«من ابر زن نیستم.(۱)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله ، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
این روزا زندگیم به هم ریخته و به تبع اعصابم هم…🫢
باید یه تصمیم مهم میگرفتم.
بذار از اول اول براتون بگم.
چند ماه بعد از ازدواج که خدا علی آقا رو به ما هدیه داد، اوضاع زندگی خیلی مرتب و ترگل ورگل نموند. بالاخره بارداری و دانشگاه رفتن و زندگی تو شهر غریب سخت بود.
فاطمه خانم که دنیا اومد، علی آقا ۱سال و ۲ماهه بود. دانشگاه نمیرفتم و در بست خونه بودم، ولی این دو تا وروجک بیشتر از یه آدم شاغل تماموقت😥 از من انرژی میگرفتن. صبح تا شبم شده بود این دوتا… باز هم طبیعتاً اوضاع خونه تعریفی نداشت، ولی حال دلمون خوب بود.☺️ پذیرفته بودیم که با دو تا بچهٔ کوچولو با فاصلهٔ ۱ سال این شرایط طبیعیه.
گذشت و گذشت و گذشت تا فسقلیهای ما برای خودشون خانم و آقایی شدن.
علی آقا ۵ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله شد.
دو سه سال سخت نوزاد و نوپا داری گذشته بود.
دو سال بعد اوضاع خونه قشنگ شده بود. خونه معمولاً یه حد مناسبی از نظم و مرتبی رو داشت. وقت من آزادتر بود. بچهها چسب😅 من نبودن. کارهای شخصیم، مطالعاتم، درسم و… سرجاش بود.
تا اینکه خدای مهربون آقا رضا رو هم به ما بخشید… دیگه کمکم داریم میرسیم به اصل ماجرا…😅
آقا رضای ما یه وروجک خیلی وابسته است با داستانهای زیاد…😥 تو همین ۷ ماه اول زندگیش، هر روز به شکلی خودش رو به بغل من بسته…🤕
یه مدت کولیک و گریههای شدید، بعدش رفلاکس و گریههای وحشتناک، انقدر که خودمم پابهپاش گریه میکردم. مرحلهٔ بعد حساسیت به پروتئین گاوی و پرهیزهای غذایی خودم و بیقراریهاش، بعد همهٔ اینها، دو سری درگیری تنفسی…
تااااا الان که با بد غذایی و وابستگی زیاد، میگه از سر جات بلند نشو و من همهش در خدمت آقا هستم…🥴
خلاصه اینکه یهو با شرایطی مواجه شدم که وقتم خیلی محدود شد… کارهای شخصی خودم که هیچی، کارهای خونه هم زمین موند.
خونه به هم ریخته، آشپزخونه نامرتب، لباسهای جمع نشده و…
و منی که بعد دو سه سال به خونهٔ مرتب، داشتن وقت شخصی، روال منظم کاری و… عادت کرده بودم، حالا با این شرایط مواجه شده بودم و کاری هم از دستم برنمیاومد.🤷🏻♀️
این آشفتگی اعصابم رو هم ضعیف کرده بود و کلافه میشدم. کنار همهٔ اینها، اطرافیانی بودن که انتظار خونه و شرایط قبلی رو داشتن.
مهمونهای سرزدهای که فکر میکردن هنوز خونه نظم قبل رو داره. کسایی که یادشون رفته بود خونهٔ نوزاد دار چه شکلیه.
دوستایی که هرکدوم به یه شکلی یادآوری میکردن تو مادر کاملی نیستی، تو زن خوبی نیستی که قبل عید نتونستی خونهتکونی کنی.😢
اگر زن خوبی بودی خونهت این شکلی نبود. مشکلت خستگی جسمی نیست، باید بتونی به همهٔ کارهات برسی...
و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم که شما متوجه نمیشین وقتی در طول روز یه وروجکی نذاره از سر جات بلند بشی، یعنی چی!!!
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۲)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
نتیجهٔ همهٔ فشارهای ذهنی، جسمی و روحی که گفتم، حال بد بود. حالی شبیه افسردگی، دلگرفتگی، خستگی از بچهها و خونه. حال خوبی نبود…😥
بدتر اینکه وقتی حال مامان خونه خوب نباشه، حال بچهها هم خوب نیست، حال بابای خونه هم خوب نیست.
برای همین نشستم کلی فکر کردم. بالا و پایین کردم که ببینم برای خودم چهکاری میتونم بکنم…🤔
سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. از تمام حرفها و توقعات ریز و درشتی که همه ازم داشتن. از تمام ایدهآلهای عرفی زن و مادر نمونه. سعی کردم روی حال خوب خودم، خانواده و وظایفم تمرکز کنم.
یادم افتاد اون دورهٔ کوچیکی بچهها خونه همیشه همین شکلی بود.🙂 کاری هم از دستم برنمیاومد و من پذیرفته بودم. باهاش حالم بد نمیشد. میدونستم اوضاع همیشه اینطوری نمیمونه.
اون موقع بنا به شرایطم، نزدیک کسایی نبودم که هی بخوان بهم بگن خونهت باید اینطوری باشه یا اونطوری…😏
پس باید دوباره این شرایط رو بپذیرم، باید یادم باشه خدا از من چی میخواد.☺️ الان سختتر از اون موقعست، چون یه مدت به خونهٔ مرتب عادت کرده بودم، به کارهای روی روال عادت کرده بودم، الان دیدن نامرتبی از اون موقع برای خودمم سختتره.
ولی برای سلامتی روحی خودم و بچهها این کار لازمه…😊
باید بپذیرم شرایط خوهٔ بچهدار همینه. باید یادم باشه هر کی هرچی هم که بگه، من خودم میدونم و خبر دارم که کوتاهی نمیکنم. *«تنبلی»* نمیکنم. میدونم خدا بیشتر از وسعم تکلیفم نمیکنه.
من میتونم وقتی نوزادم میخوابه، کار خونه کنم ولی روحم هم نیاز به تفریح و استراحت و پرداختن به علائق و کارهای شخصی داره.😉
من حق داشتن وقت شخصی رو دارم و این حق رو از خودم نمیگیرم. سعی میکنم وقتی بچه میخوابه، استراحت کنم و به کارهای شخصیم برسم و بابت کارهای رو زمین موندهٔ خونه عذاب وجدان نگیرم.☺️ پس وقتی آقا رضا میخوابه، کتابهای مورد علاقهم رو میخونم، درس میخونم، برای مادران شریف پست مینویسم و هرکار دیگهای که احساس کنم دوست دارم انجام بدم، ولی تو روز و با رضا براش وقت ندارم.
مثلاً چند وقت پیش بعد از کلی خستگی روحی و جسمی دلم کاردستی خواست. خونه خیلی به هم ریخته بود. تو آشپزخونه هم به زور میشد راه رفت ولی من توان کار خونه نداشتم😩 و نشستم کاردستی درست کردم.😍 و هنوز هربار که میبینمش، حس خوبی ازش میگیرم. هر چند چون رضا خیلی بچهٔ کمخوابیه، وقت خیلی زیادی ندارم. و نهایتاً روزی ۲ ساعت وقت دارم. اما سعی میکنم از همون هم طوری استفاده کنم که نتیجهش خوب باشه.🥰
و حالا هر روز به خودم میگم اين شرایط طبیعیه! تو ابر زن نیستی! تو انسانی با ظرفیت و توان محدود! خونه قراره محل آرامش باشه. درسته که خونهٔ مرتبتر آرامش بخشتره، ولی قرار نیست به خاطر مرتب کردن خونه، حال خودت و بچههات بد بشه.☺️
البته که در کنارش سعی میکنم از بچهها به اندازهٔ ظرفیت و توانشون کمک بگیرم، خودم هم تا حد توان از وقتهای مرده استفاده کنم و هر وقت رضا بیدار و ساکته یا مشغول بازیه، کارهای خونه رو انجام بدم. ولی قرار نیست به خاطر مرتب بودن خونه به جسم و روحم آسیب بزنم.
انشالله این شرایط هم میگذره...
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تقویت مهارتهای اجتماعی دخترکم»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱۱، #زهرا ۹، #محمدحسین ۷، #فاطمهبشری ۳ساله)
معمولاً درمهمانیها بچههای قدونیمقد و پر سروصدا، خونه رو میذارن روی سرشون و حسابی بازی میکنن و خوش میگذرونن.🥳
اما گاهی اوقات هم پیش میاد میبینیم یکی دو تا بچه، از بقیه جدا هستن و تو جمع بقیه، شرکت نمیکنن.
یک گوشه بیصدا و ساکت میشینن و فقط نظارهگر بازی بچهها هستن.🤫
وقتی هم تقاضا میکنیم که برو با بقیهٔ بچهها بازی کن معمولا کنارهگیری میکنن و میگن راحتیم...🫢
دختر من از همون سن کم، به شدت این مدلی بود و با جمع کودکان همبازی نمیشد.
دوست یابیش چندان خوب نبود و خیلی ملاحظهکار بود و راحت نمیتونست با کسی صحبت کنه و یا همبازی بشه.
اگر کسی ازش سوال میپرسید، به من نگاه میکرد و منتظر میموند من به جاش جواب بدم.😐
کمکم که بزرگتر شد، حس خوبی به این حجم از رودربایستی دخترم نداشتم. میدونستم توی دلش آرزو میکنه که با بقیهٔ بچهها باشه اما روش نمیشه.🥲
تصمیم گرفتم یه کم کمکش کنم تا اوضاع بهتر بشه.
اول از توی خونه شروع کردم.😇
میوه میچیدم و ازش میخواستم بیاد از ما پذیرایی کنه.☺️
چون جمع، خانوادهش بود، پس با اعتماد به نفس این کارو انجام میداد و من مدام ازش تعریف و تمجید میکردم.
ماشاالله دخترم، چه خوب از پس این کار براومدی...😍
چقدر خوب بلدی تعارف کنی،
چقدر با ناز راه رفتی...🥰
باریکلا که میوهها نریخت با اینکه سنگین بود.
آفرین که اول به بزرگترت تعارف کردی...👏🏻
و...
اولین روضهای که شرکت کردیم، از دخترم تقاضا کردم که دستمال کاغذی بین اقوام تعارف کنه.☺️
اولش یه کم معذب شد، ولی وقتی کارش تموم شد خیلی راضی بود و تا آخر روضه دو بار دیگه خواهش کرد که دستمال تعارف کنه.😂
مرحلهٔ دوم، بعد از روضه بود که ازش خواستم فنجونهای خالی رو جمع کنه، پوست میوه و زبالهها رو بریزه داخل سطل و الحمدلله همکاری کرد و خودم هم کمی کمکش کردم. اما خیلی زود خواهش کرد که خودش تنها این کارو انجام بده و من نشستم تا راحت باشه.😎
دیگه همین روند رو ادامه دادم و خیلی راحت توی دور همیها، بلند میشد و از پیشم میرفت.😌
مرحلهٔ بعد صحبت کردنش بود که باید تقویت میشد.
برای همین سورهٔ زلزال رو که حفظ کرد، ازش خواستم که توی جمع برای همه بخونه و منم بهش جایزه بدم و به عشق جایزه پذیرفت.😅
هرچند که صداش کاملاً میلرزید.😢
غول این مرحله با همون بار اول شکست خورد.💪🏻
دیگه انقدر بهش مزه داد که قبل از هر مهمونی، شعری، سورهای، متنی، آماده میکنه تا برای همه بخونه.
در مورد همبازی شدنش با بقیهٔ بچهها متوجه شدم که با کوچیکتر از خودش راحتتر ارتباط میگیره.
هر چند که تمایل خودم این بود که با همسن خودش دوست بشه. اما اجازه دادم اول یاد بگیره ارتباط برقرار کنه تا بعد یاد بگیره بره سراغ همسن خودش.
خلاصه که چند تا بازی یادش دادم. گاهی هم لوازم بازی مثل وسایل نقاشی یا کاردستی و یا پازل و... از خونه میآوردم و دخترم با کوچیکترها مشغول بازی میشد، کمکم بازیشون برای بقیهٔ بچهها جلب توجه میکرد و همه دور دخترم حلقه میزدن و میخواستن که توی بازیشون شرکت کنن.😍
و اینگونه بود که دخترم دوستان زیادی پیدا کرد.
دو سه تا جملهٔ راحت هم یادش دادم که اگر جایی بودیم، مثلاً مسجد و دلش خواست که با کسی دوست بشه، از اونا استفاده کنه و دخترم هم چون خیلی علاقه داشت که دوستان زیادی داشته باشه، با میل و رغبت پذیرفت.
اینکه برای شروع یک ارتباط دوستانه بهتره به محاسن طرف مقابلش اشاره کنه.
مثلاً بگه سلام عزیزم میای بادهم دوست بشیم
چقدر موهات/لباست و... قشنگه، میشه پیشت بشینم و با هم صحبت کنیم؟😃
یا منم مثل شما خواهر کوچولو دارم، خیلی بامزهست و...😀
بهش یاد دادم که اول بره جلو و صحبت رو شروع کنه تا کمکم یخشون باز بشه و با هم دوست بشن.
الحمدلله خیلی نتیجهٔ مثبت گرفتم و راضی بودم.☺️
الان دخترکم نسبت به دو سال گذشته کاملاً متفاوت شده، تعارف و رودربایستی رو گذاشته کنار، مدیریت روابط و دوست یابیش به شدت تقویت شده و الحمدلله من و خودش خیلی از شرایط راضی هستیم.🤩❤️👏
پ.ن: مادران عزیز اول نسبت به تیپ شخصیتی فرزندتون شناخت پیدا کنید.
بررسی کنید آیا واقعاً خجالتی و تعارفیه یا درونگراست؟!
اگر کودکی درونگرا باشه، این نوع برخوردها طبیعیه و آسیبزا نیست، اما اگر مثل دختر من کمرو و تعارفی بود، ممکنه در سنین بالاتر به خاطر این نوع رفتار، قدرت نه گفتن رو نداشته باشه، ممکنه توانایی ارتباط برقرار کردن رو پیدا نکنه، ممکنه از حقوق خودش به خاطر خجالت کشیدن، چشمپوشی کنه و... که در این صورت با همراهی مادر و خانواده و انجام چند اقدام ساده و مستمر، میتونید فرزند رو از بند تعارفات رها کنید.☺️😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«به همین سادگی! به همین خوشمزگی»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹ و #محمد سعید ۴.۵ ساله)
ساعت هشت است که به خانه میرسم.
از ساعت سه که از خانه بیرون رفتهام، بچهها را ندیدهام. دلم برایشان تنگ شده🥹 و همزمان خستگی امانم را بریده.
کلید را میچرخانم و در را که انگار مثل من خسته است، به سختی هل میدهم و باز میکنم.
از حیاط نگاهی به پنجره میاندازم تا اوضاع را بررسی کنم، نور کم خانه مثل خبرچینی میگوید که بچهها تا ساعتی قبل خواب بودهاند.😴
وارد خانه که میشوم، همه چیز بیروح است. بچهها سلامم را با اکراه پاسخ میدهند😕 و باز چشمشان را به تلویزیون میدوزند... تنها کسی که استقبال گرمی میکند، پسر کوچکم سعید است. بعد شروع میکند به شکایت که حوصلهام سر رفته، حسین نگذاشته پویا ببینم،🥲 زهرا به من آدامسش را نداده😒 و...
خسته نگاهش میکنم، بغلش میکنم و چند بوس آبدار از لپهایش میکنم تا تلافی چند ساعت دوری را درآورده باشم.😍 دلم میخواهد یک ساعتی بخوابم😴 اما ناگاه دلم از بیروحی خانه ملال میگیرد.😞 به خودم یادآوری میکنم که مادر باید شادیبخش باشد...
با خستگیام چه کنم؟
یک ساعت دیرتر خوابیدن تا حالا کسی را نکشته.😉
فکری به ذهنم میرسد!
با خوشحالی رو به بچهها میگویم:«کی پایهست کیک درست کنیم؟»
چشمها از تلویزیون کنده شده و به سمتم میچرخد.👀 برق شادی در صورت دخترها نمایان میشود، حسین دلش را صابون کیک خانگی میزند😅 و سعید هورا گویان در بغلم میپرد و میگوید: تبلُّب بگیریم؟
تبلُّب بابا؟
تا حالا دلم رضا نداده تلفظ درست تولد را به او یاد بدهم!😅🤭
سری به نشانهٔ تایید تکان میدهم و به دنبال دستور کیکی راحت در پیامهای ذخیرهشده برای روز مبادا میگردم. در دلم خدا خدا میکنم که همهٔ مواد موجود باشند و خداوند پاچه خواری محمدحسین برای خرید رفتن را به من تخفیف دهد...😅
بساط کیکپزی حاضر میشود. تخممرغها و شکر را زینب و سعید نوبتی با همزن برقی هم میزنند، زهرا مسئول مخلوط و الککردن مواد خشک میشود و من مسئول گرمکردن شیر نسکافه
و در عرض تقریباً یک ربع و بعد از یک همکاری دلچسب، کیک داخل فر قرار میگیرد...😋
ساعتی بعد هم با ورود بابا، یک دورهمی و تَبَلُّب! صوری به صرف کیک و شیر و میوه برگزار میشود و شادی همهجا را فرا میگیرد.
🌸به همین سادگی🌸
پ.ن: چون کیک خوشبافت و خوشطعم و راحت و سریعی بود، توی پست بعدی طرز تهیهشو براتون میفرستم:😋😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«چطوری جزءخوانی کنیم؟»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶.۵، #فاطمه ۵ و #زینب ۱ سال و ۸ ماهه)
توی ماه رمضونهای بعد از مادر شدنم، شرایط مختلفی داشتم هر سال.
گاهی روزه میتونستم بگیرم و اکثراً هم به خاطر بارداری یا شیردهی نمیتونستم روزه بگیرم.
یه سالهایی سرم خلوتتر بود و میتونستم توی ماه رمضون روزی یک جزء قرآن رو بخونم و یه سالهایی ختم قرآنم نصفه میموند و کامل نمیشد.😥
داشتم امسال فکر میکردم که چیکار کنم بتونم با وجود مشغلههای سه تا بچهٔ کوچیک و آشپزی و روزهداری و مهمونی و… روزانه یک جزء رو بخونم و ختم قرآن این ماه رمضان رو کامل کنم.
یه سری نکات و راهحلها به ذهنم رسید:
تلاوت یک جزء قرآن حدود ۳۵ دقیقه زمان میخواد. صوتهای تحدیر (تندخوانی) جزء به جزء قرآن هم توی اینترنت هست و میشه همراه با اونها تلاوت کرد. که اونم حدود نیم ساعت زمان میبره.
البته من دوست دارم بدون گوش دادن صوت، خودم از روی متن قرآن بخونم و حس میکنم اینطوری تمرکز و دقتم به معنی آیات بیشتره و همهش نگران این نیستم که طبق سرعت قاری پیش برم و بهش برسم.😅
میدونم در طول روز این نیم ساعت زمان خالی رو دارم و چه بسا روزی بیشتر از نیم ساعت هم توی گوشیم مشغول سر زدن به فضای مجازی هستم. پس مشکلم کمبود زمان نیست.🤭
سعی میکنم اول صبح بعد از نماز، که بچهها خوابن و خونه ساکته، قرآن بخونم. هم تمرکزم بیشتره و هم هنوز گرسنه و تشنه نشدم و سرحالم.
کلا بهتره که همیشه مهمترین کار روزانهمون رو توی همون ساعتهای اول صبح انجام بدیم که خیالمون راحت بشه.☺️
میدونم که اگر بخوام یکباره کل یک جزء رو بخونم (یعنی ۳۵ دقیقه پشت سرهم بخونم) ممکنه خوابم بگیره و خسته بشم و تمرکز و حوصلهٔ کافی رو نداشته باشم و لذت نبرم از خوندن قرآن و هی منتظر باشم که زودتر تموم بشه و صفحههای باقی مونده رو بشمرم و…
پس به جاش یک جزء رو توی ۳ یا ۴ نوبت میخونم.👌🏻
گوشیم رو به اندازهٔ ۱۰ دقیقه کوک میکنم و همون مقدار قرآن میخونم و بعدش پا میشم یه کار دیگه انجام میدم. چند دقیقهای رو به خودم استراحت میدم و دوباره برمیگردم. (مثل روش پومودورو که چهار تا ۲۵ دقیقه کار با فواصل ۵ دقیقهای استراحت داره)
ترجیح میدم از روی مصحف (قرآن چاپی) با اندازهٔ بزرگ بخونم که تمرکزم بیشتر باشه. اگر قرآن دم دستم نبود، از روی گوشی هم میخونم یا اگر بیرون برم، قرآن جیبیم رو میبرم تا از فرصتهایی که پیش میاد استفاده کنم و بخونم. نکتهٔ مهم اینه که قرآن رو جلوی چشمم و روی میز بذارم که هر وقت دیدم یادم بیفته بخونم در طول روز.😉
اگر بعدازظهر بشه و هنوز جزء رو نخونده باشم، سعی میکنم از هر روش و فرصتی استفاده کنم تا بخونم. فرصتهای کوتاه ۵ دقیقهای که بچهها با هم مشغول بازی میشن، وقتی که زینب میخوابه، حتی آخر شب موقع شیردادن به زینب و در حالت دراز کشیده.😅
طبق تجربهٔ سالهای قبل میدونم که اگر یک روز از جزء خوانی عقب بمونم، جبرانش توی روز بعد سخت میشه. پس سعی میکنم روزانه یک جزء رو تموم کنم.
اگر هم قسمتی از جزء موند، فرداش بیشتر وقت بذارم و جبران کنم و نذارم بمونه.
بهتره که برای قرآن خوندن یه زمان مشخص اختصاص بدیم که فراموش نکنیم. مثلاً بعد از نماز صبح یا بعد از نماز ظهر یا هر ساعتی از روز که سرمون خلوت تره. میشه ساعت کوک کرد که سر ساعت خاصی روزانه بهمون یادآوری کنه برای قرآن خوندن.
پ.ن: جزء خوانی و ختم قرآن توی ماه رمضان سنت و فرصت خیلی خوبیه که بتونیم یک دور کلام وحی رو بخونیم و مرور کنیم و بهره ببریم.
ولی ممکنه شرایطش رو نداشته باشیم و نتونیم روزی یک جزء بخونیم.
پس به جاش هر چقدر که میتونیم بخونیم. نصف جزء، یک حزب، دو صفحه، یک صفحه یا نصف صفحه.
مهم اینه که توی این ماه عزیز، بیشتر از قبل برای انس با قرآن و تلاوت و تدبر تلاش کنیم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«زندگی، یک سفر کوتاه»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵، #هدی ۳ و #حیدر ۱ ساله)
سالی که گذشت، در دلش برای خانوادهٔ ما چند تجربهٔ خاص داشت که سر جمع یک ماه از زندگی ما رو درگیر کرد، ولی خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرد.
این چند تجربه، چند سفر با حضور بچهها بود با سختیهای زیاد و متنوع!😥 که همگی در دو چیز مشترک بودن:
۱. انجام گرفتنشون برای خانوادهٔ ما مهم و ارزشمند بود.
۲. به خاطر سختیهای قابل پیشبینی، منتفی نشدن و به سرانجام رسیدن😉
این دو ویژگی در این چند تجربه، ما رو مجبور کرد چند روزی به شکلی متفاوت زندگی کنیم. شکلی که منو با این سوال روبهرو کرد که چرا نشه این یک ماه رو به همهٔ زندگی تعمیم داد؟
🚙 اولین سفر کربلا بود.
رزق پسرک دو ماهه... سال گذشته، همین حوالی، کمی پیش از عید سعید فطر. سختیهای ریز و درشت داشت!🤐
مثلاً لب مرز متوجه شدیم مجوز خروج همسر مشکل داره. همونجا توسل کردم به عمهجان که؛ پا در راه شما گذاشتیم، شما هم سفر رو با بچهها و بدون برادرها به پایان رسوندید، وضعیت ما از اون که سختتر نیست...
خلاصه که همراه نشدن همسر، ما رو از ادامهٔ مسیر باز نداشت.😅
این سفر عجیب و سخت با آبلهمرغون نوزاد دو ماهه در روز پایانی سفر به انتها رسید.
🚙 دومین سفر مشهد بود.
چند ماه بعد از کربلا، مسیر ۱۴ ۱۵ ساعته با ماشین شخصی و نوزاد ۶ ماههای که اصلاً با ماشین ارتباط خوبی برقرار نمیکرد😱
و دخترهایی که فضای تنگ ماشین رو بر نمیتابیدن و تمام تلاششون رو میکردن که توی ماشین در حد شهربازی بهشون خوش بگذره.😅
🚙 الحمدلله روزی بچهها و لطف امام رضا (علیهالسلام) سومین سفر هم مشهد بود، این بار با قطار. اما قطاری که کل روز توی راه بود و بدترین بلیط برای سفر با بچه بود.🤷🏻♀️
یه بچهای که چهاردستوپا میرفت و یه دختر تقریباً ۳ ساله که تمایل شدید به قل خوردن😥 و خوابیدن😱 کف راهروهای قطار رو داشت.
🚙 و آخرین تجربه، سفر راهیان نور بود، با یک کاروان دانشجویی از دخترای مجرد همین چند هفته پیش، با یه بچهٔ نوپا و باز دختر ۳ سالهای بدون گوش شنوا🤭 که کاملاً در دنیای خودش سیر میکرد.
گفتن از جزئیات سختیهای این تجربها تمومی نداره. این تجربهها در ظاهر، لحظهلحظهشون پر از سختی بود.
کنار همهٔ سختیهای گلدرشت سفرها، خستگیها و بیخوابیها، آلودگیها و مریضیها، گرماها و سرماهای جانکاه و حتی چالش شدن طبیعیترین نیازهای بچهها مثل دستشویی و خواب و غذا، همیشه پسزمینهٔ سفرها بودن.
همهٔ اینها در کنار اینکه مراقبت از روحیهٔ بچهها برای ما مهم بود. اینکه اصل سختیها روی دوش ما باشه، نه بچهها؛
دو نفری سه تا بچه رو توی مسیری طولانی بغل بگیریم،😥😱 حواسمون به بستنی قیفیهای کنار بینالحرمین و عروسکفروشی یادمان هویزه باشه، تا از تجربه هایی که منسوب به امامامون هست، برای بچهها خاطرهٔ خوب به یادگار بمونه.
و اما ما با این سختیها چه کردیم؟
توی این سفرها گاهی غر بود.
اظهار خستگی و کلافگی بود.
اما همهش کم رمق میشد، وقتی یادمون میافتاد این خستگیها و فشارها برای چیه؟
که همهٔ اینها نتیجهٔ انتخابی آگاهانه بوده برای رسیدن به چیزهای با ارزش،
اون وقت به جاش همدلی و همراهی رمق میگرفت.🥰
و ایثار جون میگرفت، تقسیم کارها معنایی تازه پیدا میکرد و با یه لبخند به هم جون تازهای میبخشیدیم و ادامه میدادیم.
شاید چون میدونستیم این یه سفر کوتاهه و دوباره به شرایط راحتی برمیگردیم.
اما مگه همهٔ زندگی جز یه سفر کوتاهه؟
یه بار دوستی که تازه مادر شده بود، پرسید کی با بچه میتونم برم کربلا؟ جوابی جز این نداشتم که بگم، خیلی فرقی نمیکنه بچه چه سنی داشته باشه،
وقتی خیلی دلتنگ شده باشی، اون موقع وقتش رسیده، هرطور شده میری و میبینی که رفتی و شد.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سبدِ پُر از خالی!»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱۱، #زهرا ۹، #محمدحسین ۷، #فاطمهبشری ۳ساله)
تا حالا دقت کردید...🤔
خونههای بچهداری چه مدلیه؟
میای سر سینک ظرفشویی، دوتا لیوان و یک قاشق و چنگال داخلشه، میری پنج دقیقه بعد برمیگردی، کوهی از ظرف جمع شده؟!🤯
ما به اصطلاح میگیم ظرفامون زاییدن.😖😩
فصل گیلاس و آلبالو😋
نفری پنج تا گیلاس میدم به بچهها، طبیعتاً باید بیست تا هسته تحویل بگیرم.
ولی تا یک هفته روزی بیست تا هسته از روی فرش و زیر مبل و کنار تخت جمع میکنم.😅
ظاهراً هستهها هم تکثیر میشن.🤔🥴
صبح تا ظهر دو سه مرتبه لباسشویی روشن میشه، لباسهای کثیف، شسته و آویزون میشه و قسمت قشنگ ماجرا، سبد رخت کثیفهاست که پر از خالیه.🤩🤩👏
اما انگار لباس هم رشد و تکثیر سلولی داره.😐
هنوز خستگی ماشین لباسشویی از مخزن شستشوش خارج نشده و بدنهٔ داغش به خاطر چنگ زدن به لباسا هنوز خنک نشده، بچهها از مدرسه میان و در چشم برهم زدنی، سبد پر از لباس میشه.😶🌫😵💫
از همه خارق العادهتر، جاروبرقی زدنه.🥲
در خوشبینانهترین حالت، تا پایان جاروی کلِ خونه، ریختوپاشی اتفاق نمیافته و زمانی که جارو تمام شد، بذرهای کاشته شده توسط بچهها روی فرش، به من دالی میکنه که شامل (پلو، بیسکوییت، تکههای کاغذ، مخلوطی از آب دهان و سیبهای جویده و رنده شده در دهان بچه که گوشهای از فرش رو متبرک کرده و...)
دانشمندان و محققان هنوز موفق به کشف و مقایسهٔ سرعت رشد و تکثیر سلولی باکتری نسبت به ریختوپاش خونه توسط کودکان نشدن،
ولی طبق تجربه و آمار، سرعت بالای بچهها رکورد دار این قیاسه.🤪😂
پ.ن: مشارکت در کارهای منزل و نظافت خونه، وظیفهٔ همهٔ اعضاست.
از کوچیک تا بزرگ، هرکس در حد تواناییش.
مثلاً قراره ظرفها به صورت نوبتی شسته بشه در نتیجه کسی که نوبتشه خیلی مراقبت میکنه که بقیه الکی ظرف کثیف نکنن😂 یا مثلاً همه حتماً روی زیرانداز خوراکی بخورن تا دیرتر نوبتشون بشه که جارو کنن.
اینم از محاسن خانوادهٔ پرجمعیته، که کارها تقسیم میشه و حجم کارها برای همه کم میشه.😎
همه به جز؛ ماشین لباسشویی!!!😐
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بازی مشقی و کار خونه»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۶ساله، #حسین ۳ساله و #یحیی ۶
ماهه)
آقامحمد ما امسال پیشدبستانیه. هر چند روز یکبار معلمشون حروف یا شکلهایی رو سرمشق میده تا تو خونه انجام بدن و مهارت دستشونو بالا ببرن.
اما این پسر ما، هیچ علاقهای به نوشتن مشق نشون نمیداد.🤷🏻♀️
از بیخیالی و تلنبار شدن مشقهای ننوشتهای که هیچ وقتم نوشته نشدن گرفته، تا جدی گرفتن شدید و نشستن بالاسرش که «همین الان باید بنویسی» رو امتحان کردیم و جوابی نگرفتیم.
تا اینکه به الگوی شارژم کن تا کارتو انجام بدم رسیدم.😉
آقامحمد گاهی مثلاً کاغذ یا دفترشو میآورد که توش برام این چیزا رو بنویس. در واقع حرفا و فکراش که دوست داشت نوشته بشن، ولی طبیعتاً خودش بلد نبود.😏
منم همیشه سختم بود بشینم یه جا و دیکته بنویسم.
تا اینکه با این روش شارژم کن، این مشکل منم حل شد.😅😁
به این صورت که هر دومون مداد و کاغذ رو میذاشتیم جلومون، به ازای هر حرفی که آقامحمد مینوشت، من یه کلمه براش مینوشتم و در یک بازی برد-برد هردو به اهدافمون میرسیدیم. هم مشق محمد نوشته میشد و هم حرفایی که میخواست من براش مینوشتم.🥰
مثلاً محمد ۱۰ تا حرف مینوشت.
و من ده کلمه مینوشتم و بعد مداد از دستم میافتاد و میگفتم شارژم تموم شد؛😁
و چقدر محمد از این حرکتم ذوق میکرد.😂
گاهی هم میشد که آقا محمد حرفی نداشت که براش بنویسم.
اینجور مواقع باید ایدههای جدید میزدم.
مثلاً گاهی اگه میخواست کارتون توی گوشی ببینه، میگفتم ۳ خط بنویس، بعد ببین.
و اگه میخواست یکی دیگه ببینه، میگفتم ۳ خط دیگه بنویس، یکی دیگه هم اجازه داری ببینی...
(البته این روش خیلی اتفاق نیفتاد.)
گاهی هم روش شمارش جواب میداد. مثلاً میگفتم تا ۳۰ میشمرم ببینم چند تا دونه مینویسی؟
همهٔ اینها وقتایی که بازی بازی انجام میشن و با تعجب من روبهرو میشه که «چهجوری تونستی به این سرعت و قشنگی بنویسی»، جواب بهتری میده.
یه جورایی بازی مشقی!
پ.ن: حتی مورد داشتیم گفتم مشقاتو بنویس، گفته میخوام کمکت کنم خونه رو جمع کنیم.😁
گفتم پس هر دونه که مینویسی، حق داری یه دونه کار انجام بدی.
بعد مثلاً میگفت الان این کارو کردم، یکیش هدر رفت؟😂
یا مثلاً چند تا کار رو یکی حساب میکرد که بیشتر کار کنه و کمتر مشق بنویسه😂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دو تا واکسن و سنجش کلاس اول»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶.۵، #فاطمه ۵ و #زینب ۱ سال و ۹ ماهه)
کلی کار بیرون از خونهٔ عقب مونده داشتیم تا اینکه مامانم هفتهٔ پیش از مشهد اومدن خونهمون و بالاخره فرصت و فراغت پیدا کردیم که انجامشون بدیم.👌🏻
دوشنبه صبح، عباس و فاطمه رو سپردم به مامانم و زینب رو بردم برای واکسن ۱۸ ماهگی، البته با سه ماه تاخیر. چند باری مریض شد و بعدم به خاطر عید و ماه رمضون نشد ببریمش.
توی کل مراحل اندازهگیری قد و وزن و دور سر، گریه کرد.😥
همینطور موقع خوردن قطرهٔ واکسن خوراکی فلج اطفال، واکسن تزریقی سرخک و سرخچه توی بازوی دست راست و واکسن سهگانهٔ دردناک توی عضلهٔ پای چپ کلی گریه کرد.😢
از دوستام شنیدن بودم که اگر بعد واکسن بچه راه بره و تحرک زیادی داشته باشه، کمتر پاش درد میگیره و زودتر دارو پخش و جذب میشه.
به همین خاطر بعد واکسن، با زینب رفتیم دو تا پارک نزدیک خونه و توی مسیر هم خودش راه رفت و خوراکی گرفتیم و نهایتاً بعد از ۱.۵ ساعت پیادهروی برگشتیم خونه. توی خونه هم بازیهای حرکتی و بدو بدویی انجام دادیم. هر چند وسطش پاش درد میگرفت گاهی و با گریه میگفت: خانومه… (برای ابراز ناراحتی از دست خانومی که واکسن زد🥹)
نتیجه این شد که روز اول و دوم بعد واکسن میتونست راه بره، فقط موقع نشستن و پا شدن درد داشت و گریه میکرد.
یادمه موقع واکسن ۱۸ ماهگی عباس و فاطمه، طفلیها یک روز و نیم نمیتونستن راه برن و یک گوشه دراز میکشیدن و درد داشتن.
سهشنبه صبح، عباس رو بردم برای واکسن ۶ سالگی. قطرهٔ خوراکی فلج اطفال و واکسن سهگانهٔ تزریقی توی دست راست.
همون لحظهٔ تزریق، یه مقدار بغض کرد ولی گریهش رو خورد و فهمیدم چقدر بزرگ شده که سعی میکنه گریه نکنه موقع آمپول زدن.🥲
بعدش با عباس رفتیم پارک و بستنی خریدیم و دوتایی خوردیم. به دو تا مدرسهٔ دولتی اطرافمون هم سر زدیم تا شرایط ثبتنام و محیط مدرسه رو بررسی کنیم.
اولی خوشگل و تمیز با محیط مناسب و بچههای لباس فرم پوشیده و مرتب😍، ولی حیاط کوچیک.😞
دومی در و دیوار داغون و رنگ و رو رفته و حیاط کثیف و لباس فرم نامرتب بچهها🤦🏻♀️ در عوض حیاطش بزرگتر بود و چند تا از بچهها مشغول فوتبال بودن.👌🏻
برام جالب بود که عباس از مدرسهٔ دومی بیشتر خوشش اومد! به خاطر حیاط بزرگش.
البته هر دو مدرسه گفتن باید تا اوایل خرداد صبر کنید تا بخشنامهٔ آموزش و پرورش بیاد برای نحوهٔ ثبتنام و محدودهٔ آدرسها.
و تصمیم گرفتم توی این مدت مدرسههای دیگه رو هم ببینیم تا یه مدرسهٔ تر و تمیز و با حیاط بزرگ و کادر خوب و خوش اخلاق پیدا کنیم.
تقریباً دو روز و نیم دست عباس خیلی درد داشت😢 و نمیتونست حرکتش بده یا بازی کنه و بیشتر روز جلوی تلویزیون بود. بعدش خوب شد.☺️
چهارشنبه صبح با عباس رفتیم برای سنجش بدو ورود به کلاس اول. از قبل توی سایت ثبتنام کرده بودیم و نوبتمون چهارشنبه ۸:۳۰ صبح بود.
خانوم مسئول به من گفتن بیرون اتاق باشم تا تنهایی با عباس صحبت کنن و سوالات رو بپرسن. ته دلم نگران بودم که اگر عباس باهاش حرف نزنه و جواب نده چی میشه؟🫠 (چون معمولاً با غریبهها حرف نمیزنه و به حرفاشون جواب نمیده و پیشدبستانی هم نرفته)
ولی خداروشکر سوالا رو کامل جواب داد و خوب بود.
یک سری نقاشی نشون داده بودن تا توضیح بده چی میبینه. شمارش اشیاء تا ده، لی لی و چند تا فعالیت ساده.
بعد هم بیناییسنجی و شنواییسنجی.
توی راهروی مرکز سنجش، پسر بچهای که همراه باباش اومده بود، دائم داشت گریه میکرد و قبول نمیکرد بره توی اتاق برای سنجش.
باباش گفت دوستای پیشدبستانیش ترسوندنش و گفتن باید بری توی اتاق، درو میبندن و چراغارو خاموش میکنن و...😈
طفل معصوم خیلی ترسیده بود و تا موقعی که کارمون تموم شد و برگشتیم، هنوز راضی نشده بود بره سنجش.
نهایتاً ظهر همون روز با فاطمه دوتایی رفتیم شیشههای عینک خودم رو تحویل بگیریم و به این بهونه، قدم بزنیم و خوراکی بخوریم و پارک بریم و صحبت کنیم. چون با عباس و زینب تنهایی بیرون رفته بودم، حس کردم که فاطمه هم دلش میخواد یه بار تنهایی بیرون بریم باهم. خوشحال و راضی شد و برگشتیم خونه.
و اینطوری چند تا کار مهمی که به نظرم خیلی سخت میاومد رو با کمک مامانم انجام دادیم خداروشکر.
پ.ن: اگر فرزند شما هم امسال میره کلاس اول و تا مهر، ۶ سالش تموم میشه، تا ۳۱ اردیبهشت فرصت دارید که توی سایت برای سنجش بدو ورود به مدرسه ثبتنام کنید و نوبت بگیرید. توی همین سایت فیلم آموزشی هم هست و مراحل ثبتنام رو توضیح میده:
my.medu.ir
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تا همیشه دوستت دارم»
#ف_زمانیان
(مامان #مشکات ۱۱، #زهرا ۹، #محمدحسین ۷، #فاطمهبشری ۳ساله)
شنیدین میگن قلب هرکس اندازهٔ دستش در حالت مشت کردهست؟!🫀✊🏻
حالا میخوام یه رازی رو بهتون بگم که مطمئنم نمیدونید:🤫
نیاز هر انسان به محبت و توجه، اندازهٔ دستش در حالت مشت کردهست، یعنی اندازهٔ «قلبش»😍
اما خیلیها بر خلاف این قاعده عمل میکنن!
نینی جدید که میاد، تبدیل میشه به بچه رئیس، میشه کانون توجه، میشه جاذبِ محبت و عشق همهٔ اطرافیانش...
و کلا بچههای کوچکتر اکثراً به خاطر شیرینزبونی و اداهای بانمکشون کانون توجه بزرگترها هستن.😇
اماااااا📢
یک مامان زیرک حواسش به قلب همهٔ بچههاش هست و میدونه که یه نوزاد یا فرزند کوچیکترش در اصل نیاز به رسیدگی بیشتری داره و فرزندان بزرگترش نیاز به محبت بیشتر...😊
برای همین ما یک برنامهٔ محبتآمیز ریختیم تا حواسمون به احساسات همدیگه باشه؛
شنبه: روز بغل🥰
یکشنبه: روز ماچ😘
دوشنبه: روز دوستت دارم با ذکر دلیل😍
سهشنبه: روز خندیدن و خوشحال کردن🤩
چهارشنبه: روز بغل و ماچ و سپاسگزاری🙏🏻
پنجشنبه: حرفهای عاشقانه❤️
جمعه: روز عذرخواهی😢
شنبه از صبح تا شب باید همدیگه رو در جاهای مختلف به بهانههای مختلف بغل کنیم.🫂
حتی ««وسط دعوا»» هم واجبه که یهو هم رو بغل کنیم.😁
یکشنبه اعضای خانواده موظف هستن لپ، پیشانی و دست همدیگه رو ببوسن، به هر بهانهای.😘
دوشنبه روز گفتن دوستت دارم و عاشقتم با ذکر دلیل به همدیگهست، با جملاتی مثل همسرم من خیلی دوستت دارم چون امروز یه کم زودتر اومدی، دختر پرتلاش من خیلی عاشقتم چون در سفره پهن کردن کمک کردی، مامان مهربونم خیلی دوست دارم چون برامون غذا پختی، پسر یا داداش شجاعم، عاشقتیم چون تو بهترین تفنگبازی رو یاد ما دادی...
سهشنبه یکجور مسابقه بین اعضای خانوادهست.
هرکس موفق بشه بیشتر شاد باشه و بخنده و بخندونه با هرکاری که بلده، هر چند خیلی کوچیک باشه و باعث خوشحالی بقیه بشه، اون برندهست.🤪
چهارشنبه در آغوش گرفتن و بوسیدن با هم انجام میشه و هرگز به یک مرتبه بسنده نمیکنیم و بارها در طول روز همدیگه رو بغل میکنیم و میبوسیم و برای همه چیز از هم و از خدا تشکر میکنیم.
خدایا شکرت که ما همدیگه رو داریم.
بابا برای تک تک عرقهایی که در گرما و سرکار میریزی به خاطر ما، یک دنیا سپاسگزاریم.
داداشی برای اینکه امروز شما تلویزیون رو روشن کردی ممنونیم.
دخترم از اینکه تلفن رو برام آوردی سپاسگزارم.
پنجشنبه بسیار روز جذابیه.🥳🤩
حرفهای عاشقانه در فرهنگ ما شامل دوستت دارم و عاشقتم میشه...
درحالیکه دامنهش خیلی گستردهتره.
لطفاً بیایید خلاقیت خودمونو زیاد کنیم.
مثلاً حضرت زهرا الگوی ما هستن😍
چقدر زیبا پسرانشون رو نور چشمم و میوهٔ دلم صدا میزدن...
خب یاد بگیریم دیگه.😌
مثلاً من اینطور قربون صدقهٔ بچههام برم:
دخترم، پسرم، ماهکم، شاپرکم، زیبای من قلب مامان، نفس مامان، خورشید زندگیم، دردونهٔ من، امید من، هستی من...
پنجشنبه موظفیم تولید کلمه کنیم و به هم با کلمات جدید و قدیم حرفهای عاشقانه بزنیم:
تپشای قلب مامان، من خوشبختترین مامان روی زمینم چون شما فرزندان من هستید و بهتون افتخار میکنم عزیزای من، قربون قد و بالای رعناتون برم من و...
و جمعه!
جمعه باید به کمکاریهای در طول هفته، به اشتباهاتمون و بداخلاقیهایی که با هم کردیم، اعتراف و از هم عذرخواهی کنیم.
دختر زیبای من، از اینکه دیروز بعد از کار اشتباهی که انجام دادی دعوات کردم، ازت عذر میخوام، کار شما کار خوبی نبود، ولی منم نباید موقع عصبانیت دعوات میکردم. من رو ببخش و بیا تلاش کنیم این اتفاقات کمتر بیفته.🥰😘
و بدین سان در طول هفته همهٔ اعضای خانواده مرکز توجه هستن و عشق ورزیدن و محبت کردن در رفتار همه نهادینه میشه و یک عادت خوب و مثبت رقم میخوره.👌🏻💛
پ.ن: جریمه هم داریم! هرکس رعایت نکرد، همه قلقلکش میدن، یا پاهاش رو میگیریم تا روی دستش راه بره یا بره توی حمام با لباس و همه روش آب بریزیم و...😂👏🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«شما به چی معروفی؟»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
هر آدمی دوست داره دیگران اون رو با یه ویژگی خاص به یاد بیارن یا با یه چیزی خودش رو متمایز کنه.🥰
دوست داره بابت یه موضوعی به خودش افتخار کنه، جوری که وقتی داره در موردش با دیگران حرف میزنه چشاش برق بزنه.🥹
حالا اون چیز ممکنه یا عنوان شغلی، یا موفقیت تحصیلی یا اگه خیلی ساده باشیم، زرق و برق و اسباب اثاث خونهمون باشه. گاهی هم ممکنه بوتهای باشه که کاشتیم و شاهد رشدش بودیم و حالا گل داده.☺️
منم از این قاعده مستثنا نیستم.😉 ولی راستش فکر میکنم هیچوقت هیچکدوم از عنوانهایی که آدمها معمولاً باهاش کیف میکنن، منو راضی نکنه و باعث نشه عمیقاً خوشحال بشم.🧐🫢
مدتهاست هر جا میشینم با افتخار فقط از یه عنوان میگم. به هرکی برسم و زمینه رو مناسب ببینم، فوری از اینکه یه پسر کوچیک دارم میگم و بلافاصله اضافه میکنم که سه تا آبجی و یه داداش هم داره.😍
فرق نمیکنه تو مترو به بهونهٔ ساکت کردن یه پسر بچه که داره بدقلقی میکنه، با ذوق و شوق از اینکه یه بچهٔ همسن تو دارم بگم، تو تاکسی به یه راننده که از مشکلات زندگی ناله میکنه از برکت اومدن بچهها بگم، یا تو مطب پیش پزشکی که با تعجب از داشتن چند بچه به قصد سرزنش کردنم از وضع اقتصادی جامعه میگه، از رزاقیت خدا و تجربهٔ رشد مالی بعد اومدن بچهها بگم.
حتی تو فامیل و دوست و آشنا و در و همسایه که خودشون رو از لذت داشتن یه تعداد بچهٔ قدونیمقد محروم کردن و مدام برام دلسوزی میکنن، انقدر از کیف بچهها گفتم و عملاً هم حال خوب ما رو دیدن، که حالا گاهی به شوخی میگن واسه تو پنج تا بچه کم بود، پنج تا دیگه هم بیار!🤭😉
خلاصه هر جا بشینم، دوست دارم بیربط و باربط سر صحبت رو باز کنم و یه جوری از ذوق داشتن پنج تا بچه و اینکه من تازه حالا دارم معنی واقعی زندگی رو میفهمم، بگم و از وقتی پنج تا شدن شادی ما چقدر بیشتر شده و...
مثلاً میگم این رو شنیدین که رفتار آدمها برآیند رفتار پنج نفری هست که باهاشون معاشرت میکنه؟ خب منم با این پنج تا بچه معاشرت میکنم که انقدر خجستهم!😅
حتی بین دوستانم این تکیه کلامم که اگه پنجمی رو بیاری، فلان مشکلت حل میشه، تبدیل شده به شوخی و مثل.☺️😄
و اصلاً کیه که وقتی ذوق چشمهام رو ببینه، چند لحظه از دنیای خودش فارغ نشه و وارد حیاط خلوت ذهن من نشه و همراه من مزهٔ این خوشی رو نچشه؟!
نمیدونم عدد پنج حکمتی داره یا فقط برای من اینطور بود، که باید پنج تا بچه میداشتم تا بتونم تو آسمون مادری اوج بگیرم و از بالا همهٔ مشکلات رو کوچیکتر ببینم و همهٔ زیباییها رو عمیقتر... گرچه بعد هر کدوم از بچهها فکر میکردم دیگه پیمانهٔ محبتم لبریز شده و چقدر راضیام! اما حالا میتونم بگم اون وقتا اصلاً خیلی چیزی از لذت مادری درک نمیکردم.😅🤪 شاید گاهی وقتها فشارها و سختیها بر روحم غلبه می کرد و من رو خسته میکرد.
حالا با داشتن چند فرشته که نور پاکیشون دور تا دورم رو گرفته، تازه میفهمم که چقدر غرق نعمتم و چقدر فطرتی که تا مدتی پیش درگیر راضی کردن دیگران بوده، شکفته شده و چقدر من به خودم نزدیکم...💛
حالا دارم واقعاً زندگی میکنم.
خود خودمم
یه مادر
و همین مهمترین و افتخارآمیزترین عنوان تو زندگی منه🌸
خستگی؟
بله مگه میشه خستگی نداشته باشه؟! ولی مگه کار بیرون و دنبال شغل و مدرک و... بودن، دوندگی و خستگی نداره؟😉
حالا من یاد گرفتم از این خستگی که سر شوقم میاره و واقعیترین حس رو نسبت به خودم بهم میده، استقبال کنم و مدیریتش کنم و دوست دارم به همه این کیف رو بچشونم.
خسته اند از این زمانه باز مردم، میروم
در تمام شهر لبخند تو را قسمت کنم...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif