#ف_جباری
(مامان #زهرا ۱ سال و ۱۱ ماهه و #حیدر ۴- ماهه)
هیچ وقتی از زندگیم خرید برام اخ و پیف نبوده و همیشه باهاش کیف میکردم و با دیدن چیزای قشنگ دلم قنج میرفته که کاش اینو داشتم😁🙊
پس وقتی فهمیدم نی نی دوم تو راهه اولین کار عضویت تو چنتا صفحه پوشاک ایرانی و چک کردن چنتا سایت بود🤩
وقتی هم که فهمیدم نی نی جدید گل پسره لباسای پسرونه ای که حتما نیازه رو تو ذهنم لیست کردم
اما قبل از غرق شدن تو این بازار بزرگ و بی انتها...
یادم افتاد دو بار دیگه هم من تو این بزنگاه بودم و از سر گذروندم
یه بار خرید جهیزیه
یه بارم خرید سیسمونی زهرا
اون موقعها که ما جهیزیه میخریدیم تنوع جنس ایرانی کمتر از حالا بود (حالا انگار من ننه بزرگتونم🤪) و جنسای خارجی خووشگلل
راهکارم این بود که هی سرچ نکنم و موقع خرید هم اصلا به ویترین ها چشم نیندازم!!
صاف برم مغازهای که میدونم اون محصول ایرانی مد نظر رو داره بخرم و بیام بیرون
سر خرید سیسمونی هم که غلبه بر احساس نیازهای کاذب و تنوع طلبی به مراتب سخت تر بود
و هرجا چیز میز دخترونه میدیدم اینطوری نگاه میکردم🦉🧐 و بعضا اینطوری میشدم🤤
بازم راهکارم عدم قرار دادن خودم در موقعیت خرید و بی اطلاع موندن از تخفیف ها بود🤣
(نوشابه هایی که همسر باز میکرد هم بی اثر نبود؛
مثلا میگفت خداروشکر شما ذهنت مشغول درس و کارهای مهمتره و وقت درگیر شدن با این چیزا رو نداری🙄)
نتیجه این شد که سر سیسمونی زهرا در عرض سه روز یه کمد برای خودمون خریدیم😅
و چنتا لباس که گوشه کمد جدید براش بچینیم، به علاوه رخت خواب و وسایل حمل و نقل و بهداشتی و یه دونه عروسک
ولی بازم مثل اکثر مامان اولی ها بی تجربگی هایی داشتم و کلی از لباساش نو موند تو کمد... درحالیکه با خرید کمتر و گزیده تر هم میشد هم نیاز زهرا و هم بچههای بعدی رو مرتفع کرد
یه فکر عاقلانهم تو خرید برای زهرا این بود که رنگ و طرح لباسا خنثی باشه؛
و اینگونه اصلی ترین لباس های دخترم سبز و سرمه ای شدن😅
پس
رفتم سراغ لباسای زهرا
از توشون نوزادیا که تا ۴-۵ ماهگی اندازه میشد رو جدا کردم
یه سری لباسم از اقوام رسیده بود
با همینا کشویی که برای آقا حیدر در نظر گرفتیم پر شد!
پس فکر خرید جدید ممنوع⛔
هر وقت این موجودیها داشت به هر دلیلی از چرخه مصرف خارج میشد به فکر خرید جدید میفتیم...
پ ن : چند هفته پیش که برای خرید هدیه برای اقوام رفتم فروشگاه و با یه دست لباس برای زهرا خانوم و آقا حیدر خارج شدم🙈
و این شد تنها خرید قبل از تولد گل پسر❤
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۲ ساله و #حیدر ۴- ماهه)
به قول شاعر؛
من که با تربت تو کام لبم باز شده
اصل این نوکریم از ازل آغاز شده
از بخت خوب زد و همسرم هم یه آخوند مداح شد و دیگه از ازل به اینور شور هیئتو در آوردیم...😁
تا اینکه طبق معمول زندگی همه مامانا پای بچه اومد وسط، ۶ محرم ۹۷ زهرا به دنیا اومد در حالیکه تا شب قبلش تو هیئتا غوطه ور بودم!
این شرایط و جا موندگی از بقیه عزاداریا برای افسردگی من کافی بود😪 اما خداروشکر ۱۰ روزگی زهرا دوباره پامون به هیئت باز شد.
محرم پارسال هم با زهرای ۱ ساله میرفتیم، رها بود و کیف میکرد و منم از دور هواشو داشتم.
وضعیت ما تو هیئتا همیشه این بوده:
- بابایی که نمیتونه مسئولیتی از بچه بپذیره.
-بچهای که مثل هر بچهی سالمی جز بازی فکر دیگه ای تو سرش نیست.
-و برنامهای که به خاطر همسر دست خودمون نیست (مثلا پیشفرض بیش از یک مراسم در شب هست!😁)
و اما محرم امسال،
- مامانی که حالا بارداره
- و به همه اینها اضافه کنید این ویروس منحوس👹 و مامانی که رعایت پروتکلها براش خیلی مهمه! حالا شما بگین حساسیت زیادی یا هرچی...
یعنی با همه این شرایط بازم میشد رفت؟😔
شب اول هیئت خونگی رو امتحان کردم، ادامه این کار میتونست باز منو به افسردگی برسونه! همینقدر بیجنبه🤪🙈
عزمم جزم رفتن شد.
زهرا نه ماسک میپذیرفت و نه کرونا میفهمید.
تنها راهحلم نشوندنش به کمک جذابیتها بود؛
برای رفتن به دو تا هیئت باید چند مدل بازی و خوراکی جذاب میداشتم و هر دو سه روزی هم تغییرشون میدادم.
نیاز بچهها به بازی روشنه!
پس اگه ما توی شرایط خاص مثل همین هیئتهای کرونایی یا یه وقتایی تو بعضی جمعها و مهمونیها برای جهت دادن به بازیهاشون برنامهای نداشته باشیم، خودشون راهی برای ارضای این نیازشون پیدا میکنن که اونوقت شاید راهشون چندان خوشایند ما نباشه. (حالا لطفاً نیاین به من خرده بگیرین که آزادی و خلاقیت بچه رو کور کردیا😀🙈)
بازیها و خوراکیهایی که من برای این چند شب انتخاب کردم کاملا بر اساس شناختم از زهرا بود، همهی انرژی و خلاقیتم رو توی این ده شب نگه میداشتم برای اوقات هیئت و حتی دو تا اسباببازی هم بر اساس همین شناخت ساختم! که عکسشو براتون گذاشتم... از نظر خودم زهرا از اون دست بچههای بچه پر جنب و جوشه که اصلا هم وابسته به من نیست و اگه رهاش کنی بیخیال همه چی تا جایی که بشه، میره...🤦🏻♀️
اما خب چند تا بازی و اسباببازی پیدا میشه که سرگرمش کنه، منم همهی اونا رو جمع کردم برای این شبهای هیئت، مثلا: جورچین و پازل، خمیربازی، لگو، لیوان کاغذی و کش و کاغذ و مدادرنگی و برچسب و... و سایه بازی و نمایش و...
نهایتاً هم چند باری پیش اومد آخرای شب خوابآلوده و کلافه بود که توی تاریکی با گوشی نقاشی میکشیدیم یا کلیپ میدید
در مورد خوراکی هم نکتهی خاصی نیست جز اینکه بستهبندی و محصولی که بقیه بچهها و مامانها رو از هر نظر اذیت کنه نباشه، و تا جایی که میتونم سلامت رو فدای جذابیت نکنم.😄
زیرانداز و اسپری هم همراه همیشگیمون بود.
و مهمتر از همه آمادگی روحی؛
دل دادن به زهرا و مزاحم ندیدنش!
آمادگی برای حضور بچههای دیگه!
(هر بچهای که میاومد پیش ما دستاشو اسپری میزدم🙈 بعد مینشست و بازی میکرد😃)
و یه توکل و توسل اساسی که انشاءالله از بهترین محرمهامون باشه🙏🏻
الحمدلله استراتژیم موفق بود،
با اینکه بهرهی خودم کم بود اما همین حضور زهرا و طفلِ در شکم تو فضای هیئت برام یه دنیا میارزید❤
تا ببینیم بعد از تولد حیدر استراتژیمون چه تغییری میکنه؟🙃
شما چی کار کردین این دهه رو؟
با چنتا بچه برنامه تون چی بود و چقدر رضایت داشتین؟
انقدر راضی بودین که برای مراسمهای بعدی توی محرم و صفر همین کار رو ادامه بدین؟
پ.ن۱: یه بار دلم گرفت.
وقتی دیدم بچههای دیگه مثل همیشه میدون و با هم بازی میکنن و دخترک من پیششون نبود.
اما خداروشکر این فقط حس من بود چون به زهرا با همون بازیها و خوراکیها هم خوش میگذشت.
پ.ن۲: یه شب حس کردم نیاز به تجدید قوا دارم، خونه موندیم و به ابزار مورد نیاز برای روزای باقی مونده فکر کردیم!
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کِیف خانوادهٔ ما با شما کوک میشود»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵ساله، #هدی ۲سال و ۹ماهه، #حیدر ۸ماهه)
ایام اربعین بود و بابا رفته بود کربلا، ما ۴ تا بودیم و دلی گرفته...
دوست داشتم بریم حرم.
اما خب با ۳ تاشون برام خیلی سخت بود.
مدیریتشون توی شلوغی،
آروم کردن نوزاد،
دستشویی بردنشون،
و دهها چالش پیشبینی نشده.🤷🏻♀️🫢
هر چند این سخت گذشتن برای خودم مهم نبود؛ نگران بودم بابت این چالشها مامان کمتحملی بشم و بچهها بهشون بد بگذره و خاطرهٔ منفی از حرم توی ذهنشون ثبت بشه.
اما دلم هوای زیارت کرده بود.
عزمم رو جزم کردم و طلب کردم از خودشون آنچه باید رو...
آب و خوراکی به مقدار کافی برداشتم و گفتم کنار حرم میتونن یه اسباببازی یا یه خوراکی دلخواهشون رو بخرن.😉
با ذوق زیاد هر کدوم یه اسباببازی قابل حمل انتخاب کردن و وارد حرم شدیم.
دختر بزرگم اسم اسباببازیش رو گذاشت حرمی.
موقع برگشت درخواست کرد خوراکی رو هم داشته باشیم!
منم با نگاه کریمانهم کنار حرم کریمهٔ اهلبیت یه غذای حرمی مهمونشون کردم.😉
غذایی که یه گاز بهش میزدیم و یه جرعه از طلایی گنبد رو مهمون چشممون میکردیم.
الحمدلله پر رنگ و عمیق ثبت شد در صفحهٔ خاطراتشون.
مثل این روز رو زیاد داشتیم این دو سالی که مجاور و همسایهٔ حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بودیم.
خدا به برکت این همسایگی کار ما رو
توی تربیت بچهها راحتتر کرده و ما باید شکر این نعمت رو به جا بیاریم و براش تدبیر کنیم.
حالا که زیارت شده بخشی از روزمرههامون؛
اولا؛
وقتی میریم حرم بد نگذره، حداقلیترین چیزهاش مثل بد اخلاقی ندیدن از مامان و بابا و گرسنگی و تشنگی نکشیدن رو رعایت کنیم.😉
و بعدش؛
تصویرشون این نشه که بعضی وقتا میریم یه جایی که اسمش حرمه، شلوغه و خستهکننده و مامان و بابا تند تند یه کارایی میکنن و برمیگردیم،
و بعضی وقتا هم که میخوایم کیف کنیم میریم پارک و رستوران ...
حالا خاطرههایی توی حافظهٔ ما ثبت شده از جمکران رفتن برای کوک شدن کیف همهٔ خانوادهمون؛☺️
گاهی مامان چایی و نبات نیدار زعفرونی رو میذاره گوشهٔ کیفش و دست دختر رو میگیره،
خواهرک دستش رو میده به دست بابا که حلیم و نون بربری تازه توی اون یکی دستشه،
زیر اندازشون رو از کالسکهٔ داداش آویزون میکنن،
و میرن اون جایی که گنبد قشنگی داره و خادمهای مهربونش از بچهها با شکلاتهای خوشمزه پذیرایی میکنن و بچهها تا انتهایی که چشممون دیگه مامان و بابا رو نمیبینه میدون و از ته دل میخندن،😍
گاهی هم زیر گرمای خورشید خودشون رو خیس آب میکنن و مامان با یه دست لباس اضافه تو کیفش ازشون استقبال میکنه،
گوششون رو به سرودی از بچههایی که اون سمت حیاط دارن هم خوانی میکنن نوازش میدن،
و چشمشون رو به دیدن آدمهایی که چشمشون با الهی عظم البلاهای گاه و بیگاه خیس میشه...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سهم من از زندگی، یک خانهٔ نامرتب»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵، #هدی ۳ساله و #حیدر ۹ماهه)
از شدت درد مچ و بازو خوابم نمیبره.
میخوام بلند شم مسکن بخورم،
اما همونجوری که دارم مچم رو پیچ و تاپ میدم، از هوش میرم تا نزدیکای لحظات ملکوتی طلوع آفتاب! 😔
بعد از نماز،
تغذیهٔ دختر ارشد رو آماده میکنم
و ناهار آقای همسر رو میدم دستشون.
اگه طبق معمولِ نشدنها، این دفعه بشه، چند صفحه کتاب میخونم تا دختر ارشد رو بیدار کنم و صبحانه بدم و راهی مدرسه کنم.
ساعت ۸ شده.😱
کره توی یخچال نرفته و لیوان چایی از روی زمین پا نشده، که پسرک بیدار میشه.
بیداری پسرک من رو زمینگیرتر از یه لاکپشت ۸۰ ساله میکنه.😓
آخه پسرم دوست نداره مامانش دست به سیاه و سفید بزنه.😎
با چشمای قشنگ و معصومش زل میزنه بهم و انگار میگه:
- مگه من از این دنیا چی میخوام جز اینکه مامانم همیشه کنارم باشه؟🥹❤️
مادر پسری یک ساعتی میشینیم کنار هم و من با گوشی یا لپتاپ یا کاغذ! تلاشهای مذبوحانهای برای انجام کارام میکنم.
تا یک ساعت بعدش که صاحابش بیدار شه😅 و دیگه کار تعطیل بشه!
دختر کوچولو، صاحاب گوشی و لپتاپ رو عرض میکنم!☹️
از کمردرد و دستدرد ترجیح میدم پسرک رو بغل نکنم و چاردستوپا میرم سمت آشپزخونه که سانس دوم صبحانه رو آماده کنم.
و البته این تنها راهیه که میتونم کمی ازش فاصله بگیرم.
چون به محض اینکه تغییر ارتفاع میدم یا میپیچم پشت کابینتا و از دایرهٔ دیدش خارج میشم میزنه زیر گریه.🫣
با هقهق خودشو میرسونه به آشپزخونه.
مینشونمش کنارم، جلوی کابینت وسایل نشکستنی و یه چیزایی میذارم جلوش. ولی تمایلی نداره چشم از من برداره.
اماااا چشمای خواهر کوچولو برق میزنه از دیدن کابینت پر از ظرفای رنگی.😍
دو طبقه ریز و درشتِ کابینت رو کامل جارو میکنه و میریزه کف آشپزخونه تا داداشی راحتتر بازی کنه.🥴
- مامان فقط بگو چرااا؟؟😞
+ میخواستم داداش راحتتر بازی کنه.😊
البته ترفندش جواب میده. تا من بتونم دقایقی از پسرک فاصله بگیرم و دختر کوچولو رو ببرم دستشویی.
چیزی نمیگذره که دختر ارشد از مدرسه برمیگرده.
به سختی فقط میتونم سفرهٔ ناهار رو پهن کنم،
چند ماهی میشه که تو خونهٔ ما همه چی فقط پهن میشه و امکان جمع شدن چیزها خیلی کم شده!😅😩
خب
خداروشکر ساعت خواب پسرک فرا رسید و میتونم دمی بیاسایم.🥳
دخترها تو اتاقشون مشغول بازی هستن.
۲ دقیقه گذشته که دعواشون شروع میشه.🤦🏻♀️
۴ دقیقه گذشته که دعوا اوج میگیره و به جیغ و گریه تبدیل میشه.
خدایا نیان پیش من!😵💫
۶ دقیقه گذشته که دیگه صدایی نمیاد،
هووووف به خیر گذشت.😮💨
۸ دقیقه گذشته که پسرک خوابش برده و من میرم سراغی از دخترا بگیرم.
خدای من!😵
چطور تونستن تو این چند دقیقه کل کشوها و کمدها و جعبههای اسباببازی رو بریزن روی زمین و قطعات ریز اسباببازیها، لباسها، توپها و کارتهای تیزبین و گلولههای دکتر اکتشاف رو به مخلوط همگن تبدیل کنن؟!😩
بغضم فرصتِ تبدیل شدن به اشک نداره.😭
باید سریع سفرههای صبحانه و ناهار رو جمع کنم و نماز ظهر و عصرم رو بخونم.
- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته 😇📿
آاااخ...😟
پسرک بیدار شد!
حتی فرصت نداد از تسبیحات حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برای کم کردن فشار این روزهای زندگی کمک بگیرم.😞
نگاهی به دور و اطراف میندازم.
- خدایا حق من از این زندگی یه خونهٔ قابل سکونت نیست؟😩😅
از دختر کوچولوها انتظار زیادی ندارم.
یاد گرفتم به همین که با یه سرود، کمی هیجانی بشن و اسباببازیهاشون رو ببرن تو دامنهٔ کوه اسباببازیهای اتاقشون رها کنن و به بابا فخر بفروشن که ما به مامان کمک کردیم، راضی باشم.🥲
همینطوری نشستنکی خونه رو جاروبرقی میکشم.
با بستن در اتاق بچهها🫣 و چشمپوشی از آشپزخونه🙄، هال و پذیرایی رو به رخ بابا میکشیم.😎
شب شده ...
امشب درد زانوها هم به درد دست و کمرم اضافه شده.🥲
پسرک رو میخوابونم.
دارم بیهوش میشم اما سرم رو بلند میکنم و صورت لطیفش رو میبوسم.😋
یادم میافته به دخترا قول دادم وقتی داداشون خوابید، برم پیششون.
خوابشون برده.😴
چشمامو پر میکنم از معصومیت و زیباییشون.
کنار گوش دختر ارشد میگم:
- مامان بهت قول داده بودم اومدم پیشت.😊
لبخندی میزنه و دستاشو حلقه میکنه دور گردنم.😍
صبح روز بعد از همسرم میخوام شبها نیمساعت با بچهها برن توی حیاط هواخوری تا من این خونهٔ بمبخورده رو یه کم بسازم!!
نتیجه حیرتآوره!😯
فقط با همین نیمساعت که بچهها نیستن کلی از کارای خونه انجام میشه.
با این تجربه به خودم یادآوری کردم که حال و روز این روزای خونهداریم به خاطر شرایط سنی بچههاست، من ناتوان نیستم و بلاخره روزی میرسه که مرتب نبودن خونه یه چالش بزرگ زندگیمون نباشه!😊🤭😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«زندگی، یک سفر کوتاه»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵، #هدی ۳ و #حیدر ۱ ساله)
سالی که گذشت، در دلش برای خانوادهٔ ما چند تجربهٔ خاص داشت که سر جمع یک ماه از زندگی ما رو درگیر کرد، ولی خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرد.
این چند تجربه، چند سفر با حضور بچهها بود با سختیهای زیاد و متنوع!😥 که همگی در دو چیز مشترک بودن:
۱. انجام گرفتنشون برای خانوادهٔ ما مهم و ارزشمند بود.
۲. به خاطر سختیهای قابل پیشبینی، منتفی نشدن و به سرانجام رسیدن😉
این دو ویژگی در این چند تجربه، ما رو مجبور کرد چند روزی به شکلی متفاوت زندگی کنیم. شکلی که منو با این سوال روبهرو کرد که چرا نشه این یک ماه رو به همهٔ زندگی تعمیم داد؟
🚙 اولین سفر کربلا بود.
رزق پسرک دو ماهه... سال گذشته، همین حوالی، کمی پیش از عید سعید فطر. سختیهای ریز و درشت داشت!🤐
مثلاً لب مرز متوجه شدیم مجوز خروج همسر مشکل داره. همونجا توسل کردم به عمهجان که؛ پا در راه شما گذاشتیم، شما هم سفر رو با بچهها و بدون برادرها به پایان رسوندید، وضعیت ما از اون که سختتر نیست...
خلاصه که همراه نشدن همسر، ما رو از ادامهٔ مسیر باز نداشت.😅
این سفر عجیب و سخت با آبلهمرغون نوزاد دو ماهه در روز پایانی سفر به انتها رسید.
🚙 دومین سفر مشهد بود.
چند ماه بعد از کربلا، مسیر ۱۴ ۱۵ ساعته با ماشین شخصی و نوزاد ۶ ماههای که اصلاً با ماشین ارتباط خوبی برقرار نمیکرد😱
و دخترهایی که فضای تنگ ماشین رو بر نمیتابیدن و تمام تلاششون رو میکردن که توی ماشین در حد شهربازی بهشون خوش بگذره.😅
🚙 الحمدلله روزی بچهها و لطف امام رضا (علیهالسلام) سومین سفر هم مشهد بود، این بار با قطار. اما قطاری که کل روز توی راه بود و بدترین بلیط برای سفر با بچه بود.🤷🏻♀️
یه بچهای که چهاردستوپا میرفت و یه دختر تقریباً ۳ ساله که تمایل شدید به قل خوردن😥 و خوابیدن😱 کف راهروهای قطار رو داشت.
🚙 و آخرین تجربه، سفر راهیان نور بود، با یک کاروان دانشجویی از دخترای مجرد همین چند هفته پیش، با یه بچهٔ نوپا و باز دختر ۳ سالهای بدون گوش شنوا🤭 که کاملاً در دنیای خودش سیر میکرد.
گفتن از جزئیات سختیهای این تجربها تمومی نداره. این تجربهها در ظاهر، لحظهلحظهشون پر از سختی بود.
کنار همهٔ سختیهای گلدرشت سفرها، خستگیها و بیخوابیها، آلودگیها و مریضیها، گرماها و سرماهای جانکاه و حتی چالش شدن طبیعیترین نیازهای بچهها مثل دستشویی و خواب و غذا، همیشه پسزمینهٔ سفرها بودن.
همهٔ اینها در کنار اینکه مراقبت از روحیهٔ بچهها برای ما مهم بود. اینکه اصل سختیها روی دوش ما باشه، نه بچهها؛
دو نفری سه تا بچه رو توی مسیری طولانی بغل بگیریم،😥😱 حواسمون به بستنی قیفیهای کنار بینالحرمین و عروسکفروشی یادمان هویزه باشه، تا از تجربه هایی که منسوب به امامامون هست، برای بچهها خاطرهٔ خوب به یادگار بمونه.
و اما ما با این سختیها چه کردیم؟
توی این سفرها گاهی غر بود.
اظهار خستگی و کلافگی بود.
اما همهش کم رمق میشد، وقتی یادمون میافتاد این خستگیها و فشارها برای چیه؟
که همهٔ اینها نتیجهٔ انتخابی آگاهانه بوده برای رسیدن به چیزهای با ارزش،
اون وقت به جاش همدلی و همراهی رمق میگرفت.🥰
و ایثار جون میگرفت، تقسیم کارها معنایی تازه پیدا میکرد و با یه لبخند به هم جون تازهای میبخشیدیم و ادامه میدادیم.
شاید چون میدونستیم این یه سفر کوتاهه و دوباره به شرایط راحتی برمیگردیم.
اما مگه همهٔ زندگی جز یه سفر کوتاهه؟
یه بار دوستی که تازه مادر شده بود، پرسید کی با بچه میتونم برم کربلا؟ جوابی جز این نداشتم که بگم، خیلی فرقی نمیکنه بچه چه سنی داشته باشه،
وقتی خیلی دلتنگ شده باشی، اون موقع وقتش رسیده، هرطور شده میری و میبینی که رفتی و شد.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«زیارت انواعی دارد!»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۶ ساله، #هدی ۴ ساله و #حیدر ۱.۵ ساله)
آخرین اربعینی که مشرف شدیم دو سال پیش بود،
دو دختر ۱.۵ ساله و ۳.۵ ساله داشتم و پسرم همراه تو دلیِ ما بود 🥰
سال بعدش پسرم ۶ ماهه بود و با توجه به سختی های تجربه شده، بدون لحظه ای درنگ با رضایت همسرم رو راهی کردیم و ما موندیم خونه،
امسال اربعین هم مطمئن بودم نباید بریم،
کنترل پسر ۱.۵ ساله مون خیلی سخت بود،
دخترا هم کوچیک بودن و جون نداشتن و خیلی زود خسته میشدن،
گرما و احتمال مریضی هم خیلی اوضاعو سخت میکرد.
با اینکه همسرم چند باری تعارف زدن که بیاین با هم بریم، من مطمئن بودم از تصمیمم...
اما روزی که میخواستن راهی بشن به یکباره حسی سراغم اومد
یه حس جدید
حسی که تجربه ش برام بسیار ارزشمند بود
یه حس واقعی حسرت و جاماندگی از قافله زائران اباعبدالله
اونم نه زائرهایی معمولی
قافله زائرایی که قصدشون به پا خواستن در مقابل ظلم زمانه و خونخوانی مظلوم به تاسی از اربابشون بود
حتی اگه بعضیا خودشون متوجه این معنا نبودن
اما معنای زیارت این زائرها برای من همنقدر بزرگ بود
همین رو سعی کردم به دختر بزرگم هم منتقل کنم،
هرچند بیش از اون خودم به بیان کردن این کلمات نیاز داشتم...
همون روزا سخت درگیر یه شخصیت کارتونی از شرکت والت ویزنی بود و میخواست برای بار چندم فیلمش رو ببینه
بهش گفتم؛
- میتونی این فیلم رو دوباره ببینی ولی بدون آدمایی اونو ساختن که به اسرائیل پول دادن تا با فلسطینی ها بجنگه
میتونی ببینی ولی اگه دیدی و اونوقت خیلی دوستشون داشتی و خواستی شبیهشون بشی خیلی بده
میدونی بابا چرا رفتن کربلا؟ چرا پیاده میرن؟ چرا با خودشون پرچم فلسطین دارن؟
چون همه مردم دنیا که امام حسینو دوست دارن میان اونجا کنار هم وایمیسن که به اسرائیل و آدم بدا نشون بدن که چقدر زیاد و قوی هستن
دوست داری ما هم بریم کنارشون؟
دوست داری اونجا یه لباسی بپوشی که بهت قدرت میده و تو رو شبیه آدم خوبای فلسطینی میکنه؟
ادامه دارد...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«وقتی پناه کسی یا کسانی هستی»
#م-سهرابی
(مامان #سارا ۱۴، #حسین ۱۰، #حیدر ۵ و #فاطمه ۳ ساله)
دو تا کوچیکترا تا صبح مسیر اتاق خودشونو میرن و میان؛ انگار حاضر غایب میکنن.
البته که عادت اون دوتا بزرگا هم بوده.
آخه میدونن من و بابایی دوست نداریم شبها کسی تو اتاق ما بخوابه، جز موارد استثنا.
امروز حیدرجان بعد از نماز صبح، باز اومده بود بازرسی.
تازه بابا میثم رو بدرقه کرده بودم.
وقتی دیدمش اشاره کردم بیاد رو تخت و کنارم دراز بکشه.
اونم با چشمای ذوق زده اومد پیشم.
جوری به من چسبید که دلم براش ضعف رفت.🥰
صدای ریز ریز خندهاشو میشنیدم.
زیر لب میگفت مامان دوستت دارم.
طاقت نیاوردم؛ محکم بغلش کردم و گفتم منم دوستت دارم😍
گفت مامان میدونی بوی بهشت میدی!
من:😍
پسرم: صورتت مثل خود بهشته دورت بگردم.😇
در این لحظه بود که من بجای قربون صدقه رفتن، جان به جان افرین تسلیم کردم😇😆
این جمله تو ذهنم تکرار میشد چه خوبه وقتی پناه کسی باشی.
زیر لب گفتم،
خداجونم ببخش که گاهی به اندازه پسرم که منو لایق پناه آوردن دونسته، تو رو حامی ندونستم و به آغوش تو پناه نیاوردم.🥺
#روز_مادر_مبارک
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif