن به قصرشون‌. چای دم کشیده، آماده. خانوم با شنیدن صدای زنگ در بدو‌ بدو می‌ره رژ لبشو تجدید می‌کنه و بچه‌ها گروه استقبال رو با سرعت تشکیل می‌دن. پدر خونه وارد می‌شه، یکی‌یکی دست و روبوسی و بغل.😇 یه نگاه به خونه انداختم!🥴 ترجیح دادم تجربه‌های گروه رو باور نکنم و به زندگی ادامه بدم.😣 رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم، البته با این شکم قلمبه نهایتاً تونستم تا روی مبل بکشونمشون که بچه‌ها روش راه نرن. بعد از امورات مربوط به سرویس بهداشتی و پوشک و...، دومی و سومی رو‌ نشوندم برای صبحونه. اولی خورده بود و رفته بود مدرسه. همسر هم که از کلاس سر صبحشون جا مونده بودن، استثنائا به صبحانهٔ اولی رسیده بودن و با هم خورده بودیم. موقع رفتن همسر، سومی بیدار شده بود و برای اینکه شاهد فیلم هندی جدا شدن پدر و دختر نباشم، سریع رفتم کنارش خوابیدم تا پدر بی‌سر‌وصدا موقعیت رو ترک کنن.🤪😬 با اشارهٔ دست خداحافظی کردم، ولی نمی‌دونم اصلاً دیدن یا نه. تا ظهر صبر کردم... هیچ تجربه‌ای مشابه وضعیت زندگی خودمون تو گروه نیومد.🤔 شرایط خونه لحظه به لحظه بدتر می‌شد و منم برای برگشت همسر و سپردن بچه‌ها به آغوش پرمهرش لحظه‌شماری می‌کردم، تا دقایقی یه گوشه از چشم‌ها پنهان بشم و کسی نگه مامان! و بعد پاشم یه شامی دست و پا کنم. دیگه بیش از این سکوت رو جایز ندونستم!😅 لب به سخن گشودم که آقا آقاااا چه خبرتونه؟🧐 واقعاً شما با ۴ ۵ تا بچهٔ قدو‌نیم‌قد ان‌قدر فانتزی زندگی می‌کنید؟! ان‌قدر رویایی؟😳 و قدری از اوضاع و احوال زندگی خودمون گفتم.🥲 یکی یکی مامان‌های جوون‌تر مُقُر اومدن که اتفاقاً ما هم همین‌طوریم! نگران نباش تنها نیستی و با هم می‌ریم جهنم خوش می‌گذره اتفاقاً.😂❤️‍🔥 یه سری بزرگ‌ترهای جمع، گفتن که ما هم تا وقتی همهٔ بچه‌هامون کوچیک بودن، ان‌قدر ایده‌آل نبودیم. کم‌کم که بچه‌ها بزرگ‌تر شدن و خودشون به‌جای نیروهای خرابکار و ریزنده و پاشنده😅، تبدیل شدن به نیروهای پرتوان خونه، اوضاع و احوال بهتر شد. البته که بعضی هم معتقد بودن با بزرگترتر! شدن بچه‌ها دوباره شرایط تغییر می‌کنه، یکی‌کنکور داره، یکی شب تا صبح بیدار بوده پای پروژه‌ش، یکی امتحان داره، یکی‌کلاس فوق‌برنامه داره و خلاصه تا کوچیکن، جمع خانواده جمع‌تره. شنیدن از آیندهٔ روشنی که در انتظار خونۀ پرهیاهو و شلوغ پلوغِ امروزمون هست، حال و احوالم‌ رو بهتر کرد.☺️ مدت‌ها بود که ان‌قدررررر کار خونه و بچه‌ها زیاد بود، که فراموش کرده بودم وسط همین شلوغی‌ها باید حواسم به حال روحی خودم و همسرم هم باشه. اولویتم شده بود اینکه یه چیزی برای خوردن دست و پا کنم، و یه مسیری برای راه رفتن تو خونه باز کنم! اصلاً یادم رفته بود همین عادت سادهٔ بدرقه و استقبال چقدر می‌تونه تو حال خوبمون اثر داشته باشه. چند روزی گذشت تا تونستم دوباره آیین بدرقه و استقبال رو به روال زندگی‌مون اضافه کنم، ولی به وضوح تاثیرش رو توی حس و حال خودم و همسرم دیدم.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مشکلات، به شیرینی شکلات!» (مامان ‌ ۹.۵ ساله، ۵.۵ ساله، و ۱۴ ماهه) سدنا خانوم هنوز دخمل یکی یه دونهٔ خونوادهٔ ماست.😉 تو خونهٔ ما مشارکت تو کارها همیشه هست و کسی نه غر می‌زنه و نه از این بابت ناراحته. سدنا قرار بود لباس‌های شسته و خشک‌شدهٔ روی رخت‌آویز رو جداسازی و تا کنه و سرجاشون بذاره. لباس‌ها رو آورد و روی زمین نشست و شروع کرد به تا کردن که... آقایون داداشا که الان چیزی از یک‌سالگی‌شون نمی‌گذره، اومدن و تا می‌تونستن لباس‌های تا کردهٔ دخملی رو به هم ریختن و جیغ و داد سدنا خانوم بالا رفت.🫢 حق هم داشت.🥶😵‍💫 از اینکه هی لباس‌ها رو تا می‌کرد و هی داداش کوچولوها به هم می‌ریختنشون، کلافه شده بود. احساس کردم باید یک حرکتی بزنه تا فضا آروم بشه...✌🏻😃 به سدنا خانوم گفتم: + مامان جان چی شده؟! - این داداشا نمی‌ذارن لباس‌ها رو تا کنم! + مامان هنوز خیلی نی‌نی هستن، اونا نمی‌خوان تو رو ناراحت کنن، شاید دوست دارن باهات بازی کنن اما بلد نیستن حرف بزنن و اینو بهت بگن!🥴😜😬 نگاشون کن...😍 😠 همین‌جوری که اخماش در هم بود، نگاهشون کرد و ادامه دادم: + خب چرا باهاشون بازی نمی‌کنی؟! تو هم مثل نی‌نی‌ها لباس‌ها رو بریز روی سرشون و باهاشون بازی کن!😋 خودمم چند تا لباس رو بالا پرت کردم و لبخند و هیاهو رو به محیط اضافه کردم.🤪 سدنا خانوم هم اومد وسط و با داداشا مشغول شدن به بازی و پرت کردن لباس‌ها. لبخند رضایت نشست کنج لب خانوم کوچولومون و خیالم راحت شد. رفتم که به کار خودم برسم.🥰 طولی نکشید که دیدم داداش بزرگه، هم به جمعشون اضافه شده و هر کدوم لباس‌های مامان و بابا رو پوشیدن و تن نی‌نی‌ها هم لباس بابا رو کردن و دارن توپ بازی می‌کنن و حسابی شادن.😅😍😍😍😍😂😂 خلاصه که بازی‌شون تموم شد و بعد شروع کردن به تا کردن و سر جا گذاشتن لباس‌ها. الحمدلله همه چی به خیروخوشی و بازی تموم شد.🥰🤲🏻 📸عکس هم گرفتیم تا با دیدنش یادمون بیفته که می‌شه مشکلات رو به شیرینی شکلات کرد و با اونایی که دوسشون داریم، از طعم شیرین زندگی لذت برد.💛 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«و حالا دیگه پشیمونم...» (مامان ۱۵، ۱۳، ۱۱، ۷، ۶، ۲ ساله) توی سالن انتظار دکتر نشسته‌م. روی صندلی کناری می‌شینه و سر صحبت رو باز می‌کنه. خانوم جوانیه با یه پسر بچهٔ هشت ساله. می‌گه: «یه دختر پنج ساله هم دارم. ۳۵ ساله‌ام و درحال یائسه شدن. بچه می‌خواهم.» بهش گفتم: «پنج سال که زیاده برای فاصله سنی بچه‌ها!👬 اما هنوز جوونی و تا چهل سالگی هم زمان داری. اگه دوست داری بگو ببینم مشکلی داری؟» 🧐🥲 نگران بحث چسبندگی و تعدد سزارینه و می‌گه توی زایمان قبلی دکتر اونو ترسونده و هشدار داده که دیگه باردار نشه، چون ممکنه دچار چسبندگی بشه!😵‍💫 باهاش صحبت می‌کنم. کم‌کم آرامش، امیدواری و توکل رو می‌شه درونش دید. لبخند می‌زنه... اما هنوز انگار کافی نیست، باز هم حرف برای گفتن داره. با نگاهی که توش حسرت و پشیمانی موج می‌زنه، می‌گه: «🥺 خانوادهٔ خودم و خانوادهٔ همسرم مانع فرزندآوری ما می‌شن، با وجود این‌که همسرم فرزند دوست دارن😍» مکثی می‌کنه و ادامه می‌‌ده: «دو سال قبل باردار شدم.🤰🏻خانواده‌م متوجه شدن و با اظهار نگرانی منو تشویق به سقط کردن. بارورتون می‌شه که داداش خودم برام نوبت سقط گرفت؟!🥺 بچه رو سقط کردم و حالا خیلی پشیمونم...😔» دلم ریخت. اصلاً این واژهٔ سقط چقدر دردناکه.. 😱 سربسته از گناهش می‌گم و از توبه 🤲🏻، بنده‌خدا همینطوری درد کشیده‌است، اما بیشتر امیدوارش می‌کنم و با چند جمله‌ای بهش قوت قلب می‌دم.❤️ با لبخندی قشنگ‌تر از قبل و نگاهی آروم و امیدوار، خداحافظی می‌کنه و می‌ره😊 و‌ من نفسی پر از اکسیژن رو به درون ریه‌های خسته‌ام وارد می‌کنم... با خودم فکر می‌کنم خداروشکر فرصتی پیش اومد تا باهاش صحبتی کنم، بلکه نظرش تغییر کنه، اما چقدر مثل این خانوم توی کشور من وجود داره؟!🥲 اصلاً این خانواده‌های مسلمون شیعه با چه تفکری مانع فرزندآوری بچه‌های خودشون می‌ش؟! واقعاً اگه به آثار دنیایی این گناه اعتقادی ندارن، به آثار اخروی‌ش هم ایمان ندارن؟😳 آیا این‌ها همون والدین قدیم نیستن که ۶، ۷ و ۸ و حتی گاهی ۱۲ ۱۳ بچه رو اون هم با کم‌ترین امکانات و مزایای اقتصادی و با توکل و خوشی بزرگ کرده‌ان؟! پس چرا حالا که پا به سن گذاشته و دیگه حوصلهٔ بچه ندارن، چنین ظلمی رو در حق بچه‌های خودشون می‌کنن؟! چند تا زن و شوهر جوون درگیر چنین فشارهای روانی‌ای از طرف خانواده‌ها و اقوام خودشون هستن؟! و کی پاسخگوی جان‌هاییه که این‌طوری بی‌رحمانه از وجود، محروم می‌شن؟! و چقدر زیبا و غمگینه تعبیر قرآن کریم، که پرسید: «بای ذنب قتلت...» به کدامین گناه کشته شد...؟! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سرگرم کردن بچه با مرغ!» (مامان یه دختر ۲ ساله) من و برادرم بچه‌های مادری هستیم که اهل شمال کشورن و همهٔ اقواممون، گاو، گوسفند، مرغ، خروس، اردک، بوقلمون و... داشتن و از بچگی با حیوون‌ها در ارتباط بودیم.😍 تا سنمون کم بود، از این جوجه‌رنگی‌ها می‌گرفتیم که عمر کمی هم داشتن.😓 سنمون که بالاتر رفت، مرغ عشق، طوطی برزیلی و بلدرچین گرفتیم. مرغ عشق و طوطی برزیلی رو توی خونه آزاد می‌ذاشتیم😅 و فقط شب‌ها می‌رفتن توی لونه‌شون. کثیف‌کاری‌شون کم بود و بیشتر جنبهٔ سرگرمی داشتن.😉 بلدرچین هم خوب بود، ۴ تا داشتیم و خیلی فراوون، راحت، سریع و حتی حین راه رفتن (!) تخم می‌ذاشتن.😅 اما مهم‌ترین ایرادشون بو دادن بود (اون‌ها رو توی جعبه‌های پلاستیکی میوه که کفش روزنامه بود، نگه‌می‌داشتیم) و مجبور شدیم بعد یه مدت اون‌ها رو سر ببریم.🫢 تا این‌که چند سال پیش تصمیم گرفتیم چند تا جوجه از شمال بیاریم.☺️ روی پشت‌بوم براشون با آهن چهارچوب ساختیم، توری مرغی برای دیواره‌ها و ایرانیت برای سقفش. برای فصل سرما هم نایلون دو لایه یا گونی استفاده می‌کنیم که کامل قفس رو بپوشونه و گرم بمونن. یه بشکهٔ پلاستیکی هم داخل لونه می‌ذاریم که داخل اون جمع می‌شن و گرم می‌مونن.🥰 کف لونه رو خاک کمی ریختیم. اگه فرصت بشه هفته‌ای یه بار تمیز می‌شن و اگه نشه، ماهی ۱ ۲ بار و چون توی پشت بومن، اصلاً بو نداره. و البته ما هم سمت خیابون گذاشتیم که همسایه‌های کناری اذیت نشن.☺️ غذای اصلی‌شون از اضافه غذاهای ماست.😅 نون خشک (که باید براشون خیس کنیم)، برنج مونده، پوست میوه، ساقهٔ سبزی‌هایی که پاک می‌کنیم (که عاشقشن😍)، کاهو کهنه، پوست پیاز و سیب‌زمینی و... گندم هم می‌خورن، البته به عنوان الویت آخر.😅 هیچ دارویی بهشون نمی‌دیم و واکسنی نمی‌زنیم. طی تحقیقاتی که من داشتم (که البته خودم امتحان نکردم😉)، سرکه و پیاز براشون خوبه و جزء آنتی‌بیوتیک‌های طبیعیه و خودشونم پیاز رو خیلی دوست دارن. جوجه‌های خیلی کوچیک که ریسک مردن دارن، نمی‌گیریم. وقتی هم که بزرگ شدن؛ اگه خروس بشن، اوایلش قوقولی قوقو نمی‌کنن، بلکه صدای خاصی درمیارن که متوجه می‌شیم این حیوونکی خروسه و سر می‌بریم.🤭 اگه مرغ باشن، نگه‌می‌داریم. سر و صدا ندارن، مگر بعضی‌هاشون که وقت تخم گذاشتن سروصدا می‌کنن. معمولاً چند بار تذکر بدین بهشون😅، دیگه حرف گوش می‌دن. (فقط یه مورد بود که اصلاً حرف گوش نمی‌داد که اونم سر بریدیم، همسایه‌ها اذیت می‌شدن) جز این واقعاً هیچ سر و صدایی ندارن.☺️ یه مخزنی داریم که لبه داره و برای آب و گندم استفاده می‌شه. وقتی بخوایم بریم مسافرت، اگه در حد دو سه روز باشه، آب و گندم در همون حد براشون کفایت می‌کنه و اگه طولانی‌تر باشه به همسایه‌ها می‌سپریم و در فصل گرما روزی ۱ بار براشون آب می‌ذارن و در فصل سرما کمتر. ساختمون ما ۴ واحده و پر جمعیت نیستیم، با اینکه خونه برای خودمون نیست، ولی با اکثرا همسایه‌ها دوستیم. کسی هم با پشت‌بوم و مرغ‌ها کاری نداره، مگر برای سرویس کولر و این جور کارها. شاید توی ساختمان‌های پر واحد و پر جمعیت به مسئله بخوریم!😅 ۴ تا مرغ ما روزانه حداقل ۲ تا تخم می‌گذارن. اگه تخم‌مرغ‌ها بمونه، جمع می‌کنیم به دوست و آشنا و فامیل هم می‌دیم. حتی به همسایه‌ها و ساختمون کناری هم به صورت چرخشی، تخم‌مرغ می‌دیم.😉 یا مثلاً اگر کسی تازه زایمان کرده باشه، براش تخم‌مرغ می‌بریم. اخیرا جوجه خریدیم، دونه‌ای ۱۷۰ تومن. از نظر هزینه ممکنه صرفه اقتصادی نداشته باشه ولی از نظر سلامت، این مرغ‌ها خیلی سالم‌تر و خیلی خوشمزه‌تر هستن.😋 تخم‌مرغ‌هامون تقریباً هم‌قیمت تخم‌مرغ محلی مغازه‌ست. منتها خیلی حس زندگی به آدم می‌ده😍 و برای بچه‌ها و به خصوص دختر من که تازه راه افتاده، خیلی جذابه. بعد از ظهرها می‌ریم در قفس رو باز می‌کنیم، میان بیرون و بهشون غذا می‌دیم.🥰 دخترم شروع می‌کنه دنبال این‌ها دویدن و باهاشون مشغول می‌شه. بعد یه مدت هم خودشون می‌رن توی لونه و لازم نیست بخوایم مدام بهشون دست بزنیم.🤭 حتی برای برداشتن تخم هم یه جای مخصوص تخم می‌ذارن (داخل همون بشکه که گفتم) و ما از اونجا تخم رو برمی‌داریم. برای کلسیم مرغ‌ها همون پوست تخم‌مرغ‌ها را خرد می‌کنیم (مشابه آسیاب، نه با دستگاه) و بهشون می‌دیم. در مورد کرچ شدن باید بگم، از چندتا مرغی که ما داشتیم، فقط یک بار این تجربه پیش اومد. مرغ وقتی می‌خواد مادر بشه، می‌شینه و دیگه از جاش بلند نمی‌شه.😅 ما هم چون خروس نداشتیم، تخم نطفه‌دار نمی‌شد. این شد که از شهرستان تخم‌های نطفه‌دار فرستادن. 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۱۰ ۱۲ تا تخم رو زیر مرغ کرچ گذاشتیم و از بقیه مرغ‌ها جداش کردیم. چون خودش بلند نمی‌شه، برای آب و غذا خیلی باید بهش رسیدگی بشه. نهایتاً ۴ تا از اون‌ها جوجه شدن.😍 مرغ و جوجه رو نمی‌شه کنار هم گذاشت. مرغ ها به شدت جوجه‌ها رو اذیت می‌کنن و می‌زنن.🥲 اما این مرغ چون مادر این جوجه‌ها بود، اون‌ها رو پذیرفت ولی هم‌زمان ۴ تا جوجهٔ دیگه که هم‌سن جوجه‌های خودش بودن و ما خریده بودیم، رو می‌زد.🤦🏻‍♀️ یه نکته دیگه اینکه مرغ و بلدرچین کنار هم نمی‌مونن! باید با فنس از هم جدا بشن. اگه یه موجودی وارد لونه‌شون بشه یا یه چیزی مثل کلاغ بالای خونشون بشینه، خیلی سروصدا می‌کنن که یا حیوون مدنظر بپره😄 یا شما برین اون حیوون رو بپرونید! وگرنه آروم نمی‌شن. این هم یه مورد دیگه‌ست که ممکنه سرو صداشون اذیت کننده باشه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
هیئت خونگی بچه ها (مامان ۷ ساله، ۴ ساله و ۳ ماهه) این شب‌ها به لطف آقا امام حسین (علیه‌السلام)، برای شرکت در مراسم عزاداری، خانوادگی راهی مسجد محل می‌شدیم. سخنرانی بعدشم مداحی و سینه‌زنی. هرسال هم با بزرگتر شدن بچه‌ها شرایطمون تغییر می‌کنه. امسال حسن و مهدی هر دو با بابا می‌رفتن و من و نوزاد هم با هم بودیم. وجود نوزاد باعث می‌شد تمرکز پارسال رو نداشته باشم، اما الحمدلله که تونستم مراسم‌ها رو شرکت کنم. حسن و مهدی حسابی با بچه‌ها بازی و بدو بدو می‌کردن و موقع سینه‌زنی هم مثل بقیه بچه‌ها به بزرگترها ملحق می‌شدن. امروز دیدم حسن گفت می‌خوایم توی خونه هیئت داشته باشیم. با داداشش صندلی آوردن و بعدشم خودش نشست و شروع کرد به سخنرانی کردن... اول گفت نماز بدون وضو خوب نیست! ثواب نداره!😢😄 بعدشم گفت امام حسین (علیه‌السلام) در وسط جنگ نماز خوندن... وسطش هم ریز ریز می‌خندید.😅 اما گویا سخنرانی براش سخت بود که اومد گوشی منو گرفت و یه سخنرانی آماده پیدا کرد و گوشی رو گذاشت روی صندلی به جای خودش! بعدش هم قسمت مداحی رسید و برقا رو خاموش کردن و با مداحی گوشی مامان شروع کردن به سینه‌زدن. پذیرایی هم داشتن! شربت آبلیمویی که شکرش متناسب با آبلیمو نبود! حرف دل من هم این بود: آقا جان دل پاک این بچه‌ها رو ببین و عنایتی به ما بکن😢❤️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من شرمندهٔ شما هستم...» (مامان ۳سال و ۸ماهه و ۹ماهه) از صبح دل توی دلم نیست، همه‌ش زیر لب می‌گم امان از دل رباب.🖤 به خاطر خستگی و بدخوابیدن دیشب گردنم گرفته، همسرم می‌گن: «می‌خوای امشب هیئت نریم؟» و من بند دلم پاره می‌شه. : «نه خوبم» آخه امشب تنها شبیه که تمام حرکات طفل شیرخوارم روضه‌ست. امشب بهش نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. بالاخره شب شد و رسیدیم به هیئت. از دم در نگاه‌ها با مهربونیه. یکی شیر تعارف می‌کنه، یکی دیگه آب.😔 محمدحسن تا لیوان شربت رو دستم می‌بینه چنگ می‌زنه به اون و نصف شربت رو روی چادرم می‌ریزه و منو متوجه چشماش می‌کنه که ملتمسانه به شربت نگاه می‌کنن.😢 آه علی اصغرررر. بمیرم برات😭 داخل هیئت، وقت سخنرانی تند تند طفلم رو سیر می‌کنم. چقدر امشب تشنه‌تره. مادر جان یه امشب رو با من همکاری کن و سر روضه شیر نخور، آخه از خانوم رباب خجالت می‌کشم. اماااا صدای همهمه و گریهٔ طفلی دیگه‌ای از بلندگو، اونو می‌ترسونه. دست‌هاشو بالا می‌بره و گریه‌کنان شیر می‌خواد. همهٔ اطرافیان بی‌توجه به روضهٔ مداح، کودکم رو می‌بینن و گریه می‌کنن. خانوم رباب شرمنده‌ات شدم... محمدحسن با کمی شیر آروم گرفت و توی اون هیاهو و سر و صدا مثل یه فرشته، روی زمین خوابید. زیر سرش بالشت نرمی گذاشتم. خانم میان‌سالی که کنارم نشستن دائم تذکر می‌دن:«مراقب بچه باش! کسی لطمه‌ای بهش نزنه و توی تاریکی روش نرن.»😭😭 و روضه‌خون می‌خونه و من بیشتر بیشتر شرمندهٔ خانوم رباب می‌شم... «السلام علیک یا اباعبدالله» یا صاحب‌الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) نسل ما رو سرباز و یاری‌رسان خودت قرار بده.🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«در انتظار یک رویا...» (مامان یه دختر ۴ساله، و ۹ماهه) سال قبل همین روزها دو قلو باردار بودم. حدس می‌زدیم که بچه‌ها یکی دختر و یکی پسر باشن. کلی اسم آماده کرده بودم.🤭 روز سونوگرافی، دکتر برای بار آخر صدای قلب بچه‌ها رو هم چک کرد. وای چه صدای قشنگی داشت، دلم غنج رفت. دکتر گفتن خب تموم شد، بلند شو. گفتم پس جنسیت بچه‌ها چی شد؟ گفتن هر دو تا پسرن! با اینکه همیشه طرفدار دخترها بودم، یه مرتبه از شنیدن خبر دو تا پسر ذوق‌زده شدم و خندیدم.🥰 دکتر مادرم رو صدا زدن تا کمکم کنن روی ویلچر بشینم، استراحت مطلق بودم و دکتر توصیه کرده بودن حتی یه قدم هم راه نرم.🥲 توی راه به همسرم و مادرم خبرو گفتم، همه کلی خندیدیم. هم‌زمان با من، خانوم برادرم هم پسر باردار بود. ته دلم نگران دخترم شدم که هم‌بازی‌هاش همه پسرن، ولی با خدا قرار گذاشتم که ان‌شاءالله دوقلوها سالم باشن، دوباره باردار بشم تا شاید دخترم هم، هم‌بازی پیدا کنه. روزها گذشت و رسیدیم به روز عاشورا. من و مادرم توی خانه مونده بودیم. از تلویزیون روضه‌ها رو می‌دیدم و اشک می‌ریختم. با امام حسین (علیه‌السلام) قرار گذاشتم که ان‌شاءالله بچه‌هام سالم9 باشن، من هم اسم یکی رو علی و اون یکی رو محمدحسین بذارم. بچه‌ها که به دنیا اومدن، رفتن NICU. من هم، تنها، توی بخش بودم.🥺 صدای گریهٔ نوزاد رو از اتاق‌های کناری می‌شنیدم و توی دلم غصه می‌خوردم. به سختی از روی تخت بلند می‌شدم. پرستارها گفته بودن هر وقت بتونم راه برم، می‌تونم بچه‌ها رو ببینم. فقط یه عکس از اون‌ها دیده بودم.😞 بالاخره بچه‌ها رو دیدم. قرار گذاشتیم اسم قل کوچیک‌تر محمدحسین باشه. بغلش گرفتم. خیلی کوچیک و سبک بود. لولهٔ اکسیژن رو با دست دیگه‌م نزدیک دماغش گرفتم. سرش اندازهٔ یه مشت بود. تمام استخون‌های دنده‌ش پیدا بود. اون‌قدر انگشت‌هاش کوچیک و ظریف بودن که می‌ترسیدم بشکنن! ولی آه از این که این دست و پاهای کوچیک، پر از سرم و چسب بود. همسرم چند تا عکسی همون موقع از محمدحسین گرفت. همون‌هایی که الان تنها مونس دلتنگی‌هام هستن. علی اون روز زیاد وضعیت اکسیژنش خوب نبود و پرستارها گفتن بهتره از دستگاه بیرون نیاد. هر روز دو نوبت به بیمارستان می‌رفتم. توی راه صلوات می‌فرستادم و وقتی بچه‌ها رو می‌دیدم، اول برای هر کدام حمد و آیت‌الکرسی می‌خوندم. شب‌ها که می‌خواستم محمدحسین رو سر جاش توی دستگاه بذارم، با صدای ضعیفش گریه می‌کرد و من هم پا‌به‌پاش اشک می‌ریختم. هر شب ۱۰۰ صلوات هدیه به حضرت رباب می‌کردم تا برای بچه‌هام مادری کنن تا کمتر گریه کنن.😭 روز ۵ بود که پرستارها خبر دادن بچه‌ها می‌تونن شیر بخورند.🥹 خوشحال شدم و همین‌طور که دعای آل‌یاسین می‌خوندم، برای بچه‌ها شیر دوشیدم. اما شب گفتن فعلاً شیر نمی‌دیم. محمدحسین ترشحات خونی معده داشت و علی ترشحات صفرایی. فرداش که با دکتر بچه‌ها صحبت کردم، پرسیدم حال بچه‌ها خوبه؟ و دکتر بی‌رحمانه گفتن: نه! وقتی نگاه منو دیدن، گفتن: انتظار دارین چی بگم؟! بگم زنده می‌مونن؟ نه! نمی‌تونم. اگه بتونن شیر بخورن شاید بشه کاری کرد. دنیا روی سرم خراب شد، ولی یه آن به خودم گفتم ارادهٔ خدا قوی‌تره.😔 بچه‌ها از فردای اون روز دوباره شروع به شیر خوردن کردن و کم‌کم بذر امید رو توی دلم کاشتن.🥰 ۹ روز از تولد محمدحسینم گذشته بود. من توی راهروهای NICU زار می‌زدم و امام حسین (علیه‌السلام) رو قسم می‌دادم. هر چه التماس می‌کردم بذارن محمدحسینم را بغل کنم نمی‌ذاشتن. انگار همهٔ دنیا سنگ‌دل و بی‌خیال شده بودن. می‌گفتن دارن همهٔ تلاششونو می‌کنن. ولی خونریزی ریه بچه‌م قطع نمی‌شد.😭 ذکر می‌گفتم، دعا می‌کردم، خدا رو قسم می‌دادم تا رسیدم به اون‌جایی که حاضر بودم همهٔ دنیا رو کنار بذارم، فقط بچه‌م سالم باشه... امروز روضه گوش می‌کردم. دوباره همون حس و حال سراغم اومد. یه لحظه به یاد پسرکم افتادم. محمدحسینم که از این دنیا جز درد و رنج چیزی ندید. بمیرم براش که حتی روز آخر شیر هم نخورد و از این دنیا رفت.😭 و الان من هستم و یه دنیا حسرت و دلتنگی... اما علی جانم... ما روزها و شب‌های سختی رو در بیمارستان گذروندیم. هر روز صبح با ظرفی که در اون کمی شیر دوشیده بودم، به بیمارستان می‌رفتم. شیرم کم بود، از غم دوری محمدحسین، کمتر هم شده بود. قطره قطره براش شیر جمع می‌کردم. صبح‌ها سعی می‌کردم زودتر از زمان تعویض شیفت برسم. اون موقع که هر پرستاری پرونده‌هاش رو می‌آورد و شرح حال هر نوزاد رو برای پرستار شیفت بعد می‌گفت. این‌جوری از اوضاع باخبر می‌شدم. آخه پرستارها با هم قرار گذاشته بودن تا جایی که می‌شه من رو در جریان اتفاقات قرار ندن تا اضطراب نگیرم.😓 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
حتی یه دوره‌ای علی افت اکسیژن پیدا می‌کرد و با هر بوق دستگاه، من می‌ترسیدم. پرستار یواشکی صدای دستگاه رو قطع کرد؛ و من خودم از اینترنت طرز کار دستگاه رو پیدا کردم و درستش کردم. هر روز یه اتفاق جدید می‌افتاد و من هر روز حضرت زهرا، حضرت رباب و مادر امام زمان (سلام الله علیهما) رو واسطه می‌کردم تا حال علی خوب بشه.😞 همیشه توی دلم شرمنده بودم از حضرت رباب که کودکشون لب تشنه شهید شد، اون وقت من برای پسرم ان‌قدر بی‌تابم...😭 NICU جای عجیبیه، پره از مادرای تازه زایمان کرده که نوزادهاشون گاهی فقط یه زردی ساده دارن و گاهی بیماری‌های سخت قلبی. مادرایی که یه روز میخندن و روز دیگه اشک می‌ریزن‌. مادرایی که نیاز به یه هم صحبت دارن و اگه با کسی حرف نزنن، افسردگی می‌گیرن و یا شاید دیگه هوس بچه‌دار شدن نکنن. خداروشکر روزهای خیلی سخت، گذشت. الان علی پیش منه و من حتی از گریه‌ها و شب‌بیدار‌هاش هم خسته نمی‌شم.🥺 و امسال دوباره ممنون روضه‌ها هستم... و حضرت رباب... و منتظر خوابی که بتونم محمدحسینم رو توی رویا ببینم.😭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«نجمه می‌مونه و سه تا مامان!» (مامان زینب ۹،زهرا ۷، محمدحسین ۵، محمدمهدی ۲.۵ ساله) یکی از چیزایی که مادرانگی رو جذاب می‌کنه، تغییرها و عدم ثبات توی وضعیت موجوده. این چند روزه به واسطهٔ دههٔ محرم، تو کانال‌ها و گروه‌های مختلف متن های زیادی دیدم از مادرانه‌هایی که داشتن وضعیت گذشتهٔ خودشون (بدون بچه و مجردی) رو با حال (که مادرن) توصیف می‌کردن. از میزان توجهی که توی روضه و سخنرانی می‌تونن خرج کنن تا فرصت نشستن یه جا و دفعات طی مسیرشون به سرویس‌های بهداشتی...😅 خب منم مثل هر مادر دیگه‌ای وقتی اینا رو می‌خونم، احساس هم‌ذات پنداری می‌کنم، اما وقتی مقایسه می‌کنم لزوماً شرایطمون برابر نیست...😉 مثلاً همین پارسال، ما وقتی می‌رفتیم، دو بار من باید طی مسیر می‌کردم با دخترها تا سرویس، یک بار هم پدر خانواده با آقامحمدحسین، اما امسال هیچ‌کدومشون سرویس لازم نمی‌شن!😅 یا تا پارسال هنوز محمدمهدی و محمدحسین به گریه حساس بودن و خیلی نمی‌ذاشتن تو روضه حس بگیریم، اما امسال سرشون به کار خودشونه. و خیلی نکات دیگه که توی کیفیت حال آدم تو مجلس موثره، یا حتی میزان وسایلی که باید همراهت باشه. مثلاً من امسال قاعدتاً لباس اضافه برای هیچ‌کدوم نمی‌برم، درحالی‌که سال های قبل همیشه تو ساکم چند دست لباس داشتم.🥴 خب اینا با توجه به سن بچه، و شرایط مختلف تغییر پذیرن و الان من اصلاً شرایطم مثل اون مامانایی نیست که متن‌های مادرانه می‌نویسن از حال روضه‌شون که با قدیم‌ها و مجردی‌ها متفاوته. حتی امسال یکی از مراسم‌هایی که می‌رفتیم، دو تا پسرا با باباشون بودن و دخترها هم یه طبقهٔ دیگه تو کلاس مخصوصشون شرکت می‌کردن، و من تنها، از مجلس استفاده می‌کردم (مثل مامان‌هایی که بچهٔ اولشون رو باردارن و تنها دغدغه و سختی‌شون اینه که زمین نشستن براشون سخته😂) قاعدتاً این معنیش این نیست که سال‌های آتی هم من همین‌قدر راحتم، چون وقتی جهاد ادامه داره، وقتی سال دیگه احتمالاً یه بچهٔ چهاردست‌وپا و شیرخواره داریم که از سروکولمون بالا می‌ره، شرایط خیلی متفاوت خواهد بود. از نظر من این از قشنگی‌های مادرانگیه.🥰 اینکه شرایط شما ثبات نداره، تا میای به یه حالتی عادت کنی، یه حالت جدید یه دوران جدید!😉 حتی با اینکه سن بچه‌ها از صفر تا... تکرار می‌شه، معنی‌ش این نیست که شما همون شرایط قبل رو تجربه خواهید کرد، مثلاً وقتی بچه یه دونه‌ست، فقط شما هستید و اون... وقتی دو تا هستن، با یه وضعیت جدید مواجهید. وقتی سه تا می‌شن، موقعیت تغییر می‌کنه. مثلاً برای من قابل پیش‌بینی هست که اگه من با نوزاد جدیدمون برم هیئت، و پسرا هم با باباشون رفته باشن، نجمه خاتون می‌مونه و سه تا مامان.☺️ قطعاً وقتی سه تا مامان باشیم و یه نوزاد، خیلی فرق داره با اون روزایی که با سه تا بچهٔ زیر چهار سال می‌رفتم هیئت‌... با من موافقید که این‌ها همه از قشنگی‌های مادرانگیه؟😍❤️ شناسهٔ کانال نویسنده: 🔗 @sharhemadari 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مزهٔ زندگی خانواده‌های پرفرزند» (مامان ۱۵، ۱۳، سادات ۱۱، ۸، سیدحسین ۶، سید محمدمحسن ۳ساله، سیدمحمد ۱ماهه) پسر بزرگ خونهٔ ما، آقاسیدعلی هستن‌. سیدعلی مدت کوتاهی تک‌فرزندِ ما بود و خیلی زود با اضافه شدن خواهر و برادراش شد داداش بزرگه!😍 ما هم سعی کردیم برای بقیهٔ بچه‌ها جا بندازیم که داداش بزرگه احترامش واجبه.😉 حتی اگه خطایی می‌کرد، جلوی خواهر و برادرا دعواش نمی‌کردیم، بلکه تو خلوت باهاش صحبت می‌کردیم. همین روش و احترام، باعث شده بود یکی از بازی‌های بچگی‌شون‌ «به صَـــــف صف» باشه! سیدعلی بچه‌ها رو به سبک پادگان به خط می‌کرد و به هر کدوم وظیفه‌ای محول می‌کرد. یکی از علاقه‌مندی‌های سیدعلی از سه سالگی آشپزی بود. موقع پختن کباب تابه‌ای و کوکو و شامی داوطلب می‌شد خودش درست کنه. منم چون می‌خواستم به سروریِ هفت سال اولش احترام بذارم، اجازه می‌دادم. کلی هم از درون حرص می‌خوردم به خاطر ریخت‌وپاش‌ها! ولی صبر می‌کردم و جلوی عصبانیتم رو می‌گرفتم تا خاطرهٔ تلخی براش نمونه! خیلی اوقات پیش می‌اومد که من و همسرم مجبور بودیم بریم دنبال کاری و بچه‌ها به سرپرستی سیدعلی خونه می‌موندن. این‌جور مواقع گرسنه نمی‌موندن و خیالم راحت بود که داداش بزرگه از پس سیر کردن شکم بچه‌ها برمیاد.😉 این تمرین‌های دوران کودکی باعث شد سیدعلی خیلی زود آشپزی رو یاد بگیره و به داداش و آبجی‌ها هم یاد بده. الان دخترم که ۱۱ سالشه هم خیلی دوست داره دستورهای مختلف آشپزی رو پیدا کنه و سرآشپز کوچولوی خونه ما بشه.🥰 جالبه بگم وقتی غذای ساندویچی داریم همهٔ بچه‌ها حتی شش و هفت ساله‌ها هم هر کدوم می‌شن آشپز ویژه و ساندویچ مخصوص خودشون رو درست می‌کنن و با قیمت‌های نجومی به مزایده می‌ذارن برای هم‌دیگه.😅 انصافاً این قسمت از زندگی خانواده‌های پرفرزند خیلی خوشمزه است.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دو سال پر از امتحان...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵)   با ورود بچهٔ دوم، که خیلی بچهٔ وابسته‌ای بود، کلا پروندهٔ رو برای بارداری‌های بعدی بسته بودم و خلاص.🥲 ولی بعد یک سالگی دومی با فهمیدن مزایای تعداد بیشتر بچه‌ها، نظرم عوض شد.  و چه عوض شدنی! ولی حالا کی می‌خواست آقای همسر رو راضی کنه؟!😥 دخترمون لجباز و وابسته بود و واقعاً توان از هردومون گرفته بود. ولی با همهٔ این اوصاف و اضطراب‌هام بالاخره راضی شدن...😉 داستان بچهٔ سوممون، از قبل اومدن تا بعدش، ساده و همین‌جوری نبود.😩 همه‌ش درس بود و امتحان، اونم نه امتحان سادهٔ مدرسه‌ای، بلکه امتحانی  از جنس صبر، بردباری، باور، اعتقاد و رضایت‌مندی... دوران بارداری‌م سخت بود و پر چالش؛ تهدید به سقط، استراحت مطلق، هر ۱۵ روز سونو پشت سونو و... ولی تا ۲۸ هفته بیشتر طول نکشید و انگار رانندهٔ قطار توی بیابون‌های گرمسار منو پیاده کرد و گفت بقیه راه رو خودت تا مشهد پیاده بیا🥲😬 انگار خدا خواسته بهم بگه از این به بعدش رو باید جور دیگه‌ای تحمل کنی و امتحان پس بدی. روز ۲۱ آبان ۱۴۰۰ به وقت دلتنگی‌های غروب جمعه، من رو از روح دومم جدا کردن.  پرسیدم زنده‌ست؟! گفتن هست... ولی خیلی امید نداشته باش.😓 گفتم کجاست؟ گفتن رفت بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان (NICU). اونجا بعد ۲۱ آبان شده بود خونهٔ دومم. با همهٔ ناامیدی‌ها بالاخره رفتم بالا سرش، خیلی ریز بود.  خیلی فراتر از خیلی.🥺 خیلی چیزا تو اون روزا دیدم و شنیدم و لمس کردم. روزایی که از خدا خواستم اگه می‌خوای ازم بگیریش، وابسته‌م نکن بهش، من آدم ضعیفی هستم.😓 روزایی که دوستای همسرم برامون تربت اصل کربلا آوردن و براش ختم صلوات و حدیث کسا گرفتن. روزایی که لوله‌ای نبود ازش نگذشته باشه؛ از لوله تو دهن و بینی بگیر تا لوله‌ای که تو نافش بود. روزایی که شیر می‌بردم ولی هر ۶ ساعت فقط ۳ سی‌سی می‌خورد و همونم پس می‌زد و معده‌ش قبول نمی‌کرد.😔 روزایی که دهنشو باز می‌کرد و گریه می‌کرد، ولی صداشو نمی‌شنیدم. روزایی که بچه‌هام همه‌ش ازم سراغش رو می‌گرفتن و می‌گفتم دعا کنید خوب بشه. تو اون روزا می‌گفتم خدایا به من گناه کارت نگاه نکن، به این دوتا چشم انتظار رحم کن.🥺 روزی که می‌خواستیم بریم مشهد و جگرگوشه‌مو قم تنها بذارم، قضاوت‌ها شدم، حرف‌ها شنیدم، از سن‌گدلی‌م، از بی‌رحمیم و... ولی من رفتم از آقاجان تمناش کنم، به پاشون بیفتم و التماسشون کنم. قسم به جوادشون بدم و بگیرمش.😓 صبح روز حرکت رفتم باهاش خداحافظی کنم. خداحافظی ۱۵ دقیقه‌ای، ۱.۵ ساعت طول کشید. نمی‌خوابید و انگار متوجه شده بود مادر داره دور می‌شه، گریه می‌کرد ولی رفتم. رفتم توی صف طولانی زیارت و با صوت حدیث کسایی که پخش شد، بغضم بعد ۴۰ روز جلوی دیگران ترکید. روزی که از مشهد برگشتم و دکترش گفت یه بار احیا شده، گفتم آقاجان من می‌خوامش.😭 من مُردم تو اون ۵۰ روز، من جون کندم تو اون ۵۰ روز، کار من شده بود روضهٔ حضرت علی اصغر به زبان مازنی گوش کردن و هق‌هق‌های یواشکی برای خانوم رباب. روزایی که آوردمیش خونه و می‌بردیم سونو مغز و قلب، تا جواب بیاد نفسام به شماره می‌افتاد. روزی که دکترش گفت باید لیزر اورژانسی بشه و البته شاید کور بشه، کم‌بینا بشه، همه چیز احتمالش هست. روزایی که برای عمل رفتیم و از ۴ صبح تا ۱۰ صبح هیچی نباید می‌خورد و فقط انگشت من تو دهنش بود و مک می‌زد و از گریه غش می‌کرد.😭 کمتر از یه ماه بعد کرونا گرفت و شیر به داخل نایش رفت، سیاه شد و تا دم مرگ رفت. من نمی‌دونم بعد اون اتفاق‌ها چه‌جور زنده‌ بودم و چه‌جوری نفس می‌کشیدم.  ولی از تنها کاری که مطمئنم هیچ‌وقت پشیمون نمی‌شم و همیشه سربلندم، اینه که براش به فاصلهٔ کم خواهر آوردم. و خدا بهمون لطف کرد و نذاشت پسرم تنها بمونه و یکی از علل اصلی پیشرفت های پسرم، دخترمه. بچه‌های نارس خیلی دوره تکاملشون فرق داره. آهسته آهسته  آرام آرام  حتی بعضی‌ها به خاطر همین نارس بودن و عدم پیشرفت کارای معمولی مثل  نشستن یا راه رفتن، نیاز به کاردرمانی پیدا می‌کنن. اما با ورود دخترم به فاصلهٔ ۱۴ ماه بعد از پسرم و همون اذیت کردن‌هاش و یواشکی گاز گرفتناش، باعث شد پسرم زودتر رشد کنه. حتی در تکامل حرف زدنش خیلی تاثیرگذار بود. وقتی که دخترم بزرگ شد و یه ساله شد، هم بازی شدن. شاید سر و صدا و جیغشون اذیت‌کننده باشه، ولی وابستگی خاصی بهم دارن. وجود این دوتا برام حکم وجود دوقلوها رو توی زندگی‌م داره. علی به خاطر نارس بودن به نسبت هم‌سن و سال‌های خودش، دیر قد می‌کشه و کوتاه قدتره و با خواهرش تقریباً تو یه رنج قدی هستن و هر کی می‌بینه در جا فکر می‌کنه دوقلو هستن.🥰 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تحمل دوری هم رو ندارن و نمی‌تونن بدون هم باشن و وقتی یکی‌شون نیست، انگار یه چیزی تو روند زندگی‌شون اختلال ایجاد کرده. اینا رو گفتم که بگم علی برای به اینجا رسیدن‌هاش باید قدردان خواهرش باشه و من برای این پیشرفت خودم، صبوری‌م، ارتقاء ایمانم، بیشتر شدن رضایتم از خدا، ارتقا باورم به خداوندی‌ش، باید اول از همسرم تشکر کنم و بعد از علی و زهرایی که شدن دستمایهٔ بزرگی روح من. مامان معصومهٔ قبل تاریخ آبان ۹۹ با مامان معصومهٔ بعد تاریخ دی ۱۴۰۱ زمین تا عرش فرق داره. به حرف ۲ ساله، ولی دو سال پر از شلوغی، دغدغه و پر از انتخاب و امتحان. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif