.
#ز_منظمی
(مامان علی آقای ۴سال و ۹ماهه، فاطمه خانم ۳سال و ۷ماهه)
از روزی که اومدیم توی این خونه یک سالی میگذره…
خونه و محله خوبیه.
و یکی از بهترین ویژگیهای این خونه نزدیک بودنش به مسجد محله است.
توی این یه سال بچههام عاشق مسجد شدن و برای مسجد رفتن التماس میکنن.
با اینکه گاهی برخوردهای تندی هم از بعضی حاج خانومها میبینن🤭 ولی خداروشکر هنوز خیلی اونجا رو دوست دارن.
حتی خیلی از کارهایی که همیشه نمیکنن رو به بهانهٔ مسجد رفتن انجام میدن😉 مثل مرتب کردن اسباببازیها و کمک به جمع کردن خونه.🥴
توی این مدت ارتباطمون با مسجد بیشتر و بیشتر شده.
از چند تا کلاسی که بچهها تو مسجد دارن تا جشن و عزاداریهای مناسبتی و نمازهای روزانه…
حضور این مسجد باعث شده تلاش کنیم ساعت خواب و غذا رو هم با اذان و نماز تنظیم کنیم.
از برکت مسجد محل هرچی بگم کم گفتم.
از صدای اذانی که ۳ وعده در شبانهروز تو خونه میپیچه…
از فضای جذابش که اکثر بچههای محل رو جذب کرده،
طوری که خیلی از بچههای کوچه رو تو مسجد هم میبینی…
از کلاس قرآنی که بچهها براش لحظه شماری میکنن...
ولی شاید مهمترین حسن مسجد برامون این باشه که محلی برای الگو گیری بچههاست.
چند وقت پیش دخترم اومد و گفت مامان روسریم رو از پشت گردن برام گره بزن.
تعجب کردم و گفتم از کجا یاد گرفتی؟ که گفت از یه خانمی تو مترو.🤦🏻♀️
گذشت تا اینکه چند شب پیش فاطمه خانم گفت برای هیئت میخوام چادر بپوشم. بچهها اونجا همه چادر پوشیدن.🤩
بعد از این اتفاق نگاهم به چیزهایی که بچهها میبینن و باهاشون در ارتباطن دقیقتر شد.
این مدت به بازیها و تکیه کلامهای بچههای مسجد، بچههایی که تو پارک میبینیم و بچههای خودم نگاه کردم.
برام جالب بود که تکیه کلامها و بازیهای بچههایی که زیاد مسجد میان چه رنگ و بوی قشنگی داره…
وسط بازی سینه میزنن، شعرهایی که اتفاقی زیرلب زمزمه میکنن نوحه است، گاهی هیئت بازی میکنن…
از بعد دههٔ اول محرم دختری بیشتر جاها روسری یا چادر میپوشه و پسرم هم از جایزههایی که دوستاش به خاطر مکبر شدن و نماز خوندن گرفتن تعریف میکنه و من هی بیشتر به اثر همبازی و محل رفت و آمدم فکر میکنم.
بیشتر به روح لطیف و اثرپذیر بچهها توجه میکنم.
و بیشتر از همه خداروشکر میکنم که خونهمون نزدیک مسجده و دلم میخواد بتونم حق همسایگیش رو به جا بیارم.
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
#ز_منظمی
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ز_منظمی
(مامان #علی ۵ساله، #فاطمه ٣.۵ساله)
سه سالی میشه که چندوقت یه بار ذهنم سر یه مسائلی گیر میکنه و اذیتم میشم.
چیزایی مثل اینکه؛
واقعا وظیفهٔ زن چیه؟
فقط بچهداری؟
علائقش چی میشه؟
محدودیتهای بچهداری رو چه کنه؟
چرا آزاد نباشه؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟
جالب اینه که جواب همشونم بلدم!😅
و حتی میتونم برای بقیه استدلالهای محکم بیارم.😉
ولی گاهی خسته میشم!
خصوصاً وقتایی که روحی خسته میشم، انگار همهٔ این سوالا دوباره میریزه تو ذهنم...
اینجور وقتا از همون وقتاست که راهحل و استدلال نمیخوای!😒
فقط همدلی و احساس درک شدن لازم داری.🌱
یکی که بهت بگه:
میفهممت
سخته ولی میگذره
سخته ولی ارزششو داره...
بیشتر از یکسال پیش دوستی که حال و هوام رو میدونست گفت یه کتاب عالی خوندم. حتماً بخونش…
#مثل_نهنگ_نفس_تازه_میکنم
یک سالی طول کشید تا تونستم کتاب رو پیدا کنم.
ولی هنوز کتاب نصف نشده بود که برای معرفیش به هرکسی که سر راهم سبز میشد به شدت مشتاق بودم.😃
هر روز فکر میکردم واسه معرفی کتاب چی بگم که حق مطلب ادا بشه!
مثل نهنگ داستان زندگی زنهاست …
داستان رنجها، چالشها، رشدها و انتخابهای خودِ خودِ ماست.
مثل نهنگ داستان زندگیِ مستوره خانومه.😊
مستورهای که ناگهان از وسط کار و درس و پیشرفت، به دنیای مادری پرتاب میشه.
دنیایی عجیب و غریب،
دنیایی پر از احساسات جدید،
پر از عشق و محبت،
پر از ناکامی و رنج.
از همون صفحات اول کتاب با تمام وجودم مستوره رو میفهمیدم.
یاد دورانی می افتادم که به خاطر تولد گل پسر از دانشگاه مرخصی گرفته بودم و بعد از ۱۴ سال مدرسه و دانشگاه رفتن بیوقفه، ناگهان خونهنشین شده بودم.🤪
اونم تو شهر غریب!
حالم طوری بود که حتی دلم برای مترو و آدمهای غریبهٔ مسیر تنگ میشد.😜
هر چه داستان جلوتر میرفت بیشتر همراه مستوره میشدم.
مستوره انگار خودِ من بود!
همون زنی که بچههاش رو دوست داره ولی گاهی خسته میشه!
همون زنی که محبت میخواد و همدلی
هم...
با دردهاش گریه کردم.
بهش حق دادم،
گاهی توبیخش کردم،
با خوشیهاش خندیدم...
من ۴۰۰ صفحه با مستوره زندگی کردم.
زندگی کردم و بزرگ شدم.
نکاتی یادگرفتم و نکاتی که بلد بودم رو دوباره مرور کردم.
فکر نکنم مامانی باشه که این کتاب رو بخونه و با گوشهای از اتفاقاتش همذات پنداری نکنه...
از رنج روحی پذیرش شرایط جدید تا سختیهای جسمی یک مامان...
اما مثل نهنگ، فقط رنج و خستگی و دلتنگی نیست.
مثل نهنگ کلیده!🤩
من همراه مستوره شدم تا باهاش بالا برم.☺️
درست فکر کردن، زیبا دیدن رو یاد بگیرم.😍
یاد بگیرم با تلخیهای روحم چه کنم!
یاد بگیرم چطور روحم رو بزرگ کنم.
یاد بگیرم چطور مامان باشم، همسر باشم ولی خودم هم باشم!
یاد بگیرم میشه هم مامان بود هم "خود" رو فراموش نکرد،
میشه کنشگر بود...
کتابم پرشده از هایلایتها و جملاتی که زیرشون خط کشیدم.
قسمتهایی که دوست دارم بارها و بارها برگردم و مرور کنم.
مخصوصاً وقتایی که روحم خستهست!
و دلم چرا؟ چرا؟ میکنه...
همراه شدن با مستوره واسه من جای همدلی و احساس درک شدن رو میگیره.☺️
خیلی دلم میخواست میتونستم این کتاب رو به تک تک شما هدیه بدم. مخصوصاً به همهی اونهایی که تلاش میکنن کنار مادر بودن رشد کنن و قدمی هم برای جامعه بردارن.
ولی خب خییلییی گرونه!😅
و در نهايت چقدر به قلم نویسنده غبطه خوردم!
به شخصیتپردازیها، توصیفها، بالا و پایینها، زمانبندی گرهها و حتی گرهگشاییها…
انگار همه چیز به جا و به اندازه بود.
مثل آب گوارایی که در برهوت نصیبت بشه.
این آب گوارا رو شدیداً بهتون پیشنهاد میکنم.
از طاقچه هم میتونید تهیه کنید.😍
پ.ن: از سایت فیدیبو میتونید این کتاب رو با ۵٠٪ تخفیف تهیه کنید.
کد تخفیف:
book50
طاقچه هم معمولاً هر ماه یکیدو بار کد تخفیف ۵٠٪ میده.
میتونید صبر کنید تا کد برسه.😉
لینک تهیهٔ نسخهٔ الکترونیک کتاب از
فیدیبو:
https://www.fidibo.com/book/134668
طاقچه:
taaghche.com/book/122238
#معرفی_کتاب
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_منظمی
(مامان #علی آقای ۵ ساله و #فاطمه خانم ۴ ساله)
#قسمت_اول
قبلاًها همینجا گفته بودم که ورودی سال ۹۴ دانشگاه امام صادق (علیهالسلام) بودم.
بعد از ۴ ترم درس خوندن، به خاطر زایمان و تغییر محل زندگی مجبور شدم مرخصی بگیرم و انقدر این مرخصی طولانی شد که دیگه امید چندانی به سرانجام رسوندن لیسانسم نداشتم.🥲
گذشت و گذشت تا اینکه از تابستان ۱۴۰۰ دوباره گذرمون به تهران افتاد و کورسوی امیدی برای بازگشت به دانشگاه امام صادق (علیهالسلام).
پس از ۸ ترم بیخبری از دانشگاه، درخواست بازگشت به تحصیل دادم و با اینکه توقع نداشتم، با کمال تعجب درخواست پذیرفته شد.
نه تنها درخواست بازگشتم پذیرفته شد، بلکه کل ۸ ترم مرخصیم رو بدون احتساب سنوات در نظر گرفتند و این باورنکردنیتر بود.
گریهم گرفته بود، دست خدا رو میدیدم.🥺
درسته که داشتم جای دیگه مجازی میخوندم ولی عمیقاً دلتنگ دانشگاه امام صادق (علیهالسلام) و رشتهم بودم.
روزهایی رو یادم میاومد که به خاطر دوری از فضای دانشگاه غصه میخوردم و گریه میکردم.
تو اوج غصه و دلتنگی همیشه مادرم میگفتن تو به خاطر خدا بچهدار شدی و مرخصی گرفتی، خدا برات جبران میکنه، راضیت میکنه، خدا هیچوقت مدیون کسی نمیمونه...
و من باور میکردم. باور میکردم که خدا بهم آرامش میده و من رو تو مسیر خوبی میندازه...
حالا موافقت با بازگشت به تحصیلم چیزی شبیه معجزه بود.
(نهایت سقف مرخصیهای مجاز، ۵ ترمه ولی ۸ ترم خبری از من نبود و قانونا برگشتم با مشکل جدی رو به رو بود)
بعد از ۴ سال در ترم مهر ۱۴۰۰ دوباره شروع کردم.
دانشگاهها و مدارس هنوز مجازی بود.
بچهها بزرگتر شده بودند و همکلاسیها هم به خاطر بچهها بیشتر هوام رو داشتن و خداروشکر خیلی سخت نشد.
سنگینی درسها و فشار خاص دانشگاه امام صادق (علیهالسلام) معروفه ولی برکت وقتم رو وقتی بیشتر حس میکردم که میدیدم با وجود دو بچه و کارهای خونه و پختوپز و... همپای همکلاسیهای مجردم پیش میرم.
سعی میکردم قبل شروع کلاسها و بین دو کلاس غذای بچهها رو بدم.
یه خوراکیهای جذابی آماده کنم.
اسباببازیهایی که دوست دارن رو جلوی دست بذارم.
هر چند گاهی هم مجبور میشدم از پای کلاس بلند بشم یا تمرکزم رو از دست میدادم.
موقع امتحانها کار سختتر میشد.
مخصوصاً که چون من از گروه خودم عقب افتاده بودم. واحدهام بهم ریخته بود و مجبور بودم بعضی از درسها رو تو یه روز باهم امتحان بدم.
ولی هر دفعه موقع امتحانها همراهی خدا رو میدیدم.
انگار به ذهن و وقتم برکت میداد.😍
و هر چی هم که بیشتر توکل میکردم و فقط رو خودش حساب باز میکردم، اين همراهی ملموستر میشد.🤩
از همون مهر ۱۴۰۰ نگران بودم. نگران حضوری شدن دانشگاهها...
تنها کاری که از دستم برمیاومد این بود که مدام با خودم زمزمه کنم خدایی که من رو تا اینجا آورده تنهام نمیذاره.
هر چند هر لحظه به خودم یادآوری میکردم که هر وقت حس کردی بچهها آسیب میبینن تعطیلش میکنی...
تحصیلت مهمتر از بچههات نیست.
گذشت تا فروردین ۱۴۰۱ که زمزمهٔ حضوری شدن دانشگاهها بلند شد.
آمادگیش رو نداشتم.
توی اون فرصت کوتاه هم نمیشد مهد پیدا کرد و...
مستأصل شده بودم که باز دست عنایت خدا به دادم رسید.
#روزنوشت
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_منظمی
(مامان #علی آقا ۵ساله و #فاطمه خانم ۴ساله)
#قسمت_دوم
قانون جوانی جمعیت تازه تصویب شده بود و طبق مادهٔ ۲۶ این قانون، هرکس که باردار باشه یا فرزند کوچکتر از ۳ سال داشته باشه میتونه به صورت مجازی به تحصیل ادامه بده...
خیلی عالی بود.🤩
اما فاطمه بانوی ما ۳ سال و ۳ ماهه بود.🥲
با پیگیریهای زیاد و به کمک یکی از اساتید دلسوزم قرار شد تا پایان همون ترم، مجازی ادامه بدم.
تابستون رسید و من به دنبال مهدکودک مناسب برای ترم بعد...🏃🏻♀️
چند تا مهدکودک رو دیدم و با خیلیها مشورت کردم...
در نهایت بهجای این که جای مناسبی رو پیدا کنم و دلم آروم بشه، ناآرومتر شدم.
مهدکودکهای خوب هزینههای نجومی داشتن. حتی بیشترشون ساعت کاری مناسبی برای مادر دانشجو نداشتن.
مهدکودکهای معمولی هم محیط مناسبی نداشتن و دغدغههای تربیتی من رعایت نمیشد.
اکثراً کادر مذهبی نداشتن. احساس میکردم بچهها اونجا امنیت عاطفی و روانی ندارن.
مخصوصاً علی آقا که حساستره.
بردن و آوردن بچهها برام خیلی سخت بود. کلاسهای دانشگاهم از ساعت ۸ صبح شروع میشد و حداقل ۱ ساعت تا دانشگاه توی راه بودم.
برای همین اگر میخواستم بچهها رو مهد بفرستم باید از قبل ساعت ۶ صبح بیدارشون میکردم.😫
و این برای بچهها خیلی سخت بود.
هر چی بیشتر فکر و بررسی کردم راه سختتر و غیرممکنتر بهنظرم میرسید.
هر روز از نگرانی و استرس نفسم تنگ میشد. ولی مدام با خودم زمزمه میکردم که خدا من رو میبینه، خدا این راه رو پیش پام گذاشته…
نهایتاً اگر شرایط جور نشه نمیرم و بچههام مهم ترن...🤷🏻♀️
چند تایی از دوستام بهم پیشنهاد کرده بودن که میتونم بچهها رو ببرم خونشون، ولی هم بردن و آوردن بچهها بدون وسیله برام سخت بود هم زحمت دائمی دادن به کسی برام راحت نبود. 😅
به پرستار گرفتن هم فکر میکردم ولی هم نگران هزینهش بودهام، هم پیدا کردن آدم مطمئن سخت بود🤦🏻♀️ هم شرایط دانشجو، مثل کارمند نیست که ساعت کاری دقیق و منظم داشته باشه و هر ترم ساعتها و روزهاش عوض میشه.
۲ هفته مونده به شروع ترم مضطر شده بودم و دنبال پرستار میگشتم.
حالا مشکلاتی که نگرانشون بودم بیشتر خودشونو نشون میدادن.
افرادی که به من معرفی میشدن دنبال شغل تماموقت بودن نه فقط چند ساعت در هفته و طبیعتاً اینطوری هزینهٔ خیلی بیشتری هم لازم میشد...
یکدفعه انگار خدا به دلم انداخت که تو گروههای دوستانهم اعلام کنم که دنبال بزرگواری میکردم که به من در نگهداری بچهها کمک کنه.
در آخر هم اضافه کردم که اگر هر کدام از دوستان بتونن با فرزندشون به منزل ما تشریف بیارن استقبال میکنیم.
انگار این جملهای که خدا به دلم انداخته بود کلید حل مسئله شد.🤩
خواهر یکی از دوستام قبول کرد تا این لطف رو در حقم بکنه.
حالا هفتهای ۳ روز دوست عزیزی لطف میکنه و با پسر پنجسالهش به منزلمون میاد.
بچهها دوسش دارند و برای رسیدنش لحظهشماری میکنن.😅
از لحظهای که میرسن بچهها باهم مشغول بازی هستن تا زمانیکه بهزور از هم جداشون کنیم.😂
الان به لطف خدا و همراهی یه دوست خوب، من از اول مهر با آرامش به دانشگاه میرم.
حتی بچهها هم از دانشگاه رفتن من خوشحالن.😍
بعضی روزها که کلاس ندارم بچهها با ناراحتی میگن پس کی میری دانشگاه؟🤪
هر روز با ذوق منتظر دیدن دوستشون هستن.
هنوز هم به ترمهای بعد که فکر میکنم نگران میشم.
اگه دوستم نتونه بیاد چی؟!
اگه...
ولی هر بار به خودم میگم:
مگه تا اینجا به دست خودت اومدی؟!
اگه همهچیز به عهدهٔ خودت بود الان سر کلاس بودی؟!
مگه نه اینکه برای هر قدم و هر لحظه همراهی خدا رو دیدی؟!
«الیس الله بکاف عبده»
و در نهایت انقدر حضور و لطف این دوستم برای من آرامشبخش و پر برکته که تصمیم گرفتم هر وقت شرایطش رو داشتم این کار رو برای دوستام انجام بدم و باری از روی دوششون بردارم.
مثل همون ضربالمثل (تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز)
#روزنوشت
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_منظمی
(مامان #علی آقا ۵ساله و #فاطمه خانم ۴ساله)
«روایت اول»
امسال پنجمین سال مادر شدنم بود.🤱🏻
سالهای گذشته تبریک روز زن و حتی تبریک روز مادر رو از اطرافیان میگرفتم. ولی تا حالا هیچوقت بچهها درکی از روز مادر نداشتن.
امسال اولین سالی بود که بچهها فهمیدن روز مادر یعنی چی!
البته که اولش علی آقا میگفت به من هم هدیه میدین؟!🤣
کمی بعد فاطمه خانوم با یه سری کاردستی اومد، کاردستیهایی که همه رو خودش تنهایی درست کرده بود.
و همینطور تا یه هفته هدیههای کوچولو کوچولوی دختری از راه میرسید.🎁🛍
از کارتپستالی که توی مسجد درست کرده بود، تا تسبیح کلاس سفال و کاردستیهای مختلفی که هر کدوم رو هر وقت، فرصت میکرد برام درست میکرد.
اولش فکر میکردم جوگیر شده یا چون تو کلاس بهش گفتن روز مادره همه چی رو به من میده ولی بعدش دیدم نه! واقعاً دوستداره بهم هدیه بده و دلش میخواد خوشحالم کنه.😍
حتی چندباری آویزون باباش شد که بریم برای مامان هدیه بخریم😅
و این یکی از لذتبخشترین اتفاقات دوران مادری من بود.🤩
البته نکته بانمک قضیه اینجا بود که کنار اینهمه تلاشهای واضح دختری، پسرم هیچ واکنش خاصی نداشت. نه هدیهای، نه تلاشی...😂
اینجا بود که باید به خودم میگفتم حواست باشه بچهها با هم فرق دارن. دختر و پسر فرق دارن.😁
«روایت دوم»
چند هفته پیش سخت مریض شده بودم. صبح بود و همسرم هم سرکار بودن و من هنوز نتونسته بودم از رختخواب بلند بشم.
هیچکسی نبود که حتی یه لیوان آب دستم بده.
همونطور که بیحال افتاده بودم تو رختخواب، به بچهها گفتم یکی میتونه به من یه دونه قرص بده؟ (قرص روی اپن و در دسترس بود)
واقعاً انتظارش رو نداشتم ولی اون روز چندبار برام قرص و آب و تب سنج و... آوردن...
«روایت سوم»
گاهی سری به گالری گوشی میزنم و عکسهای چند سال پیش رو نگاه میکنم.
هر بار از اوضاع ۳،۴ سال پیش خونهمون متعجب میشم و با خودم میگم واقعاً من تو این شرایط زندگی میکردم؟! واقعاً اوضاع خونهمون اینقدر آشفته بود؟! 😳
برای راه رفتن باید وسیلهها رو کنار میزدیم و رد میشدیم.
اصلاً این حجم از نامرتبی چطور ممکنه؟! 🙄
الان خونه نه اینکه همیشه مرتب باشه و برق بزنه ولی قابلقبوله!
بچهها با کمی توپوتشر مادرانه😜 وسیلههاشون رو جمع میکنن و میشه کارهای خونه رو مدیریت کرد.
یاد روزهای سختی میافتم که از شدت خستگی و فشار، نفسم بند میاومد و به خودم میگفتم: واقعاً من اینقدر نامرتبم یا اقتضای شرایطمه؟
و الان میتونم با آرامش جواب اون سوالم رو بدم😊
«روایت چهارم»
چند وقتی هست که میتونم یه سری کارهای کوچیک رو به بچهها بسپارم.
از کمک تو انداختن و جمع کردن سفره، تا کمک کردن توی چیدن متکاها توی کمد رختخوابها...
و همین کمکهای کوچیک چقدر لذتبخش و امیدبخشه...
نتیجهٔ این ۴ تا روایت برای خودم اینه که؛
👈🏻 حواسم باشه هر سختیای گذراست و حداقل مدلش عوض میشه😜 همونطور که الان هم بچهداری بیسختی نیست.
👈🏻 حواسم باشه وقتی کسی بچهٔ خیلی کوچیک داره قضاوتش نکنم. به جاش کمک و درکش کنم.
👈🏻 حواسم باشه یه دورههایی از بچهداری مخصوصاً بچههای پشت هم خیلی سخته ولی شیرینیها و برکاتش خیلی زیاده حتی اگر چند سال بعد خودشون رو نشون بدن.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کمک گرفتن از بچهها تو کار خونه»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۵ و #فاطمه ۴ ساله)
از وقتی بچهها دو تا شدن (از اونجا که اختلاف سنیشون فقط ۱سال و ۲ماهه، یعنی خیلی زود😄) به این فکر میکردم که چطور میشه کارهای خونه رو مدیریت کرد و فشار بر مادر خونه کمتر بشه.
از همون اول یه جورایی پسرم خودش کمکی بود. در حد آوردن پوشک و پستونک و... میتونست کمک کنه.
البته اوایل نه اسم وسیلهها رو درست بلد بود نه جهتها رو.😂
مثلاً بهش میگفتم مامان اون دستمال رو بیار، پوشک میآورد!
میگفتم پستونک خواهرت پشت سرته! سمت چپ و راستش رو نگاه میکرد!🤪
عجب توقعاتی از بچهٔ ۱ ساله داشتما.🙈
ولی همینا کمک کرد تا جهتها و اسم وسایل رو زودتر یاد بگیره و محبت و حس مراقبتش نسبت به خواهرش بیشتر بشه…
خلاصه که حسن استفاده از بچه تو خونه رو اینطوری شروع کردیم.😄
کمی که بزرگتر شدن سعی کردم بیشتر تو کارها مشارکتشون بدم که برخی پروژهها با شکست مواجه شد.
مثلاً میخواستم تو ۲ و ۳ سالگی اسباببازیهاشون رو جمع کنن که دیدم نه! نمیشه! همهش جنگ اعصابه…
البته اگر دل بهشون میدادم و با بازی با هم جمع میکردیم شدنی بود، ولی چه کنم که من نه اونقدر وقت داشتم نه انقدر اعصاب.😬
از پروژههایی که جواب داد، پروژهٔ لباس پوشیدن بود…
پسرم از ۳ سالگی و دخترم از ۲ سالگی شروع کردن به یادگرفتن اینکه خودشون لباس بپوشن…
از کفش و جوراب شروع شد.
جالبش اینه که اول دخترم یاد گرفت و بعد داداشش به خاطر جا نموندن، یه تکونی خورد. وگرنه بعید بود انگیزهٔ لازم رو پیدا کنه.🙃
یک سال بعد همهٔ لباسها رو خودشون میپوشیدن.
فقط تو بعضی کارای سخت کمکشون میکردم.
دیگه کمکم وقتش بود کارهای دیگه هم بکنن.
بعضی از اسباببازیها رو جمع کنن یا یه وسیلهای رو ببرن بذارن سرجاش و…
اما کمکهای جدیشون تو کار خونه از ۵ سالگی پسرم و ۴ سالگی دخترم شروع شد.
اوایل میگفتم اگر میخوایم بریم پارک، کتابخونه، مسجد یا… باید وسایلتون مرتب بشه.
انگیزه کافی بود و کار نسبتاً 😜 انجام میشد.
کمی بعد گفتم تو جمع کردن سفره کمک کنید.
هرکی فقط دو تا وسیله بیاره.
خیلی هم تلاش میکردن دو تاشون زودتر تموم بشه.😂
کمی که گذشت شد ۳تا.
یه کم بعد هر دو مسئول چیدن بالشها تو کمد و خالی کردن نصف ظرفهای ماشین ظرفشویی شدن.
البته که گل پسرمون هر دفعه غرررر میزنه که چرا من.😣 منم کارهای خودم رو میشمرم میگم اگر دوست داری با مال من عوض کن.😎
الان خیلی وقتا سفره رو با هم جمع میکنن و میندازن.
مرتب کردن ماشین ظرفشویی هم از نصف رسیده به ۹۰ درصد.😏
فقط گاهی پسرم میگه: مامان! چرا اون موقعها میگفتی فقط ۳ تا وسیله؟ چرا الان باید همهش رو بیاریم؟🥴
منم میگم چون اون موقع هنوز خوب بلد نبودین! میخواستم یادتون بدم. الان خیلی خوب یاد گرفتید و بزرگ شدید.😈
البته اینم بگم که تو خونهٔ ما هر کی موقع کار کردن غر بزنه یا بداخلاقی کنه از کمک کردن محروم میشه و اجازهٔ کمک نداره.
و انگار این کلمه براشون سنگینه و همین تهديد خیلی وقتا کارسازه.😎
شما چه تجربهای در جهت حسن استفاده از بچهها دارید؟😁
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«يَا أَكْبَرَ مِنْ كُلِّ كَبِيرٍ يَا أَلْطَفَ مِنْ كُلِّ لَطِيفٍ»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۵ و #فاطمه ۴ ساله)
مدتی بود که خیلی دلم گرفته بود…
شرایط جسمیم هم متفاوت شده و همه چی سختتر میگذره…
کارهام هی پیچ میخوره و روهم روهم تلنبار میشه…
کارهای درسی…
کارهای خونه…
رسیدگی به بچهها…
و…
همه و همه بهم فشار میاره…
حتی از لحاظ روحی یه مدته خیلی احساس تنهایی میکنم…
احساس بیپناهی…
شب نوزدهم مفاتیح رو برداشتم و دعای جوشن کبیر رو باز کردم…
باورم نمیشد…
انگار رفته بودم داروخونه، مرکز مشاوره یا هر جای دیگهای که برای هر درد بیدرمانی، درمان بده…
میگفتم تنهام…
میگفت بگو:
یا صاحبی عند غربتی… (۱۱)
یا انیس من لا انیس له (۲۸)
یا حبیب من لا حبیب له
یا شفیق من لا شفیق له
یا رفیق من لا رفیق له (۵۹)
میگفتم دلم گرفته…
میگفت بگو:
یا طبیب القلوب
يَا أَنِيسَ الْقُلُوبِ
يَا مُفَرِّجَ الْهُمُومِ
يَا مُنَفِّسَ الْغُمُومِ (۱۲)
میگفتم سردرگمم… حیرونم…
میگفت بگو:
یا دليل المتحیرین ( ۱۴)
يَا دَلِيلَ مَنْ لاَ دَلِيلَ لَهُ (۵۹)
میگفتم بیپناهم…
میگفت بگو :
يَا عِمَادَ مَنْ لاَ عِمَادَ لَهُ
يَا سَنَدَ مَنْ لاَسَنَدَ لَهُ
يَا ذُخْرَ مَنْ لاَ ذُخْرَ لَهُ
یا امان من لا امان له (۲۸)
يَا نِعْمَ الْكَفِيلُ
يَا نِعْمَ الْوَكِيلُ
يَا نِعْمَ الْمَوْلَي
يَا نِعْمَ النَّصِيرُ (۵۱)
میگفتم خیلی روسیاهم، هيچکس من رو نمیپذیره…
میگفت بگو:
يَا حَبِيبَ التَّوَّابِينَ (۵۲)
میگفتم مریضم، وضع جسمیم خوب نیست…
میگفت بگو:
يَا طَبِيبَ مَنْ لاَ طَبِيبَ لَهُ (۵۹)
هر چی گفتم، براش جواب داشت.
هر درد و غم و دل مشغولی که داشتم، راهحلش اینجا بود…
سرمو انداختم پایین و گفتم:
خدایا مگه نگفتی:
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﻨﺪ، ﺑﮕﻮ : ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﻜﻢ، ﺩﻋﺎی ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺯﻣﺎنی ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ; ﭘﺲ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ، ﺗﺎ ﺭﺍﻩ ﻳﺎﺑﻨﺪ. (بقره١٨٦)
پس جوابم رو بده و دستم رو بگیر…
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«داستان خانواده ما و عضو جدید»
#ز_منظمی
(مامان #علیآقا ۶ساله، #فاطمهخانوم ۵ساله، آقا #رضا ۲ماهه)
چند ماهی میشه که روال و سیستم زندگیمون به هم ریخته…
از اوایل سال ۱۴۰۲ که کمکم سنگین شدم تا همین الآن که کوچولومون ۲ ماهه شده و هنوز به ثبات لازم نرسیدیم…
بله درست خوندید ما هم ۵ تایی شدیم.😉 هر چند کمی دیر شد و اختلاف سنی بچهها زیادتر از چیزی شد که میخواستیم ولی بالاخره به دستهٔ ۵تاییها پیوستیم.😁
علی آقا و فاطمه خانم هم از وقتی خبردار شدن برای زودتر دیدن داداششون لحظه شماری میکردن و گل پسر جدیدمون از لحظهٔ تولد، یه مامان کوچولوی مهربون و یه داداش پایه داره.
ماههای آخر بارداری سخت و پرفشار گذشت. خستگی نشستن چند ساعت پشت سر هم تو کلاس، فشار زیاد امتحانات دو تا دانشگاه، رفتوآمد توی تهران و خستگیش، رسیدگی به بچهها و کارهای خونه و… بهم فشار میآورد.
میتونستم کلاسهای دانشگاه رو نرم و فقط برای امتحانات برم. (با قانون طرح جوانی جمعیت)
اما دلم نمیاومد کلاسهام رو از دست بدم و تا جایی که میشد رفتم. حتی روزهای آخر ترم که وسط کلاسها فشارم میافتاد و با نمک و آبنبات خودم رو سرپا نگه میداشتم، هم میرفتم.🤷🏻♀️
دوران امتحانها سختتر گذشت. بعضی روزها دو تا بعضی روزا ۳ تا امتحان داشتم.🫢
یه روز از ۸ صبح تا ۳ بعد ازظهر روی صندلی بودم و بعدش تمام بدنم کوفته بود. بماند که مغزم هم درد میکرد.🤪
یه روزایی از درد کمر و خستگی و ضعف گریهم میگرفت ولی انتخاب خودم بود و باید کارها رو به سرانجام میرسوندم.
امتحانها که تموم شد، اومدم یه نفسی بکشم و تازه برسم به کارهای تلنبار شدهٔ خونه… مرتب کردن کشوها و کمدها، دستهبندی لباسهای قدیمی و کهنه، به زور خالی کردن یه جایی برای لباسهای عضو جدید…
اما به خاطر فشار های روحی و جسمی یکی دوماه گذشتهش شرایط جسمیم یه مقدار به هم ریخت و مجبور به استراحت شدم.
که خداروشکر با استراحت به خیر گذشت. تا گل پسری متولد شد یه مدت خیلی کوتاهی خونهٔ مامان و مادرشوهر بودیم و نهایتاً رسیدیم به خونهٔ خودمون و ماراتن من با آقارضا و خواهر و برادرش شروع شد.😅
آقارضا هر چند از داداشش آرومتره ولی از خواهرش بیقرارتره و من رو حسابی اسیر خودش کرده.
روزای اول به صبحانه و ناهار نمیرسیدم. یه روزایی همه باهم گشنگی میکشیدیم تا جناب همسر شب به دادمون برسه. یه روزایی هم یه جوری بچهها رو سیر میکردم و خودم با یه تکه نون، یه تکه حلوا و… سر میکردم.🥲
آقارضای ما یه معدهٔ حساس داره که نه تنها با خوردن حبوبات به هم میریزه بلکه حتی با خوردن تخممرغ هم اذیت میشه.
از این و اون پرسوجو میکردم و دنبال راهحل بودم تا رسیدم به پودر زیره و رازیانه و تخم گشنیز و… که اگر قبل و بعد غذا بخورم حالش بهتره. البته هنوزم جرئت خوردن آش و… رو ندارم ولی حداقل با غذاهای معمولی حالش بد نمیشه. اما امان از روزی که یادم بره پودرمو بخورم.🤦🏻♀️
با همهٔ این اوصاف باز هم نمیتونستم گل پسر رو زمین بذارم. آقا میخواست فقط تو بغل یا روی پا باشه. دیگه داشتم کلافه میشدم که یک دفعه یه راهکاری به ذهنم رسید!
قنداق عزیز😍
البته روزای اول تولد قنداقش میکردم اما هم هوا خیلی گرم بود هم حس میکردم اذیته و سریع دستش رو آزاد میکرد، منم بیخیال شدم.
اما این دفعه با یکی از روسریهای نخی خودم امتحان کردم و نتیجه عالی بود.🤩
انگار پارچهای که اون اوایل باهاش قنداق میکردم مناسب نبود ولی روسری نخی خودم جواب داد. حالا آروم میخوابه.🤲🏻
حداقل وقتی خوابه میتونم بذارمش زمین و برم. هر چند هنوز وقت بیداری باید کنارش باشم.
البته بازم یه وقتایی انقدر دست و پا میزنه که میام و با صحنهٔ بالا (عکس پست) مواجه میشم...😂
تازه به یه مقدار آرامش رسیده بودیم که یه دور همه مریض شدیم.
اول آقای همسر، بعد علیآقا، بعد من و باز من یه مریضی دیگه و باز علی یه ویروس جدید با تب مقاوم به دارو و در نهایت دو روز تب شدید آقارضا، بعد واکسن دوماهگی.
و باز الان چند روزیه که آرامش نسبیمون برگشته. اما خیلی چیزا عوض شده.
ساعت خواب بچهها به هم ریخته و دیگه نمیتونم زود بفرستمشون تو رختخواب. چون بیشتر درگیر داداش کوچولوشون هستم و فرصت سر و کله زدنم باهاشون کم شده. از اون طرف هم باز چون درگیر داداش کوچولوشونم شاممون همیشه به موقع حاضر نمیشه و…
بیرون رفتن و مترو سواریمون (من و بچهها) کمتر شده و…
و ما در تلاشیم تا شرایط رو به یه ثبات نسبی برسونیم.
و الان منم و ۳ تا دسته گلم و واحدهای دانشگاه که این ترم دیگه مجبورم مجازی بخونم و البته غول مرحله آخر یعنی پایاننامهای که تا آخر آبان فقط مهلت داره…🤦🏻♀️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۶ماهه)
۱. تو حرم امام رضا (علیهالسلام) نشسته بودم که دیدم دختربچهای با جثهای بزرگتر از بچهٔ یک ساله، در حال چهاردستوپا رفتنه… خواهرش میگفت دخترکوچولو ۵ ساله است و بعد یه بیماری سخت، هر چی بلد بوده یادش رفته و حالا فقط بلده چهاردستوپا بره…
همون لحظه فاطمهٔ ۵ سالهٔ خودم جلو چشمم اومد و بغضم ترکید…😢
۲. چندوقت پیش پای پسر دوستم تو یه سفر تفریحی که ما هم قرار بود همراهشون باشیم ولی طبق شرایطی نبودیم، سوخت… از زانو تا پایین... خیلی شرایط سختی داشتن. قابل وصف نیست…
پسرش همسن و دوست صمیمی پسرمه. میشد علی جای اون باشه.
۳. دیشب موقع سرخ کردن سیبزمینی انگشت شصتم به ماهیتابه چسبید و سوخت… تا چند ساعت درد تو کل دستم میپیچید…😥 الان انگشت شصتم تاول زده و حس لامسه نداره.
فکر میکردم میشد به جای انگشت شصت، کل دستم بسوزه یا روغن بریزه رو پام یا… چقدر عمر نعمتها میتونه کوتاه باشه و در کسری از ثانیه همه چیز عوض بشه…😢
۴. چندوقت پیش یه بنده خدایی میگفت انقدر خطرات مختلف و بیماری زیاده که از سالم بودن باید تعجب کنیم…
و من داشتم فکر میکردم چقدر به خاطر سلامت خودم و بچههام شکر کردم… اگر شکر کردم، چقدر با توجه به جزئیات این سلامتی بوده؟ برای اینکه میتونم راه برم و ببینم؟! برای شنیدن و حرف زدن؟! یا حتی خیلی جزئیتر برای توانایی لمس کردن و احساس کردن؟! و…
چقدر شکر کنم میتونم حق ذرهای از این نعمتها رو به جا بیارم؟
یاد دعای عرفه افتادم... اونجا که به نعمتهایی جزئی و مهم اشاره میکنن… اونجا که میگن هر چقدر هم شکر کنم، شکر ذرهای از این نعمتها نیست.
......وَ خُرْقِ مَسَارِبِ نَفْسِي وَ خَذَارِيفِ مَارِنِ عِرْنِينِي وَ مَسَارِبِ سِمَاخِ(صِمَاخِ) سَمْعِي
و روزنههای راههای نَفَسم، و پرّههای نرمه تيغه بينیام، وحفرههای پرده شنوايیام،
وَ مَا ضُمَّتْ وَ أَطْبَقَتْ عَلَيْهِ شَفَتَايَ وَحَرَكَاتِ لَفْظِ لِسَانِي
و آنچه كه ضميمه شده و بر آن بر هم نهاده دو لبم، و حركتهای سخن زبانم،
وَ مَغْرَزِ حَنَكِ فَمِي وَ فَكِّي وَ مَنَابِتِ أَضْرَاسِي وَ مَسَاغِ مَطْعَمِي وَ مَشْرَبِي
و جاي فرو رفتگی سقف دهان و آروارهام، و محل روييدن دندانهايم، و جای گوارايی خوراك و آشاميدنیام
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۱)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله ، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
این روزا زندگیم به هم ریخته و به تبع اعصابم هم…🫢
باید یه تصمیم مهم میگرفتم.
بذار از اول اول براتون بگم.
چند ماه بعد از ازدواج که خدا علی آقا رو به ما هدیه داد، اوضاع زندگی خیلی مرتب و ترگل ورگل نموند. بالاخره بارداری و دانشگاه رفتن و زندگی تو شهر غریب سخت بود.
فاطمه خانم که دنیا اومد، علی آقا ۱سال و ۲ماهه بود. دانشگاه نمیرفتم و در بست خونه بودم، ولی این دو تا وروجک بیشتر از یه آدم شاغل تماموقت😥 از من انرژی میگرفتن. صبح تا شبم شده بود این دوتا… باز هم طبیعتاً اوضاع خونه تعریفی نداشت، ولی حال دلمون خوب بود.☺️ پذیرفته بودیم که با دو تا بچهٔ کوچولو با فاصلهٔ ۱ سال این شرایط طبیعیه.
گذشت و گذشت و گذشت تا فسقلیهای ما برای خودشون خانم و آقایی شدن.
علی آقا ۵ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله شد.
دو سه سال سخت نوزاد و نوپا داری گذشته بود.
دو سال بعد اوضاع خونه قشنگ شده بود. خونه معمولاً یه حد مناسبی از نظم و مرتبی رو داشت. وقت من آزادتر بود. بچهها چسب😅 من نبودن. کارهای شخصیم، مطالعاتم، درسم و… سرجاش بود.
تا اینکه خدای مهربون آقا رضا رو هم به ما بخشید… دیگه کمکم داریم میرسیم به اصل ماجرا…😅
آقا رضای ما یه وروجک خیلی وابسته است با داستانهای زیاد…😥 تو همین ۷ ماه اول زندگیش، هر روز به شکلی خودش رو به بغل من بسته…🤕
یه مدت کولیک و گریههای شدید، بعدش رفلاکس و گریههای وحشتناک، انقدر که خودمم پابهپاش گریه میکردم. مرحلهٔ بعد حساسیت به پروتئین گاوی و پرهیزهای غذایی خودم و بیقراریهاش، بعد همهٔ اینها، دو سری درگیری تنفسی…
تااااا الان که با بد غذایی و وابستگی زیاد، میگه از سر جات بلند نشو و من همهش در خدمت آقا هستم…🥴
خلاصه اینکه یهو با شرایطی مواجه شدم که وقتم خیلی محدود شد… کارهای شخصی خودم که هیچی، کارهای خونه هم زمین موند.
خونه به هم ریخته، آشپزخونه نامرتب، لباسهای جمع نشده و…
و منی که بعد دو سه سال به خونهٔ مرتب، داشتن وقت شخصی، روال منظم کاری و… عادت کرده بودم، حالا با این شرایط مواجه شده بودم و کاری هم از دستم برنمیاومد.🤷🏻♀️
این آشفتگی اعصابم رو هم ضعیف کرده بود و کلافه میشدم. کنار همهٔ اینها، اطرافیانی بودن که انتظار خونه و شرایط قبلی رو داشتن.
مهمونهای سرزدهای که فکر میکردن هنوز خونه نظم قبل رو داره. کسایی که یادشون رفته بود خونهٔ نوزاد دار چه شکلیه.
دوستایی که هرکدوم به یه شکلی یادآوری میکردن تو مادر کاملی نیستی، تو زن خوبی نیستی که قبل عید نتونستی خونهتکونی کنی.😢
اگر زن خوبی بودی خونهت این شکلی نبود. مشکلت خستگی جسمی نیست، باید بتونی به همهٔ کارهات برسی...
و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم که شما متوجه نمیشین وقتی در طول روز یه وروجکی نذاره از سر جات بلند بشی، یعنی چی!!!
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۲)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
نتیجهٔ همهٔ فشارهای ذهنی، جسمی و روحی که گفتم، حال بد بود. حالی شبیه افسردگی، دلگرفتگی، خستگی از بچهها و خونه. حال خوبی نبود…😥
بدتر اینکه وقتی حال مامان خونه خوب نباشه، حال بچهها هم خوب نیست، حال بابای خونه هم خوب نیست.
برای همین نشستم کلی فکر کردم. بالا و پایین کردم که ببینم برای خودم چهکاری میتونم بکنم…🤔
سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. از تمام حرفها و توقعات ریز و درشتی که همه ازم داشتن. از تمام ایدهآلهای عرفی زن و مادر نمونه. سعی کردم روی حال خوب خودم، خانواده و وظایفم تمرکز کنم.
یادم افتاد اون دورهٔ کوچیکی بچهها خونه همیشه همین شکلی بود.🙂 کاری هم از دستم برنمیاومد و من پذیرفته بودم. باهاش حالم بد نمیشد. میدونستم اوضاع همیشه اینطوری نمیمونه.
اون موقع بنا به شرایطم، نزدیک کسایی نبودم که هی بخوان بهم بگن خونهت باید اینطوری باشه یا اونطوری…😏
پس باید دوباره این شرایط رو بپذیرم، باید یادم باشه خدا از من چی میخواد.☺️ الان سختتر از اون موقعست، چون یه مدت به خونهٔ مرتب عادت کرده بودم، به کارهای روی روال عادت کرده بودم، الان دیدن نامرتبی از اون موقع برای خودمم سختتره.
ولی برای سلامتی روحی خودم و بچهها این کار لازمه…😊
باید بپذیرم شرایط خوهٔ بچهدار همینه. باید یادم باشه هر کی هرچی هم که بگه، من خودم میدونم و خبر دارم که کوتاهی نمیکنم. *«تنبلی»* نمیکنم. میدونم خدا بیشتر از وسعم تکلیفم نمیکنه.
من میتونم وقتی نوزادم میخوابه، کار خونه کنم ولی روحم هم نیاز به تفریح و استراحت و پرداختن به علائق و کارهای شخصی داره.😉
من حق داشتن وقت شخصی رو دارم و این حق رو از خودم نمیگیرم. سعی میکنم وقتی بچه میخوابه، استراحت کنم و به کارهای شخصیم برسم و بابت کارهای رو زمین موندهٔ خونه عذاب وجدان نگیرم.☺️ پس وقتی آقا رضا میخوابه، کتابهای مورد علاقهم رو میخونم، درس میخونم، برای مادران شریف پست مینویسم و هرکار دیگهای که احساس کنم دوست دارم انجام بدم، ولی تو روز و با رضا براش وقت ندارم.
مثلاً چند وقت پیش بعد از کلی خستگی روحی و جسمی دلم کاردستی خواست. خونه خیلی به هم ریخته بود. تو آشپزخونه هم به زور میشد راه رفت ولی من توان کار خونه نداشتم😩 و نشستم کاردستی درست کردم.😍 و هنوز هربار که میبینمش، حس خوبی ازش میگیرم. هر چند چون رضا خیلی بچهٔ کمخوابیه، وقت خیلی زیادی ندارم. و نهایتاً روزی ۲ ساعت وقت دارم. اما سعی میکنم از همون هم طوری استفاده کنم که نتیجهش خوب باشه.🥰
و حالا هر روز به خودم میگم اين شرایط طبیعیه! تو ابر زن نیستی! تو انسانی با ظرفیت و توان محدود! خونه قراره محل آرامش باشه. درسته که خونهٔ مرتبتر آرامش بخشتره، ولی قرار نیست به خاطر مرتب کردن خونه، حال خودت و بچههات بد بشه.☺️
البته که در کنارش سعی میکنم از بچهها به اندازهٔ ظرفیت و توانشون کمک بگیرم، خودم هم تا حد توان از وقتهای مرده استفاده کنم و هر وقت رضا بیدار و ساکته یا مشغول بازیه، کارهای خونه رو انجام بدم. ولی قرار نیست به خاطر مرتب بودن خونه به جسم و روحم آسیب بزنم.
انشالله این شرایط هم میگذره...
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif