eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
145 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان ۶سال و ۴ماهه، ۵سال و ۲ماهه، ۲.۵ساله) کم‌کم احساس ضعف تو پاهام کردم اما قنوتش همچنان ادامه داره! خدایا خاله بیتا... عمو... خاله شیرین... مامان جون... پرستارا... قرار شده هر وقت دعاهاش تموم شد بلند صلوات بفرسته تا هم‌زمان بریم رکوع. محمد کوچولو میاد تو اتاق و با ماشینش از رو پای رضای دست به قنوت، رد می‌شه! پقی می‌زنه زیر خنده و سریع خودشو جمع و جور می‌کنه.😅 تو سجده هم می‌شینه رو سرش! بازم تلاش می‌کنه همچنان مودبانه به نمازش ادامه بده... نماز تموم شد. پهن زمین شد و بلند بلند خندید و کلی محمد رو قلقلک داد😁 بغلش کردم و بهش گفتم ایول مرد! چقدر بهش افتخار کردم❤️ چقدر به نمازش حسرت خوردم... چه خوب موهاش و لباسشو مرتب می‌کنه واسه نماز. همون رضا که چند دقیقه پیش تو خاک قل می‌خورد😆 چه زود گذشت... دیدن بزرگ شدن رضا تحمل سختی و اذیت‌های کوچیک‌ترا رو برام آسون‌تر می‌کنه، منو امیدوارتر می‌کنه، امیدوار به لطف و عنایت خدا که ان‌شاءالله در آینده هم بتونم بهشون افتخار کنم. یادمه اون اوایل وقتی "مامانِ رضا" صدام می‌کردند بهم برمی‌خورد! مگه من خودم اسم و هویت ندارم؟! اما الآن از خدااامه یکی بیاد و بهم بگه "مامانِ رضا" 😍 پ.ن: برای اینکه نماز برای فرزند ملکه بشه بهتره از ۷ سالگی با رعایت اصول شروع کنیم. من و رضا به لطف خدا، مدتیه باهم نماز می‌خونیم.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۶.۵ساله، ۵سال و ۳ماهه، محمد ۲.۵ساله) چرا بازم یه کار به کاراش اضافه کرد؟ چرا یه وقت نمی‌ذاره کمکم بده؟! یادته روز مادر ۱ ساعت رفتید خونه‌ی مامان، از استرس دیر شدن کلاس مجازی‌ش، معده درد گرفتی؟ یعنی واااقعا روز زن نمی‌تونست مرخصی بگیره؟! حداقل زودتر بیاد؟! وسط این‌همه کار، برای کلاس آنلاینش باید بچه‌ها رو هم ساکت نگه داری!! 😤 حالا که تولدشه و قراره ساعت ۱۱ کلاسش تموم شه، شیطونه می‌گه...😏 هععی... حالا الان می‌خوای اعتراض کنی؟ قیافه بگیری؟ نتیجه‌ش چیه؟ روز به این خوبی حیف نیست خراب بشه؟ ابر خاکستری بالا سرمو پاک کردم و یه ابر صورتی باز کردم! بنده خدا خیلی زحمت می‌کشه، خداروشکر اهل کاره، تو این اوضاع فشار روش زیاده، یادته اونروز با خستگی زیادش رفتید زیارت یادته...؟! ❤️ برای حرف و گلایه وقت زیاده. از هر فرصتی باید برای شادی استفاده کرد. امروز باید خوش بگذره❗️ بچه‌ها رو بسیج کردم خونه رو مرتب کنن و افتادیم دنبال ایده و برنامه‌ی یه شب شاد👌🏻 بچه‌ها چقدر ذوق کردن.😍 اون‌روز خیلی بدو بدو داشتم... با وجود خستگی، وقتی دیدم همسر و بچه‌هام شاد و راضین، احساس کردم خدا داره بهم لبخند می‌زنه☺️ از کجا فهمیدم؟! وقتی دوباره رفتم تو فکر مشکلات و غصه‌هام، دیدم دیگه اونقدرا هم ناراحت کننده نیستن! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۶.۵ساله، ۵.۵ساله، ۲سال و ۹ماهه) با بچه‌ها، خواسته و ناخواسته پیاده‌روی زیاد داشتیم. گاهی در تشییع پیکر شهدا گاهی در دسته‌های عزاداری تجربه‌ی هم داشتیم.😍 به راهپیمایی اربعین هم فکر می‌کردم... مسیر خانه تا مترو هم که حدود یه ربع می‌شد و جاهای دیگه برای خریدهای خیلی ضروری غالباً پیاده بودیم باهم. البته خیلیییی جاها هم نمی‌تونستیم بریم! یا مثل لشکر شکست خورده با هم نبودیم. یا با اعمال شاقه و به زووور، با هم بودیم😁 تک و توک از اطرافیان حرف‌هایی به گوشم می‌رسید که دلمو خالی می‌کرد: -داری ظلم می‌کنی به بچه‌ها! بعدها که ماشین‌دار شدیم خیلی جاها که نمی‌شد بریم رفتیم👌🏻 حتی وقتایی که خسته بودیم، تو بارون و سوز و سرما وسط روز و آفتاب سوزان تو شرایط قرنطینه کرونا و... و تو همه‌ی این شرایط با بچه‌ها خدا رو شکر می‌کردیم که ماشین داریم.😊 اما از خودم می‌پرسم که آیا این نگاه بودن بچه‌ها و لذت بردنشون از نعمات خدا، اگه از ابتدا و همیشه در بودن هم به این اندازه وجود داشت؟! اگه همیشه خونه‌مون بزرگ بود، اینقدر بچه‌ها از داشتن اتاق و پذیراییِ فراخ لذت می‌بردند؟ اصلا به چشم می‌اومد؟! آیا با وجود محدودیت‌های کرونا و پارک و مسجد و مهمونی و سفر نرفتن، این حد از نشاط و رضایت رو داشتند؟ به نظر می‌رسه نه!! یادمه یه بار، دوتا پنجشنبه پشت هم پیتزا درست کردم، رضا گفت مامان چقدر داریم پیتزا می‌خوریم!! تو دلم گفتم دلتم بخواد! حالا یه ماه نمی‌پزم تا قششششنگ لذتشو ببری بگی ممنوووونم مامان آخ جوووون! اینا رو که با خودم مرور می‌کنم سعی می‌کنم حالا هم که ماشین داریم، یه جاهایی رو پیاده باشیم و هر از گاهی برای خودمون لذت نعماتی که داریم رو بیشتر کنیم.❤️ سرد و گرم روزگار رو بچشیم، و آستانه‌ی تحمل سختی‌مون رو بالا نگه داریم.☺️ پ.ن: خوشحالم که رضا برای پذیرش سختی روزه‌داری اعلام آمادگی کرده.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۶.۵ساله، ۵.۵ساله، ۳ساله، ۲۰روزه) _ساعت چنده؟🤔 _نزدیک۵ _وقتش شد؟ نه جانم، هنوز مونده... _الان چقد مونده؟😕 حدود یه ساعت _الان چی؟ خیلی ذوق داشت تو نماز عید فطر امسال شرکت کنه بچه‌م روزه اولی بوده🤩 (البته کله گنجشکی😉) باباش که از خستگی غش کرده‌بود... بااینکه شب تا صبح در حال رسیدگی به نوزادم بودم اما به خاطر شادی دل بزرگِ پسرکم، زیرانداز و جانماز رو دادم دستش، بچه‌ها رو سپردم همسرجان و... دلم نیومد زهرا رو بذارم خونه!⁦👶🏻⁩ شاید برگشتمون طول بکشه و شیر بخواد... یواشکی زهرا رو هم زدیم به بغل و راه افتادیم... هییییچ صدای تکبیری نمیاد! کلی مادر پسری پیاده‌روی کردیم😍 و از اینور اونور سوال کردیم و بالاخره یکی گفت مسجدالنبی(ص)! برید شاید هنوز نخونده‌باشن... من که نمی‌شناختم! ولی یه خانومی با دیدن نوزاد تو بغلم گفت بیا با ما...❤️ خلاصه با ماشینشون ما رو هم بردند مسجد النبی(ص) اما نماز رو خونده‌بودند بااین‌که ساعت تازه ۸ شده‌بود😔 _بازم می‌خونن؟ _نه! یه نگاه به چشمای منتظر رضا جانم انداختم.🥺 _اشکال نداره تا همین‌جاشم خدا کلی به خاطر این قدم‌های تو به فرشته‌هاش پز داده!⁦👦🏻⁩ یه خانومی که مثل ما دیررسیده‌بود با دیدن زهرا تو بغلم گفت: _از ابعادش معلومه تازه دنیا اومده! _بله🥰 و شروع کرد به دعا کردن واسه بچه هام!❤️ حاج‌آقا که مرد سال‌خورده‌ای بود و خطبه‌خوانی توانش رو گرفته‌بود درخواست ما رو رد کرد! اما یه آقایی که همراه حاج‌آقا بود با دیدن زهرا توی بغلم گفت بیایید براتون می‌خونم❤️ خلاصه خانم‌ها و چندتا آقا به صف شدیم و الحمدلله قسمتمون شد.⁦🤲🏻⁩ و رضا هم بسسسسیار راضی!⁦❤️ دوتا خانم که نمازشون رو خونده‌بودند پشت صف ما هنوز نشسته‌بودند و با اشاره به زهرا به هم‌دیگه گفتن وایسیم شاید وسط نمازش بچه گریه کنه آرومش کنیم❤️ بماند که همه احساس کردیم این نماز رو خدا به برکت قدم‌های رضا و حضور زهرا روزی ما کرد و بعد نماز نگاه‌های گرم و دل‌نشینی به سمت بچه‌ها روانه بود❤️ یادمه وقتی فقط رضا رو داشتم و مسجد می‌رفتم بیشتر خانوما به اعتراض می‌گفتن آخه مسجد که جای بچه نیست!😳 مترو سوار می‌شدیم کسی جاشو به ما نمی‌داد!😣 توی صف نون هم!😑 و... زمان تولد طاها کمی مهربانانه‌تر❤️ زمان تولد محمد مهربانانه‌تر❤️❤️ بااین اوصاف... به نظر من که این‌طور میاد⁦👇🏻⁩ جامعه رو به رشده!😃 تجربه شما چی می‌گه؟! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۷ساله، ۵.۵ساله، ۳ساله، ۲ماهه) همین دیروز بود. نه ببخشید ۷ سال پیش، دیروزش بود. 😅 پسرکم‌، که تا روز قبلش میثم صداش می‌کردم و براش از میثم تمار می‌گفتم، روز تولد امام رضا (ع)، خیلی پیش از موعد به دنیا اومد و اسمش رو هم با خودش آورد! رضا😍 ۷ سال با هزاران بالا پایینی گذشت و سعی کردیم امیر بودنش رو تو این ۷ سال مراعات کنیم؛ تا خوب رشد کنه و احساس قدرت و امنیت کنه، شن بازی تو راه پله، داشتن مرغ و خروس، ریختن و پاشیدن و نصفه نیمه جمع کردن یا حتی جمع نکردن! انجام تکالیف مدرسه بعضا تا۱۱ شب به خاطر بازی، و... البته از اونجایی که بچه‌ی اول بود، ناخودآگاه کمی بهش سخت گرفتیم: رضاجان پوشک نی‌نی رو میاری؟ رضاجان به مرغا غذا دادی؟ رضاجان بچه‌ها رو سرگرم کن مامان نی‌نی رو بخوابونه، رضا جان... مسئولیت تمیز کردن سفره رو هم داشت.😚 دیگه امیر بود بازم، ولی امیر مظلوم.😂 هرچی بود این ۷ سال طلایی گذشت! ان‌شاءالله خدای جبار کم و کاستی‌هایی که تو رفتار باهاش داشتیم، ببخشه و با لطف و کرم خودش به حق امام رضا (ع) براش جبران کنه و عاقبت بخیر بشه.🤲🏻 دیگه پسرکم وارد ۷ سال دوم شده.😍 دیشب براش گرفتیم. دوران و زندگی طبق تموم شد.🤨 و رسما وارد دنیای سراسر و دستور شد.😃 البته از قبل، کمی آماده‌ش کردم. مثلاً وقتایی که کاراشو انجام نمی‌داد، من انجام می‌دادم و می‌گفتم حالا این‌بار من جمع می‌کنم ولی وقتی ۷ ساله شدی...😁 یا در مورد تکالیف مدرسه هم همین‌طور. این رو خدای حکیم تو فطرت بچه‌ها گذاشته که از ۷ سالگی میل و رغبتشون به نظم زیاد می‌شه و من اینو در مورد رضا واقعا حس کردم.😍 باید فرصت رو دو دستی بچسبم و نظم و ادب‌ِ خواب و غذا و مهمانی و... رو بهش یاد بدم و سر رعایت آداب محکم و مهربانانه بایستم.☺️ نباید از سر دلسوزی یا بازکردن از سر خودم، از آداب چشم پوشی کنم. تا راحت‌طلب بار نیاد و ان‌شاءالله برای پذیرش سختی‌های زندگی و تکالیفی که در آینده باهاش مواجه می‌شه آماده بشه. ممکنه ماهیت ادب تلخ باشه ولی من باید سعی کنم با شیرینی و لطافت بهش یاد بدم.👌🏻 برای درست عمل کردن تو این ۷ سال‌ها، از همگی التماس دعا دارم.🌷 پ.ن: در روایتی از پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نقل شده است: «فرزند شما تا هفت سال آقای شماست و باید آقایی کند و هفت سال عبد است؛‏ الْوَلَدُ سَیِّدٌ سَبْعَ سِنِینَ وَ عَبْدٌ سَبْعَ سِنِینَ» (وسائل‌الشیعه/1/476) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان 7ساله، 6ساله، 3ساله، 4ماهه) . نکنه بچه ها طوریشون بشه؟ مثل روزی که با هیچ روشی نتونستم خون دماغ طاها رو بند بیارم یا وقتی که دست محمد گیر کرد تو سوراخ فرمون سه چرخه نکنه حبس تو خونه بهم فشار بیاره و حوصله بچه ها رو نداشته باشم؟ یا بچه ها دلتنگی کنن و بیوفتن به جون من گیس و گیس کشی!🤪 کلاس ورزشم چی؟ یک روز گذشت... وای تازه یه روز گذشت؟؟ پس چطور دو هفته غیبت همسر رو تحمل کنم؟ . استغفرالله ربی و اتوب الیه... پناه بر خدا، کار که از دست خدا در نرفته! خودش برای من طراحی کرده حتما خیری توش هست خودش هم که داره میبینه دیده هیشکی برام مرخصی رد نمیکنه یه مدت وظیفه همسرداری رو برام سبک کرده! فرصت خلوت با خودم رو برام جور کرده! . اتفاقا یه مدت بود خیلی سردرگم بودم و برنامه خوبی نمیتونستم بریزم دوتا کتاب نیمه رها شده هم داشتم که گذاشته بودم برای شاید وقتی دیگر😜 بعلاوه کلی فایل صوتی که توصیه یه استاد بود برنامه ریختم تا همسر نیومده از هر فرصت کوچیک روز و شب براشون استفاده کنم و سعی کنم راه حل مسائلم رو پیدا کنم . میدونستم یک قاشق م خ ابراز خستگی و یک قرص ابراز دلتنگی باعث میشد کارشون رو نیمه کاره رها کنن و برگردن اما از کجا معلوم صلاح در اون باشه؟! . چند قسمت برنامه مورد علاقه‌م بعلاوه چندتا انیمیشن مناسب برای بچه ها رو دانلود کردم و گهگاهی موقع بازی با زهرا یا شیردادن کنار بچه ها میدیدم و راجع بهشون حرف میزدیم بازی‌های توی هم که یکی از امدادهای الهی بود جهت تخلیه انرژی و هیجانات ماسیده تو وجودشون که به موقع به دادم رسید. هم که به لطف خدا همیشه طرفدار داره🤩 . الان که برخلاف انتظار، هفته چهارم! رو پشت سر میذارم میبینم که شکر خدا زندگی جریان داشت شاید چندباری غذاهای نیمه کاره روی سفره چشم انتظارم موندن یا آخر شبهایی که بابا میومدن پیشمون و تلویزیون با دودکش، مهمون ناخونده مون میشد و بچه ها هم که عاشق مهمون! و منم مشغول آشپزخونه، دیگه فرصت رقابت سنگین با تلویزیون رو نداشتم😆 یا روزی که حالم بد بود و نتونستم غذا درست کنم و مرتاض وار خوابیدیم!🤪 خلاصه که گذشت الحمدلله زندگی و بچه ها رو به رشد هستن همسرم هم که در تماس تصویری بچه ها رو میبینه کلی بهم افتخار میکنه و قدردان ثانیه های درکنار هم بودن هست . این مدت بازم بهم ثابت شد این نگاه و رفتار منه که زندگی رو می‌سازه اتفاقات چه موندگار و چه گذرا، فقط موانعی هستن که باید ازشون عبور کرد و بهترین توشه‌ها رو گرفت البته با علم به اینکه در محضر خدا هستم . 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ۴ساله و ۱سال و ۲ماهه) چند وقتی بود علی ظهرها نمی‌خوابید و من سعی می‌کردم یه سرگرمی جدید برای ظهرها پیدا کنم. از اونجایی که قبلاً چند سالی سابقه‌ی تدریس زبان انگلیسی به کودکان رو داشتم، با خودم فکر کردم شاید بتونم داخل خونه برای علی کلاس بذارم.👌🏻 چون دوران کرونا هم بود و کلاس‌های حضوری تعطیل بود. یه روز با هم رفتیم بیرون و از شهر کتاب، کتاب زبان مخصوص کودکانی که خودم تجربه‌ی تدریسش رو داشتم، خریدیم و با امید به خدا شروع کردیم. همون روز بهش گفتم دوست داری بری کلاس زبان؟ و سعی کردم کاری کنم که فضای کلاس واقعی رو توی خونه ایجاد کنم تا بیشتر علاقه‌مند بشه. مثلاً خودم به عنوان معلم روسری سر کردم😄 و علی نشست روی مبل و من اومدم داخل کلاس! و مثل کلاس‌های واقعی باهاش صحبت کردم و تدریس کردم و صوت رو پخش کردم. بعدش هم رنگ‌آمیزی کتاب. دقیقاً مثل برنامه‌ی کلاس واقعی. البته مدت زمان کلاس خیلی کوتاه‌تر از حالت واقعی بود😉 چون یک شاگرد داشتم و خب کلاس زودتر تموم می‌شد! بعدش هم خداحافظی کردیم و علی رفت خونه، زنگ زد و مامانش درو باز کرد و دیگه من شدم مامانش. خلاصه بعد از چند جلسه دیدم خداروشکر علی خیلی علاقه داره و هرروز بهم می‌گفت کلاس زبان دارم!😋 به همین روش چندین ماه کار کردیم و چند کتاب رو تموم کردیم. آخر هر ترم هم امتحان شفاهی داشتیم. البته حواسم به این نکته بود که با توجه به سن کم علی آموزش حالت بازی داشته باشه و دقیقا چون علی علاقه نشون داده بود، ادامه دادیم. یعنی اگه می‌دیدم علاقه نداره اصلا اجبارش نمی‌کردم و ادامه نمی‌دادم. بعد از چندماه به فکر افتادم که براش کلاس قرآن هم بذارم. همیشه دنبال یک مرجع خوب برای آموزش قرآن بودم. مثلاً کتابی که همراهش سی‌دی آموزشی و رنگ‌آمیزی هم داشته باشه تا بچه بیشتر علاقه نشون بده. اما مرجع خوبی پیدا نکردم.😕 تا اینکه برای جایزه‌ی عید غدیر بهش یه کتاب پر زرق و برق سوره‌های کوچیک قرآن رو هدیه دادم و تصمیم گرفتم به امید خدا با همین کتاب آموزش رو شروع کنم.👌🏻 آموزشمون از سوره‌ی توحید شروع شد. برای هر جلسه هم قبلش توی اینترنت می‌گردم و چند تا کلیپ آموزشی پیدا می‌کنم. چندتا تصویر رنگ آمیزی هم با موضوع‌های قرآنی پرینت می‌گیرم و هر جلسه بهش می‌دم.🎨 خداروشکر باز هم علی علاقه نشون داد. البته تلفظ بعضی کلمات قرآن کمی براش سخت بود و گاهی زیاد علاقه نشون نمی‌داد که تکرار کنه. چون نمی‌تونست خوب کلمه رو ادا کنه. برای علاقه‌مندی بیشترش توی کلاس بهش گفتم هر دو تا سوره که حفظ بشی یک جایزه داری. و بعد از اون علی خیلی علاقه‌مند شد. اولین جایزه رو هم بعد از حفظ سوره‌های توحید و کوثر بهش دادم. خداروشکر تا الان هر دو کلاس رو دوست داشته. هم وقتش رو پر می‌کنه، هم یک حرکت دو نفره‌ست که باعث تعامل من و علی می‌شه. هم یه چیز مفیدی یاد می‌گیره و علاقه داره. توی بقیه زمان ها هم به بهانه‌های مختلف گاهی سوره‌هایی که یاد گرفته یا کلمات انگلیسی رو با هم تکرار می‌کنیم. کلاس‌هامون ظهرها برگزار می‌شه و اون زمان رضا معمولاً خوابه. اگر هم بیدار باشه، صحبت‌ها براش جدیده و اونم گوش می‌ده. بعضی وقتا هم به عنوان شاگرد کلاس اسمش رو صدا می‌زنم! یکی دیگه از چیزهایی که باعث علاقه‌مند شدن علی می‌شه اینه که من اسم چندتا بچه دیگه رو هم که به طور خیالی! روی صندلی‌های دیگه نشستن صدا می‌کنم و ازشون می‌خوام که تکرار کنن و جواب بدن. پ.ن: اینکه به علی زبان انگلیسی آموزش می‌دم به این معنی نیست که این حرکت رو از این سن توصیه کنم. صرفاً چون خودم در این زمینه تجربه داشتم از زبان شروع کردم و چون علی علاقه نشون داد، ادامه دادم. ممکنه بچه توی این سن اصلا به آموزش علاقه نشون نده. مشکلی نیست. چون بچه زیر هفت سال فقط به بازی نیاز داره و وقتی بزرگتر می‌شه زمان کافی برای آموزش هست. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان 7ساله، 6ساله، 3ساله، 4ماهه) . اسفند95بود مُشتی تمرین و کوئیز و پروژه‌ی سنگین داشتم که به بچه‌داری و خانه‌تکانی عید اضافه شده بود. رضا2.5سالش بود و طاها 1سال و اندی. طبق معمول وقتی تمیزکاری میکردم، بچه‌ها میومدن دستمال و جارو میگرفتن و خلاصه همیشه تو حضور داشتن. 👌 البته کمک که چه عرض کنم بساط بازی‌شون رو جور میکردن و کار من رو چندبرابر❗️ من هم میدادم دستشون و از صحنه بامزه کارکردنشون قلقلکم می‌گرفت و عکس میگرفتم! چندتاشون هم برای دوستان فرستادم با این زیرنویس: "کودکان سخت مشغول کارند اگر شما هم قلبتان به درد آمد، مراتب را به مسئولین ذیربط گزارش کنید باشد که دیگر کودک کار نبینیم!" . الان حدود 4سال از اون روزها میگذره کوکان کار 3تا شدند😁 و یکی هم در گهواره درحال یادگیری😂 بچه ها همچنان درکارها حاضرند البته نه با اون اشتیاق! کلی باید انگیزه ایجاد کنم و حرص بخورم😜 درواقع خودم همه کارها رو بکنم خیلی راحت‌تره تا اینکه نقش جعبه تقسیم رو بازی کنم و مدام مسئولیت‌ها رو تذکر بدم و نحوه اجرا رو بررسی کنم و ایرادات رو بهشون بگم و برطرف کنن. چاره چیه بالأخره باید میدون بدم تا رشد کنن و براشون ملکه بشه که این کارها واسه همه‌س نه مامان😉 . شاید اون موقع چندان ارزشش رو نمیدونستم و بهش فقط به چشم آزادی و بازی نگاه میکردم اما منم با بچه ها بزرگ شدم و ارزش این مسئولیت دادن برام روشن‌تر شد... . الان اگه مهمون داشته باشم و بچه‌هام و همسرم نباشن به شدت خسته‌ میشم و احتمالا سالاد هم نداریم😅 (جدیداً رضا و گاهی طاها، سیب زمینی، لوبیا، خیار و... خرد میکنن برای غذا و سالاد) چون مدتهاست نقش مدیریتی‌م از اجرایی پررنگ‌تر بوده😂 . این فقط مربوط به بچه‌ها نیست بعضی خانوما چون کارکردن آقایون رو قبول ندارن میدون نمیدن تا خطا کنن و یادبگیرن. "کمک نخواستم آقا! بدتر کار تراشیدی جانم" در نتیجه نوه و نتیجه دار هم که میشن همچنان آقا جاش جلو تلویزیون، یا تو حیاط و کوچه‌س بعضا خریدها رو هم خانوم انجام میده🙄 . البته حساب آقایونی که این کارها رو زنونه میدونن با کرام‌الکاتبینه(بلکه با سریع الحسابه😆) . خلاصه که باید یه همتی کنیم نسل‌های آینده برامون دعای‌خیر کنن😍 . پ.ن: چندی پیش که زهرا مریض بود. وقتی از کارها فارغ شدم، رفتم آشپزخونه، با بسته‌های تمیز و مرتبِ مرغ پاک و خردشده(کار همسر) مواجه شدم! سینک ظرفشویی و ظروف مربوطه هم مثل آینه برق میزد😳 یک لحظه با چشمان گرد و دهان باز در افق محو شدم! . 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مسئول دوره‌ی مطالعاتی مادران شریف) (مامان 4 ساله و یک سال و سه ماهه) مادران شریف تازه شروع به کار کرده بود که اعضای گروه تصمیم گرفتن برای رشد فکری مجموعه، کتاب‌هایی با موضوعات مرتبط رو دورهمی و دسته‌جمعی مطالعه کنن. اون موقع من تو جمع این گروه نبودم؛ ولی از طریق یکی از دوستام از این تصمیم مطلع شدم و چون از قبل دغدغه‌ی مطالعه داشتم، بهشون اضافه شدم و شروع کردم. هر روز فقط حدود پنج صفحه از کتاب رو می‌خوندیم. می‌خواستیم آهسته و پیوسته پیش بریم تا همه بتونن ادامه بدن. برای اینکه بتونم منظم مطالعه کنم، زمان خاصی از روز رو به این کار اختصاص دادم. مثلاً اون اوایل هر روز صبح تو اتوبوسِ به سمت دانشگاه، مقرری رو می‌خوندم. طوری شده بود که اگه یه روز دانشگاه نمی‌رفتم ممکن بود خوندن کتاب بمونه برای آخر شب.😅 این گروه مطالعه برام خیلی خوب بود. چون هم مقرری روزانه کم بود هم دسته جمعی می‌خوندیم و بهم انگیزه می‌داد. اولین سری کتاب‌ها که تموم شد، با پیشنهاد بچه‌ها مجموعه‌ی «ادب الهی» از حاج آقا مجتبی تهرانی رو شروع کردیم. با هم‌دیگه تونستیم این مجموعه‌ی پنج جلدی رو هم با روزی پنج تا ده دقیقه مطالعه بخونیم.🤩 کاری که شاید انجامش برای من به تنهایی خیلی سخت و دور از دسترس بود و اگه این مطالعه گروهی نبود، تا الانم بعید بود این پنج جلد رو بخونم.🙈 گذشت، تا اینکه خانم اکبری که از اعضای اصلی مادران شریف هستن، در لایوی که داشتن به این قضیه مطالعه گروهی اشاره کردن. بعد اون، یکی دو نفر از مخاطبین، خواستن که عضو گروه مطالعاتی بشن. و ما تصمیم گرفتیم بستری فراهم کنیم که افراد بیشتری بتونن همراهمون باشن.👌🏻😍 این بود که مادران شریف فراخوان تشکیل دوره‌ی جدید رو داد و با جمع بزرگی از مخاطبین گروهی رو تشکیل داد. و تو این گروه کتاب‌های «تربیت دینی کودک» آیت‌الله حائری شیرازی و «تربیت کودک» آقای صفایی حائری مطالعه شدن.😃😃 بعد تموم شدن کتاب‌ها تعداد زیادی از دوستان لطف کردن و پیام‌های تشکر برامون فرستادن. بعضی می‌گفتن مدت زیادی بود کتاب‌ها رو خریده بودن ولی فرصت نمی‌شده بخونن و تونستن با این گروه بخونن. این پیام‌ها بهمون انگیزه داد که کار رو ادامه بدیم. این بار تصمیم گرفتیم مجموعه کتاب‌های «من دیگر ما» از آقای عباسی ولدی رو شروع کنیم. دوره با یه فراخوانی جدید شروع شد و هنوزم ادامه داره. تا الان جلد های اول و دوم رو تموم کردیم و در حال خوندن جلد سوم هستیم.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ٨ساله، ۶/۵ساله، ٣/۵ساله، یکساله) . یک، دو، سه‌تا گلدون متوسط دوتا کوچیک واسه 3تاشون فقط باید خاک بگیرم بقیه هم گل یه پالت سبزی هم واسه سبزی کاری رو پشت بام😍 یه قفسه کتاب دم دستی هم واسه کتابایی که از در و دیوار بالا میره🤪 . روزهای آخر سال حسابی تنورش داغ بود و بدو بدوهای خونه تکونی با یه بچه تو آغوشی و مدرسه مجازی و دوره و کارگاه‌ها، مغزپختم کرده بود! خیز برداشته بودم با یه زیارت درست حسابی برم تو دل برنامه های سال جدید😍 غروب روز قبل نیمه شعبان تو راه مشهد بودیم که مطلع شدیم باید دنبال یه خونه دیگه باشیم! خبری از تمدید اجاره خونه نیست.😔 تمام برنامه‌هام از جلو چشمم رد شدند... به یاد کلام مولایم علی(ع) افتادم و یه بار دیگه خدا رو شناختم😉 (امام على عليه السلام: من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن اراده ها و خواستها شناختم.) حالا باید با یه چرخش حداقل90درجه برنامه هامو جابجا کنم! طفلی رضا چقدر دوست داشت سوم رو جهشی بخونه و این دوماهه چقدر دوتایی زحمت کشیده بودیم حالا نمیدونم وسط خونه گردی‌ها میرسم باهاش کار کنم یا نه... هرچی هست قطعا صلاحه👌 اما از شما چه پنهون یه ته‌مزه تلخی به سفر و دید و بازدیدهای عیدمون داد! آقای خونه خیلی تو خودش بود😔 اونم برنامه داشت دو سه سال دیگه اینجا باشیم تا انشاءالله بریم خونه خودمون. این روزها حتی تو عید، کلی کلاس واسه دانش آموزاش داشت و درسهای خودش.🤨 شوخی و چای دونفره و جشن نیمه شعبان و سالگرد عقد فقط چند لحظه میتونست لبخند رو لبهای بابای بچه ها مهمون کنه.😞 فعالیت‌های دیگه‌م رو کم کردم و دیگه یکی از کارهای مهم من و تفریحات بچه‌ها شده بود سرک کشیدن تو خونه‌ی مردم!😜 البته تو عکساشون! رضا:این حیاطش واسه مرغامون مناسب نیست😐 _عه مامان این خیلی خوبه هم نوئه که طه دوست داره هم حیاطش خوبه! نه گلم صاحبخونه ش خوب نیست محمد: یعنی داعشه؟ ما میریم میکشیمش! نه مامان جان آدم خوبیه،😆 واسه ما مناسب نیست! چرا؟ چون بچه دوست نداره طه: ما هم اونو دوس نداریم😏 و تو یه حرکت زهرا گوشی رو میقاپه و همه متفرق میشیم😃 وقت دعواشونم فوری می‌پریدم وسطشون میگفتم بچه هااا بیایید این خونه باب شماست!🤩 حتی وقتی داشتیم میرفتیم مهمونی رضا داد میزد بابا املاکی پیدا کردم! به خاطر شلوغیشون چند بار رضا، طه رو گذاشتیم خونه و با دوتای بعدی رفتیم. یه بارش از تو اتاق صدا اومده بود وبچه‌ها از ترس پریده بودن تو راهرو! و نمیدونم چرا به جای باباشون به مامان بزرگشون زنگ زدند!😐 حالا سیل سرزنش کم داشتیم اونم رسید😂 تو این گیر و دار به خودم یادآوری میکنم ما یه نقطه کوچیک از یه کلمه از یه کتاب چند هزار صفحه ای از کتابخونه عظیم هستی هستیم و چه میدونیم تو این کتابخونه عظیم چه در حال رخ دادن هست هر اتفاقی میوفته یه برنامه‌هایی پشت پرده‌س و ما بی‌خبریم... فقط باید سعی کنیم تو این سختی‌ها یه خودی نشون بدیم به مولامون❤️ همین! پ.ن: الإمامُ عليٌّ عليه السلام : عَرفْتُ اللّه َ سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ ، و حَلِّ العُقودِ ، و نَقْضِ الهِمَمِ .[. نهج البلاغة: الحكمة 250 .] . 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ٨ساله، ۶.۵ساله، ۴ساله، ١ساله) نذر داشتم خب! آخه آقای خونه با کلییییی ترفند و خواهش و اصرار وسط درس و کار و تدریس، راضی شده بود شب قدر بریم حرم حضرت عبدالعظیم. معلوم نبود دفعه‌ی بعدی کی باشه! خیلی دوست داشتم نذری رو اونجا پخش کنم.💛 آستین‌ها رو بالا زدم وسط اون همه کار و بچه و استراحت اجباری برای احیای شب قدر، یه صوت قرآن گذاشتم و لقمه‌های نون، پنیر، سبزی رو به کمک رضا و طاها آماده کردم. همه رو مرتب چیدیم تو سبد. با یه عالمه بند و بساط شب احیا راه افتادیم سمت حرم. چراغ قرمز شد. شیشه رو دادیم پایین. بچه‌ها مشغول تمیز کردن شیشه‌ی ماشین‌ها بودن چند تا لقمه رو دادیم بهشون. انقددددر خوشحال شدن که با صدای بلند همدیگه رو خبر کردن. و در چشم بر هم زدنی کلی بچه دور ماشین جمع شدن! چراغ سبز شد. بوووق بووووق ما وسط مونده بودیم. اصلاً تصورشم نمی‌کردیم اینطوری بشه!!😳 خلاصه تموم شد و بچه‌ها رفتن کنار. و ما ادامه‌ی مسیر دادیم... چند لحظه سکوت... بچه‌ها یکی یکی به حرف اومدن👇🏻 طاها: خب چرا انقدر کم درست کردیم؟! بازم می‌خواستن آخه🥺 رضا: مامان بازم نذر می‌کنی براشون بیاریم؟ محمد: چقدر نون پنیر دوست داشتن! از اون روز تصمیم گرفتیم هر هفته پنجشنبه لقمه درست کنیم بیاریم برای خیرات بدیم بچه‌ها. یه بار کوکوسبزی، یه بار پنیر گردو و... البته هربار هم به اون بچه‌ها ندادیم. یه بار که اوضاعم نابه‌سامان بود و دیروقت شد، بین مردهای زحمت کشی که از سطل‌های زباله بازیافتی جدا می‌کردن پخش کردیم. هر پنجشنبه کلی بچه‌ها ذوق دارن و میان یه گوشه‌ی کار رو می‌گیرن.😍 حتی اگه اون کار فقط سرگرم کردن زهرا کوچولو باشه. از شما چه پنهون دیگه وقتی برای شام نون پنیر داریم، هیچ کدوم دیگه اینجوری 😏 نمی‌شن.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان ٨ساله، ٧ساله، ۴ساله، ١/۵ساله) _مامانی دیگه عصر شده بریم پارک!😃 نه مامان نمیشه.🤨 _چراااا؟؟؟؟ شلوغه. خطر داره! _دم اذونه.😍 بریم مسجد؟ نَهههه! شلوغه. خطر داره! _مامان مگه قرار نبود بری دکتر؟ بابا گفت نرو! _به خاطر این سروصداها؟؟ بله😢 چه خبره آخه؟؟ مامان جان یه عده به خاطر یه خبر دروغی که هیچ دلیل درستی براش نداشتن و فقط یه عده آدم بد پخش کردن، شروع کردن حرف‌ بد زدن به پلیس و سروصدا... یادتونه تو اون آیه قرآن، خدا به ما یاد داد اگه یه آدم بد خبری براتون آورد چیکار کنید؟ _اوهووووم... کی یادشه؟ _گفت برید خوب تحقیق کنید تا بعدا ضایع نشید😄 آره... ولی متأسفانه یه عده این کارو نکردن و اعتماد کردن به اونا و حالا دارن کاری میکنن که آدم بدا خوشحال میشن.😞 و مردمِ خودمون دچار سختی و مشکل میشن! ما هم مثل بقیه.😑 طه: منم دیشب شنیدم بابا به عمو میگفت ماشین من نزدیک سطل زباله بود کم مونده بود با سطل بسوزوننش😒 رضا: من از ... شنیدم پلیس داره مردم رو تو دانشگاه و خیابون میزنه و میکشه! عزیزِ مامان ممکنه تو این آشفته بازار، اتفاقات مختلفی رخ بده که درست نباشه. اما ما میدونیم آدم بدا پلیس ما رو دوست ندارن! اصلا ما رو دوست ندارن.😒 واسه همین با این حرفا مردمو گول میزنن تا به جای اینکه مشغول کار و پیشرفت و حل مشکلات باشن، مشغول ضربه زدن به پلیس و مغازه و ماشین و... بشن! با پلیسا دعوا کنن... اما اگه خوب فکر کنن اصلا کاری نمیکنن که آدم بدا خوشحال بشن. _خب چرا فکر نمیکنن؟؟ ببین عزیزم ما اگه یه جا مشکلی ببینیم باید بریم دنبالش درستش کنیم. مثلا شما اگه یه تیکه فرش اتاقتون بسوزه کل اتاقتون رو منفجر می‌کنید؟ یا اون فرش رو تعمیر می‌کنید؟ _چطوری منفجر کنیم؟؟ خیلی هیجان انگیزه 🤩 🙄🤭 اعتراض داریم از طریق درست مطرح کنیم. دلسوزانه!😚 همه‌مون دوست داریم مشکلات کشورمون حل بشه! اما الان می‌بینیم یه عده که به بعضی چیزا اعتراض دارن سطل می‌سوزونن! پلیس می‌سوزونن!😱 زن و بچه مردم رو میزنن!😢 حرفهای زشت... کارهای خیلی زشت... اینا از سر دلسوزی نیست.😐 یا از سر ندونستنه، یا دچار هیجان شدن یا دیگه واقعا خودشونم آدم بد شدن! اینجور وقتا آدم بدا آب رو گل آلود میکنن تا ماهی بگیرن! _مثل اون موقع که تو پارک لاله طاها انقدر پاشو تو آب زد تا گلی شد و ما نتونستیم سنگهای خوشگلی رو که کف آب پیدا کرده بود برداریم😆 آره دقیقا😂 اما نگران نباشید! اونا زیاد نیستن جوونهای ما خیلی خوبن.😍 مگه نمیبینید تو زلزله، سیل و کرونا چقدر قشنگ کمک کردن؟ بقیه رو هم به کمک دعوت کردن! دست به دست هم دادن و ایران و ایرانی رو سربلند کردن😍 همیشه به مردم علاقه داشتن! به ارزشهاشون، به کشورشون، به پرچمشون. می‌بینید وقتی مدال میارن، پرچم رو میبوسن و میبرن بالا؟ _آره مامان تازه تو تلویزیون دیدم کلی از مردم رفته بودن کربلا اونجا به هم، غذا و بالش و پتو واسه خواب میدادن😍 آره عزیزم همینه!😃 شما هم مشغول بازی و درساتون باشید.☺️ اینا هم میگذره إن‌شاءالله... پ.ن: يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهٰالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلىٰ مٰا فَعَلْتُمْ نٰادِمِينَ ای مؤمنان! اگر فاسقی برای شما خبری آورد، به خوبی بررسی کنید تا مبادا ندانسته به عده‌ای آسیب برسانید و بدین ترتیب بر کرده‌ی خویش پشیمان شوید. (حجرات ۶) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ٨، ٧، ۴ و ١.۵ساله) -‌ نهههه! می‌دونی من وقتی باردار می‌شم این چیزا بیشتر اذیتم می‌کنه روحیه‌م بد می‌شه کلا! + نه جانم توجیه نکن! خب ناراحته! داغونه! چه‌جوری بهت بفهمونه از دست کارات عصبانیه؟! - راجع به کی حرف می‌زنی؟؟ + همون شیطون که پسِ گوشِ‌ت هی داره حرف می‌زنه! و اون نَفْسِ ... خودت که هی پیاز داغش رو زیاد می‌کنه!🤨 - هعیییی آخه نمی‌دونی که چه اتفاقاتی افتاده. ماجراهای تو در تو حرف پشت حرف اینا رو بذار کنار حالت‌های بد بارداری و این‌که آدم یه کم لوس‌تر می‌شه... + خب تو دلِ همین قضایا دست و پای شیطون درازتر می‌شه.👹 - آره می‌دونم... ولی یادم می‌ره دیگه + ولی شیطون یادش نمی‌ره! نِشسته سر راه خدا و شش دانگ حواسش بهت جمعه.😈 - خب دیگه بسه داری منو می‌ترسونی.😐 + بایدم بترسی! تا نترسی که نمی‌ری تو بغل خدا.☺️ - کاش زودتر حواسم به این چیزا بود. گمونم دیگه بهش اجازه نمی‌دادم که لبخند رو ازم بگیره... هلم بده یه گوشه... زانوهامو بیاره تو بغلم... شب و روز اشکم رو دربیاره... + عیبی نداره حالا هم دیر نشده. دست به دامان خدا شو که جلوی این دو تا دشمن‌ترین دشمن‌هات، جز خدا کسی نمی‌تونه کمکت کنه. یاعلی🤚🏻 دوباره برنامه‌هام رو از سر گرفتم. نذاشتم تلخی‌های گذشته، شیرینی لحظات بودن در کنار خانواده‌م رو ازم بگیره. خیلی عجیب بود! حالا که توجه‌م به حضور شیطان بیشتر جمع شده بود، دیگه می‌فهمیدم کجا داره می‌گه حرف بزن، کجا می‌گه غصه بخور، کجا می‌گه جوابشو بده، اینجوری هم جواب بده!😏 حتی گاهی نصف شب که بیدار می‌شدم برم گلاب به روتون دست به آب دوباره هی حرف می‌زد!😕 ول کن نبود! یه لحظه هم از دست نمی‌داد. 😈 👈🏻 دیدی از وقتی‌که فهمیده بارداری دیگه بهت زنگ نزده؟! می‌دونی حتماً اینطور فکر می‌کنه که... 👈🏻 اصلاً حواست بود دیشب فلانی چی گفت؟😏 از کجا معلوم فلانی فلان حرف رو بهش نزده باشه؟😳 👈🏻 اصلاً می‌دونی احتمالاً... 👈🏻 دقت کردی از وقتی دوباره باردار شدی هی مریض می‌شی یا بچه‌هات مریض می‌شن؟ فکر نمی‌کنی خدا هم... 👈🏻 راستی چیزی به عید نمونده، می‌خوای همه بیان اینجور خونه‌ات رو ساده و با فرش‌های رنگارنگ ببینن؟ چی می‌گن بهت؟ حالا که دست شوهرت باز شده برو چشم بازار رو دربیار تا حرفی نزنن تیپ خودت فراموشت نشه.😈 - ای باااابااااا ولم کن می‌خوام بخوابم. فردا بچه‌ها کلاس آنلاین دارن باید بین هر چهارتاشون واسه خودم دوی ماراتون بذارم.😂 😈 همین دیگه! دستی دستی خودتو گرفتار کردی! خنده نداره، باید به حال خودت گریه کنی! - نه مثل این‌‌که ول کن نیست... پاشدم یه آبی به سر و صورتم زدم و نشستم پای حفظ قرآنم. چه سکوت دل‌نشینی... بعد هم اذان گفت و نماز خوندم. بعدشم حسابی با خدا حرف زدم و تلاش کردم دل‌مشغولی‌ها و مشکلات رو بذارم کنار با خدا معامله کنم. عجیب دیگه ساکت شده بود شیطونکِ پس گردنم!😆 در طول روز هم اگه از هر فرصتی برای مرور محفوظاتم استفاده کنم دیگه جای خالی تو ذهنم پیدا نمی‌کنه خودشو جا کنه.👌🏻 اما! حالا رفته بود پسِ گردن یه فامیل دور نشسته بود و حالا اون داشت بهم پیامک می‌داد که آخه چه خبرتونهههه؟؟؟ مگه وحی اومده که شما با این وضع اجاره نشینی و... حتما باید بچه بیارید؟ اصلا این حرف‌ها که از سیرهٔ ائمه می‌زنی واسه عهد خودشونه. الان باید به‌روز باشی! آخرین مدل!😬 نمی‌دونی مردا چه موجوداتی هستن.😈 می‌خوای آدم حسابی تربیت کنی؟ یار امام زمان؟؟ دلت خیلی خوشه!! بچه‌ها بزرگ می‌شن هیچ‌کدوم به راه پدر مادر نیستن! حالا وایسا می‌بینی اون روزی که بهت می‌گم رو.😈 اگه پشتم به خدا گرم نبود و ذکر استغفار نمی‌گفتم و حواسم به اون شیطونک پس گردنش نبود چنان جوابی بهش می‌دادم که... جلو خدا شرمنده بشم.😐 با خودم قرار گذاشته بودم یه مدت دقت کنم به کارام. اینکه برای نفسه یا به دنبالش لبخند خداست؟ بنابراین عجالتا تصمیم گرفتم دل اون شیطونک رو بسوزونم و با طمأنینه و احترام جواب دادم. حالا تا بعد، کی پیروز میدان می‌شه الله‌اعلم! بعد هم دیگه صبح شد و باید کارام رو شروع می‌کردم، و واسه اتفاقات پیش‌رو هم باید دست به دامان خدا می‌شدم. نکنه حرف‌های جدیدی که شنیدم قراره هی انرژی‌ام رو بگیره.😞 😈 مطمئن باش تو فامیل کسی دوستت نداره عوض کمک دارن حالتم می‌گیرن! لاحول ولا قوة الا بالله 😈 نمی‌خوای حداقل یه کم گریه کنی؟؟ صلی الله علیک یا اباعبدالله 😈 واسه خودت یه کم گریه کن! (قشنگ چشمات قرمز شه سر و وضعت به‌هم بریزه شوهرت رو ناراحت راهی کنی) لاحول ولا قوة الا بالله 😈 جون من یه چیکه اشک! خدا جون تو رب‌العالمینی، همه چیز تو ید قدرت توست، خودت حواست بهم باشه... من بی‌یاری تو نمی‌تونم... لاحول ولا قوة الا بالله 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دورهمی و مواسات مادرانه» (مامان ۹ ساله، ۸، ۵، ۲ساله، امیرعلی ۴ماهه) مشغله‌های آقای خونه و تنهایی ما انگار تمومی نداشت.🥺 پارک دم خونه و چیدن توت‌های درخت هم دیگه از اون قصه‌های تکراری شده بود.🤦🏻‍♀️ داشت روی مسیریاب، منزل شاگرد جدیدش رو پیدا می‌کرد که کاملاً اتفاقی نگاهم افتاد روی قسمت‌های سبز اطراف مقصد! یه خط آبی هم وسطشه! خدایا یعنی رودخونه داره!! می‌شه من اونجا بچه‌ها رو یه کم بچرخونم دلشون وا شه؟😍 کلاست تموم شد باهم برمی‌گردیم! تصویب شد! و بچه‌ها از ذوق رفتن فضا.😃 واسه جایی که نمی‌دونن چه خبرهههههه.😕 از پله ها که اومدیم پایین هنوز چمن و گل و درخت و صدای دلنشین آب به سمع و نظرمون نرسیده بود که با ۲ تا خانم و ۴ تا سگ دور و برشون مواجه شدیم. و گرخیدیم! من مسلط نمودم.☺️ یه کم از فضا لذت برده نبرده، سگ بعدی و سگ‌های بعدی.😶 در رنگ‌ها و سایزهای گوناگون همه رقم موجود بود! همینطور رفتیم و رفتیم و رفتیم... و همینطور سگ و سگ و سگ🤦🏻‍♀️ ولی خب دیگه مجبور بودیم تا انتهای کلاس بابا همونجا بمونیم.😬 حتی یه خانم با ۳ تا سگ قدونیم‌قد به من با ۴ تا بچه گفت خانم سختتون نیست؟! تو دلم گفتم شما چطور؟ نژادهاشونم انگار فرق داشت!😅 تصمیم گرفتم خودم رو به بیخیالی بزنم و با بچه‌ها بگردیم و از نیمهٔ پر لیوان که همون زیبایی‌های طبیعت اونجاست لذت ببریم. چیز جالبی که نظرم رو جلب کرد، دورهمی‌های افراد در آلاچیق‌های بوستان بود. تعدادی خانم و آقا و تعدادی هم سگ که مثلاً یکی‌شون جشن تولد بود و بقیه هم نمی‌دونم. ولی دورهمی‌های شلوغ و شادی به نظر می‌رسیدن. یک لحظه احساس تنهایی بهم غلبه کرد. با اینکه در فضای مجازی هر روز با دوستان و و هفتگی با اقوام در تماس بودم، ولی این دورهمی‌ها دلم رو به شدت تنگ کرد.🥺 واقعا چرا؟! البته یه مقدار خودم رو متقاعد کردم که خب این افراد اقتضای سبک زندگی خالی‌شون همینه! گشت و گذار و ریخت و پاش.🤭 اما من و امثال من چرا از هم غافلیم؟ یک‌سال گذشت. امیرعلی رو باردار بودم و همچنان تنهایی خودم و اون دورهمی‌های شلوغ و شاد رو در ذهن مرور می‌کردم.🤔 یه بار که در گروه دوستانه‌مون برای چند روز اول فارغ شدنم دنبال پرستار و خدمتکار بودم، دیدم دوستان دارن دست به دست هم می‌دن تا بار روی دوشم رو سبک کنن. روز تولد پسرم رسید و حضور تک‌تکشون رو دیدم. یکی با ظرف غذای نذری، یکی با کاچی، یکی با حضور دلگرم کننده‌ش و شوربای محلی، یکی با دسته گل و هدیه از طرف بیش از ۶۰ نفر از دوستانی که فقط اسمشون رو شنیده بودم ولی قلبا با من در ارتباط بودن‌.❤️ یکی ارسال کننده بود، یکی فرستنده، یکی هماهنگ‌کننده، و رب‌العالمین هم تدبیرکننده و بیننده همه‌اش. یکی از دوستان ما رو به روستای پدری‌ش دعوت کرد. بازم از طریق یکی از همین دوستای گل با مجموعهٔ سرزمین مادری آشنا شدم. که به صورت خودجوش یه سری خدمات به مادران باردار چندقلو یا مادران سه فرزند و بیشتر می‌دادن. چندباری برام غذای نذری فرستادن و با مبلغ ناچیزی خورشت ازشون خریدم فریز کردم. و اینجوری کلی با دوران نوزاد جدید داری کیف دنیا رو کردم.😃 دوباره اون دورهمی‌های شلوغ رو در ذهنم مرور کردم... نهههه دورهمی‌های ما بهتر از اینه! فقط لازمه باهم صحبت کنیم، قدم پیش بذاریم، دورهمی رو شکل بدیم، قلب‌های ما به‌واسطهٔ خدا به هم نزدیک شده، پس دورهمی‌هامون باید حسسسابی غلیظ و جاافتاده باشه.❤️ نسخه‌های مختلفی هم توی به‌روزرسانی این دورهمی‌ها اضافه شده. دورهمی کوهنوردی، دورهمی هیئت هفتگی و ماهانه، نهج‌البلاغه خوانی، قرآن، بازی در طبیعت و... باز هم اضافه می‌کنیم ان‌شاءالله👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«داستان خانواده ما و عضو جدید» (مامان ۶ساله، ۵ساله، آقا ۲ماهه) چند ماهی می‌شه که روال و سیستم زندگی‌مون به هم ریخته… از اوایل سال ۱۴۰۲ که کم‌کم سنگین شدم تا همین الآن که کوچولومون ۲ ماهه شده و هنوز به ثبات لازم نرسیدیم… بله درست خوندید ما هم ۵ تایی شدیم.😉 هر چند کمی دیر شد و اختلاف سنی بچه‌ها زیادتر از چیزی شد که می‌خواستیم ولی بالاخره به دستهٔ ۵تایی‌ها پیوستیم.😁 علی آقا و فاطمه خانم هم از وقتی خبردار شدن برای زودتر دیدن داداششون لحظه شماری می‌کردن و گل پسر جدیدمون از لحظهٔ تولد، یه مامان کوچولوی مهربون و یه داداش پایه داره. ماه‌های آخر بارداری سخت و پرفشار گذشت. خستگی نشستن چند ساعت پشت سر هم تو کلاس، فشار زیاد امتحانات دو تا دانشگاه، رفت‌وآمد توی تهران و خستگی‌ش، رسیدگی به بچه‌ها و کارهای خونه و… بهم فشار می‌آورد. می‌تونستم کلاس‌های دانشگاه رو نرم و فقط برای امتحانات برم. (با قانون طرح جوانی جمعیت) اما دلم نمی‌اومد کلاس‌هام رو از دست بدم و تا جایی که می‌شد رفتم. حتی روزهای آخر ترم که وسط کلاس‌ها فشارم می‌افتاد و با نمک و آبنبات خودم رو سرپا نگه می‌داشتم، هم می‌رفتم.🤷🏻‍♀️ دوران امتحان‌ها سخت‌تر گذشت. بعضی روزها دو تا بعضی روزا ۳ تا امتحان داشتم.🫢 یه روز از ۸ صبح تا ۳ بعد ازظهر روی صندلی بودم و بعدش تمام بدنم کوفته بود. بماند که مغزم هم درد می‌کرد.🤪 یه روزایی از درد کمر و خستگی و ضعف گریه‌م می‌گرفت ولی انتخاب خودم بود و باید کارها رو به سرانجام می‌رسوندم. امتحان‌ها که تموم شد، اومدم یه نفسی بکشم و تازه برسم به کارهای تلنبار شدهٔ خونه… مرتب کردن کشو‌ها و کمدها، دسته‌بندی لباس‌های قدیمی و کهنه، به زور خالی کردن یه جایی برای لباس‌های عضو جدید… اما به خاطر فشار های روحی و جسمی یکی دوماه گذشته‌ش شرایط جسمی‌م یه مقدار به هم ریخت و مجبور به استراحت شدم. که خداروشکر با استراحت به خیر گذشت. تا گل پسری متولد شد یه مدت خیلی کوتاهی خونهٔ مامان و مادرشوهر بودیم و نهایتاً رسیدیم به خونهٔ خودمون و ماراتن من با آقارضا و خواهر و برادرش شروع شد.😅 آقارضا هر چند از داداشش آروم‌تره ولی از خواهرش بی‌قرارتره و من رو حسابی اسیر خودش کرده. روزای اول به صبحانه و ناهار نمی‌رسیدم. یه روزایی همه باهم گشنگی می‌کشیدیم تا جناب همسر شب به دادمون برسه. یه روزایی هم یه جوری بچه‌ها رو سیر می‌کردم و خودم با یه تکه نون، یه تکه حلوا و… سر می‌کردم.🥲 آقارضای ما یه معدهٔ حساس داره که نه تنها با خوردن حبوبات به هم می‌ریزه بلکه حتی با خوردن تخم‌مرغ هم اذیت می‌شه. از این و اون پرس‌وجو می‌کردم و دنبال راه‌حل بودم تا رسیدم به پودر زیره و رازیانه و تخم گشنیز و… که اگر قبل و بعد غذا بخورم حالش بهتره. البته هنوزم جرئت خوردن آش و… رو ندارم ولی حداقل با غذاهای معمولی حالش بد نمی‌شه. اما امان از روزی که یادم بره پودرمو بخورم.🤦🏻‍♀️ با همهٔ این اوصاف باز هم نمی‌تونستم گل پسر رو زمین بذارم. آقا می‌خواست فقط تو بغل یا روی پا باشه. دیگه داشتم کلافه می‌شدم که یک دفعه یه راهکاری به ذهنم رسید! قنداق عزیز😍 البته روزای اول تولد قنداقش می‌کردم اما هم هوا خیلی گرم بود هم حس می‌کردم اذیته و سریع دستش رو آزاد می‌کرد، منم بیخیال شدم. اما این دفعه با یکی از روسری‌های نخی خودم امتحان کردم و نتیجه عالی بود.🤩 انگار پارچه‌ای که اون اوایل باهاش قنداق می‌کردم مناسب نبود ولی روسری نخی خودم جواب داد. حالا آروم می‌خوابه.🤲🏻 حداقل وقتی خوابه می‌تونم بذارمش زمین و برم. هر چند هنوز وقت بیداری باید کنارش باشم. البته بازم یه وقتایی انقدر دست و پا می‌زنه که میام و با صحنهٔ بالا (عکس پست) مواجه می‌شم...😂 تازه به یه مقدار آرامش رسیده بودیم که یه دور همه مریض شدیم. اول آقای همسر، بعد علی‌آقا، بعد من و باز من یه مریضی دیگه و باز علی یه ویروس جدید با تب مقاوم به دارو و در نهایت دو روز تب شدید آقارضا، بعد واکسن دوماهگی‌. و باز الان چند روزیه که آرامش نسبی‌مون برگشته. اما خیلی چیزا عوض شده. ساعت خواب بچه‌ها به هم ریخته و دیگه نمی‌تونم زود بفرستمشون تو رخت‌خواب. چون بیشتر درگیر داداش کوچولوشون هستم و فرصت سر و کله زدنم باهاشون کم شده. از اون طرف هم باز چون درگیر داداش کوچولوشونم شاممون همیشه به موقع حاضر نمی‌شه و… بیرون رفتن و مترو سواری‌مون (من و بچه‌ها) کمتر شده و… و ما در تلاشیم تا شرایط رو به یه ثبات نسبی برسونیم. و الان منم و ۳ تا دسته گلم و واحدهای دانشگاه که این ترم دیگه مجبورم مجازی بخونم و البته غول مرحله آخر یعنی پایان‌نامه‌ای که تا آخر آبان فقط مهلت داره…🤦🏻‍♀️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کی خسته ست؟! دشمن!» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) صبحانه و میان وعده‌هاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی... الهی بگردم😢 نمی‌خواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر. مثل امیرعلی مریض شدی... بعد از راهی کردن رضا و بابای بچه‌ها، محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانه‌شون رو دادم. تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان. ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم. دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟! قاعدتاً... «ساعت ۱۰» تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟ احتمالاً... «ساعت‌ ۱۰:۳۰» ۱۱ چطور؟ حتماً...🤪 بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم. و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض می‌پختم. البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند می‌بندن و تو آشپزخونه مشغول می‌شن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچه‌ها و دستشویی و اتاق‌خواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آب‌بازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواست‌های محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم. بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕 دیدما طفلی می‌گه مامان جیش دارم! یادم رفت ببرمش.😣 فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی. که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒 بازم با طاها دعواش شد... 😭 شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچه‌ها با باباشون و شام و خوابوندن بچه‌ها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم. با انرژی و هیجان باهم صحبت می‌کردیم. انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!! خجستهٔ کی بودم من؟!! چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!) محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻‍♀️ شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم... ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟! 🤔 بله! اون شب راجع‌به مسائل منطقه صحبت می‌کردیم. و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمه‌های رسانه‌ای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل! اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام. خجالت کشیدم! آخه هر روز هرطور شده سعی می‌کنم اون وسطا کانال‌های خبری رو مرور کنم تا یادم نره یه عده تو خط مقدم دارن با شیطان مبارزه می‌کنن، و من هم باید مبارزه کنم. تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه! و برای خط مقدم همراه بچه‌ها دعا کنم. به خودم می‌گم آخه ای زن! به اینا هم می‌گن سختی؟! ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن! قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️ حالا خیلی خوب می‌فهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبت‌های دیگه رو برای انسان کوچیک می‌کنه. و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد می‌ده. - بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت. + مامان دارم بازی می‌کنم بیکار نیستم! - دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌 سربازان فردا برای سربازان امروز! بفرست صلوات قشنگه روووووو واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️ پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم می‌خونیم. حتی با یه نفر از همسایه‌ها. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم» (مامان ٩، ٧، ۵ و ٢ ساله) چند وقت پیش به رسم آخر هفته‌ها خونه‌ی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت می‌کردیم🤨 هرگز، هیهات🤪) هرکس یه چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه‌؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سخت‌گیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچه‌هاشون اسباب‌بازی هدیه می‌داد؛ خیلی سفت و سخت اسباب‌بازی رو پس می‌دادن و بچه‌هاشون هیچی اسباب‌بازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت می‌دونستن و شرکت نمی‌کردن ولی الان عروسی‌های بدون گناه رو شرکت می‌کنن و... خلاصه داشتیم غر می‌زدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول می‌کشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانم‌ها😩(البته خودمونم همین‌طوریم‌ها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻) خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم‌ که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکته‌ای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍 گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلم‌ها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر می‌کنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بی‌عیب ونقص داشته باشن‌.🥰 ❌درحالی‌که این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج می‌کنن، در کنار هم کم‌کم متوجه عیوب و نقایص وجودی‌شون می‌شن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉 شاید این تلاش و مجاهده سال‌های سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل‌ سال زندگی مشترک، چه فایده‌ای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕 اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث می‌شه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊 تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟ پی‌نوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کرمان، روز واقعه...» (مامان ۱۷، علی ، محمد #۸، ۶ ساله، ۲۰ ماهه و ۵ ماهه) بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساک‌ها و شستن لباس‌های کثیف... نوبت رسید به لباس‌های همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اون‌ها خاص بودن به خاطر قطره‌های خون روی لباس‌ها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکه‌های خون و همین‌طور با خودم مرور می‌کردم اون لحظه‌ها رو... لحظه‌ای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه می‌کرد، داشتم آرومش می‌کردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابه‌لای تخت‌های دو طبقهٔ اردوگاه بازی می‌کرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم می‌پرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا می‌کردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدن‌ها شروع شد، یک بار دو بار ولی... دلم شور علی رو می‌زد که نمی‌دونستم کجاست.😓 بچه‌ها رو سپردم به یکی از خانم‌ها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عده‌ای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه می‌کردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیاده‌روی خدمت می‌کردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه‌. می‌گفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود! بغلشون کردم و گفتم چی می‌گی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟ گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانم‌های هم کاروانی‌مون هم اونجا بودن. خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه می‌شد نگران نبود.😞 بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور می‌رفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢 کم‌کم تماس‌ها از سمت خانواده‌ها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور می‌زد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجی‌پوشی بین جمعیت می‌بینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اون‌ها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه می‌کردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان» گوشی‌م پشت سر هم زنگ می‌خورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر می‌کردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰 یک ساعت طول کشید و تماس‌های بی‌جواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش ان‌شاالله که اتفاقی نمی‌افته برمی‌گردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمی‌دونستم نگران باشم ناراحت باشم یا... دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمی‌گذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓 تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچه‌ایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم... بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دل‌هایی غم‌بار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم. از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانم‌ها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرف‌تر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوش‌سیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت‌ عمامه‌ش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچه‌ای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازه‌ها و زخمی‌ها رو با هر وسیله‌ای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانم‌ها و علی شدم. برگشتم و اون‌ها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...» و من موقع چنگ زدن لباس‌ها به این فکر می‌کردم که این قطره‌های خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«نعمتت بار خدایا ز عدد بیرون‌ست» (مامان ۶ساله، ۵ساله و ۶ماهه) ۱. تو حرم امام رضا (علیه‌السلام) نشسته بودم که دیدم دختربچه‌ای با جثه‌ای بزرگتر از بچهٔ یک ساله، در حال چهاردست‌وپا رفتنه… خواهرش می‌گفت دخترکوچولو ۵ ساله است و بعد یه بیماری سخت، هر چی بلد بوده یادش رفته و حالا فقط بلده چهاردست‌وپا بره… همون لحظه فاطمهٔ ۵ سالهٔ خودم جلو چشمم اومد و بغضم ترکید…😢 ۲. چندوقت پیش پای پسر دوستم تو یه سفر تفریحی که ما هم قرار بود همراهشون باشیم ولی طبق شرایطی نبودیم، سوخت… از زانو تا پایین... خیلی شرایط سختی داشتن. قابل وصف نیست… پسرش هم‌سن و دوست صمیمی پسرمه. می‌شد علی جای اون باشه. ۳. دیشب موقع سرخ کردن سیب‌زمینی انگشت شصتم به ماهیتابه چسبید و سوخت… تا چند ساعت درد تو کل دستم می‌پیچید…😥 الان انگشت شصتم تاول زده و حس لامسه نداره. فکر می‌کردم می‌شد به جای انگشت شصت، کل دستم بسوزه یا روغن بریزه رو پام یا… چقدر عمر نعمت‌ها می‌تونه کوتاه باشه و در کسری از ثانیه همه چیز عوض بشه…😢 ۴. چندوقت پیش یه بنده خدایی می‌گفت انقدر خطرات مختلف و بیماری زیاده که از سالم بودن باید تعجب کنیم… و من داشتم فکر می‌کردم چقدر به خاطر سلامت خودم و بچه‌هام شکر کردم… اگر شکر کردم، چقدر با توجه به جزئیات این سلامتی بوده؟ برای اینکه می‌تونم راه برم و ببینم؟! برای شنیدن و حرف زدن؟! یا حتی خیلی جزئی‌تر برای توانایی لمس کردن و احساس کردن؟! و… چقدر شکر کنم می‌تونم حق ذره‌ای از این نعمت‌ها رو به جا بیارم؟ یاد دعای عرفه افتادم.‌‌.. اونجا که به نعمت‌هایی جزئی و مهم اشاره می‌کنن… اونجا که می‌گن هر چقدر هم شکر کنم، شکر ذره‌ای از این نعمت‌ها نیست. ......وَ خُرْقِ مَسَارِبِ نَفْسِي وَ خَذَارِيفِ مَارِنِ عِرْنِينِي وَ مَسَارِبِ سِمَاخِ(صِمَاخِ) سَمْعِي  و روزنه‌های راه‌های نَفَسم، و پرّه‌های نرمه تيغه بينی‌ام، وحفره‌های پرده شنوايی‌ام، وَ مَا ضُمَّتْ وَ أَطْبَقَتْ عَلَيْهِ شَفَتَايَ وَحَرَكَاتِ لَفْظِ لِسَانِي  و آنچه كه ضميمه شده و بر آن بر هم نهاده دو لبم، و حركت‌های سخن زبانم، وَ مَغْرَزِ حَنَكِ فَمِي وَ فَكِّي وَ مَنَابِتِ أَضْرَاسِي وَ مَسَاغِ مَطْعَمِي وَ مَشْرَبِي  و جاي فرو رفتگی سقف دهان و آرواره‌ام، و محل روييدن دندان‌هايم، و جای گوارايی خوراك و آشاميدنی‌ام 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مادری و مسئولیت های اجتماعی» (مامان ۹ ساله، ۸ ساله، ۵ ساله، ۲.۵ ساله و ۱۰ ماهه) اصلا درست بشو نیستن فقط به فکر بخور بخور خودشونن هیچکدوم کاری نمیکنن وضعیت درست بشو نیست ... خیلی وقت بود پای صحبت دوست و آشنا که مینشستم حرف‌ها از هر دری که بود باز به بی‌کفایتی مسئولین می‌رسید! خیلی دلم میخواست این وسط یه کاری کنم سرکی بکشم تو کاری مسئولین چندباری زنگ بزنم و جلساتی شرکت کنم و ببینم دقیقاً چیکار میکنن اگه واسه مردم کاری نمیکنن 😏 یکی دوتا مسئله رو امتحان کردم اما تو هیچکدوم تخصص لازم رو نداشتم و هرچی تلاش کردم وقتی پیدا کنم مطالعه کنم درست حسابی بفهمم مشکل چیه؟ کار کیه؟ ریشه در کجاست و...نشد که نشد 🥴 تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان ذهنم درگیر طرح جوانی جمعیت شد اینکه بعد از دوسال که از طرح گذشته هنوز در تهران به هیچکس زمین ندادن!! کدوم زمین؟ نکنه شما هم نمی‌دونستی ؟ یادم افتاد ای بابا ما هم بعد تولد علی ثبت نام کردیم و مدارک رو هم بردیم اما انگار کار قرار نیست پیش بره... دقیقا دارن چیکار میکنن؟ راستی این همه زمین تو استان تهران چرا تو بیابان‌های ایوانکی دارن زمین میدن؟ دارن میدن؟نه بابا ندادن هنووووو انگار لازمه یه سرکی بکشم و برم تو کار مطالبه... هنوز بدنم از شیردادن های نیمه شب و آب و‌شیر دادن دست زهرا بی جون بود و خودم خمار برو بابا تو الان چیکار میتونی بکنی؟ چه می‌دونم ولی انگار واجبه یه کاری بکنم مردها که میرن سرکار هیچکدوم وقت جلسه رفتن و آدم جمع کردن و نامه نگاری و تلفن بازی ندارن خب دیگه پس همین روند ادامه داره تاااااا زمانیکه یه مسئولی دچار زندگی پس از زندگی بشه و بگه واااای دیدم اونجا باید ۸۰میلیون ایرانی و نوه نتیجه هاشونو رضایت بگیرم و دست و پام گیره 😰 حالا می‌خوام جدی جدی کار کنم! از طرفی این طرح خاصیتش تشویق مادی برای دو‌ و سه فرزندی هاست که بیشتر بچه بیارن ولی با این وضعیت کارایی خودشو از دست داده اگه راه بیوفته... کمک خوبی می‌تونه باشه به امر فرزند آوری و این تلاش ها یه قدم در مسیر ظهور امام زمان عج محسوب بشه... این که دیگه تخصص مخصص لازم ندارم یه کم گیر سه پیچ بازی میخواد🤭 اصلا اگه جمع زیادی بشه و پتانسیل آدمها معلوم بشه و کار راه بیوفته شاید بتونیم در مسائل دیگه هم مسئولین رو‌ واقعاً مسئول کنیم🙃😃 یا حداقل بفهمیم چرا کار پیش نمیره و لنگ کدوم ارگان هست و با کمک رسانه، انرژی فعالسازی لازم رو برای مسئلولین فراهم کنیم😬 حالا خدا رو شکر این جمع شکل گرفته و از برکات تشکیل این گروه و همت دسته جمعی یکی واسطه دیدار با نماینده مجلس شد و یه جلسه داشتیم و قرار شده تک تک نامه بدیم تا با یه خروار نامه برن مجلس و پیگیر باشن یکی گفته به وزیر راه دسترسی داره و می‌تونه نامه رو برسونه دستش یکی آشنا به قوانین و از مسئولین مرتبط هست و سوالاتی که در کانال پاسخش نیست رو جواب میده (یه کانال‌ زدیم که اطلاعات لازم برای ثبت نام در سایت و مشکلات و سوالات احتمالی توش جواب داده شده و شما هم اگر سوالی دارید، می‌تونید عضو بشید: https://ble.ir/tehran_javan ) یکی نگارش نامه رو تقبل کرده یکی تایپ یکی جمع آوری اطلاعات افراد برای امضای نامه همینکه حس میکنم خدا با جماعت هست و بهمون کمک می‌کنه، برامون قوت قلب بزرگیه. و برعکس پیامهای ابتدای تشکیل گروه که همه ش ناامیدی و خود تحقیری بود😅 الآن امید موج میزنه😊 اگه شما هم مایلید قدمی هرچند کوچک در این مسیر بردارید و یه صفحه به رزومه جهادتون اضافه کنید😉 تشریف بیارید توی این گروه تا با هم اجرای بخشی از طرح جوانی جمعیت رو از مسئولین مطالبه کنیم: ble.ir/join/AxpW8yoSdt (اطلاعات بیشتر در قسمت توضیحات گروه هست.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«قربونت برم خدا جون...» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) مثلث رو با مربع دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. مثلث رو با دایره دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا می‌کشی؟ اینجا... نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮‍💨 نقطه‌ها رو خیلی از نشانه دور می‌ذاری! قاطی می‌شن! نشانه‌های یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️ (واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده! چقدر با رضا فرق داره🤔) - طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت می‌دم انجام بده، بیار باهات کار کنم. + نه مامان خودم کار می‌کنم.😌 - من: 😳 (آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔) گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه می‌تونه ریز به ریز بچه مدرسه‌ای رو همراهی کنه؟! همون دیکته رو هم یکی در میون می‌گفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت می‌کردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻 تا اینکه جشن الفبا شد... ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه پس بگووووو! من می‌گم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام می‌ده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! " من که خیلی متوجه نشدم چی می‌گن...🤪😉 ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه می‌خواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم... کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده. و... یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی می‌خواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش می‌آوردم!🥲 هر بچه یه مدلیه؛ یکی تیز و فرزه یکی دقیق و آرومه یکی اهل هنر یکی اهل حساب و کتاب و... اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، می‌بینم که با هر کدومشون چالش‌های متفاوتی پشت سر گذاشتم! یکی بیشتر نجس‌کاری کرد، یکی کمتر یکی یک مرتبه‌ای یکی دو مرتبه‌ای یکی بی‌خیال و بدون حس چندش😖 یکی حساس ولی خب آخرش همه‌شون از پوشک گرفته شدن.😅 مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️ حالا این پسر هم ان‌شاءالله در آینده مرد خوبی می‌شه، یار امام زمان (عجل‌الله‌تعالیفرجه‌الشریف) می‌شه. این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉 مگه سنجش خوبی و بدی با خط‌کش آموزشه؟ حتم دارم با تذکرات پی‌درپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ می‌شد و طاها فکر می‌کرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲 یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمی‌داد و از اشتباه می‌ترسید... یا... قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۱)» (مامان ۶ساله ، ۵ساله و ۷ماهه) این روزا زندگی‌م به هم ریخته و به تبع اعصابم هم…🫢 باید یه تصمیم مهم می‌گرفتم. بذار از اول اول براتون بگم. چند ماه بعد از ازدواج که خدا علی آقا رو به ما هدیه داد، اوضاع زندگی خیلی مرتب و ترگل ورگل نموند. بالاخره بارداری و دانشگاه رفتن و زندگی تو شهر غریب سخت بود. فاطمه خانم که دنیا اومد، علی آقا ۱سال و ۲ماهه بود. دانشگاه نمی‌رفتم و در بست خونه بودم، ولی این دو تا وروجک بیشتر از یه آدم شاغل تمام‌وقت😥 از من انرژی می‌گرفتن. صبح تا شبم شده بود این دوتا… باز هم طبیعتاً اوضاع خونه تعریفی نداشت، ولی حال دلمون خوب بود.☺️ پذیرفته بودیم که با دو تا بچهٔ کوچولو با فاصلهٔ ۱ سال این شرایط طبیعیه. گذشت و گذشت و گذشت تا فسقلی‌های ما برای خودشون خانم و آقایی شدن.  علی آقا ۵ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله شد. دو سه سال سخت نوزاد و نوپا داری گذشته بود. دو سال بعد اوضاع خونه قشنگ شده بود. خونه معمولاً یه حد مناسبی از نظم و مرتبی رو داشت. وقت من آزادتر بود.  بچه‌ها چسب😅 من نبودن. کارهای شخصیم، مطالعاتم، درسم و… سرجاش بود. تا اینکه خدای مهربون آقا رضا رو هم به ما بخشید… دیگه کم‌کم داریم می‌رسیم به اصل ماجرا…😅 آقا رضای ما یه وروجک خیلی وابسته است با داستان‌های زیاد…😥 تو همین ۷ ماه اول زندگی‌ش، هر روز به شکلی خودش رو به بغل من بسته…🤕 یه مدت کولیک و گریه‌های شدید، بعدش رفلاکس و گریه‌های وحشتناک، انقدر که خودمم پابه‌پاش گریه می‌کردم. مرحلهٔ بعد حساسیت به پروتئین گاوی و پرهیزهای غذایی خودم و بی‌قراری‌هاش، بعد همهٔ این‌ها، دو سری درگیری تنفسی… تااااا الان که با بد غذایی و وابستگی زیاد، می‌گه از سر جات بلند نشو و من همه‌ش در خدمت آقا هستم…🥴 خلاصه اینکه یهو با شرایطی مواجه شدم که وقتم خیلی محدود شد… کارهای شخصی خودم که هیچی، کارهای خونه هم زمین موند. خونه به هم ریخته، آشپزخونه نامرتب، لباس‌های جمع نشده و… و منی که بعد دو سه سال به خونهٔ مرتب، داشتن وقت شخصی، روال منظم کاری و… عادت کرده بودم، حالا با این شرایط مواجه شده بودم و کاری هم از دستم برنمی‌اومد.🤷🏻‍♀️ این آشفتگی اعصابم رو هم ضعیف کرده بود و کلافه می‌شدم. کنار همهٔ این‌ها، اطرافیانی بودن که انتظار خونه و شرایط قبلی رو داشتن. مهمون‌های سرزده‌ای که فکر می‌کردن هنوز خونه نظم قبل رو داره. کسایی که یادشون رفته بود خونهٔ نوزاد دار چه شکلیه. دوستایی که هرکدوم به یه شکلی یادآوری می‌کردن تو مادر کاملی نیستی، تو زن خوبی نیستی که قبل عید نتونستی خونه‌تکونی کنی.😢 اگر زن خوبی بودی خونه‌ت این شکلی نبود. مشکلت خستگی جسمی نیست، باید بتونی به همهٔ کارهات برسی... و من نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم که شما متوجه نمی‌شین وقتی در طول روز یه وروجکی نذاره از سر جات بلند بشی، یعنی چی!!! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۲)» (مامان ۶ساله، ۵ساله و ۷ماهه) نتیجهٔ همهٔ فشارهای ذهنی، جسمی و روحی که گفتم، حال بد بود. حالی شبیه افسردگی، دل‌گرفتگی، خستگی از بچه‌ها و خونه. حال خوبی نبود…😥 بدتر اینکه وقتی حال مامان خونه خوب نباشه، حال بچه‌ها هم خوب نیست، حال بابای خونه هم خوب نیست. برای همین نشستم کلی فکر کردم. بالا و پایین کردم که ببینم برای خودم چه‌کاری می‌تونم بکنم…🤔 سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. از تمام حرف‌ها و توقعات ریز و درشتی که همه ازم داشتن. از تمام ایده‌آل‌های عرفی زن و مادر نمونه. سعی کردم روی حال خوب خودم، خانواده و وظایفم تمرکز کنم. یادم افتاد اون دورهٔ کوچیکی بچه‌ها خونه همیشه همین شکلی بود.🙂 کاری هم از دستم برنمی‌اومد و من پذیرفته بودم. باهاش حالم بد نمی‌شد. می‌دونستم اوضاع همیشه اینطوری نمی‌مونه. اون موقع بنا به شرایطم، نزدیک کسایی نبودم که هی بخوان بهم بگن خونه‌ت باید این‌طوری باشه یا اون‌طوری…😏 پس باید دوباره این شرایط رو بپذیرم، باید یادم باشه خدا از من چی می‌خواد.☺️ الان سخت‌تر از اون موقع‌ست‌، چون یه مدت به خونهٔ مرتب عادت کرده بودم، به کارهای روی روال عادت کرده بودم، الان دیدن نامرتبی از اون موقع برای خودمم سخت‌تره. ولی برای سلامتی روحی خودم و بچه‌ها این کار لازمه…😊 باید بپذیرم شرایط خوهٔ بچه‌دار همینه. باید یادم باشه هر کی هرچی هم که بگه، من خودم می‌دونم و خبر دارم که کوتاهی نمی‌کنم. *«تنبلی»* نمی‌کنم. می‌دونم خدا بیشتر از وسعم تکلیفم نمی‌کنه. من می‌تونم وقتی نوزادم می‌خوابه، کار خونه کنم ولی روحم هم نیاز به تفریح و استراحت و پرداختن به علائق و کارهای شخصی داره.😉 من حق داشتن وقت شخصی رو دارم و این حق رو از خودم نمی‌گیرم. سعی می‌کنم وقتی بچه می‌خوابه، استراحت کنم و به کارهای شخصی‌م برسم و بابت کارهای رو زمین موندهٔ خونه عذاب وجدان نگیرم.☺️ پس وقتی آقا رضا می‌خوابه، کتاب‌های مورد علاقه‌م رو می‌خونم، درس می‌خونم، برای مادران شریف پست می‌نویسم و هرکار دیگه‌ای که احساس کنم دوست دارم انجام بدم، ولی تو روز و با رضا براش وقت ندارم. مثلاً چند وقت پیش بعد از کلی خستگی روحی و جسمی دلم کاردستی خواست. خونه خیلی به هم ریخته بود. تو آشپزخونه هم به زور می‌شد راه رفت ولی من توان کار خونه نداشتم😩 و نشستم کاردستی درست کردم.😍 و هنوز هربار که می‌بینمش، حس خوبی ازش می‌گیرم. هر چند چون رضا خیلی بچهٔ کم‌خوابیه، وقت خیلی زیادی ندارم. و نهایتاً روزی ۲ ساعت وقت دارم. اما سعی می‌کنم از همون هم طوری استفاده کنم که نتیجه‌ش خوب باشه.🥰 و حالا هر روز به خودم می‌گم اين شرایط طبیعیه! تو ابر زن نیستی! تو انسانی‌ با ظرفیت و توان محدود! خونه قراره محل آرامش باشه. درسته که خونهٔ مرتب‌تر آرامش بخش‌تره، ولی قرار نیست به خاطر مرتب کردن خونه، حال خودت و بچه‌هات بد بشه.☺️ البته که در کنارش سعی می‌کنم از بچه‌ها به اندازهٔ ظرفیت و توانشون کمک بگیرم، خودم هم تا حد توان از وقت‌های مرده استفاده کنم و هر وقت رضا بیدار و ساکته یا مشغول بازیه، کارهای خونه رو انجام بدم. ولی قرار نیست به خاطر مرتب بودن خونه به جسم و روحم آسیب بزنم. ان‌شالله این شرایط هم می‌گذره... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چرا خودم دست به کار نشم؟!» (مامان ۹، ۷، ۵ و ٢ساله) ماجرا از اونجا شروع شد که توی یکی از گروه‌هام یه بنده خدایی از تقویم رمضانی که برای دختر روزه اولیش خریده بود، رونمایی کرد.🥰 یه تقویم پارچه‌ای بود که ٣٠ تا خونه داشت و رو هر خونه از یک تا سی شماره داشت. خونه‌ها حالت جیب بودن و توی هر خونه یه کاغذ کوچولو بود که فعالیت خاص اون روز توش نوشته شده بود یا شکلاتی چیزی توش می‌ذاشتن، راستش از ایده‌ش خوشم اومده بود ولی قیمتش نسبتاً بالا بود.😍🤭 از طرفی تو فکر این بودم چه‌کار کنم که ماه مبارک رمضان برای بچه‌ها خاص و ویژه بشه؟!🤔😊 ✅یک‌دفعه یه جرقه به ذهنم رسید.🤩 چرا خودم دست به کار نشم؟!⁉️🤨 دوست داشتم کاری که انجام می‌دم ماندگاری داشته باشه و بشه چندسال استفاده کرد.👌🏻 این شد که رفتم خرازی و نمد زرد و مشکی گرفتم 💛🖤 و کلی فسفر سوزوندم تا بتونم شکل ستاره‌ای که مد نظرمه روی نمدها بکشم.😃 نتیجه‌ش شد ٢٧ تا ستارهٔ نمدی زرد و ٣ تا ستارهٔ نمدی مشکی برای ایام شهادت.🌟 بعد با همون نمد ٣٠ تا جیب هم درست کردم و روی جیب‌ها از ١ تا ٣٠ با ماژیک نوشتم و جیب‌ها رو با چسب مایع به ستاره‌ها چسبوندم.🪄 حالا مرحلهٔ نخ کردن ستاره‌ها بود...🤓 بالای ستاره‌ها رو سوراخ کردم و با کاموای سبز💚 (برای ستاره‌های فرد) و کاموای قرمز❤️ (برای ستاره‌های زوج) نخشون کردم. بعدم به ریسه آویزون‌شون کردم و تمام. 😍🤩 حالا ریسهٔ ماه رمضانیِ کار دست خودمون آماده بود.🥰🥳 هر روز هم توی جیب ستاره‌ها یه فعالیت می‌ذارم. این‌ که هر روز برن سراغش، ببینن امروز چی در میاد براشون... شگفتانه‌ست.😃 سعی می‌کنم یه کار معنوی باشه (مثلاً صلوات، یه آیه از جزء اون روز) با یه فعالیت دیگه که جالب باشه (کمک در آماده کردن افطار، بازی، خاطره‌گویی و...) هنوز مال همهٔ روزها رو ننوشتم، شاید در ادامه چیزای جالب‌تری به ذهنم برسه.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جشنوارهٔ غذا داریم!» (مامان ۱۰، ۹، ۶، ۳ و ۱ ساله) - فردا جشنوارهٔ غذا داریم! + غذا چیه آخه واسه‌ش جشنواره گذاشتن؟؟😏 بخورید جون بگیرید، درستونو بخونید دیگه!😅 - نه خیلی باحاله، هرچی درست کنیم می‌تونیم به بقیه بفروشیم!🤩 + حالا چی می‌خوای ببری؟ - نمی‌دونم... خیلی خسته بودم از کارهای خونه و بچه‌ها، حقیقتاً خیلی هم از پخت‌و‌پز خوشم نمیاد😅 ولی رضا به نظر خیلی ذوق داره. این دفعه رو باهاش راه میام تا ذوقش کور نشه بچه‌م.😉 یه کم تو اینترنت باهم گشت زدیم؛ جشنوارهٔ غذا، خوراکی‌های مقوی، خوراکی‌های هیجان انگیز و... عجب دنیای غریبی بود برام این‌همه رنگ و تنوع!😂 توی ذهنم کارهای خودش رو مرور کردم، تابستون میوه خشک و لواشک درست می‌کرد. برای روضه هفتگی‌مون توپک‌های خرمایی-بیسکویتی، حلوا، کیک و... آهان🤩 اون دسری که از خودش در آورده بود! نشستیم موادش رو‌ روی کاغذ نوشتیم و از سوپر مارکت‌های آنلاین قیمت درآوردیم...💳 خودمم یه کیک ساده پختم برای زیر مواد دسر، کمکش کردم مواد رو آماده کنه: پنیر خامه‌ای خامه پودر ژلاتین خرما و... رفت و تعدادی هم ظرف دسر خرید. بقیهٔ مراحلشم داخل مخلوط‌کن انجام داد و یکدست ریخت روی کیک‌های داخل ظرف. قیمت ۱۵ هزارتومن براش در نظر گرفت، ولی وقتی برد مدرسه دید بیشتر از ۱۰, تومن نمی‌خرن.😁 و خلاصه با یه سود خیلی جزئی برگشت ولی حسابی تجربه کسب کرد. از اون به بعد چندباری دوشنبه‌ها چالش کسب روزی حلال داریم.🥰 یه بار میوه خشک کرد، یه بار کیک، شیرینی، شله زرد، ژله‌های رنگی و شد یه کوله بار تجربه‌های مختلف از «خرید مواد اولیه با حداکثر تخفیف، یافتن مغازه‌های ظروف یک‌بار مصرف با کف قیمت و حداقل فاصله،😬 بهداشت محصول با حساسیت بالا» تاااااا «نسیه، و تقدیم به صورت رایگان به مسئولین و بابای مدرسه😅 و مسائل خرد مانند: خوراکی رو گرفت ولی پولشو نمی‌ده!😂 از توت‌فرنگی روی دسر خوشش نیومد و نگرفت، قاشق نباشه نمی‌خرن، زد زیر سینی ظرف یکی‌ش شکست، و در نهایت گزارش میزان و نحوه فروش باقی رقبای تجاری در جشنواره» دیگه طاها هم کم‌کم ترغیب شده بره توی تیم و پول دربیاره☺️ پول مواد اولیه رو‌ می‌دن بابا و با بقیه‌ش نقشه‌هااا می‌کشن😅 «اول یه مقدارش رو می‌ذارن برای صدقه یا قربانی مشارکتی (یه کم سختشونه😂) بقیه‌ش رو می‌ذارن کنار واسه کوادکوپتر (البته هرچی پولشون بیشتر می‌شه گ، قیمت اون شیء کذایی هم بیشتر می‌شه... ولی خب اینم از واقعیت‌های این روزگاره که خوبه تجربه‌ش کنن🙃)» جدی جدی چشم بهم زدیم بزرگ شدن. انگار همین دیروز بود باهاشون چالش کولیک و رفلاکس و شب‌بیداری داشتیم.🥺 یه مدت دیگه به امید خدا باید زندگی تشکیل بدن و اگه خدای مهربون بخواد، تو این عالم یه گوشهٔ کار امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) رو بگیرن و نقش‌های مهم ایفا کنن.☺️ پ.ن۱: در کنار فروش یه مقدار اضافه هم برای بابای مدرسه و معلم معاون می‌برن. پ.ن۲: قبلاً که از پول خانواده خرید می‌شد، برای فاتحه و نذری‌ها هیچ فرقی براشون نداشت. هرچی بیشتر خرج می‌شد، خوشحال‌تر می‌شدن. اما الان که خودشون از پول کارکردشون هم می‌ذارن، خب یه فرقی داره! چون سودشون در حد هزار تومان یه کم بیشتر کمتره. دست که می‌ره تو خرج، حساب کتابی می‌شن دیگه.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif