eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
17 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«دورهمی و مواسات مادرانه» (مامان ۹ ساله، ۸، ۵، ۲ساله، امیرعلی ۴ماهه) مشغله‌های آقای خونه و تنهایی ما انگار تمومی نداشت.🥺 پارک دم خونه و چیدن توت‌های درخت هم دیگه از اون قصه‌های تکراری شده بود.🤦🏻‍♀️ داشت روی مسیریاب، منزل شاگرد جدیدش رو پیدا می‌کرد که کاملاً اتفاقی نگاهم افتاد روی قسمت‌های سبز اطراف مقصد! یه خط آبی هم وسطشه! خدایا یعنی رودخونه داره!! می‌شه من اونجا بچه‌ها رو یه کم بچرخونم دلشون وا شه؟😍 کلاست تموم شد باهم برمی‌گردیم! تصویب شد! و بچه‌ها از ذوق رفتن فضا.😃 واسه جایی که نمی‌دونن چه خبرهههههه.😕 از پله ها که اومدیم پایین هنوز چمن و گل و درخت و صدای دلنشین آب به سمع و نظرمون نرسیده بود که با ۲ تا خانم و ۴ تا سگ دور و برشون مواجه شدیم. و گرخیدیم! من مسلط نمودم.☺️ یه کم از فضا لذت برده نبرده، سگ بعدی و سگ‌های بعدی.😶 در رنگ‌ها و سایزهای گوناگون همه رقم موجود بود! همینطور رفتیم و رفتیم و رفتیم... و همینطور سگ و سگ و سگ🤦🏻‍♀️ ولی خب دیگه مجبور بودیم تا انتهای کلاس بابا همونجا بمونیم.😬 حتی یه خانم با ۳ تا سگ قدونیم‌قد به من با ۴ تا بچه گفت خانم سختتون نیست؟! تو دلم گفتم شما چطور؟ نژادهاشونم انگار فرق داشت!😅 تصمیم گرفتم خودم رو به بیخیالی بزنم و با بچه‌ها بگردیم و از نیمهٔ پر لیوان که همون زیبایی‌های طبیعت اونجاست لذت ببریم. چیز جالبی که نظرم رو جلب کرد، دورهمی‌های افراد در آلاچیق‌های بوستان بود. تعدادی خانم و آقا و تعدادی هم سگ که مثلاً یکی‌شون جشن تولد بود و بقیه هم نمی‌دونم. ولی دورهمی‌های شلوغ و شادی به نظر می‌رسیدن. یک لحظه احساس تنهایی بهم غلبه کرد. با اینکه در فضای مجازی هر روز با دوستان و و هفتگی با اقوام در تماس بودم، ولی این دورهمی‌ها دلم رو به شدت تنگ کرد.🥺 واقعا چرا؟! البته یه مقدار خودم رو متقاعد کردم که خب این افراد اقتضای سبک زندگی خالی‌شون همینه! گشت و گذار و ریخت و پاش.🤭 اما من و امثال من چرا از هم غافلیم؟ یک‌سال گذشت. امیرعلی رو باردار بودم و همچنان تنهایی خودم و اون دورهمی‌های شلوغ و شاد رو در ذهن مرور می‌کردم.🤔 یه بار که در گروه دوستانه‌مون برای چند روز اول فارغ شدنم دنبال پرستار و خدمتکار بودم، دیدم دوستان دارن دست به دست هم می‌دن تا بار روی دوشم رو سبک کنن. روز تولد پسرم رسید و حضور تک‌تکشون رو دیدم. یکی با ظرف غذای نذری، یکی با کاچی، یکی با حضور دلگرم کننده‌ش و شوربای محلی، یکی با دسته گل و هدیه از طرف بیش از ۶۰ نفر از دوستانی که فقط اسمشون رو شنیده بودم ولی قلبا با من در ارتباط بودن‌.❤️ یکی ارسال کننده بود، یکی فرستنده، یکی هماهنگ‌کننده، و رب‌العالمین هم تدبیرکننده و بیننده همه‌اش. یکی از دوستان ما رو به روستای پدری‌ش دعوت کرد. بازم از طریق یکی از همین دوستای گل با مجموعهٔ سرزمین مادری آشنا شدم. که به صورت خودجوش یه سری خدمات به مادران باردار چندقلو یا مادران سه فرزند و بیشتر می‌دادن. چندباری برام غذای نذری فرستادن و با مبلغ ناچیزی خورشت ازشون خریدم فریز کردم. و اینجوری کلی با دوران نوزاد جدید داری کیف دنیا رو کردم.😃 دوباره اون دورهمی‌های شلوغ رو در ذهنم مرور کردم... نهههه دورهمی‌های ما بهتر از اینه! فقط لازمه باهم صحبت کنیم، قدم پیش بذاریم، دورهمی رو شکل بدیم، قلب‌های ما به‌واسطهٔ خدا به هم نزدیک شده، پس دورهمی‌هامون باید حسسسابی غلیظ و جاافتاده باشه.❤️ نسخه‌های مختلفی هم توی به‌روزرسانی این دورهمی‌ها اضافه شده. دورهمی کوهنوردی، دورهمی هیئت هفتگی و ماهانه، نهج‌البلاغه خوانی، قرآن، بازی در طبیعت و... باز هم اضافه می‌کنیم ان‌شاءالله👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«داستان خانواده ما و عضو جدید» (مامان ۶ساله، ۵ساله، آقا ۲ماهه) چند ماهی می‌شه که روال و سیستم زندگی‌مون به هم ریخته… از اوایل سال ۱۴۰۲ که کم‌کم سنگین شدم تا همین الآن که کوچولومون ۲ ماهه شده و هنوز به ثبات لازم نرسیدیم… بله درست خوندید ما هم ۵ تایی شدیم.😉 هر چند کمی دیر شد و اختلاف سنی بچه‌ها زیادتر از چیزی شد که می‌خواستیم ولی بالاخره به دستهٔ ۵تایی‌ها پیوستیم.😁 علی آقا و فاطمه خانم هم از وقتی خبردار شدن برای زودتر دیدن داداششون لحظه شماری می‌کردن و گل پسر جدیدمون از لحظهٔ تولد، یه مامان کوچولوی مهربون و یه داداش پایه داره. ماه‌های آخر بارداری سخت و پرفشار گذشت. خستگی نشستن چند ساعت پشت سر هم تو کلاس، فشار زیاد امتحانات دو تا دانشگاه، رفت‌وآمد توی تهران و خستگی‌ش، رسیدگی به بچه‌ها و کارهای خونه و… بهم فشار می‌آورد. می‌تونستم کلاس‌های دانشگاه رو نرم و فقط برای امتحانات برم. (با قانون طرح جوانی جمعیت) اما دلم نمی‌اومد کلاس‌هام رو از دست بدم و تا جایی که می‌شد رفتم. حتی روزهای آخر ترم که وسط کلاس‌ها فشارم می‌افتاد و با نمک و آبنبات خودم رو سرپا نگه می‌داشتم، هم می‌رفتم.🤷🏻‍♀️ دوران امتحان‌ها سخت‌تر گذشت. بعضی روزها دو تا بعضی روزا ۳ تا امتحان داشتم.🫢 یه روز از ۸ صبح تا ۳ بعد ازظهر روی صندلی بودم و بعدش تمام بدنم کوفته بود. بماند که مغزم هم درد می‌کرد.🤪 یه روزایی از درد کمر و خستگی و ضعف گریه‌م می‌گرفت ولی انتخاب خودم بود و باید کارها رو به سرانجام می‌رسوندم. امتحان‌ها که تموم شد، اومدم یه نفسی بکشم و تازه برسم به کارهای تلنبار شدهٔ خونه… مرتب کردن کشو‌ها و کمدها، دسته‌بندی لباس‌های قدیمی و کهنه، به زور خالی کردن یه جایی برای لباس‌های عضو جدید… اما به خاطر فشار های روحی و جسمی یکی دوماه گذشته‌ش شرایط جسمی‌م یه مقدار به هم ریخت و مجبور به استراحت شدم. که خداروشکر با استراحت به خیر گذشت. تا گل پسری متولد شد یه مدت خیلی کوتاهی خونهٔ مامان و مادرشوهر بودیم و نهایتاً رسیدیم به خونهٔ خودمون و ماراتن من با آقارضا و خواهر و برادرش شروع شد.😅 آقارضا هر چند از داداشش آروم‌تره ولی از خواهرش بی‌قرارتره و من رو حسابی اسیر خودش کرده. روزای اول به صبحانه و ناهار نمی‌رسیدم. یه روزایی همه باهم گشنگی می‌کشیدیم تا جناب همسر شب به دادمون برسه. یه روزایی هم یه جوری بچه‌ها رو سیر می‌کردم و خودم با یه تکه نون، یه تکه حلوا و… سر می‌کردم.🥲 آقارضای ما یه معدهٔ حساس داره که نه تنها با خوردن حبوبات به هم می‌ریزه بلکه حتی با خوردن تخم‌مرغ هم اذیت می‌شه. از این و اون پرس‌وجو می‌کردم و دنبال راه‌حل بودم تا رسیدم به پودر زیره و رازیانه و تخم گشنیز و… که اگر قبل و بعد غذا بخورم حالش بهتره. البته هنوزم جرئت خوردن آش و… رو ندارم ولی حداقل با غذاهای معمولی حالش بد نمی‌شه. اما امان از روزی که یادم بره پودرمو بخورم.🤦🏻‍♀️ با همهٔ این اوصاف باز هم نمی‌تونستم گل پسر رو زمین بذارم. آقا می‌خواست فقط تو بغل یا روی پا باشه. دیگه داشتم کلافه می‌شدم که یک دفعه یه راهکاری به ذهنم رسید! قنداق عزیز😍 البته روزای اول تولد قنداقش می‌کردم اما هم هوا خیلی گرم بود هم حس می‌کردم اذیته و سریع دستش رو آزاد می‌کرد، منم بیخیال شدم. اما این دفعه با یکی از روسری‌های نخی خودم امتحان کردم و نتیجه عالی بود.🤩 انگار پارچه‌ای که اون اوایل باهاش قنداق می‌کردم مناسب نبود ولی روسری نخی خودم جواب داد. حالا آروم می‌خوابه.🤲🏻 حداقل وقتی خوابه می‌تونم بذارمش زمین و برم. هر چند هنوز وقت بیداری باید کنارش باشم. البته بازم یه وقتایی انقدر دست و پا می‌زنه که میام و با صحنهٔ بالا (عکس پست) مواجه می‌شم...😂 تازه به یه مقدار آرامش رسیده بودیم که یه دور همه مریض شدیم. اول آقای همسر، بعد علی‌آقا، بعد من و باز من یه مریضی دیگه و باز علی یه ویروس جدید با تب مقاوم به دارو و در نهایت دو روز تب شدید آقارضا، بعد واکسن دوماهگی‌. و باز الان چند روزیه که آرامش نسبی‌مون برگشته. اما خیلی چیزا عوض شده. ساعت خواب بچه‌ها به هم ریخته و دیگه نمی‌تونم زود بفرستمشون تو رخت‌خواب. چون بیشتر درگیر داداش کوچولوشون هستم و فرصت سر و کله زدنم باهاشون کم شده. از اون طرف هم باز چون درگیر داداش کوچولوشونم شاممون همیشه به موقع حاضر نمی‌شه و… بیرون رفتن و مترو سواری‌مون (من و بچه‌ها) کمتر شده و… و ما در تلاشیم تا شرایط رو به یه ثبات نسبی برسونیم. و الان منم و ۳ تا دسته گلم و واحدهای دانشگاه که این ترم دیگه مجبورم مجازی بخونم و البته غول مرحله آخر یعنی پایان‌نامه‌ای که تا آخر آبان فقط مهلت داره…🤦🏻‍♀️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کی خسته ست؟! دشمن!» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) صبحانه و میان وعده‌هاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی... الهی بگردم😢 نمی‌خواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر. مثل امیرعلی مریض شدی... بعد از راهی کردن رضا و بابای بچه‌ها، محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانه‌شون رو دادم. تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان. ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم. دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟! قاعدتاً... «ساعت ۱۰» تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟ احتمالاً... «ساعت‌ ۱۰:۳۰» ۱۱ چطور؟ حتماً...🤪 بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم. و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض می‌پختم. البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند می‌بندن و تو آشپزخونه مشغول می‌شن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچه‌ها و دستشویی و اتاق‌خواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آب‌بازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواست‌های محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم. بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕 دیدما طفلی می‌گه مامان جیش دارم! یادم رفت ببرمش.😣 فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی. که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒 بازم با طاها دعواش شد... 😭 شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچه‌ها با باباشون و شام و خوابوندن بچه‌ها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم. با انرژی و هیجان باهم صحبت می‌کردیم. انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!! خجستهٔ کی بودم من؟!! چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!) محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻‍♀️ شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم... ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟! 🤔 بله! اون شب راجع‌به مسائل منطقه صحبت می‌کردیم. و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمه‌های رسانه‌ای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل! اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام. خجالت کشیدم! آخه هر روز هرطور شده سعی می‌کنم اون وسطا کانال‌های خبری رو مرور کنم تا یادم نره یه عده تو خط مقدم دارن با شیطان مبارزه می‌کنن، و من هم باید مبارزه کنم. تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه! و برای خط مقدم همراه بچه‌ها دعا کنم. به خودم می‌گم آخه ای زن! به اینا هم می‌گن سختی؟! ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن! قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️ حالا خیلی خوب می‌فهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبت‌های دیگه رو برای انسان کوچیک می‌کنه. و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد می‌ده. - بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت. + مامان دارم بازی می‌کنم بیکار نیستم! - دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌 سربازان فردا برای سربازان امروز! بفرست صلوات قشنگه روووووو واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️ پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم می‌خونیم. حتی با یه نفر از همسایه‌ها. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم» (مامان ٩، ٧، ۵ و ٢ ساله) چند وقت پیش به رسم آخر هفته‌ها خونه‌ی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت می‌کردیم🤨 هرگز، هیهات🤪) هرکس یه چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه‌؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سخت‌گیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچه‌هاشون اسباب‌بازی هدیه می‌داد؛ خیلی سفت و سخت اسباب‌بازی رو پس می‌دادن و بچه‌هاشون هیچی اسباب‌بازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت می‌دونستن و شرکت نمی‌کردن ولی الان عروسی‌های بدون گناه رو شرکت می‌کنن و... خلاصه داشتیم غر می‌زدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول می‌کشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانم‌ها😩(البته خودمونم همین‌طوریم‌ها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻) خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم‌ که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکته‌ای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍 گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلم‌ها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر می‌کنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بی‌عیب ونقص داشته باشن‌.🥰 ❌درحالی‌که این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج می‌کنن، در کنار هم کم‌کم متوجه عیوب و نقایص وجودی‌شون می‌شن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉 شاید این تلاش و مجاهده سال‌های سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل‌ سال زندگی مشترک، چه فایده‌ای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕 اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث می‌شه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊 تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟ پی‌نوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کرمان، روز واقعه...» (مامان ۱۷، علی ، محمد #۸، ۶ ساله، ۲۰ ماهه و ۵ ماهه) بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساک‌ها و شستن لباس‌های کثیف... نوبت رسید به لباس‌های همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اون‌ها خاص بودن به خاطر قطره‌های خون روی لباس‌ها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکه‌های خون و همین‌طور با خودم مرور می‌کردم اون لحظه‌ها رو... لحظه‌ای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه می‌کرد، داشتم آرومش می‌کردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابه‌لای تخت‌های دو طبقهٔ اردوگاه بازی می‌کرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم می‌پرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا می‌کردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدن‌ها شروع شد، یک بار دو بار ولی... دلم شور علی رو می‌زد که نمی‌دونستم کجاست.😓 بچه‌ها رو سپردم به یکی از خانم‌ها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عده‌ای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه می‌کردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیاده‌روی خدمت می‌کردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه‌. می‌گفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود! بغلشون کردم و گفتم چی می‌گی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟ گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانم‌های هم کاروانی‌مون هم اونجا بودن. خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه می‌شد نگران نبود.😞 بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور می‌رفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢 کم‌کم تماس‌ها از سمت خانواده‌ها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور می‌زد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجی‌پوشی بین جمعیت می‌بینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اون‌ها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه می‌کردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان» گوشی‌م پشت سر هم زنگ می‌خورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر می‌کردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰 یک ساعت طول کشید و تماس‌های بی‌جواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش ان‌شاالله که اتفاقی نمی‌افته برمی‌گردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمی‌دونستم نگران باشم ناراحت باشم یا... دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمی‌گذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓 تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچه‌ایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم... بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دل‌هایی غم‌بار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم. از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانم‌ها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرف‌تر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوش‌سیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت‌ عمامه‌ش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچه‌ای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازه‌ها و زخمی‌ها رو با هر وسیله‌ای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانم‌ها و علی شدم. برگشتم و اون‌ها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...» و من موقع چنگ زدن لباس‌ها به این فکر می‌کردم که این قطره‌های خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«نعمتت بار خدایا ز عدد بیرون‌ست» (مامان ۶ساله، ۵ساله و ۶ماهه) ۱. تو حرم امام رضا (علیه‌السلام) نشسته بودم که دیدم دختربچه‌ای با جثه‌ای بزرگتر از بچهٔ یک ساله، در حال چهاردست‌وپا رفتنه… خواهرش می‌گفت دخترکوچولو ۵ ساله است و بعد یه بیماری سخت، هر چی بلد بوده یادش رفته و حالا فقط بلده چهاردست‌وپا بره… همون لحظه فاطمهٔ ۵ سالهٔ خودم جلو چشمم اومد و بغضم ترکید…😢 ۲. چندوقت پیش پای پسر دوستم تو یه سفر تفریحی که ما هم قرار بود همراهشون باشیم ولی طبق شرایطی نبودیم، سوخت… از زانو تا پایین... خیلی شرایط سختی داشتن. قابل وصف نیست… پسرش هم‌سن و دوست صمیمی پسرمه. می‌شد علی جای اون باشه. ۳. دیشب موقع سرخ کردن سیب‌زمینی انگشت شصتم به ماهیتابه چسبید و سوخت… تا چند ساعت درد تو کل دستم می‌پیچید…😥 الان انگشت شصتم تاول زده و حس لامسه نداره. فکر می‌کردم می‌شد به جای انگشت شصت، کل دستم بسوزه یا روغن بریزه رو پام یا… چقدر عمر نعمت‌ها می‌تونه کوتاه باشه و در کسری از ثانیه همه چیز عوض بشه…😢 ۴. چندوقت پیش یه بنده خدایی می‌گفت انقدر خطرات مختلف و بیماری زیاده که از سالم بودن باید تعجب کنیم… و من داشتم فکر می‌کردم چقدر به خاطر سلامت خودم و بچه‌هام شکر کردم… اگر شکر کردم، چقدر با توجه به جزئیات این سلامتی بوده؟ برای اینکه می‌تونم راه برم و ببینم؟! برای شنیدن و حرف زدن؟! یا حتی خیلی جزئی‌تر برای توانایی لمس کردن و احساس کردن؟! و… چقدر شکر کنم می‌تونم حق ذره‌ای از این نعمت‌ها رو به جا بیارم؟ یاد دعای عرفه افتادم.‌‌.. اونجا که به نعمت‌هایی جزئی و مهم اشاره می‌کنن… اونجا که می‌گن هر چقدر هم شکر کنم، شکر ذره‌ای از این نعمت‌ها نیست. ......وَ خُرْقِ مَسَارِبِ نَفْسِي وَ خَذَارِيفِ مَارِنِ عِرْنِينِي وَ مَسَارِبِ سِمَاخِ(صِمَاخِ) سَمْعِي  و روزنه‌های راه‌های نَفَسم، و پرّه‌های نرمه تيغه بينی‌ام، وحفره‌های پرده شنوايی‌ام، وَ مَا ضُمَّتْ وَ أَطْبَقَتْ عَلَيْهِ شَفَتَايَ وَحَرَكَاتِ لَفْظِ لِسَانِي  و آنچه كه ضميمه شده و بر آن بر هم نهاده دو لبم، و حركت‌های سخن زبانم، وَ مَغْرَزِ حَنَكِ فَمِي وَ فَكِّي وَ مَنَابِتِ أَضْرَاسِي وَ مَسَاغِ مَطْعَمِي وَ مَشْرَبِي  و جاي فرو رفتگی سقف دهان و آرواره‌ام، و محل روييدن دندان‌هايم، و جای گوارايی خوراك و آشاميدنی‌ام 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مادری و مسئولیت های اجتماعی» (مامان ۹ ساله، ۸ ساله، ۵ ساله، ۲.۵ ساله و ۱۰ ماهه) اصلا درست بشو نیستن فقط به فکر بخور بخور خودشونن هیچکدوم کاری نمیکنن وضعیت درست بشو نیست ... خیلی وقت بود پای صحبت دوست و آشنا که مینشستم حرف‌ها از هر دری که بود باز به بی‌کفایتی مسئولین می‌رسید! خیلی دلم میخواست این وسط یه کاری کنم سرکی بکشم تو کاری مسئولین چندباری زنگ بزنم و جلساتی شرکت کنم و ببینم دقیقاً چیکار میکنن اگه واسه مردم کاری نمیکنن 😏 یکی دوتا مسئله رو امتحان کردم اما تو هیچکدوم تخصص لازم رو نداشتم و هرچی تلاش کردم وقتی پیدا کنم مطالعه کنم درست حسابی بفهمم مشکل چیه؟ کار کیه؟ ریشه در کجاست و...نشد که نشد 🥴 تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان ذهنم درگیر طرح جوانی جمعیت شد اینکه بعد از دوسال که از طرح گذشته هنوز در تهران به هیچکس زمین ندادن!! کدوم زمین؟ نکنه شما هم نمی‌دونستی ؟ یادم افتاد ای بابا ما هم بعد تولد علی ثبت نام کردیم و مدارک رو هم بردیم اما انگار کار قرار نیست پیش بره... دقیقا دارن چیکار میکنن؟ راستی این همه زمین تو استان تهران چرا تو بیابان‌های ایوانکی دارن زمین میدن؟ دارن میدن؟نه بابا ندادن هنووووو انگار لازمه یه سرکی بکشم و برم تو کار مطالبه... هنوز بدنم از شیردادن های نیمه شب و آب و‌شیر دادن دست زهرا بی جون بود و خودم خمار برو بابا تو الان چیکار میتونی بکنی؟ چه می‌دونم ولی انگار واجبه یه کاری بکنم مردها که میرن سرکار هیچکدوم وقت جلسه رفتن و آدم جمع کردن و نامه نگاری و تلفن بازی ندارن خب دیگه پس همین روند ادامه داره تاااااا زمانیکه یه مسئولی دچار زندگی پس از زندگی بشه و بگه واااای دیدم اونجا باید ۸۰میلیون ایرانی و نوه نتیجه هاشونو رضایت بگیرم و دست و پام گیره 😰 حالا می‌خوام جدی جدی کار کنم! از طرفی این طرح خاصیتش تشویق مادی برای دو‌ و سه فرزندی هاست که بیشتر بچه بیارن ولی با این وضعیت کارایی خودشو از دست داده اگه راه بیوفته... کمک خوبی می‌تونه باشه به امر فرزند آوری و این تلاش ها یه قدم در مسیر ظهور امام زمان عج محسوب بشه... این که دیگه تخصص مخصص لازم ندارم یه کم گیر سه پیچ بازی میخواد🤭 اصلا اگه جمع زیادی بشه و پتانسیل آدمها معلوم بشه و کار راه بیوفته شاید بتونیم در مسائل دیگه هم مسئولین رو‌ واقعاً مسئول کنیم🙃😃 یا حداقل بفهمیم چرا کار پیش نمیره و لنگ کدوم ارگان هست و با کمک رسانه، انرژی فعالسازی لازم رو برای مسئلولین فراهم کنیم😬 حالا خدا رو شکر این جمع شکل گرفته و از برکات تشکیل این گروه و همت دسته جمعی یکی واسطه دیدار با نماینده مجلس شد و یه جلسه داشتیم و قرار شده تک تک نامه بدیم تا با یه خروار نامه برن مجلس و پیگیر باشن یکی گفته به وزیر راه دسترسی داره و می‌تونه نامه رو برسونه دستش یکی آشنا به قوانین و از مسئولین مرتبط هست و سوالاتی که در کانال پاسخش نیست رو جواب میده (یه کانال‌ زدیم که اطلاعات لازم برای ثبت نام در سایت و مشکلات و سوالات احتمالی توش جواب داده شده و شما هم اگر سوالی دارید، می‌تونید عضو بشید: https://ble.ir/tehran_javan ) یکی نگارش نامه رو تقبل کرده یکی تایپ یکی جمع آوری اطلاعات افراد برای امضای نامه همینکه حس میکنم خدا با جماعت هست و بهمون کمک می‌کنه، برامون قوت قلب بزرگیه. و برعکس پیامهای ابتدای تشکیل گروه که همه ش ناامیدی و خود تحقیری بود😅 الآن امید موج میزنه😊 اگه شما هم مایلید قدمی هرچند کوچک در این مسیر بردارید و یه صفحه به رزومه جهادتون اضافه کنید😉 تشریف بیارید توی این گروه تا با هم اجرای بخشی از طرح جوانی جمعیت رو از مسئولین مطالبه کنیم: ble.ir/join/AxpW8yoSdt (اطلاعات بیشتر در قسمت توضیحات گروه هست.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«قربونت برم خدا جون...» (مامان ۹، ۸، ۵، ۲.۵ ساله و ۸ ماهه) مثلث رو با مربع دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. مثلث رو با دایره دوست می‌کنی، اینجا می‌کشی. حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا می‌کشی؟ اینجا... نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮‍💨 نقطه‌ها رو خیلی از نشانه دور می‌ذاری! قاطی می‌شن! نشانه‌های یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️ (واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده! چقدر با رضا فرق داره🤔) - طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت می‌دم انجام بده، بیار باهات کار کنم. + نه مامان خودم کار می‌کنم.😌 - من: 😳 (آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔) گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه می‌تونه ریز به ریز بچه مدرسه‌ای رو همراهی کنه؟! همون دیکته رو هم یکی در میون می‌گفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت می‌کردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻 تا اینکه جشن الفبا شد... ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه پس بگووووو! من می‌گم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام می‌ده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! " من که خیلی متوجه نشدم چی می‌گن...🤪😉 ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه می‌خواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم... کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده. و... یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی می‌خواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش می‌آوردم!🥲 هر بچه یه مدلیه؛ یکی تیز و فرزه یکی دقیق و آرومه یکی اهل هنر یکی اهل حساب و کتاب و... اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، می‌بینم که با هر کدومشون چالش‌های متفاوتی پشت سر گذاشتم! یکی بیشتر نجس‌کاری کرد، یکی کمتر یکی یک مرتبه‌ای یکی دو مرتبه‌ای یکی بی‌خیال و بدون حس چندش😖 یکی حساس ولی خب آخرش همه‌شون از پوشک گرفته شدن.😅 مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️ حالا این پسر هم ان‌شاءالله در آینده مرد خوبی می‌شه، یار امام زمان (عجل‌الله‌تعالیفرجه‌الشریف) می‌شه. این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉 مگه سنجش خوبی و بدی با خط‌کش آموزشه؟ حتم دارم با تذکرات پی‌درپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ می‌شد و طاها فکر می‌کرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲 یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمی‌داد و از اشتباه می‌ترسید... یا... قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۱)» (مامان ۶ساله ، ۵ساله و ۷ماهه) این روزا زندگی‌م به هم ریخته و به تبع اعصابم هم…🫢 باید یه تصمیم مهم می‌گرفتم. بذار از اول اول براتون بگم. چند ماه بعد از ازدواج که خدا علی آقا رو به ما هدیه داد، اوضاع زندگی خیلی مرتب و ترگل ورگل نموند. بالاخره بارداری و دانشگاه رفتن و زندگی تو شهر غریب سخت بود. فاطمه خانم که دنیا اومد، علی آقا ۱سال و ۲ماهه بود. دانشگاه نمی‌رفتم و در بست خونه بودم، ولی این دو تا وروجک بیشتر از یه آدم شاغل تمام‌وقت😥 از من انرژی می‌گرفتن. صبح تا شبم شده بود این دوتا… باز هم طبیعتاً اوضاع خونه تعریفی نداشت، ولی حال دلمون خوب بود.☺️ پذیرفته بودیم که با دو تا بچهٔ کوچولو با فاصلهٔ ۱ سال این شرایط طبیعیه. گذشت و گذشت و گذشت تا فسقلی‌های ما برای خودشون خانم و آقایی شدن.  علی آقا ۵ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله شد. دو سه سال سخت نوزاد و نوپا داری گذشته بود. دو سال بعد اوضاع خونه قشنگ شده بود. خونه معمولاً یه حد مناسبی از نظم و مرتبی رو داشت. وقت من آزادتر بود.  بچه‌ها چسب😅 من نبودن. کارهای شخصیم، مطالعاتم، درسم و… سرجاش بود. تا اینکه خدای مهربون آقا رضا رو هم به ما بخشید… دیگه کم‌کم داریم می‌رسیم به اصل ماجرا…😅 آقا رضای ما یه وروجک خیلی وابسته است با داستان‌های زیاد…😥 تو همین ۷ ماه اول زندگی‌ش، هر روز به شکلی خودش رو به بغل من بسته…🤕 یه مدت کولیک و گریه‌های شدید، بعدش رفلاکس و گریه‌های وحشتناک، انقدر که خودمم پابه‌پاش گریه می‌کردم. مرحلهٔ بعد حساسیت به پروتئین گاوی و پرهیزهای غذایی خودم و بی‌قراری‌هاش، بعد همهٔ این‌ها، دو سری درگیری تنفسی… تااااا الان که با بد غذایی و وابستگی زیاد، می‌گه از سر جات بلند نشو و من همه‌ش در خدمت آقا هستم…🥴 خلاصه اینکه یهو با شرایطی مواجه شدم که وقتم خیلی محدود شد… کارهای شخصی خودم که هیچی، کارهای خونه هم زمین موند. خونه به هم ریخته، آشپزخونه نامرتب، لباس‌های جمع نشده و… و منی که بعد دو سه سال به خونهٔ مرتب، داشتن وقت شخصی، روال منظم کاری و… عادت کرده بودم، حالا با این شرایط مواجه شده بودم و کاری هم از دستم برنمی‌اومد.🤷🏻‍♀️ این آشفتگی اعصابم رو هم ضعیف کرده بود و کلافه می‌شدم. کنار همهٔ این‌ها، اطرافیانی بودن که انتظار خونه و شرایط قبلی رو داشتن. مهمون‌های سرزده‌ای که فکر می‌کردن هنوز خونه نظم قبل رو داره. کسایی که یادشون رفته بود خونهٔ نوزاد دار چه شکلیه. دوستایی که هرکدوم به یه شکلی یادآوری می‌کردن تو مادر کاملی نیستی، تو زن خوبی نیستی که قبل عید نتونستی خونه‌تکونی کنی.😢 اگر زن خوبی بودی خونه‌ت این شکلی نبود. مشکلت خستگی جسمی نیست، باید بتونی به همهٔ کارهات برسی... و من نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم که شما متوجه نمی‌شین وقتی در طول روز یه وروجکی نذاره از سر جات بلند بشی، یعنی چی!!! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۲)» (مامان ۶ساله، ۵ساله و ۷ماهه) نتیجهٔ همهٔ فشارهای ذهنی، جسمی و روحی که گفتم، حال بد بود. حالی شبیه افسردگی، دل‌گرفتگی، خستگی از بچه‌ها و خونه. حال خوبی نبود…😥 بدتر اینکه وقتی حال مامان خونه خوب نباشه، حال بچه‌ها هم خوب نیست، حال بابای خونه هم خوب نیست. برای همین نشستم کلی فکر کردم. بالا و پایین کردم که ببینم برای خودم چه‌کاری می‌تونم بکنم…🤔 سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. از تمام حرف‌ها و توقعات ریز و درشتی که همه ازم داشتن. از تمام ایده‌آل‌های عرفی زن و مادر نمونه. سعی کردم روی حال خوب خودم، خانواده و وظایفم تمرکز کنم. یادم افتاد اون دورهٔ کوچیکی بچه‌ها خونه همیشه همین شکلی بود.🙂 کاری هم از دستم برنمی‌اومد و من پذیرفته بودم. باهاش حالم بد نمی‌شد. می‌دونستم اوضاع همیشه اینطوری نمی‌مونه. اون موقع بنا به شرایطم، نزدیک کسایی نبودم که هی بخوان بهم بگن خونه‌ت باید این‌طوری باشه یا اون‌طوری…😏 پس باید دوباره این شرایط رو بپذیرم، باید یادم باشه خدا از من چی می‌خواد.☺️ الان سخت‌تر از اون موقع‌ست‌، چون یه مدت به خونهٔ مرتب عادت کرده بودم، به کارهای روی روال عادت کرده بودم، الان دیدن نامرتبی از اون موقع برای خودمم سخت‌تره. ولی برای سلامتی روحی خودم و بچه‌ها این کار لازمه…😊 باید بپذیرم شرایط خوهٔ بچه‌دار همینه. باید یادم باشه هر کی هرچی هم که بگه، من خودم می‌دونم و خبر دارم که کوتاهی نمی‌کنم. *«تنبلی»* نمی‌کنم. می‌دونم خدا بیشتر از وسعم تکلیفم نمی‌کنه. من می‌تونم وقتی نوزادم می‌خوابه، کار خونه کنم ولی روحم هم نیاز به تفریح و استراحت و پرداختن به علائق و کارهای شخصی داره.😉 من حق داشتن وقت شخصی رو دارم و این حق رو از خودم نمی‌گیرم. سعی می‌کنم وقتی بچه می‌خوابه، استراحت کنم و به کارهای شخصی‌م برسم و بابت کارهای رو زمین موندهٔ خونه عذاب وجدان نگیرم.☺️ پس وقتی آقا رضا می‌خوابه، کتاب‌های مورد علاقه‌م رو می‌خونم، درس می‌خونم، برای مادران شریف پست می‌نویسم و هرکار دیگه‌ای که احساس کنم دوست دارم انجام بدم، ولی تو روز و با رضا براش وقت ندارم. مثلاً چند وقت پیش بعد از کلی خستگی روحی و جسمی دلم کاردستی خواست. خونه خیلی به هم ریخته بود. تو آشپزخونه هم به زور می‌شد راه رفت ولی من توان کار خونه نداشتم😩 و نشستم کاردستی درست کردم.😍 و هنوز هربار که می‌بینمش، حس خوبی ازش می‌گیرم. هر چند چون رضا خیلی بچهٔ کم‌خوابیه، وقت خیلی زیادی ندارم. و نهایتاً روزی ۲ ساعت وقت دارم. اما سعی می‌کنم از همون هم طوری استفاده کنم که نتیجه‌ش خوب باشه.🥰 و حالا هر روز به خودم می‌گم اين شرایط طبیعیه! تو ابر زن نیستی! تو انسانی‌ با ظرفیت و توان محدود! خونه قراره محل آرامش باشه. درسته که خونهٔ مرتب‌تر آرامش بخش‌تره، ولی قرار نیست به خاطر مرتب کردن خونه، حال خودت و بچه‌هات بد بشه.☺️ البته که در کنارش سعی می‌کنم از بچه‌ها به اندازهٔ ظرفیت و توانشون کمک بگیرم، خودم هم تا حد توان از وقت‌های مرده استفاده کنم و هر وقت رضا بیدار و ساکته یا مشغول بازیه، کارهای خونه رو انجام بدم. ولی قرار نیست به خاطر مرتب بودن خونه به جسم و روحم آسیب بزنم. ان‌شالله این شرایط هم می‌گذره... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چرا خودم دست به کار نشم؟!» (مامان ۹، ۷، ۵ و ٢ساله) ماجرا از اونجا شروع شد که توی یکی از گروه‌هام یه بنده خدایی از تقویم رمضانی که برای دختر روزه اولیش خریده بود، رونمایی کرد.🥰 یه تقویم پارچه‌ای بود که ٣٠ تا خونه داشت و رو هر خونه از یک تا سی شماره داشت. خونه‌ها حالت جیب بودن و توی هر خونه یه کاغذ کوچولو بود که فعالیت خاص اون روز توش نوشته شده بود یا شکلاتی چیزی توش می‌ذاشتن، راستش از ایده‌ش خوشم اومده بود ولی قیمتش نسبتاً بالا بود.😍🤭 از طرفی تو فکر این بودم چه‌کار کنم که ماه مبارک رمضان برای بچه‌ها خاص و ویژه بشه؟!🤔😊 ✅یک‌دفعه یه جرقه به ذهنم رسید.🤩 چرا خودم دست به کار نشم؟!⁉️🤨 دوست داشتم کاری که انجام می‌دم ماندگاری داشته باشه و بشه چندسال استفاده کرد.👌🏻 این شد که رفتم خرازی و نمد زرد و مشکی گرفتم 💛🖤 و کلی فسفر سوزوندم تا بتونم شکل ستاره‌ای که مد نظرمه روی نمدها بکشم.😃 نتیجه‌ش شد ٢٧ تا ستارهٔ نمدی زرد و ٣ تا ستارهٔ نمدی مشکی برای ایام شهادت.🌟 بعد با همون نمد ٣٠ تا جیب هم درست کردم و روی جیب‌ها از ١ تا ٣٠ با ماژیک نوشتم و جیب‌ها رو با چسب مایع به ستاره‌ها چسبوندم.🪄 حالا مرحلهٔ نخ کردن ستاره‌ها بود...🤓 بالای ستاره‌ها رو سوراخ کردم و با کاموای سبز💚 (برای ستاره‌های فرد) و کاموای قرمز❤️ (برای ستاره‌های زوج) نخشون کردم. بعدم به ریسه آویزون‌شون کردم و تمام. 😍🤩 حالا ریسهٔ ماه رمضانیِ کار دست خودمون آماده بود.🥰🥳 هر روز هم توی جیب ستاره‌ها یه فعالیت می‌ذارم. این‌ که هر روز برن سراغش، ببینن امروز چی در میاد براشون... شگفتانه‌ست.😃 سعی می‌کنم یه کار معنوی باشه (مثلاً صلوات، یه آیه از جزء اون روز) با یه فعالیت دیگه که جالب باشه (کمک در آماده کردن افطار، بازی، خاطره‌گویی و...) هنوز مال همهٔ روزها رو ننوشتم، شاید در ادامه چیزای جالب‌تری به ذهنم برسه.😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif