#ه_محمدی
(مامان #محمد ۳سال و ۹ماهه، و #حسین ۱ساله)
چند روز پیش تو یکی از گروه های دوستیمون سرِ دردودل دوستان در مورد لجبازی و قلدری بچههای سه چهار سالهشون باز شد.
اونجا بود که فهمیدیم تنها نیستیم و تقریباً همهی بچهها اینجورین.
و این، مرحلهی دیگهای از رشدشونه و اقتضای سنشون.
البته دوستان راهکارهایی هم داشتن:
به نظر میرسه یه علتش اینه که بچهها تو این سن دوست دارن جلب توجه کنن و مطمئن بشن که ما اونا رو دوست داریم و اگه باهاشون دوست باشیم و محبت کنیم و براشون وقت بذاریم، اوضاع بهتر شه
و البته میخوان به ما و خودشون ثابت کنن که بزرگ شدن و میتونن مثل بزرگترا تصمیم بگیرن و عمل کنن.
و احتمالاً نیاز دارن که ما کمی بیشتر جدیشون بگیریم و بهشون احترام بذاریم (هرچند خیلی سخته بچهی نیم وجبی رو مثل یه آدم بزرگ حساب کنی😬)
شده تو خونه ما گاهی محمد برای خاموش کردن تلویزیون، مستقیم برقشو قطع میکنه.
و ما میگییم این کارو نکن.
گاهی میشه که قشنگ با نگاه در چشمای ما این کارو میکنه که مطمئن بشه داریم میبینیم این صحنه رو.😂
و باید بیخیال باشیم...
اما وقتی یه کم بهش محبت میکنیم و صمیمی میشیم، خودش میگه ببخشید. قول میدم دیگه این کارو نکنم☺️ (از اون قولهای یکبار مصرف که دفعهی بعدی فراموش شده😁)
گاهیم نیاز دارن باهاشون بازی کنیم و انرژی اضافهشون تخلیه بشه تا بچهی آرومی بشن و به تعادل برگردن.🥴
و نهایتاً بهترین کار اینه که کمی تا قسمتی صبر پیشه کنیم و به خدا بسپریم و از خودش بخوایم بزها رو بیاره پایین.😌
چند روز پیش به محمد گفتم فلان لباستو بپوش.
بعد کلی دنگ و فنگ بالاخره پوشید
بعد گفت بهم بگو چرا پوشیدی؟ نباید میپوشیدی. کار بدی کردی پوشیدی. بابا ناراحت میشه...😂
تا تو جوابم بگه: نه کار خوبی کردم. بابا خوشحال میشه...😁
و بهم فهموند که «مخالفت کردن»
از نیازهای ذاتی بچههاست.😁
خلاصه بگم که اگه شما هم تو این مرحله هستید بدونید تنها نیستید.
اگه شما هم راهکاری برای مقابله با لجبازی بچههاتون دارید، بگید.
پ.ن: عکس مال دیروزه که حسین برای اولین بار بیرون از خونه راه میره.
بچهها دائم مراحل جدیدی از رشد رو تجربه میکنن و پشت سر میذارن.
بعضیهاش پر از چالشه. مثل همین لجبازیها...
و تو بعضی هاش فقط میخوای با چشمای پر امید بچهتو نگاه کنی و بگی:
خدایا شکرت🥰
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_محمدی
(مامان#محمد ۴ سال و ۴ ماهه و #حسین ۱.۵ ساله)
مدتها بود که با خواب بعد از ظهرم چالش داشتم.
دلم میخواست حذفش کنم؛ ولی نمیتونستم و به شدت وابستهش بودم.
موقع خوابوندن پسرم، بیاختیار خوابم میگرفت و حداقل ۱.۵ ساعت از طلاییترین وقتهام (که موقع خواب بچهها باشه) از دست میرفت.
تا اینکه مدتی پیش، از یک دکتر متخصص طب ایرانی شنیدم که از نظر طب سنتی خواب بعد از ظهر (خصوصاً برای مزاجهای سرد) مضره و لازمه حذف بشه.
مصمم شدم که خواب بعد از ظهرمو حذف کنم.✌🏻
اوایل وقتی ساعت خواب همیشگیم میرسید، به شدت بهم فشار میاومد و اگه میخواستم بشینم و کتابی چیزی هم بخونم، در جا خوابم میبرد.
ولی کمکم بهتر شد.👌🏻
راهکارم این بود که موقع خواب آلودگی، پا میشدم و تو خونه پیادهروی و ورزش میکردم.
و یا یه کتابی که خیلییی جذاب بود، (مثل کتاب تنها گریه کن) برمیداشتم میخوندم و خواب از سرم میپرید.😁
و گاهی این دو تا همزمان بود. هم پیادهروی و هم خوندن کتاب.
اینجوری با یه تیر سه نشون میزدم.😉✌🏻
👈🏻ورزش
👈🏻مطالعه
👈🏻نخوابیدن!
از طرفی، دیگه حساسیتم رو روی خواب پسر بزرگترم تقریباً از بین بردم و اغلب اوقات دیگه برای خوابیدنش خودمو به خواب نمیزنم.
خداروشکر اونم حساسیتش به اینکه «حتماً مامان بخوابه، بعد من» هم از بین رفته.
و الان گاهی خودش از خستگی بدون من میره میخوابه. گاهیم هیچجوره خوابش نمیاد🤷🏻♀️ و با تلویزیون و... سرگرم میشه تا داداشش از خواب پاشه.
الان مدتیه که این کارو شروع کردم و الحمدالله نتایج خوبی گرفتم و تقریباً به نخوابیدن عادت کردم.
بعضی موقعها میشه که غفلت میکنم و یکی دو روز که بعدازظهر میخوابم (مثلاً به توجیه اینکه خوابم کم بوده) از عادت همیشه در میام و روزهای بعد کارم سختتر میشه و خواب بیشتر بهم فشار میاره.🥱
من با این روش تونستم یکی دو ساعتی بعد از نماز صبحم بیدار بمونم. تو این زمان هم در حال پیادهروی (اگه بشینم، خوابم میگیره 🤦🏻♀️)، مرور حفظ قرآنم رو انجام میدم و اگه شد کتاب داستانی میخونم و بازم اگه شد کارهای مطالعاتی دیگه میکنم.
البته دو ساعتی هم تا بیدار شدن بچهها میخوابم که سرحال باشم.
خواب قیلوله، میشه گفت بهترین نوع خواب روزه. ولی من نمیتونم از این استفاده کنم. چون یکیش میاد رو سرم میشینه و تو دماغم چنگ میندازه،
و اون یکی بدون وقفه آژیر میکشه «ماماااان بیدار شو»🙄😁
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۴سال و ۸ماهه و #حسین ۲۲ماهه)
چند روز از اربعین گذشته بود و ساعت نزدیک ۱۰ صبح رو نشون میداد.
از شب قبلش که پیامک عبور از مرز همسرم رو دریافت کرده بودم بیصبرانه منتظر رسیدنشون بودم.
طبق آخرین تماسها قرار بود حدوداً ساعت ۱۰ برسن خونه...
که یه دفعه زنگ در خورد!
با خوشحالی از جا پریدم.
در رو باز کردم...
همسایه طبقه پایینیمون بودن و برای بار چندم، اومده بودن از سر و صدای بدو بدوی بچهها گلایه کنن.😥
با کلی شرمندگی ازشون عذرخواهی کردم و در رو بستم.
دو ماهی میشد که به این خونهٔ طبقه چهارمی اسباب کشی کرده بودیم و این چندمین بار بود که به خاطر بدو بدوی بچهها تذکر گرفته بودیم.
یه بار که بندگان خدا فکر کرده بودن زلزله اومده.😬
ده دقیقه بیشتر از رفتن همسایه نمیگذشت که همسرم از راه رسیدن.😀
بعد از سلام و احوالپرسی و چه خبر و خوش گذشت، اومدن همسایه رو بهشون گفتم...
و این شد که به طور جدی به فکر افتادیم تا راهکاری پیدا کنیم...
اولش به تشکهای تاتامی که مهدکودکها رو باهاش کفپوش میکنن فکر کردیم؛ که البته خیلی گرون بودن.
شمارهٔ یکی از فروشندگان تاتامی رو پیدا کردیم و از ایشون راهنمایی خواستیم.
ایشون «فوم پلی اتیلن ۱ سانتی» رو پیشنهاد کردن.
قیمت اینها خیلی کمتر بود ولی مطمئن نبودیم برای بدو بدوی بچهها جوابگو هست یا نه.
در نهایت به امید خدا، یه رول ۵۰ متری گرفتیم و کل هال پذیرایی رو باهاش کفپوش کردیم. با قیمت متری ۱۲ هزار تومن.
اتاقها رو نیاز نبود انجام بدیم. چون خیلی جای بدو بدو نداشتن.😅
بعد از کفپوش کردن و انداختن فرشا، از نظر خودمون خیلی خوب شده بود؛
وقتی راه میرفتیم هیچ سر و صدایی نمیاومد.
باید یه جوری نظر همسایه پایینی رو هم میدونستیم...
یه بار که برامون آش نذری آوردن بودن ازشون پرسیدیم که چطور شده؟!
و گفتن خدا خیرتون بده...
دیگه صدایی نمیاد.😃
این فومها علاوه بر عایق سر و صدا، عایق حرارتم تا حدی هستن و مشکل سردی سرامیکها رو ندارن.
به علاوه نرم هم هستن و انگار یه فرش خیلی باکیفیت و نرم و ضخیم زیر پاته.😄
به خاطر اصطکاک بالاشون مشکل سر خوردن فرشا هم موقع بدو بدوی بچهها حل میشه.
البته در کنار همهٔ اینها، اون خوشگلی سرامیکهای براق رو ندارن دیگه...😅
و ترجیح اینه که برای خوشگلی خونه، کل خونه رو با فرش و موکت و پتو بپوشونیم.
الان بعد ۴۰ روز استفاده خیلی خوشحالم.
دیگه حتی یک بار هم تذکر نگرفتیم.
و یک بار هم به خاطر بازی و بدو بدوی بچهها حرص نخوردیم.
هم بچهها حق بدو بدو دارن و هم همسایهها حق آرامش.😇
خدا رو شکر که این راهحل رو جلو پامون گذاشت.🤲🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵ساله و #حسین ۲ساله)
🔹 موقع غذا خوردن:
چند لقمهٔ اول: با ولع سر سفره مینشیند و تو باید همچون شاطر، نانها را در تنور بچسبانی.
کمی بعد:
«حسین آقا بیا این لقمه رم بخور برو.
حسین خطاب به داداشش: آبلا (بیا از رو مبل بپریم😃)»
بعدتر؛
وقتی که لقمههای وسط بدو بدو هم جواب نمیدهند:
«آقا محمد بیا اینو بذار دهن داداششت...😚
حسین حالا که اومدی اینو ببر بده به داداشت...»
به این ترتیب غذایشان تمام شده و در نهایت سفره جمع میگردد.🙋🏻♀️
🌿🌿🌿
🔹 موقع بازی:
یهدفعه سرم را برمیگردونم، میبینم محمد حسینو سوار قابلمه کرده و روی سرامیکهای آشپزخونه میچرخونه.
بیتفاوت برمیگردم و به کارم ادامه میدم.
دفعهٔ دیگه در حال ریختن اسباببازیها داخل کمد لحاف تشکها.
ایرادی نداره.🤷🏻♀️
دفعهٔ بعد در حالیکه پشتیها و بالشها روی زمینه، در حال پریدن روی اونها. (همون آبلا)
بذار خوشحال باشن.😍
دفعهٔ دیگه در حال تمرین پشتک زدن. برای اینکه زیرشون نرم باشه، تشکی هم رو زمین پهن کردن.
ماشاءالله خوب پشتک میزنه.😀
من در چه حالی؟
احتمالاً در حال شستن ظرفها، درحالیکه: هندزفری تو گوشمه،
گوشی رو گذاشتم روی جامایعی،
و دارم همزمان، فیلم درسی میبینم و هر از گاهی صدا رو قطع میکنم تا به حرفهای محمد گوش بسپارم.
یا احتمالاً درحال جمع و جور کردن خونه، تا برای اومدن بابای خونه مرتب باشه.
🌿🌿🌿
🔹 موقع حرف زدن:
قانون شماره یکصد و شونصدم مادری:
«هر بچهٔ ۵ ساله نیاز به یه بچهٔ ۲ ساله و هر بچهٔ ۲ ساله، نیاز به یک بچهٔ ۵ ساله دارد»
چرا؟
چرا نداره مادر!!
حالا به یه عبارت دیگه میگم معلوم میشه!
هر بچهٔ ۵ ساله، دو گوش برای شنیدن لازم داره تا حرفهای یه ریزشو بشنونه
و هر بچهٔ دو ساله، یک نفر میخواد براش حرف بزنه تا حرف زدن یاد بگیره.
و به این ترتیب در و تخته با هم جور میشوند و مسئولیت شنیدن و حرف زدن تا حد زیادی از دوش بنده برداشته شده و به خودشان محول میگردد.
فک کنم حسین بزرگ شه باید بگه زبان برادری!😁
چون علیرغم تلاش من برای حرف زدن، بیشتر لغاتش رو از داداشش یاد گرفته!!
🌿🌿🌿
🔹 موقع خواب:
خوب بچهها وقت خوابه. بپر بپر دیگه ممنوع، بیاین مسواک بزنین.
آقا محمد بیا مسواکتو بزن.
بعد از پنج شش بار گفتن و پنج شش دقیقه معطلی بالاخره مسواک میزند.
حسین آقا بیا مسواکتو بزنم.
بعد از پنج شش دقیقه تلاش، باز هم موفق نمیشوم!!
خنده کنان میدود که یعنی نمیذارم مسواکمو بزنی.👶🏻
و بالاخره فن آخر😌: آقا محمد بیا مسواک داداشی رو بزن.🙂
ترفند به سرعت جواب میدهد و هر دو مسواک زده به رخت خواب میروند.😏
به این ترتیب بنده به عنوان یک مادر نمونه😌 از خود این طفلکان برای انجام کارهای همدیگه استفاده نموده و بار خودم را خالی مینمایم.😎
البته ناگفته نماند که گاهی در کنار این همکاریها، نوازشهای برادرانه و خشونتآمیزی هم رد و بدل میشود که آن هم طبیعی است.☺️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک نام خوب برای تو...»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵ساله، و #حسین ۲سال و ۳ماهه)
قبل اینکه اولین فرزندمون به دنیا بیاد، همسرم گفتن دوست دارم اگه پسر بود اسمش رو محمد بذاریم.
حتی برای خودشون کنیهٔ ابامحمد انتخاب کرده بودن.😁
اولین فرزندمون محمد شد.
کمکم به سن حرف زدن رسید.
و بعد به سنی که دوست داشت در مورد چیزهای مختلف بپرسه و بدونه...
باهاش در مورد خیلی چیزهایی که میدید و میشنید حرف میزدم.
یکیش در مورد اسمش «محمد» بود.
اینکه ما یه پیامبر مهربون داریم که اسمشون محمد بود.
با همه مهربون بودن.
اصلاً بهشون رحمةللعالمین میگفتن. یعنی با همهٔ مردم مهربون بودن.
حتی با دشمنا هم مهربون و دلسوز بودن و میخواستن اونا آدمای خوبی بشن.
در مواقع زیادی در حد جملات کوتاه، در مورد پیامبرمون با پسر کوچولوی همنام ایشون حرف میزدیم.
و پسر کوچولو به خاطر اسمش، حس قرابت زیادی با پیامبر میکرد.
و کمکم تاثیر این اسم، توی حرفای محمد مشخص شد...
- منم دوست دارم مثل حضرت محمد (صلواتاللهعلیهوآله) آدم خیلی خوبی باشم.
- دوست دارم با بچهها مهربون باشم.
- به حرف پدر و مادرم گوش کنم. مامان پیامبر به حرف پدر و مادرش گوش میکرد؟
- دوست دارم به آدمای فقیر کمک کنم.
و مدتی طول کشید تا بهش بفهمونیم هر پیرمردی که تو کوچه میبینه فقیر نیست و نباید بهش پول بده.😅😂
حتی گاهی فکر میکنه قراره اونم پیامبر شه.
یه بار یکی رو دید اونم اسمش محمد بود، گفت ئه، اونم قراره پیامبر بشه.😂
پ.ن: حضرت على (علیهالسلام) فرمودند:
«حَقُّ الْوَلَدِ عَلَى الْوالِدِ اَنْ یُحَسِّنَ اسْمَهُ، وَیُحَسِّنَ أَدَبَهُ، وَیُعَلِّمَهُ الْقُرآنَ»
حق فرزند بر پدرش این است که نام نیک برایش انتخاب کند، خوب تربیتش نماید، و قرآن را تعلیمش دهد.
(نهجالبلاغه، حکمت ۳۹۹)
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«از پوشک گرفتن پسرم»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵سال و ۳ماهه، و #حسین ۲.۵ ساله)
یه ماه قبل حسین رو از پوشک گرفتم🥸
الحمدلله به خیر و خوشی تموم شد.
سه ماه قبلش هم میخواستم بگیرم ولی حس کرده بودم هنوز آمادگی نداره و بیخیال شده بودم.
و حالا دوباره اقدام کرده بودم.
روزهای اول هر نیمساعت یا یه ساعت یه بار خودم میگفتم بریم دستشویی
ولی وقتی گاهی میدیدم الان که رفته، بیست دقیقه بعد شلوارشو خیس کرد، به این فکر میکردم که حتماً بازم آماده نیست...
از طرفی از شورت آموزشی هم بدش میاومد.
خیلی گرمش میکرد🥵
و چون عرق میکرد، وقتی دستشویی هم میکرد متوجه نمیشد.
بعدتر دیگه نذاشت شورت آموزشی ببندم.
و وقتی خودش رو خیس کرد، عمق بلا رو فهمید. چون فوقالعاده از خیس شدن بدش میاد. بههرحال یه تیکه موکت شستن رفت تو پاچهمون😁
به همین ترتیب ادامه دادیم و گوشهٔ فرش و موکت دیگهای هم...
هر بار هم خرابکاری میکرد، خیلی شدید گریه میکرد.
اوج داستان وقتی بود که رفته بودیم باغ پدرشوهرم اینا و مجبور شدیم موکت خونهٔ توی باغ رو هم بشوریم.🙈
این برام خیلی سنگین اومد....
دیگه واقعاً به این نتیجه رسیدم که آماده نیست و بهتره پوشکش کنم تا چند ماه دیگه.
پوشکش کردم و شب رو هم تو همین خونهباغ خوابیدیم.
و صبح با چشمانی قلبی، داشتم به همسرم اتفاقات دیشب رو میگفتم...😍
باورت نمیشه!
دیشب خودش منو بیدار کرد که دستشویی دارم.😍
این اولین بار بود که خودش میگفت
اونم شب، بین خواب.😍
اون شب تا فرداش که برگردیم خونه، پوشکش رو خشک نگه داشت و این مقدمهٔ یادگیریش بود.
البته یکی دو هفته طول کشید تا کامل یاد بگیره ولی اوجش همینجا بود.
امید جایی به سراغم اومد، که من کاملاً ناامید شده بودم...
بعدتر فهمیدم علت اینکه گاهی بیست دقیقه بعد دستشویی خودش رو خیس میکرد، این بود که یه ذره که جیش میکرد بقیهشو نگه میداشت. شاید میترسید.
و برای همین مجبور بودم دائم ببرمش دستشویی تا کثیف نکنه.
کمکم ولی یاد گرفت کامل تخلیه بکنه و مدت زمان بین دستشوییهاش، به چند ساعت رسید و این ایدهآل بود.
یاد گرفتن دستشویی شماره ۲، ولی بیشتر طول کشید.
در واقع علت اون هم ترس بود. میترسید اونجا منتظر بشینه.
میرفت و میگفت نمیاد.
و گریه که پاشو بریم...🚶🏻
چند روز هیچ دستشویی نمیکرد و بعد تو شلوارش...
بعدتر که خودشم بدش میاومد تو شلوارش بکنه، هی منو دستشویی میبرد، ولی بلافاصله خسته میشد و میگفت پاشو بریم.
تا اینکه یه بار شلوارش رو درآورده بودم که آماده باشه و هر وقت حس دستشویی پیدا کرد، بلافاصله بریم
و دیدم کمی بعد خودش یه دفعهای دوید دستشویی و گریه که دستشویی کردم!😭😅😂
منم کلللللی تشویقش کردم و خوشحال شدم و براش خوراکی خریدم تا کمکم ترسش بریزه.
و همینطورم شد. البته کمکم.
با صبر و مرور زمان...
یعنی یه هفته بعد به همسرم گزارش میدادم که امروز ۵ دفعه پوچ رفت تا بالاخره تونست دستشویی بکنه.😅
ولی خدا رو شکر بالاخره تموم شد.🥲😍
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کاش منم خواهر داشتم!»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵.۵ و #حسین ۲.۵ ساله)
محمد هنوز نمیدونست توراهی داریم که راه میافتاد و پیش این و اون میگفت من قراره آبجیدار بشم!😳😁
منم که خیلی دختر دوست دارم، میگفتم بلکه این بچه میدونه و ما خبر نداریم و آرزو میکردم حرفش درست باشه.💛
از پیش خودش براشم اسم هم انتخاب میکرد و به همه میگفت. از حلما بگیر تا گلی!!!😂
این ور و اون ور هم که میرفتم، وقتی میفهمیدن باردارم، میپرسیدن دختره یا پسر؟
انگار بقیه هم مثل خودم دوست داشتن بعد از دو پسر، دیگه یه دختر داشته باشم.😉
اوایل خرداد بود.
همون روزهای ولادت حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) و دههٔ کرامت.
شبکه پویا مدتی بود که مراسم جشن تکلیف دختران و سرودهای روز دختر رو پخش میکرد.
بعد هم عکسها و سرودهای خواهر و برادری.
محمد میگفت چرا من دختر نیستم؟ کاش منم دختر بودم و برام جشن میگرفتن!😬
برام جالب بود حرفش.
برعکس من که تو کودکی آرزو میکردم پسر باشم!
در همین ایام، مادران شریف هم پویش خواهر و برادری گذاشته بود.
سر این موضوع یک نفر به من پیام داد و سر دردودل رو باز کرد.
گفت که سه تا پسر داره و پسر بزرگش کلی دوست داره خواهر داشته باشه.
سومی رو با هزار نذر و نیاز آوردن که خواهر بشه. وقتی فهمید پسره کلی گریه کرد.😔 تا مدتها بعد به دنیا اومدنش هم میگفت ببریم دکتر. این اشتباه شده!!
دیگه یه مدت بیخیال شده بود که حالا دوباره با دیدن کلیپهای دخترانه و خواهر برادری شبکه پویا، دوباره داغش تازه شده و هی ناراحت میشه که من چرا خواهر ندارم؟!🤷🏻♀️
بعدش ازم خواستن که از مادری که چهار پسر داشتن و تجربیاتشون رو تو کانال گذاشته بودیم، در مورد راهحلشون برای این مشکل بپرسم.
منم از خانمها #امالبنین و #م_روح_نواز پرسیدم. جوابهاشون جالب بود.
♦️یکی از چیزهایی که گفتن این بود که شاید خود ما یا اطرافیان خیلی دختر دوست داریم و بچهها این رو از حال و حرفهای ما میفهمن و تاثیر میگیرن. اگه ما خودمون آرامش داشته باشیم و یقین بدونیم خیر ما در داشتن همین فرزندان پسر بوده، میتونیم این آرامش رو به بچههامونم منتقل کنیم. اگه خودمون پیش بچهها بگیم کاش دختر داشتیم و غصه بخوریم، اونا هم طبیعتاً ناراحت میشن.
حتی اگه درک بچهها از خدا خوب شکل نگرفته، همه تقصیرا رو گردن خدا هم نندازیم که خدا بهت خواهر نداده.
چون از دست خدا ناراحت میشن.
حتی شاید خوب باشه نگیم دعا کن خواهردار بشی. چون ممکنه بازم خواهردار نشن و از دست خدا شاکی بشن.🤷🏻♀️
♦️باهاشون همدلی کنیم و درکشون کنیم.
آره میدونم! دوست داشتی خواهر داشته باشی...
راستش منم برادر بزرگتر ندارم! منم همیشه دوست داشتم برادر بزرگتر داشته باشم...
ولی اگه بعداً دختردار بشیم، چقدر خوش به حالش میشه برادرای بزرگی مثل شما داره ها!😍
♦️و بعد مزایای داشتن برادر رو پراش پررنگ کنیم.
مثلاً شما داداشا خیلی راحت میتونید با هم بازی کنید. اگه جای این برادرت، خواهر داشتی، دیگه اینقدر راحت نمیتوستید فوتبال بازی کنید و...😉
♦️حرفهای دیگهای هم به فراخور سن بچههامون میتونیم بزنیم.
اینکه این دنیا هیچ چیزش «فقط خوب» نیست. همیشه خوبیها در کنار یه سری سختیها و مشکلات هستن. اینطور نیست که اگه خواهر داشتی همه چیز خوب بود و حالا که برادر داری همه چیز بد باشه...
خیلی وقتها هم شرایط دست ما نیست!
پس بهترین کار اینه از شرایط موجودمون بهترین استفاده رو بکنیم.
♦️بعد اینکه جدای از این مورد، بچه ممکنه چیزهای دیگهای بخواد که قابل تحقق نباشه. مثلاً اصرار کنه من ماشین واقعی میخوام! باید کمکم براشون جا بندازیم که همهٔ چیزهایی که دوست داریم قابل تحقق نیستن.
♦️و در آخر اینکه لزومی نداره روز ولادت حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) فقط برای دخترا باشه. میشه این روز یا یه مناسبت دیگه، مثلاً روز ولادت حضرت علی اکبر (علیهالسلام)، برای پسرها هم هدیه بخریم و ازشون تشکر کنیم پسرهای خوبی هستن.😊😍
🍀🍀🍀
جوابها رو برای این دوستمون فرستادم.
اما نمیدونستم خودم زودتر از ایشون، نیاز به این جوابها پیدا خواهم کرد!!
فردای همون روز، سونوگرافی معلوم کرد توراهی ما هم پسره.
خودم و همسرم با اینکه دختر دوست داشتیم، ولی خدا رو شکر کردیم 🤲🏻 و امیدوار شدیم بعدی دختر باشه.😁
ولی به محمد چی باید میگفتم؟ اونی که اینقدر میگفت من قراره خواهردار بشم!
طبق همین حرفها، اینطوری خبر رو بهش دادم:
مامانی میدونستی نینی جدید ما هم پسره؟
خیلی جالب میشه نه؟!😃
تو میشی داداش بزرگه و اینا سربازات میشن. هر چی که بگی به حرفات گوش میدن. تو فرماندهشون میشی.
چقدر خوش میگذره سه تا داداشی.😍
تموم شد.
حتی یه ذره هم ناراحتی پیدا نکرد که کاش دختر بود.🙂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آقا محمد به مدرسه میره!»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵.۵ساله و #حسین ۲سال و ۹ماهه)
بالاخره این شتر دم در خونهٔ ما هم نشست.😅
شتر بچهمدرسهای داشتن.😁
حس جالبیه!
صبح زود پاشی؛ صبحونه حاضر کنی و در دو سه مرحله یکی از بچههاتو بیدار کنی؛ صبحونهشو بدی؛ لقمه براش بذاری و ببریش مدرسه.
در حالیکه مجبوراً داری ساعت رو هم یادش میدی:
«مامانی الان عقربه بزرگه به ۱۲ رسیده. به ۳ رسید، باید راه بیفتیما...»
حس جالبیه!
وقتی مجبوری کله صبح پاشی، بلکه بعد نماز صبح نخوابی، تا بتونی ۸:۳۰ پسرتو مدرسه رسونده باشی.
درحالیکه قبل این، ساعت ۹:۳۰ هم از خواب بیدار نمیشدی🙄. چه توفیق اجباری خوبی.😇
و چه توفیق اجباری خوبتری برای پسرم!
کسی که ساعت ۱۰:۳۰ به زور از خواب پا میشد؛
بلافاصله میرفت سراغ تلویزیون و با هزار منت، چند لقمهای صبحانه فرو میداد و جز با زور و تهدید برداشتن آنتن، حاضر به خاموش کردن اون نبود.
و الان قبل از ساعت ۸ بیدار میشه.😊
و طبیعتاً حداقل تا ظهر تلویزیون نمیبینه 😄
بعد از ظهر هم مقدار خوبیش به بازی با داداشش که از صبح ازش دور بود میگذره.🥰
و چه قدر خوب که بالاخره مجبور شدیم شبها زودتر بخوابیم. حداقل جمعه تا سهشنبهش رو.😅
واقعاً چند سال بود تلاش میکردیم این کارو بکنیم؟🤔
چه لحظات خوبی! وقتی که دست پسرتو میگیری و با خوندن یکی دو تا سورهٔ قرآن، پیاده پیاده از خنکای درختای پارک عبور میکنید و میرید مدرسه.
اونم من که اگه با چوبم میزدن حاضر نمیشدم سر صبح برم پیادهروی.😅
و اما چه حس غریبی، وقتی که پسرتو میذاری و برمیگردی و جای خالیش رو تو خونه حس میکنی...🥲
احتمالاً کمی میخوابی؛
و زود بیدار میشی و ناهار رو بار میذاری که وقتی پسرتو از مدرسه برگردوندی، ملال گشنگی نباشه.😩
و جالب اینکه نگرانیت از اینکه حسین تنها میمونه و حوصلهش سر میره هم چندان درست از آب در نمیاد. حتی خوبم میشه. چون میتونه از محاق محمد خارج بشه و این تنهایی بازی کردنش، یا لحظات دوتایی با مامان، به استقلال و بزرگ شدنش کمک کنه.
و انشاالله با اومدن داداش کوچیکترش، این حس بزرگی بیشترم بشه.😉🥰
غذا رو هم بزنی و دائم نگاهت به ساعت باشه که کی ۱۱:۳۰ میشه تا بگی «حسین آقا زود باش که بریم داداشی رو از مدرسه بیاریم😍»
و باز چه توفیق خوبی!
که وقتی به مدرسه میرسی، میبینی صدای اذون ظهر از بلندگوی مسجد بلند شده. پسراتو برمیداری و میرید مسجد محل که نیمدقیقه باهاش فاصله داره.🥰
پ.ن۱: امسال پسرم رو به پیشدبستانی نزدیکترین مدرسهٔ دولتی به خونهمون ثبتنام کردیم.
(هرچند ظاهراً پیشدبستانیها کلا خصوصی محسوب میشن و توسط موسسها اداره میشن.)
از مزایاش نسبت به مهدهای دیگه، به نظرم یکی مختلط نبودنش هست؛ و یکی فضای بزرگ مدرسه که آمادگی برای دبستان هم ایجاد میکنه.
پ.ن۲: طبق تجربه، پیشدبستانیها و مهدهایی که هر روز هستن، بهتر از یه روز در میونه. چون روزایی که تعطیله، پشتش باد میخوره و فرداش، مثل صبح شنبهها سخت میشه واسهش.
پ.ن۳: کلاسهاشون از نیمهٔ دوم مهر شروع شده. این یه هفته با مدرسه رفتن محمد، خونهمون یه تحول بزرگی رو تجربه کرده. که البته تا دو هفته دیگه، با به دنیا اومدن نینی جدید، این تحول خیلیم بزرگتر میشه.😅
پ.ن۴: میدونم شما مادران باسابقه میخواین بگین هنوز یه هفته بیشتر نگذشته، واسه همین اینقدر هیجان زدهای،😅
آره میدونم به زودی سخت میشه اوضاع.😅
برای همین با همسرم قرار گذاشتیم کمکم صبحها ایشون ببرن و من فقط ظهرها برگردونم.😁
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«نوزاد کوچولوی خانه ما»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۶ساله، #حسین ۳ساله، و #یحیی ۱.۵ ماهه)
با آغو آغو کردن شیر میخورد. معلوم است بادگلو دارد و شیر نمیخورد.
کمی توی بغل راه میبرم تا بادگلو بزند. در گهواره میگذارمش. آرام میشود، ولی نمیخوابد.😩 یک شب حدود یک ساعت فقط تکانش دادم که بخوابد. ولی نخوابید و متوجه شدم این روش جواب نمیدهد. میدانم گرسنه است و تا وقتی که تا نهایت حدش،😅 شیر نخورد و سیر نشود، نمیخوابد.
شیرش میدهم. هنوز بادگلو دارد. دوباره فرایند تکرار میشود. توی بغلم خوابش میگیرد. اما میدانم تا بخواهم روی زمین بگذارمش، بیدار میشود. چندین بار فریب این خوابیدنش را خوردهام.😉
دوباره شیر میخورد. آنقدر که خوابش میبرد. خدا را شکر.
بادگلویش را میگیرم و درون گهواره میگذارم.
تا بلند شوم و مسواک بزنم، دوباره بیدار میشود.🥲
گاهی با یک جیغ بنفش و گاهی صرفاً با باز کردن چشمانش و زل زدن به سقف.
البته اگر کاری نکنم، به زودی آن هم مرحله به مرحله به گریهٔ شدید تبدیل میشود.🤦🏻♀️
معنای این بیدار شدن را زمان حسین یاد گرفتهام. بچه بادگلو دارد! حتی سر این یکی متوجه شدهام گاهی حتی کامل بیدار هم نمیشود و فقط توی خواب به خودش میپیچد.😓 بغلش میکنم و برای چندمین بار آروغش را میگیرم. اگر شیر کافی خورده باشد به امید خدا این دفعه دیگر میخوابد.
وگرنه این فرایند باید ادامه پیدا کند.
ساعت را نگاه میکنم. ۱۲ شب است.
خدا را شکر امشب زودتر خوابیده است. چند روز قبل تا ۲.۵ نیمه شب بیدار بود.
نگاهی به آشپزخانه میکنم. تعدادی ظرف مانده که دوست داشتم بشورم. ولی فردا هم روز خداست.😅
باید یادم باشد دفعهٔ بعد موهایم را قبل از در آغوش گرفتن نوزاد کوچکم ببندم. از بس لای انگشتان ظریفش گیر کردند که ریزش مو گرفتم. اصلاً فکر میکنم علت ریزش موی بعد زایمان چیزی جز این انگشتای کوچولو نیست.🤓😅
وای خدای من!
گویا دارد دوباره بیدار میشود!😮
خدا را شکر این دفعه با تکانهای گهواره دوباره میخوابد و خوابش سنگین میشود.
الحمدلله که این گهواره را زمان حسین خریدیم. زمان محمد مجبور بودیم روی پا بخوابانیم. گاهی حس میکردم الان است که پاشنههای پایم فرش را سوراخ کند.🥲
الان خدا را شکر محمد و حتی حسین هم میتوانن با این گهواره، یحیی کوچولو را آرام کنند. وقتهایی که دستم بند است، با «آقامحمد تاب تابش بده تا بیام»، نوزاد کوچولوی خانه دوباره خوابیده، یا حداقل تا رسیدن مامان، گریههایش به تعویق افتاده است.
متوجه نشدم کی خوابم برده است.
ناگهان میبینم که یحییبهبغل نشسته خوابیدهام. کمی که فکر میکنم ساعت ۳ برای شیر برداشتمش و بعد از آن دیگر نفهمیدم چه شد. به خاطر نشسته خوابیدن بدنم درد گرفته. پسر کوچولو را زمین میگذارم. بیدار میشود و گریه میکند. دوباره شیرش میدهم و میگذارم بخوابد.
فکر به اینکه که با کمی بزرگتر شدنش، شاید حدود چهار ماهگی، بتوانم همانطور خوابیده شیرش بدهم، لبخند به لبم میآورد.
ساعت را نگاه میکنم.
موقع نماز صبح است....❤️
پ.ن: باید اضافه کنم که الحمدلله بیشتر وقتها از این شرایط اذیت نیستم. برخلاف زمان پسر اولم که خیلی اذیت بودم. حالا یا این بچه کم اذیتتر است، یا من پوست کلفتتر شدهام، نمیدانم.😅
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اندکی صبر، آشتی نزدیک است😅»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵ سال و ۸ ماه، #حسین ۲ سال و ۱۰ ماه، #یحیی ۱ ماه)
توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم ایستگاه راهآهن.
چند باری توی خونه بحث شده بود که با اتوبوس بریم یا قطار. البته نه از این جهت که برامون سوال باشه کدوم برای بچهدار جماعت راحتتره، بلکه از این جهت که حالا که بلیط قطار نیست، آیا با اتوبوس قراره خیلی اذیت بشیم یا نه.🥴 که الحمدلله خدا بلیط قطار رو جور کرد و راحتمون کرد.😄
و حالا توی ماشین:
حسین: با اتوگوس بریم.😁
من: نه میخوایم با قطار بریم.
- : با اتوگوس بریم.😮 باشه؟
+ : با اتوبوس بریم؟
- : آره. باشه؟
+ : بذار بریم ببینیم چی میشه.
و حالا محمد: نه با قطار میریم.
حسین: نه با اتوگوس میریم.😡
× : با قطار میریم.😈
- : با اتوگوس😡😡😡
× : با قطار😈😈😝
+ : محمد بیخیال شو🥴
- : با اتو...
× : با قطا...
+ : محمممد😭
و اینجا کار به کتککاری کشیده بود. البته فقط حسین میزد؛ و محمد با اینکه میخورد، اما همچنان میخندید و از عصبانی کردن حسین کیف میکرد.🤦🏻♀️😅
میخواستم مثل همهٔ موارد مشابه قبل، شروع کنم به دخالت قاطع و جمع کردن قضیه و گرفته شدن حال خودم و بچهها و تلخ شدن اوقاتمون...
ولی با خودم گفتم: بذار ببینم چی کار میکنن و کار به کجا میرسه...
چند بار که گفتن، خودشون خسته شدن و دست کشیدن.
چند دقیقه بعد:
محمد: با قطار میریم.😝
من با خودم: عجب!😲 بازیشون اینه.🤔😁
حسین با عصبانیت و در حال کتک زدن: نه😤 هزار (هزار بار) گفتم من از قطار میترسم.
محمد: با قطار میریم. من نمیترسم. من قوی ام.
- : نه گفتم من از قطار میترسم.😮
چند دقیقه بعد:
محمد: با قطار میریم، بعدش با اتوبوس. باشه؟
حسین: باشه. من قوی ام. اگه هاپو بیاد اینجوری گلوله میزنم.
و من در کمال تعجب از نتیجهٔ بگومگو.😁😅
کمی بعد که رسیدیم ایستگاه:
حسین: سنگ! سنگ!😥 (منظورش سگه)
بابا بلم (بغلم) کن.
باباشون: نترس. اگه بیاد یه دونه میزنم فرار کنه.
حسین در ترکیبی از خنده و نگرانی: بااشه.😅
و دست ما رو میگیره و میاد.
تو قطار:
حسین با هیجان: چقدر همه چی خووووبه.🥳😍😃
من در خیال خودم: دیدی این بارم چقدر نتیجهٔ خوبی شد؟ فقط با کمی صبر و زود دخالت نکردن!
دیدی چقدر خوب بچهها خودشون با هم کنار اومدن...؟
عکس: خانهٔ پدری در شهرستان.❤️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بازی مشقی و کار خونه»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۶ساله، #حسین ۳ساله و #یحیی ۶
ماهه)
آقامحمد ما امسال پیشدبستانیه. هر چند روز یکبار معلمشون حروف یا شکلهایی رو سرمشق میده تا تو خونه انجام بدن و مهارت دستشونو بالا ببرن.
اما این پسر ما، هیچ علاقهای به نوشتن مشق نشون نمیداد.🤷🏻♀️
از بیخیالی و تلنبار شدن مشقهای ننوشتهای که هیچ وقتم نوشته نشدن گرفته، تا جدی گرفتن شدید و نشستن بالاسرش که «همین الان باید بنویسی» رو امتحان کردیم و جوابی نگرفتیم.
تا اینکه به الگوی شارژم کن تا کارتو انجام بدم رسیدم.😉
آقامحمد گاهی مثلاً کاغذ یا دفترشو میآورد که توش برام این چیزا رو بنویس. در واقع حرفا و فکراش که دوست داشت نوشته بشن، ولی طبیعتاً خودش بلد نبود.😏
منم همیشه سختم بود بشینم یه جا و دیکته بنویسم.
تا اینکه با این روش شارژم کن، این مشکل منم حل شد.😅😁
به این صورت که هر دومون مداد و کاغذ رو میذاشتیم جلومون، به ازای هر حرفی که آقامحمد مینوشت، من یه کلمه براش مینوشتم و در یک بازی برد-برد هردو به اهدافمون میرسیدیم. هم مشق محمد نوشته میشد و هم حرفایی که میخواست من براش مینوشتم.🥰
مثلاً محمد ۱۰ تا حرف مینوشت.
و من ده کلمه مینوشتم و بعد مداد از دستم میافتاد و میگفتم شارژم تموم شد؛😁
و چقدر محمد از این حرکتم ذوق میکرد.😂
گاهی هم میشد که آقا محمد حرفی نداشت که براش بنویسم.
اینجور مواقع باید ایدههای جدید میزدم.
مثلاً گاهی اگه میخواست کارتون توی گوشی ببینه، میگفتم ۳ خط بنویس، بعد ببین.
و اگه میخواست یکی دیگه ببینه، میگفتم ۳ خط دیگه بنویس، یکی دیگه هم اجازه داری ببینی...
(البته این روش خیلی اتفاق نیفتاد.)
گاهی هم روش شمارش جواب میداد. مثلاً میگفتم تا ۳۰ میشمرم ببینم چند تا دونه مینویسی؟
همهٔ اینها وقتایی که بازی بازی انجام میشن و با تعجب من روبهرو میشه که «چهجوری تونستی به این سرعت و قشنگی بنویسی»، جواب بهتری میده.
یه جورایی بازی مشقی!
پ.ن: حتی مورد داشتیم گفتم مشقاتو بنویس، گفته میخوام کمکت کنم خونه رو جمع کنیم.😁
گفتم پس هر دونه که مینویسی، حق داری یه دونه کار انجام بدی.
بعد مثلاً میگفت الان این کارو کردم، یکیش هدر رفت؟😂
یا مثلاً چند تا کار رو یکی حساب میکرد که بیشتر کار کنه و کمتر مشق بنویسه😂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif