«۲. فرصتطلبی پسا کنکوری»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_دوم
همین وسطا با کتابهای استاد عباسی ولدی و کانالهای تربیت فرزند و سبک زندگی اسلامی هم آشنا شدم که کلی مسیر زندگی و هدفم رو عوض کردن.🙂
کنار درس خوندن، از فرصتهایی که پیش میاومد، برای شرکت تو کلاسهای اساتید مختلف استفاده میکردم؛ با تاکسی و اسنپ، حضوری با علی میرفتم و حواسم بود که درس خوندن من باعث نشه از خانوادهم کم بذارم.🥰
وقتی فهمیدم جمعیت مسئلهٔ اصلی کشوره و آقا فرمودن جهاد امروز مادران فرزندآوریه تصمیم گرفتیم خانوادهمون رو ۴ نفره کنیم.
سه ماه مونده به کنکور، وقتی که علی ۲ سال و یک ماهه بود، دوباره باردار شدم.😇❤
با هر سختیای بود خودم رو به کنکور رسوندم و اون اواخر حتی روزی ۸ ساعت درس میخوندم.
فکر میکنم بخش زیادیش به خاطر برکتی بود که خدا به درس خوندنم میداد وگرنه ۸ ساعت من با بچه و رسیدگی کردن بهش کجا و ۱۲ ساعت یه دانشآموز پشت کنکور کجا!!!😯
بعد از اومدن رتبهم از یه طرف خوشحال بودم و از یه طرف نگران علی و تو راهیم؛ دانشگاه مثل مدرسه نبود که باهات راه بیان. رفتن به کلاسها اجباری بود.😥
برای همین تو انتخاب رشته، مجازی و پیامنور رو تو اولویت بالا زدیم ولی آخر سر چند تا چیز رو جابهجا کردیم که اتفاقی من روزانه الزهرا قبول شدم.😊
رشتهٔ گیاهشناسی، در سال ۹۸.
بازم دلم راضی نمیشد علی رو بذارم مهد وقتی هنوز سه سالش هم نیست و برم دانشگاه. دوباره به خدا گفتم من کار درست رو میکنم، بقیهش با خودت.❤🤲🏻
برای همین ترم اول دانشگاه رو، به خاطر بارداری مرخصی رد کردم.
بعد از کنکور انقدر خسته شده بودم که حسابی از این تعطیلی اجباری درس برای خودم استفاده کردم.
با یه آموزشگاه مجازی آشنا شدم که کلاسهای هنری و آشپزی و زبان برگزار میکرد اونم با قیمت خیلی پایین.😃
همه چی دست به دست هم داده بود تا هنرهایی که از بچگی میخواستم یاد بگیرم و وقت نمیشد، برم سراغشون.😁
وقتی خیالم از ثبتنام دانشگاه راحت شد، دونه دونه کلاسها رو ثبتنام کردم و رفتم جلو...
بافتنی، زبان، دسر، فینگرفود و...
اوایل ترم دوم، گل پسر دومم هم دنیا اومد.🥰
و طبیعتاً این ترم هم به مرخصی گذشت.
بعد دنیا اومدن مهدی خیلی برای مادری آمادهتر بودم و با حال خوب روزای بعد از زایمان رو گذروندم.👌🏻😍
اما طولی نکشید که کرونا اومد و با اوضاع جدیدی روبهرو شدیم.
اولش خودمون رو قرنطینه کردیم و این برای ما که آخر هفتهها رو بیرون از خونه میگذروندیم یه فاجعه بود.😅
برای عید نوروز اون سال کلی برنامه چیده بودم تا سفر نرفتنمون به خاطر کنکور سال قبلم جبران بشه، اما همهٔ برنامههام بهم ریخت.😐
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳.حالِ خوبِ خودم پز!»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_سوم
اون روزا کلاسهای هنری مجازی جدید ثبتنام کردم؛ مثل خیاطی و شیرینی و کیک کافیشاپ😋
بیشتر برای حفظ روحیهٔ خودم، تا اون تو خونه موندن جبران بشه.😉
مهدی حدودا ۳ ماهه بود.
برای اینکه علی خیلی از شرایط جدید احساس تنهایی نکنه، سعی میکردیم بیشتر بیرون ببریمش.
اجازه میدادم تو طبیعت آزادانه بازی کنه و از این فضا استفاده کنه تا رشد بهتری داشته باشه و حالش بهتر بشه.🥰
وقتایی هم که خونه بود، انواع بازیهایی که تو کانالهای مختلف میدیدم، باهاش انجام میدادم.😊
ولی یه چیز مهم این وسط بود که دونستنش خیلی کمکم کرد.
از همون اول که کلاس میرفتم اینو فهمیدم که اگه حال من خوب باشه و بتونم اون حال خوب رو به بچهها و همسرم منتقل کنم، محیط خونه یه محیط بانشاط و امن میشه.😍
ولی اگه حال من بد باشه حال همه بد میشه.😖
به خاطر همین خیلی سعی کردم که به حال خودم اهمیت بدم؛
با کارایی مثل بیرون رفتن با دوستام، کارای هنری، یا حتی دیدن فیلم.
اینو یادگرفته بودم (البته تو چند سال تجربه😅) که برای اینکه حالم خوب بشه هیچکس نمیتونه کمکم کنه و اصلاً نباید منتظر باشم جناب همسر بفهمن چرا حال من خرابه و بیان درستش کنن.😉
از وقتی اینو فهمیدم که به جای توقع داشتن از بقیه روی کارایی که خودم میتونم انجام بدم فکر کنم خیلییییی اوضاع بهتر شد.👌🏻
یا مستقیم به همسرم میگفتم یا خودم دست به کار میشدم.🥰
اولش واقعاً سخت بود برام...
ولی وقتی تاثیرش رو تو حال مثبت خودم، و در نتیجه فضای خانواده دیدم، شد اخلاقم.😉
تازه وقتی توقعم کم شد، عیب های خودم رو دیدم و محبت های بقیه برام خیلی پررنگ تر شد😍
الانم نه کامل ولی تلاشم رو میکنم که تو مسائل مختلف با بچهها و کار و درس اول حالم رو خوب کنم، بعد خودم دنبال ریشهٔ مشکل بگردم و انقدر از بقیه توقع نداشته باشم.😊
تابستون که شد تا دیدم دانشگاه مجازی شده ترم تابستونی برداشتم و بالاخره با نام و یاد خدا، درس خوندن رو شروع کردم.😅
از اونجایی که حسابی به برنامهریزی احتیاج داشتم تا دورهٔ برنامهریزی میدیدم ازش استفاده میکردم.😁
برای زمانبندی کارهام، مثلاً یه زمانهایی توی روز میشد که بچهها جفتشون باهم بخوابن (که خب البته زیادم طولانی نبود😬)، از همون استفاده میکردم و به درسها میرسیدم.
یا وقتی صبح بیدار میشدم چون دوتاشون کوچیک بودن یکی دوساعتی با بیدار شدن من فاصله داشت که میتونستم از اون زمانم استفاده کنم.
به خاطر سنشون، کلا خیلی رو زمان بیدار بودنشون حساب نمیکردم.😁
چون پسر کوچیکه با وجود داداشش به مراقبت دائمی احتیاج داشت؛ اگه هم آروم بود، وقتم صرف کارای خونه میشد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. اصل پذیرش شرایط موجود»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_چهارم
از همون اول عادت داشتم موقع کار خونه حتماً یه کار دیگه همزمان انجام بدم.😉
مثلاً صوتهای همسرداری و تربیت فرزند رو اون موقع گوش میکردم.
یا تلفنهایی که میخواستم بزنم رو انجام میدادم.
وقتی هم که زمان کلاسهای مجازی دانشگاه میشد، با لپتاپ وارد کلاس میشدم. بعد در عین حال که توجهم به کلاس بود، کارای خونه رو هم که یدی بود و نیاز به فکر و تمرکز نداشت، انجام میدادم.
موقع جواب به سوالهای استاد هم میاومدم سر لپتاپ.😊
یه چیز دیگهای هم که خیلیییی تو برنامهریزی برای هدفهام کمکم کرد این بود که یاد گرفتم قدمهای کوچولو خیلی بهتر از قدمهای بزرگیه که هیچوقت نمیرسی برداری.🥰❤
مثلاً من همیشه دلم میخواست وقت بذارم کتاب بخونم اما به خاطر بچهها هیچ وقت بزرگی پیدا نمیکردم. تا این که از روزی پنج صفحه شروع کردم و خداروشکر الان روزی نیست که کتاب نخونم.😉
یکی از نکتههایی که تو کلاسهای برنامهریزی یادگرفتم پذیرش شرایط بود.🌱
اینکه بدونی چه شرایطی داری و تو اون شرایط چه تواناییهایی داری خیلی بهت فرصت میده تا رشد کنی.
که تو همهٔ ابعاد به درد میخوره؛ چه همسری، چه مادری، و چه اهداف شخصی.
مثلاً من اگه میخواستم بشینم غصه بخورم که با تیزهوشان رفتن میتونستم برم پزشکی و الان نمیتونم، به هیچ جا نمیرسیدم.🥲
ولی وقتی شرایط رو قبول کردم، تازه تونستم به تواناییهای خودم نگاه کنم و ازش بهره بگیرم.
یا تو تربیت وقتی مدام بخوام خونه تمیز باشه و اینو نپذیرم که زیر هفت سال نامرتب بودن نسبی خونه طبیعیه، هم به خودم و بچهها فشار میارم هم اعصابمون خورد میشه.😩
ولی الان میپذیرم که باید تو تربیت آزادی بدم، محیط رو امن میکنم و چشمم رو تا هفت سال رو این بینظمی نسبی میبندم.😉
مثلاً وقتی مهدی چهاردستوپا رفتن رو شروع کرد دیگه نمیشد وسایل کار هنری بیارم جلوش.
با پذیرش این شرایط، کار هنری رو از دوخت و دوز به پخت و پز تغییر دادم. تو این کار تا جایی هم که میشد علی رو هم همراه میکردم و اجازه میدادم تو پخت شیرینی کمکم کنه.😉
که این خیلی برای اعتماد به نفسش خوب بود.👌🏻
کلا سعی میکردم تو کارای خونه، بچهها رو مشارکت بدم. مثلاً اگه میخواستن بیان تو پختن غذا یا جارو یا ظرف شستن کمکم کنن استقبال میکردم.😃
هر چند واقعاً تحمل خرابکاریهاشون برای یه آدم کمالگرا سخته.🥴
ولی الان که میبینم الحمدلله چقدر خوب از پس کارا بر میان، میگم ارزش داشت.👌🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. از مدیریت دعوا تا شکوفایی خلاقیت»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_پنجم
بعد یه سال درس مجازی کمکم میشنیدیم که ممکنه کلاسا حضوری بشه.
منم گفتم تا فرصت هست برم تئوری رانندگی رو هم مجازی بگذرونم که مجبور نشم با دو تا بچه برم سرکلاس.😁
این بود که تو همون زمان گواهینامه هم گرفتم که برام موفقیت بزرگی محسوب میشد.😊
دیگه مهدی بزرگ شده بود و دعواهاشون با حواسپرتی مهدی سریع حل نمیشد.
خیلی نگران بودم که باید چیکار کنم🤕
هم نمیخواستم به علی بگم چون بزرگتره باید کوتاه بیاد، هم مهدی راضی نمیشد.
اوایل به علی میگفتم وقتی خوابه بازی کنه (مثلاً آجربازی) یا در اتاق رو ببنده، ولی بازم دعواشون میشد.😥
تا اینکه فهمیدم تا وقتی آسیب جدی تو دعواشون نیست نباید دخالت کنم و آروم آروم خودم رو کشیدم کنار و دیدم چقدر راحتتر باهم کنار میان.😃
فقط وقتی وارد عمل میشدم که دعوا جدی بود که اون موقع با یه چیز مهیج حواس جفتشون رو پرت میکردم.
این کنار کشیدن نسبی من، براشون خیلی خوب بود و الان کامل میبینم چقدر خوب تعامل با همدیگه رو بلدن.😍
(البته بعضی وقتها هم از صبرم خارج میشد و میاومدم وسط دعواشون.😬🤷🏻♀️)
البته بگم که وقتی که بزرگتر شدن و دعواهاشون شدیدتر، کمکم منم به نقطهای میرسیدم که واقعاً کم میآوردم و هر نکتهٔ تربیتیای که بلد بودم میپرید و اشتباه میکردم.🥴
عذاب وجدان اون رفتارها هم تا مدتها رهام نمیکرد و بیشتر حالم بد میشد.🤕
تا اینکه یه جا قبولش کردم.
پذیرفتم که ما آدما خسته میشیم و خیلی طبیعیه که همیشه کامل نباشم. مهم رونده که باید درست طی بشه.🥰
دیگه آروم آروم تلاش کردم وقتی حالم بده به جای کنترل کردن و فشار آوردن به خودم که باعث انفجار میشه،🤯 یه کم از کارا فاصله بگیرم و حالم رو خوب کنم.
مثلاً فیلم ببینم، یا با همسرم دوتایی وقت بگذرونیم و یا یه آموزش سبک زندگی ببینم و...
این موضوع خیلیییییی بهم کمک کرد که از روزایی که حالم بده دوری کنم.😉😍
یه کار دیگهای که خیلی برام اهمیت داشته، خلاقیت بچهها تو استفاده از وسایل بود. به جای اینکه مدام خرج برای اسباببازیهای فکری بتراشم، سعی میکردم با وسایل ساده مثل در بطری، کارتونهای دورریختنی، بطریها و... بازی خلق کنیم (تو اینترنت پره😉)
الان علی هم یاد گرفته و برای کاردستیهاش از وسایل دور و برش استفاده میکنه و این برام خیلی ارزشمنده.😍
اوایل که ما خرید میرفتیم، علی هی میگفت اینو بخریم، اونو بخریم...
منم میگفتم خودمون میتونیم تو خونه درستش کنیم.
الان خودش میگه مامان اینو میخوام، ولی دیدم تو خونه میشه درستش کرد. چرا پول بدیم؟!😃
و این یعنی تفکر تولید داشتن👌🏻
این کارای قدیمی مثل مربا پختن، یا درست کردن شربت رو هم جلوشون انجام میدادم که خودم هم الگوی خوبی باشم تو این زمینه.😉
حتی آشغالای میوه و سبزیجات رو هم خشک میکنم و بچهها میبینن که قراره خوراک دام بشه.
تربیت رو اگه تو خودمون اجرا کنیم خیلی کارا راحت تر میشه.😉
همینطور تو مناسبتهای مختلف، مثل ماه رمضان یا محرم یا دههٔ فجر، یه سفره کوچولو گوشه خونه رو میز پهن میکردیم و اسمش رو میذاشتیم سفرهٔ اون مناسبت.
این کمک میکرد اهمیت اون مناسبت، خیلی خوب تو ذهنشون نقش ببنده.
الانم که بزرگتر شدن، مخصوصاً با علی، از چیزای مربوط به اون موضوع با هم صحبت میکنیم و در موردش توضیح میدیم تا بتونیم بین این گفتگوها، ارزشهامون رو هم به بچهها منتقل کنیم👌🏻😊
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. شور کار و فعالیت را درآوردم!»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_ششم
علی به سن مهد رسید.
به خاطر مریضیهایی که بین بچهها شایع میشد، فرایند مریضداری تو خونهٔ ما هم شروع شد..😣
اوضاع واقعاً سخت شده بود. بچهها یکی یکی مریض میشدن. سخت و طولانی...
بعدم خودم و همسرم میگرفتیم.😥
تا اینکه یکی بهم گفت حجامت برای تقویت سیستم ایمنیشون خوبه. وقتی انجام دادم تقریباً نزدیک صفر شد و اگه هم مریض میشدیم خیلی سبک رد میشد.
دیگه الان زیر نظر متخصص، زمان شروع بهار و شروع پاییز حجامتشون میکنم تا انشاءالله کمتر مریض شن.👌🏻
بعد عید ۱۴۰۱ بود که اعلام شد باید حضوری بریم دانشگاه.🤦🏻♀️
من مونده بودم و غصهٔ اینکه بخوام برم، بچهها رو چیکار کنم؟!🥲
بعد کلی تلاش و رفت و آمد، خدا شرایط رو فراهم کرد که بتونم با ریاست دانشگاه صحبت کنم و قانون جمعیت تو دانشگاه اجرا بشه.😃
با استفاده از اون فقط مجبور بودم کلاسهای عملی رو برم که یه جلسه تو هفته بود و اون ساعت رو علی مهد بود و مهدی رو هم زنعموش زحمتشو میکشیدن.😅
خداروشکر خونهشون به ما نزدیک بود.😍
مهدی رو از شیر گرفته بودم.
همون روزا بود که فکر صحبتهای آقا و جهاد فرزندآوری ذهنم رو کاملاً مشغول کرده بود و هیچ جوره نمیتونستم ازش بگذرم. مخصوصاً که از لحاظ تربیتی، نتیجهٔ فاصله سنی کم رو دیده بودم.👌🏻
این شد که هنوز ترم تموم نشده، برای بار سوم باردار شدم.😊
همون روزا بود که وقتی با یکی از دوستام راجع به اینکه میخوام تو جامعه تاثیر بذارم صحبت میکردم، بهم پیشنهاد داد تو فضای مجازی فعالیت کنم. اینجوری شد که فعالیت مجازی هم به کارام اضافه شد که واقعااااا کلی وقت و انرژی میگرفت و میگیره.😬
ولی چون دوست دارم تاثیر فرهنگی داشته باشم به زحمتش میارزه.👌🏻
همون موقعها، درست وقتی که فکرش رو نمیکردم اتفاقی افتاد که مسیر زندگیم عوض شد.
یه دورهٔ تربیت مشاور اسلامی تو موسسهٔ کرامت دیدم و بعد صحبت با مشاور فهمیدم اصلاً علاقهٔ من تو این رشته است و کلا هدفم رو تغییر داد.😎
این دوره ۸ ترم بود و خودش یه آموزشگاه کامل بود. ۸ ساعت در هفته کلاس داشت و محتواش مسائل خانواده بود: روابط زوجین، تربیت کودک، نوجوان، همسریابی و فنون مشاوره...
تا قبل از آشنایی با این دوره، هدفم از درس خوندن کار کردن نبود و فقط برای افزایش آگاهی خودم و بُعد تربیتی بچهها درس میخوندم؛
چون کلا علاقهای به کار تو محیط بیرون نداشتم و لزومی نمیدیدم حداقل تا زمانی که بچهٔ کوچیک تو خونه دارم برم به سمت کار کردن.😊
ولی وقتی با این دوره آشنا شدم و دیدم راهی هست که هم میشه بچهها رو با خودم همراه کنم و هم آگاهی لازم برای زندگی خودم داشته باشم، با علاقهٔ فراوون رفتم سمتش.😍
البته در کنار درس دانشگاهم...
دیگه من بودم و بارداری کنار دو تا فسقلی، دو تا درس کاملاً متفاوت، فعالیت در فضای مجازی و دورههای آموزشی.📚
قطعاً نمیشد تو همهش عالی باشم ولی وقت بیهودهام خیلی کم شده بود.👌🏻
و البته برکت وقتی که از حضور بچهها تو زندگیم بود خیلی واضح بود برام.🥰
هر صبح برای اینکه بتونم علی رو پیشدبستانی ببرم، زودتر پا میشدم.
و تا بیدار شدن بچهها، از صوتهای کلاس مشاوره، جزوهبرداری میکردم.
تو ماشین و حین کارهای خونه هم صوتها رو گوش میدادم و تو کلاسهای برخط (آنلاین) شرکت میکردم.
همینطور کارهای صفحهٔ مجازیم رو صبحها پی میگرفتم.
تا ظهر، به همین کارهای درس مشاوره و صفحهٔ مجازی میرسیدم.
ظهر رو با بچهها میگذروندم و بعد از ظهرها رو به کارهای خونه اختصاص میدادم.
شبها هم دوباره وقت گذاشتن برای بچهها و قصه گفتن.
درس دانشگاهم رو هم بخشیش رو در مسیر رفت و آمد به کلاسهای عملی میخوندم؛ و بخش دیگهش رو شب امتحان.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۷. دنیای ما صورتی شد.»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_هفتم
هر روز ساعاتی رو به کارهای خونه اختصاص میدادم.
ولی تو خونهداری، یه چیزی که هست، اینه که اگه بیافتی توش غرق میشی!
برای همین به خودم سخت نمیگرفتم.
البته برام مهم بود که حداقل روزی یه بار، کلیت خونه تمیز بشه که اونو میذاشتم دمدمای ورود جناب همسر به خونه.😉
بچهها رو هم همراه میکردم و میگفتم میخوایم خونه رو برای بابا آماده کنیم و جمع بکنیم. بدویید بیاید بازی جمع کردن خونه!
حالا گاهی این جمع کردن، میشد قطاری که بارش رو از روی زمین برمیداره.😏
یا فرماندهای که سربازاش باید وسایل رو بیارن پادگان.😊
یا حیوونی که غذاش اسباببازیه.😄
یا فروشندهای که مواد اولیه میبره انبار اتاق و...😁
با همین خلاقیتهای کوچیک، سعی میکردم کار براشون خشک و زننده نشه.😉
ولی خوب بازم گاهی همین تمیز کردن معمول خونه هم فشار زیادی بهم وارد میکرد...
تو روزهای آخر بارداری، که واسه جمع کردن ساده هم لنگ شده بودم، به اصرار مامانم کمکی گرفتم.
اون موقع فهمیدم واقعاً لزومی نداشت اون همه اصرار به اینکه خودم یه تنه از پس کارها بربیام.
واقعاً چه اشکالی داشت ماهی یه بار یه نفر کارهایی رو که واقعاً نمیرسیدم انجام بدم رو انجام بده که هم آرامش ذهنی بگیرم، و هم خودم رو خسته نکنم؟!🤔
دیگه از اون موقع ماهی یه بار یا هر وقت که نتونم به کارا برسم، از این امکان کمک میگیرم تا فشار ذهنی و جسمی زیاد به خودم نیارم.😉
درست ده روز بعد از آخرین امتحان اون ترم (ترم ۵ دانشگاه، سال ۱۴۰۱)، هانیه خانوم هم دنیا اومد و خانوادهمون پنج نفره شد.😍👼🏻
دختردار شدن واقعاً دنیای دیگهای بود که داشتم تجربهش میکردم.😍
یه دنیای صورتی و رنگارنگ❤
چون چالشهای فرزند جدید رو یه بار رد کرده بودم و مدیریتش رو بلد بودم و البته بیتجربگی بچهٔ اول رو هم نداشتم، به معنای واقعی کلمه تازه میفهمیدم بچهداری چه لذت بزرگیه.😍❤
ولی خب از اونجایی که قبل و بعد زایمان خیلی تو فشار کارا بودم دیگه حسابی خسته شده بودم و بعد کمالگرای درونم هم مدام بهم عذاب وجدان میداد که برای بچهها وقت کافی نمیذارم.🥴
(درصورتیکه اگه ۱۰۰ نبودم دیگه ۷۰ بودم)
به خاطر همین میخواستم ترم بعد رو مرخصی بگیرم.
مخصوصاً که اسبابکشی کرده بودیم و دیگه نزدیک جاریم هم نبودیم که واسه اون روزای امتحان و کلاس عملی بخوام روشون حساب کنم.🤦🏻♀️
بردن و آوردنشون از خونه تا پیش کسی که میخواد مراقبشون باشه، خودش وقتگیر بود.
دنبال پرستار مطمئن بودم که هر چی گشتم پیدا نکردم.🤕
بازم همون دردودلها با خدا شروع شد.❤️ گفتم خدایا دیگه ترمهای آخره و واقعاً مرخصی بگیرم و سرفصلها عوض بشه کلی دردسر دارم... من انتخاب واحد میکنم اگه شرایط جور نشد فوقش بچهها رو میذارم مهد دانشگاه یا اصلاً مرخصی اضطراری رد میکنم.✋🏻😉
ولی تو برام جور کن.😁
تا اینکه یه روز یکی از همسایههامون زنگ در رو زد و دعوتمون کرد جشن نیمهٔ شعبان...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۸. یک عید پربرکت برای ما»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_هشتم
جشن نیمهٔ شعبان همسایهمون رو رفتم.
همونجا بود که فهمیدم اونم مثل من بچههای کوچیک داره و تو دانشگاه ما، ارشد میخونه.🤩
و اتفاقاً به طرز عجیبی مهدی با پسرشون دوست شد و نگرانی من برای دوست صمیمی نداشتنش حل شد.😃
و اون نیمهٔ شعبان، شروعی شد برای دوستی صمیمی من و اون همسایهمون.😍 اون قدر که صمیمیترین دوستای هم شدیم.
ایشونم مثل من درس و دانشگاه داشت.
بعد این آشنایی، وقتایی که کار داشتیم یا میرفتیم دانشگاه، بچههای همدیگه رو نگه میداشتیم...
حتی از طریق این همسایهمون، با حلقههای مختلف جمعیتی و مادری و کتابخونی و... آشنا شدم. دیگه همهجا با هم میرفتیم. حتی نمایشگاه کتاب.
و به این ترتیب الحمدلله اون ترم هم به سلامتی گذشت.😇
دیگه درس که تموم شد، خیلی به این فکر افتاده بودم که اسلام واقعی رو بشناسم...
مخصوصاً که ایام اغتشاشات ۱۴۰۱ بود و فهمیده بودم چقدررررر علمم برای جواب دادن به شبهههای ساده کمه و به عنوان یه شیعه چقدر کم از دینم میدونم.🥺
تو همین جمع همسایهها با جمعی آشنا شدم که برای جهاد تبیین کار میکردن و حلقههای مختلف داشتن تو قالب نهضت مادری.❤
با همراهی اونها، شروع کردم به خوندن و مباحثهٔ کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی. در کنارش استادی هم داشتیم که مفاهیم لازم رو برامون توضیح میدادن.
که این جلسات همچنان ادامه داره در کنار درسهای مشاورهٔ دوره کرامت، که الان ترم ۳ اون هستیم.
تو جلسات نهضت مادری، همه حداقل دو بچهٔ کوچیک دارن. هر کسی برای بچهش خوراکی و اسباببازی میاره و اونا با هم مشغول بازی میشن و مامانا، به کارها و جلسات خودشون میرسن.😅
یکی از خیرهایی که تعامل با این همسایهمون و بقیهٔ مادرها برامون داشت، برای مهدی بود.
چون متوجه شده بودم که از وقتی علی به پیشدبستانی رفت، مهدی دیگه نمیتونست بدون ما جایی بمونه. چون یه برادرش متکی بود.
و این منو نگران میکرد که نکنه وابستگی دائمی به ما داشته باشه و تو دوستیابی مشکل پیدا کنه.
اما فهمیدم که باید بچههای یه ذره کوچیکتر از خودش رو به عنوان دوست کنارش قرار بدم، تا اون اعتمادبهنفس لازم توش ایجاد بشه.
که خداروشکر با همسایهٔ جدیدمون این مشکل حل شد.
اما یه کمی از تربیت بچهها بگم...
تو تربیت بچهها، آدم موظفه همه جوره با صبر و افزایش آگاهی تلاششو بکنه
ولی گاهی انقدر خرابکاری میکنی و سوتی میدی تا یاد بگیری.😁
من اوایل فکر میکردم که باید یه بچهٔ بینقص تربیت کنم و از همه لحاظ تو تربیت سنگ تموم بذارم! برای همین هم به خودم، و هم همسرم و بچهها زیادی فشار میآوردم.
ولی دیدم این محاله!
چون ما پدر و مادر به دنیا نمیآیم و برای اینکه این مهارت رو یاد بگیریم، ناگزیر گاهی اشتباه میکنیم!
یه چیزی هم که فهمیدم و منو از نگرانی درآورد، اینه که تربیت یه فراینده، نه یه اتفاق!
درسته که همهٔ اتفاقا موثرن، ولی اگه روند درست باشه و زندگی غالباً درست پیش بره، تاثیر اون اشتباها خیلی کم میشه و خدا هم برامون جبران میکنه.🥰🌱
یه چیز دیگه که فهمیدم اینه که تربیت بچهها، یه فرایند همهجانبه تو زندگیه.
مثلاً اگه میخوام بچهها تو عصبانیت کنترل بهتری داشته باشن،
👈🏻هم قصههای موثر براشون میگم،
👈🏻هم رفتار خودم رو به عنوان الگو درست میکنم،
👈🏻هم بازیهای دستورزی و هیجانی انجام میدم که به آرامششون کمک کنه،
👈🏻و هم عزت نفسشون رو بالا میبرم ✋🏻
الان من سه بچه دارم که پشت سر هم هستن.
خداروشکر بچهها خوب با هم سرگرم میشن. اینجوری هم وقت من خیلی بازتر میشه، هم نیاز به همبازیشون رفع میشه، و هم کمتر به حضور من نیاز دارن و خیلی مستقلتر شدن.❤👌🏻
علی و مهدی هم چون من وقت فشار الکی آوردن بهشون رو ندارم، خداروشکر خیلی مستقلن و مخصوصاً علی خودش تصمیم میگیره و این یعنی یه رشد درست.👌🏻
وقتی میبینم دعواشون که میشه اولش چهجوری تلاش میکنن باهم کنار بیان و همو متقاعد کنن یا راحت نوبتی میکنن و به خاطر خواهرشون بدون اینکه من بگم میرن یه اتاق دیگه بازی میکنن، میگم ارزش این همه سختی رو داشت.🥲
سازگاریشون، حل مسئلهشون و اختلافهای سادهشون چیزی نیست که بشه به راحتی تو مهد و کلاس فراهم کرد...
فقط با خواهرو برادر داشتن میتونستن به این نقطهٔ تعاملی برسن که تو زندگی آینده هم انشاءالله موفقتر بشن.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۹. «اندر پیچ و خم مادری»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_پایانی
وقتی علی رو باردار شدم و مجبور شدم از مدرسهٔ تیزهوشان و دوستام خداحافظی کنم، خیلی برام سخت بود.
با اینکه از کارم مطمئن بودم، ولی هر موقع یادش میافتادم ناراحت میشدم؛ با وجود محبتی که همسرم بهم داشتن.
وقتی علی به دنیا اومد، به خاطر سن کمی که داشتم (۱۶ سالم بود) همهٔ اطرافیانم به چشم مادری که بلد نیست بهم نگاه میکردن و شروع میکردن به نصیحت واسه نگهداری نوزاد.
این نصیحتها واسه همه هست ولی برای من چون سنم کم بود، چند برابر شده بود.
کافی بود که علی مریض بشه تا باران توصیهها به سمتم سرازیر بشه.🥺
درصورتیکه من مادرش بودم و واقعاً این کار، با اینکه از روی دلسوزی بود، بهم احساس ناتوانی میداد و خیلی اذیت میشدم.
به خاطر همینها بود که تصمیم گرفتم خودم حواسم باشه تا وقتی کسی خودش از مسئلهای سوال نپرسیده، شروع نکنم به نصیحتهای افراطی و الکی.😓
وقتی مهدی به دنیا اومد، نگاهها بهم یه کم از اون مادری که نمیدونه و سنش پایینه بهتر شد؛ ولی نصیحت راجعبه حسودی نکردن بچهها شروع شد که خودش دنیایی بود.😩
در مقابل اینها، کمکم یاد گرفتم به جای غصه خوردن و ناراحتی، دلسوزی بقیه رو ببینم و روی افزایش آگاهی خودم وقت بذارم و بیشتر کتاب بخونم.
و خداروشکر این نتیجهٔ خوبی داشت و علاوه بر بهتر شدن حال خودم، باعث شد بعد چند سال، خیلیا به چشم کسی که مرجع سوالاشونه بهم نگاه کنن.😅
تا مهدی دوساله بشه و تقریباً از آب و گل دربیاد، اوج کار من بود.
چون جفت بچهها مراقبت دائمی میخواستن و اگه دعوا میشد، باید نظارت کامل من روشون میبود.
آرزوی یک خواب، وقتی که بیدار بودن، به دلم میموند.
تو بارداری هانیه که دیگه به بحران خواب رسیده بودم و تو اون ماهها بیشترین استفاده رو از رسانه کردم!
مجبور بودم واسه اینکه بخوابم، صبحها بذارم یه ساعت تلویزیون، برنامهای که خودم انتخاب میکنم رو ببینن که من یه کم بخوابم.
اکثراً هم تو اون سن دعوا داشتن. چون مهدی نمیفهمید و علی هم میخواست باهاش همبازی بشه.
منم مجبور بودم برم تو کار حواسپرتی یا صحبت با علی؛ که هم صبر زیادی میخواست و هم تمرین هم آگاهی.
حداقل روزی یه دعوای اساسی داشتن که سعی میکردم درست حلش کنم. ولی یاد گرفتنش مثل یادگرفتن یه زبان جدید بود.😁
الان که به مسیری که تا اینجا اومدم نگاه میکنم میبینم واقعاً چیزایی که بهم اضافه شده قابل قیاس با هیچ مدرک و شغلی نیست.
من مسیری رو اومدم که ازم یه آدم قوی ساخته.
یه آدمی که خسته میشه، ولی تلاش میکنه. ناراحت میشه ولی مشکل رو پیدا و حل میکنه. و جرعه جرعه «صبر» رو نوش جان میکنه.🌱❣
مادری کردن و حتی خونهداری در جهت رضای خانواده، عبادته.💞
و همین نگاه شیرین خیلی از سختیها رو برام آسون میکنه.
اگه نیتم الهی باشه، دیگه اصلاً احساس نمیکنم با بچهها وقتم تلف میشه و کاش جور دیگهای بود.😉
یه دفتر شکرگزاری هم دارم که حسابی بهم حال خوب میده.
این دفترم سه قسمت داره، هر کدوم پنج تا جمله.
قسمت اولش تشکر کردن از آدمای اطرافمونه واسه جزئیترین لطفهایی که در حقمون کردن،👌🏻
قسمت دوم تشکر از خدا واسه نعمتهایی که داده،
قسمت سوم هم تشکر از خدا بابت نعمتهایی که ازش میخوایم.
مثل اهداف میمونه. انقدر مطمئنیم که خدا بهمون میده که پیشپیش ازش تشکر میکنیم.❤🥰
راستی، اگه در اینستاگرام حضور دارید، این شناسهٔ صفحهٔ منه:
@zahrafamiily_
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اندر مزایای داشتن داداش کوچولو»
#احمدپور
(مامان #مهدی ۶ساله و #حسن ۳سال و ۴ماهه)
به دنیا اومدن فرزند دوم در کنار سختیها وچالشهای فراوان، قطعاً نکات مثبت زیادی هم داره. فارغ از بحث داشتن همبازی و سرگرم شدن بچهها باهم، یه سری اتفاقات هست که برای بچهها رشد شخصیتی به همراه داره...
✅ اولین بارهایی بود که تنها با دو تا بچهٔ سه ساله و پنج ماهه میخواستم برم خونهٔ یکی از دوستام. وقتی به خونهشون رسیدیم جای پارک پیدا نکردم و مجبور بودم بگردم و جای دورتری رو پیدا کنم. چون برگشت با بچهها سخت بود، به مهدی پیشنهاد دادم که با داداشش برن پیش دوستم تا من برگردم. در کمال ناباوری قبول کرد بدون من بره یک جای جدید.😍
اونجا بود که جرقهای در ذهن من زده شد. وجود برادر کوچکترش این جرئت رو بهش داده بود و خیالش راحت بود که تنها نیست. قطعاً اگر توی اون موقعیت تنها بود هرگز پیشنهاد منو قبول نمیکرد.
✅ تا همین چند وقت پیش شبها
ساندویچی! کنار هم توی اتاق میخوابیدیم. اما مدتیه تصمیم گرفتیم اتاق بچهها رو جدا کنیم. یکی دو شب که امتحان کردیم مهدی خیلی از این قضیه استقبال کرد و با ذوق و شوق، فردا صبحش میگفت: «دیشب من و حسن تنها خوابیدیم.» شک ندارم اگه مهدی تک فرزند بود به این راحتی زیر بار نمیرفت!
✅ یا جدیداً که بزرگتر شدن مواردی پیش اومد که کار کوچیکی بیرون داشتم و بردن بچهها سخت بود، خودشون هم دوست نداشتن بیان. اینجا هم از مزیت دو فرزندی استفاده کردم و حسن رو به مهدی سپردم و رفتم. البته با یه سری تدابیر امنیتی مثل اینکه شمارهٔ خودم رو روی یخچال چسبوندم و مهدی بلد بود شمارهم رو بگیره و از اینکه در غیاب من کار خطرناک نمیکنن تقریباً خیالم راحت بود. آقا مهدی هم از این موقعیت خیلی خوشش اومد و احساس بزرگی و مسئولیتپذیری میکرد. اگه حسن نبود، بعید بود مهدی تنها خونه بمونه.😅
✅ مدتی بود که بابا جون موهای مهدی رو کوتاه میکرد. اما موقعی که مهدی مینشست روی صندلی آرایشگاه پدرش!، خیلی وول میخورد و نق میزد. تا اینکه موهای حسن هم نیاز به پیرایش داشت و بابا برای اولین بار میخواست موهای حسن کوچولو رو کوتاه کنه. حسن در کمال آرامش نشسته بود روی صندلی و بابا مشغول کوتاه کردن موهاش شد. دیدن این صحنه برای مهدی از هزار تا حرف و نصیحت کارسازتر بود و باعث شد تا چالش بابا با مهدی حل بشه.😉
✅ ناگفته نمونه که منم مثل خیلی از شماها چالشها ودعواهای دو تا داداش رو دارم، که مثنوی هفتاد منه! روزی صد دفعه سر اسباببازی، مداد رنگی و... با هم دعوا میکنن و بزرگه کوچیکه رو گوشمالی میده! به خصوص تا من میرم آشپزخونه کارها رو بکنم صدای گریه بلند میشه!🥴 تازگیا هم کوچیکه به برکت برادر بزرگتر، یه حرکاتی از داداشش یاد گرفته و از خجالتش در میاد! و خیلی زیبا روی اعصاب بنده پیادهروی میکنن!!🤦🏻♀️
اما بهتره برای تمدد اعصاب فعلاً نیمهٔ پر لیوان رو ببینیم...😊😉
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بچهها در دانشگاه!»
#احمد_پور
(مامان #حسن ۶ و #مهدی ۳.۵ ساله)
یکی دو هفتهای بود که کارهای دانشگاهم کمی بیشتر شده بود و برای ادامهٔ پروژهٔ درسی باید چند روزی به دانشگاه میرفتم. دقیقاً اون روزها مقارن شد با ایام خجستهٔ تعطیلی مدارس به دلیل آلودگی هوا!!😬🫠
اینجا بود که درد مادرهای شاغل رو چشیدم وقتی از مجازی شدن کلاس بچهها رنج میبرن...!😩
خلاصه با خودم فکر کردم بهتره مزاحم مادرم نشم و بچهها رو با خودم به دانشگاه ببرم.😅 در اولین روز تعطیلیها، سه تایی به دانشگاه رفتیم. از بدو ورود به دانشگاه به خاطر حضور بچه ها، نگهبانان اجازه دادن با ماشین برم داخل و خیلی شیک و استادطور!😎 جلوی دانشکده از ماشین پیاده شدیم! انصافاً این بخش ماجرا خیلی شیرین بود و در واقع حضور بچهها منو از گشتن برای یافتن جای پارک مناسب خلاص کرده بود!😝
خداروشکر اون روز آزمایشگاه نسبتاً خلوت بود و به جز من، یکی دو نفر دیگه اونجا بودن.
در کنار کارهای خودم در آزمایشگاه، مشغول رسیدگی به کلاس مجازی حسن هم بودم. از قبل به بچهها گفته بودم که محیط آزمایشگاه آلودهست و نباید به وسایل آزمایشگاه دست بزنن و... ولی کو گوش شنوا؟!🫠
داشتن کلاس مجازی برای حسن خیلی بهتر از بیکاری بود و تا حد خوبی مشغول درس و مشقش میشد و از بازیگوشی دست میکشید!😅 مهدی هم در راهروهای دانشگاه و آزمایشگاه سوار بر موتور خیالی خودش مشغول بدو بدو و بازی بود!😁 گاهی میاومد مشغول خوردن میشد و یکی دو باری هم داخل آزمایشگاههای اطراف پیداش کردم و با عرق شرم آوردمش بیرون!
هر چند متاسفانه محیط اکثر دانشگاهها برای مادران بچهدار مناسب نیست؛ ولی باید اعتراف کنم که در اون محیط صلب و خشک علمی! اکثر افراد با دیدن بچهها لبخندی به لب میآوردن و از اونها با شکلات و لواشک و... پذیرای می کردن.🍫🍬
خداروشکر اون روز تجربهٔ بدی نبود، هر چند که از لمس اشیاء آزمایشگاه از جمله میکروسکوپ گران😬 و استوانهٔ مدرج و حضور مهدی در آزمایشگاههای دیگه و... حرصهای بس زیادی نوش جان نمودم، ولی با بودن بچهها پیش خودم، خیالم از همیشه راحتتر بود!😊
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک شب در مسجد»
#احمدپور
(مامان #حسن ۶.۵ ساله و #مهدی ۳ سال و ۸ ماهه)
ایامالبیض ماه رجب فرا رسیده بود و قرار بود در مسجد محل اعتکافی مخصوص نوجوونهای پسر برگزار بشه. برای اجرای مراسمها نیاز به نیروی کمکی بود و قرار شد که همسرم برای کمک در اعتکاف شرکت کنن و خودشون هم معتکف بشن. از همون لحظهای که برای حسن توضیح دادم اعتکاف چیه و بابا قراره سه روز بره مسجد و...، پسرم خیلی ذوق کرد و گفت دلش میخواد اون هم همراه باباش در اعتکاف شرکت کنه😍 و شبها داخل مسجد بخوابه و...
شب اول موفق شدم خونه نگهش دارم تا پدرش ببینه شرایط چطوره. چون اعتکاف مخصوص نوجوونها بود، برنامهٔ بازی و فوتبال و... هم داشتن و ظاهراً شرایط برای حضور حسن در مسجد مناسب به نظر میرسید.☺️
شب دوم بردمش مسجد و گفت میخواد بمونه، براش پتو و بالش بردم و یک روز کامل در مسجد موند. گویا اون روز همهش در حال انجام بازیهای کارتی، بازی فوتبال، تنیس روی میز، ps5🙀و... بوده! البته همراه با کمی چاشنی شیطنت و اذیت! مخصوصاً در زمانی که پدر گرامی مشغول آموزش به بچهها بودن و با بنده تماس گرفتن که دیگه موقعشه که برم دنبال حسن و بیارمش خونه😬!
اصرارهای ما به کار نیفتاد و علیرغم اینکه حسن ناهار هم نخورده بود، پیش پدرش موند و اون ساعات آموزش رو کجدار و مریز گذروندن.🥴
شب آخر هم چون مدرسه داشت، راضی شد برگرده خونه. اما اون ساعاتی که در مسجد مونده بود، خیلی بهش خوش گذشته بود. گویا نوجوونها هم از حضور علی خوشحال شده بودن و با مقادیری سرکار گذاشتن پسرک ما،😁 اوقات خوشی رو برای خودشون رقم زده بودن!!
البته قطعاً اگر این اعتکاف برای بزرگسالان بود، شرایط مناسبی برای حضور یک پسر بچهٔ ۶ سالهٔ شیطون نداشت! ولی با حضور نوجوونها، حسسسابی بازی کرده بود و با اونها دوست شده بود و خوش گذرونده بود و احتمالاً از الان منتظر فرا رسیدن اعتکاف سال آینده است...😍
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif