eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
112 ویدیو
17 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«سرنوشت یک قالی‌شویی در صبح بهاری» (مامان ۳ساله و ۱.۵ ساله) صبح دل انگیز اردیبهشت است و جان می‌دهد در این هوا نفس بکشی و رشد کنی، شکوفا شوی... این صبح‌ها آدم سرشار می‌شود از بایدها، از انجام‌ها و... صبحانهٔ دلچسب همسرپز را که خوردیم پیشنهاد دادم تا زیلوی آشپزخانه را که پسرم چندماه پیش، طی جلسات آموزشی اجابت مزاج مورد عنایت قرار داده بود، بشوییم.😁 نجاست را با چسب مشخص کرده بودم، که پسرک چند روز پیش کنده‌کاری کرده و حافظهٔ من یاری نمی‌کند کدام گل زیلو را به آب داده بود.🤷🏻‍♀️ ایضا مقداری زرچوبهٔ اعلا با رنگی بی‌نظیر، چند روز پیش توسط همان جناب بر زیلو ریخت و نقش سرخ‌آبی گل‌ها را به زرد آجری بدل نمود.🤦🏻‍♀️ جناب همسر هم با توجه به مشغلهٔ کاری و وسعت صبر، شستشوی زیلوی زرین و رفع نجاست را به قراری دیگر موکول و با یک خداحافظی خوش، خود را از مهلکه نجات داد. اما امان از مزاج بهاری این روزها که ناگاه، دم شروع به غلیان می‌کند و ضربان قلب را به اوج تصمیم گیری می‌رساند. بله درست حدس زدید. زیلو را به کمک پسرجان لوله کرده و پودر و چرتکه به دست راهی حیاط آرام و پاک خانه شدیم...😁 تمام خاطرات فرش شستن‌های بچگی‌ام یک دم از میدان دیدم گذشت و با لبخند رضایت، مصمم به ادامهٔ کار شدم... آب باز کردم و پودر ریزان، در حال برگزاری جلسهٔ توجیهی جهت شستن زیلو و حد و حدود آب بازی به بچه‌ها بودم، که ناگاه بچه‌ها شیرجه زنان به سمت زیلو حمله ور شدند. سر می‌خوردند و چنان آب به اطراف می‌پاشیدند که انگار اولین بار است آب می‌بینند. زبانم قفل شد. رنگم پرید و هایپوکسی شدم. دیگر اکسیژن اردیبهشت هم پاسخگو نبود...😥 تقریباً در حال تجربهٔ نزدیک به مرگ بودم که دخترک بازیگوشم با هیکل خیس آبش به سمت خانه فرار کرد و سکتهٔ ناقص مرا کامل. حالا یک زیلو، پادری و یک موکت و البته حیاطی که سرتاسرش رد پای کوچک او بود، در مقابلم قرار گرفت. بماند هر کداممان یک دست لباس را هم نفله کردیم... به خودم آمدم و با دم بهاری تصمیم جدیدی گرفتم و با پرشی به اندازهٔ ۲۵ سال تجربه و زندگی به سرعت دنبال آهوان گریز پایم دویدم و هر دو را قپونی زیر بغل زدم و به گرمابه پناه بردم. بعد شستن و لباس جدید پوشاندن، هر چه خوردنی در یخچال باب میل جنابان بود جلویشان ریخته و تنها با فرصت محدود سرگرم ماندنشان، همچون بالگرد امداد غرولندکنان به بالین زیلوی نیمه‌جان آمدم و هر چه قدرت داشتم در دستانم ریختم تا هنوز حوصلهٔ جگرگوشه‌هایم به سر نرسیده و برای خون‌به‌جگر کردنم یا همان بازی خودشان نیامده‌اند، کارم به سر برسد.😉 بلبل‌های همسایه می خواندند و شرشر آب بر تار زیلو می‌نواخت و من چنگ می‌زدم. عجب سمفونی شگفت انگیزی... طی ۲۰ دقیقه همه چیز مثل اولش پاک و تمییییز شد. جسم خسته‌ام به کنج امن خانه برگشت. و روحم هنوز در هوای اردیبهشت سرگردان است. پ.ن: اکنون هر دو ماهی چموش برکهٔ من چون ماه، کنار مادر بی‌قند و فشارشان دراز کشیده‌اند و پس از دقایقی بلبل زبانی از شاهکار امروز، برای ادامهٔ آب بازی در دریای خواب غوطه‌ور شدند. (۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«این چشمالوی خانهٔ ما» (مامان ۳ساله و ۱.۵ساله) چشم جان می‌دهد به چهره... چشم سر به صورت جان می‌دهد و چشم دل به جان، روح می‌بخشد. آن‌چه چشم می‌نگرد سرازیر می‌شود به قلب و آنچه دل از آیینهٔ بصر ادراک کند روح بدان سیراب می‌شود. چهره با وجود چشم تمام‌رخ می‌شود. و جان با وجود روح، تمام عیار می‌گردد. از وقتی یک ساله بود چشمان عروسک بافتنی را جهت پاره‌ای از تحقیقات بالینی کنده بود و هر موقع بساط جراحی چشم را به راه می‌کردم، به عنوان همراه غیر منطقی مریض بر نمی‌تابید و اجازهٔ بخیه و ترمیم چشم و ورود سوزن و نخ به صورت عروسکش را نمی‌داد.🤪 و در نهایت اخم‌کنان و عروسک‌کشان می‌گریخت. از آنجا که رضایت بیمار یا همراه معتبرش واجب است، ما هم از قانون تخطی نکردیم و عروسک درمانده را وانهادیم.😉 اکنون دوسال از ماجرای چالش جراحی چشم می‌گذرد و من در سحرگاهی که پسرک در خوابی عمیق سر می‌کرد، میز جراحی را چیدم و سوزن و نشتر به دست، دو دکمهٔ قهوه‌ای ریز به جای چشمان عروسک دوختم.🪡 در واقع، زمان جراحی چشم فوق سنگین ما، طوری برنامه‌ریزی شد که همراه بیمار بیهوش باشد. فوق سنگین از این حیث که کار از پیوند قرنیه و رفع کدروت عدسی و ترمیم پارگی شبکیه و... گذشته بود! باید چشم می‌کاشتم و جان می‌گذاشتم در نگاهش. سرعت در این جراحی حرف اول را می‌زد تا پسرک خواب سبک نکرده بود باید از جراحی تا پانسمان و دورۀ بهبودی را طی می‌کرد. فی‌الجمله به اشارتی با هنر سر انگشتان اشاره و شست، نخ و سوزن چند مرتبه بالا و پایین رفت و چنان چشمی از دکمه‌ها ساخت که هیچ انگشت چشم‌افکنی، قدرت عرض اندام نکند.😅 عروسک بافتنی فوراً به بالین همراهش منتقل شد و بعد از دو سال چشم انتظاری با دید باز خوابید. بالاخره موعد بیداری فرا رسید و نگاه پسرک به چشمان عروسک دوخته شد. با تعجب آمیخته به ذوق گفت: «مامانی عروسک چشم درآورده، بیا ببین چقد چشمالو شده.» از لفظی که به‌کار برد غافلگیر شدم. خنده‌ای بر لبانم سرازیر شد و خود را آمادهٔ پاسخ‌گویی به سوالات فراوان او در مورد نحوهٔ چشم درآوردن و مراحل جراحی و توضیحاتی از این قبیل، نمودم. اکنون او مشغول معرفی چشمالو به خواهر کوچکش هست و خواهرش مشغول تلاش جهت چیدن چشمالو... سن کنجکاوی‌ست دیگر... بماند بقیه‌اش... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«داستان خانواده ما و عضو جدید» (مامان ۶ساله، ۵ساله، آقا ۲ماهه) چند ماهی می‌شه که روال و سیستم زندگی‌مون به هم ریخته… از اوایل سال ۱۴۰۲ که کم‌کم سنگین شدم تا همین الآن که کوچولومون ۲ ماهه شده و هنوز به ثبات لازم نرسیدیم… بله درست خوندید ما هم ۵ تایی شدیم.😉 هر چند کمی دیر شد و اختلاف سنی بچه‌ها زیادتر از چیزی شد که می‌خواستیم ولی بالاخره به دستهٔ ۵تایی‌ها پیوستیم.😁 علی آقا و فاطمه خانم هم از وقتی خبردار شدن برای زودتر دیدن داداششون لحظه شماری می‌کردن و گل پسر جدیدمون از لحظهٔ تولد، یه مامان کوچولوی مهربون و یه داداش پایه داره. ماه‌های آخر بارداری سخت و پرفشار گذشت. خستگی نشستن چند ساعت پشت سر هم تو کلاس، فشار زیاد امتحانات دو تا دانشگاه، رفت‌وآمد توی تهران و خستگی‌ش، رسیدگی به بچه‌ها و کارهای خونه و… بهم فشار می‌آورد. می‌تونستم کلاس‌های دانشگاه رو نرم و فقط برای امتحانات برم. (با قانون طرح جوانی جمعیت) اما دلم نمی‌اومد کلاس‌هام رو از دست بدم و تا جایی که می‌شد رفتم. حتی روزهای آخر ترم که وسط کلاس‌ها فشارم می‌افتاد و با نمک و آبنبات خودم رو سرپا نگه می‌داشتم، هم می‌رفتم.🤷🏻‍♀️ دوران امتحان‌ها سخت‌تر گذشت. بعضی روزها دو تا بعضی روزا ۳ تا امتحان داشتم.🫢 یه روز از ۸ صبح تا ۳ بعد ازظهر روی صندلی بودم و بعدش تمام بدنم کوفته بود. بماند که مغزم هم درد می‌کرد.🤪 یه روزایی از درد کمر و خستگی و ضعف گریه‌م می‌گرفت ولی انتخاب خودم بود و باید کارها رو به سرانجام می‌رسوندم. امتحان‌ها که تموم شد، اومدم یه نفسی بکشم و تازه برسم به کارهای تلنبار شدهٔ خونه… مرتب کردن کشو‌ها و کمدها، دسته‌بندی لباس‌های قدیمی و کهنه، به زور خالی کردن یه جایی برای لباس‌های عضو جدید… اما به خاطر فشار های روحی و جسمی یکی دوماه گذشته‌ش شرایط جسمی‌م یه مقدار به هم ریخت و مجبور به استراحت شدم. که خداروشکر با استراحت به خیر گذشت. تا گل پسری متولد شد یه مدت خیلی کوتاهی خونهٔ مامان و مادرشوهر بودیم و نهایتاً رسیدیم به خونهٔ خودمون و ماراتن من با آقارضا و خواهر و برادرش شروع شد.😅 آقارضا هر چند از داداشش آروم‌تره ولی از خواهرش بی‌قرارتره و من رو حسابی اسیر خودش کرده. روزای اول به صبحانه و ناهار نمی‌رسیدم. یه روزایی همه باهم گشنگی می‌کشیدیم تا جناب همسر شب به دادمون برسه. یه روزایی هم یه جوری بچه‌ها رو سیر می‌کردم و خودم با یه تکه نون، یه تکه حلوا و… سر می‌کردم.🥲 آقارضای ما یه معدهٔ حساس داره که نه تنها با خوردن حبوبات به هم می‌ریزه بلکه حتی با خوردن تخم‌مرغ هم اذیت می‌شه. از این و اون پرس‌وجو می‌کردم و دنبال راه‌حل بودم تا رسیدم به پودر زیره و رازیانه و تخم گشنیز و… که اگر قبل و بعد غذا بخورم حالش بهتره. البته هنوزم جرئت خوردن آش و… رو ندارم ولی حداقل با غذاهای معمولی حالش بد نمی‌شه. اما امان از روزی که یادم بره پودرمو بخورم.🤦🏻‍♀️ با همهٔ این اوصاف باز هم نمی‌تونستم گل پسر رو زمین بذارم. آقا می‌خواست فقط تو بغل یا روی پا باشه. دیگه داشتم کلافه می‌شدم که یک دفعه یه راهکاری به ذهنم رسید! قنداق عزیز😍 البته روزای اول تولد قنداقش می‌کردم اما هم هوا خیلی گرم بود هم حس می‌کردم اذیته و سریع دستش رو آزاد می‌کرد، منم بیخیال شدم. اما این دفعه با یکی از روسری‌های نخی خودم امتحان کردم و نتیجه عالی بود.🤩 انگار پارچه‌ای که اون اوایل باهاش قنداق می‌کردم مناسب نبود ولی روسری نخی خودم جواب داد. حالا آروم می‌خوابه.🤲🏻 حداقل وقتی خوابه می‌تونم بذارمش زمین و برم. هر چند هنوز وقت بیداری باید کنارش باشم. البته بازم یه وقتایی انقدر دست و پا می‌زنه که میام و با صحنهٔ بالا (عکس پست) مواجه می‌شم...😂 تازه به یه مقدار آرامش رسیده بودیم که یه دور همه مریض شدیم. اول آقای همسر، بعد علی‌آقا، بعد من و باز من یه مریضی دیگه و باز علی یه ویروس جدید با تب مقاوم به دارو و در نهایت دو روز تب شدید آقارضا، بعد واکسن دوماهگی‌. و باز الان چند روزیه که آرامش نسبی‌مون برگشته. اما خیلی چیزا عوض شده. ساعت خواب بچه‌ها به هم ریخته و دیگه نمی‌تونم زود بفرستمشون تو رخت‌خواب. چون بیشتر درگیر داداش کوچولوشون هستم و فرصت سر و کله زدنم باهاشون کم شده. از اون طرف هم باز چون درگیر داداش کوچولوشونم شاممون همیشه به موقع حاضر نمی‌شه و… بیرون رفتن و مترو سواری‌مون (من و بچه‌ها) کمتر شده و… و ما در تلاشیم تا شرایط رو به یه ثبات نسبی برسونیم. و الان منم و ۳ تا دسته گلم و واحدهای دانشگاه که این ترم دیگه مجبورم مجازی بخونم و البته غول مرحله آخر یعنی پایان‌نامه‌ای که تا آخر آبان فقط مهلت داره…🤦🏻‍♀️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif