eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
17 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«ولی من نمی‌تونستم...» (مامان ۸ساله، ۵ساله، ۱۱ماهه) ماه رمضون داشت می‌رسید و من دل دل می‌کردم برای روزه گرفتن... یک سالگی پسرهام چند روز امتحانی روزه گرفتم و جفتشون همون روز اول به شدت بیرون‌روی گرفتن😑 و مریض شدن و... همه بهم می‌گفتن نمی‌خواد حالا که فاطمه رو شیر می‌دی، دوباره امتحان کنی و فاطمه‌ هم مریض می‌شه و... ولی من تو دلم می‌گفتم روز اول رو برای رضای خدا و به نیت خانم رباب و حضرت علی اصغر (علیهم‌السلام) روزه می‌گیرم، ان‌شاءالله فاطمه جانم حالش بد نمی‌شه.😌 با توکل بر خدا روز اول ماه مبارک، سحری خوردم و روزه گرفتم. تا ظهر همه چیز خیلی خوب بود، فاطمه هم خوب بود. ولی از ظهر که چند بار شیر خورد و دیگه شیر نداشتم، بهونه‌گیری‌هاش شروع شد.😞 منم خیلی با آرامش باهاش رفتار کردم و خوراکی‌های مختلف بهش دادم. باهاش بازی کردم تا ساعت پنج شد. دیگه خودم خیلی حالم بد شده بود.🥴🥴ضعف شدید کرده بودم و به شدت تشنه شده بودم. فاطمه جانم هم شیر می‌خواست.😫 نمی‌دونستم چیکار کنم... چند بار خواستم افطار کنم، ولی دیگه نزدیک افطار بود... یاد خانم رباب افتادم... فاطمه جانم نزدیک یک سالشه و من بهش غذای کمکی هم دادم ولی حضرت علی اصغر فقط شش ماهشون بود.😭 من مضطر شده بودم...😫 چقدر بده آدم مضطر بشه...😢 همسرم فاطمه رو بغل کرد و انقدر راهش برد تا خوابید... همه‌ش تو دلم می‌گفتم یعنی امام حسین (علیه‌السلام) به کجا رسیدن که علی اصغر شش ماهه‌ش رو، روی دستشون بردن جلوی دشمن...😭  راه می‌رفتم و گریه می‌کردم...😭 حالا وقت افطار بود... ولی من نمی‌تونستم چیزی بخورم. از خانم رباب خجالت می‌کشیدم... یک لیوان چای خوردم و دو تا خرما... فاطمه جان با گریه بیدار شد و با گریه بهش شیر دادم.😔 شیرش رو خورد و خوشحال و سرحال تو خونه می‌چرخید و بازی می‌کرد. من بچه‌م پیشم بود و بهش شیر دادم، نمی‌دونم خانم رباب چه کرد وقتی شیر داشت و علی اصغر نداشت...😭 نمی‌دونم از ضعف بدنم بود یا از غصه، شبش تب شدید کردم...😔 🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من تکانی» پور (آقا ۵ساله و آقا ۵ماهه) چیزی به سال نو نمانده و من تا جای ممکن کار می‌کنم. شبیه یک ربات از قبل برنامه‌ریزی‌شده!😅 با وسواسی مالیخولیایی به جان در و دیوار و پنجره و کف و سقف و همه‌جا می‌افتم‌، مبادا سال تحویل شود و مکانی دستمال‌کشی نشده جا مانده باشد! طبق یک باور بیمارگونهٔ ارثی که ژنتیکی در من هم نهادینه شده، انگار باورم شده که در لحظهٔ تحویل سال در هر حالتی باشیم، تا پایان سال همان‌طور می‌مانیم.🤭 خانه را تکاندم و تکاندم و تکاندم. اما آنچه دستی بر سر و رویش نکشیده‌ام، خودم هستم.😢 خانهٔ روح و روانم سال‌هاست آب‌نکشیده و گردگیری‌نشده، رها شده است... تلنباری از غم، غصه، حسرت، بغض، کینه، شادی، خاطرات دور و نزدیک، تلخ و شیرین چون کوهی سنگلاخی بر پیکرهٔ ظریفم سنگینی می‌کند.😞 و چه خوب شد ماه رمضان قبل‌تر از نوروز آمد. ماه خدا، ماه بهار قرآن. زیاد مذهبی نیستم. قرآن سوره و دعاهای زیادی هم بلد نیستم. ولی خدایا می‌دانم یک آیه در قرآن داری که می‌گوید: «ارجعی الی ربک راضیة مرضیه» کمکم کن تا زنده‌ام این‌گونه باشم و این‌گونه بمیرم: به سویت بیایم درحالی‌که تو از من خشنودی و من از تو خشنودم. سنگینی سینه‌ام را سبک کن، خانه تکانی دلم را آسان کن. و همیشه همراهم باش، ای دوست کسی که جز تو هیچ دوستی ندارد. حالا در فکرم... از کجا باید شروع کرد؟ تار و غبار کدام گوشهٔ جانم را اول بزدایم؟ *از ویترین پر از خاک «منیت‌هایم» شروع کنم یا از «دلخوری‌هایی» که گرد آن‌ها جام بلوری قلبم را کدر کرده؟ ترس‌ها، اضطراب‌ها و حسادت‌هایم را چگونه از ریشه در بیاورم؟ چگونه نهال آشتی و مهربانی را در باغ جانم بکارم؟ منزلم تمیز است، پاکیزه به استقبال نوروز می‌رود. خانهٔ جانم چطور؟ برای عید فطر، «من تکانی» کرده‌ام؟* 😓 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«عالمی از نو...» پور (آقا ۵ساله و آقا ۵ماهه) چند ساعتی مانده به تحویل سال و من انگار دوی ماراتن شرکت کرده باشم... بدو بدو کنان مشغول انجام کارهای خانه‌ام که منزل را هر چه ترتمیز تر به سال نو تحویل بدهم، باشد که تا سال دگر همچنان از تمیزی برق بزند.😉 هم پای من، تلوزیون، یار غار همیشگی هم ساعت به ساعت برنامه عوض می‌کند. همه چیز بوی بهار و عیدی می‌دهد. نماهنگ‌های شاد پخش می‌شود. ویژه برنامه‌های نوروزی. اخبار و مصاحبه با مردمی که در بازار مشغول خرید عید هستند، تنگ‌های ماهی، سبزه، آدمک حاجی فیروز و در بین این همه حس شاد و مسرت‌بار ناگهان، تصویر کودک غزه‌ای که روی تخت بیمارستان از شدت گرسنگی سوءتغذیه گرفته و در حال ضجه زدن است.😢 گمان نمی‌کنم تا پایان عمر از جلوی چشمانم پاک شود. پسرک سه یا چهار ساله، باموی طلایی، تیشرت سبز زیتونی و شلوار جین آبی پر رنگ. روی شکم خوابیده بود و با شدت تمام از ته حنجره گریه می‌کرد برای غذا.😭 لباسش بالا رفته بود و دنده‌هایش که به پوستش چسبیده بودند، نمایان شده و دست‌های کوچکش باد کرده بود. هنوز این صحنهٔ دلخراش به پایان نرسیده، که خبر مرگ کودکی دیگر در اثر گرسنگی و تصویر نوزاد دیگری که در اثر حمله ی موشکی کشته شده بود، را پخش کردند. تاب نیاوردم. دستکش‌هایم را درآوردم و درون سینک انداختم. به سمت فرزندم رفتم. در آغوش کشیدمش و بغضم را قورت دادم. اول شاکی شدم. «بی‌عقلا‌، شب عیدی این چیه می‌ذارن مردم رو ناراحت می‌کنن؟😏😢» کمی بعد خودم را ملامت می‌کنم. «تو مسلمونی؟ ادعات هم می‌شه زیادی! فرض کن خودت بودی، بچهٔ خودت بود. اصلاً، تو انسانی؟» دل‌شکسته‌ام‌. بهار می‌آید و هستند کسانی که نه تنها غم نان، بلکه غم جان دارند.😞 امشب از دست ناتوان من هیچ برنمی‌آید. نمی‌توانم جوانه‌ای از امید در دل دردمند کودکی درغزه بکارم. نمی‌توانم نوروز و بهار را مهمان قلب زمستانی‌شان کنم. امشب من مستأصل مانده‌ام که اگر این اتفاق برای ایران‌جان من بیفتد و دوربین، کودک من را نشان خانواده‌ای در غزه بدهد که دارد از گرسنگی می‌میرد، آیا آنان هم سرخوش و خنده‌کنان در تکاپوی خانه تکانی گم می شوند؟! دستانم ناتوان است از کمک دادن، اما بارالها،‌ دعایم را بپذیر. بهار حقیقی ما را برسان، تا زیر پرچمش همه برای دمی هم که شده معانی امنیت و آرامش را بفهمیم. ظهور موعود ما را نزدیک بگردان و دل مومنانت را به برکت حضورش شاد بگردان.🤲🏻 ای امام زمانم، برگرد، نه بخاطر من و امثال من، به خاطر کودکان مظلومی که در آتش شیاطین انسان‌نما، بی‌گناه و بی‌دفاع جان می‌دهند. «بیا و عالمی از نو بساز و آدمی از نو.» اللهم عجل لولیک الفرج. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. احتمالاً سندروم داونه...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) ظهر عاشورا و در اوج عزاداری، مداح شروع کرد به روضه‌خونی، داشتم به دختر کوچک یک ساله‌م شیر می‌دادم که با روضهٔ حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) یک‌دفعه انگار یکی بهم گفت الان وقتشه! همون جا آقا رو به خون به آسمون رفتهٔ حضرت علی اصغر قسم دادم که نیتم رو قبول کنن و بهم توان بدن تا بتونم باز هم برای امام سرباز به دنیا بیارم.😊 توی بارداری سوم و بعدش، این‌قدر درد و سختی کشیده بودم که اون موقع گفتم من اصلاً در توانم نمی‌بینم که بازم بچه بیارم.😞 نذر کردم و گفتم آقا من یه حسین و یه زینب هم می‌خوام، ولی دلم می‌خواد حسینم مثل خودت بشه و در راه دین خدا شهید بشه و زینبم مثل خواهرت، زبان تبلیغ دین باشه. ۵ ماه بعد اولین نشانه‌های استجابت دعا مشخص شد. شرایط راحت نبود، مدت زیادی از بارداری به خاطر همسایهٔ بی ملاحظه و سر و صداهای نصف شبانه‌اش از ساعت ۲ تا ۴ نصفه‌شب خدیجه خانم به بغل، تو خونه راه می‌رفتم بلکه دختر بدخواب شده‌م بخوابه‌. 🤷🏻‍♀️ به خاطر بارداری کمردرد گرفته بودم و حتی عید ۱۴۰۰ درگیر بیماری کرونا هم شدم.😥 ۱۳ هفته بودم که مامای پرتلاش درمانگاه برام سونوگرافی ان‌تی نوشتن، در حالی‌که نه از من اجازه گرفته بودن، نه بهم اطلاع دادن.😶 نهایتاً رفتم سونوگرافی و بهم گفتن ضریب خطر ۱.۵ و احتمالاً سندروم داونه! خلاصه که این سونوگرافی باعث ترس و نگرانی‌م شد ولی به هیچ‌کس چیزی نمی‌گفتم. بین خودم و خدای خودم شروع کردم به چلهٔ زیارت عاشورا و حدیث کسا و...  تا کم می‌آوردم سراغ اهل بیت می‌رفتم.😓 ماه هشتم دیگه بریده بودم. خیلی نگران بودم و مدام به همسرم می‌گفتم از بیمارستان رفتن می‌ترسم. ترس و نگرانی‌هام به خاطر حرف‌ها و واکنش‌های دکترها و کادر بیمارستان بود.😥 این بار هم امام رضای عزیزم (علیه‌السلام) به دادم رسیدن. هر سال یک بار من رو دعوت می‌کردن، اما امسال قبل از به دنیا آمدن دخترم هم، منو به زیارت خودشون پذیرفتن و آرامم کردن.🥹 چقدر نگاه کردن به گنبد و بارگاهشون آرامش‌بخش بود. به امام رضا (علیه‌السلام) می‌گفتم به حق جوادت، به حق خواهرت کمکم کنید و بهم توان بدید، من فقط به شما اعتماد دارم و تکیه‌گاهی جز شما ندارم خودتون کمکم کنید.😭 دیگه وقتش رسیده بود. زینب خانم با کمک مامای سیدی که با وجود تموم شدن شیفتشون، به خاطر کمک به من داخل بیمارستان مونده بودن، دنیا اومد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. انگار نور به قلبم ریختن...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر می‌گفتم، زینب آروم می‌گرفت و البته روند زایمان هم سست می‌شد، اما وقتی باهاش حرف می‌زدم و بهش می‌گفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته می‌شه، یک‌دفعه شروع به حرکت و تکاپو می‌کرد🤩 و الحمدلله‌‌رب‌العالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰 اما امان از لحظه‌ای که به دنیا اومد! همون‌طور که فکر می‌کردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢 می‌دونستی بچه‌ات سندروم دان داره؟! چرا سقط نکردی؟!😏 حالا چطوری می‌خوای مواظبش باشی؟ با همهٔ توانم گفتم آره می‌دونستم.😳🤯 انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 می‌خواستن صدام کنن، می‌گفتن همون که بچه‌ش سندروم دان داره.😡😤 زینب من زیبا و آروم کنارم بود! مگه یه کروموزوم اضافه چیکار می‌کنه که این‌قدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡 ۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود! ان‌قدر این‌طوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانه‌های مختلف، آشکار و پنهان می‌اومدن نگاه می‌کردن و می‌رفتن.🥺🤕 کم‌کم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار می‌آورد. اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰 براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتی‌هام و واکنش‌هایی که منتظرشون بودم گفتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊 همسرم می‌گفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچه‌ها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچه‌ها به زینب محبت می‌کردن... محبتی که باعث رشد زینب می‌شد.🥰 پیش متخصص اطفال که می‌بردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه می‌کردن. براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندروم‌داون‌ها بود. اون هم به گفتهٔ اون‌ها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچه‌ها تپل‌تر بود.😊 تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه می‌خوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همه‌ش نگران آینده بودم. نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥 یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد می‌شن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد می‌کنن؟! فکرهای این‌چنینی زیاد به ذهنم می‌اومد.😞 اما هر بار به خودم می‌گفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیه‌السلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره..‌.🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آینده‌ش هستم؟ تو همین نگرانی‌ها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) شدیم. چقدر آرامش‌بخش بود... همهٔ دغدغه‌هام رو اونجا به خانم گفتم، حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم.😭 بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد. همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاه‌دونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغن‌مالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر. به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغن‌مالی سیاه‌دونه خیلی زود سفت شد. زینب برعکس همهٔ بچه‌ها که وقتی واکسن می‌زنن یا بیمار می‌شن، تب می‌کنن، هرگز تب نمی‌کرد و من از ترس اینکه مبادا سیاه‌دونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغن‌مالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده. یک‌دفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغن‌مالی با سیاه‌دونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر می‌کردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. ما چنین اهل‌بیتی داریم...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) تا مدت‌ها فکر می‌کردم فقط خودم می‌دونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمی‌گم.😥 یک بار خاله‌م اومدن خونه‌مون. بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزی‌ت هست! خاله مثل مادره بهم بگو..‌. منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم. ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم. از اون به بعد خاله‌م اگر نمی‌تونستن سر بزنن، حتماً زنگ می‌زدن و سعی می‌کردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹 هر کاری از دستم برمی‌اومد، انجام می‌دادم. کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کننده‌های اصلی امور بود. یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن. یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) شده بود. هر بار که این کارو انجام می‌دادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق می‌افتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍 یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمی‌تونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجی‌هاش و داداشش نگاه می‌کرد که دنبال توپ می‌دون، با گریه و التماس سعی می‌کرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلم‌الله‌علیها) راه افتاد. بار سوم که انجام دادم، زینب راه‌پله رو می‌گرفت می‌رفت بالا. الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهل‌بیتی داریم.🤲🏻 همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرف‌ها و خاطرات مامان‌ها برام خیلی لذت‌بخش و امیدبخش بود. اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیت‌های مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچه‌ها یه دختر چینی ۵ ساله با سندروم‌داون بود. وقتی اون‌ها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اون‌ها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن... من چقدر عقب بودم.‌..😞 تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال می‌کرد چه چیزی توی خواهرت (که سندروم‌داون داره) برات خوشاینده؟ با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خنده‌هاش!» تا اون لحظه به خنده‌های زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. بچه‌م خیلی سوخته بود.» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچه‌های شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهل‌بیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم می‌گفتم زینب می‌تونست وضعی بدتر از این‌ها داشته باشه.😞 بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰 هم‌چنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیه‌ای برای تولد زینب می‌دیدیم. وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود. هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچه‌ها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍 قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونه‌دار شدیم. بعد از تولدش ماشین‌دار شدیم. بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزی‌مون شد. و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍 «الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه» هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉 مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم می‌گرفت، به خاطر همین بچه‌ها بی‌قراری می‌کردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچه‌ها بازی کنن.🥰🤩 امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچه‌های اوتیسم، سندروم‌داون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن. ایشون انگار به عنایت اهل‌بیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماری‌های خاص رو بهبود می‌دادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا می‌رفت، توی راه رفتن‌ها تعادلش بیشتر می‌شد، بدون تکلم می‌توانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍 زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود! این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش می‌آوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود. انگار فقط حس‌های پاهاش کم و بیش کار می‌کرد.😢 بچه‌م خیلی سوخته بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...» (مامان ۱۲.۵، ۸، ۴.۵ و ۲.۵ ساله) مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حس‌های دخترم رو می‌فهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹 تازگی‌ها زینب دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش می‌کردی فقط پرتش می‌کرد. فکر می‌کردم از بازی‌ش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگه‌ای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید. وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کم‌کم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپایی‌ها رو جفت می‌کنه و سعی می‌کنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره. همهٔ این‌ها این توانمندی‌ها انقدر شیرین هستن که وقتی قرص‌های سفت و سخت رو داخل دهانش می‌ذارم، حاضرم ذره‌ذره سلول‌های انگشتام زیر دندون‌های تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭 حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آن‌به‌آن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تک‌تک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حس‌ها را داده بود و من بی‌توجه به اون‌ها بودم و حالا داره بهم نشان می‌ده.☺️ «الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه الحمدلله کما هو اهله  الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی‌ابن‌ابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«شما به چی معروفی؟» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) هر آدمی دوست داره دیگران اون رو با یه ویژگی خاص به یاد بیارن یا با یه چیزی خودش رو متمایز کنه.🥰 دوست داره بابت یه موضوعی به خودش افتخار کنه، جوری که وقتی داره در موردش با دیگران حرف می‌زنه چشاش برق بزنه.🥹 حالا اون چیز ممکنه یا عنوان شغلی، یا موفقیت تحصیلی یا اگه خیلی ساده باشیم، زرق و برق و اسباب اثاث خونه‌مون باشه. گاهی هم ممکنه بوته‌ای باشه که کاشتیم و شاهد رشدش بودیم و حالا گل داده.☺️ منم از این قاعده مستثنا نیستم.😉 ولی راستش فکر می‌کنم هیچ‌وقت هیچ‌کدوم از عنوان‌هایی که آدم‌ها معمولاً باهاش کیف می‌کنن، منو راضی نکنه و باعث نشه عمیقاً خوشحال بشم.🧐🫢 مدت‌هاست هر جا می‌شینم با افتخار فقط از یه عنوان می‌گم. به هرکی برسم و زمینه رو مناسب ببینم، فوری از اینکه یه پسر کوچیک دارم می‌گم و بلافاصله اضافه می‌کنم که سه تا آبجی و یه داداش هم داره.😍 فرق نمی‌کنه تو مترو به بهونهٔ ساکت کردن یه پسر بچه که داره بدقلقی می‌کنه، با ذوق و شوق از اینکه یه بچهٔ هم‌سن تو دارم بگم، تو تاکسی به یه راننده که از مشکلات زندگی ناله می‌کنه از برکت اومدن بچه‌ها بگم، یا تو مطب پیش پزشکی که با تعجب از داشتن چند بچه به قصد سرزنش کردنم از وضع اقتصادی جامعه می‌گه، از رزاقیت خدا و تجربهٔ رشد مالی بعد اومدن بچه‌ها بگم. حتی تو فامیل و دوست و آشنا و در و همسایه که خودشون رو از لذت داشتن یه تعداد بچهٔ قدونیم‌قد محروم کردن و مدام برام دلسوزی می‌کنن، انقدر از کیف بچه‌ها گفتم و عملاً هم حال خوب ما رو دیدن، که حالا گاهی به شوخی می‌گن واسه تو پنج تا بچه کم بود، پنج تا دیگه هم بیار!🤭😉 خلاصه هر جا بشینم، دوست دارم بی‌ربط و باربط سر صحبت رو باز کنم و یه جوری از ذوق داشتن پنج تا بچه و اینکه من تازه حالا دارم معنی واقعی زندگی رو می‌فهمم، بگم و از وقتی پنج تا شدن شادی ما چقدر بیشتر شده و... مثلاً می‌گم این رو شنیدین که رفتار آدم‌ها برآیند رفتار پنج نفری هست که باهاشون معاشرت می‌کنه؟ خب منم با این پنج تا بچه معاشرت می‌کنم که انقدر خجسته‌م!😅 حتی بین دوستانم این تکیه کلامم که اگه پنجمی رو بیاری، فلان مشکلت حل می‌شه، تبدیل شده به شوخی و مثل.☺️😄 و اصلاً کیه که وقتی ذوق چشم‌هام رو ببینه، چند لحظه از دنیای خودش فارغ نشه و وارد حیاط خلوت ذهن من نشه و همراه من مزهٔ این خوشی رو نچشه؟! نمی‌دونم عدد پنج حکمتی داره یا فقط برای من اینطور بود، که باید پنج تا بچه می‌داشتم تا بتونم تو آسمون مادری اوج بگیرم و از بالا همهٔ مشکلات رو کوچیکتر ببینم و همهٔ زیبایی‌ها رو عمیق‌تر... گرچه بعد هر کدوم از بچه‌ها فکر می‌کردم دیگه پیمانهٔ محبتم لبریز شده و چقدر راضی‌ام! اما حالا می‌تونم بگم اون وقتا اصلاً خیلی چیزی از لذت مادری درک نمی‌کردم.😅🤪 شاید گاهی وقت‌ها فشارها و سختی‌ها بر روحم غلبه می کرد و من رو خسته می‌کرد. حالا با داشتن چند فرشته که نور پاکی‌شون دور تا دورم رو گرفته، تازه می‌فهمم که چقدر غرق نعمتم و چقدر فطرتی که تا مدتی پیش درگیر راضی کردن دیگران بوده، شکفته شده و چقدر من به خودم نزدیکم...💛 حالا دارم واقعاً زندگی می‌کنم. خود خودمم یه مادر و همین مهم‌ترین و افتخارآمیزترین عنوان تو زندگی منه🌸 خستگی؟ بله مگه می‌شه خستگی نداشته باشه؟! ولی مگه کار بیرون و دنبال شغل و مدرک و... بودن، دوندگی و خستگی نداره؟😉 حالا من یاد گرفتم از این خستگی که سر شوقم میاره و واقعی‌ترین حس رو نسبت به خودم بهم می‌ده، استقبال کنم و مدیریتش کنم و دوست دارم به همه این کیف رو بچشونم. خسته اند از این زمانه باز مردم، می‌روم در تمام شهر لبخند تو را قسمت کنم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کشتی شکستگانیم...» (مامان آقا ۵ ساله و آقا ۵ ماهه) به عنوان یک مادر، یک همسر، یک زن، یک انسان معمولی در نقطه‌ای از این کرهٔ خاکی، من به زندگی با روالی مشخص عادت کرده‌ام. هر روز صبح بیدار می‌شوم می‌روم به سمت آشپزخانه، بعد کتری را پر از آب می‌کنم می‌گذارم روی گاز، صبحانه حاضر می‌کنم، هنوز صبحانه نخورده به فکر ناهار و شاممان هستم.☺️ لباس‌های نشسته را می‌شویم، پهن می کنم. شسته‌ها را تا می‌زنم یا اتو می‌کنم. جارو می‌زنم. گردگیری می‌کنم. به بچه‌ها و اموراتشان رسیدگی می‌کنم. و همین‌طور در حال دوندگی هستم تا آخر شب. گاهی لابه‌لای این‌همه کار، به سر اهالی خانه نیمچه غرولندی🤭 هم می‌زنم، که «خسته شدم، خونه رو به هم نریزید و...» هم‌پای من، تلوزیون هم صبح تا شب کار می کند. چه کنم که مرد خانه جانش به جان شبکهٔ خبر و اخبار نیم‌روزی شبکه یک بسته است.🤪 اما من از این اخبار فراریم.😥 چاره‌ای نیست، خواهی نخواهی از اوضاع و احوالات جهان باخبر می‌شوم. ماه‌هاست تیتر یک خبرها شده غزه و ماه‌هاست که هیچ اتفاقی نیفتاده.😢 کودکان غزه واژهٔ پر رنگ ذهنی‌ام هستند. تصاویر پیکرهای بی‌جانشان، رنجشان، اشکشان، گرسنگی‌شان، یتیم شدنشان، ازدست دادن هم‌بازیشان، ضجه زدن هایشان، زخم‌هایشان، زیر آوار ماندنشان و هزار تصویرِ .... چه بگویم؟! دلخراش! نه کم است جان خراش... این هم کم است روح خراش... بازهم کم است. روزانه در اخبار صدها تصویر غیر قابل بیان از کودکان غزه پخش می‌شود و هیچ اتفاقی نمی‌افتد. بچه‌های غزه در نطفه می‌میرند. خیلی‌شان درشکم مادر، خیلی‌ترها در آغوش مادر.😭 اخبار را دوست ندارم. چون مرا از خودم خجالت زده می‌کند. از اینکه ابراز خستگی کنم. از ناسپاس بودنم. من خانه‌ای دارم و سقفی. کودکم بگوید گرسنه است، برایش غذا فراهم می‌کنم. کنار هم دراز می‌کشیم و کتاب می‌خوانیم، می‌خندیم. یادم می‌آید تصویر بچه‌های گرسنهٔ غزه. مادران بی‌بچهٔ غزه. خنده‌ام می‌خشکد، اشک می‌شود. چه از من برمی‌آید جز دعا؟😓 جز طلب صبر برای مادران و کودکان غزه؟ در جهانی که خیلی واژه‌ها بی‌فایده‌اند، تهی‌اند. مثل چه؟ مثل سازمان صلح جهانی، صلیب سرخ، یونیسف‌‌. یک جای کار بشر می‌لنگد. جای خالی یک نفر بسیار پیداست. آن‌که همه می‌دانیم کیست. صاحبمان است، اماممان است. کاش این جمعه بیاید. مولای من، سرور من، از منی جز دعا بر نمی‌آید. تو خود شاهد و ناظری. به امت خودت رحم کن. ظهور بفرما. *«کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز»* آمین یا رب العالمین 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif