eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
123 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«صبح جمعه‌های ما...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵) جمعه‌ها برای من یه روز بسیار زیبا ولی همراه با تلاطمه.🤯 اما می‌دونم که این تلاطم باعث رشد و مقاومتم در برابر نفس سرکش خواهد بود.😉 ✅ صبح دل‌انگیز جمعه که بیدار می‌شیم، صبحانهٔ دل‌پذیری دور هم می‌زنیم بر بدن.😌 از املت و نیمرو گرفته تا حلیم‌های بعد از دعای ندبه‌ها. ✅ طبق برنامهٔ هر هفته، بعد از صبحانه در جا آبگوشتِ ناهار روز جمعه‌ای رو بار می‌ذارم. ✅ و شکستن شاخ غول مرحلهٔ ناخُن گرفتنه! که با آوردن ناخن‌گیر و زیرپایی مخصوص کوتاه کردن ناخن، آغاز می‌شه😬 دونه دونه نوبت صدا زدن‌هاست 📢 دو تا ته‌تغاری‌ها به دو تا فرزند ارشد خونواده نگاه می‌کنن و کار اونا رو تقلید می‌کنن، پس باید اول ناخن بزرگترها رو بگیرم. اولی رو صدا می‌کنم و ناخُن‌هاش را دونه به دونه از انگشت کوچیک دست چپ شروع می‌کنم تا انگشت کوچیکهٔ دست راست. سراغ انگشتای پا می‌رم و الحمدالله بدون کشمکش تموم می‌شه🥰 و منظم و مرتب می‌ره و دستاش رو می‌شوره☺️👏🏻 می‌ریم سراغ دومی، که تا صداش می‌زنم، از همون اول: + مااااامااااان - بله؟! + می‌شه ناخن کوچیکهٔ پام رو نگیری؟!🤔 و جواب ثابت من که باید ببینم چقدریه!😅 و نکتهٔ جذاب ماجرا دو تا فرزند آخری‌م هستن که مدام انگشتاشون رو در رفت‌و‌آمد می‌ذارن که اول برای اونا رو کوتاه کنم😂 ولی برای اینکه شور و اشتیاقشون بیشتر بشه و وسط کار خسته نشن😉 و بازیگوشی نکنن، جواب رد به سینه‌شون می‌زنم! تا حریص‌تر بشن😎 بالاخره کوتاهی ناخن دومی و سومی هم تموم می‌شه، ولی چی بگم از آخری که نگفتن بهتر از گفتنه.😫 حداقل ده بار ناخُن‌گیر از دست من به دست ایشون رد و بدل می‌شه😤 و بالاخره با کم کردن دو کیلو وزن، کار ته تغاری هم به اتمام می‌رسه‌.😮‍💨 و نهایتاً کوتاهی ناخن دست و پای خودم. بعد از کوتاه کردن صد عدد ناخن دست‌و‌پا😅 وقتشه که برای این موفقیت بر طبل شادانه بکوبیم...🥳😎 حالا نوبت حموم رفتنه💦 دو تا بزرگا که خودشون می‌رن و بعد از غسل جمعه و شستن لباس زیرشون داخل حموم، حوله‌پیچ به اتاق خواب می‌رن و لباساشونو می‌پوشن. سومی هم از لحظهٔ ورود نفر اول به حموم، لباس‌هاش رو در میاره و توی صف حموم می‌ایسته و با ورود هر فرد جدیدی به حموم، یه دور باید غرغرشو تحمل کنیم، که نوبت منه، نوبت منه.🤪😂 و بالاخره با مداخلهٔ آقای پدر، بخت سومی هم برای حموم رفتن باز می‌شه و ما به آرامش می‌رسیم.😄 نوبتی هم باشه نوبت ته‌تغاریه، که اول خوش‌خوشان باهم وارد حمام می‌شیم،🤫 ولی از همون کاسهٔ اول آب که روی سرش خالی می‌شه، صدای خیلی بلند و گوش‌خراشش توی حموم گوشم رو نوازش می‌کنه.😅😱 و این سروصدا تا لحظهٔ آخر که حوله‌پیچ به بیرون منتقل بشه، ادامه داره.😬 و بالاخره شاخِ غولِ آخرِ هفته شکسته می‌شه و این غول، بی‌شاخ و دم می‌شه تا هفتهٔ بعد...🤩 و بعد از اتمام این کارها، انگار بار ۱۰۰ تنی روی از کولم آوردن پایین و من بعد از خوردن ناهار، به خواب زمستونی می‌رم .🥱😴 و البته دیده شده که اجرای این برنامه توی فصل تابستون، به هفته‌ای ۴مرتبه هم می‌رسه😵‍💫 و ما باید در کشمکش با غول باشیم و شاخش رو بشکنیم! این بود داستان صبح جمعه‌های ما😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دو سال پر از امتحان...» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵)   با ورود بچهٔ دوم، که خیلی بچهٔ وابسته‌ای بود، کلا پروندهٔ رو برای بارداری‌های بعدی بسته بودم و خلاص.🥲 ولی بعد یک سالگی دومی با فهمیدن مزایای تعداد بیشتر بچه‌ها، نظرم عوض شد.  و چه عوض شدنی! ولی حالا کی می‌خواست آقای همسر رو راضی کنه؟!😥 دخترمون لجباز و وابسته بود و واقعاً توان از هردومون گرفته بود. ولی با همهٔ این اوصاف و اضطراب‌هام بالاخره راضی شدن...😉 داستان بچهٔ سوممون، از قبل اومدن تا بعدش، ساده و همین‌جوری نبود.😩 همه‌ش درس بود و امتحان، اونم نه امتحان سادهٔ مدرسه‌ای، بلکه امتحانی  از جنس صبر، بردباری، باور، اعتقاد و رضایت‌مندی... دوران بارداری‌م سخت بود و پر چالش؛ تهدید به سقط، استراحت مطلق، هر ۱۵ روز سونو پشت سونو و... ولی تا ۲۸ هفته بیشتر طول نکشید و انگار رانندهٔ قطار توی بیابون‌های گرمسار منو پیاده کرد و گفت بقیه راه رو خودت تا مشهد پیاده بیا🥲😬 انگار خدا خواسته بهم بگه از این به بعدش رو باید جور دیگه‌ای تحمل کنی و امتحان پس بدی. روز ۲۱ آبان ۱۴۰۰ به وقت دلتنگی‌های غروب جمعه، من رو از روح دومم جدا کردن.  پرسیدم زنده‌ست؟! گفتن هست... ولی خیلی امید نداشته باش.😓 گفتم کجاست؟ گفتن رفت بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان (NICU). اونجا بعد ۲۱ آبان شده بود خونهٔ دومم. با همهٔ ناامیدی‌ها بالاخره رفتم بالا سرش، خیلی ریز بود.  خیلی فراتر از خیلی.🥺 خیلی چیزا تو اون روزا دیدم و شنیدم و لمس کردم. روزایی که از خدا خواستم اگه می‌خوای ازم بگیریش، وابسته‌م نکن بهش، من آدم ضعیفی هستم.😓 روزایی که دوستای همسرم برامون تربت اصل کربلا آوردن و براش ختم صلوات و حدیث کسا گرفتن. روزایی که لوله‌ای نبود ازش نگذشته باشه؛ از لوله تو دهن و بینی بگیر تا لوله‌ای که تو نافش بود. روزایی که شیر می‌بردم ولی هر ۶ ساعت فقط ۳ سی‌سی می‌خورد و همونم پس می‌زد و معده‌ش قبول نمی‌کرد.😔 روزایی که دهنشو باز می‌کرد و گریه می‌کرد، ولی صداشو نمی‌شنیدم. روزایی که بچه‌هام همه‌ش ازم سراغش رو می‌گرفتن و می‌گفتم دعا کنید خوب بشه. تو اون روزا می‌گفتم خدایا به من گناه کارت نگاه نکن، به این دوتا چشم انتظار رحم کن.🥺 روزی که می‌خواستیم بریم مشهد و جگرگوشه‌مو قم تنها بذارم، قضاوت‌ها شدم، حرف‌ها شنیدم، از سن‌گدلی‌م، از بی‌رحمیم و... ولی من رفتم از آقاجان تمناش کنم، به پاشون بیفتم و التماسشون کنم. قسم به جوادشون بدم و بگیرمش.😓 صبح روز حرکت رفتم باهاش خداحافظی کنم. خداحافظی ۱۵ دقیقه‌ای، ۱.۵ ساعت طول کشید. نمی‌خوابید و انگار متوجه شده بود مادر داره دور می‌شه، گریه می‌کرد ولی رفتم. رفتم توی صف طولانی زیارت و با صوت حدیث کسایی که پخش شد، بغضم بعد ۴۰ روز جلوی دیگران ترکید. روزی که از مشهد برگشتم و دکترش گفت یه بار احیا شده، گفتم آقاجان من می‌خوامش.😭 من مُردم تو اون ۵۰ روز، من جون کندم تو اون ۵۰ روز، کار من شده بود روضهٔ حضرت علی اصغر به زبان مازنی گوش کردن و هق‌هق‌های یواشکی برای خانوم رباب. روزایی که آوردمیش خونه و می‌بردیم سونو مغز و قلب، تا جواب بیاد نفسام به شماره می‌افتاد. روزی که دکترش گفت باید لیزر اورژانسی بشه و البته شاید کور بشه، کم‌بینا بشه، همه چیز احتمالش هست. روزایی که برای عمل رفتیم و از ۴ صبح تا ۱۰ صبح هیچی نباید می‌خورد و فقط انگشت من تو دهنش بود و مک می‌زد و از گریه غش می‌کرد.😭 کمتر از یه ماه بعد کرونا گرفت و شیر به داخل نایش رفت، سیاه شد و تا دم مرگ رفت. من نمی‌دونم بعد اون اتفاق‌ها چه‌جور زنده‌ بودم و چه‌جوری نفس می‌کشیدم.  ولی از تنها کاری که مطمئنم هیچ‌وقت پشیمون نمی‌شم و همیشه سربلندم، اینه که براش به فاصلهٔ کم خواهر آوردم. و خدا بهمون لطف کرد و نذاشت پسرم تنها بمونه و یکی از علل اصلی پیشرفت های پسرم، دخترمه. بچه‌های نارس خیلی دوره تکاملشون فرق داره. آهسته آهسته  آرام آرام  حتی بعضی‌ها به خاطر همین نارس بودن و عدم پیشرفت کارای معمولی مثل  نشستن یا راه رفتن، نیاز به کاردرمانی پیدا می‌کنن. اما با ورود دخترم به فاصلهٔ ۱۴ ماه بعد از پسرم و همون اذیت کردن‌هاش و یواشکی گاز گرفتناش، باعث شد پسرم زودتر رشد کنه. حتی در تکامل حرف زدنش خیلی تاثیرگذار بود. وقتی که دخترم بزرگ شد و یه ساله شد، هم بازی شدن. شاید سر و صدا و جیغشون اذیت‌کننده باشه، ولی وابستگی خاصی بهم دارن. وجود این دوتا برام حکم وجود دوقلوها رو توی زندگی‌م داره. علی به خاطر نارس بودن به نسبت هم‌سن و سال‌های خودش، دیر قد می‌کشه و کوتاه قدتره و با خواهرش تقریباً تو یه رنج قدی هستن و هر کی می‌بینه در جا فکر می‌کنه دوقلو هستن.🥰 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif