eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
111 ویدیو
16 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان ۲۲ساله، ۱۹ساله، ۱۷.۵ساله، ۳ساله) ۱۶ ساله بودم که کلاس قرآن شرکت کردم. همون سال در مسابقه‌ی حفظ سوره‌ی نور در سطح شهرستان و استان دوم شدم.😊 این موفقیت همراه با تشویق‌های مادرم باعث شد که به حفظ قرآن علاقه‌مند بشم. تا حدود نوزده سالگی به صورت تدریجی چند جزئی رو حفظ کردم. از نوزده سالگی یعنی بعد از ازدواج هم حفظ رو به خاطر تشویق‌های همسرم جدی‌تر دنبال کردم و تا تولد فرزند اولم ۶ جزء و تا سال ۸۲ که فرزند دومم به دنیا اومد حدود ۱۱ جزء حفظ بودم. اما بلافاصله بعدش فرزند سومم رو باردار شدم و تا چهار سالگی‌ش فرآیند حفظ کردنم متوقف شد. البته بعد از اون با وجود سه فرزند، ادامه دادم تا اینکه به یاری خدا تونستم کل قرآن رو حفظ بشم...✌🏻 اما چیزی که برای حفظ، اونم با وجود چند فرزند مهمه سحر خیزیه.👌🏻 اگر سحرخیزی نباشه امکان حفظ هم نیست! در همکلاسی‌های خودم دیدم کسانی که تا ظهر می‌خوابیدن و برای چندمین بار با وجود یک بچه در کلاس حفظ شرکت می‌کردن ولی موفق نمی‌شدن.🤷🏻‍♀️ اما من بعد از نمازصبح صبحانه و حتی مقدمات ناهار رو هم آماده می‌کردم. تقریباً ساعت ۷ همگی صبحانه می‌خوردیم و بعد که دو تا از بچه‌ها و همسرم از خونه بیرون می‌رفتن و من می‌موندم و دختر ۴ ساله‌ام، می‌رفتم سراغ قرآن.😍 اول، تکلیف حفظم یعنی روزی نیم صفحه و هفته‌ای ۳ صفحه رو حفظ می‌کردم. (گاهی هم بیشتر) حفظ جدید رو تا آخر روز هر نیم ساعت دوره می‌کردم، طوری که هیچ اشکالی نداشته باشم. بعد برای استراحت می‌رفتم سراغ پختن ناهار و کمی هم با دخترم مشغول می‌شدم. الحمدلله دخترم، هم سحرخیز بود هم آروم.😎 حتی وقتی با خودم می‌بردمش کلاس، اصلاً کاری به من نداشت. یا نقاشی می‌کشید یا پازل درست می‌کرد یا مشغول خوردن بود.😄 بعد از گذاشتن ناهار و بازی با دخترم، دوباره محفوظات قبلی رو مرور می‌کردم. جدیدها رو بیشتر و قدیمی‌ها رو چند روز یکبار. تا ظهر، هم به کارهای خونه می‌رسیدم هم به برنامه‌ی حفظم. با صدای زنگ در هم قرآن رو می‌بستم و بقیه‌ی روز رو در خدمت همسر و بچه‌ها بودم. فقط گاهی به اندازه‌ی ۵ دقیقه حفظ اون روزم رو تثبیت می‌کردم. البته بیشتر خریدهای خونه و بردن و آوردن دخترم به مدرسه هم به عهده‌ی خودم بود. در طول مدت حفظ هم واقعاً زندگیم برکت خاصی داشت و خدا هم توفیقات حفظ قرآن رو روزبه‌روز برام بیشتر می‌کرد. یکی از برکاتش تشویق فرزندان و خواهرام برای حفظ بود. برکت دیگه ای که قرآن برای من داشت اینه که سعی می‌کنم به عنوان یک حافظ، مراقب اخلاق و رفتارم باشم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بیتُ المقدسِ بهشتی...» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۵، ۲ ساله) «آیا مردم گمان کرده اند به محض اینکه گفتند ایمان آورده ایم رها می‌شوند و هرگز امتحان نخواهند شد؟ درحالی‌که ما یقیناً کسانی را که پیش از آنان بوده‌اند آزموده‌ایم تا راستگویان را از دروغگویان بشناسیم...» (آیه ۲ و ۳ سوره عنکبوت) دیر زمانی نگذشته از آن سال‌ها که دیوانه‌ای به پشتوانهٔ همهٔ دنیا بر مرزهای این میهن نظر داشت، یادمان هست و اگر یادمان نیست شواهدش هست، که امت چگونه با امتثال امر امام خویش مشتاقانه و دست خالی به سوی معرکهٔ نبرد شتافتند و آنگاه که ولی اذن جهاد داد، مردانی که بر عهد خود صادق بودند، بدن‌های خود را سپر گلوله و سیم‌های خاردار قرار دادند و پای برهنه بر میدان مین نهادند و عهد خویش را به سر بردند. چه جوان‌های نورسی که با شوق به میدان‌ها گسیل شدند و چه حجله‌ها که به جای حجلهٔ دامادی بر سر هر کوچه بر پا شد. اما این‌گونه نیست که خداوند نصرتش را از مومنان دریغ کند و آنان را بی هیچ التفاتی میان ابتلا به حال خود رها کند. مجاهدان آن سال‌ها، برای رفتن به جبهه سر از پا نمی‌شناختند، در عوض خداوند در همان خاکریزها و سنگرها و زیر باران گلوله، سکینه‌اش را بر دل‌های آنان نازل کرد و جانشان را از آرامش ذکرش لبریز ساخت و با انس خود لذتی به آن‌ها چشاند که با هیچ یک از شادی‌های دنیایی قابل مقایسه نبود. آنان عطر بهشت را در جبهه استشمام کرده بودند و شیرینی جهاد را چشیده بودند و حس رضایت از ادای تکلیف بر عمق جانشان نشسته بود. گرچه این حال خوش برای آنکه دور از عوالم اینان بود به هیچ عنوان فهم نمی‌شد. گمان نباید کرد که در هیاهوی روزگار جدید و زرق و برق نو به نوی دنیای مدرن، می‌توان عمر به بازیچه گذراند و از ابتلاء مصون ماند، که در هر عصری تکلیفی‌ست بر عهدهٔ مومنین تا راستی خویش را بیازمایند. وهم است اگر بگوییم باب جهاد بسته شده، از قضا جهاد امروز، بسیار ساده‌تر و شیرین‌تر است و اجر آن نیز در دسترس‌تر. جهادی که ترکش‌هایش، خار طعن دوستان است و سیم خاردارش، عبور از افتخارات و عناوین ظاهری و میدان مینش، خنثی کردن مین‌هایی‌ست که دشمن، در میان سفره هایمان به جا گذاشته و پاداشش گام نهادن به بهشت در همین دنیاست. جهادی که شکست در آن معنا ندارد و هر نتیجه‌ای حاصل شود، مایهٔ روشنی چشم است و آرامش دل و خداوند به اجر این تلاش، بهشت را در زیر پای مجاهد می‌گستراند و لحظه به لحظه شادی و نورانیت و آرامشی تازه به جانش می نشاند و مگر نه اینکه بهشت زیر پای مادران است؟ آری اینک زمانه، زمانهٔ جهادی دیگر است و حاشا که امر ولی بر زمین بماند. و اینک ما و بهشتی که مشتاقانه در انتظارمان است؛ خانه‌ای پر از گل‌های باغ بهشت... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«معجزه‌ها شنیدم از این ماجرا...» (مامان آقا ۲۵، آقا ۲۰، خانم ۱۰، آقا ۵ ساله) روغن ریخته تمام حرکات و سکنات و ریز و درشت زندگی ماست؛ اگر خرج آقاجانمان نشود. شخصی به امام رضا گفت: «آقا جان دعایم کنید» امام مهربان ما فرمودند: «روزی ۱۰۰ بار!!!!! دعایت می‌کنم» امام حواسش به من هست، به ما به شما با اسم شناسنامه‌ای‌مان اما ما طفلان گریز پایی هستیم که نمی‌دانیم. همیشه خودم را مثل بچه‌های ۴ ساله در حرم مشهد می‌بینم که بچه می‌رود، از پدر و مادر دور می‌شود، و ذوق می‌کند ازین دوری... غافل ازینکه پدر و مادر مهربان قدم به قدم مراقب او هستند و لحظه‌ای چشم از او بر نمی‌دارند. ایمان دارم که آقا جانم حواسش به من هست به بچهٔ من، به سفرهٔ من، وگرنه دراین روزگار پر فتنهٔ بلاخیز آخر‌الزمان من چکاره ام اگر دستگیری امام نباشد؟! یادم باشد! می‌شود فرزندم ارتباط دلی تمام وقت با امام داشته باشد. وقتی من خانه‌ام را موکب ببینم و از کارهای روزانه غر نزنم. و فرزندم تفاوت این دو را از من مادر ببیند چه حس قشنگی نسبت به امام خواهد داشت؟! پدر شهیدی پسر ۱۱ ساله‌اش را دعوا کرده بود. نمی‌دانم کتک هم زده بود یا فقط تندی کرده بود. شب خواب حضرت ولیعصر را دیده بود که: «چرا با سرباز من تندی کرده‌ای؟» من مادر اگر فقط شک کنم، اگر فقط احتمال بدهم، این افراد حاضر در جامعهٔ خانوادهٔ من از من بیشتر و بهتر یار امام هستند، چه زیبا خدمت می‌کنم. راستی کسی را می‌شناسم که ایام حج که می‌شود، به‌ویژه روز یکم ذی‌الحجه، آش پشت پای حضرت ولیعصر را در خانه‌اش می‌پزد... با ذوق به بچه‌هایش می‌گوید: «ما امسال حاجی داریم... اماممان به حج مشرف می‌شوند این آش پشت‌پای حج امام است...» هر روز صبح بچه‌ها صدقه می‌دهند تا مسافر عزیز به سلامت باشند. زنان و مادرانی را سراغ دارم که هر صبح که بیدار می‌شوند، حضرت را به منزلشان دعوت می‌کنند و بعد طوری به کارهای خانه می‌پردازند که گویی مهمان عزیزی دارند و اما معجزه‌ها شنیدم از این ماجرا... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روضهٔ خانوادگی ما» (مامان ، ۱۱، ۶، ۲.۷ و ۷ماهه) چند روزی بود که فاطمه می‌خواست حلوا درست کنیم و بگذاریمشان لای نان‌های حصیری. به یاد پارسال، که خودش تعارف می‌کرد و می‌گفت: «لطفاً صلوات برای امام زمون یادتون نره.» قول داده بودم روز اول محرم حلوا می‌پزیم. الوعده وفا! آردها را توی تابه رهایشان کرده‌ام واجازه دادم تا باقاشق چوبی همشان بزند. این روزها به اندازهٔ نوک سوزن حال عمه سادات را می‌فهمم.😔 دور وبرم شلوغ‌تر از قبل است. بچه‌هایی که امیدشان به من است و خواسته‌هایشان را از دست‌های من طلب می کنند. به یاد عمه جان! که برای بچه‌ها طعامی مهیا می‌کردند تا جان بگیرند و توانشان بدهد برای گریه‌های گاه وبی‌گاهشان.😥 زیر لب زمزمه می‌کنم؛ عمه سادات بی‌قراره / غصه و غم‌هاش بی‌شماره غروب... اشک از گوشهٔ چشمم شره می‌کند. این روزها برای خودم یک پا روضه‌خوان شده‌ام. محمدحسین، نوزاد هفت ماههٔ خانه‌مان، از شلوغی و گرما کلافه می‌شود و بی‌قرار. خدا نکند که ساعت خوابش بهم بخورد. آن وقت است که زمین و زمان را بهم می‌دوزد. امسال نیت کرده‌ام که روضهٔ کوچک خانگی بگیریم. یاعلی گفتیم و گوشه‌ای از اتاق را با روسری سیاه‌ها و پرچم‌های عزا حال و هوای هیئت داده‌ایم. فاطمه، سر از پا نمی‌شناخت. لباس سیاه خودش و زینب و محمدحسین را آورد و تنشان کرد. موهای زینب گلی را با وسواس شانه می‌زد و گیره‌ها را یکی یکی روی سرش امتحان می‌کرد. هنوز سه سالش تمام نشده. محمدمهدی حرکات زینب را زیر نظر داشت. زینب شیرین زبانی می‌کرد و نگاه محمدمهدی روی دخترک سه سالهٔ خانه‌مان قفل شده بود. به گمانم به سه سالهٔ ارباب فکر می‌کرد. به خرابهٔ شام...😔 کاش کربلا بودی و دوشادوش قاسم پا در رکاب اماممان... کاش مایهٔ دلگرمی مادر سادات باشی... علی عرقچین سیاه روی سرش گذاشته و عبای بابا روی دوشش. با یک دست گوشه‌های عبا را نگه داشته و با یک دست بلندگو را محکم گرفته. کی تو این‌قدر بزرگ شدی مادر؟ از کودکی پا منبری پر و پا قرص باباست. ریشه‌اش پای گریه‌های عزاداران حسین سیراب شده و حالا نهال شدنش را می‌دیدم. که‌ به بار نشسته. کاش امضای مادرمان پای روضه‌هایت باشد. و دلم قرص می‌شد که فدايی مولای‌مان خواهی شد. مثل عبدالله‌، فدايی عموجان! درست است امسال توفیق روضه رفتن ندارم ولی دلم گرم است به همین مجلس بی‌ریای کوچک خودمان. بچه‌ها خودشان به تنهایی برایم کربلا ساخته‌اند. راستش این جا روضهٔ مجسم است. کافی‌ست نگاه‌شان بکنم و بی‌هوا، پای دلم برود... آن جایی که حتی تصورش ویرانم می‌کند. محمدحسین شیرش را سیر خورده و چشم‌هایش کم‌کم گرم خواب شدند. فاطمه سینی‌به‌دست با چای دارچین و نبات، و حلوای نان حصیری دور اتاق می‌چرخد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«از سفر حج تا اربعین» (مامان ۱۵، ۱۲، و ۷ساله) امسال، به خواست الهی، نه با خواست خودم، حاجیه خانم شدم.😃 عشق به سه تا فرزندم، جدا شدن از اون‌ها رو برام محال کرده بود. ماه رمضون امسال دو تا پسرها روزه‌دار بودن. روزهای سختی بود. با اینکه خودم، به خاطر مشکل پزشکی، روزه نمی‌گرفتم، اما عین پروانه دورشون می‌گشتم.🧡 گرسنگی، گرما، امتحانات مدرسه و کم‌خوابی‌های بعد سحر، همه و همه دشواری روزه‌داری رو چند برابر کرده و کم طاقتی بچه‌ها هم یک آش شله‌قلمکار از ماه رمضان امسال برای من ساخته بود. مدام در حال پخت غذای مقوی، دوست داشتنی و اشتهابرانگیز بودم.😅 جدای از این، ناز کشیدن و تحمل بداخلاقی‌ها و قوت روحی دادن، صبر زیادی می‌طلبید و دیگه وقتی برای خودم نمی‌موند. فقط تو دلم با خدا نجوا می‌کردم که خدایا منو ببین دارم بندگی کردن رو برای بچه‌هام هموار می‌کنم... ازم قبول کن... امسال اولین سالی بود که دعاهای «اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام» رو هم از شدت خستگی نمی‌خوندم.😵😴 فقط یک شب خوندم و تمام... اما خدا همین رو برمن پسندید و گفت بیا کارت دارم و من بدون هیچ زمینهٔ ذهنی و برنامه‌ریزی قبلی، با همسرم راهی حج شدم.🥺 حتم داشتم خدا به خاطر بچه‌هام به من نظر کرده... یک سفر کاملاً جدی. ۳۶ روز در محضر ربّ تربیت شدم. قضیه این بود که همسرم محاسبه کرده بودن و با پرسش از مرجعشون اعلام استطاعت کرده بودن و بعد هم به بنده اصرار کردن که باید همراهم بیای. من هم هاج و واج مونده بودم که چرا الان من باید بیام؟! بچه‌هام رو که به شدت به هم وابستهٔ عاطفی هستیم چه کنم؟ و... سریع برای من فیش آزاد خریدن و منم بهت‌زده که داره چه اتفاقی می‌افته... تو سازمان حج و زیارت قدم می‌زدم، مثل آلیس در سرزمین عجائب... کار حج من زودتر از شوهرم جور شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در این سن ۳۷ سالگی، حاجیه خانم بشم.🥺 بچه‌ها رو خونهٔ پدر و مادر عزیزم گذاشتم و راهی شدیم. موقع رفتن، همه‌مون غم‌زده بودیم. دوران سختی هم برای من بود، و هم بچه‌ها. ولی یک سفر تربیتی عجیب بود. توی سفر چندین بار بریدم و به خدا گفتم دیگه نمی‌تونم و خدا نشون داد می‌تونم. یک بار تو مکه رو به قبله نشستم و گفتم دیگه نمی‌تونم دوری از وطن و بچه‌ها رو تحمل کنم.😣😩 دو هفته به برگشتمون مونده بود و اعمال کامل تموم شده بود... و خدا انگار یه کاسهٔ صبر روی سرم ریخت و من به طرز عجیبی صبور شدم... حتی هم‌کاروانی‌هام هم متوجه شده بودن. بسیار آرام شده بودم و انگار آدم قبل نبودم. به حضور حتمی امامم فکر می‌کردم. در جایی که مملو از نور بود و زمان و مکان انگار معنا نداشت. در دست خدا بودم و او خوب ورزم می‌داد... با سبک‌بالی برگشتیم. یکی از دستاوردهای سفرم این باور بود که نباید از سختی ترسید و نباید بچه‌ها رو از سختی دور کرد. سختی کشیده‌ها ظرف‌های بزرگتری برای دریافت رحمت الهی دارن.🧡 همین تفکر باعث شد امسال برای اولین بار خانوادگی راهی پیاده‌روی اربعین بشیم. می‌دونستم سفر سختیه. اما با فرزندانم راهی شدم تا باز هم به خاطر نشان مادری‌م، من رو هم بهتر بپذیرن. دلم نیومد عزیزانم رو از فیض حضور در خیل عاشقان اباعبدلله (علیه‌السلام) محروم کنم. و عجب سفر دل انگیزی شد... ادامه:👇🏻👇🏻👇🏻
«به دنبال نیم ساعت خواب» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) - مامانی...مامانی چشم‌های غرق خوابم را از پشت پلک تکان دادم. - مامانی... مامانی چاره‌ای نبود. گوشی را نشانم داد: «زمزش رو می‌زنی؟» همان رمز را می‌گفت.🤭 بلافاصله ادامه داد. رویم را هم برمی‌گردانم که نبینم: «فقط یه کم بازی می‌کنم.» از لای پلک‌های نیمه‌باز رمز گوشی را زدم گفتم: «بذار یه کم بخوابم.» آرام از اتاق بیرون رفت. فک کردم چقدر خوابیده بودم؟ احتمالاً نیم ساعت. معمولاً بیشتر از این طاقت دوری‌ام را ندارند.😅🤦🏻‍♀️ دیشب بعد مهمانی تا دیروقت بیدار بودند و به زحمت خواباندمشان و تا نماز صبح چهار پنج ساعت بیشتر نخوابیدم و از صبح هم تا ظهر در تکاپوی فرستادن نوبتی چهار تا بچه به مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه بودم و تازه یکی دو ساعت هم وقت برای انجام یک تحقیق گذاشته‌ام. پس حالا حقم هست نیم ساعت بیشتر بخوابم. تحقیق... نکند... دست بردم اطراف بالش پس دفترم؟😱 قبل از خوابیدن از ذهنم گذشت که بهتر است از نتیجهٔ کار عکس بگیرم ولی خستگی اجازه نداد. همهٔ دفترهایم به محض بر زمین ماندن به همین سرنوشت دچار می‌شوند. دفتر نقاشی. این هم سررسیدی مربوط به زمان دانشگاه بود. با کلی خط‌خطی که طی این سال‌ها توسط هر کدام از بچه‌ها در صفحات مختلفش به یادگار مانده. یادم افتاد وقتی بازش کردم روی یک صفحه‌اش چیزهایی در مورد برنامه‌ریزی آرمانی و تابع هدف نوشته بودم ولی هیچ یادم نیامده بود که این درس‌ها را کی خوانده ام.😉 هنوز در آن خلسهٔ شیرین بین خواب و بیداری بودم. فکر کنم حالت آلفا یا همچین چیزی باید باشد. زمانی که مغز در بیشترین حالت آرامش است. لحظاتی قبل از خواب و لحظاتی بعد از بیداری. شاید همان لحظه که تو در ناخودآگاهت تصمیم می‌گیری از دندهٔ چپ بلند شوی یا راست. باید سعی می‌کردم برگردم به عالم خواب راستی چطور می‌شود خوابید؟ آهان. فکرت را خالی کن. سعی کن صداها را نشنوی. به دفتر فکر نکن. حالا تنفس عمیق؛ دم بازدم دم... از ذهنم گذشت خوش به حال همسرم که به محض اینکه اراده می‌کند می‌خوابد و حتی اگر با صدای بچه‌ها بیدار شود باز هم بلافاصله می‌تواند بخوابد. خب معلوم است که بعد هم اخلاقش خوب است. من هم اگر... نه، نباید فکر کنم!🫢 زنگ در را زدند. سرویس طوبا بود. راستی راننده دیروز چطور یک بچهٔ دیگر را به جای مبینا از مدرسه برایم آورده بود. وای چقدر گریه کردم. بچه‌ام چه خاطره‌ای برایش ماند. روز اول مدرسهٔ یک بچهٔ پیش‌دبستانی نباید آن طور پر استرس می‌بود. آن دختر بچهٔ دیگر که فقط تلفظ اسمش شبیه مبینا بود و به خیال اینکه لابد زن می‌خواهد او را به مادرش برساند دنبال راننده راه افتاده بود و تا دم در خانهٔ ما هم آمده بود، را بگو. معلم و مادرش چه حالی داشتند.🤦🏻‍♀️ کاش بچه‌ام را نیم ساعت پیش فقط به خاطر اینکه بگذارد بخوابم و سر یک تکه لواشک انقدر با محمدمهدی کل‌کل نکند دعوا نمی‌کردم. خب من هم خسته‌ بودم. تازه من که خیلی هم دعوا نکردم. فقط فرستادمش بیرون و به فاطمه سپردم که مراقب باشد بچه‌ها به اتاق نیایند. اصلاً دیروز هم نگذاشتم بفهمد گریه کردم و ترسیده بودم. خودش هم لابد در مدرسه با دوستانش مشغول بازیگوشی بوده و حس نکرده چه اتفاقی افتاده. آخ نباید فکر کنم!😬 صدای طوبا می آید که دارد شعر پارسال کتابش را از حفظ می‌خواند. احوال‌پرسی پروانه از گل... احوال پرسید... گل گفت خوبم... پروانه خندید... صدا از اتاق کناری مثل لالایی نرمی به گوشم می‌خورد و مدام دور و نزدیک می‌شود. حدس می زنم طوبا سوار تاب باشد. احتمالاً علی هم در اتاق خودش است که هنوز سر و صدای دخترها در نیامده. نه طفلی همیشه ملاحظهٔ خواب بودن من را می‌کند. تازه گاهی چقدر هم با خواهرهایش مهربان است. تجسم نکن! به صدا گوش نده! دم... بازدم... محمدمهدی گاهی آهنگ شعر را با صدای نازک به زبان خودش تکرار می‌کند. دَدَ دَدَ دلم قنج می‌رود. نمی‌توانم گوش ندهم. گوش تیز می‌کنم و با لذت صداها را همراه دم و بازدم فرو می‌دهم.‌ دلم تنگشان می‌شود. انگار من هم بیشتر از نیم ساعت طاقت نمی‌آورم. تازه پنج شش ساعت خواب برای یک مادر خیلی هم زیاد است. حالا گیرم نیم ساعت کمتر یا بیشتر.😅 باید یک دفتر دیگر بردارم و برنامهٔ کارهایم را در آن بنویسم. یادم باشد بازی با بچه‌ها را هم اضافه کنم. یک برنامه‌ریزی آرمانی. و یادم باشد بالای همهٔ برنامه‌هایم بنویسم آن لحظه که شیرینی صدای کودکانت بر شیرینی خواب غلبه کند آلفاترین لحظه است... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کمک‌های خودجوش» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) تازگی به یکی از خوبیای مغفول ماندهٔ دههٔ شصت پی بردم؛ «اینکه هر کدوم فوقش یه عروسک داشتیم و یه سرویس اسباب‌بازی پخت‌و‌پز» اون وقت هم قدر اون اسباب‌بازی‌ها رو می‌دونستیم و هم ناچار برای اینکه حوصله‌مون سر نره، خودمون رو با بازی‌های خلاقانهٔ دیگه سرگرم می‌کردیم و از همه مهم‌تر دائم اسباب‌بازی‌هامون تو دست و پا نبود که داد بزرگترا دربیاد.😜 پامونم که فقط موقع اتل متل جلوشون دراز می‌کردیم.😅 بازی‌هامون لی‌لی و یه‌قل‌دوقل و هفت‌سنگ و دزدوپلیس و... بود. ابزارش هم معمولاً یا سنگ بود یا کش یا جعبه کبریت و مقداری دست و پا. هیجان و حرکت و خلاقیت و سازگاری و کلی انرژی مثبت حاصل این بازیا بود. اصلاً معنی زندگی رو همین جوری یاد می‌گرفتیم. حالا اما علاوه بر اینکه این هیجان‌ها هر روز باید یا تو فضای مجازی و بازی‌های رایانه‌ای و به شکل کاذب تخلیه بشه، بچه‌ها یک عالمه هم اسباب‌بازی دارن؛ برای اینکه خدای نکرده حوصلههٔ بچه‌ سر نره و احساس کمبود نکنه و از پدر و مادر خود راضی و خشنود باشه😅 که این قدر به فکرشون بودن و تو خرید سیسمونی نیازهای نوجوانی بچه رو در نظر گرفتن و تازه پاشونم جلوی بچه دراز نمی‌کنن.🤭 متاسفانه تو خونهٔ ما هم این مورد تا حدی وجود داره. البته تو خونهٔ ما به خاطر تهیهٔ اسباب‌بازی‌های گرون سخنگو (به اسم خواهر و برادر) آسیب این موضوع کمتره. ولی خب تا همین چند وقت پیش هنوز این مسئله که هر روز از اول صبح یکی دو سبد اسباب‌بازی توسط این هم‌بازی‌های بازیگوش وسط خونه پهن بشه، حل نشده بود. راه‌حل زود بازدهٔ من این بود که چند دقیقه قبل از اومدن پدر خانواده بگم بچه‌ها بدوین خونه رو جمع کنید، بابایی داره میاد و البته گاهی هم پیش می‌اومد که در طول روز خسته از ریخت‌و‌پاش داد بزنم که: «پاشید جمع کنید این آت و آشغالاتونو» و هر بار بسته به فرکانس و شدت صوت یه تعداد از اسباب‌بازی‌ها سر جاشون قرار می‌گرفت. اما حالا چند روز بود که می‌دیدم دخترا دارن به صورت خودجوش نه تنها اسباب‌بازی‌ها بلکه کل خونه رو جمع می‌کنن🧐😳 و بلکه‌تر گردگیری و شستن ظرف‌ها و کارای دیگه رو هم انجام می‌دن.😌 کار که به مرتب کردن جاکفشی رسید دیگه برنتابیدم و پیگیر شدم بفهمم جریان چیه.🤔 بعد مدتی گوش تیز کردن و دقت تو رفت‌وآمدها و شنیدن نجواهای خواهر برادری در خصوص چونه زدن سر امتیاز، کاشف به عمل اومد که پسر بزرگم برای خواهراش یه لیگ دسته یک «انتخاب کدبانوی نمونه» برگزار کرده و بابت هر کاری که تو خونه انجام می‌دن بهشون امتیاز می‌ده و آخر هفته هم برای هر کدوم که بیشترین امتیاز رو بگیرن یه هدیه می‌گیره که اون هدیه هم به نوبهٔ خود به سبد اسباب‌بازیا اضافه می‌شه.😁 پولش رو هم از محل پول توجیبی مدرسه‌ش ذخیره می‌کرد. چند هفته به همین منوال گذشت و من راضی و خشنود از مرتب بودن خونه و تربیت کردن چنین جواهرهایی در قصر آرزوهام بودم که شنیدم زمزمه‌ها و نجواها داره تبدیل می‌شه به بحث و جدل و دعوا.🤦🏻‍♀️ ظاهراً شرکت‌کننده‌ها از نحوهٔ داوری رضایت کافی نداشتن و البته نارضایتی‌شون چندان هم بی‌راه نبود‌. چون کم‌کم روابط داشت بر ضوابط غلبه می‌کرد و علی با هر کدوم از خواهرا که سر لج می‌افتاد یهو بیخود و بی‌دلیل بهش یه امتیاز منفی می‌داد.😏 تا بالاخره یه روز که طوبی همهٔ تلاشش رو کرده بود و فقط ۵ امتیاز مثبت گرفته بود با فریاد علی که گفت: «طوبی ۲۵۰ امتیاز منفی» به خودم اومدم و دیدم اگه دخالت نکنم در اثر دیکتاتوری پسرم این درام تبدیل به یه تراژدی غمبار می‌شه. لذا عطای تمیز بودن خونه رو به لقاش بخشیدم و گفتم دیگه بار آخرتون باشه که دست به سیاه و سفید می‌زنین:)) حالا غصه‌م گرفته بود که دوباره من موندم و به هم ریختگی‌های صبح تا شبشون. البته خدا رو شکر خیلی زود خودشون ماجرا رو مدیریت کردن و تصمیم گرفتن در این زمینه به یه تبانی مجددی برسن که هم خدا راضی باشه هم خلق خدا.😅 حالا نه علی مثل قبل با سختگیری و سوگیری مدیریت می‌کنه و نه دخترا به خاطر تبدیل شدن به شخصیت کارتونی مورد علاقه‌شون (کوزت) معترض هستن. منم به همین مقدار که ریخت‌وپاش خودشون رو جمع کنن و گاهی تو آوردن و بردن سفره کمک کنن و البته وقتی بابایی میاد خونه مرتب باشه، راضیم.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«شما به چی معروفی؟» (مامان ۱۴.۵، ۱۰، ۸، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) هر آدمی دوست داره دیگران اون رو با یه ویژگی خاص به یاد بیارن یا با یه چیزی خودش رو متمایز کنه.🥰 دوست داره بابت یه موضوعی به خودش افتخار کنه، جوری که وقتی داره در موردش با دیگران حرف می‌زنه چشاش برق بزنه.🥹 حالا اون چیز ممکنه یا عنوان شغلی، یا موفقیت تحصیلی یا اگه خیلی ساده باشیم، زرق و برق و اسباب اثاث خونه‌مون باشه. گاهی هم ممکنه بوته‌ای باشه که کاشتیم و شاهد رشدش بودیم و حالا گل داده.☺️ منم از این قاعده مستثنا نیستم.😉 ولی راستش فکر می‌کنم هیچ‌وقت هیچ‌کدوم از عنوان‌هایی که آدم‌ها معمولاً باهاش کیف می‌کنن، منو راضی نکنه و باعث نشه عمیقاً خوشحال بشم.🧐🫢 مدت‌هاست هر جا می‌شینم با افتخار فقط از یه عنوان می‌گم. به هرکی برسم و زمینه رو مناسب ببینم، فوری از اینکه یه پسر کوچیک دارم می‌گم و بلافاصله اضافه می‌کنم که سه تا آبجی و یه داداش هم داره.😍 فرق نمی‌کنه تو مترو به بهونهٔ ساکت کردن یه پسر بچه که داره بدقلقی می‌کنه، با ذوق و شوق از اینکه یه بچهٔ هم‌سن تو دارم بگم، تو تاکسی به یه راننده که از مشکلات زندگی ناله می‌کنه از برکت اومدن بچه‌ها بگم، یا تو مطب پیش پزشکی که با تعجب از داشتن چند بچه به قصد سرزنش کردنم از وضع اقتصادی جامعه می‌گه، از رزاقیت خدا و تجربهٔ رشد مالی بعد اومدن بچه‌ها بگم. حتی تو فامیل و دوست و آشنا و در و همسایه که خودشون رو از لذت داشتن یه تعداد بچهٔ قدونیم‌قد محروم کردن و مدام برام دلسوزی می‌کنن، انقدر از کیف بچه‌ها گفتم و عملاً هم حال خوب ما رو دیدن، که حالا گاهی به شوخی می‌گن واسه تو پنج تا بچه کم بود، پنج تا دیگه هم بیار!🤭😉 خلاصه هر جا بشینم، دوست دارم بی‌ربط و باربط سر صحبت رو باز کنم و یه جوری از ذوق داشتن پنج تا بچه و اینکه من تازه حالا دارم معنی واقعی زندگی رو می‌فهمم، بگم و از وقتی پنج تا شدن شادی ما چقدر بیشتر شده و... مثلاً می‌گم این رو شنیدین که رفتار آدم‌ها برآیند رفتار پنج نفری هست که باهاشون معاشرت می‌کنه؟ خب منم با این پنج تا بچه معاشرت می‌کنم که انقدر خجسته‌م!😅 حتی بین دوستانم این تکیه کلامم که اگه پنجمی رو بیاری، فلان مشکلت حل می‌شه، تبدیل شده به شوخی و مثل.☺️😄 و اصلاً کیه که وقتی ذوق چشم‌هام رو ببینه، چند لحظه از دنیای خودش فارغ نشه و وارد حیاط خلوت ذهن من نشه و همراه من مزهٔ این خوشی رو نچشه؟! نمی‌دونم عدد پنج حکمتی داره یا فقط برای من اینطور بود، که باید پنج تا بچه می‌داشتم تا بتونم تو آسمون مادری اوج بگیرم و از بالا همهٔ مشکلات رو کوچیکتر ببینم و همهٔ زیبایی‌ها رو عمیق‌تر... گرچه بعد هر کدوم از بچه‌ها فکر می‌کردم دیگه پیمانهٔ محبتم لبریز شده و چقدر راضی‌ام! اما حالا می‌تونم بگم اون وقتا اصلاً خیلی چیزی از لذت مادری درک نمی‌کردم.😅🤪 شاید گاهی وقت‌ها فشارها و سختی‌ها بر روحم غلبه می کرد و من رو خسته می‌کرد. حالا با داشتن چند فرشته که نور پاکی‌شون دور تا دورم رو گرفته، تازه می‌فهمم که چقدر غرق نعمتم و چقدر فطرتی که تا مدتی پیش درگیر راضی کردن دیگران بوده، شکفته شده و چقدر من به خودم نزدیکم...💛 حالا دارم واقعاً زندگی می‌کنم. خود خودمم یه مادر و همین مهم‌ترین و افتخارآمیزترین عنوان تو زندگی منه🌸 خستگی؟ بله مگه می‌شه خستگی نداشته باشه؟! ولی مگه کار بیرون و دنبال شغل و مدرک و... بودن، دوندگی و خستگی نداره؟😉 حالا من یاد گرفتم از این خستگی که سر شوقم میاره و واقعی‌ترین حس رو نسبت به خودم بهم می‌ده، استقبال کنم و مدیریتش کنم و دوست دارم به همه این کیف رو بچشونم. خسته اند از این زمانه باز مردم، می‌روم در تمام شهر لبخند تو را قسمت کنم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif